بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ به نام خداوند رحمتگر مهربان گفتمان نو ادبی بر اساس خلاقیت (متن شناسی داستانهای نجیب الله توروایانا) نوشتۀ گل احمد یما مقدمه نجیب الله توروایانا بنیانگذار ادبیات نو در ادبیات معاصر مخصوصا داستان نویسی معاصراست. از نخستین داستانواره یی که به قلم گزارشگر شمس النهار به نام نقل عجیب در سال […]
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
به نام خداوند رحمتگر مهربان
گفتمان نو ادبی بر اساس خلاقیت
(متن شناسی داستانهای نجیب الله توروایانا)
نوشتۀ گل احمد یما
مقدمه
نجیب الله توروایانا بنیانگذار ادبیات نو در ادبیات معاصر مخصوصا داستان نویسی معاصراست.
از نخستین داستانواره یی که به قلم گزارشگر شمس النهار به نام نقل عجیب در سال 1252 شمسی در افغانستان به نشر رسیده است؛ تا امروز(1399)که148سال از ان زمان می گذرد؛ داستان نویسان زیادی به آفرینش داستان دست زده اند، که هر کدام ارزش خود را دارد؛ اما آنچه داستانهای توروایانا را خصوصیت منحصر به فرد میدهد؛ ارایۀ اندیشه های بلند و روشن او در موضوعات طبیعت و جامعه و انسان و فرهنگ در بیان هنری است. او پایۀ روانشناسانۀ اثر خود را با زیبایی شناسی و تکنیکهای نو هنر داستان نویسی در می آمیزد و میان جهان روحی و فزیکی از طریق تحولات اجتماعی رابطه قایم می کند. حداقل های او همان قدر اندیشه ها را انتقال میدهد که سایر داستانهای کوتاهش یا روایتهای شعری او.
توروایانا درزمانی که جریانهای ادبیات نو در انگلستان با موجی که توسط ویرجینیاوولف وجیمس جویس سمت مییافت، در انجا آموزش میدید. آن وقت، در انگلستان ادبیات در رشتۀ حقوق تدریس میشد. توروایانا بنابر پایۀ همان سنت پوهنتونهای انگلستان، تاریخ ادبیات افغانستان را برای فاکولته حقوق پوهنتون کابل نوشت. رساله تاریخ ادبیات توروایانا نخستین رساله اکادمیک در افغانستان در بخش ادبیات است، که قبل از تاسیس فاکولته ادبیات نشر شده. اندیشه های ملی توروایانا، او را به طبیعت افغانستان و فرهنگ و تاریخ و باستان شناسی با انگیزش وطنپرستی سمت میداد. تلاشهای وی برای شناسایی تاریخ و ارزشهای ملی آثار او را از نظر تاریخگرایی نو و اسلام شناسی نیز پر اهمیت گردانیده است.
آنجه در مجموعۀ حاضر آمده، تفکراتی است امروزی که اندیشه های مطرح در داستانهای توروایانا انگیزه های خلق آنها بوده است.
گفتمانهای مطرح درین مجموعه که بر اساس تجارب نویسنده در متن شناسی تفسیری به نگارش آمده، خواننده را به سوی حقایق جهان امروز میخواند. امروزی که به دنبالش فردا می آید. ((در تراژیدی آخرین خوارزمشاه)) بررسی یک مقطع غم انگیز تاریخ است با دید امروزی که دورۀ طلایی اسلام در ان زمان پایانش اعلام میگردد و سرنوشت افغانستان قدیم با خونریزی و ویرانی قرین میشود.
((استتیک کار در مینیمل دختر دروگر)) مهری را که در جریان کار ایجاد میشود، ظریفانه به بیان می گیرد.
در((اسطورۀ کروردر تحلیل سمبولیک و روانکاوانه)) کرور اسطوره بعد از اسلام افغانستان است که از دیدگاه سمبولیک و روانکاوی بررسی شده است.
((آواره گان یا سرنوشت فرزندان یک آزادیخواه)) امیدی است برای نسل آواره ما.
((تصویر گری حیات ذهنی پسر رویگر)) پذیرش مسوولیت را در روزگار دشوار برای رسالتمندان نشان میدهد.
((داستان در سرحد، برشی از معنای پنج قرن مبارزه))، قیام و سرکشی را دربرابر ظلم و استبداد و استعمار بررسی می کند. ((زیبایی طبیعت در شعر روایتی دهقانان)) از حشر و کار جمعی سخن میگوید و از هماهنگی میان طبیعت و انسان.
((سواران و سینماتیک تصویری و دینامیزم معانی)) روح حماسی مردم آزادیخواه ما را بیان می کند.
((تاریخیت متن و متنیت تاریخ در میلاد شاعر))بر مهر مادر تاکید مینماید.
((غژدی، روایتی از چادر نشینی)) نوعی از حیات بشری به صورت کوچی گری را به بحث می گیرد.
((گفتمان سکوت در روایت قبۀ خضراء)) تعالی روحی را در سفر به مدینه ارایه میدارد.
((بی زمانی زیر متن در همزمانی روایت یک شب)) ابعاد مختلف حیات را با بررسی زندگی مردمانی چون دختر روستایی، عابد، شاعر و دیگران مورد تعمق قرار میدهد.
((عظمت و بزرگی در روایت مرگ محمود )) چهرۀ پر عظمت محمود غزنوی را در مرگ و زندگی تصویر می کند.
((گفتمان ذهنیت و خیال در تحلیل روانکاوانۀ اوشاس)) با تشریح عشق دو دلداده به نامهای ارشاک واوشاس وفانامه یی را رقم میزند.
((مرد قبایل، تلاش برای هماهنگی کار با مبارزه)) شجاعت وآموزش را برای وطن دوستی مطرح می کند.
((نوای رهبری پیشروانه در نای چوپان)) از رمز و راز رهبری سالم گپ میزند.
((بیاننامۀ خوشبختی در روایت خارکش ))، جنبه های معنوی خوشبختی زحمتکشان را ارایه میدارد.
((ناتورالیسم میهن پرستانه و سبک ترکیبی در ابر آشفته)) دربارۀ طبیعت در تاریخ کشور سخن میگوید.
از دیدگاه من، خلق هر اثر ادبی یک حادثه است. حادثه یی که نویسنده عامل آنست. اما خوانش اثر ادبی هم یک حادثه است که عامل آن خواننده میباشد. همان گونه که اثر ادبی توسط نویسنده ترکیب میشود؛ وقتی آن اثر خوانده میشود، توسط خواننده تجزیه میشود و دوباره ترکیب میگردد. درین ترکیب دوم، ذهن خواننده است که در ان دخیل است.
ذهن خواننده یی که با خوانش اثر ادبی فعال میشود؛ ذهن خواب برده نیست؛ ذهنی مقلد نیست؛ ذهن متکی بر عادت و حافظه میکانیکی نیست؛ بلکه ذهن خلاق است که در تعامل با اثر ادبی و واقعیتهای محیطی و ذهنی خود، فعال میشود.
نخستین نشانۀ فعالیت ذهن خلاق، بیداری در برابر اثر ادبی است. بیداری در برابر اثر ادبی، بیداری در برابر جهان اثر ادبی و راوی اثر ادبی است.
جهان اثر ادبی، تمام چیزهایی است که در یک اثر ادبی جا دارند. هستی و هستنده ها، اعم از جهان طبیعی، اجتماعی و فرد انسانی مجموعا عناصر جهان یک اثر ادبی را تشکیل میدهند، که به زمینه اثر ادبی تعبیر میگردد. درین جهان یا در میان زمینه، یک سلسله تعاملات و رویدادهایی با هم مرتبط و مشابه صورت می گیرد که آنرا موضوع اثر ادبی مینامند. موضوع اثر ادبی با اندیشه ها و افکارمختلف، جهت مییابند. بسیاری از اوقات، یک فکر، موضوع را پرورش میدهد. یا به عبارۀ دیگر، مضمون یا درون مایۀ اثر ادبی بر موضوع، اثر می گذارد و آنرا جهت میدهد. فکر اساسی یا درونمایه یا مضمون به صورت محتوا و شکل ذهنی انکشاف می یابد.
محتوا در حقیقت برجسته شدن تمام چیزهایی است که در اثر ادبی انعکاس دارد و شکل ذهنی عبارت از وحدت این چیزها است در اثر ادبی.
بیداری ذهن گذشته از توجه به جهان اثر ادبی به راوی اثر ادبی نیز می پردازد. رویدادهایی که در جهان اثر ادبی به وقوع می پیوندد؛ توسط ذهن و چشم راوی یا راویان ارایه میگردد. راوی مطابق اطلاعات و دیدگاه خود، رویدادها را انتخاب می کند و به روایت دست میزند.
راوی نظر به جایگاه و زاویۀ دید روایت می کند. شخصیت و موقعیت تحصیلی و حرفوی و ارتباطش با زمان و مکان و رویدادها و چهره ها، بر نحوۀ روایتگری اثر می گذارد. ساده ترین دسته بندی راویان همانا سوم شخص دانای کل، اول شخص و دوم شخص میباشد. اما دربارۀ راوی و انواع آن، از نگاههای مختلف میتوان سخن گفت.
دومین نشانۀ فعالیت ذهن خواننده خلاق، طرد تقلید است. تقلید، ذهن را تنبل میسازد. آدم مقلد همیشه حین خواندن، منتظر اینست که دیگران دربارۀ آن اثر چه گفته اند تا وی به تکرار آن بپردازد. تقلید، یکی به شکل عملی است؛ دیگری به شکل تیوری. تقلید عملی توسط اشخاص عام صورت میگیرد. اما تقلید تیوریک توسط چهره های ادب شناس به انجام میرسد. بسیاری از کسانی که در ادبیات مسلکی هستند؛ چنان به نظریه دیگران عادت کرده اند که به مشکل میتوانند حین خوانش اثر ادبی، نظریۀ یا فهم خود را دربارۀ یک اثر ادبی داشته باشند.
از نظر علمی، این امر به دو شیوه یا روش که برای فهمیدن به کار میرود ارتباط دارد. شیوۀ نخست جمع آوری اطلاعات در یک مورد است و شیوۀ دوم تامل و تفکر در یک مورد میباشد.
روش شناسی مبتنی بر استنتاج از اطلاعات، همیشه منتظر است تا کسی چیزی بگوید تا وی آنرا تکرار کند. اما روش شناسی مبتنی بر تامل و تفکر استنتاجش بر دقت در یک امر و کشف و شهود و نیز استدلال منطقی به کمک قضایایی که در اثر موجود است؛ میباشد.
اساسا استدلال منطقی بر اساس احکام و قضایا یا گزاره ها و تامل بر جهان اثر ادبی بر پایۀ کشف و شهود مبنای خلاقیت ذهن در دریافت حقایق ادبی در اثر ادبی است.
سومین نشانۀ فعالیت ذهن خوانندۀ خلاق، طرد عادت است. عادت معمولا به راهی میرود که قبلا رفته است و آنرا تکرار می کند؛ بدون آن که بیندیشد. کسانی که از روی عادت، به خوانش میپردازند؛ به همان دریافتهایی نایل می آیند که به آن عادت کرده اند. خلاقیت خود از چیزهایی سخن میگوید که نو است و با معیارهایی مطرح میگردد که در کارهای روزمره کمتر دیده میشود و یا اصولا مطرح نمیشود.
امروز خوانش ادبیات یا آثار ادبی با خلاقیت انجام نمیشود؛ به این جهت، انعکاس آن بسیار محدود است و وسعت ندارد و با نظریه و اندیشه یی همراه نیست. تنها گاهی به تطبیق نظریات جدید آنهم به صورت میکانیکی اقدام می کنند. گرایش به نظریه بعد از گرایش به مکتبها و بررسیهای تاریخی در مقطع کنونی در سطح تدریس و تحقیق رواج یافته است. اما مثل این که توجه به نطریات ادبی نیز اغلب دور از تامل و کشف و شهود صورت می گیرد که از اهداف متنشناسانه ادبی گاهی دور می افتد. کمتر کسی درمیان کسانی با برخورد عامیانه یا یا برخورد علمی دیده میشود که در کارهای خویش چیزی ارایه بدهد که حاکی از سخنی باشد که قبلا دربارۀ اثر مورد گفتگو، مطرح نشده باشد؛ به همین جهت، آفرینشهای ادبی کمتر مورد فهم قرار می گیرند؛ و در نتیجه، چون جریان فهمیدن وجود ندارد؛ دربارۀ آثار ادبی مطرح کسی چیزی برای گفتن ندارد. فقط در برابر آنها سکوت شده است.
از جملۀ آفرینشهایی که در موردش سکوت گردیده؛ یکی از ان جمله آفرینشهای ادبی نجیب الله توروایانا است. قبل ازین، آنچه دربارۀ آثار توروایانا گفته شده؛ بسیار محدود است و آنهم یک سلسله معلوماتی است که ازین جا و آنجا گرد آمده و به ندرت دربارۀ آن تامل صورت گرفته است.
هر اثر یا متن ضرورت دارد که توسط خواننده فهمیده شود. اما گاهی به جای فهم اثر ادبی زود به سوی قضاوت گام برداشته میشود و به خوب و بد گفتن کار را تمام می کنند. این چنین قضاوت، اغلب بد داوری یا، پیشداوری است. چون چیزی که فهمیده نشده، قضاوت در ان باره هم به جا نیست.
فهم هر اثر ادبی نیازمند شرح و تفسیر است. شرح و تفسیر چشم باز میخواهد و ذهن بازتر. همین امر است که جامعۀ ادبی ما نه تنها گاهی چشم خود را از آثار ادبی ارزشمند پوشانیده؛ بلکه گوش خود را هم به کری زده است تا صدای وجدان بیداری که در آثار ادبی ارزشمند طنین دارد نشنوند.
برای استفاده از ادبیات در حیات فردی و اجتماعی و حتی جهانی باید همانند خوانندگان آگاه سایر کشورها با گوش و چشم باز به آثار ادبی مواجه شد و یاد گرفت که فهم خود را دربارۀ آثار ادبی بیان کرد؛ مهم نیست این آثار ادبی نو باشد یا با ادبیات کلاسیک ارتباط داشته باشد؛ در کشور ما به وجود آمده باشد یا در کدام نقطۀ دیگر جهان.
من با همین نوع فهم از ادبیات و سخن دربارۀ ادبیات، سالها در پوهنتون درس متون یا متن شناسی ارایه کرده ام و نیز بر اساس همین نوع فهم از ادبیات با شعر و داستانهایی از کشورهای مختلف مواجه شده ام که دربارۀ برخی از آنها فهم خود را بیان داشته ام. بخشی از این کارهای من که درین مجموعه آمده و به آثار داستانی توروایانا اختصاص دارد؛ روشن کنندۀ ادبیات معاصر افغانستان است که از نظر خوانندگان می گذرد.
امیدوارم خوانندگان بتوانند میان خود و این نوشته ها، صمیمیتی را دریابند که منجر به شکل گیری گفتمان نو ادبی بر اساس خلاقیت شود.
گل احمد یما
سواران و سینماتیک تصویری و دینامیزم معانی
سینماتیک در فزیک علم حرکت جسم مادی است و دینامیک علم حرکت جسم مادی با عامل نیرو میباشد.
داستان وارۀ سوارن نجیب الله توروایانا، از آغاز تا انجام با تمرکز بر سواران، سینماتیک آنها را مورد بررسی قرار داده و نیز با طرح معانی کلی و جزئی دینامیزمی را در حرکت آدمیان این داستان واره، موجب شده است. معانی جزئی و کلی در حقیقت عامل نیرو به دینامیک سواران است. سینماتیک و دینامیک اساس زیبایی شناسی سواران را میسازد که سایر موارد بر آن محور حرکت میکنند.
سینماتیک تصویری و دینامیزم معانی، ترکیبی است که زیبایی های سوران را در صورت و محتوا تحقق میدهد تا نقشی از حماسه، روی صفحه با قلم ترسیم شود. سواران تجسم یک حرکت است. فلمی است تصویر شده با قلم؛ از یک حرکت دلاورانه از جمع دلیران که ریشه در تربیت ملی دارد؛ در میان ملتی که به آزادگی و شجاعت نامور است. ملتی که گاهی هستی خود را برباد داده؛ اما از آزادی و آزادگی خود گذشت نکرده است. ملتی که در دوستی و محبت بی حد نرم و انعطاف پذیر است و در میدانهای نبرد، سرسخت و با قوت و پایه دار.
هر دورۀ تاریخ ملی افغانستان بخشی را به حیات حماسی اختصاص داده که در برگیرندۀ مقاومت در برابر تجاوز و اشغال است. ایستادگی در برابر تجاوز و مبارزه با اشغال در ادبیات ملی جایگاه ویژه یی دارد که با دقیقی و فردوسی آغاز گردیده، در طول تاریخ ادامه داشته است. در ادبیات معاصر مبارزات روشنیان و بعد از اشغال نظامی کشور توسط انگلیسها دورۀ جنگنامه سرایی را رقم زده است و در تاریخ امروز با روسها این روحیه را ادامه داده و …
سواران، ترسیم سینماتیک قهرمانانی است که از مقر خود حرکت کرده تا در میدانی که جنگ تجاوزگران بر ملت تحمیل گردیده اشتراک ورزند. تصویر حرکت سینمایتک با دینامیزم معانی کلی و جرئی همگام میشود تا خواننده روح آزادگی را از قهرمانان ملی خود بگیرد و در خود انتقال دهد.
سواران از شش بند تشکیل شده است:
بند اول، حرکت سواران را در یک دره، در یک غروب، پهلوی یک دریا نشان میدهد که از زبان یکی از سواران روایت میشود. راوی میگوید که باید راه و سفر دور و دراز را باید بپیماییم تا به میدان نبرد علیه تجاوزگران به وطن حاضر شویم. وی همگامان خود را به شتاب دعوت میکند تا زودتر در میدان برسند که از تلفات زیاد بر هموطنان و سربازانی که مورد حملۀ دشمن قرار گرفته اند جلو گیری شود.
بند دوم، به توصیف اسبهای چالاک و تنومند سواران میپردازد که با قوت تمام حرکت میکنند، طوری که از سم پاهای شان جرقه های آتش بلند میشود. کسانی که با لای اسبها سوار اند و به سوی میدان نبرد میروند، پیرمردان و جوانان اند. در این بند، تصورات و آرزوهای پیران و جوانان به تشریح گرفته میشود و انگیزه های آنها مورد کاوش قرار میگیرد.
بند سوم، دیدگاه های سربازان سالخورده و جوان در مورد جنگ عادلانه با در نظرداشت افکار و آرزو ها و اینکه در جریان ترس و وحشت و دود تفنگ و فروغ آتش توپ، در بارۀ فداکاری، دربارۀ آفتاب، ماه و ستارۀ شام چگونه می اندیشد؛ به تشریح گرفته میشود.
بند چهارم، حرکت سواران را به صورت شتایان نشان میدهد که در خم و پیچ راه پیچیده به جلو میروند؛ اما در تاریکی شب معلوم نمیشوند؛ جز آتشی که از زیر پاه های شان بالا میرود.
در ارتباط به رازی که در نتیجۀ تماس پای اسپان با زمین به صورت رازگونه به وجود می آید، تو گویی زمین میخواهد رازهای خود را به سواران بگوید؛ اما سواران چنان غرق هدف خود اند که در بارۀ راز زمین و جهان نمی اندیشند، صرف عاشقانه به هدف خود میبینند. آنها دلاورانی اند که در برابر وطن تعهد دارند و خود را فدای آن کرده اند؛ ازینرو شجاع اند و دارای حرکت شجاعانه. در برابر دشمن قرار میگیرند و از بزدلان انزجار دارند.
بند پنجم، حرکت ادامه مییابد نه کوه، نه انهار نه هم بیابانهای بی آب و نه هم صهاری سوزان، هیچکدام مانع شان شده نمیتواند. از پستی ها و بلندیها یک سان میگذرند در شامگاههان نشاط سحر را دارند و قبل از طلوع آفتاب به میدان دغا، حاضر میشوند.
بند ششم، صبح وقت را نشان میدهد که در برابر حملۀ متجاوزان، سربازان مقاومت میکنند. تعدادی شهید شده اند، تعدادی هم به جنگ ادامه میدهند، که سوران به عنوان نیروی رزمنده به کمک شان میرسند و متجاوزان را سرکوب نموده از وطن شجاعانه دفاع میکنند؛ در نتیجه، خاک وطن دوباره به دست شان می افتد؛ به دست کسانی که وطن را گهواره و گور خود میدانند.
بند های فوق همه بر اساس سینماتیک تصویری بیان شده اند که در میان آن، دینامیزم معانی به عنوان انگیزه های حرکت مطرح میشود. سینماتیک سواران در این داستان واره، زیبایی خاص خود را بر ملا میکند و دینامیک با انرژی معانی زیبایی های معنوی را که از ارزشها، افکار و اعمال شجاعانه سرچشمه دارد، به بیان میگیرد. در سطور زیر کوشیده شده تا هر بند به صورت جداگانه در پیوند با زیبایی های سینماتیک و دینامیک مورد تأمل قرارگیرد.
بند اول
” باد در تگنای دره های پرپیچ میپیچد.
غرش سهمگینی او را از دور میشنویم
خورشید در افق فرومیرود
و سایه های کبود از زیر صخره های سیاه بر دامان کوه انتشار می یابد.
آبهای سیلابی، نیلگون گردیده
و کفهای سفید آن زنگ فروغ ماه را گرفته.
راه ما دراز و سفر ما دور است.
گلوگاههای تاریک و کوه های سرکشیده در مقابل داریم.
باید همۀ این راه را بپیماییم
و در میدان پیکار حاضر گردیم.
آنجا که خموشی را غرش توپ و چکاچک شمشیر میشکند
و تاریکی شب را ترکیدن بمب برهم میزند.
بشتابیم، بشتابیم!
مبادا هنگامی برسیم که خاموشی دوباره حکفرامایی نماید
وسپیدۀ صبح چهره زعفرانی کشته گان را روشن کند.
اهنگر، آهن را زمانی میکوید که چون آتش سوزان گردد
و رزم آور دمی دست به سلاح میبرد که کانون حرب مشتعل باشد”
طوری که در بند اول میبینیم، روایت سواران از حرکت شروع شده است، نه از سکون. مبدای حرکت در سواران، بخشی از حرکتی است که قبلا آغاز شده، درست مانند فلمی که شات اول آن بالای اسپ سوارانی که به جلو میروند، تمرکز میکند. نویسنده، سینماتیک را در نظر گرفته به کمپوزیشن سواران پرداخته است. کمپوزیشنی که عناصر شنیداری و دیداری در انعکاس سینماتیک تصویری خواننده را هر لحظه از روی خطوط صفحه به سوی مناظر متحرک دیداری و شنیداری میکشاند و به جای قلم، فلم را میبیند.
بند اول آغاز بند های ششگانه است که خواننده با خواندنش به سوی نخستین صحنۀ فلمبرداری شده میرود. او صدای فلم را با عناصر صوتی به تشریح میگیرد. خاصیت فزیکی موج صدایی است که از تماس دو چیز صوت ایجاد میشود. باد و توپولوژی درۀ پر پیچ، طوری وصل میشود که غرش سهمگین باد را توجیه کند.
تصویر دره های پر پیچ علت طبیعی غرش سهمگین باد قرار میگیرد و زیبایی صورت را با تصاویر صوتی به وجود می آورد. این در زمانی رخ میدهد که آفتاب غروب میکند و سایه های کبود از زیر صخره های سیاه بر دامان کوه انتشار مییابد. نویسنده بعد از این که به سوند فلم رسیدگی میکند به کلر یا رنگ متوجه میشود. هنوز تاریکی شب نیست، همه چیز دیده میشود. سایه کبود است و صخره های کوه سیاه اند. آبهای سیلابی نیلگون معلوم میشوند و کفهای سفید مهتابی.
راوی، دینامیزم معانی را با معلوماتی که در بارۀ راه و توپولوژی آن و هدفی که به آن باید رسید” یعنی صحنۀ جنگی که بر بخشی از کشور تحمیل شده است ارایه میکند و در پهلوی سینماتیک تصویری میگذارد. او خطاب به همرهان خود میگوید که بشتابیم بشتابیم! تا به موقع برسیم که زیاد تر از این خطر متوجه مردم و وطن نشود و هموطنان و سربازان خود را بیشتر از این از دست ندهیم. خوب است که نور دشمن در صحنه است و سربازان ما مقاومت میکنند و به جنگ ادامه میدهند. این معلومات در حقیقت انگیزه های درونی برای سربازان میدهد و آنها را با شتاب بیشتر به سوی هدف میبرد.
بند دوم
“اسپها میتازند، چشمهای شان در ظلمات شب میدرخشد
وجرقه های آتش از سم آنها میجهد
صدای سم اسپان شتابنده در شب بلندتر میگردد
و چکاچک شمشیر و نیزۀ سواران با آنها هماهنگ میشود.
تکاوران باد پیما، سر بازان متعدد را به سوی معرکه میکشاند.
آنجا با خاطرات و آرزوهای مختلف به محل مشترکی روانند:
اگر سیاهی شب نمیبود
موی سپید پیره مردان با برق نگاه جوانان به نظر می آمد.
سرباز کهن سال هنگامی که به سوی آن صحنۀ مرگبار میشتابد
درتصورات زندگانی گذشته منحمک است
وسپاهی جوان در رویا و احلام حیات آینده
او یک سلسله شبهای تار در عقب دارد
ووی یک جهان روزهای روشن در مقابل
او دل افسردۀ خویش را نذر آتش جنگ مینامد
ووی قلب امید وار خود را “
در بند دوم، سینماتیک ادامه دارد. آن حرکتی در بند اول آغاز شده بود با حرکت شتابان اسپها ادامه می یابد. در اینجا در ظلمات شب بر نورو درخشنده گی چشمان اسپان تمرکز میشود. عناصر دیداری این بار، سبقت میگیرد، یعنی درخشش چشمان و جهیدن جرقه های آتش از سم اسپان زودتر می آید. در عقب آن، صدای سم اسپان بلند میگردد و شمشیر های آویزان و نیزه های سواران که به هم میخورد یا به زمین تماس میکند نیز صدا یی خلق میکند. موج نوری و موج صوتی متمرکز بر اسپان، حس زیبایی شناسی را در خود جلب میکند. شات فلم از چشمان اسپها به سوی سم اسپها میرود. در آنجا هم به موج نوری هم به موج صوتی تمرکز صورت میگیرد. متعاقب آن به شمشیر و نیزه از جهت تماس آنها به همدگر یا به زمین بازهم به صوت میپردازد. سینماتنیک تصویری بعدا به سربازانی که بالای اسپان قرار دارند توجه مینماید. همین که به سربازان تمرکز میشود قبل از هر چیز خاطرات و آرزوهای آنها یعنی معانی جزئی که مایۀ دینامیزم در انسان میشود، میپردازد. آنگاه رنگ سیاه شب همه چیز را در خود فرو میبرد: موی سپید پیرمردان و برق نگاه جوانان در شب دیده نمیشود؛ اما همه میدانند که به سوی صحنۀ مرگبار جنگ در شتاب اند؛ پیر مردان در تصورات زندگی گذشته و جوانان در رویا و احلام حیات آینده فرو میروند. تجسم صحنه های مرگبار جنگ آنها را چنین حالی داده است. صحنه های مرکبار، پیر مردان را به یک سلسله شبهای تار متوجه میکند و جوانان را به یک جهان روزهای روشن که در مقابل دارند. پیر مرد، دل افسردۀ خود را قربان جنگ میکند و جوان قلب امید وار خود را. رفتن به سوی جتگ با ارزشها، افکار و اعمال متفاوت میان پیرمردان و جوانان صورت میگیرد. هرکدام انگیزه میشوند تا دینامیزمی را در وجود شکل بدهند. امید و میل، آنها را به سوی جنگ میکشاند. این امید و میل در درون سربازان کاویده میشود. آرزوها و خاطرات شان که از جوانان رو به آینده دارد و از آن ِ کهن سالان، رو به گذشته به بیان می آید تا معنای روایت عمیقتر شود و فرق میان تصویر انسان و سایر موجودات به وجود بیاید. زیبایی شناسی سینماتیک و دینامیک این بند همه چیز را زنده تصویر میکند و بدین گونه لحظات حساس زندگی را به تصویر میکشد.
بند سوم
” او میدان جنگ را آخرین مرحلۀ سفر جهان میشمارد
و وی نخستین دروازۀ زندگانی نو
در آن محیط پر شور هر سری را سوداییست و هر دلی را هوایی
نمیدانم در افقی که گاه از دود تفنگ تیره و تار است
و گاه از فروغ آتش توپ چون ابر آتش گرفته گلنار به دیدۀ جنگ اوران چه جلوه مینماید؟
خورشید چه سان میتابد؟
ماه چگونه میدرخشد؟
وستارۀ شام چطور چشمک میزند؟”
بند سوم، از نظر سینماتیک با بند دوم همراه است و خود به طور مستقل حرکت را شامل نمیشود در عوض، این معانی کلی و جزئی است که دینامیزم را پدید می آورد. تصور میدان جنگ در حالتی که هنوز در آن نیستند و قرار است به سوی آن بشتابند معناهای مختلفی برای سربازان کهن سال و جوان دارد. کهن سال، آن را آخرین سفر جهان میشمارد و فکر میکند دگر از آن برگشتی نیست؛ اما جوان آن را نخستین دروازۀ زندگانی نو. او امید وار است که با زور و قوت، پیروزی به دست می آورد و افتخار کسب میکند و طبعا یک زندگی نو را آغاز مینماید. در چنین حالت، کسانی که درگیر جنگ اند اندیشه ها در سر میپرورند و آرزوها در در دل. به گفتۀ نویسنده وقتی که رعب و ترس جنگ از طریق وقوع جنگ واقعی نه تصور آن، به وجود می آید یعنی کنارۀ آسمان را دود تفنگ، تیره و تار میکند و فروغ آتش توپ همچو ابر آتش گرفته در همه جا دیده میشود، تبارز فداکاری ( که گلنار کنابه از آن است) چه جلوه دارد؟ خورشید چه سان میتابد؟ ماه چگونه میدرخشد؟ و ستارۀ شام چطور چشمک میزند؟ آیا دنیای درون سرباز در حین جنگ، در حین گلوله باران با موقعیتش ( تبارز فداکاری) ودر ارتباط به مظاهر طبیعی که در اطرافش است چه گونه کاویده میشود؟ معنانی جزئی یعنی معنایی که یک چهرۀ مشخص داستان آن را در خود میپروراند یا تحت تأثیر آن حرکت میکند با معانی کلی که در اینجا مورد سوال نویسنده است چه گونه ارتباط میگیرد؟ ارتباط آنها دینامیزمی را به وجود می آورد که به متن موجود زیبایی خاص میدهد.
یند چهارم
” دستۀ سواران چون سیلاب شنابان است.
در خم و پیچ راه پیجیده به جلو میروند
و در سیاهی شب تشخیص نمیگردند
جرقه های آتش پی هم از سم اسپان شان میجهد
و هیچگاه این شعله در دل خاک فر نمی نشیند
تو گویی دریای آتشینی با آنها در حرکت است
و با اسپان مرموز شان با سحر خویش بر ادیم زمین آتش میزنند.
آتش نهانی و سوز نهفتۀ زمین تنها در قدم دلاوران زبانه میکشد
و به تصادم سم ستور اوشان آشکارا میگردد.
این خط آتش راه ظفری را در شبهای تار مینماید
زمین کهن، جهان آبستن، خاک خاموش راز خود را با دلاوران به میان مینهد هر چند اوشان از جهان گذشته اند
و به زندگانی، وقعی نمیگذارند.
تا به روی زمین اند نمی آرامند
و آنگاه می آساید که در آغوش وی با ضمیر آرام بخوابند.
فروغ عشق در دل دلاوران آشیان میگیرد
و تکنای قلب بزدلان را شایستۀ خویش نمیشمارد
مردان حقیقی آنانی اند که سرشت از دیده گان شان در شبهای تنهایی میریزد و خون از سینه های شان در صف سربازان فوران مینماید
به جز مظاهر جمال به مقابل هیچ چیز و هیچ کس سر فرو نمی آورند
و به غیر از عشق فرمانروایی را در کارگاه وجود نمیشناسند
آنهایی که در آغوش پری پیکران میلرزند
در میدان نبرد چون کوه، پایدار و ثابت اند.
پیمان شان محکم است و پیمانۀ شان خونین.
پیمانه را بر سر پیمان ریزند
وودیعتی را که از خاک وطن گرفته اند به وی سپارند
میگویند مرگ دلاوران یکبار است
و از آن ِ بزدلان هر آن.
میگویم دلاوران را مرگی نیست
و بزدلان را زندگانی “
سینماتیک تصویری در این بند، با دستۀ سواران که چون سیلاب شتابان اند آغاز میشود. این سواران در خم و پیچ راه پیچیده به پیش میروند؛ اما در سیاهی شب تشخیص شان امکان ندارد. در این بند نخست زیبایی از ترسیم حرکت آغاز میشود. شتاب و حرکت خم و پیج دار زیبایی حرکت را به نمایش میگذارد. بعد از شرح حرکت به تشریح نوری که از سم اسپان بالا میجهد؛ پرداخته میشود و گفته میشود که هیچگاه شعله ها به زمین نمی نشینند. نور رو به بالا موج نوری را که در حال بالا رفتن است همانند حرکت دریای آتشینی نمودار میکند. جهت سینماتیک روایت با جهت سینماتیک شعله فرق دارد. اولی رو به جلو و طولی است و دومی، به جهت بالا و متوجه ارتفاع است. زیبایی این دو جهت در پیوند باهم تبارز میکنند.
معانی منبعث از آتش، یکبار با اسپان مرموز و جادویی شان که بر زمین آتش میزنند ارتباط داده میشود؛ بار دگر به قدرت دلاوران که با سم اسپان خود آتش نهانی و سوز نهفتۀ زمین را آشکار میکند؛ نسبت می یابد؛ اما در حقیقت نشادهندۀ راه پیروزی و ظفر در زمان عسرت و سیاهی است یعنی نیرو و انرژی است که میتواند به تاریکی ها پایان دهد و عسرت و سیاهی را با روشنی خود از میان بردارد.
رازی که در زمین است در تاریخ زمین در تحولات زمین و در خاکی که جایگاه زیست انسان است از طریق این آتش، از طریق مذابۀ درون زمین و سنگهایی که از آتش فشان به وجود می آیند و از تحول آن خاک ایجاد شده است به دلاوران گفته شود؛ اما دلاوران چنان از جهان گذشته اند که توجهی به این راز نمیکنند؛ زیرا به زندگی اهمیت نمیدهند تا به روی زمین اند آرام ندارند و آسایش خود را زمانی مییابند که در آغوش زمین با ضمیر آرام بخوابند.
اینهمه بی نیازی در برابر مادیات و انچه در زمین و این دنیاست در سایۀ تجلی عشق، در دل دلاوران میتواند توجیه شود؛ در حالی که بزدلان با قلب تنگ خود شایستۀ چنین عشق نیستند.
مردان حقیقی در شبهای تنهایی از دیده گان سرشک میریزند و در صف سربازان از سینه های شان خون فوران میکند. آنها جز مظاهر جمال به چیزی سر فرونمی آورند به غیر از عشق فرمانراوایی را در کارگاه وجود نمی شناسند. مردان حقیقی در برابر پری پیکران میلرزند؛ اما در میدان جنگ چون کوه ثابت و پایدار اند. پیمان شان محکم است و پیمانۀ شان رنگین. آنها به خاطر عهد و پیمان خود به جان خود فکر نمیکنند و میتوانند آن را فدا کنند و دینی که در برابر میهن دارند؛ آن را ادامیکنند. به زعم آنها مرگ دلاوران یکبار است و از آن ِ بزدلان هر آن. به قول نویسنده میگوید دلاوران مرگ ندارند و بزدلان زندگانی.
اینهمه معانی دینامیزم را که در مردان حقیقی است انگیزه میشود. این معانی از یک سو کلی است چنانچه از سوی نویسنده نیز همراهی میشود از سوی دگر جزئی که به زبان چهره های روایت می آید. چنانکه دیده میشود ینامیزم معانی در این بند نسبت به سینماتیک تصویری بیشت نمودار گردیده است.
بند پنجم
” سواران مانعی در راه ندارند
کوههای سر به فلک کشیده
انهار خروشان
بیابانهای بی آب
وصحهاری سوزان
حایل دلاوران نمیگردد
همۀ آنها را نوردیده و پستی ها و بلندیهای جهان را یکسان میگذرند.
قطع مراحل و طی منازل، اوشان را خسته نمی نماید.
شامگاهان با نشاط سحر، اسپ میرانند
و قبل از طلوع خورشید به میدان دغا حاضر میگردند. “
این بند با سینماتیک خاصی رخ مینماید. موانع حرکت را یک به یک نشان میدهد: کوههای سر به فلک کشیده، انهار خروشان، بیابانهای بی آب و صهاری سوزان، مظاهر طبیعی و نیمه طبیعی اند که یک راه را سد واقع میشود؛ اما اینها در برابر عزم و حرکت سواران نمیتوانند ایستادگی کنند لذا برآن، غالب میشوند. این موانع را در نوردیده و از بلندیها و پستی ها یکسان میگذرند. مراحل مختلف را قطع میکنند و منازل گوناگون را طی مینمایند و از آن خسته نمیشوند. شامگاهان با نشاط سحر، اسپ میرانند و قبل از طلوع آفتاب به میدان جنگ میرسند.
طرز عبور از موانع و بدون خسته گی، مراحل راه را پیمودن و منازل سفر را طی کردن و با نشاط سحر در شامگاهان، اسپ راندن تا به موقع به هدف رسیدن مایه هایی است از معانی که دینامیزم را در وجود سواران ممکن میسازد. در هم آمیخته گی سینماتیک و دینامیک در این بند باعث ایجاد زیبایی شده است.
بند ششم
” هنوز آفتاب جهان تاب نبرامده
و صبح کاذب راستان را میفریبد
سربازان میستیزند
پارۀ زندگانی را با فریضه به پایان رسانیده اند
و پیمانه را در پای پیمان شکسته اند.
عده یی هنوز با دشمنان مقابله دارند
سواران از کنارۀ خاور دررسیدند
و شمشیر آبدار را از نیام برکشیدند
هنوز آن آهن پاره های تابند چون یخهای متبلور سرد است
اما دیری نخواهد کشید که از گرمی کار زار، سوزان گردد و از خون دشمنان آتش رنگ.
سواران حمله مینمایند
از صفوف پیاده میگذرند و از موانع بر میجهند.
بایستی در قلب سپاه دشمن بتازند ودمار از روزگار شان بر آرند.
انبوه دشمنان را پراگنده سازند
و آن خیل آواره را از خاک وطن بیرون رانند.
این خانه گهواره و گور سواران است. “
سینماتیک این بند که در حقیقت آخرین بند این داستان است، مقصد حرکت را که همانما میدان جنگ است توسط حرکت آفتاب در صبح کاذب، جنگ سربازان که در آن عده یی کشته شده اند و تعدادی هنوز مقاومت میکنند به تصویر میکشد و رسیدن سواران را از کنارۀ شرق بیان میکند با این توضیح که سواران شمشیر آبدار را از نیام بر کشیدند. معلوم است که این آهن پاره ها که هنوز سرد است به زودی گرم میشود و با خون دشمنان آتش رنگ. سواران حمله ور میشوند، از صفوف پیاده میگذرند و از موانع بلند میپرند باید در قلب سپاه دشمن بتازند و آنها را هلاک کنند. در نتیجۀ این یورش شجاعانه، دشمنان پراگنده میشوند و این خیل آواره، این متجاوزان از خاک وطن بیرون رانده میشوندچه این خاک و این خانه، گهواره و گور سواران است و خیل آواره و متجاوز در آن، جایی ندارند.
طوری که بیان شد، نویسنده، در این داستان وارۀ شعر گونه از حرکت دلاوران با توجه به سینماتیک، طرحی ارایه میکند که با آمیزش آن، به عشق، حیات وآگاهی، مایه های معانی کلی و جزئی به وجود می آید تا خواننده، به سواران که در حقیقت دلاوران و فاتحان جنگ عادلانه اند متوجه شوند و آنها را از نظر قوت جسمی، روحی و معنوی بشناسند؛ الگو قرار دهند؛ مسیری که آنها می پیمایند، دنبال کنند؛ به دشمنان خاک نفرین بفرستند و نسبت به بزدلان انزجار خود را نشان دهند
گفتمان سکوت در روایت قبۀ خضرا
روایت قبۀ خضرا، گفتمان سکوت است. این روایت به شکل سفرنامه و ایسی ادبی نوشته شده است. از نظر سفرنامه نویسی از یک پایان شب در صحرای جزیرة العرب آغاز میشود و بعد به روز گرم و سوزان صحرا و بیابان پر خار و خشکیده ادامه مییابد تا این که در رابغ، نزدیک نخلستان میرسد؛ از آن به بعد این سفر در شب ادامه مییابد تا مساجید که درنزدیکیهای مدینه تقرب میکند و از آنجا، صبح، این سفر دوباره پی گرفته میشود تا این که به مدینه پایان می یابد. .
از نظر ایسی ادبی، این متن دو قسمت دارد: قسمت اول وصف صحرا و تأمل بر آن در پیوند با سکوت است که دران به سکوت حضرت ابراهیم در صحرا وتصمیم وی برای بنای خانۀ خدا در مکه و سکوت و انزوای حضرت محمد در غار حرا و پیامدهای بزرگ و مهم آن برای بشریت اشاره میشود. در قسمت دوم، تأمل اول در صحرا در یک روز سوزان و مطرح کردن سراب و یادکردسکندر و تأمل دوم در صحرا در رابطه به یک شب که دلیل جمعیت بیابان گرد با اتش افروخته، دگران را رهنمایی میکند تا در موقع پیدا کردن آب کاروان را گم نکنند و سوم تأملات پی در پی در پیوند با مدینه، قبۀ خضرا و حضرت پیامبر و بیان و حالات درونی راوی در مواجهه با مدینه و بارگاه حضرت محمد(ص).
راوی با توصیفاتی که از مکان و زمان میدهد کاملا توصیفاتش با هم مرتبط و برای تأثیر مشخص است که در پایان داستان خود در عمل آن را نشان میدهد و آن سکوت است که در آغاز داستان در پیوند با صحرا و نتیجۀ گیری از وضع صحرا به عنوان یک گره مطرح شده بود ودر پایان با نشان دادن آن در وجود خود آن گره را حل مینماید.
خموشی یا سکوت حالتی است که به انسان وقتی دست میدهد که برای مقصودی حرکت نماید و این حرکت طوری تمام وجودش را فرا بگیرد که هر لحظه وی را نا آرام بسازد؛ اما مقصود به دست نیاید. بنا ءً امید شخص قطع میگردد. در چنان حالت، اگر شواهدی بدست بیاید که رسیدن به مقصود نزدیک است برای دستیابی به مقصود نوعی از حالت انتظار در شخص پدید می آید. در چنین موقعیت هم سکوت در انسان مستولی میشود. این سکوت، رکود نیست؛ بلکه تب و تاب است، جستجو است، نهایت تب و تاب و جستجو؛ خاموشی و سکوت است. هنگامی که به سوی مقصود حرکت صورت میگیرد این نوع خاموشی دست میدهد. شخصیت مرکزی داستان، در آخر چنین یک وضعیتی دارد. از سخن گفتن میماند و همه چیز فراموشش میشود. سکوتی که در صحراست با سکوتی که در انسانها دیده میشود و سکوتی که در شخصیت مرکزی داستان مشاهده میشود؛ شبیه هم اند. این داستان، وصفهای بسیار زیبا از مکان و زمان، مظاهر طبیعی، اشیا، اشخاص و حرکت آنها دارد. وصفی که از پیامبر اسلام دارد هم در بخش اول، هم در بخش چهارم بسیار عالیست. توضیح حالات شخصیت مرکزی داستان در آخر نیز در مورد سکوت یا خاموشی بسیار موثر است.
روایت از یک توصیف از اخر شب نزدیکی های صبح آغاز میشود. در این توصیف ازنسیم گوارای صحرا، غیبت آفتاب در شب، سرد بودن هوا و آسمان لاجوردی، سخن میگوید. در صحرای پر ازخار شتر سواران و سیه چادران عرب گاهگاهی دیده میشود. صحرا بی پایان به نظر میرسد. گنبد کبود آسمان از هر جانبی فرود آمده، کناره های آن با تلهای افق پنهان است. پس از آن نوبت وصف سکوت صحرا می آید. سکوت بزرگی در بیابان ساریست. سکوتی که با آن در هیچ جایی بر نخواهی خورد. نه در کهسار، نه در کشتزار، نه در دریا نه هم در شهر. سکوت از آن ِ صحراست. آن را بیابان نوردان میدانند: تب و تاپی در آن سکوت است که با هیچ زبانی جز خاموشی اظهار نمیگردد. آن بادیۀ بیکرانه جلوه گاه عشاق وآن بیضای بی آب و علف جلولانگاه اشتر سواران است. زمین خاموشی که بر آن رهنوردان زمزمه های برپا داشته و ساربانان برای شتران سرود خوانده اند.
خاموشی یا سکوت در این روایت معنای مرکزی است. در سراسر این روایت، خموشی و روایتی که به تعقیب آن می آید و حرکتی که قبل از آن صورت گرفته است در این روایت چه به صورت تصویر ها، چه به صورت معانی کلی و جزئی بررسی شده است.
زمان رویدادها این داستان شامل (1)رویدادهای پایان شب ونزدیکیهای صبح(2)رویدادهای آغازتا پایان روز(3)رویدادهای آغاز تاپایان شب(4)رویدادهای آغاز صبح.
مکان رویدادهای این داستان شامل (1) صحرای حومه مکه ونخلستان رابغ وکوهها(2)صحراونخلستان رابغ وکوهها(3) صحرا وکوهها ی حومه مساجید (4) مساجید ومدینه
روایت خموشی از جهان صحرا که یکی از مظاهر طبیعی است آغاز میشود.
در پایان شب خوابیدن ریگستان به اثر موجودیت سردی تصویریست که به خموشی صحرا اشاره دارد. آسودن صحرا در آن دم فرخنده نیز تصاویریست که خموشی را تجسم میدهد. خموشی یا سکوتی که لحظات بعد با پرتو خورشید برهم میخورد. پس از این مقدمات تصویری، راوی به صراحت ابراز میکند که خموشی بزرگی بر بیابان ساری است. خموشیی که مشابه آن در هیچ جایی بر نخواهی خورد. نه در کهسار که در نا همواری های آن آب و باد غلغله دارد و بروی سنگهای آن، پرنده گان زمزمه مینماید. نه در دریا که امواج تازندۀ آن ترنم همیشه گی دارد. نه در کشتزار که دهقان همواره با طبیعیت در پیکار است. نه در شهر ها که با همهمۀ مردمان همراه است.
خموشی از آن ِ صحراست؛ این امر را بیابان نوردان میدانند. تا باده نپیمایی در آغوش خموشی نیارامی؛ تا دامن صحرا نگیری از گیر و دار زندگانی نیاسایی. مقدماتی که برای دریافت خموشی لازمست پیمودن بادیه است. دست به دامن صحرا زدن است.
از یکطرف که گفتمان سکوت چنان که مشاهده شد رو به گذشته دارد؛ از سوی دگر؛ این گفتمان به آینده نیز میپردازد. خموشی آن صحرا به سکوت منتظران مشابه است. سکوت آنهایی که آرزوی دیرینه به دل دارند و جلوۀ شاهد مقصود را انتظار میبرند. انتظار و آرزو هر دو به آینده به غیاب میپردازد؛ اما رسیدن به این آینده و غیاب به منازل و مراحلی ضرورت دارد. شناخت این منازل و مراحل در گفتمان سکوت چنین به بیان می آید: سکوت تشنه لبانی که بعد از روزگاری ابر خروشانی را بر آبگونه گردون مینگرند که قطرات لوء لوء مثال آن را میطلبد.
تشنه لب یک حضور است و دارای یک تاریخ، یک گذشته، یک حرکت با جامعه و طبیعت؛ یکی از این ارتباطات میان تشنه لب با جامعه و طبیعت دسترسی به آب است. اینکه چگونه تشنه لب به آب دسترسی داشته است چگونه دسترسی خود را از آب از دست داده است به جامعه ارتباط دارد و نیاز به آب به نیازهای طبیعی و موجودیت آب در طبیعت مرتبط است. تشنه لب از نظر گذشته دو مرحله را سپری کرده است. مرحله یی که وی دسترسی به آب داشته است و مرحله یی که دسترسی به اب را از دست داده است و با تشنه لبی حضور یافته است. وقتی که احساس کرده که دگر سیراب نیست و نیاز به آب دارد این حضور فعال به حرکت آمده است. نیاز به آب خود به آینده تعلق دارد. حضور تشنه لب از وقتی که نیاز به آب را احساس کرده نخستین مرحلۀ غیاب را تجربه نموده است؛ پس نیاز منزل اول غیاب و اینده است. حرکت برای رفع نیاز، مرحلۀ اول غیاب و آینده است. منزل جای نزول یا نقطه یی که سکون دران وجود داشته جسم ازآنجا به حرکت آغاز می کند. زمانی که حرکت آغاز میشود؛ یعنی برای تشنه لب حرکت برای رفع ِنیاز ِمرحلۀ اول ِ غیاب و اینده انجام میشود. این مرحله تا جایی ادامه می یابد که ابر خروشانی برآبگونه گردون ظاهر میگردد. ظهور ابرخروشان درآسمان، منزل دومازغیاب و اینده برای تشنه لب است. امیدواری برای رفع تشنه گی، مرحلۀ دوم ازغیاب و اینده است. همان گونه که “گذشته “، منازل ومراحل دارد؛ آ”ینده “و”غیاب” نیزدارای منازل ومراحل گوناگون است. منزل اول، صرف طلبیدن ِآب را در بر میگرفت؛ اما منزل دوم، مشخصآ ازابرآب طلب میشود؛ یعنی قطرات لؤلؤمثال ِ باران خواسته میشود. گفتمان ِ نیازبه آب برای تشنه لب، بیشتربا زندگی طبیعی ارتباط دارد ونیاز وضرورت طبیعی را مطرح می کند که با همه آدمهایی که دسترسی به آب را ازدست بدهند؛ این نیاز وضرورت به آب مطرح میشود. ا
ازسوی دیگر اگرآدمی ازین مرحله (یعنی مرحلۀ نیاز طبیعی چون آب)بالاتر قرار بگیرد ومسایل “ارزشی “را مطرح کند؛ بازهم حضور وغیاب باحال و اینده یعنی حضورهمراه با حال وغیاب همراه آینده مطرح میشود؛ به عنوان مثال: سکوت دلباخته گانی که به مقدم دلربایان نظر دوخته اند.
دلباخته یک حضور است با یک تاریخ عاطفی وروحی انسانی. این تاریخ عاطفی وروحی با تاریخ عقلی وتاریخ ارادی که هردو با حس وارتباطات فردی، اجتماعی، اقتصادی، سیاست وبالاخره طبیعت ومحیط زیست وجزئیات آن و نیز موقعیتها ومناسباتی که از نظر سلطه وقدرت وآزادی درجامعه وجوددارد و نیزاز نظر کار وفعالیت بررسی میشود.
حضوردلباخته نیزغیاب و اینده و نیز مراحل ومنازل خود را دارد. درینجا تاریخ دلداده گی مطرح نیست؛ بلکه حضور دلباخته با آینده وغیاب؛ چنان که در تشنه لب دیده شد(البته با تفاوتهایی که میان نیازهای مادی ونیازهای عاطفی وارزشی وجود دارد) با یک وجه دیگریا منزل سوم ومرحلۀ سوم همراهست.
عناصر تحلیل “سکوت دلباخته گانی که به مقدم دلربایان نظر دوخته اند”با در نظر داشت منازل ومراحل –منازل، نمودار سکون ومراحل، نمودار حرکت است– چنین مشخص میشود: مقدمات دلباخته گی (تاریخ دارد ودر گذشتۀ شخص چیده شده است)ظهور دلباخته گی در شخص (منزل اول است وحرکت ازان منزل مرحلۀ مربوط به آن منزل وآغاز شده ازان منزل است) تشخص دلباخته و دلربا (منزل دوم است وحرکت ازان منزل، مرحلۀ مربوط به آن منزل وآغاز شده ازان منزل است) وتبارز انتظار–که بالفظ نظر دوخته اند بیان شده است–در دلباخته (منزل سوم وحرکت مربوط).
دلباخته گی صحرا از نظر ژانر داستانی بیانگر وجود عناصرفانتستیک واز نظر محتوای ذهنی توجیه کننده ذهنیت عرفانی وعالیترین شکلش یعنی ذهنیت دینی است. دلباخته گی صحرا با مفهوم سکوت پیوند دارد. وقتی درداستان می آید که “به مقدم دلربا، آن صحرای بی پایان نیز منتظر بود. “این عناصر فانتیستیک داستان است که مباحث خاموشی وسکوت داستان یا انتظاررا با محتوای عرفانی ودینی پیوند میدهد.
صحرا مرحله اول ودوم یعنی مرحلۀ دلباخته گی وتشخص دلباخته ودلربا را پیموده وحال نوبت انتظار ش رسیده بود. انتظار صحرا با خاموشی ارتباط دارد. تب وتابی در صحرا بود که به هیچ زبانی جز خاموشی اظهار نمی گردید. آن بادیِۀ بیکرانه جلوه گاه عشاق وآن بیضای بی آب وعلف، جولانگاه شتر سواران است. زمین خاموشی که برآن صحرا نوردان زمزمه ها برپا داشته وساربانان برای تیزراندن اشتران نوا سرداده اند.
اگرصحرا نوردی حضرت ابراهیم (ع)رادورۀ انتظار، سکوت وخموشی بدانیم؛ برای وی این منزل ومرحلۀ چهارم است از آینده وغیاب که سه مرحلۀ قبلی آن(1)مقدمات عاطفی وروحی(2)دل پرسوزو چشم پرآب(3)شکستن بتها وترک بتکده میباشد. حضرت ابراهیم (ع)در مرحلۀ چهارم همسان صحرا سکوتش با انتظار توأم است. این انتظار پایان می یابد ومرحلۀ پنجم شروع میشود. مرحله یی که بیابان برای وی راحتکده میشود ودلباخته گی وتشنه لبی اش بر طرف میشود وماموریت می یابد تا خانۀ خدا را بنا کند. اودر منزل ومرحلۀ بعدی، اقدام به بنای خانۀ خدا کرد.
اما سکوت حضرت پیمبرمحمد(ص)درغار حراورسیدن پیام رسالت به وی، منازل ومراحلی بیشماری دارد که کتب بزرگ عرفانی ودینی زیر عنوان سیره النبی، منازل ومقامات برای بیان آن طرح ریزی شده اند واز نظر محتوابا سکوت، انتظار، تشنه لبی، دلباخته گی وبنای کعبه وایمان به خدای یکتا پیوند دارند و” قبۀ خضراء “داستان با ژانر فانتستیک در پیوند با شخصیت مرکزی این داستان گوشه یی ازشرح مراحل ومنازل آنست. زندگی حضرت پیامبر اسلام محمد (ص)ازتولد تا بعثت ازبعث تا هجرت واز هجرت تا رحلت مراحل ومنازل بسیاری –البته نظر به این که پیامبراسلام(ص)آخرین پیامبراست وکاملترین انسان، پیامبران گذشته، به تناسب پیامبراسلام هرکدام قسمتی ازان سیر روحی را تجربه کرده اند– دارد که مهمترین آن بعثت است در غار حرا. اوازدامان حرا فرود آمد؛ با پیام جاودانی، نومیدان را امید وکاروان آواره راازکوههای وهم وخرافات وویرانه های جهل وظلمات غرور وخود خواهی عبور داد واز تیرهای کشندۀ متعصبین نهراسید وآنرا به سرمنزل مقصود رسانید وخانۀ امانت، عفت، وفا، ، دلاوری، آزادگی، برادری وبرابری رادران صحرای خشک بناکرد.
گروه احرار(آزاده گان)را برانگیخت تا مشعل تابندۀ حق رابه کاهنان رنگارنگ وقلعه های بلند واستوار قیاصره، فراعنه واکاسره آنروز بلند کنند وچهرۀ جهان راازسیاهی قدیم بنده گی بنده گان پاک گردانند. قبل از حضرت محمد (ص)آیین فتوت وجوانمردان وراستان موجود؛ اما میدان محبت انسانی درهم شکسته بود. با آمدن رسالت وآیین نو، لهو ولعب، زینت وتفاخر، حرص مال وتکاثر، مفهوم خود را ازدست داد و به معنی پرستش آفریده گار ومحبت خلق او درامد ومحور شهامت وفدا کاری همانا تیمار بیماران، حمایت بینوایان ودست گیری بی اولادان ویتیمان قرار گرفت.
شهوات سرکش واحساسات حیوانی ازغلیان افتاد وهیجانهای حقیقی ازدلهای پاک پسران ودختران عرب برخاست وشعله های غرایز احساساتی ورنگارنگ امرء القیس، طرفه، زهیر، لبید، عمروبن کلثوم، غره حارث ونابغه ریبانی راکه ازخلال آثار جاوید وبزرگ آنها پدیدار است، کمرنگ ساخت؛ در عوض وفانامه های همانند قیس بنی عمرولیلی وقیس بن صریح ولبنی، جمیل وشبیه، کبیر وغرا در حیات شباروزی وصفحۀ روزگار به یاد گار گذاشت.
روز
سکوت در بیابان دربیابان ادامه یافت. آفتاب از افق شرق اشعۀ خود را تا مغرب بیابان پخش کرد وریگستان متموج شد. سردی بیابان فرو شکست وتف داغی ازان بلند شد؛ گویا ساحری با یک چشم زدن، جهان را دگرگونه کرد. هنوز آفتاب نیره بلند نیامده بود که دریای سوزان صحرا وصحراییان را غرق ساخت ودر پایان بیابان سراب درخشید.
خار های مغیلان چون درختان کهنسال وزمینهای بی آب وعلف همانند آب به نظر میخورد که مسافران درسایۀ آن بیاسایند ولب تشنه گان ازان خود را سیراب کنند؛ اما اگر کسی به سویش میرفت؛ فریبی بیش نبود. درآنجا جز خار چیزی نمی یافت. سراب شامل احلام وخیالات است. سراب خواب وخیالی است. که ازمسافۀ جلوه نماید وفاصله در میان باشد؛ هیچگاه آن مسافه پایان نپذیرد وآن فاصله کوتاه نشود.
افق در پیش، سراب پس ازوی وتودر پی آنی؛ هرچند بشتابی آنها نیز می شتابند.
سراب را دیدم هوا وهوس مردمان به یادم آمد. آیا سکندر را سرابی به خود نمی خواند وتابش وی اورا ازهلند تا هند نکشاند وآواره نکرد؟
اینجا سکوت ومتعلقات آن؛ یعنی آینده، انتظار، آرزو ونیاز وجود ندارد؛ بلکه خواب وخیال یعنی سرابست که آدمی را حرکت میدهد. سکوت حرکت را موجب میشودباروری را به وجود می آورد. سکوت ریشۀ درونی دارد؛ با معنی است. اما سراب ریشۀ بیرونی دارد؛ خواب وخیال است. به سراب رسیدن درد آوراست وباروری ندارد. خاموشی وسکوت متوجه حرکت هدفمند است وعالی؛ اما سراب خواب وخیالی است که تحقق نمی یابد. خواب وخیال با هوا وهوس ارتباط دارد؛ سازنده نیست. هوا وهوس با خود پرستیها همراهست. برای رفع خواب وخیال، بسیار واقع شده که آدمیان ِ زیاد کشته شوند؛ ظلم واجحاف صورت بگیرد؛ اما سکوت با حق پرستی همراهست؛ با تفکر وتدبر همراهست یا به عبارۀ دیگر، موقع تفکر وتدبربرای یک حرکت بزرگ است؛ درحالی که هوا وهوس بر پایۀ خواستهای شخصی ورفع عطشان خودخواهیها می باشد.
نیت مربوط به دلست. هرطوری که انسان نیت کند؛ نفس انسان همانگونه تن خود واجزای آنرا به حرکت می آورد. اگردل پاک نباشد؛ میان دل ونفس چنان رابطه قایم میگردد که قوتهای بدن، خواستهای غیر انسانی رامطرح می کند ومطابق آن خواستها فعالیت صورت می گیرد. کسی که دل پاک دارد ونیت نیک اعمالش نیز خیرخواهانه میشود؛ اما اگردل پاک نبودونیت خود خواهانه بود؛ اعمال نیزخودخواهانه میشود. اعمال خودخواهانه شررانگیزّبیفایده ومحیلانه میباشد. اعمال خود خواهانه با اننگیزه های قدرت نمایی، مال اندوزی، تفاخر، زینت، لهو ولهب وبر اساس انانیت وتکبر، جهل وظلمات، خرافات واوهام است ودران نیت رضای پروردگار ومحبت خلق موجود نمی باشد.
رابطۀ خودخواهانه به جای این که به دل ببیند وازان الهام بگیرد؛ چیزهایی که در بیرونست؛ اورا حرکت میدهد و به سوی خود جلب می کند.
دلباخته ودلربا که در هردو ترکیب، دل آمده است؛ خواست را با”دل” ارتباط میدهد وازان طریق، با پرستش خالق ومحبت مخلوق، نتیجۀ آن، تکامل دلباخته ودر نهایت دلرباست؛ اما اگر زخارف دنیایی وقدرت خواهی خودخواهانه هدف بود ونیت، رضای خدا ومحبت مخلوق نبود؛ جز تلاش بیهوده دیگر نتیجه یی حاصل نمیشود.
گفتمان سراب که درین داستان آمده است؛ درست برخلاف گفتمان سکوت عرض اندام می کند. درین گفتمان، بیهوده گی ِ تلاش وزجر وشکنجه یی که رونده به سوی سراب به دست می آوردعینآ مانند کشش هایی است که برزخارف دنیایی صورت می گیرد ونتیجۀ آن هیچ است. هوا وهوس فردی وخواب وخیالی که آدمیان رابه سوی خود میکشاند؛ همه چون سرابست؛ در حالی که سکوت لحظاتی است که آدمی ازدرون خود انتظار دارد والهام میگیرد و به درستی انتخاب وشیوۀ عمل یقین حاصل می کند.
حرکت به سوی یثرب ادامه داشت. اشتیاق دیداربارگاه پیامبر ناهمواریهای ریگستان ودرشتیهای آنرا پرنیان جلوه میداد وگرمی هوارا سرد میساخت وسموم صحرارا بی اثر میگردانید. قطع منازل خسته گی نداشت ودر مراحل نمی آسودیم. چون “دلباخته گانی که به مقدم دلربا نظر دوخته اند. “ازنخلستان رابغ گذشتیم ودر خم وپیچ دره وکوه سیه فام پیچیدیم.
شب
آفتاب غروب کرد؛ جهان تاریک شد؛ ستاره گان نمایان شدند. پرتو نیمرنگی از آنها ساطع میشد. گاه ازدره، گاه از دشتی عبور میکردیم. تا زمانی که هلال نحیف وزردرنگی سرزدوآهسته در میان ستاره گان به حرکت آمد؛ باد ملایمی وزیدن گرفت؛ باد گرمی شبیه تنفس بیابان که به اثر تماس با خارها وچین خورده گیهای زمین آوازشبیه کودکان از خود بروز میداد.
زمان روایت با ترسیم غروب واتیلای تاریکی ونمایان شدن ستاره گان وساطع شدن نور کمرنگ از آنها به بیان آمده است. عبورازدشتها ودره ها موقعیت سفر را برملا می کند که موازی با حرکت هلال در میان ستاره گان انجام میشود. این همهرا صدای شبیه کودکان همراهیمی کند که ازوزش ملایم باد درخارها وچین خورده گیهای صحرا به وجود می آید. در چنین موقعیتی گفتمان سکوت بازهم به راه می افتد.
گاه گاه ازدور آتشی نمایان میشد. اخگری از یک قبیله ازمیان قبایل متعدد عرب که در دل آن سکوت پهناور، دلیل یا رهنمای جمعیت بی قراران بود. آتش سیار متحرک که در پی یافتن آبی آواره میگرددوکاروانرا با خیمه ها وکجاوه ها وزنگ شتران وصداها به دنبال خود میکشاند وهرهفته در سینۀ صحرا خاکستری از خود میماند. آب در صحرا باید جستجو شود. کاروان بیابان گردان جستجوگرآب شبس حرکت خود را ازیک نقطه به نقطۀ دیگرانجام میدهدودرهرجا هفته یی اقامت می کند. موجودیت خاکستر آب را نماینده گی می کند.
حرکت کاروانهای شبانه سکوت را ازمیان برده نمیتواند. سکوت ادامه می یابد؛ همسو با ادامۀ سکوت، شب نیز ادامه می یابد. دیده میشود که صحرا تاریکتر و ستاره ها روشنتر شد. کهکشان به سپیدی خود افزود وهلال اززردی خود کاست.
دران حال، گاه گاه با مردمانی برمیخوردیم که که ازیثرب باز می گشتند. مردمان سربرهنه وپای برهنه که دررداهای سپید احرام پیچیده بودند؛ انهایی که از سایۀ قبۀ خضراء بهره مند گردیده به سوی بیت الحرام می شتافتند تا چنگ در دامان آن بلند بالای سیه جامه زنند.
اگرچه هنوز هم صحرا گرمی داشت؛ ولی تدریجی راه پرپیچ بربلندیها می برآمد تا آن که پس از فرسخی چند هوا ملایم شد وباد سردی وزیدن گرفت.
بعد از پیمودن مراحلی ازرابغ به مساجید میرسد. شب در دامنۀ جبال کم ارتفاع مساجید آرمیدیم. هواگوارا وآب خوشایند بود. مردمانی از هر دیار درانجا منزل داشتند. عربهای گندمگون بلند بالا، زنگیان مشکین فام سیاه پوست، مصریان اسمراللون یا گندمی باابروهای زیتونی وسیاه چرده گان هندی زرد پوستان چین وتنگ چشمان جاوه وفرزندان هندو کوه وکوه سلیمانزرد پوستان چین وتنگ چشمان جاوه وفرزندان هندو کوه وکوه سلیمانهمه در آغوش آن بادیه رحل اقامت افگنده بودند وحلقه یی برپا داشته.
بربالین خواب آرمیدیم ونگه بر انجم دوختیم. هردم شهاب ثاقبی منحنی بر صفحۀ لاجوردی آسمان می کشید وکوکب افول کننده در مساجید می پیچید وانعکاس میکرد تو گفتی کوه وصحرا هم آوازند.
وقتی که سکون وآرمیدن مطرح میشود وسکوت در شخص پدید می آید؛ شهاب ثاقب تاریکیهای نیمه شب را در مساجید چنان روشن میسازد که گویی تاریکی در صحرا وکوه وجود ندارد. سکوت تاریکی با روشنایی شهاب ثاقب در هم می شکند.
گفتمان سکوت به اوج خود میرسد وآن سکوت کامل شخص وشروع حرکت بعد از سکوت است. این اوج به نزول وگره گشایی وعاقبت داستان از نظر داستان پردازی با خصوصیت ژانری فانتیستیک وتوهمی وحیرت انگیزواز نظر محتوا هماهنگ با تجلی روحانیت درسه عنوان به بیان می آید.
الف. صبح دمید.
صبح درمدینه برای شخصیت مرکزی داستان معنای دیگر پیدا می کنداین معنی به اثر تجلی روحانیت برصبح میباشد که یکی ازمظاهر طبیعی است. تبارز خاص فضا، اشیای مادی، تن اشخاص ومظاهر طبیعی در مکان وزمان معین ارتباط به نفس های پاک انسانهای بزرگ دارد که دررأس آن پیامبران قراردارند و پس ازآن اولیاءالله ودیگر پاکان وپاک سرشتان وراستان میتواند بررسی شود. درینجا موضوع روشنایی فرح بخش صبح به عنوان یکی ازمظاهر طبیعی که بر دیگر انسانها تاثیر می افگندغمطرح میشود. این انسانهادر پرتوآن روشنایی، روح خود را با روشنایی جاودان در پیوند می یابدوانبساط روحی دست میدهد و نیز دل شاد میشود وفرح حیات وشور نشاطدران جریان مییابد. این شورحیات، خسته گیهای شبهای تارزندگی راکه در زوایای جهان درون انسان خفته ازتن بیرون می کند وانسانرا در یک حالت برتر روحی قرار میدهد. شخصیت مرکزی داستان در ارتباط دمیدن صبح میگوید که لاجورد آسمان پیروزه گون شد و سپیده آشکارا گردید. سحری بود که مانند آن در زندگانی من ندمیده. صبحی که پرتو نیمه تاب آن ارواح را به روشنایی سرمدی رهنمونی میکرد و پیمانۀ دل را از فروغ نشاط و زندگی لبریز میگردانید. صبحی که سایۀ تیره گی های هزاران شب ماتم را از اعماق و زوایای خاطره یی زدود و خسته گی های لیالی یلدا را از پیکر میسترد. صبحی که خدایش بر زیبایی و جلال آن سوگند میخورد. آن صبح دمیدو آن سپیده آشکارا شد. آن صبح، صبح دیار او بود، صبحی بدان زیبایی جز در کوی محمد ندمد و به غیر ان افق در جهان نگنجد.
ب. به راه افتادیم.
ویژه گیهای فانتستیک وتوهمی که در صبح تجلی داشت؛ به تدریج در رفتارآدمی جلوه می کند. حرکت شخصیت مرکزی داستان رفتارهای فوق عادی را از خودبروز میدهد؛ چه وقتی که تعادل روان آدمی برهم بخورد؛ ازیک طرف پایین تر ازعادی قرار میگیرد و به صورت مرضی میباشد؛ ازسوی دیگربالاتر از عادی یا فوق عادی که به شکل رفتارهای عارفانه جلوه می کند. رفتار شخصیت مرکزی داستان ازگونۀ فوق عادی است نه پایانتر از عادی. او میگوید که وجود ناتوانم تاب تجلی بارقۀ مقصود را نداشت. سرتا پایم مرتعش بود؛ هر قدم به اصطراب دل می افزود و قفسۀ سینه تنگی میکرد و مرغ نیمه بسمل، آهنگ پرواز داشت. محفوظات و مقولات و مقالات فراموش گردیده بود. باری اندیشیدم که روزی از این راه پیغمبر با صدیق باوفا رهسپار مدینه بود؛ چندین شب راه پیموده و روزها در زوایای جبال و دره ها پنهان گشته ماورای این پشته ها و اتلال درحومۀ شهر هر روز گرویده گان، چشم به راه دوخته بودند و دخترکان یثرب را دف و چنگ و چغانه به استقبالش می آمدند؛ تا باشد که آن مهمان گرامی و رهنورد نامی را زودتر بپذیرند و از نخلستانها گذرانیده به یثرب درآرند؛ تا آنکه روزی از ثنیات الوداع چون ماه ِ تابانی طالع گشت و نغمۀ سپاس و ستایش منتظران بر گنبد زرقای فلک برآمد. مناظر با ابهت و جلال آنگاه در عوالم خیال و تصور تابنده گی داشت. هنوز صحرا خاطرۀ آن روز را در آغوش خود میپرورید و سحر به احیای آن میپرداخت. هنوز نبض راه میتپید و سینۀ صحرا گرمی داشت.
ج. راه ما پایان مییافت.
با پایان یافتن راه، سکوت، پس ازپرداختن به انتظار، به شور نزدیکی دلربا، به اشتیاق حضور مقصود میپردازدومعنایش روشن میشودو بازبان اشک تحقق مییابد.
نخست، ازورای آب چشمان، مدینه جلوه کرد.
بربلندا برامدیم وازپیچی عبور کردیم. ناگاه نخلستان یثرب نموداروقبۀ خضراء جلوه گر شد. قبه یی که بر مدینه وحوالی آن حاکم بود. قبه یی که دل آسمان نیلگون را میشگافت وازگنبد فلک بزرگتر می نمود. قبه یی که پیرامون آن کبوتران در پرواز بودند وچنان می نمود که هر چه در کاینات است به طوافش کمر بسته؛ خورشید پروانۀ او وگردون دیوانۀ اوست. دران لحظات عجب حالتی داشتم. نمیدانم چه میکردم وچه میگفتم. اما یادم است که قافلۀ سرشک را پایان نبود. ازورای اشکها میدیدم که کوههای سرخرنگ مدینه چون شفق برروی آن درختان خرما وبالاتر ازهمه گنبد جلوه گری داشت. نیلی آسمان آن منظرۀ بدیع وبا شکوه را حاشیه بسته بودوپرده می انداخت. کبوتران کبود در هوای کویش پروازداشتندودرپای گنبدش سر مینهادند. آن کبوتران در روشن ترین وقدسی ترین فضایی در پروازند. دام ودانه در میان نیست؛ اما آنهارا رشتۀ نا گسستنی با روضۀ سعادت پیوسته که که بیرون از هالۀ آن آفاق بیکرانه تنگنا می نماید وستاره گان آسما ن روشنایی جهنم. کسی که در چنین فضایی قرار بگیرد؛ فضایی که دران نمیتوان جلو اشک خود را گرفت. طبعا اگرازان بیرون آید؛ جهان تنگی می کند وستاره گان به نظرش روشنایی جهنم می آید.
دوم، ازباب عنبریه به مدینه.
ازباب عنبریه گذشتیم و به شهر پیمبردرآمدیم. مدینه شهر پیمبر، شهر بینوایان است. خانۀ مردمان نجیب که تقوی وشهامت، مردی ومتانت، ساده گی وفتوت، خاموشی وقناعت دفینۀ آنهاست وکوی جانان گنجینۀ آنها. مدنیها دنیای ثروت وشکوه را به خاکتودۀ آن وادی عوض نمی نمایند وازکوی محمد به جهانی نمی گذرند.
این مدینه چه شهریست؟شهریست که هرکوچه اش داستانی دارد. درآنجا که قرار بگیری؛ گاه در کنار میدانی مسجد غمامه جلوه می کند وزمانی در ورای دیواری جنت البقیه. حرکت کنی می بینی که این خانۀ ابو ایوب است وآن باغ فدک. گوشه یی عین الزرقاءجریان داردودرجوارآن مسجد قبا ایستاده. دقیق که نظر بیندازی می بینی که دردامنه کشته گان احدخفته اند ودرزاویۀ قبلتین با دو محراب ابرونمای خود جهانیان را ازبیت المقدس به کعبه رهنمایی می کند.
خوب که دقت کنی مشاهده مینمایی که در هرقدم فردی از راستان ومردی ازدوستان پیغمبر چهره در نقاب خاک کشیده.
عجیب حالیست وطرفه فضایی. دلباخته گان پروانه سان، سراسیمه میگردند وخویشتن را در چراغانی می یابند. اما قبۀ خضراء برهمه برازندگی دارد وشعشعه افشانی روضۀ سعادت دیگر ستاره گانرا خیره می کند. در خود فرو میروی می پرسی که آنجا کجاست؟در می یابی که آنجا آستانۀ بزرگترین بنده گان خداست. آنجا بارگاه کسی است که شهریاران وسران وگردن کشان روزگار به دربانی وی میبالند وصاحب نظران عالم خاک درش را کحل بصر می مینمایند. وقتی بیشتر دقت می کنی میدانی که آنجاست یتیمی که پدر ایتام گیتی گردید؛ فقیری که مددگار جهان شد وآزاده یی که زنجیر غلامی فرزندان آدم را بشکست. آنجاست شهریاری که براریکۀ پادشاهی قلوب برآمد وعلمداری که پرچم داد گری را بردنیای ظلم ونهب وغارت ورجحان باستانی برافراشت وصفحۀ اساطیری اوهام وکابوسهای مخوف بشریت را در نوردید.
سوم، ازباب السلام به بارگاه.
مردی مدنی دستم بگرفت؛ ازکوی باب سلامم رهمون شد و به درگاه پیامبر درآورد.
مسجد مزدحم بود؛ ازمین زایرین کشان کشانم بردند. پایفیارای رفتار نداشت وزبان توان گفتار. تپش دل طنین انداز بود و چشمانم چون چشمۀ زایندۀ سرشک می بارید. . .
” نسیم صحرا گوارا بود. هنوز خور از دامان مشرق سر بر نیاورده و سردی پایان شب را نزدوده بود. ریگستان تفتیده را هوای دوشینه سرد گردانیده و چنان مینمود که غنوده است.
صحرا در آن دم فرخنده می آساید چه دیری نمیگذرد که خورشید طالع سینۀ وی را آماج سهام آتشین خود میسازد.
ادیم صحرا خارایی بود و گنبد گردون لاجوردی. گاه اشتر سواران یکه تاز از کناری پیدا و به کنارۀ دگر ناپدید میگردیدند و زمانی سیه چادران عرب جلوه گر میشدند که با بزهای لاغر در جستجوی برگ سبزی آواره اند.
صحرا را پایانی به نظر نمی آمد. گنبد زرقای فلک از هر جانبی فرود آمده و کناره های آن در پس تلهای افق پنهان میگردید. خموشی بزرگی بر بیابان ساری بود.
خموشی که با آن در هیچ جایی برنخواهی خورد. نه در کهسار زیرا آب و باد در آن سرزمین نا هموار غلغه دارد و به روی صخره های آن پرنده گان زمزمه مینمایند؛ نه در دریا زیرا امواج تازنده، دریا و آبها را ترنم جاودان است نه در کشت زاران که علف میروید و در آنجا دهقان با طبیعت در پیکار است، نه در شهر ها که مردمان آن بنا ها را با همهمۀ خویش برپا داشته اند.
خموشی از آن ِ صحراست و آن را بیابان نوردان میدانند: تا بادیه نپیمایی در آغوش خموشی نیارامی و تا دامن صحرا نگیری از گیر و دار زندگانی نیسایی. خموشی آن صحرا به سکوت منتظران مشابه بود. سکوت آنهایی که آرزوی دیرینه به دل دارند و جلوۀ شاهد مقصود را انتظار میبرند.
سکوت شتنه لبانی که بعد از روزگاری ابر خروشانی را بر آبگونه گردون مینگرند که قطرات لؤلؤ مثال آن را میطلبند.
سکوت دلبخته گانی که به مکتوب دلربایان نظر دوخته اند.
آن صحرای بی پایان نیز منتظر بود
اب و تاب در وی بود که به هیچ زبانی جز خاموشی اظهار نمیگردید. آن بادیۀ بیکرانه جلوه گاه عشاق و آن بیضای بی آب و علف جلولانگاه اشتر سواران است.
زمین خاموشی که بر آن رهنوردان زمزمه های بر پا داشته و حدی ها خوانده اند.
باری ابراهیم” ع” با دل پر سوز و چشم پر آب بت بشکست و بتکده را بگذاشت. بادیه پیمود و صحرا نوردید و خسته گی های جهان را در راستکده های آن بیابان بیفگند و با نیروی ایمان خانۀ خدای را بر افراشت. باری محمد”ص” از دامان حرا فرود آمد و با پیام جاویدی ناامیدان را امید بخشود و کاروان آوراه را از کوههای اوهام و جبال خرافات و بیغوله های جهل و ظلمات غرور و سدود انانیت بگذرانید و از تگرگ سهام دلدوز متعصبین نهراسیده آن را به سر منزل مقصود برسانید و خانۀ امانت و عفت و وفا و دلاوری و آزادگی و برادری و برابری را در آ« ریگستان بی آب و علف برپا داشت.
گروهی احرار را برانگیخت، مشعل تابندۀ حق را به کاخهای مزخرف و قلای مشیده قیاصره، فراعنه و اکاسرۀ روزگار درآرند و چهرۀ جهان را از سویدای باستانی بنده گی بنده گان پاک گردانند.
باری آیین راستان و جوانمردان آن سر زمین فرمانراوایی داشت و همه میدان محبت مانع می آید درهم شکسته بود.
باری زندگانی مردم آن دیار مفهوم لعولهب و زینت و تفاخر و تکاثر بین الناس را از دست داده به معنی پرستش آفریده گار و محبت خلق او در آمد و مدار شهامت و فداکاری در گیر ودار جهان، تیمار بیماران و حمایت بینوایان و دستگیری ارامل و ایتام قرار گرفت.
باری غلیانهای احساسات بهیمی و هیمانهای شهوات نفسانی فرونشست و هیجانهای حقیقی از دلهای پاک دختران و پسران عرب برخاست که لمعان غرایز سبک سر و متلون امر القیس، طرفه، زهیر، لوبید وعمر بن گلثوم، غتره، حارث و نابغۀ ریبانی را که از خلال آثار بزرگ و جاوید آنها پدیدار است مخسف گردانید و وفا نامه هایی چون داستان قیس بنی عمر و لیلی و قیس بن ضریح و لبنی و جمیل وشیبه و کبیر و غرا را در حیات شباروزی و صفحۀ روزگار به یادگار گذاشت.
دیری نگذشت که خورشید گریبان افق را بدرید و از کنارۀ خاور اشعۀ طلایی خود را تا مغرب بیابان پهن کرد. ریگستان را زراندوده ساخت. سردی بیابان چون خواب خوشی متلاشی شد و تب سوزانی از دل صحرا برخاست توگویی ساحری طرفة العین با افسون خویش، جهان را دگر گونه کرد.
هنوز آفتاب نیره نبرامده بود که گرمی هوا صحرا و صحرایان را غریق لجه ها سوزان خویش گردانید و در پایان افق، سرابها درخشیدن گرفت.
خارهای مغیلان، درختان کهن سالی به نظر می آمدکه در سایۀ آن مسافران بیاسایند و زمین خشکیده آیینه سایی از موجۀ آن لب تشنه گان بیاشامند؛ ولی به آن رسیدن نبود. به هر چه نزدیک میشدی میگزید و با جلوۀ فریبندۀ خود ترا به خود میخواند.
خوابی بود و خیالی؛ اما چه خواب و خیال؛ زیرا در احلام اندایم و در عوالم خیال شامل. سراب آن خواب خیالیست که از مسافه جلوه نمایدو فاصله در میان باشد. هیچگاه آن مسافه پایان نپذیرد و آن فاصله کوتاه نشود. افق در پیش، سراب پس از وی و تو در پی آنی. هر چند بشتابی آنها نیز میشتابند.
سرابها را دیدم و هوا ها را و هوسهای مردمان را به خاطر آوردم. بیندیشیدم که آیا سکندر را سرابی به خود نمیخواند و تابش وی را از دیار هلن تاسرزمین راما و کرشنا آواره نگردانیده بود؟
راه یثرب در پیش بود. ریگستان نا هموار و درشتی های آن پرنیان مینمود. گرمی هوا را آتش اشتیاق، سرد میگردانید و سموم صحرا را شوق رسیدن به منزل گوارا میساخت.
قطع منازل خسته گی نداشت و در مراحل نمی آسودیم. از نخلستان رابغ گذشتیم و در خم و پیچ دره و کوههای سیه فام پیچیدیم.
—
خورشید فرونشست و جهان تیره شد. ستاره گان را افروختند و تابش آنها پرتو نیم رنگی به جهان بخشیده بود.
گاه از تنگنایی میگذشتیم و زمانی به پهنایی میرسیدیم تا آنکه هلال نحیف و زرد رنگی سر زد و به آهسته گی از میان ستاره گان به حرکت افتاد.
بادی ملایمی میوزید، باد گرمی که به تنفس بیابان شباهت داشت. آواز خفیفی از وزش آن با چینهای بادیه و خارهای بلند بر میخواست که به زمزمۀ کودکان مانند بود.
گاه گاه از دور آتش میدرخشید. اخگر قبیله یی از قبایل عرب که در دل آن خموشی پهناور و عریانی بی پایان دلیل جمعیت بیقرار آن بود.
آتش سیار و متحرک که در پی آبی آواره میگردد و کاروانی را با خیام و هودجها و جرس و نوا به دنبال خود میکشاند و هر هفته در سینۀ صحرا خاکستری از خود میماند.
هنوز در دل آن صحرا و شتر سواران یکه تاز پی گمگشته گان خود را از آن داغهای رمادی بر دارند و اوشان را به رهنمایی آن اتشکده های خاموش میجوید؛ صحرا تاریکتر و ستاره ها روشنتر شد. گاهگاه با مردمانی بر میخوردیم که از شهر یثرب باز میگشتند. مردمان سر برهنه و پای برهنه که در رداهای سپید احرام پیچیده بودند؛ آنهایی که از سایۀ قبۀ خضرا بهرمند گردیده به سوی بیت الحرام میشتافتند؛ تا چنگ در دامان آن بلند بالای سیه جامه زنند. اگرچه هنوز هم صحرا گرمی داشت؛ ولی راه پرپیچ بر بلندیهای تدریجی میبرامد تا آنکه پس از فرسخی چند هوا ملایم شد و باد سردی وزیدن گرفت. شب در دامنۀ جبال کم ارتفاع مساجید آرامیدیم. هوا گوارا و آب خوشایند بود. مردمانی از هر دیار در انجا منزل داشتند. عربهای گندمگون، بلند بالا، زنگیان مشکین فام و مصریان اسمرالون با ابروهای زیتونی و سیه چرده گان هندی، زردپوستان چین و تنگ چشمان جاوا و فرزندان هندوکوه و کوه سلیمان همه در آغوش آن بادیه رحل اقامت افگنده بودند و حلقه یی بر پاداشته.
بر بالین ریگ آرمیدیم و نگه به انجم دوختیم. هر دم شهاب ثاقبی، منحنی بر صفحۀ لاجوردی گردون میکشید و کوکب آفل در مساجید میپیچید و انعکاس میکرد. توگفتی کوه و صحرا هم آواز بودند.
—
گفتمان سکوت به اوج خود میرسد وآن سکوت کامل شخص وشروع حرکت بعد از سکوت است. این اوج به نزول وگره گشایی وعاقبت داستان از نظر داستان پردازی با خصوصیت ژانری فانتیستیک وتوهمی وحیرت انگیزواز نظر محتوا هماهنگ با تجلی روحانیت درسه عنوان به بیان می آید.
الف. صبح دمید.
صبح درمدینه برای شخصیت مرکزی داستان معنای دیگر پیدا می کنداین معنی به اثر تجلی روحانیت برصبح میباشد که یکی ازمظاهر طبیعی است. تبارز خاص فضا، اشیای مادی، تن اشخاص ومظاهر طبیعی در مکان وزمان معین ارتباط به نفس های پاک انسانهای بزرگ دارد که دررأس آن پیامبران قراردارند و پس ازآن اولیاءالله ودیگر پاکان وپاک سرشتان وراستان میتواند بررسی شود. درینجا موضوع روشنایی فرح بخش صبح به عنوان یکی ازمظاهر طبیعی که بر دیگر انسانها تاثیر می افگندغمطرح میشود. این انسانهادر پرتوآن روشنایی، روح خود را با روشنایی جاودان در پیوند می یابدوانبساط روحی دست میدهد و نیز دل شاد میشود وفرح حیات وشور نشاطدران جریان مییابد. این شورحیات، خسته گیهای شبهای تارزندگی راکه در زوایای جهان درون انسان خفته ازتن بیرون می کند وانسانرا در یک حالت برتر روحی قرار میدهد. شخصیت مرکزی داستان در ارتباط دمیدن صبح میگوید که لاجورد آسمان پیروزه گون شد و سپیده آشکارا گردید. سحری بود که مانند آن در زندگانی من ندمیده. صبحی که پرتو نیمه تاب آن ارواح را به روشنایی سرمدی رهنمونی میکرد و پیمانۀ دل را از فروغ نشاط و زندگی لبریز میگردانید. صبحی که سایۀ تیره گی های هزاران شب ماتم را از اعماق و زوایای خاطره یی زدود و خسته گی های لیالی یلدا را از پیکر میسترد. صبحی که خدایش بر زیبایی و جلال آن سوگند میخورد. آن صبح دمیدو آن سپیده آشکارا شد. آن صبح، صبح دیار او بود، صبحی بدان زیبایی جز در کوی محمد ندمد و به غیر ان افق در جهان نگنجد.
ب. به راه افتادیم.
ویژه گیهای فانتستیک وتوهمی که در صبح تجلی داشت؛ به تدریج در رفتارآدمی جلوه می کند. حرکت شخصیت مرکزی داستان رفتارهای فوق عادی را از خودبروز میدهد؛ چه وقتی که تعادل روان آدمی برهم بخورد؛ ازیک طرف پایین تر ازعادی قرار میگیرد و به صورت مرضی میباشد؛ ازسوی دیگربالاتر از عادی یا فوق عادی که به شکل رفتارهای عارفانه جلوه می کند. رفتار شخصیت مرکزی داستان ازگونۀ فوق عادی است نه پایانتر از عادی. او میگوید که وجود ناتوانم تاب تجلی بارقۀ مقصود را نداشت. سرتا پایم مرتعش بود؛ هر قدم به اصطراب دل می افزود و قفسۀ سینه تنگی میکرد و مرغ نیمه بسمل، آهنگ پرواز داشت. محفوظات و مقولات و مقالات فراموش گردیده بود. باری اندیشیدم که روزی از این راه پیغمبر با صدیق باوفا رهسپار مدینه بود؛ چندین شب راه پیموده و روزها در زوایای جبال و دره ها پنهان گشته ماورای این پشته ها و اتلال درحومۀ شهر هر روز گرویده گان، چشم به راه دوخته بودند و دخترکان یثرب را دف و چنگ و چغانه به استقبالش می آمدند؛ تا باشد که آن مهمان گرامی و رهنورد نامی را زودتر بپذیرند و از نخلستانها گذرانیده به یثرب درآرند؛ تا آنکه روزی از ثنیات الوداع چون ماه ِ تابانی طالع گشت و نغمۀ سپاس و ستایش منتظران بر گنبد زرقای فلک برآمد. مناظر با ابهت و جلال آنگاه در عوالم خیال و تصور تابنده گی داشت. هنوز صحرا خاطرۀ آن روز را در آغوش خود میپرورید و سحر به احیای آن میپرداخت. هنوز نبض راه میتپید و سینۀ صحرا گرمی داشت.
ج. راه ما پایان مییافت.
با پایان یافتن راه، سکوت، پس ازپرداختن به انتظار، به شور نزدیکی دلربا، به اشتیاق حضور مقصود میپردازدومعنایش روشن میشودو بازبان اشک تحقق مییابد.
نخست، ازورای آب چشمان، مدینه جلوه کرد.
بربلندا برامدیم وازپیچی عبور کردیم. ناگاه نخلستان یثرب نموداروقبۀ خضراء جلوه گر شد. قبه یی که بر مدینه وحوالی آن حاکم بود. قبه یی که دل آسمان نیلگون را میشگافت وازگنبد فلک بزرگتر می نمود. قبه یی که پیرامون آن کبوتران در پرواز بودند وچنان می نمود که هر چه در کاینات است به طوافش کمر بسته؛ خورشید پروانۀ او وگردون دیوانۀ اوست. دران لحظات عجب حالتی داشتم. نمیدانم چه میکردم وچه میگفتم. اما یادم است که قافلۀ سرشک را پایان نبود. ازورای اشکها میدیدم که کوههای سرخرنگ مدینه چون شفق برروی آن درختان خرما وبالاتر ازهمه گنبد جلوه گری داشت. نیلی آسمان آن منظرۀ بدیع وبا شکوه را حاشیه بسته بودوپرده می انداخت. کبوتران کبود در هوای کویش پروازداشتندودرپای گنبدش سر مینهادند. آن کبوتران در روشن ترین وقدسی ترین فضایی در پروازند. دام ودانه در میان نیست؛ اما آنهارا رشتۀ نا گسستنی با روضۀ سعادت پیوسته که که بیرون از هالۀ آن آفاق بیکرانه تنگنا می نماید وستاره گان آسما ن روشنایی جهنم. کسی که در چنین فضایی قرار بگیرد؛ فضایی که دران نمیتوان جلو اشک خود را گرفت. طبعا اگرازان بیرون آید؛ جهان تنگی می کند وستاره گان به نظرش روشنایی جهنم می آید.
دوم، ازباب عنبریه به مدینه.
ازباب عنبریه گذشتیم و به شهر پیمبردرآمدیم. مدینه شهر پیمبر، شهر بینوایان است. خانۀ مردمان نجیب که تقوی وشهامت، مردی ومتانت، ساده گی وفتوت، خاموشی وقناعت دفینۀ آنهاست وکوی جانان گنجینۀ آنها. مدنیها دنیای ثروت وشکوه را به خاکتودۀ آن وادی عوض نمی نمایند وازکوی محمد به جهانی نمی گذرند.
این مدینه چه شهریست؟شهریست که هرکوچه اش داستانی دارد. درآنجا که قرار بگیری؛ گاه در کنار میدانی مسجد غمامه جلوه می کند وزمانی در ورای دیواری جنت البقیه. حرکت کنی می بینی که این خانۀ ابو ایوب است وآن باغ فدک. گوشه یی عین الزرقاءجریان داردودرجوارآن مسجد قبا ایستاده. دقیق که نظر بیندازی می بینی که دردامنه کشته گان احدخفته اند ودرزاویۀ قبلتین با دو محراب ابرونمای خود جهانیان را ازبیت المقدس به کعبه رهنمایی می کند.
خوب که دقت کنی مشاهده مینمایی که در هرقدم فردی از راستان ومردی ازدوستان پیغمبر چهره در نقاب خاک کشیده.
عجیب حالیست وطرفه فضایی. دلباخته گان پروانه سان، سراسیمه میگردند وخویشتن را در چراغانی می یابند. اما قبۀ خضراء برهمه برازندگی دارد وشعشعه افشانی روضۀ سعادت دیگر ستاره گانرا خیره می کند. در خود فرو میروی می پرسی که آنجا کجاست؟در می یابی که آنجا آستانۀ بزرگترین بنده گان خداست. آنجا بارگاه کسی است که شهریاران وسران وگردن کشان روزگار به دربانی وی میبالند وصاحب نظران عالم خاک درش را کحل بصر می مینمایند. وقتی بیشتر دقت می کنی میدانی که آنجاست یتیمی که پدر ایتام گیتی گردید؛ فقیری که مددگار جهان شد وآزاده یی که زنجیر غلامی فرزندان آدم را بشکست. آنجاست شهریاری که براریکۀ پادشاهی قلوب برآمد وعلمداری که پرچم داد گری را بردنیای ظلم ونهب وغارت ورجحان باستانی برافراشت وصفحۀ اساطیری اوهام وکابوسهای مخوف بشریت را در نوردید.
سوم، ازباب السلام به بارگاه.
مردی مدنی دستم بگرفت؛ ازکوی باب سلامم رهمون شد و به درگاه پیامبر درآورد.
مسجد مزدحم بود؛ ازمین زایرین کشان کشانم بردند. پای یارای رفتار نداشت وزبان توان گفتار. تپش دل طنین انداز بود و چشمانم چون چشمۀ زایندۀ سرشک می بارید. . .
بیاننامۀ خوشبختی در روایت خارکش
“خارکش”بیاننامۀ خوشبختی است که چهار چوب آن، ازیک اصل، دو بخش عمده وچند بخش کوچکتر تشکیل گردیده است. دوبخش عمدۀ آن میتواند بیرون خانه ودرون خانه نام بگیرد، اما اصل آن برمیگردد به امکان ِفرد ِ آدمی ِخوشبخت.
راوی نخست به اصل این بیاننامه می پردازد؛ بعد بر اساس این اصل، بیرون خانۀ خوشبخت راارزشیابی می کند ومتعاقب آن، به ارزشهای خانۀ خوشبخت می پردازد. اصلی که برای فرد خوشبخت مطرح شده است به صورت بیان تصویرهای گرفته ازطبیعت آمده است که همه این تصویرها دست به دست هم داده یک گزاره را ساخته اند.
سردی وگرمی تابستان، توفان باد وباران، روز روشن وشب تار، هیچکدام اورا ازصحرا نوردی وبادیه پیمایی بازنمیدارد. وقتی که این گزاره به شکل انتزاعی دراید؛ مقابل آن میتوان مفاهیمی چندرا گذاشت که درمیان همۀ آنها کلمۀ همت میتواند مناسب ترین واژه باشد. موجودیت همت، اصل اساسی برای فرد خوشبخت است. همت داشتن باعث میشود که شخص دربرابر ناملایمات وسختیها ایستادگی شودوازکارخسته نگردد.
بر اساس این اصل، نخست بخش بیرون خانه بررسی میشود. این بخش، به بخشهای کوچکتری تقسیم میشود که میتوان ازان به گفتمان کار وگفتمان بازار تعبیر کرد. شخص با همت کسی است که هنوز ستاره گان میدرخشد که بستر را ترک میگویدوباافزاری چند راه بیابان میگیرد. رفتن به سوی کار بدون آماده گی ذهنی ممکن نیست. این آماده گی ذهنی یا موجودیت همت است که به واسطۀ آن خواب راحت را آدمی ترک می کند و به سوی کار کشانده میشود. اقدام به کار همان قدر به آماده گی ذهنی وهمت وایمان ضرورت دارد که ادامه دادن کار، بخصوص کاری که شاقه باشد؛ همانند کندن خاروتنظیم آن به شکل یک بسته به انگیزه وآماده گیهای روحی و ذهنی یا همت وایمان ضرورت دارد. این شرایط اگر دروجود آدمی موجود نباشد؛ نه تحرک برای کاربه وجود می آید؛ نه تلاش مداوم برای ختم یک کاریا نتیجه دادن تلاش. خارکش هنگامی که خورشید درافق مغرب ناپدید میشودوجهان را تیره گی استیلا می نماید؛ هنوز به کندن خاروافزودن بارخود مشغول است. در کار ازیک طرف که ابزار کاراهمیت دارد؛ ازسوی دیگرموضوع کار هم مهم است. موضوع کارخارکندن است؛ اماموادی که دران، مورد استفاده قرار میگیرد؛ خاراست. خاردرادبیات همیشه به صورت اذیت کننده معرفی شده ودر پهلوی ستایش گل به مذمت خار پرداخته شده است. اما خاربرای خارکش ماده یی است که به حیث یک مظهر طبیعت در دشت وبیابان موجود است وبا انجام کار سخت به کمک ابزارهای مختلف کنده میشود و به صورت بسته ها یا بار، برای انتقال به شهربه منظور استفادۀ مستقیم با تجارت(خرید وفروش)آماده میشود. کسی به خار دست نمی زند تا افگار نشود. اکثرکسان خاررا که ببینند؛ خود را ازان دور می کنند. تماس با آن مطبوع نیست واذیت کننده هم است. امااین موهبت طبیعت یعنی خارراخارکش می چیندومیخواهد؛ او معتقد است هرکه را تقدیرازمواهب طبیعت بهره یی داده؛ ازان ِوی خاراست. آنچه ازآن، دیگران می گریزند؛ می چیند؛ وآنچه دیگران نمی پسندند؛ میخواهد. تمام زندگی خارکش به کندن خارازپای کوه ودامان بیابان سپری شده وجز خارزاری، بهاری در روی زمین ندیده است. تهیۀ خاربه آسانی صورت نمیگیرد؛ اماهمت باشرحی که آمد ضرورت است که همه چالش هارا به فرصت تبدیل کند ودردهارا تحمل نماید. کسی که نتواندکار سخت خارکش را متحمل شود ازهمان روزهای نخست خارکشی را رها می کند؛ اما نسانهای باهمت این مبارزه را، این مجادله با طبیعت رابه جان میخرند. هرروزدستانش خونین گردیده وهزاران نیش ازمغیلان خورده؛ ولی جبینش چین نپذیرفته وازسینه آهی نکشیده. خارکش هم خار می کندهم آن را دسته می کند وباربندی می نمایدودرپشت خود میگذارد؛ هم انتقال آنراتا شهربرای فروش به عهده دارد. همه جوانب آن سخت است. تا وقتی که به دست خریدار می افتدومورد استفاده قرار میگیرد؛ همه کارهارا خودش می کند؛ ازکس دیگر کمک نمی گیرد. هرشام بار بزرگ وبلندی به دوش داشته وآن هیزم گزنده را به شهر آورده ودر محضر عالم گذارده. کسی این بار گران راازدوش وی برنداشته تا آن که به جوار حمامی به زمین نهاده ویا به کوره یی عرضه کرده. معلوم است که هر متاع یاکالا خریداری دارد. خریداربه منظور معینی هرکالارا میخرد. معمولآ خریدار خار یا حمامی هایاهم کوره های خشت پزی اند. دربرابرهربار خارکه تهیۀ آن ازصبح تا شام صورت می گیرد؛ پول ناچیزی نصیب خارکش میشود. اوکه بارهای خاررا تسلیم خریداران می کند می بیند که یک مشت مسکوک سیاه وچروکیده به دست ترکیده وخونین وی نهاده اند که اینک مزدت. او این پول حلال را که نتیجۀ زحمات تمام روزش است؛ می گیرد وآنرا به نانوا میدهد تا چند قرص نان برایش بدهد که به خانه ببرد.
بخش دوم داستان خارکش به بررسی خانۀ خوشبخت میپردازد. خارکش پولی را که دربرابر کار شاقه به دست می آورد؛ پول حلال وپربرکت است. پول پر برکت آنست که انسان با آرامش ازآن استفاده کند ودر جریان استفاده شادمان باشد. خانواده های خوشبخت خانواده هایی استند که زندگی را پذیرفته اند وکار خود را طوری انجام میدهند که به حقوق کسی تجاوز نشود وطمع وتوقع ازدیگران نداشته باشد جز راههایی که جامعه آنرا مشروع وحق هر شهروند میداند. همچنان امیدواری به آیندۀ پرسعادت ارتباط دارد به نوع ارتباطی که میان اعضای خانواده وجود دارد و این که اعضای خانواده بتوانند رویا های خود را تحقق ببخشند. هنگامی که کسی کار می کند؛ طبعآ خسته میشود. مرجع رفع خسته گی خانواده است. خانوادۀ خوشبخت، خانواده یی است که آدمی رابعد از کار شاق روزمره که آنهم برای یک هدف انسان صورت میگیرد؛ بتواند با آغوش باز بپذیرد وتبسمی برای شخص خیر مقدم بگوید. خارکش که خانه رفت دختر جوانش دررا بروی وی گشوده با تبسمی خیر مقدم گفت. آن دخترکه ازمزد خار به بار آمده؛ چون گلبرگ، لطیف و بهشتی روی است. موهای ژولیده وجامۀ کرباسی اش، زیبایی اورا پنهان نمیدارد. این دختر که با نان ِحلال وتربیت ِسالم بزرگ شده است. میداند که چه نزاکتهایی را حین برخورد با پدر وآمدن پدر به خانه درنظر بگیرد تا آن پدرخسته از کاردر خانواده احساس راحتی کند. چون پدر می آساید؛ به کاربرمی خیزد ومی شتابد تا آسایش آن بیابانگرد را فراهم نماید. خارکش کار می کند تا آسایش خانواده را میسر بسازد. وقتی که او به خانه می آید ومیخواهد بیاسایدودران جا آرام گیرد؛ دختر باید کار کند وبشتابد. کار وراحتی جزء زندگی است. هر شخص باید برای خود وخانوادۀ خود ودر نهایت برای جامعه وجهان وطبیعت کار کند تا اعضای خانواده در راحتی به سر برند واعضای دیگرخانواده نیز به نوبت خود باید کار کنند تا راحتی دیگران درخانواده میسر گردد؛ زیرا تا یکی نشتابد؛ دیگری نیاساید. محیط فزیکی خانواده؛ همان جای رهایش وآرامش است که خانه نام دارد ودارای وسایل وامکانات ویژه است. همچنان افراد خانواده از نظر شکل فزیکی، سن وسال ونحوۀ کارتشخص خود را داردوازهمدیگر متفاوت وگاهی باهم متضاد میباشد. ولی در خانوادۀ خوشبخت به این تفاوتها اعضای خانواده اهمیت داده نمیشود. درفروغ خیره ولرزان چراغ سفالین، چهرۀ پدرکه از مهر تابان وزمهریر زمستان سوخته؛ با رخسارۀ سپید وگونه ها ولبهای شفق فام دختربه مقابل هم نمودار میگردد. یادآوری نابه سامانیهای ناشی ازفقر مادی به صورت سیاهی مطرح میشود؛ اما این دستان است که این نابسامانیها را ازمیان برمیدارد. دستهای پدر در بیرون خانه ودستهای دختر در درون خانه امید خلق می کند ونمیگذارد که جلوتبسم وخوشرویی وصمیمیت راازخانه بگیرد وسایۀ یأس را دران مستولی سازد. گیسوانش در تاریکی کلبۀ دود اندود وسیاهی شب می آمیزد ودو ساعد سیمینش با برودوش یاسمین رنگ چون روشنایی امید، گاه نمودار؛ گاه ناپدید میشود. دیدار اعضای خانواده وارتباط صمیمانه دربرابرهمه نابسامانیها می ایستد؛ تشویش گم میشود؛ حل مشکل را به کار دستان رجعت میدهندودر صلح، صفاوصمیمیت وآرامش زندگی می کنند. صلح وصفای کاملی دران محیط فرمانروایی دارد؛ آرامش چون بحر بیکران آغوش میگشایدورنج دردریای آن فرو می رود. در چنین فضایی خواب زودتربه چشمان خارکش می آید؛ چون زیاد خسته ومانده است. اما دختربا امید به آینده به مثبت اندیشی وخیالات همسان خودش زیبا می پردازد. خواب چشمان بیابان نورد رامی بندد؛ ولی دخترش نمی خوابد ودرعالم خیال، به بنیاد جهانی می پردازد که سزاوار ویست.
تصویرگری حیات ذهنی فرزند رویگر
درک ادبیات به حیث تصویر گر حیات ذهنی بشریت، ادبیات را با روانشناسی وروانکاوی یکی میکند وآنرا در یک مسیر متنوع وپرجوش و خروش می اندازد وبا دینامیزم نومعنایی توام می سازد. در این نبشته، داستان فرزند رویگربا چنین درکی ازادبیات ارایه میشود.
درداستان “فرزند رویگر” نوشتۀ توروایانا، قهرمان داستان به عنوان یکی از تاریخ سازان تصویر شده است. این تصویر چگونه گی آشنایی با رسالت وپذیرش مسوولیت قهرمان داستان در چهارچوب ارزشهای روانشناسی از دیدگاه مسایل اجتماعی، سیاسی، فرهنگی ومدنی با زیبایی به بیان آمده است.
داستان به شیوۀ داستان نو با دراماتیزه شدن چند صحنه مقدمه چینی می کند تاداستان خوب کاویده شود. این داستان، دربسیاری ازجاها رویا گونه وسمبولیک وبا منطق اساطیری پیش میرود. طور مثال: در این داستان، کورۀ فروزان و باد هم نقش سمبولیک دارند وهم واقعی. نهیب دردو دورۀ حیات قهرمان، گاهی با این منطق اسطوره یی و زمانی هم با زبان سمبولیک و رویا گونه تصویر میشود.
درآغاز ناخودآگاه قهرمان، نشان داده میشود که او را به خود خوانده است و من آگاه، اورا با واقعیت هایی که در پیرامونش است متوجه می کند. درجریان داستان ازطریق اطلاعات تاریخی واجتماعی وحوادث نابه هنجار سیاسی ونظامی دانسته میشود که قهرمان داستان، درناخودآگاه خود، بیشتر فرو میرود وموقتا ً به جای پرداختن به واقعیت، به درون خود متوجه میشود. به اثر همین توجه عمیق به درون، وی متوجه اوضاع نا به هنجار میگردد واخلاقاً به اثر فعالیت من برتر، احساس مسؤولیت می کند و به پیروی از ندایی که صدای درونش است خود را صاحب رسالت می یابد واقدام می کند.
امیال وآرزوهایی که ازدرون ناخودآگاه قهرمان داستان، بیرون می جهد؛ چون کورۀ آتش شعله وراست. زبانه های سوزان این آتش ناخودآگاه، دربرابر دیده گان قهرمان به گونۀ رقصان نمودار میگردد. واقعیت پیرامون رویگر که ازطریق دکانش تبارز دارد؛ ازفروغ این شعله امیال وآرزوهای درهم فرو رفته، گلگون وآتشین شده است وداشته های رویگر که بوریایی وکوزۀ آبی در کلبه اش است؛ نماد ی است که من قهرمان را نشان میدهد.
وی دروازۀ دکان، این نماد واقعیت پیرامون را بسته است؛ اما با دنیای خوداست وخیالات اورا نمی گذارد که خواب در چشمانش بیاید. خواب درین زاویۀ نیمه ویران نمی آید ووی را ازاندیشه های دور ودراز نمیرهاند. روان آگاه او به فعالیت است، اورا به اندیشه انداخته وخیالاتی چند را دربرابرش قرار داده است. او رو در روی کوره، این نماد ناخودآگاه امیال وآرزوهای پنهان برصفۀ بلندی نشسته، پاهارا آویخته، دستهای خسته وپر آبله سیاه خویش را در عقب به روی زمین نهاده وبرآنها تکیه داده و چشمانش (من آگاه قهرمان) چون پاره های ذغال براق در میان مژه های برگشته، بران اخگرفروزان (ناآگاه قهرمان) می نگرد.
او در سپیدۀ خاکستر چه میجوید؟
دقت در اخگر فروزان وجستجودرخاکستر سپید در حقیقت در عمق آرزوها وامیالی که ازنهاد ش زبانه کشیده وخاکستر شده است واجازه نیافته که در واقعیتهای پیرامون ودروجود او انعکاس کند فرو رفتن است. زبانۀ آتش وجود را گرما میدهد دلیل آن اینست که میان آرزوها – واقعیتها – وجدان وآگاهی وتفکرات کشمکش ایجاد شده. اتخاذ تصمیم وانجام عمل من، درحال بروز است؛ ” به این جهت عرق چون دانه های مروارید بر جبین گشادۀ گندم گونش میدرخشد؛ تو گویی در خاموشی و سکون نیز به کار دشواری میپردازد و یا با حریف توانایی می ستیزد”.
من وجودی قهرمان داستان که از نظر ارتباط با دیگران تنها با دکان رویگرواقعیت داشت، با امیال و اندیشه ها وتفکرات، گسترده میشود و چشم اندازی دوردر افق واقصای صحرا پیدا می کند” اگر چه کورۀ آتش در کنار وی است؛ ولی دیده گانش چنان مینگرد که به چشم اندازی دوری در افق و اقصای صحرا نگران باشد. “
“واقعیت ” که از نظر افتاده بود وسکون برآن مستولی بود؛ توسط باد، به جنبش می آید وباردیگر تبارزمی کند (“باد سیستان که با وزش لاینقطع خویش در کوی و برزن غرش دارد؛ جدار های نازک دکۀ رویگررا میلرزاند”. واقعیت که دورازچشم قرار گرفته بودوتنها به دنیای درون متوجه بود؛ حالا مورد توجه قرار می گیرد وحرکت آن احساس میشود؛ امابا خاموش شدن صدای پای آخرین دستۀ شبگردان”جز نالۀ باد صدایی برنمیخیزد. ” نالۀ باد نماد دردناکی واقعیت است. واقعیتی که جزریگ وهامون زنده جانی با آن نیست. چیزهایی نیست که موضوع آمال وآرزوها قرار بگیرد؛ به این جهت داوری وقضاوت باد طبعا در باره بیدادی که جریان دارد؛ صورت میگیرد. ” تنها باد امشب در این صحرا داوری میکند؛ ستونهای ریگ را از پشته یی به پشتۀ دگر نقل میدهد و در هامون، موجهای بلند می انگیزد. “
قهرمان داستان، هنوزبا درون خود با میلهایی که سرکوب شده اند وشررآن ازاعماق وجودش تا لایۀ نیمه آگاه من بالا می آید ودوباره فرو میرود؛ با رویا ها، خوابها وآرزوهایی که تحقق نیافته درگیر است. “چشمان درخشنده اش هنوز به سوی آتش نگران است. ” این شررها، این اشکال وصورتها “از میان زبانه های آتش” با تصویرهایی از” بیابانهای بی پایان، کوههای بلندو دهکده های ویران به نظر می آید. ” انسانها مخصوصاً “مردان و زنان کشاورز با چهره های ماتمزده و پیکر های ناتوان دیده میشوند. “
او ازآنچه شنیده است ازحوادثی که در پیرامونش می گذرد وازگذشته میداند رویاهایی را میبیند که ” باز نیزه های بلند سواران تازنده میدرخشد. “
نهادش با تاثیر ازین یادها ویادواره ها میبیند که “در آن کورۀ گرم، جهانی جلوه گراست. در آن آتش سوزان، مناظر مختلفۀ زندگانی سجستان نمودار است. “
عظمت وبزرگی جهان، به نظرش جلوه گر میشود. ” آتش کورۀ مرد رویگر، آیینۀ سکندر بود و جام جهان نمای جمشید. “
من برتر او به او نهیب میزد. با نهیب من برتر او خود را میدید. متوجه میشود که ازهمۀ دنیای بزرگ فقط یک کلبه دارد. ازجملۀکارهای گوناگونی که در جهانست، رویگری پیشه اش است. با خود می اندیشید که این هم زندگی شد که آدم رنگهای روشن را به اجسام تاریک بیامیزد؟ بیشتر دقت میکرد وبا خود می اندیشید که آیا رویگری کار بزرگان است؟ تا چه وقت ملمعی را زیبا بسازی، چرکین را پاکیزه و کهنه را نو؟
اینها با آنچه ازخود تصورمیکرد همنوایی نداشت. او فکر می کرد که مقام او بسیار بلند است. ” او برای اعلام حقیقت آفریده شده. اوباید کاخی برافرازد که محل بیچاره گان باشد و مشعلی بیفروزد تا روشنایی آن آوراه گان را به منزل مقصود برساند.
او که واقعیت بیرون را تلخ میدید؛ در واقعیت خود وداشته های واقعی خود (من آگاه) که همان کلبۀ صفاریست متوجه شد. اوآن کلبه را منزل اول برای قدم های نخستین جهت حرکت هدفمندانۀ خود، قرار داد.
او اندیشید که شاید کلبۀ صفار، نخستین مرحلۀ رسیدن به مجد و بزرگی باشد؛ مرحلۀ آغازبرای آماده گی ذهنی وتدارک عینی. پیدا کردن همدستان وجمع کردن ابزار ووسایل برای رسیدن به مقصد. به این جهت نمیتوان به کلبۀ صفار بسنده کرد؛ بلکه باید گامی از آن فراتر گذارد و به زودی چون باد غریوندۀ سیستان، صحاری آن کشور را بپیماید. وقتی که بیابانها تسخیر شد نوبت به شهرها میرسد. باید دراوزۀ شهر ها را بگشاید و برقلعۀ زرنج برآید.
او با خود می ندیشید که تا چند دیار او جولانگاه جاه طلبان عرب و عجم گردد. کسانی که به فکرمردم نیستند وجز چاپیدن مردم، کسی نیست که برای آنها خدمت کند وآنها را ازظلم وستم دور دارد. هرازگاه یک عدۀ جاه طلب به تحریک یک قدرت محلی از گوشه یی برمیخیزد تا برای اقناع خودپرستی خود با یک قدرت محلی دیگرپیکار می کند تا کی در کارزار های ملوک الطوایف خون فرزندان هیرمند به هدر رود.
همین اکنون “صالح{ یکی از فرمانروایان محلی طاهریان} در سیستان هنگامه برپا داشته. “
صالح بر اساس فرونشاندن امیال جاه طلبانۀ خود با استفاده از نبود قدرت مرکزی در جامعه آنروزگار، کارهایی کرد که خلاف وجدان وارزشهای انسانی بود؛ مردم را به تنگ آورد. مردم میدیدند که آن مرد جاه طلب به هر سویی میتازد وسیلی از خرابی به جا می گذارد. بدون آنکه بداند چرا می جنگد؛ گاه حاکمیت عرب را مورد حملاتش قرار میدهد به جهت این که مردم آزاری کند؛ زمانی آسایش دهکده های آرام را برهم میزند. ازمردمداری واداره وشروخیرنمی داند. آن مرد سرگردان چون گردباد صحرای سجستان آوارۀ نابیناست. هیچ کس وهیچ محلی را نمی بیند. چون کارش تخریب است. به هر سو رهسپار میگردد، آشوبی می انگیزد و ازظلمش به هر زمینی قدم گذارد شوری بر میخیزد.
“دهقانان نمیدانند سرنوشت شان چیست؟ “
دهقانان مردمان بومی استند که قبلا با اسلام گرویده اند؛ اما عمال عرب وعباسیان رویۀ نیک با آنها ندارند. به این جهت “از عمال عرب و سلطۀ عباسیان خسته شده اند”؛ ولی از توفان – صالح – آن سر باز توفانی نیز هراسانند.
طاهرذوالیمینین امید مردم بود.
او با برداشتن نام خلیفه بغداد ازخطبه، نخستین دولت مستقل ملی را اعلام کرد. ازینرو ” دیروز طاهر در نیشاپور دیده گان را به خود خیره میگردانید. مردمان خراسان به سوی وی میشتافتند و او را رهانندۀ خود میخواندند؛ ولی امروز “چشم جهان بینش نگران نیست. راد مرد پوشنگ، حیات پرشور و پرهمهمۀ خویش را به پایان رسانیده و چنگال مرگ، تومار زندگانی با افتخارش را دریده. “
به فرزندان طاهر امیدی نیست.
برعکس بزرگی طاهر، پسران او نیروی جهانداری ندارند. توان لازم برای ادارۀ کشور ومردمداری ندارند” بر اورنگ خراسان کوچک مینمایند. “
تعمق در کورۀ فروزان رویگری، نماد تعمق در دنیای پرجوش وخروش جهان درون یا نا آگاهست که گاهی “من” اورا فرامیگیرد ودرهر بخش با خلق تصاویر لذتبخش ودردناک روشنی می اندازد. گاهی هم “من برتر” اورا به حرکت می آورد تا به قضاوت بپردازد ازجمله راجع به فرزندان طاهر. با آنهم “هنوز چشمان پسر صفار به کورۀ فروزان متوجه است. ” به فکر دورودراز فرو رفته عرقش از جبینش میتراود و نفسش شدید تر میگردد.
جهان درون، بخش نا آگاه، دنیای پرقوتی است که گاهی در ارتباط جهان بیرون با میکانیزم های خاصی، با صداها وتصویرها ومعانی نو ورهگشا بیرون فگنی می کند وهماهنگ با واقعیتهای اجتماعی ومدنی وطبیعی وهمسو با وجدان یا من برتر به صورت رویا وسمبولها تبارز می کند ومن را برمی انگیزاند. تحت تاثیر همین میکانیزم، قهرمان داستان، گمان میکند از غرش باد ناله یی به گوش او میرسد و ندایی میشنود. هنگامی که به آن ندا، به آن ناله، متوجه میشود درمی یابد که هر لمحه آن صدا بلندتر میگردد و با آواز باد خاموش میشود. وقتی که جهان درون بخواهد چیزی بگوید راههای پرپیچی را میپیماید؛ به همین جهت نظر به گسترده گی وعظمت موضوع تبارزاتش گسترده ومشخص وعمیق میشود؛ اما منطق رویا گونه وسمبولیک خود را اکثر حفظ می کند. لحظه یی نمیگذرد که تند باد با آواز جهانگیرش باردگر برمیخیزد و ان صدا در غلغلۀ آن هویدا میگردد.
این ندا، در لایه های هوشیارانه وخودآگاهانۀ من پسر رویگر اورا به حافظه اش متوجه میگرداند؛ حافظه اش در جستجوی خاطرات، یادها ورویدادهای گذشته ها می افتد. فرزند رویگر به خاطر می آورد که در کودکی گاه گاه به شبانی میبرامد و عدۀ محدود گوسفندان پدر را به صحرا می آورد. به آن خاطره تمرکز می کند؛ برادرش عمرو به نظرش مجسم میشود. به لایه های آن خاطرات به جستجو مینشیند به یاد می آورد که گاهی عمرو برادرش با وی همراه میبود و زمانی نهار را در صحرا به وی میرسانید. صحنه های مختلف از نظر ش گذشت ویادش آمد که روزی تند باد وزیدن گرفت و هوا تاریک شد؛ سردی برصحرا مسلط گشت؛ وی وگوسفندان در ریگستان پر ولوله به کناری خزیده بودند.
راه را گم کرده بود یاس ونامیدی براومسلط شد؛ نمیدانست چه کند. ناگهان آواز نهیب ناتوانی درغرش باد برخاست ویاسش را به امید مبدل کرد. لحظاتی به آن نهیب متوجه شد بعدبی اختیار با گوسفندان به حرکت آمد و به سوی آن آواز رهسپار شد تا انکه به عمرو رسید و به هدایت وی به جانب دهکده روانه گردید و از توفان مرگ رهایی یافت.
من، لایۀ خودآگاه روان، با لایۀ ناخود آگاه ونیمه آگاه ازطریق برون فگنی در طبیعت دو لایۀ اخیر دردو مورد مشابه، متوجه میگردد که بایست به آن، با هوش تر وعمیقتر فکر کرد. درین جریان در می یابد که امشب نیز از غرش باد چنان آوازی به گوشش میرسد. او به آن بیشتر فکر می کند تا بالاخره نتیجه می گیرد که آن آواز، وی را به خویشتن میخواند. تفکراتش دست به مقایسه میزند نخست به بلندی وپایین بودن دو صدا متوجه میشود وازآن، در جهت تعیین اندازۀ اهمیت امری که به آن مرتبط است؛ پی می برد وبا خود می گوید: اما این بار آواز نحیف ناتوانی، امر کوچک نیست. این بار نداییست هیبتناک، گیرنده و هیجان انگیز. این مقایسه اورا به واقعیت این آواز بیشتر متوجه میگرداند و به واقعیتها در یک گسترۀ بیشترذهنش را به خود میخواند و به قضاوت میان آندو آواز ازجهات دیگر ادامه میدهد. این بار آوازی است دل گداز، بلند و جهانگیروازهمه آواز های توفانی، بلند تر است. نیروی این آواز، بیشتر اورا به خود می خواند ودرمی یابد که این آوازبرهمهمۀ بادها و جنبش ریگها متسلط گردیده و به هر سویی پراگنده میشود. این صیت جهانگیردر هرگوشه و کناری نفوذ مینماید و در قلۀ پاسبانان هیرمند و قصر امرا در دهکده های سجستان و صحاری رود بار و حتی در کلبۀ صفاری به گوش میرسد.
حالا نوبت آنست که من و من برتر بیشتر باهم با اثر پذیری از درون نا خودآگاه هماهنگ شود، وآن دو را با واقعیتهای اجتماعی وسیاسی متوجه سازد. ازمحدودۀ خانه به گسترۀ نظام اجتماعی وسیاسی انکشاف کند.
این ندا، وی را به خود میخواند متوجه مسؤولیتهایش مینماید و به یاوری مردمان دیارش دعوت میکند و برای رسیدن به این هدف، اورا به ترک دکۀ رویگری امر میدهد.
با این وضعیت دگر خود داری محال است. او نمیتواند به مقابل این صدای رستاخیز مقاومت کند. اوباید برخیزد، کورۀ فروزان را به دگری بگذارد و در موجه ها ی سجستان توفانی بغلتد وچون ناخدای ماهری، سفینۀ زندگانی مردم را در این دریای سهمگین براند و بر ساحل امن و کنارۀ آزادی بکشاند.
کورۀ فروزانی که نماد ناخودآگاه وی بود حالا با چهرۀ غیر نمادی واصلی رخ مینماید که در پهلوی کلبه اش قرار دارد. حالا که آرزوها واهداف یعقوب لیث بزرگ شده است باید با کورۀ فروزان وتنگنای کلبه خداحافظی کند؛ زیرا مسؤولیتهایی که به عهده اش گذاشته میشود؛ مسؤولیتهای بزرگ است ومتناسب با آن باید مکان برگزیده شود. تنگنای کلبۀ رویگر چون نگاه باهمت عالی و فضای بیکران آرزوهای بلند پرواز او نیست. او میداند که پس ازین عرصۀ جنبش وی، کشور بزرگ و صحاری بی پایان است.
ساختن نظام اجتماعی وسیاسی رسالتی است که ازدرون ناخودآگاه یعقوب بیرون آمده هماهنگ با من ومن برتر وی به عمل پیاده میشود. حالا او آن مردیست که ندای مردمان این دیار را باید جواب گوید و در کارگاه زندگانی به عمل پردازد.
اوپس ازآن باید مطابق خصوصیات جامعۀ نو اسلامی که درآن نیروهای مختلف اعم از تازه واردان مسلمان وبومیان مسلمان کنار هم قراردارند، فعالیتهای مدنی وفرهنگی را پیش ببرد. چون حداد چیره دستی که آهن سرد را میکو بد و آتشین میگرداند و آنگاه از آن پاره های فروزان، ناقوس بزرگ میسازد تا سالیان دراز در فضای بیکران ولوله اندازد؛ وی نیز بایست تودۀ مردمان متفرق و خاموش را به کتلۀ متحد و پیوسته مبدل گرداند که صیتش در آفاق دور دست پراگنده شود و سالها طنینش را کشاورزان در کناره های دجله و خرابه های مداین بشنوند.
او به ترویج اسلام در مناطقی که هنوز آواز اسلام به گوش شان نرسیده باید اقدام کند. او باید افسون برهمنان کابل و غزنه را بشکند و مردمان افسرده و خاکستر نشین آن سامان را از زوایای تاریک رهبانیت در میدان حیات حقیقی و فروغ خورشید خاوری بکشاند.
او باید مشعل حقیقت را با دست توانا در بتکدۀ بامیان رهنمون گرداند تا هر سحرگاهی پیر و جوان دست نیاز به دامان آن اصنام کوه پیکرش خاموش دراز ننمایند و از پیرایۀ آنها خیره نگردند. او باید صحاری سجستان و زابل و اهل کهساران غرچه و کابل را از عبودیت بیگانه گان و پرستش اوهام رهایی بخشد و چون خویشتن آزاد گرداند.
هماهنگی ناخود آگاه، من ومن برتر درروان قهرمان باعث شد تا او ندای مرموز را بشنود ورسالت ومسؤولیت خود را دریابدوتشخیص بدهد ویقین کند که پس از این، اینهمه کار وی است؛ زیرا تنها آن ندای مرموز را او از غرش بادهای سیستان میشنود.
ناتورالیسم میهن پرستانه و سبک ترکیبی در “ابر آشفته”
افکار، توسط جمله ها، فقره ها و عبارتهای زبان تعبیر میگردد. افکار ساده در ذهن توسط جمله های ساده در زبان تعبیر میشود. جملۀ ساده یک مبتدا و یک خبر دارد یا یک مسند الیه و یک مسند یا یک نهاد و یک گزاره.
نهاد معمولاً یک جزء ( اسم) دارد و گزاره دارای یک جزء اصلی( فعل) و در موارد خاص دارای فعل، مفعول و متمم است. از جنبۀ نظری اجزای جملۀ ساده به دو صورت انکشاف میکند: به صورت افزایشی به وسیلۀ ایجاد عبارتهای جدید و به صورت ترکیبی توسط ایجاد فقره های جدید.
جمله هایی که توسط عبارتها انکشاف مییابند، جمله های منکشف و جمله هایی که توسط فقره ها انکشاف میکنند اگر متوازن بود، جمله های مرکب و اگر دارای ارتباط تابعیت و عمده گی باشند، جمله های مختلط نام میگیرند.
سبک نویسنده از نظر تعبیرات( نحو) با سنجش کمیت به کار گیری نویسنده از جمله های ساده و کوتاه، سبک ساده و با به کار گیری جمله ها مرکب و مختلط و جمله های مرکب – مختلط، از نظر فکر و اندیشه، سبک متکلف و مصنوع نام میگیرد که بهتر است سبک ساده و سبک ترکیبی خوانده شود.
از سوی دگر؛ سبک با در نظر داشت معانی جزئی و تصاویر مورد بحث قرار میگیرد. هدف معانی جزئی و تصاویر، اشیای مشخص و احوال افراد مشخص است که نتیجۀ آن نه فکر بلکه اثر بخشی خواه زیبایی شناسانه، خواه ایجاد حرکت سکون در شخص میباشد.
بخش اثر بخشی زیبایی شناسانه، بیشتر متوجه التذاذ است و بخش اثر بخشی تحرک و بازدارنده گی مسؤولانه را میتوان اثر بخشی اخلاقی، خانواده گی ( اجتماعی و سیاسی ) خواند که بیشتر متوجه رسالت و مسؤولیت است.
اثر بخشی سیاسی برپایۀ اثر بخشی میهن دوستانه بنا مییابد؛ ازینرو شکل اساسی اثر بخشی سیاسی، اثر بخشی میهن دوستانه یا بیان مشخصات ملی میباشد که در حماسه ها و اشعار و نوشته های میهن پرستانه تجلی دارد.
گونۀ روایتی ادبیات میهن پرستانه به شکل حماسه ها تبارز مییابد؛ اما شکل غیر روایتی آن میتواند با استفاده از وصف مظاهر طبیعی میهن همانند کوه، دریا، حرکتهای جمعی و ترسیم سیمای قهرمانان به بیان می آید که در آن معانی جزئی و تصاویر وسیلۀ اثر بخشی است.
نجیب الله توروایانا که از معانی کلی و مفاهیم، جمله های مرکب و مختلط را با سبک ترکیبی بیان میکند بیشتر متوجه اثر بخشی اخلاقی و سیاسی یا میهن پرستی بوده به شکل غیر روایتی اثر بخشی زیبایی شناسانه و ارادی را با تأکید بر وصف به نمایش میگذارد.
او در “ابر آشفته” به وصف ابر درماورای کوه قروغ در کابل میپردازد که از نظر سبک، تقریبا مجموعۀ جمله های ترکیبی؛ ولی با معانی جزئی و تصاویر متعدد از بهار کابل و بهار در بلخ باستان و در طول تاریخ آفرینش است.
توروایانا، ابر آشفته را چنین آغاز میکند:
” ابر آشفته چون شیدای بی سرو سامان از ماورای قروغ سر کشید و دامان نیلگون فلک را بنفشه رنگ گردانید.
چون سیاهی که اندوه در دل افگند
ویا سودایی که اندیشه در سر پرورد
بر تیره گی خویش بیفزود
و آسمان کابل را استیلا نمود. “
آبر آشفته که به شیدای بی سر و سامان تشبیه میشود معنای کلی و مفهومی خود را از دست میدهد تا معنای جزئی و تصویر ابری را که از ماورای کوه قروغ- که در جنوب کابل موقعیت دارد- سر کشید به صورت استعاری بیان نماید و در پی آن با استعارۀ دگر از فلک با ذکر رنگ نیلگون دامان وی، رنگ بنفش ابر را به وصف گیرد. وضعیت ابر با رنگ کبود که در نتیجۀ رنگهای نیلی آسمان و بنفش ایجاد میشود آدم سیاه پوستی را که نمیتواند اندوه خود را بیان کند، تجسم میدهد و یا چون سودایی که موجب خلق اندیشۀ منفی یا ترس و غم میشود، ارایه میدهد و بدین ترتیب، تیره گی ابر که هر آن فزونی گرفت بیان شده و دیده میشود که این ابر، همه فضای کابل را گرفت.
بدین صورت وضع، رنگ و موقعیت ابر با درنظرداشت اصواتی که از آن انعکاس میکند بیان میشود و در پی آن، کارکردهای ابر بهاری که باران آور، پر سر وصدا و سیراب کنندۀ خاک سیه است به بیان می آید و محصولات آن که سبزه های نورسته، لاله های آتشین کوهساری و شگوفه های درختان است، به زبان می آید.
قدما، مروارید را نتیجۀ فرو رفتن قطرۀ باران ابر بهاری در صدف میدانستند؛ اما از یاد میبردند که در روی خاک چه شکوهمند پیرایه میبندد و چه عمیق اثر میکنند. ارزش ابر و باران و حرکت از یک کرانه به کرانۀ دگر، زیباترین و گوارا ترین لمحات آفرینش است.
این وضعیت یعنی تحرک و سرو صدای ابر آشفته تا وقتی دوام میکند که خورشید بتابد. خورشید تابید تا بوی خاک سیه را بر انگیزد. نور آفتاب و بوی خاک ارزشهای دگری هستند در طبیعت که در پهلوی صوت و رنگ، زیبایی خاصی به آن میبخشند. به همین جهت است که دقیقی شاعر میگوید:
زگل بی گلاب آید بدان سان که پنداری گُل اندر گِل سرشتی
توروایانا، با دیدن ابر سیه در کابل، با درنظرداشت شعر دقیقی به ابر سیاهی که در بلخ باستان تصویر گردیده است اشاره میکند. آب سردی که از ابر بهاری فرو میریزد؛ آتش مشتعل یا لاله زارها را ایجاد میکند و بدین گونه نوعی تضادی را که در بین تاریکی و روشنی یا وهم انگیزی غرش و سیاهی ابر بهاری با شعف و خوشی و جهانی نشاط و انبساط کوه و دمن موجود است خصوصیات به وجود آمده از خصوصیات ابر سیاه که به گونۀ غمزدۀ تیره خاطر، دارای زهر خند و گریه است قرار میدهد.
او از اینکه ابر بهاری صرف در بهاران به وجود می آید در مخیلۀ خود آنگاهی که این ابر ها نیستند روح نیرومند کوهها را تصور میکند که این نیروی آشفته و شیدا را به بند کشیده است و نمیگذارد که جز در محدودۀ کوچک خود، دگر سو حرکت کند. نه شیون و زاری اش را کس میبیند نه تقلا های وی را برای رهایی. هر گاهی که زیاد میکوشد بیشتر زیر سلطۀ زنجیر ها می آید.
این ابر سیه، دیشب بند از پای بگسست و آسمان را با غرش و صاعقۀ خود جولانگاه قرار داد و صدا و نور و تاریکی با هم آمیخت و حرکت و رنگ تیره همه جا را فرا گرفت تا این که خورشید از پردۀ سحاب رهایی یافت و بر همه جا تابید و نور و روشنی را مسلط ساخت. نور رو رشنی که با بوی خوش گل در همه جا به مشام میرسید.
ابر آشفته، از هشت بند تشکیل شده است و همان قسمی که در آغاز گفته شد هر بند متشکل از جملات مرکب مختلط است. این جملات، به گونۀ آهنگین متناسب به روابطی که در میان فقره ها برای ساختن معانی جزئی و تصاویر موجود است به بیان می آید. در بند هشت که آخرین بندی از این داستان شعر گونه است، چنین میخوانیم:
” پهنای فلک را دوباره آهنگ آرامش و سکون استیلا نمود.
خورشید از پرده های سحاب رهایی یافت
واشعۀ زرین آن، بر بهار زمین و یک جهان بهار تابیدن گرفت
بساط خاک تیره، زمردین گردید ولاله های آذری آن صحیفۀ رنگین را بر نقطه های مرجانی پیرایه بست.
شگوفه های سفید و گلگون گلستان را پر ستاره ساخت
و آن صحنه که در نگاه شوریدۀ بلخ جلوه نموده دو باره آشکارا شد. “
طوری که دیده میشود فقرۀ اول و فقرۀ آخر متوازن و نیز دارای تابعیت و عمده گی است. یعنی بخش اساسی، جمله یی است که دارای هفت رابطۀ توازن و یک رابطۀ تابع میباشد.
پنهای فلک در تحت تأثیر آهنگ آرامش و سکون توسط فقره های متوازن که دو دو با هم هماهنگی یافته اند، به توصیف گرفته شده است. چنانچه فقرۀ دوم و سوم خورشید و اشعۀ خورشید را وصف میکند. فقره های چهارم و پنجم بر بساط خاک و گلها اشاره میکند. فقرۀ ششم اشاره به شگوفۀ درختان دارد. رابطۀ فقرۀ هفتم از نظر اینکه بعد از فقرۀ ششم آمده است، رابطۀ تأخر و تقدم زمانی دارد؛ اما همانند ارتباط فقرۀ دوم و سوم و فقره های چهارم و پنجم نیست؛ زیرا فقرۀ هفتم در حقیقت صحنه یی را که در چشم دقیقی بلخی از آهنگ آرامش و سکون که در پهنای فلک جلوه داشته است در پیوند با فقرۀ اول آغاز مینماید.
اگر تمام این داستان را جلوۀ دید امروزی و دید تاریخی از بخشی از طبیعت به حساب آوریم، این داستان دو قسمت میشود: یکی دید امروزی؛ دگر دید تاریخی.
دید امروزی نیز دو بخش دارد؛ ابر و باران و دگر تابش خورشید در قروغ کابل امروز( زمان توروایانا). دو دگر دید تاریخی در بارۀ ابر و باران بهاری و متعلقات آن و دوم، تابش خورشید و متعلقات آن در زمان دقیقی بلخی در بلخ.
داستان نویس اذهان میدارد که ابر بهاری در کابل شبیه ابر بهاری در بلخ باستان است. او در بند های اول و دوم داستان، دید امروزی خود را بیان میدارد. در این میان بند هشتم و بند دوم قابل مقایسه است. بند هشتم دید تاریخی را در پیوند با روز آفتابی بهاران، ارایه میدارد و بند دوم دید امروزی را در پیوند با روز آفتابی بهاران ارایه میکند.
بند دوم متشکل از سه جملۀ مرکب – مختلط است. جملۀ اول بند دوم دارای پنج فقره است. در سه فقرۀ اول باران، صدای آن و است که زمین را سیراب میکند به وصف می آید. این سه فقره پیهم می آیند و رابطۀ توازن دارند بدین گونه: ” ابر تیره رنگ بهاران باران آور است.
به خاموشی نمیگذرد و خاک سیه را سیراب میگرداند. . . ” اما فقره های چهارم و پنجم جملۀ اول این بند، دارای تابعیت و عمده گی است. فقرۀ چهارم در حقیقت یک فقرۀ وصفی برای توصیف وضعیت دخترکان شگوفه است که قسمتی از مسند الیه میباشد درحالی که فقرۀ پنجم سه فقرۀ اول را متمم فعل ساخته است بدین گونه:
” سبزه های نو رسته
لاله های آتشین کهساری
و دخترکان شگوفه که بر روی آسمان ابراندود از فراز شاخه ها چون عقد پروین شبانگاهی جلوه دارند از آن ِ اوست. “
این فقره ها میتواند بدین شکل ساده شود: سبزه ها، لاله ها و شگوفه های درختان از ابر تیره، ناآرام و سیراب کنندۀ خاک سیه است.
جملۀ دوم یک جملۀ مرکب – مختلط است.
” در خراسان و همۀ خاور پنداری بود که مروارید را این ابر با قطر ات خود در دل صدف میپرورد؛ ولی نمیگفتند که بر روی خاک چه پیرایه میبندد و دانه هایش چه بار می آورند.
آنگاه از زیبا ترین و گورا ترین لمحات آفرینش است که این ابر ببارد و از کرانه به کرانۀ دگر گردون بتازد. “
فقرۀ اول و دوم جملۀ دوم رابطۀ تابعی مفعولی باهم دارند که با فقرۀ سوم رابطۀ متوازن عکس دارند و فقرۀ سوم دو فقرۀ مفعولی دارد که به ترتیب فقرۀ چهارم و پنجم است. فقرۀ ششم که فقرۀ قیدی است با فقرۀ هفتم رابطۀ تابعی متممم دارد.
داستان نویس، با اشاره به اثر قطرات باران در صدف و مروارید اثر باران بهاری را در رویش و روح نوازی بیان مینماید. او که از باور قدما در خراسان یاد میکند و میگوید که اثر باران را در مروارید میدیدند؛ ولی این اثر را در خاک، متذکر نمیشدند؛ در حقیقت دید امروزی را که دید خود نویسنده است با دید تاریخی به مقایسه میگیرد.
داستان نویس، در جملۀ سوم میگوید:
” خورشید تابید تا بوی نافۀ ختن را از خاک سیه بر انگیزد.
آن شاعر جوان، سخنگوی کهن
آن شوریدۀ آتش نهاد
آن دانای بلخ که چون گل سرخ در حریم نو بهار روزی چند مشعل افروخت و با کفن خونین پژمرد، حق داشت که میگفت:
زگل بوی گلاب آید بدانسان که پنداری گـُل اندر گِل سرشتی”
جملۀ سوم متشکل از دو فقرۀ مختلط با رابطۀ نتیجه ( یعنی آفتاب تابید تا بوی نافۀ ختن را از خاک سیه بر انگیزد. ) و فقره های بعدی یعنی فقره های سوم و چهارم توصیف شاعر – دقیقی- و فقره های پنجم و ششم، فقره های استشهادی برای فقره های اول و دوم با استشهاد متنی از دقیقی بلخی.
بند اول این داستان که در آغاز این نبشه آمد با بند دوم که در اینجا نقل شد، در حقیقت دید امروزی در بارۀ ابر بهار است که نویسنده را به یاد گذشته انداخته است.
در بند سوم، او به رابطه میان امروز و دیروز یا جریان کنونی و جریان گذشته اشاره دارد:
” این همان ابر سیاه است که روزگاری بر شهرستان بلخ چتر میزد
همان افسونگر سوداییست که از آب سرد، آتش مشتعل می افروخت.
این همان غمزدۀ تیره خاطر است که از زهر خند وی، جهانی به نشاط اندر میشد و از گریه اش کوه و دمن را انبساط دست میداد”
بند سوم دارای دو جملۀ مختلط و یک جملۀ مرکب مختلط است. جملۀ اول دارای تابعیت وصفی از فاعل فقرۀ اول است و جملۀ مختلط میباشد. جملۀ دوم بازهم دارای تابعیت وصفی از فاعل فقرۀ اول است. جملۀ سوم، دارای یک فقرۀ عمده است که دو فقرۀ تابع آن میان هم در وصف یکی از صفات فاعل فقرۀ عمده که همانا فقرۀ اول است ارتباط توازن دارند و البته جملۀ سوم یک جملۀ مرکب – مختلط است.
بند سوم از یکسو، به امری که همین اکنون ( زبان نویسنده) وجود دارد، اشاره میکند از سوی دگر، به گذشتۀ این ابر. این ابرکابل است که در گذشته در بلخ بود. توروایانا آن را حالا میبیند و دقیقی بلخی هزار سال قبل دیده بود. بند سوم اشتراک میان حال و گذشته را بیان میکند، موضوعی که احساس مشترک میان توروایانا به عنوان نویسنده و دقیقی شاعر را موجب شده است. این بند سراسر تضاد است. خصوصیات ابر به گونه یی که ترسناک و هیبتناک باشد به وصف می آید؛ اما نتیجۀ آن برعکس چتر گونه است. آبش برافروزندۀ آتش مشتعل است. یعنی آبش گلها را میرویاند. غمزدۀ تیره خاطر است زهرخند دارد؛ توسط آن جهانی به نشاط اندر میشد و از گریه اش کوه و دمن را انبساط دست میداد.
====
بند چهارم شرح حال ابر بهاری در زمانی است که دیده نمیشود. یعنی در فصلهای غیر بهار. او کجاست؟ او را ” روج جبال” بر صخره های هندوکوه میبندد. دید اساطیری در دید توروایانا نفوذ میکند. با این دید است که به شرح ناپدید شدن ابر بهاری میپردازد. روح جبال را پر قدرت نشان میدهد که میتواند ابر بهاری را به اسارت بگیرد و در زنجیر محکم نگهدارد. مدت زندانی بودنش یکسال است. او محکوم است که این یکسال را سپری کند. غرشها، بی تابی ها، شکوه ها و نالیدنها سودی ندارد؛ هر قدر بیشتر دست و پا میزند؛ زنجیرها بر پیکرش بیشتر فشار می آورد و او را چون زورقی که کشتی بانان آن را در کنار دریای توفانی محکم میبندد، محکمتر میدارد. از بالای کوه پر برف و شاخه های سنگ زار به پایان مینگرد. وادیهای سر سبز، انهار خروشان و صحاری بی پایان را مشاهده میکند. با آنکه میبیند؛ اما هجران او را رها نمیکند و جز ناکامی و رنج حاصلی ندارد. ابر بهار در برابر قوۀ قاهره یی چون روح جبال کمزور است در نتیجه تلاشهایش برای رهایی بی نتیجه میماند. او یک سال را باید سپری کند. این یکسال که در زندان روح جبال قرار دارد، توسط فقره هایی که ارتباط متوازن بین هم دارند به وصف گرفته میشود و جز یک مورد آنهم فقره های نهم و دهم که میان شان ارتباط تابعی است جملۀ مرکب – مختلط را تشکیل میدهد:
” از بهاری تا بهاری ناپدید میگردد
روح نیرومند جبال او را بر صخره های هندوکوه میبندد
و در سلسله ها محکم میبندد
یکسال در آن زندان علوی به سر میبرد
غرشها، بی تابی ها شکوه ها و نالیدنها سودی ندارند
هرچند دست و پا میزند سلاسل بر پیکرش بیشتر فشار می آورد
و او را چون زورقی که کشتی بانان در کنار دریای توفانی محکمتر میبندند، قایمتر میدارد
از فراز ذروه های سیمین و شخهای سنگزار به سوی دره و دامان مینگرد
وادیهای سر سبز، انهار خروشان و صحاری بی پایان را مشاهده میکند
وبا وجود دیدار، مهجوری وی را ترک نگوید
و به جز حرمان، باری نیارد”
بند پنجم، از دو جمله که هردو مرکب مختلط منکشف میباشد تشکیل شده است. در این بند، صورت ابر آشفته به شکل برجسته استعاری میشود و به هیکل انسان دربند در می آید تا معانی حزء ِ مرتبط به چنین هیکل شرح شود. آرزو و هوای این هیکل، مرکز این معانی حزءِ است. او در حالی که در بند به سر میبرد و جز شکیبایی چاره یی ندارد وضع شوریده و تن دردمند و دل سوزنده اش آرزوهای وی را از میان برده نمیتواند و احساس میکند که هر گاه از بند برهد و از صخرۀ سیاه مفارقت جوید، سر و صدا به راه میندازد و رعد و برق ایجاد میکند. او میداند که گوهر دیده گانش فرو خواهد ریخت و جهان افسرده را روح تازه خواهد دمید. او بر دره ها، برگهای درختان و روی دریای نیلاب فرو می آید، دهکده ها را میپوشاند، صبح را شام میسازد و با آب خود گلها را در هر جا میرویاند:
” جز شکیبایی چاره یی ندارد
با آتش دل و سوز درون
با شور و سودای بی پایان
بایستی در هوایش پابند ماند
باشد که روزی زنجیرهای بند و زندان را درهم شکند
واز صخرۀ سیاه مفارقت جوید
بر دره و دشت فرود آید و صحرا را در آغوش گیرد
آنگاه آتش دیرین از قلبش لمعان خواهد نمود
و دل درد رسیده اش افغان خواهد کرد.
گوهر دیده گانش فرو خواهد ریخت و با عصارۀ عشق روان تازه یی در یک جهان افسرده خواهد دمید.
او میخواهد بر دامنه های سر سبز دره های نیمه روشن و نیمه تاریک بیاساید. بر برگهای درختان بوسه زند و باری بر روی نیلاب فرود آید
و تشنه گی هجران را از امواج آن لاجورد سیال درمان نماید
دهکده ها را در ردای سبز رنگ خویش بپیچد و از دیدۀ اغیار پنهان نماید
صبح فروزان را به شام نیلفام تبدیل کند
و در آن دمِ سحر انگیز از سنگ خارا شراره بر انگیزد تا بعد از رحلتش نیز روزگار چند مشتعل ماند. “
بند ششم، متشکل از سه جمله به ترتیب مرکب مختلط، مختلط پرسشی و مرکب میباشد و معانی جزئی ایجاد شده از تصویر ابر بهاری را بعد از آزادی از اسارت به بیان میگیرد:
دیشب زنجیرها را شکست و آزاد شد و چون دودِ شهر های آتش گرفته در دامنۀ افق قد برافراشت مگر هنوز وصال دره و دمان و دیدار مرغزار و صحرا، آتش غضب وی را فرو ننشانیده و هر دم صاعقه میبارد و غرش میکند. بارانش همه جا را فراگرفته زمین خوابیده را بیدار میکند، سیلابها را از دامن کوه جاری میسازد و غلغله را در جویباران باعث میشود. در سراسر گردون آوازش پخش شده است:
” مگر دیشب بند از پای بگسست
وآن سلاسل وحشت انگیز را در هم شکست که اکنون چون دودِ شهر های آتش گرفته در دامنۀ افق قد بر افراشت مگر هنوز وصال دره و دامان ودیدار صحرا و مرغزار آتش غضب و کینه اش را فرو ننشانیده که هر دم صاعقه میبارد و چون شیر نخجیر غرش میکند؟”
اشکش مانند تیر های الماس بر جهان میبارد و زمین خوابیده را بیدار میسازد. سیلابهای ارغند از دامان کوه میفرستد وجویباران خاموش را به غلغله می آورد چون ندای رستاخیز آفاق را آواز وی فرا گرفته و در سرتا سر گردون آوزۀ او حکمفرماست.
بند هفتم، مجموعاً از چهار جمله تشکیل شده است. جملۀ اول جملۀ مرکب، جملۀ دوم و سوم جملۀ مختلط پرسشی است و جملۀ چهارم یک جملۀ مرکب مختلط منکشف متشکل از چندین فقره است که همه در وصف حرکت پر شور و جنون آمیز ابر آشفته به کار رفته است. در این جمله ها دیده میشود که ابر آشفته برای درهم شکستن آرامی و سکوت آسمان و ایجاد سرو صدا و نور رعد و برق در کار میشود و جدال میان باد ها که از سوی روح جبال فرستاده شده است تا دوباره ابر آشفته را به فراز آشیانۀ عقابان ببرد و در بند بکشد. مجادلۀ ابر آشفته و باد ها به نفع بادها تمام میشود و ابر دوباره در بند می افتد:
” با شتاب حیرت آوری صحنۀ فلک را جولانگاه خویش قرار داده و با بی تابی فوق التصور شورش در آرامی و سکوت نیلفام آسمان تولید نمود.
آیا این کج مج خط آتش رنگ فروغ خندۀ ظفر است که بر لبهای کبودش نقش میبندد و یا برق غضب و آشفته گی؟
آیا این صاعقۀ هیبت انگیز درخشیدن تازیانۀ الماس اوست که بادهای معاند را میکو بد یا لمعان اخگر افروختۀ عشق؟
ابر آشفته، دیوانه وار گاه میخندد و گاه میگیرید
گاه میرقصد و گاه حمله ور میشود
چون سرگشتۀ سودایی با عالم شیدایی دقایق وصال را در شور جنون میگذراند
پای کهسار را میبوسد
بردره ها سر میکشد
آتش برادیم زمین میفروزد
و با بهار کهساران مجادله میکند
زیرا روح کهسار بادهای غریونده را فرستاده تا او را برگرداند
و دوباره بر ذروه های شامخ هندو کوه ببندد و شتاب تب و تاب نیرو و توان برآشفته را به پایان رساند.
چون پیکر سیاه بی جان در هوا معلق ماند
بادها وزیدن گرفتند و وی را به سوی قلل مرتفع کشیدند تا بر فراز آشیانه های عقاب بر صخره های سیاه و خاموش
وآن گوشه یی که تنفسی را راه نیست مغلوبش نمایند. “
اسطوره، استعاره ووصف تصاویر و معانی جزئی را در ابر آشفته، حیات نو میدهد و یک بخش طبیعت زیبای افغانستان را به نمایش میگذارد تا احساس میهن دوستی مبتنی بر نا تورالیزم را درخواننده برانگیزاند.
زیبایی های طبیعی فصل بهار، گلها، سبزه ها، درختان، بوی خوش و طراوت و تازه گی و صوت همه در کوه و دشت و دمن، دریا، نهر و جویبارها در گذشته و حال ترسیم میشود و خوانندۀ امروز را که در آیندۀ نزدیک آن وقت، به سر میبرد یکبار دگر به ارزشهای طبیعی میهن مان متوجه میگرداند تا در این فصل بهار با توروایانا و دقیقی بلخی حس مشترک پیدا کند. . .
بیزمانی درون متن درهمزمانی روایت یک شب
روایت یک شب با تکنیک پرداخت روایت بر اساس همزمانی صورت گرفته است. حادثه ها شخصیت مرکزی ندارد که بر محور آن حرکت کند بلکه شخصیتهایی گوناگون برمحور زمان واحد یا همزمان پرداخته شده اند. درین نوع داستان پردازی درون متن اهمیت اساسی دارد و ساختار درونی مخصوصا درونمایه یا تم مهم است ومحور داستان پردازی میباشد. داستانهای نو که گاهی پیشرو هم خوانده میشوند، زمانی پدید آمدند که ساختار داستان کاملا عناصر اصلی خود را یافته بود وهمه مراجع آکادمیک آنراپذیرفته بودند. پیشروی در هنرو موسیقی وادبیات چنانکه درداستان یک شب به عنوان یک اثرهنری درداستان پردازی دیده میشودبا درک ساختار اصلی اثرهنری یکی ازعناصر ساختاری را برجسته وآنرا محور هنرآفرینی قرار میدادند. ازجمله این که درداستان پردازی، زمان که یک عنصر در تنظیم حوادث است اگر در داستان اساس قرار بگیرد و بر اساس زمان واحد، داستان پرداخته شود نحوه داستان پردازی با قرادادهای داستان نویسی عادی اختلاف پیدامی کند. در چنین داستان همزمان با تمرکز به یک زمان معین، به مکانهای متعدد ورویدادهای متنوع توجه میشود. با توجه به مکانهای متعدد ورویدادهای متناسب با آن مکانها، ساختار درونی برجسته میشود تا ارزش داستانی حفظ شود. داستان یک شب با چنین تکنیکی پرداخته شده است. باگزینش چنین پرداختی است که مینیمال هایی پدید آمده است. این مینیمالها هرکدام شخصیتهای خاص خود را دارند که ازنطر زمان، حوادث آن قبل از دمیدن صبح رخ میدهد. درین مینیمالها، به ترتیب شخصیت مرکزی یک دخترروستایی، مرد عابد، سرباز، رامشگران، ، دانشمند، شاعراست. نحوه دید وگونۀ نظرورهیافت آنها به زندگی ابزارآنهارا برای تغییر حالت ووضعیت یا حفظ حالت ووضعیت خودبه کار می اندازد ورویۀ آنهارا در قبال حوادث، مردمان وجهان تعیین می کند. دختر جوان روستایی که خواب هنوزدر چشمانش است؛ دران وقت شب خوابش سنگین است وبا استفاده از هوای خوش دربسترش به خواب ادامه میدهد. اودران وقت کدام برنامه یی بهتر ازانکه خواب خود را پوره کند وبعد با راحتی روزنورا شروع کند کدام برنامه اجرایی یا ساختن برنامه ندارد تا وضعیت وحالتی را تغییر بدهد؛ بهتر آن دیده که حالت ووضعیتش دران لحظات حفظ شود. مردی که برجانمازرو به قبله نشسته به راز ونیاز میپردازد ومیخواهد گناهانش بخشوده شود وخداوند بزرگ نیازهایش را برآورده بسازدووضعیتی که داردبا کمک خداوند تغییر کند ودر دنیا وآخرت سرخروی باشد وبا آرامی وسرفرازی حیات به سر برد. اودران حال نماز وعبادت را بهترین روش ورویه برای دستیابی به خوشبختی ودعا را کارا ترین ابزاربرای تحقق آرزوهای خود میداند. در مینیمل سوم سربازمجروح در حال احتضاردر میدان جنگ است. ازهرسو گلوله می آید وهمقطارانش به زمین می افتند. او ابزارش تفنگ است. ارتباطش دران وقت با جهان ازطریق صحنه جنک که دران زخم برداشته قایم است. جز آتش وگلوله ومرگ چیزی نمی بیند. او با آنکه به مشکل میتواند حرکت بدهد تمام قوت خود را جمع می کند تا شلیک کند بدون آنکه بداند که با مرمیش سینه کی هدف قرار می گیرد. تالارمیکده وصحنه رقص مینیمل چهارم را میسازد که دران وقت شب همه بیدارند وبا شراب ومستی وموسیقی حیات به سر میبرند. آنها با دیدی که دربارۀ لذت بردن از حیات دارند شیوۀ زندگیشان را تعیین کرده ورقص وپایکوبی ومستی را ابزار وروش بهروری از زندگی قرار داده اند. فکر می کنند همین عشق وحیات است وآنهایی را که دران نیمه شب می بینند وابراز علاقه می کنند اصلا فردا به یاد نمی آورند. مینمل پنجم مرد دانشمند ومتفکراست که در عقب میز قرار گرفته وکتابهایی چند دربرابرش قراردارد وبرای دریافت حقیقت مطالعه می کند. او میداند که تنها بخشی از حقیقت را خواهدیافت و اینده گان کاراورا پیش خواهند برد. او مطالعه وتحقیق را ابزار خود ساخته ودران نیمه های شب کاربالای موضوعات مورد علاقه را روش خود قرار داده است. مینمل ششم شاعراست. او دران نیمه های شب قلم را گرفته رازهای زندگی را که دلش است روی کاغذ میریزد. تو گویی در کنارۀ دریایی نشسته وازراز آن آگاهست ولحظات تموج دریا را که دران نموداراست درقید قلم می آورد و به ستایش بزرگترین صخرۀ دریا که امواج هر لحظه بران میخورد میپردازد، این صخره صخرۀ عشق است. شاعرپناه بردن به سرایش شعر رادران وقت شب روش زندگی خود قرار داده وسرودن را نوشتن شعررا ابزار ارایه مکنونات قلب خود ساخته است. مینیمال هفتم جمعبندی است ونتیجه ازقول عارف(دید عرفانی) فقط دران شب با قلبش است. اووارسته از جهانست. جزقلبش چیزی را نمی بیند. او خواب وخیال دیگران را ندارد وهمانند دیگرا ن در پی ابزار نیست تا ابزاری به کارداشته باشد یا بیان روشی برای تغییر وضعیت وحالت. او میداند وقلبش. عارف یک سو قرار میگیرد ودیگران در سوی دیگر. او بی زمانی را اساس کار خود قرار میدهد ودیگران استفاده اززمانرا به شیوۀ خود. نظامیان ورامشگران دران نیمۀ شب جمعی حرکت می کنندو به شیوه خودمستقیما حیات بسر میبرند؛ اما دیگران برای حیات خوب تلاش می کنند. تنها یکی است که در خواب است ودیگری بیدار است امابا دل خود.
زندگی ونحوه امید به زندگی، امیال وآرزوهای انسانها، در چهار چوب دیدهمزمانی یا اجتماعی با مکان بزرگتر یا زمین پیوند مییابند ومعنای خاصی پیدا می کنند. ازمیان هفت شخصیت مینیمالها، شش شخصیت این معنی را دریافته اند؛ امادرپایان این معنی را محدود کننده وگذرنده قلمداد می کند وصرف بیزمانی را که با دل انسان وکاردل است دایمی میداند وچند وچون آنرا فقط به قلب یا دل شخص مربوط میداند. درپایان ازقول عارف (دیدعرفانی) حس مالکیت برداشته هاوتاریخ یا دید در زمانی را نیزمورد سوال قرار میدهد. منظور از مالکیت نه مالکیت شخصی؛ بلکه مالکیتی است که به واسطۀ آن شخص به دیگران فخر بفروشد و به تحقیر دیگران بپردازد یا اینکه ازدیگران بهره گیری کند وسبب انقیاد دیگران شود. مالکیت تا آنجا مجازاست که رفع ضرورت شود وبی نیازی شخص را ازبنده گان موجب شود. افتخار به این که من گنج دارم یا این که به شیوۀ گذشته گان سلوک میکنم یا این که داغ قدیم در قلب منست همه چیزهایی است که آدمی را به تاریخ ومالکیت مربوط میداند؛ درحالی که خالق متعال در قلب جای دارد واو بالاتراز همه چیزهایی است که آدمی را در مکان وزمان مقید میسازدوارتباط با او رستگاری را موجب میگرداند. اصولا هر چیزی که پرستش خالق ومحبت مخلوق را ازآدمی بگیرد؛ وانسان نتواند رستگاروآزاده وبا سربلندی حیات به سر برد؛ از نظر عارف مردود است . انسان واقعی ورسته ازبند زخارف دنیایی مایۀ ظلم وستم واذیت دیگران نمیشود؛ فایده اش به دیگران میرسد؛ احساسش پاکست وبا شگفته گی روحی به علم وهنروتکنالوژی روی می آورد و به خلق آثار میپردازدونسبت به دیگران با نیت خیرحرکت می کند. چنین یک آدمی خلیفۀ خدا در روی زمین است وجامعه ومردم را به سوی رستگاری سوق میدهد. در غیر آن علم بی عمل نمیتواند دردی را دوا کندوراهی را به انجام برساند که خیر مردم دران مضمر باشد.
داستان یک شب در هفت قسمت وبا هفت وضعیت وشخصیت های گوناگون نخست یک دختر روستایی در تخت خواب، دوم یک عابد در سجاده، سوم یک جنگجوی در حال احتضاربا سایرسربازان در میدان جنگ، چهارم آوازخوانان ورامشگران در یک دیسکوتیک، پنجم یک فیلسوف ودانشمند درعقب میز، ششم یک شاعردرحال شعر نوشتن ترسیم شده است. اینها همه درزمان واحد یعنی در پایان شب نشان داده شده اند.
نخست
یک دختر روستایی
این بخش توصیفی ازطبیعت در پایان شب دارد که زمان ومکان (فضا)ی خواب دختر روستایی توسط آن ترسیم شده است. این توصیف با وضعیت دختر روستایی کاملا تناسب دارد. درین تصویر، ستاره گان وآسمان آن مظاهر طبیعت میباشند که باوصعیت خاص قرارگرفته اند. به زودی سپیده صبح میدمد، پریده گی به رنگ ستاره گان می آیدو آسمان لاجوردی تاریک میشود.
تصاویر قبلی ازمظاهر طبیعت که بصری بود ومربوط به نجوم با تصایری که لمسی صوتی وحتی بویایی است وبا زمین ارتباط دارد هماهنگ میشود. نسیم شبانگاه درختان را به جنبش خفیفی وامیداشت وازآسمان قطرات شبنم به گلبرگهای مرتعش میریخت. سینماتیک جنبش خفیف در ختان وارتعاش گلبرگها این تصاویر را زنده تر میسازد. زمزمه آب روان زندگانی رادر حد زندگانی آدمی که مکنونات خود را برزبان می آورد ارتقا میدهد. نسترن را که میدیدی خیال میکردی که صبح شده. سپیدی نسترن چون سپیدی صبح جلوه میکرد. و گلهای نازکش چون شهاب ثاقب در دامنه چمنزارپراگنده میشد. فضا سازی ازطریق نمایش مظاهر طبیعت بیجان وجاندار که با بیان ساده از آسمان شروع شده بود وبا زبان استعاری در زمین ادامه داشت بازهم رخ به آسمان دارد ومنظره افول هلال زرد رنگ درافق مغرب چون مرد خمیده قامت که صحنه نشاط آسمانی را ترک میکند وان جارا به ستاره گان رقاص ونظر باز رها مینماید، ترسیم گردیده است.
در چنین فضا دختر روستا به خواب گرانی فرو رفته بود.
چشمان فتانش درزیر تاثیر خواب بهاری هنوز خوابیده بود. پیکرش تموج خفیفی داشت چون امواج سیمابی دریا در پرتو نیم رنگ ستاره گان؛ وتنفسش همانند نسیم بهاری بود.
گیسوانش بردوشانۀ برهنه پریشان افتاده بود
ردایی سپید رنگی بدنشرا تا پایانتر ازسینه می پوشید.
بسترش در کنار دریچه قرار داشت. پرتو ستاره گان از آیینه به درون میتابید برودوشش را با نور روشن زینت میداد
تبسمی بر لبان گلگونش نقش بسته بود
سپیدی دندانش دردل شب چون فروع امید می تابید.
دوم
مرد عابد
داستان باوصف طبیعت ازصبح که هنوز سپیده ندمیده است آغاز میشود. شخصیت مرکزی داستان یک مردعابداست که با تصویری از مرد خوش سیما، با ایمان، نورانی، غرق در رازونیاز به درگاه ایزدمتعال، مستجاب الدعا وامیدوار به ذات پروردگاردر آخرهای شب ترسیم گردیده است. فضایی که دران مرد عابد حین عبادت تصویر میگردد؛ از نظر ژانرداستانی فانتستیک است؛ یعنی بامنطق طبیعت همخوانی ندارد وتحت تاثیرمنطق دینی وعرفانی قابل توجیه است. نورایمان ونوای ملکوتی ازنور آفتاب طبیعت وصدای طبیعت فرق دارد. حین دعا اشک ریختن، بیشتر به خدا امیدوار شدن، و یافتن قوت قلب حین عبادت همه حالتهای متعالی عارفانه درحین عبادت است که از نظر داستانی میتوان آنرا فانتستیک توهمی خواند. عابد در یک گفتگوی روحی با خدایش است ودرحقیقت دران وقت شب دریچه های ملکوترا حس می کند دست نیازدراز مینماید وآنچه میخواهد میگیرد وموافق دعایش وحتی بیشتر ازان به دست می آورد.
سپیده صبح ندمیده و سحر دست وگریبان با تاریکی افق است. مردی خوش سیما بر جای نماز نشسته است ورو به خانه خدا دارد. دران دم در دل سیاهی وخاموشی پرتوی بلند میشود که آفتاب لمعه یی ازانست ونوایی بر میخیزد که صدای آفرینش یکی از سرودهای جاوید ویست. این نور نور ایمانست که با نور طبیعت فرق دارد و نوایی ملکوتی که بر میخیزدبا نوای طبیعت فرق دارد. در چنین وضعیتی ازینکه که چرا کارهایی که باید میکرد ونکرده است در پیشگاه خدا اشک ندامت میریزدواز کارهایی که کرده بود واشتباهات دران بود طلب مغفرت میکند. سوز وی سازی دارد؛ یعنی سوختن وی ساختن هم داردبه عباره دیگر اورا به سوی کمال میبرد ودربرابر ابراز نیاز، پاسخی درمی یابد. یعنی دعایش مستجاب است ورفع نیازش میکند وضعفهای ویرا از میان میبرد. در چنین حالت باد موافق می وزد و کشتی بی بادبانش را به سوی ساحل امید رهبری میکند.
سوم
سرباز در حال احتضار
مقدمه مینیمال همخوانی دارد با متن جنگ؛ چه دران ازگرفتاری آفتاب در دام ظلمت سخن گفته میشود. حالات درونی یک سرباز در حالی که خود رادرمیدان جنگ درحالی که جنگ به شدت دوام دارد؛ درکام مرگ می بیندترسیم میشود. تحلیل این حالت زیر تاثیرصدای توپها وانفجار نارنجک وباران خون وآتش مورد توجه قرار میگیرد. درجنگل خموش آهن میبارید وهرلحظه زیر بارش گلوله کسی زخمی وکسی کشته میشد. اودرمیان مرگ وزندگی قرار گرفته بود؛ درذهن خودگاهی خواب وخیال زندگی را میدیدوگاهی به گذشته میرفت وخاطرات خود را مرور میکرد. لحظاتی، مهرومحبت را نسبت به نزدیکان ودوستان وشهروکوچه وخانه در خیال خود می یافت؛ اما این رویا ها زیاد دوام نمیکردوترس وهیبت جنگ با بیرحمی نمودار میشد. میدید که همرزمانش به زمین می افتادند وسیلاب آتش در هرنقطه جاری بود. این وضعیت روانی این عاطفه انسانی و این نفرت نسبت به جنگ اورا نیرو میداد که تن ودستان درحال مرگ خود رابه حرکت درآورد و به ماشۀ تفنگ انگشت را بگذارد وگلوله یی فیر کند. اینکه در سینۀ کی میخورد برایش اهمیت نداشت. تصویر مرگ آدمی را نظر به موقعیتش به تصامیم معین رهبری می کند و این سرباز را به آتش کردن تفنگش واداشته بود.
سپیده صبح ندمیده بود و آفتاب دردام ظلمت گرفتار بود. درسنگر، غم دیده یی انتظار مرگ را داشت وصدای توپها و انفجار نارنجک محشری به پا داشته بود وبا ران خون واتش میبارید. باریدن آهن، جنگل خاموش را به غلیان درآورده بود و هرلحظه، زیربارش گلوله، کسی قامتش خم میشد و به زمین می افتاد وروانی ازپیکرش جدا میشد و به آسمان میرفت. گاه خواب وخیال زندگانی بر وی چیره میشد وزمانی خاطرات گذشته ، مهرورآفت، کوی وبرزن ویارودیاررا به چشمش جلوه میداد. ولی این رویاها دوام نمیکرد وحقیقت مخوف ومهیب نمایان میشد. همقطارانش به زمین می افتادندوسیلاب آتش پیرامونش را فرا میگرفت. انگشت لرزان خود را برماشه فشار میداد وگلوله یی میجهید ودرتاریکی شب به سوی سینه مجهولی میرفت.
چهارم
رامشگران
غیاب آوازخوانان یک نشانه ازصبح است وبرای این که گفته شود که صبح نشده است مقدمۀ داستان از حضور آوازخوانان در صحنۀ رقص سخن میگوید. درین داستان چهره های مراجعین یک تالار میکده تصویرمیگردد ودر پیوند با آن گفتمان مفهوم روح، تن ودل یا در مجموع مفهوم عشق مطرح میشود. وجود نیمه برهنه دختران، رقص وموسیقی هیجان ایجاد میکند؛ پیکها مستی می آورد وهمه را در درون خود میخواند، بیخودی وفراموشی خلق می کند. توجه به دنیای بیرون ازمیان میرود وازلحظات خوش وهیجانی لذت میبرند. بی پروا ولا قید درپهلوی هم قرار گرفتن دختران وپسران وخوابیدن به شکل بی نظم ونزدیک باهم موجب التذاذ شان میشود. آنها با ایما واشاره ناز وکرشمه را ازطریق چهره، لبان، و چشمان وگیسوان به همدیگر تبادله می نمایند. تماشاگران وبازیگران درهم آمیخته اند؛ به آسانی در جای یکدیگر قرار میگیرند ووظیفۀ همدیگررا اجرا می کنند؛ چون که همه یک هدف را پیش میبرند که آنهم لذت وهیجان دادن به همدیگراست. همه درین شبستان انهارا شهوت گلو سوخته وتشنه لب گردانیده و بدنهایشان ازگرمی بهیمیت میسوزد. اینها عظمت وبزرگیی که درعشق است؛ آنرا بازیچه ساخته خود را فریب میدهند. رازونیازوسوزوگداز آنها ناپایدار وسست وناهمواراست. حسن وزیبایی، این تحفۀ آفرینش را با شهوت اشتباه کرده به دروغ وفساد کشانده اند. حالا درتحت اثر هیجان ومستی ابراز دوستی می کنند وباهم راز ونیازدارند؛ امافردا که شود نه راز است نه دوستی؛ حتی یک دیگررا نمی شناسند وبا د یدۀ بیگانه همدیگررا می بینند. روح این امرمربوط به خدا برایشان وسیلۀ بازی است؛ جسمها بازیچه قلبها آیینۀ فریب.
سپیده صبح ندمیده بود هنوز آوازخوانان در صحنه رقص حضور داشتند. درتالارمیکده ازکثرت مراجعین جای پای ماندن نبوددختران نیمه برهنه به موسیقی ورقص مشغول بودند پیکهای شراب دست به دست میگشت و مستی حاضران هرلحظه بیشتر میشد مردان وزنان با بی نظمی در کنار هم خوابیده بودند، موسیقی شاد نواخته میشد ولبها، چهره ها و چشمان وگیسوان هماهنگ با آن، شوریده گی وتموج داشتندوازخود نازوکرشمه بیرون میدادند وجواب میگرفتند. صحنه یی عجیبی بود تماشاگران وبازیگران در جای یکدیگر قرار میگرفتندواجرای وظیفه میگردند. همه دران شبستان تشنه لب وگلو سوخته بودند وپیکرهایشان ازداغی وگرمی میسوخت. تشنه گی تشنه گی شهوت بود. آن داغی و گرمی، داغی وگرمی بهیمیت بود. اینها خود را فریب داده عشق را بازیچه گرفته بودند. رازها ونیازها وسوز وگداز آنهانا پایدار وسست وخواب ناهموار بود. حسن وزیبا یی این امانت وتحفه آفرینش را باشهوت یکی گرفته آنرا به دروغ فساد کشانده بودند. فردا که شود نه رازاست نه دوستی وحتی یکدیگر را نمیشناسند وبا دیده بیگانه همدیگر را میبینند.
روح وسیله بازی، پیکرها بازیچه ودلها آینه فریب.
پنجم
دانشمند
روشن بودن شمع اشاره به شب دارد که تاریکی را روشن میسازد؛ ازین جهت مقدمۀ مناسب برای دانش ودانشمند است. شمع کتابی را که دانشمند میخواند روشن می نماید. او مردی را نمودار میسازد که موهای سپیدسرش رفته، چین بر پیشانی دارد و مشغول مطالعه است. او برای دریافت حقیقت مطالعه می کند. سالها مطالعه وتحقیق نموده اما نتوانسته به حقیقت دست یابد؛ او هرقدر عمیق فکرکرده حقیقت عمیق تر رخ نموده هرقدربالارفته حقیقت بالا تر بوده هرقدر پایان تر رفته حقیقت پایان تر بوده. اوازچنین وضعیت حقیقت وجستجوی حقیقت مایوس نشده در همان حدی که توانسته قسمتی از حقیقت را روشن کند راضی است وتوقع دارد دیگران کاروی را ادامه بدهند.
سپیده صبح ندمیده. شمع هنوز روشن است. روی میز، کتابهایی وجوددارد که درپرتولرزان شمع، خطوط آن خوانده میشود. مردی با سر با موی ریخته وچین برپیشانی افگنده مشغول خواندن کتاب برای دریافت حقیقت میباشد. درپی جستجوی حقیقت، مویهای سیاهش سپید شده وعمرش به تحقیق ومطالعه گذشته، شبها را بیدار بوده روزهارا درخواب گذرانیده اما هنوز به حقیقت دست نیافته است.
هرقدر فروتر رفته پایان آنرا پایان تر وهراندازه بالا، فرازهستی را بالاتردیده. گرچه آرزویش زیاد است؛ امانا امید نشده تلاش میکند. بخشی از حقیقت را دریافته وآنرایادداشت کرده ودر مسیردوامدار کشف حقیقت سهیم شده است.
گرچه رسیدن به منزل مقصود مرامش است؛ اما این امانت را تا مرحله یی پیش میبرد وانتظار دارد که دیگری آنرا ادامه بدهد.
ششم
شاعر
به پایان نرسیدن شب تارمقدمۀ مناسب برای شعروشاعری است. زمزمۀ مرد وارسته ترجمان دلش است که قلم آنرا روی صفحه حک می کند. الفاظش نوای آفرینش است ونوشته اش نیایش زیبایی. زمزمه هایش نتیجه حساسیتهای ویست در مقابل اوضاع نابهنجار. او شاعری با نیروی شگرف است. اوبرکنار از گیرودار زندگانی اما آشنا با دقایق زندگانی است. همسان مد دل ازجهان شسته در کنار دریایی نشسته وازژفای دریا باخبراست. توفانها را حس می کند وموجه هارا میبیند؛ سرود بیقراری دریا را می شنود وآنرا نغمۀ حیات میداند. موجه ها بالا می آیند ومیان آبها فرو میروند. دریا گاهی قیر اندود وتیره گاهی هم آسمانی وسیمی میشود. رنگارنگی موجودات وناپایداری اوضاع برای او نغمۀ جاوید هستی است. تنها صخرۀ عشق رادر دل بحر استوار می بیند که هرصبح وشام زرین میگردد وناخدایان را به خود میخواند.
سپیده صبح ندمیده وتاریکی شب دوام دارد. مرد وارسته یی زمزمه میکند وقلمش صدای قلب را درشعرش انعکاس میدهد؛ نوای آفرینش ونیایش زیبایی را درالفاظ می آورد. چون رودیست که تارهای مرتعشش ازهر اهتزازی به آوا می آید. اوشاعراست ونیروی عجیبی در شاعران است. ازگیرودار زندگانی برکنار ولی با دقایق ان آشناست. اوچون مردیست که ازدنیا گسسته ودرکنار دریایی نشسته؛ درحالیکه ازژرفای دریا آگاهست.
طوفانهارا حس می کند؛ موجه هارا میبیند؛ سرود وناآرامی دریارامیشنود ومیداند که آن سرود زندگی است.
موجها بالا می شوند ودریاها فرو میروند. گاه روی آب تیره میشودوسیاه وزمانی کبود ونقره یی. اومیداند که ازیک رنگ به رنگ دیگر شدن موجودات وناپایداری اوضاع سرود دایمی هستی است. تنها یک سنگ دردریا، زرین و ثابت است که ان، عشق میباشد.
هفتم
جمعبندی
نرمیدن آهوی مشکین شب استعارۀ جالب است برای جمعبندی. شب است وجهان پرتب وتاب. هرکس به راهی میرود واندیشۀ خود را دارد. زندگی رنگارنگ است وآرزوها گوناگون. آرزوها وآمال، خوابها وخیالها، مشت گلها وعقدۀ دلها برمحور کرۀ زمین می چرخد وفراموش میشود.
سپیده صبح ندمیده وآهوی مشکین شب نرمیده. مانند شبهای دیگر، آن شب هم شبی بود وجهان را تاب وتبی. هرکس را راهی وهرسری را سودایی. زندگانی بوقلمونی داشت وآرزوها گوناگونی. کره خاکی همه رابرمحور خود می چرخانید و به فراموشی میسپارید.
نتیجه
عارفی که رها از جهان ودلبسته جانان است همه به شمول شاه وزاهد وعاشق را دلبسته گنجینۀ دلق قدیم وداغ دیرینه میبیند؛ اما خودش را گرفتار چیزی که درسینه دارد. آنچه در سینه دارد درقالب زمان نمی گنجد ومقوله یی است بیزمان؛ درحالی که ازآن ِدیگران با زمان مربوط میشود ودرزیر کره خاکی قرار میگیردودر قالب زمان جلوه میکند وازمیان میرود.
نوای رهبری پیشروانه درروایت شبان
روایت شبان توسط دو راوی به اجرا در می آید. بخش اول وبخش سوم توسط راوی سوم شخص وبخش دوم وچهارم توسط دوم شخص روایت میشود. راویان مجموعأ با طرح مناظر زیبا وراه اندازی گفتمانهای پرارزش این روایت را کلیت بخشیده اند. تصویر مناظر زیبا وگفتمانها اثرات دوجانبه میان هم دارند؛ وموسیقی طبیعت این اثرات را معنی دارتر می گرداند. ساختمان بیرونی اثربیشتر به چهار تابلو شباهت دارد. تابلوی اول درمتن صحرا را نشان میدهدودران شبان ورمه، برجسته میشود ودرین میان شبان چون شاه صحراورمه ها تصویر میگردد. در تابلوی دوم ارتباط شبان با موجودات غیر ذیروح صحرا وکوه به بیان می آید وزبان روایتی میگردد وحادثۀ عشق شبان مطرح میگردد. درتابلوی سوم، شبان با نی اش به وصف می آید وزبان توصیفی میشود. درتابلوی چهارم، راوی، دوم شخص میشود وشبان را مورد خطاب قرار میدهد وتاریخ زندگی وی راو این که پدرش دربرابر کارشبانی احساس مسوولیت می کند؛ به صورت غیر مستقیم متوجه مسوولیتهایش میگرداند.
ساختمان درونی اثر برعلاوۀ آن که ترسیم چهرۀ شبان رااز نظر معنی همگامی می کند؛ نشان میدهد که مضمون یادرونمایۀ این ساختمان رهبریت پیشروانه است که در ساختمان درونی تابلوی اول به صورت برجسته زیر عنوان پادشاه یا زمامدارمطرح گردیده. درتابلوی دوم (1)صلاحیت شبان دررهبری ازجهت اینکه شبان رازهای حیات را درک می کند (2)و این که رهبر هم دل دارد وعاشق میشود مطرح میشود. درتابلوی سوم دراینکه شبان در خود غرق میگردد و به جای مسوولیتهای بزرگش به نی نوازی می پردازد اشاره مینماید ودرتابلوی چهارم شبان مورد خطاب قرار می گیردو به مسوولیتهایش متوجه ساخته میشود.
تابلوی اول نشان میدهد که شبان در بیابان بیکران وبی پایان تنها به سر می برد؛ همرازش در شبها ستاره گانست ودرپناه خلوت لایتناهی خود را یکتا می بیندوآواز صحرا را می شنود. بدین گونه تنهایی اوویکتایی اودر صحرا به نقاشی کشیده میشود وپس ازان به این که صحرا یار سهمگین وخاموش است تمرکز میشود ومتعاقب آن تأکید می کند که این خاموشی ترسناک، این سکوت بی صدا خود آوازی است. آواز صحرا راتنها صحرا نورد میداند وترجمان راز بیابان شبانان میباشند. درتابلوی اول یکی ازهمین رازداران بیابان با رمه اش به تصویر کشیده شده است. شبان برهنه با عصای کلفت و چشمانی که به افق های دور نگرانست؛ در میان رمۀ خویش چون پرچمی بر فرازسپاه ایستاده؛ ورمۀ اومانند ابرپارۀ سیاری بر می نماید؛ وچون کوههای در دامان سفید، نگه را به خویشتن میدوزد. شبان صحرا با پاهای پرآبله و بدنی که ازتابش آفتاب سوخته؛ برهنه وخوشحال است. او به جزجامۀ نمدین کلفت که در سرما به دوش می کشد؛ پوشاکی نداردو به غیر ازتکه پارۀ سفید که به دورموهای ژولیده اش پیچیده؛ کلاهی به سر نمی نماید؛ ولی با آنهم پادشاه صحراست. بدین صورت گفتمان پادشاهی یا رهبریت آغاز میشود. شبانان خویشتن را صاحب جهان میشمارند وجهان خویشتن را بیابان میدانند؛ مگر علی الرغم دیگران، برعکس گمان آنهایی که ازصحرا دوراند؛ هیچگاه تحکمی بر رمۀخویش ندارد وفرمانروای آن تودۀ آرام نیست. شبان خود رادرزمرۀ اوشان می شمارد ویکی از آنها می پندارد؛ زیرامانند گوسفندان خاموش ونگرانست. پادشاهی ورهبریت به خاموشی ونگرانی آینده؛ یعنی به اندیشه و سخنی که به خیر مردم باشد وبتواند توسط مردمان عملی شود؛ نه این که درهوا به حیث صوت بلند باقی بماند وهمچنان به این که دور اندیش ومدبر باشد مربوطست. شبان خود رادرزمرۀ گوسفندان رمۀ خویش میشمارد(البته در عربی شبان راعی گفته میشودو رمه به رعیت ترجمه میگردد. ازین رو رعیت پادشاه به معنی رمه یا گوسندان راعی یا چوپان یا شبان است. )همچنان که رهبران واقعی سرنوشت خود را با سرنوشت رهروان وشاهان سرنوشت وزندگی خود را با سرنوشت وزندگی رعایا یکی میپندارند وخود را ازجملۀ آنها میشمارند. )امرونهی که در مدیریت است با تحکم انجام میشود؛ در رهبریت معنی ندارد. اتوریتۀ معنوی رهبریت به عملی شدن پیامها می انجامد. ازسوی دیگر، افزون خواهی در مال درشأن شاه یارهبر نیست. همچنان که در پوشاک نیست. درین است که به حیث رهبر اعتماد بر نفس داشته باشد ومردم از آنها بیاموزند تا در خطرات مصون بمانند ودرراه درست گام بر دارندوخوشبختی را نصیب شوند.
گفتمان تابلوی دوم گفتمان آگاهی درونی وگفتمان تجلی محبت در دل شبان است. درین تابلو از شعر روایتی شبان زیر ساخت صلاحیت رهبری ومشغول شدن رهبر در جهان خصوصی اش بررسی شده است. راوی دوم شخص خطاب به خواننده میگوید که نمیدانیدطلوع خورشید درصحرا واشعۀ زرین آن برپستیها وبلندیهای زمین چه سحری دارد وتصور کرده نمیتوانید که دشتهای وسیع درپرتو ماه چه خاموشی قشنگی را پرورش میدهد. گفتن این که سحر چه سحرانگیزی ودشتهای وسیع در پرتو ماه چه خاموشی دارد؛ گفتمان رهبری را که دردرونمایۀ ساختمان معنوی این اثر وجود دارد ودر بخش اول تشخص یافته بود؛ ادامه میدهد. یکی از خصوصیات رهبری به شیوۀ پیامبران دخیل شدن به طبیعت در پیوند با دل است. حواس باید در پیوند با دل هستی را ببیند وصداهای آنرا بشنوداشارۀ راوی به ضربان قلب به همین نکته اشاره دارد. تنها درآنجاست که ضربان قلب با آواز منقطع لاینقطع خود موزیک آسمانی را به گوش میرساندوآنکه همیشه آین آهنگ جاودان را می شنود شبان است. موزیک آسمانی وآهنگ جاودان با حواسی که رابطۀ نا گسستنی با قلب، با دل داشته باشد؛ شنیده میشود. این چنین صدا، آدمی رابه سوی خیر، زیبایی وحقیقت رهنمون میشود وهرامری که با انسانها پیوند داشته باشد؛ با محبت ارتباط میگیرد وجزپرستش خالق ودوستی انسانها هیچ رابطۀ دیگر به ظهور نمی رسد. بدین جهت در صحرا شور حق وباطل خاموش میگرددوتنها دل به سخن می درایدو این دل ومحبت تنها محدود به انسان وجامعه نمیشود؛ به تمام طبیعت زنده وبیجان وسعت می یابد. انسان وارسته با طبیعت ومخلوقات غیر تنفسی می آمیزد. این آمیزش با طبیعت جاندار وبیجان، جامعه وانسانها، دیدرا تغییر بلکه تکامل میدهد. چنین دید بیشتر شبیه ستاره گانست که ازمتانت وخونسردی برخوردار است نه آدمهای عادی که تحولات جهانرا تعقیب می نمایند. نگاه او با متانت وخونسردی دیده گان انجم به تحولات جهان می نگرد. اما دل ودید دربارۀ دیگران، دربارۀ خوبی وخیر دیگران ِیک امراست ودررابطه با خود شخص که اینجا شبان مطرح است؛ به حیث یک انسان، یک مخلوق، امر دیگر. تا اینجا به آن دلی که برای خیر دیگران وسعادت وخوشبختی دیگران وقف شده است؛ پرداخته شده، در سطور بعدی، این دل در پیوند با نیازهای شخصی وفردی شبان (رهبر)مورد توجه قرار می گیرد. راوی میگویدکه شبان هم دل دارد؛ یعنی شبان میتواند دل ببازد. اما ربودن دل شبان کارآسان نیست. هرکس نمیتواند دل شبان را برباید. دلباختن با دل ربودن هماهنگ به وجود می آید. دلربا قبل ازین که دل رباید؛ دربرابر خود دلباخته ندارد. کسی است مانند سایر افراد. مانند سایر افراد به دیگران می بیند. یکی ازین دیگران، آن دیدن، آن نگاه را در می یابد؛ دراو نفوذ می کند وبا گذشت زمان در نتیجه در یک سو دلربا پدید می آیدودر سوی دیگر دلباخته. با این شرح که هردم نگاه گرمی به سوی او می نگرد. یک سال میگیرد که شعلۀ جواله در دل صحرا به تابش درآمد وردای سرخ در اهتزاز. آن ردای گلگون، پیکر لطیفی را پوشیده بود وبر دو دیدۀ براق سایه افگنده چشمان آهوانۀ عروس صحرا به دیده گان مخمور شبان بر خورد. برق جانگداز ودلنوازی ازان جهید و به قلب شبان آزرده اصابت کرد. پیکر وی را ارتعاشی استیلا نمود وخود را مواجه با جمال حقیقی یافت. راوی جمال حقیقی را بیشتر به کاوش میگیرد. حسنی که درتابش ستاره گان دیده میشود ونه در پرتو ماه؛ زیباییی که نه شفق به او جلوه داده نه طلوع خورشید. ودربارۀ نگاه روایتگر می گویدکه نگاه ان سیم پیکر آتشین معجر ازمهر وسط السماء گرمتر وسوزانتر بود وازآب هیرمند گواراتر. اما شبان حرفی ازان لعل خاموش نشنید وجز تبسمی برآن حقۀ آتش رنگ ندید. لعبت صحرا در گذشت؛ اما دل وی را آرام نکرد وپس از آن روز، خود را هرگز تنها نمی دید. یک جهان خیال ورویا وی را تعقیب میکرد ودر افق هر صبح وشام گوشۀ آن ردای گلگون به اهتزاز می درامد.
درپهلوی گفتمان اصلی رهبری در تابلوی سوم، گفتمان نی شبان و این که درد تنهایی وفراق آنها ازطریق نی بیان میشود؛ می آید. عشق در چوپان به درد تبدیل میشود ودرد درنای چوپان انعکاس می یابد واز نظر گفتمان اصلی یعنی رهبری به معنای در خود ماندن رهبر ودوری از مسوولیتهایش است که درتابلوی بعدی روشن میشود. راوی با توجه به زمان حال به روایتگری می پردازد. اگرچه خورشید خوابیده وستاره گان بیدارند؛ ولی هنوز دامان صحرا چون دل بیدردان تاریک نیست. همزمان با توصیف صبح وقت، بدون آن که به عشق پرسوز شبان اشاره کند؛ با استفاده از تعبیر تاریکی دل بیدردان به دل دردمند او که در تابلوی دوم ترسیم گردیده اشاره می کند و نیز به دل روشن شده، به عشق شبان می پردازد. انبوه گوسفندان این بار مانند ابر سیاهی می نماید که دربهاران سر می کشد؛ ولی هر قدر ببینی شبان را نمی یابی؛ فقط نوای نی است که در بیابان انعکاس داردوازطریق آن صدا در مییابی که شبان در میان گوسفندان خود است وطبیعت به گوسفندان، این مخلوقات آرام وخاموش ازراز درون مردان صحرا یی حکایت می کند. یگانه وسیلۀ رازونیاز شبانان نی های بیابانی است. آنها یاری ندارند که با وی سخن بگویند وغمگساری تا رازدل کنند. سوز وساز شبان از تنگنای آن نی به آفاق بلند میشود وبرگنبد نیلگون فلک می برآید. نغمۀ وی را فرشته گان می شنودو به آواز نی های شبانی هر شب ناهید میرقصد.
تابلوی چهارم تثبیت کنندۀ گفتمان رهبری است که در سه تابلوی اول گوشه هایی ازان بیان شده است. درین تابلو به شبان پیر یعنی پدر شبان جوان اشاره میشود که چگونه مسوولیت پذیر بود وازرسالتی که داشت شجاعانه دفاع میکردوگوسفندان را از چنگال درنده گان رهایی میداد. در حقیقت با یاد آوری ازپدر، پسررا متوجه میسازد که به امور عامه بپردازد ومسایل شخصی، وی را ازرسالتش باز نماند. راوی دوم شخص خطاب به شبان جوان میگوید: ای شبان جوان!پدر پیرت، درین صحرا با گیسوان سپید ومحاسن سیمین با ابروانی که پرده بر چشمان خیره وسرخ او آویخته بود، تا دم آخر زندگانی به سر می برد. راوی به نگران بودن شبان دربرابروظیفه اش در قبال پاسداری از رعیت (گوسفندان)میگوید: پدرت لمحه یی نمی آسود تا گوسفندانش نمی آرمیدند. و نیز تا که نفس داشت ومیتوانست کار کند ازانجام وظیفه سرنپیچید. عصای چوپانی را تادادن جان به کسی نسپرد. متعاقبا ارتباط پدر وپسرحین نزدیک شدن مرگ پدر بیان میشود. آن وقت که شبان را شبان بزرگ شان، شبان همه کاینات وموجودات به بارگاه جاودانی خویش میخواند وبایستی صحرارا ترک می گفت، ترا در بستر سنگزار وخاک آلود خود طلبید وعصای شبانی را به دست تو به امانت گذاشت تا گوسفندان خداوند را پاسبانی نمایی وایشان را از چنگال درنده گان رهایی بخشی!راوی میان پدر وپسر، شبان پیر وشبان جوان، در بخش تجربۀ گذشته وکارهایی که در آینده شود؛ ضعف پیری وتوانایی جسمانی جوان، این که با کمال امانت داری درگذشته توسط پدر صورت گرفته وحالا ادامه پیدا کند،؛ مقایسه و به نکات قوت هردو اشاره می کند. ای جوان!شبان وادی زابل را گذاشت وکارش را به انجام رسانید. امروز عصای وی دردست توانای تست. او به بازوان لرزان خویش عصای شبانی را نگهمیداشت و به آیین شبانی خللی وارد نکرد؛ تو با سر پنجۀ آهنین خود آنرا نگهداری کن!ودراخیر میگوید: شبانی سنت پیشوایانست!
((مرد قبایل)) وتلاش برای هماهنگی کاربامبارزه
مبارزه درزندگی اساس است. مبارزه تثبیت کردن خود است. انسان تا مبارزه نکند خودش نمیشود. مبارزه غلبه بر ترس است؛ فایق آمدن برناامیدی است. ازمیان برداشتن تهدیدات است. غلبه بر ترس وفایق آمدن بر نا امیدی جنبۀ روحی ومعنوی دارد اما ازمیان بردن تهدید با اقدامات عملی پیوند می یابد. در اصطلاح، تهدید کننده، دشمن است. هرچیزی که تهدید می کند به عنوان دشمن شناخته میشود؛ برای این که تهدید ازمیان برود دو راه وجود دارد: حفظ وتقویت خود ازیک طرف وازمیان برداشتن وتضعیف ودرانقیادآوردن دشمن ازطرف دیگر. . پس ازمنظر نظری مبارزه یعنی خود شناسی ودشمن شناسی واز نظر عملی، مبارزه یعنی داخل شدن درکشمکش بادشمن که در نتیجه تهدید دشمن به هدف پایان دادن به تهدید به وجود می آید. هر مبارزه یک کار عملی است که در عقب خود سازماندهی ودرعقب سازماندهی، سیاست ونقشه راه در قبال دارد. هدف مبارزه تثبیت خوداست در برابر دشمن. خود شناسی سه وجه دارد: خود ارزشی، خود آگاهی وخود پویایی. تنیجۀ عملی این سه وجه ظهور خودی درانسان است. خودی زندگی را بروجهی می آورد که در شان انسان به عنوان خلیفۀ خدا میباشد. خلیفۀ خدا زندگی را آگاهانه با رضایت وخوشی در پیوند با دیگران مطرح می کند و به حیث رهبر ورهنمای دیگران، به تامین امن ودفاع ازجامعه وخوشبختی وپیشرفت آن اقدام می نماید. خلیفۀ خدا شهروند مسوول است که همچون رهبر در جامعه فعالیت می کند. انسان از نظر عمل اجتماعی هم متوجه تثبیت خود است هم توجه به ادامه حیات بر اساس رفع نیازهای جسمانی دارد. کار به رفع نیازها میپردازد ازطریق تولید اجتماعی ومبارزه به تثبیت اجتماعی می انجامد ازطریق تثبیت خود. مبارزه زیرساخت کاراست. کار اگر بدون مبارزه صورت بگیرد؛ یک نواخت میشود؛ اما اگر با مبارزه توام شود خصلت پویا ومبتکرانه می گیرد. کار با طبیعت( و نیز جامعه) سرو کار دارد درحالی که مبارزه با خود ودیگران مربوط است. در مبارزه تلاش صورت میگیرد تا شخص تثبیت شود، هویت پیدا کند بتواند تصمیم بگیرد وتصامیم خود را عملی کند. گرفتن تصمیم دوجهت دارد: یکی ماقبل تصمیم، دیگر مابعد تصمیم. تصمیم یک نقطۀ عطف است. برای این که تصمیم گرفت تمام نیروهای معنوی ومادی باید همراهی کند. نیروهای معنوی تجربه ها ومطالعات نظری است که منجر به تصمیم گیری میشود ونیروهای مادی بعد از تصمیم عبارت ازتقسیم بندی وظایف برای اجرا یا تغییر وضعیت وارزیابی اجراآت برای رسیدن به هدف. اما تصمیم گیرنده برای اقدام وریسک پذیری جسارت دارد. دراقدامات خود ابتکار دارد. راههایی را می پیماید کدشمن حدس زده نمیتواند. هدف را با سختگیری تعقیب می کند. دربرابر شکست وپیروزی خونسردوخودداراست. هیچگاه واقع بینی را ازدست نمیدهد. در دیدن مسیر حوادث زیرک است نهان بینی و اینده نگری دارد. عقل واراده وعاطفه را یکجا به حرکت می اندازد. او عقیده دارد که ترس ونا امیدی انسان را در خود فرو میبرد؛ آزادگی اش را میگیرد؛ برده وغلام میسازد؛ در برابر ظلم تسلیم میشود؛ ظلم پذیر میگردد.
مرد قبایل نوشتۀ نجیب الله توروایانا باداستان پردازی به شیوۀ نو به نگارش آمده است. داستان با معرفی شخصیت مرکزی شکل گرفته پیش میرود ودر دوام این داستان روال داستان پردازی متعارف برهم خورده نگارش تبیینی واستدلالی جای نگارش توصیفی را میگیردو داستان را به شیوۀ نو درمی آورد. این امر، در حقیقت تغییری است درشکل روایت نه درونمایه. متن داستان مردقبایل با گفتمان مبارزه وکارتکمیل میشود. گفتمان مبارزه وکاردرداستان “مردقبایل ” ازطریق مرزشکنی روایی زمینه رابرای بازنمایی درون مایۀ این داستان بیشترممکن گردانیده است. این داستان با معرفی چهرۀ مرکزی که همانا مردقبایل است با شگردهای شخصیت پردازی معمول در داستانهای کوتاه آغاز میشود. تصویری که ازمرد قبایل درین داستان ارایه میشودپاهایش برهنه است و موهایش پریش. این توصیف چنان دوام میکند که ابعاد مختلف مردقبایل به خوبی تجسم مییابد: مرد با چشمان شعله افگن وچهرۀ آفتاب خورده بر صخره ها وکوهها می برآید. دیده میشود که پا های مرد قبایل از تماس با طبیعت سخت، اذیت نمیشود و این که موهایش نظم ندارد وشانه نخورده برایش فرقی ندارد یعنی تماس مستقیم با مظاهرطبیعی و چشم دیگران در مورد خودش مهم نیست؛ اما چشم خودش شعله افگن است و بر دیگران نفوذ دارد. درآفتاب به سربرده وکمتر درخانه بوده ازین رو چهره اش آفتاب خورده معلوم میشود. محل اصلی مردقبایل صخره ها وکوهها است همیشه درآنجا رفت وآمد میکند. رابطۀ نزدیک مردقبایل با طبیعت کوهستانی اورا طوری بارآورده که نه از سرما باکی دارد ونه هم از گرما اندیشه یی. حیات در صخره ها وکوهها وارتباط کمتر با اجتماعات پرجمعیت ومراودۀ نزدیک با پدیده های طبیعی صخره وخاک موجب گردیده جامه های خاکیش گرداندود وکاکل سیاهش خاک آلودباشد. مردقبایل با این اوصافی که به بیان آمد؛ آدم سر سخت است وتسلیم ناپذیر ومبارزه جو. او هر لحظه آماده است تادربرابر تهدید یا حمله یی با اقدام جسورانه مقابله نماید. به این جهت همواره قطاری به دوش دارد وتفنگی بر کف. اوخطر پذیر است وازین که هر لحظه خود را درخطر میبیندودر تهدیددشمن در برابر همه چیزحساس است. این حساسیت اورا زیرک بارآورده و پیشبین نسبت به اینده. آینده نگر است ومسیر حوادث را زیر نظر دارد. این امر به چشمانش خصوصیتی داده که در آدمهایی که درپی حادثه نیستند دیده نمیشود؛ یعنی چشمانش دور ونزدیک را با نظرهای تیزشگافنده، نگاه می کند. جایی که او زندگی میکند کوههای سرخ رنگ وجبال کبود به هر طرفش گسترده شده. محلی درآن پرازسنگ ومحلی پوشیده از جنگل است. جایی است که آبهای سیلابی در غرش وشتاب ودر غلغله وپیچ وتاب، ازکهساران به دره های سرسبز فرود می آید. کوه ودره نه تنها محل زیست؛ بلکه کشور وی هم است. مهمترین رابطه مرد قبایل با خودش است. هررابطه دو سودارد. رابطه یک انسان با خودش نیز یک رابطۀ دوجانبه است. او جوان است. در کوه پیمایی وتیراندازی آزموده ودلیر است. این دوخصوصیت اورا نیرومند وجوانمرد ساخته تا کنون ازهیچ کس فرمان نبرده. او خود فرمانده خودش است. رابطه اش با دیگران صریح وساده رابطۀ دوستی یا رابطۀ دشمنی است. در رابطۀ دشمنی با دیگران چون گرگ گرسنه، درنده است؛ زیرا دستش گرفتار تفنگ است ومهارت عجیبی درآن دارد. جز جنگ کاری دیگری از او بر نمی آید. بیگانه یی را که نخواهد نمیگذارد که دردیارش شبی را هم به سر آرد؛ ولی همین مرد دررابطۀ دوستی آنچه دارد به یک مهمان ارزانی میدارد. مرد قبایل چشمان براق وسیاه دختران را دوست دارد وحاضر است که جان خود را قربان یک تبسم نماید وهمه داروندار خود را درراه محبت ودوستی ازدست دهد؛ چنان که خانمان را چون گردی از پیکی جانان بیفشاند. خانه اش بر فراز کوهی است بلند وگردن کش. کلبه یی است خاکی که گاه گاه دود کبود آن بلند میگردد ودر آسمان لا جو ردی ناپدید میشود. داستان ازطریق مرزشکنی روایی ودخالت تبیین واستدلال با گفتمان مبارزه وکار وپیشکش خطابیه ها (ای گرسنه پا برهنه وای ژولیدۀ معذب!) ودریغ خوانیها (دریغ ازآن جان که در راه انزوای قبیله قربان شود ) ادامه مییابد. شگردهای دریغ خوانی فشاری است بالای شخصیتش تا وی را به تکامل وادارد. تکامل شخصیت در داستان با تاثیرعوامل درونی یعنی اثر گذاری بر افکار وتمایلاتی که برای تغییر درونی چهرۀ داستانی صورت میگیرد وتاثیر عوامل بیرونی ازطریق زبا ن درداستان به امرو نهی وخطابیه ها کشیده میشود ومنجر به اثر گذاری به اعمال وی میگردد. روحیۀ انتقادی از طریق انتقاد مستقیم به یک صفت مانند خودپرستی وغرور بیجا یا انتقاد ازعمل بی ثمر وداشتن کینه وحس انتقام دایمی در برابر وابسته گان نزدیک و به اصطلاح اَودر زاده گی یا دلیر بودن بدون فکرو به کار بردن نیرو بدون سنجش تشکیل دهندۀگفتمان انتقادی وگفتمان تربیتی ورهبری کننده گی درامور خانواده گی واجتماعی وفرهنگی است وبرانگیزندۀ احساس مسوولیت میباشد. مردقبایل آرام است؛ ولی آسایش ندیده است. او مغرور است؛ اما نمیداند که ناتوان تر ازوی کسی نیست. نیروی او متاسفانه ثمر ندارد. بازویش مشغول شکستن است. قلبش پراز کینه دربرابر نزدیکانش میباشد. اگر این دل در نزد کسی میبود که فکر میکرد و این بازو از مردی که سنجش داشت وعاقلانه می اندشید کاخی میساختند که ازآسیب جهان در آمان میبود؛ اما حالا خانه اش ویران وزمینش بایر مانده؛ قلبه هنوزخطی بران خاک بکر ندویده. کودکش درآغوش آرام مادر، طفولیت را با لب نان سیر به سر نیاورده؛ ولی او مغرور است؛ برخویشتن میبالد. گفتمان مبارزه وکار سمت دهندۀ اصلی داستان است؛ زیرا مرد قبایل مرد مبارزه است. چهره یی است همانند رستم قبل از اسلام، اعضای جنبش عیاران از جمله یعقوب لیث در قرن چهارم وجنبش روشانی درقرن دهم دورۀ اسلامی درشرق و قهرمانان مثل روبین هود وسایر داستانهادرغرب. اعضای این جنبشها، شبیه افراد با تیپ مرد قبایل است که درتاریخ برای ساختن تمدن واجتماعات نظامی وجامعه سیاسی _نظامی نقش مهم دارند. مرد قبایل مرد سلاح وجنگ است. کسی که جنگیده وزمینه های جنگی را دیده است درحقیقت جهاد اصغر را انجام داده وباید برای جهاد اکبر آماده شود؛ اما برای جهاد اکبرتوجه به خود وهمنوعان ضرور است. کسی که به جهاد اکبر پای میماند باید یک مرحلۀ انتقادی به خود داشته باشد. داستان قبایل با گفتمان مبارزه وکار وحتی شهروندی به این امرتوجه میکند واز همه اولتر به توسعۀ فکر، علم ودانش، کتاب وقلم وبعد به چیزهای دیگر که با کارمثمر ارتباط داردمیپردازد. واما بر عکس در مورد مرد قبایل گفته میشودکه فکرش محدود است؛ به دانش علاقه ندارد.؛ کتاب وقلم را درست نمیشناسد؛ به دهقانی علاقمند نیست. همۀ زندگیش را دشمنی، کینه وانتقام میسازد. موضوعات پیدا کردن نان ازطریق غلبه وتسلط و زور گویی ورویگردانی از پیشه ها ونداشتن اهداف در زندگی وبلند پروازی بدون توجه به دیگران موارد دیگری ازانتقاد است که برای آدمی زاد که خلیفۀ خدا در زمین است زیب ندارد. گفته میشود که او نان رازطریق غلبه وتسلط پیدا میکند. به زراعت، دکان داری، آهنگری و معماری علاقه ندارد؛ زیرا همۀ این کار ها خدمت به دیگرانست واو به خدمتگزاری به دگران علاقه ندارد نمیخواهد در محلی باشد ومطیع کسی. او مقصد وهدفی ندارد؛ نیروی خود را در جهت مثبت به کار نمی اندازد قلبش قوی است؛ اما سپر کسی نشده. بازویش تواناست؛ اما چیزی بنا نکرده. همیشه هدف گلوله ها بوده. پروازش فرقی با عقاب ندارد؛ ولی عقاب نیست آدمیزاد است. یعنی در اصل اوخلیفه خدا، سازندۀ شهرها، ایجاد گرانهار، غرس کننده اشجار تیماردار بیماران آموزگار کودکان ومدافع آزادگان است. در اصل، نخستین قدم ازجنگ خود انگیخته به سوی جنگ آگاهانه، توجه به دیگرانست. مرد آنست که از خود نباشد. از هموطنان باشد وسپس ازجهان. ای گرسنۀ پا برهنه و ای ژولیدۀ معذب!سعادت پیش پای تست؛ بنگر؛ پرده از روی آن بردار. خدای، جهان خوشبختی را به تو ارزانی داشته وکلید گنجینۀ آن را در کف تو نهاده به کار پردازوآب روان را بر خاک سیه جاری کن. پیکان گاو آهن را دردل زمین فرو بر، دانۀ گندم بر افشان، خوشه هارا بردار ونانی به دست آور که محصول رنج نو باشد. برو آن پاره نان را با زن وکودکانت قسمت کن وشبها در پرتو چراغ بر روی اطفالت تبسم نما؛ پیران را سلام کن، ناتوانان را دست گیر وبا دیگران یک جا شو وشهررا بر پا دار!ای آوارۀ شبگرد!فرزندت را به مکتب بفرست تا دانش آموزد ووسایل آسایش به تو ودیگران ارزانی دارد. هیچگاه مترس؛ آنروزنیز مترس؛ زیرا تو همانی که سینه را سپر میساختی. اما دریغ ازآن سینه که هدف گلولۀ برادر گردد. دریغ ازآن جانی که در راه انزوای قبیله قربان شود. داستان مرد قبایل ازطریق طرح گفتمانها مرز شکنی میشود و بدین طریق، شخصیت پردازی ازراه استدلال وتبیین باتوصیف قهرمان که همانا مرد قبایل است تکمیل میگردد یعنی مسیر تکاملی قهرمان در جریان داستان پیموده میشودوچهرۀ مرد قبایل بعد از تغییرنشان داده میشود. . مردی که درآغاز داستان جنگ را به خاطر جنگ میخواسست ومرد قبیله بود حالا مرد قبایل نه بلکه مرد وطن وملت است. تعرض بر خاک را دفاع میکند وخاک دشمن را از خون او رنگین میسازد. او همه را همانند خود میبیند؛ درراه تامین آرامش میکوشد و به فکر میهن وثروت وطن است. جملات آخر داستان در حقیقت نتیجه تبیین واستدلال از مرد قبایل با شیوۀ مرزشکنی روایی است ازطریق گفتمان مبارزه وکار: هرگاه دشمن با تعرضی بردیار تو، به مزارع تو وهموطنانت بتازد؛ با وی در آویز؛ خاکی را که از آب سیراب وازدانه، زمردین کرده، به خون او درآمیز. اندیشه مکن، دردلی که مهر دیگران آشیان گیرد تیر کینه فرو نمیرود و به کشوری که پسران آن یکتن باشند متعرضی دست نمییابد. دلاور آن مردی است که آرامش را تامین نماید برثروت دیارخویش بیفزاید؛ از بدبختی همنوعان خود را بکاهد و به سهم خود بکوشد که جامعۀ او به سوی نیکو یی وجمال واتفاق راه پیماید.
گفتمان ذهنیت وخیال درتحلیل روانکاوانۀ روایت اوشاس
روایت اوشاس از نظر روایتگری وزبان ورویدادها همه متکی بر ارزشهای ذهنیت وخیال ساماندهی وسازماندهی شده است. درین روایت، تکنیک ِفلش بک، میان دوکاخ که یکی سیاسی است ودیگر دینی یعنی کاخ حکومت وکاخ معبد، نوعی از ایهام ایجادمی کند که میخواهد با ایجاد ذهنیت خیالهای مربوط به موضوع را در ذهن ایجاد کند وازطریق ایهام وابهام خواننده رابردرون کاوی متن بخواند وبرای شخصیتهای داستانی محیط مناسب ازطریق این ذهنیت سازی وخیال آفرینی ایجاد کند.
این گفتمان ذهنیت وخیال مسلط بر متن اوشاس است که خواننده را درهر بخش نخست به منظره پردازی متوجه می کند وتوسط آن محیط ایجاد می مینماید ودرمتن آن محیط شخصیتها را قرار میدهد وگفتمانها راراه اندازی می نماید. این گفتمانها روایت را به صورت غیر خطی پیش میبرد وبا محور ذهنیت وخیال داستان را با اندیشه های متعدد غنی میسازد. ذهنیت وخیال، داستان اوشاس وارشاک را وفانامه یی ساخته است که ازآزمایش مقابله با قدرت سیاسی ودینی دوران حاکمیت کنیشکا درزیرمعتقدات بودیسم با تسلیم ناپذیری ونه گفتن این دو جوان در برابرخواست غیرمعقول مبتنی برتشریفات برآمده از قدرت، پیروزی دلباخته گی را رقم زده است.
آنها با همدیگر دلربا ودلباخته اند. شخصیت هردو با تصمیم خطر ناک که گرفته اند جاودانه شده است. هردوبرای وفا به همدیگرورسیدن به هم باقدرتها جنگیده اند وآنهارا مغلوب گردانیده اند. دشمنان اعتراف کرده اند که آنها از نظر روحی قدرت برتر دارند. چه عواملی درپشت این روایت دلداده گی است که از نظر گفتمان ذهنیت وخیال درروانکاوی، پیروزی وغالبیت آنهارا نشان میدهد.
قاید بزرگ بعد ازینکه درتالار کاخ توسط ارشاک زخم میبردارد که به اثر آن زخم میمیرد؛ قبل ازمردن میگوید که ارشاک دربرابر اوشاس وفای خود را نشان داد وقابل مواخذه نیست ومی پذیرد که در مجادله میان او وارشاک او(قاید بزرگ)ملامت است.
رئیس رهبانان نیزوقتی درتالار معبد می بیند که برای نخستین باراشتراک کننده گان تشریفات نذربه جای رسم معمول که باید دیده گان شان به سوی چشمان بت بزگ سیاه ببیند همه نگاهها به سوی اوشاس است؛ اعتراف می کند که بت بزرگ دربرابر زیبایی اوشاس مغلوب شده است. این احساس مغلوبیت بت بزرگ بر رئیس رهبانان به گونه یی اثر می گذارد که برخلاف معمول راهبان اودر انظار همه بادستان خود خشونت آمیزاوشاس را میگیردوبا فشار ممکن به سوی پیکر خاموش بت بزرگ سیاه پرتاب می کند. اوشاس چگونه این قدرت روحی را دریافته در حالی که او به گفتۀ رئیس رهبانان یک رقاصه معمولی است که برای مجالس آوازورقص در میان مردمان معمولی وگاهی بزرگان به رامشگری می پردازد. ارشاک کی است که قاید بزرگ یا شخصیت دوم دستگاه کنیشکا اقدام بسیار خطرناک اورا که در قانون جنایت وجرم بزرگ محسوب میشودنادیده میگیرد واو را ازکیفرمعاف میدارد. او یک سرباز معمولی دستگاه است؛ اما اوشاس را دوست دارد وازوی محافظت می کندودرین راه به بزرگترین شخصیت سیاسی حاضر در کاپیسا تیراندازی مینماید که تیر اندازی او منجر به قتل قاید بزرگ میشود. اوشاس درتالار کاخ درموقع آوازخوانی تمام اشعارش به دوستی ومحبت ارشاک اشاره داردوموقعی که اورا در تالار معبد به عنوان قربانی ونذرهدیۀ بت بزگ سیاه مینمایند؛ تمام هوش وحواسش به سوی ارشاک است ولحظه یی از نظر ش دور نیست. بعد از سرنوشت ارشاک –که دران وقت وفا به اوبرایش اولویت دارد–است که او به سرنوشت پدر ومادر خود می اندیشد.
از نظر روانکاوی، درین داستان میل ووجدان درهماهنگی قرار گرفته است. چنان که میبینیم اوشاس وارشاک هردومیل شان با همدیگرازطریق تاکید بر وجدان تبارز کرده وعکس العمل دریافت نموده اند. چون وجدان و اوامر ونواهی اش، در چوکات ارزشها وقوانین واصول که توسط شخص، به صورت اختیاری وآزادانه انتخاب میشود وبر اساس آن تصمیم اتخاذ میگردد، وقتی که با موضوع میل که یک امردرونی ومربوط به حوزۀ وجوددرونی انسان یا ناخودآگاه روان است درهم بیامیزد؛ آن موضوع میل، درتمام وجود استیلا می کند وپذیرفته میشودوخلاف آن رد میگردد.
سایقۀ زندگی ازمیلی که با وجدان پیوند دارد؛ دفاع می کند وبا وی همراهی می نماید؛ چون اگرعشق وزندگی همدست شوند که درین داستان شده است؛ با سایقۀ مرگ چنانکه درین داستان میبینیم به آسانی دست وپنجه نرم می کند وتمایلات ناشی از عشق وزندگی را دربیرون وجودآدمی، به سوی هر مبدآ خطر که برخلاف آن تمایلات باشد متوجه می گرداند.
موضوع میل یا موضوع عشق (یادلربا یا معشوقه )به جای شخص(عاشق یادلباخته) قرار میگیرد ودفاع از موضوع عشق(یامعشوقه یادلربا) درحقیقت دفاع از عاشق (دلباخته )است. درچنین حالت، هرتصمیم چه تصمیم ارشاک نسبت به نشان دادن وفاداری به عشق به شکل تیراندازی به قاید بزرگ باشد؛ چه تصمیم اوشاس نسبت به وفاداری به عشق به شکل انداختن از بام معبد به دریایی که آبش به جایی میرود که ارشاک درآنجاست؛ هردو با تمام وجودومتکی برارزشهای اخلاقی که دران وجدان با میل گره خورده است؛ از نظر روانی وارزشهای عشق درذهن اوشاس وارشاک توجیه میشود.
درتالار کاخ در کاپیسا دخترزیبای کاپیسا یی می رقصید؛ رقصش با زیبایی بی مثالش چشمان همه بیننده گان را به سوی خود خوانده بود. درمیان تماشا گران محبوب اوهم حضورداشت. فرمانروای محلی کاپیسا مهر خود رابه آن دختر ابرازکرد؛ این حرکت فرمانروا، محبوب آن دختر- یعنی جوان پکتها–را برافروخته ساخت. محبوب آن دختر ازجملۀ سربازان فرمانروایی کاپیسا بود. اومهرفرمانروارا نسبت به محبو به اش پذیرفته نتوانست. تیری کشیدوفرمانروای کاپیسارا هدف قرار داد. تیر به قلب فرمانروا خورد واورا به شدت زخمی ساخت. همهمه یی کاخ را فراگرفت. او دستگیرشد. فرمانروای مجروح قبل ازینکه بمیردازمامورین بررسی این حادثه خواست که ارشاک را در بند نیندازند؛ زیرا او گناه ندارد؛ اووفاوغیرت نسبت به محبوبۀ خود را نشان داد. گناه ازمنست که به محبو به اش دست درازی کردم. ارشاک سربازدلاوراست اورا به جبهه شرق در جنگ بفرستید؛ بالاخره در جنگ یک روزکشته میشود. او این بگفت وجان داد.
قضات چنان کردند ودر عوض حکم کردند که محبو به اش اوشاس به عنوان نذر برای خدمت به معبد کنیشکا هدیه شود. مطابق رسم نذر بوداییان، اورا درعرادۀ گلپوش قرار میدهند. عراده را هشت گاو به سوی معبد میبرد و به پیکر خاموش معبد کنیشکا تسلیم می کند. پس ازرسیدن به معبد که باتشریفات انجام میشود، دخترشب در بام معبد بالا میشود وازآنجا به دریای نیلاب خود را می افگند تا بتواند به ارشاک برسد. مهمترین خصوصیت داستان پردازی در اوشاس اینست که این داستان با استفاده ازتکنیک فلش بک نوعی از ایهام آفرینی کرده وابهام زایی تا از نظر داستانی نوآوری کرده باشد واز نظر معنایی نکاتی که در لایه های مختلف ازجمله در لایه های پیچیدۀدستگاه های قدرت درتاریخ ولایه های روانکاوانه واجتماعی درمتن وجوددارد؛ مورد توجه قرار بگیرد.
این داستان میتواندبادرنظر داشت تحلیل دین بودایی، تاریخی، جنسیتی، نژادی وطبقاتی نقد، بازیافت، مفهوم پردازی وارزیابی شود. اوشاس نذر میشود و به پیکر خاموش معبد کنیشکا هدیه میگردد. درهندویسم که بودیسم ازبطن آن زاده شده است؛ نذر یاقربانی اهمیت فراوان دارد. قربانی با شیوه های خاص وتوام با سرودها وتشریفات مخصوص انجام میشود. تشریفاتی که برای اهدای اوشاس به معبدانجام میشود؛ محل آن در یک ونیم یا دو کیلومتری شرق کاپیسا پایتخت دوم کنیشکا است. معبد درکوه پهلوان در ناحیه یی که امروز شترک خوانده میشود؛ وهمین اکنون معبدی به نام معبد بودایی چینی درآنجا وجوددارد واقع است. تاریخ به یاد دارد که شن یان یک شهزادۀ چینی توسط کنیشکا بعد ازفتح کاشغرازآنجا آورده شده بود ودر نزدیکی این معبد حیات به سر میبرد.
مراسم نزدیکیهای شام اجرا شد. آنروز خیل کلنگان فضای کبودآسمان کاپیسا را پرغلغله ساخته ودرزمین آشاوه لاله های آتشین رسته بود. خلایق بسیار در دامنۀ کوه پهلوان، مقابل پرستشگاه بلند بالای کنیشکا گردآمده بودند. عرادۀ گلپوش آهسته آهسته به سوی معبد کنیشکا نزدیک میشد. هشت گاوآن عرده را در عقب خودمی کشید. درمراسم تشریفات اجرای موسیقی هم شامل بود. نوازنده گان سرود ناگا پادشاه مارهای آبی را که کشور اودر کنارۀ نیلاب است؛ میسرودند. سرود ناگا یک سمبول انتقال ازدورۀ مادرشاهی به دورۀ پدرشاهی است. دردورۀ نیولیتیک به تدریج دورۀ مادرشاهی یا حاکمیت مادر در سرنوشت قبیله ومتعاقب آن خانواده پایان می پذیرد ودورۀ پدر شاهی آغاز میشود. دردورۀ مادرشاهی مردان دو وظیفۀ اصلی داشتند. یکی جنگ با دشمنان ودفاع در برابر تجاوزودیگرکشتن حیوانات درنده. اما اقتصاد اصلی مثل جمع آوری میوه، بیرون آوردن ریشه نباتات وبعد کشت وزرع وتهیه لباس و ضروریات خانه وتنظیم آن به شمول تربیه طفل ومناسبات اجتماعی در سطح قبیله توسط زنان اجرا میشد. بعد ازآن که دورۀ پدر شاهی آغاز شد زنان آهسته آهسته ازمحوریت دور شدند واجتماع اولیه در تحت حاکمیت مردسالاری یا پدر شاهی با نظامیگری اداره میشدمردها محورفعالیت اجتماعی قرار گرفتند. زنان که در دوران مادر شاهی از نظر خلاقیت، حاکمیت برمال ودارایی وهویت اولاد، عشق ومحبت ودانش وشناخت وهنرحاکم بود؛ دردورۀ پدر سالاری بنابر ازدست دادن قدرت این توانایی هانیزمخصوصا دانشش مورد استفادۀ مردان قرار گرفت. افسانه یا اسطورۀ شاه ماران که درسرود ناگا حفظ گردیده است ودرمراسم خوانده میشد؛ دلالت برداستان شاه ماران دارد که پنهانی در زیرزمین در نزدیکیهای دریای نیلاب دور ازانظارمردان زندگانی دارد. این شاه ماران سروقسمتی ازتنه اش یک زن زیباست وبقیه بدنش ماراست. اوصاحب دانش خارق العاده است. دراسطور گفته میشود روزی برای گرفتن عسل، مردی با دوستان خود رفته بود. عسل زیاد جمع کردند. دوستانش برای اینکه عسل را خود بگیرند؛ آن مرد را در چاهی افگندند. آن مرد درداخل ان چاه متوجه شد که سوراخی مو جود است. خاکها وسنگریزه های سوراخ رابیرون کرد؛ دید میتواند دران سوراخ داخل شود. وقتی داخل شدوچند قدمی برداشت فضای باز را مشاهده کرد. درانجا ماران وشاه ماران را دید. نخست ترسید اما دید آنها رویۀ نیک دارند. ترسش گم شد. روزی چند ماند؛ مرد برای خانواده وجهان بالای زمین دلتنگ شد؛ ازشاه ماران آبی خواست تا اورا اجازه بدهند برود. شاه ماران مخالفت کرد. دلیل مخالفتش آن بود که مرد وقتی به روی زمین برود؛ محل زندگی شاه ماران افشا میشود وشاهان می آیند وهمه را ازمیان میبرند. آن مرد قول داد که چنین نمیشود. پس ازاصرار زیاد ناگا پذیرفت و به مرد اجازه داد که برود. مرد درروی زمین آمد اما دهان خود را بسته بود وداستان شاه ماران را به هیچ کس نگفت تا این که پادشاه بیمار شد. پزشکان توصیه کردند که گوشت شاه ماران را بخورد صحت یاب میشود. پادشاه به مردمان خود گفت هرکس که شاه ماران را دیده است احضارشود. مرد نمیخواست که خود را معرفی کند. اما بالاخره افشا شد. اونمیخواست که نشانی شاه ماران را بدهد. اورا شکنجه کردند. زیر شکنجه تاب نیاورد ومحل شاه ماران را به ماموران پادشاه گفت. ماموران رفتند وناگا یا شاه ماران آبی رااز زیر زمین پیدا کردند وآوردند. هنگامی که شاه ماران آبی را آوردند؛ او به پادشاه گفت که قبل ازکشتن من دودیگ را بیاورند. در یک دیگ آب جوش بیندازند در دیگ دوم آب سرد. دردیگ اول پزشک را بیندازند ودر دیگ دوم شخصی که مرا نشان داده است تاازبیماری نجات پیدا کنی. همان طور کردند. پزشک مرد ودانش شاه ماران به آن مرد انتقال کرد. پادشاه گوشت شاه ماران آبی را خورد. صحت یاب شد. سرود ناگا خوانده میشد تا رهبانان خود را به جای آن مرد که شاه ماران آبی دانشش را به وی انتقال کرده بودقرار دهند وتفوق خود را به زنی که شبیه ناگا شاه ماران آبی نذر میشود؛ نشان بدهند. این سرود دردورانی که جامعه از مادرشاهی به پدرشاهی تحویل شد ساخته شده وتا دوران حاکمیت بودایی ها رسیده بود. رهبانان بودایی، بارداهای زعفرانی بلند وپرچین در مقابل معبد صف کشیده بودند؛ بزرگ رهبانان نیز در میان شان دیده میشد. درمقابل پلکان معبد، جمع غفیری به خاموشی انتظار می کشیدند به جز دیده گانی که به سوی عرادۀ گلپوش متوجه بود وسیر آهستۀ آنرا تعقیب میکرد؛ کوچکترین حرکت، از آن پیکرهای خاموش محسوس نمی گردید. فاصله میان این جمع غفیر با رهبانان به ارتفاع بلندای پلکان بود. رهبانان در بالا بودند و این جمع غفیردر پایین پلکان. اینها در یک خصوصیت ازرهبانان فرق میشدند وان این بود که رهبانان با رئیس (بزرگ) شان یکجا ایستاده بودند؛ اما رئیس (بزرگ) این جمع غفیر آنجا نبود. آیا این جمع غفیر رئیس داشت؟ این رئیس کی بود؟برای جستجوی رئیس (بزرگ) شان باید به متن دقت شود. در متن دیده میشود که کوچک ترین حرکت، ازان پیکرهای خاموش محسوس نمی گردید. رئیس پیکرهای خاموش، یک پیکر خاموش است. درمتن، پیکر خاموش را باید جستجوکرد. دیده میشود که درمتن دربالا تردر پاراگراف نخست آمده است که اورا نذربودای معبد کنشکا نموده ودربارگاه آن پیکر خاموش اهدا میگردید. رئیس(بزرگ)این جمع غفیرازپیکرهای خاموش در معبد همان پیکرخاموش است. پیکرخاموش داوراست؛ این پیکرهای خاموش هم داوران اند؛ صاحبان اقتدارند که در کاخ نزدیک معبد فرمانروایی می کنند و به نام داور معبد، پیکر خاموش بودا، داوری می کنند. زبان داور معبد، همان زبان حکمرواست که ارشاک وی را کشت؛ وپیروانش اوشاس را به معبد کنیشکا نذر واهداکرد. ارتباط میان قدرت دینی وقدرت سیاسی یک ارتباط نامریی است؛ برای ستمکشان وبیگانگان وقسما زنان. ورنه ستمگران وخودیها ومردان وحتی زنان همدست شان این رابطه دینی وسیاسی را به صورت عریان میبینند. آنها با یک فرمان ارشاک را به جنگ می فرستند واوشاس را به معبد میبرندبرای پیکر خاموش. مراسم تشریفات ادامه می یابد. درعقب عراده نوازنده گان به نواختن نی می پرداختند وصدای طبلی به گوش میرسید. بعد ازنوازنده گان، در قطارمنظمی یک عده مردمان، عرادۀ گلپوش را تعقیب میکردند. درمیان آنها پیره مرد وپیره زن رنگ پریده با چشمان گهربارهم دیده میشوند. این قطار منظم کیستند؟اینها که در بین شان آن پیرزن وپیر مرد رنگ پریده با چشمان اشک آلود نیز است؛ درمقایسه باقدرتهای سیاسی ودینی درجملۀ رعیت یا فرودستان جامعه محسوب میشوند. کسانی که ارتباط شان با دودستۀ اول یافرادستان جامعه نابرابراست. آنهاازشهرآمده اند، درمیان شان فرزندان ووابستگان یا خود دهقانان، کسبه کاران وسایر صاحبان مشاغل کم درامد واز نظر اندیشه وفکراقتداردرمرحلۀپایینتر؛ ولی از نظر عشق وامیدبه زندگی ونزدیکی با طبیعت وحیات طبیعی فعالتراند. اینها پیوندهایی عاطفی وروحی با شخصی داشتند که درعراده گلپوش حرکت میکرد. آنها میدانستند که درمیان عراده وحمایل گلهای بهاری، ازمیان خودشان ازمیان فرودستان، دوشیزۀ سیمین پیکری با موهای سیاه و چشمان ازان سیاه تر؛ بالبهای مرجانی ورنگ پریده قد برافراشته بود. چنان می نمود که پرندۀ زیبایی را در قفس نگهداشته اندیا ستارۀ درخشانی راابر سیمینی در پرتو نیلگون ماه بهاری در آغوش کشیده است. میان دنیای درون دختر با دنیای بیرون طبیعت، هماهنگی ایجاد میشود، دلتنگی دختر درابر انعکاس می کند. انجام روز نزدیک بوده؛ سیمای ابر اندود در هر لمحه تیره تر میگردید. اودرحالی که ظاهرآ در میان گلهای بهاری بود؛ اما هویدا بود که موهای آبنوسی اش آشفته است وآشفتگی خاطرش در نگرانی چشمانش خوانده میشد. نخستین بار بود که عروسی بدان زیبایی را به حجله میبردند ودختری بدان رعنایی هدیۀ پرستشگاه میشد. با جعد شکسته به سلاسل گلها بسته اورا نذر پیکر سرد وخاموشی میکردندکه در سینه اش قلبی نمی تپید ودر چشمانش فروغی نبود. آن پیکر سیاه سنگیندل درتالار بزرگ پرستشگاه داوری میکرد. سالیان دراز چشمان نگرانش به دروازه دوخته شده بود ویک لحظه هم ازان دور نمی شد. قرنها بود که دیده برهم نگذاشته بود وهمیشه مهر سکوت برلب داشت. عراده در جنبش بود واوشاس که در اندیشۀ آیندۀ ترسناک خود فرو میرفت برخود می لرزید. اندیشۀ آینده ازان بود که اورا داورهای قدرت سیاسی به داور قدرت دینی داده بود. این داوردومی بیجان بود وآن داورهای نخستین جان حیوانی داشتند. معلوم بود که به جای داور بیجان، داوران با جان حیوانی حرکت میکردند. درحالی که درتشریفات چنان که دیده شدخاموش وبیحرکت ایستاده بودند. اوشاس زیبایی فوق العاده داشت. بازوان عریان ولباس حریر سفید اورا زیباتر ساخته بود. اوهمچون زیباترین دختر روزگار خود با حسن طبیعی نیاز به آرایشگر نداشت. او واقعا ملکۀ زیبایی و بهار زندگانی بود. پرتوی بود ازفروغ ماه. آن روز، روزی بود که اوشاس این زیباترین دختر دوران خود را نذر (قربانی)معبد میکردند؛ این نذر یا قربانی، درحقیقت قربانی زندگانی بود در پای مرگ، قربانی زیبایی در معرض قدرت، قربانی صدا در بارگاه سکوت وقربانی نور درزاویۀ تاریکی. درحقیقت اوشاس را ازکاپیسا واهل کاپیسا ربوده بودندومیخواستند اورادر تاریکی دیر وسایۀ مجسمۀ بودای ساخته شده از سنگ سماق پنهان سازند. آنها اوشاس، این مرغ آزاد را درآشیانۀ سنگین وسیاه پارسایان بودایی می بستندوبا این کارخود روی لهیبی ازآتشستان عشق خاکسترمی پاشیدند. چرا این کاررا میکردند؟ روشی سزاواراوشاس بود که خصلت ذاتی اودران درنظر گرفته میشد. او نورمهتاب بود که میتوانست درابرسیاه بپیچد وگم شود؛ اوتابش سیارات منظومۀ شمسی بود که میتوانست نیمه های شب دزدیده شود؛ او گردنبند روشن آسمان (ثریا) بود که میتوانست گسسته شود. درحالی که آن روز زنده دلی را، دل آرزومندی را، بازیچۀ افسرده دلان منزوی معبد کنیشکا وگیسوان تابدارش راوقف خدمتگاران کهستان میکردند. با ستایش اورا می نگریستند ولی دستی نبود که اورا رهاکند. نگذارند که میان ستونهای کلفت جان دهدواجازه ندهند که ازکامرانی جوانی وشادکامی زندگانی محروم گردد. عرادۀ گلپوش آن صنم را درپای زینه های معبد کنیشکا رسانید. آن وقت نوای نی سوزان تر شد؛ دوقطار مشعلداران ازمعبد بیرون آمدند وروی زینه ها قرار گرفتند. پیر رهبانان به صدا درامد وسایرزناریان با وی همنوا شدند. انبوه خلایق به سرود او هم آواز شدند. نوای نی شبانی بالا گرفت. سرود پارسایان ستایش اوشاس بود. این سرود ازقدیمترین الهه های دوران مادر شاهی که ویداها ازان یادمی کند واوشاس درمیان شان به عنوان زیباترین الهه وروشن ترین ستاره خوانده میشود؛ میان اوشاسی که دختری از کاپیسا است با اوشاسی که دراساطیر است ودردین بودایی نیز به تقلید از هندویسم دوام یافته است نوعی ازارتباط قایم کنند. مطالعۀ ویداها نشان میدهد که درمیان ویشیها؛ یعنی خردمندان تعداد زیادی اززنان ودختران نیز استند که دردوره های بعدی به صورت ایزدبانوها درآمدند. اشعاری ازین زنان موجود است که در متون ویدایی ثبت گردیده است. این ایزدبانوان به عنوان زیبایی خلقت انسانی در پهلوی زیبایی طبیعت ونماد اندیشه ودانایی وخرد ودارایی وعشق ومحبت وکاروهنروحتی جنگجویی ستایش میشدندکه اوشاس یکی از آنهاست. اوشاس الهه سپیده دم است. او همسان دیوی(روشنایی، آفتاب) ویدایی است که همواره نگاه هندو کوه را به خود جلب کرده بودودرآسمان جلوه گری داشت. اواندرا را که ازجنس رب النوع مذکراست ازحرکت بازمانده وسوریا را به سویی پرتاب کرده است. وارونا که سر دستۀ ارباب الانواع اسونیها بودند؛ وقتی که اوشاس را میدیندند محودیدارش میشدند. اوشاس، سپیدی گلگون سحر، یگانه دیوی دلربای ویدی که از عهد باستان نگاه ریش هندو کوه را خیره گردانیده بود ودرآبگینۀ آبگون فلک پریوار جلوه گری داشت؛ اوشاس که در مقابل جلال زیبایی وجمال رعنایی وی، اندرا ازترکتاز وامانده وسوریا نیز الماس گون خویش را در کنارۀ آسمان پرتاب کرده بود؛ اوشاس که آسونیها بدرقۀ راهش بودند ووارونا، پاسبان شبانگاهی آسمان بیکرانه محودیدارش. اوشاسی که رهبانان برایش سرود میخواندند هم زمان دختری بود ازریشیها، به زیبایی ودانایی نام داشت که متون ویدایی ازان یادمی کند وآن دوره، دورۀ مربوط زمان مادرشاهی وزمان الهه مادرهااست که بعد ستاره ها نماد آن ها شدند وخود، هرکدام، نمادآب وروشنایی ودیگر مظاهرطبیعی گردیدند.؛ رهبانان با سرود خود میخواهند بگویند که حالا اوشاس آن عروس افق کوهستان، آن نمونۀ زیبای خلقت بعد از چندین هزارسال، ، به زمین آمده ودردامنۀ تاکستان پرستارۀ استالف پرورده شده است وبا ورود در معبد، درردیف آن الهه ها درمی آید. مادر خمیده قامت بازوی دختررا گرفته ازصفحۀ گل برآورد. شام، معبدرا سحرانگیز ساخته بود. رهبر راهبان به آهستگی اززینه ها پایین آمد. . دست چین خورده و لرزان خود را به سوی سرانگشت دختر دراز نمود. جوانی و پیری دست به هم دادند. پدر و مادر با چشمان گریان او را بوسیدند و وداع کردند. دختررا گذاشتند. (جالب است که یاسودهارا زن گواتمابودا یک زن بسیارزیبا بود؛ درآخراوهم راهبه شد وراه شوهررا در پیش گرفت. یک تصویر ازو نشان میدهد که تناسب میان بزرگی وکوچکی گواتما بودا ویاسودهارا شبیه تناسب بودای معبد کنیشکا واوشاس بود. )عروس بودای سیاه را با تانی و درنگ از زینه ها بالا بردند و بروی سطحی که راهبان آنجا قرار داشتند گذاشتند. آنها انتظار می کشیدد تا شب شود. نخستین بار که بودا خانه را ترک کرد هم شب بود. نخستین بیانیۀ بودا نیز در شب اجرا شد. شب مقدس بودایی ها همان شب است که به بودا الهام آمده بود. به همین جهت؛ لحظاتی انتظار کشیدند تا شب فرارسید، رهبر رهبانان دست اوشاس را گرفت واورا به داخل پرستشگاه برد. دروازۀ سنگین و اهنین با اواز دلخراش بسته شدو تالار سیاه نمودار گردید. بودای شب رنگ در صدر تالار قرار داشت، در پای دیوار ها، رهبانان بودایی مشعل به دست ایستاده بودند و به نیایش اوشاس میپرداختند. اوشاس نماد روشنایی وزیبایی بود. همه درتالارمعبد مسحورزیبایی اوشاس شده بودند. این نخستین باربود که پرتو سحر در ظلمت آن بتکده می تابید و کوکب جمال در آن زاویه فراموشی و افسرده گی میدرخشید. اوشاس سرافگنده باگیسوان پریشان درمقابل بودای سیاه ایستاده بود. رهبر رهبانان بودایی در کنارش قرار داشت و با چشمان دهشتناک به هر سوی مینگریست. نخستین بار بود که میدید نگاه بت پرستان به معبود کهن متوجه نیست. آنها به اوشاس میدیدند. مجذوب او شده بودند. معبد جایی بود که همه به آن بت شب رنگ میدیدند؛ اما آن شب همه دیده ها به سوی اوشاس بود؛ چشمان به سوی بودای سیاه نظر نمی افگندند. درتالار معبد، پیوند میان اوشاس وبودای شب رنگ درسه مرحله تبیین میشود. مرحلۀ اول عکس العمل رهبر رهبانان دربرابر زیبایی خیره کنندۀ اوشاس است که اولین بار نگاههارا از آن بت شب رنگ میگرفت و به سوی اوشاس متوجه میساخت. این امر، رهبان بزرگ را بی حوصله میسازد. مرحلۀ دوم آنست که رهبان بزرگ دربارۀ اوشاس وزیبایی های او با احساسات سخن میگوید واورا معرفی می کند که هم آواز خوب دارد هم خوب می رقصد و نیزدربارۀ گذشتۀ او معلومات میدهد که درگذشته او برای افراد عادی وبی مقدار میخواندو می رقصید گاهی هم برای بزرگان؛ اما خوبست که پس ازین دربارگاه توخدمت کند، بخواندوبرقصد برای همینست که مردم وی را به تو تحفه داده اند. مرحلۀ سوم آنست که بزرگ رهبانان از روی احساسات زیاد اوشاس را با شدت با دستان خود به سوی بت بزرگ وسهمگین برتاب می کند. نخستین بار بود که بودای سیاه در برابر افسون نگاه رامشگری مغلوب میشد. این همان هیکل موقر و سنگین است که کنشکا ی بزرگ صاحب تاج کیانی و یکه تازمیدان جهانبانی در مقابل عظمت او سر فرود آورد. این همان پیکر خاموش است که زبان آوران بخدی و کاپیسا در محضرش ساکت گشتند. این همان بودای سهمگین است که هر شام و سحر برای تجلیل و احترام او کوس بزرگ کاخ شهنشاه به غرش می دراید و دل پیر و برنای کاپیسا در لرزش. هرروز قافله زواران به پرستش او از دیارختن و ختا میرسد و هر شام کاروان ستایشگران از کناره های جمناو گنگا. امروز در مقابل جلوه رقاصه یی مغلوب گردیده و درمعرض تابش جمال وی تاری شده است. اوشاس قربانی نیست که در بار گاه وی اهدا گردیده. او میخواهد با افسون نگاه و سحر زیبایی خویش برتوانایی این بت شبرنگ غالب آید. این افکار در مخیله اش نقش می بست. پیر مرد زناری و پرستنده دیرین که سالها در دل شب های سیاه، قطرات سرشک خود را به پاهای سردآن صنم نثار کرده بود، نا شکیبا گردید. آواز لرزانش از حنجر ه خشکیده بدر آمد: ” ای آقا امروز پرستنده گان تو به بارگاه جلالت دختر سیم پیکری را اهدا می کنند، وی را بپذیر تا مشعل های بتکده را شامگاهان بیفروزد و سپیده دم در محضر تو با نوای ملکوتی سرود بهشتیان را بسراید. زیرا ستایش ترا آوازی باید که عقابهای آهنین چنگال را رام نماید و آبهای تا زنده را متوقف گرداند. ای آقاوی را بپذیر!تا در نیمه شب ها، آنگاه که مردان دیده به هم نهاده اند در محضر تو به رامشگری پردازد و چون زبانه های آتش برقص آید. مانند دود نیلگون مجمر های بتکده، پیچ و تاب خورد و چون اهوی رمیدۀ هامون زاولستان بخرامد. وی را بپذیر، اوشاس رقاصه کاپیسا دختر سینا، اوشاس خنیاگر کهستان، نوباوۀ سوریا؛ اوشاس آن نوگل بهاری که در کف آدمهای پست جهان قرار داشت، و وی را نیروی شهوت انسانی به افسون به چنگ آورده بود. در فروغ چشمانش غمزۀ دلربایی مسکن گزیده و در قلب آتشین وی، مارهای خواهش و آرزوی شیان گرفته بودند. او مشعلی بود که در حلقه باده گساران پرتو افشانی داشت و در مجمع مطربان آواز خوانی. درخرابات مغان به نوای نی های شبانی به پرواز میآمد و با ناله بربط و چنگ به آواز. کمانداران حصار کهن از ناوک دلدوزش مجروح گردیده بودند و سرداران رویین تن از برق نگاهش مبهوت. آشوبی در دل مرد و زن برانگیخته بود و شعله یی در نهاد مردمان افروخته. بازیبایی خویش در این شهر شهر یاری میکرد. و بادل آرایی خود جهان داری. وی را از عالمش ربودیم تا کاح ترا بیاراید و جوانی و جمال خود را در پای تمکین ووقارت قربان نماید. وی را بگذار تا موهایش در پای تو سیمین شود وقامت رسایش حلقه این درگاه گردد. چشمانش خیره شود و عارضش پرچین. روان پرشور او دردم واپسین چو مرغ رامی بآرامی پرواز نماید و بر کنگرۀ حصار شایسته گان برآید « پیرمرد ندا برآورد که ای آقا وی را بپذیر! » هنوز کلامش به پایان نرسیده بود که با شدت اوشاس سر افگنده را با دودست به سوی بودای خاموش پرتاپ کرد. این عمل رهبررهبانان، که تحت تاثیر احساسات انجام داده بودچنان زننده بود که همه را وهمه جارا مرتعش ومنزجرساخت وهمه بر خود لرزیدند. اوشاس وروایتگر با عکس العملهایی که ناشی از نفرت دربرابر حرکت غیر قابل بخشش ِرهبان بزرگ بودوهمه مراسم را ازجهت رویۀ انسانی ومناسبات انسانی زیر سوال میبرد اندیشه های خود را بیان داشتند که با آن رهبان بزرگ بودایی ومراسم نذرخود به خودواقعآ مغلوب شده بودوبت پرستی مورد سوال قرار گرفته بود. . اوشاس سراسیمه بر قدم های آن هیکل سنگین برزمین غلطید. تالار راخاموشی فرا گرفت. با گذشت لحظات، صدای ناله ها و عقده های گلوی اوشاس شنیده می شد و پیکر رعنای او در روی زمین آهسته تکان می خورد. مشعلهای لرزان، سایۀ بودای سیاه را بر دیوار بتخانه مرتعش گردانیده بود. چهرۀ بودا چون پولاد جوهردار می درخشید. اوشاس بر روی زمین نشسته به وی می نگریست. اوشاس قد برافراشت و مدتی خیره به وی نگاه کرد. سپس به حرکت در آمد و به سوی آن پیکر خاموش روان شد. اوشاس دست فرا برد و در بازویش گذاشت. پیکر بودا سرد بود. نقشی بوددر سنگ سیاه و سنگی بود که هنوز داغهای قلم پولاد صنعتگر را نشان میداد. دیری است که آن بتگر گذشته و این سنگ سیاه را به یاد گار گذاشته. وی را نمی شناسند و برای اثر او این همه تجلیل و احترام می نمایند. پیکری است بیجان. سنگی است خاموش، چرا وی را می ستایند ؟ و از چه رو او را می پرستند ؟ قرنهاست که در پای او جان ها قربان می شوند. هزاران مرد در سایه سکوت این هیولای جامد زندگانی را خیر باد میگویند، دامان صحرا را ترک می نمایند. نشاط و شور حیات ر ا فراموش میکنند. زندگی را وقف دیدار این سنگپاره سرد می کنند. زندگی وجلوه های شام و سحر را نمی نگرند و برامواج کف آلود انهار خروشان ور قصیدن فروغ ماه بر روی آب خیره نمیشوند. گل های رنگین و بویای سردزمین هندو کوه را نمی نگرند و نمی بویند و ناله آبشاران را نمیشنوند. بر چهره گلعذاران دیار یاما، آیات حسن و زیبایی را نمی بینند و در تبها و شکنهای خداوندان، گیسوان پر پیچ رسته های دل را می تابند. آوازی را که برای برانگیختن روانی و یا افروختن جهانی خداوند نو آفریده، و قف ستایش بیجانی میکند. زندگی و پیکری را که برای جلوه مظاهرزیبایی است تا در نظر بیننده گان اشکار گردد، در ظلام وا میدارند. چرا اورا میپرستند ؟ آن راهب سیمین موی میگفت: « وی را بپذیر و بر کوچکیش خرده مگیر و یرا بگذار تا موهایش در پای تو سیمین شود وقامت رسایش حلقه این درگاه گردد. “میخواهند یک جهان شور زندگانی را درین زندان سماق وادارند و جوانی اورا به فراموشی سپارند. اوشاس میگفت: « ای کاپیسا ای دهکده های سر سبز، ای کوه های بنفشه رنگ باید شما را ببینم و در دامنه های ارغوان زارنو بهاران لاله بچینم. با دخترکان دره های شاداب کوهستان همنوا گردم و دل پر درد را به آنان سپارم. ای جوان دلاویز پکتها !برتو می تازند تیرت چون شهاب ثاقب در تیره گی های کارزار میدرخشند و شمشیرت چون برق بهاری در معارک می تابد و بر اسپ مشکی چنان می نمایی که مریخ بر شبرنگ فلکی خود و برعراده جنگی چنان می تازی که اندرا بر گردونه طلایی خویش. ای ارشاک ای پهلوان رعنا، میترسم که پیش از سرزمین ماورای سند، دختران آن دیار مغلوب نگاه گیرنده ات قرار نگیرند. ارشاک ارشاک. از ان توام، مرا به سنگ سیاه و خاموش مسپار. “گریه راه گلویش را فرو بست. آهسته به عقب رفت و بریکی از ستونهای سماق تکیه داد. فلش بک یک تکنیک داستان پردازی است که حوادث قبلی داستان اوشاس که در کاخ کاپیسا رخ داده بود توسط این تکنیک درین بخش آورده شده است. درین بخش مراسمی درتالار کاخ کاپیسا که دران جاارشاک هم دیده میشود؛ اوشاس میرقصد وقاید بزرگ –نظامی بزرگ کاپیسا –که در حقیقت نمایدۀ کنیشکا است دران مجلس بزم اشتراک دارد. آن قاید بزرگ–نظامی بزرگ –میخواهد علاقمندی خود را برای دستیابی به محبت اوشاس نشان بدهد که با عکس العمل ارشاک مواجه میشود ونخست زخمی میگرددبعد میمیرد. داوران ارشاک را به میدان جنگ در شرق کشور می فرستند واوشاس را محکوم مینمایند که معتکف معبد شودکه داستان آن با توصیف مراسم نذر وقربانی اوشاس به معبد تا این جا آمده است. نوازنده گان میسرودند٬ خندة سران سپاه فضای تالار بزرگ کاخ کاپیسا را پرغلغله ساخته بود. نوبت رقاصه های دیگر سپری شد، او باید میرقصید، هیچگاه در چنین جمعیتی حاضر نشده بود، لباس نیلی در بروردای آسمانی بر سرداشت. ستاره گان نقره برردایش دوخته بودند. صدای ساز بالا گرفت و سرها را گرم نمود، گاه نغمه سرایی میکرد و گاه را مشگری می نمود، هلهله شادمانی مردان بر می خاست صدها چشم به وی می نگریست ولی دو چشم که از انها فروغ محبت می تابید وی را به خود متوجه گردانیده بود. در گوشه یی سر بازی جوان با چهره گند مگون او را مینگریست. چشمان درشت او حرکتی نمیکرد تو گویی پیکری بود بیجان. تنها دو چشمش نگران بود. هیچگاه دل در سینه اوشاس چنان نتپیده و هرگز نگاهی در دل او چنان آتش نیفروخته بود. میخواست پرواز نماید، دست اورا بگیرد و راه بیابان را بپیماید، کاپیسا را بگذارد، کوه را عبور کندو درزمینهای دور دست به محلی پناه برد که تنها او باشد و او. پیر مرد فاتح، قاید کهنسال، انکس که وی را مغلوب ناشد نی می پنداشتند و معارک را حجله گاه او میخواندند در برابر او عنان اختیار از کف داده بود . هردم اشارتی میکرد و اورا می خواست. میخواست با او عمر از دست رفته را باز گیرد و درخشان ترین گوهر کاپیسا را بدست آرد. پیر مرد صحرا نورد آرزو داشت زحمات چندین ساله اورا کاپیسا با ارمغان رقاصة زیبا یش جبران نماید. رضای قاید، رضای شهنشاه بود. بزرگان کاپیسا مرهون جانفشانی های سالار سپاه بودند. جوان متحیر به جنبش در آمد. از کناره تالارچون اسپ سپیدی که از بندرهایی یابد به سوی صحنه رقاصه گان شتافت و دسته گل سرخ را به پای وی بیفگند، زیرا او میسرود: فصل بهار است. لاله گلگون از زمین نمناک سر بر اورده و ارغوان، کهساران را عقیق رنگ ساخته. دختران امسال زیبا تر از پار اند. ای سرباز بازلفان گردآلودت بشتاب قبل از آنکه سرخی شفق ازکناره افق زایل گردد. بشتاب قبل از آنکه بانگ رحیل را بنوازند. بشتاب ورنه در بیابانها حسرت خواهی خورد. گل های سرخ در مقابل وی بر روی زمین پراگنده گردیدزبانش لال گشت و برجای خود قایم ماند دونگاه گرم به هم افتاد. خاموشی بر تالار فرمانروا گشت. سالارسپاه برخواست. هیچگاه دشمن بروی چیره نگشته و شاهد مقصود را از او نربوده بود. کمان برا فراشت تاتیری بسر جوان زند. جوان نیز تیری بر چله کمان گذاشت. هنوز فغان اوشاس بلند بود و می خواست حایل جوان گردد که تیر دلباختهٔ نورس به هوا شد و به سینه سالار اصابت نمود. مردکهن سال با پیکر خونین به زمین غلطید و هیاهو برپاشد. اورا بردندو جوان را به زندان سپردند. رسولان به سوی بخدی رهسپار بودند که داستان را به شهنشاه گویند و قاید کهنسال در بستر مرگ، آخرین دقایق زندگانی را به سرمی برد. شب از نیمه گذشته بود. سالاران گرد بسترش حلقه زده بودند و گذشتن آن مرد بزرگ را مشاهده می نمودند. دو مشعل بزرگ بر بالینش مشتعل بود. چشم پیره مرد باز گردید و آواز نحیفی از گلویش بر آمد: سربازجوان را به دژخیم مسپارید ووی را به جرم کشتن من مکشید. نخست من متعرض گشتم و رقاصه از آن او بود. من حقی نداشتم و فراموش نموده بودم که پیری جوانی را نشاید. مرا سرباز جوان به قتل نرسانیده بلکه شور عشق و جنون او بوده. قبل از انکه طاهر روحم از قفس تن پرواز نماید، سرباز جوان را رها نمایید و به میدان جنگ بفرستید. زیرا اودلاور است پیکانش راست به سینهٔ دشمنان اصابت خواهد کرد و در پایان کارجان خواهد داد»هنوز خاک قاید را با خاک کاپیسا نیامیخته بودند که ارشاک سرباز جوان با نخستین دسته به سوی خاور رهسپار گردید ووی را در محضر داد گستران احضار کردند. آیا گناهی به جز زیبایی داشت ؟آیا درسینۀ قضاوت دلی حرکت میکرد؟آیا لحظه عدل و انصاف بر آنها متسلط بود ؟ خیر. زیرا فرمان دادند که در زاویهٔ فراموشی معتکف گردد، فراموش جهان شود و جهانی را فراموش نماید. همه خاطرات از مقابل نگاهش میگذشت و در پایان آن، شبستان معبد چون بخت سیاه جلوه گر میشد. بودای شبرنگ با همان چهره مؤقر ودیده گان باز٬ عالم فراموشی و خاموشی را نگاه میکرد و جدارهای سماق، دنیای تنفس و متحرک را از وی می پوشید. رهبر رهبانان اورا به حجله اش رهنمایی کرد. اتاق کوچکی بود. بستری در گوشهٔ آن و کو زه آبی در کنار دیگرش قرار داشت. پنجره اش به حویلی کوچکی باز میشد. حجره وی در منزل بالایی واقع بود. آواز لاینقطع و زمزمه یکنواخت رهبانان که به ستایش و نیایش میپرداختند، به گوش او میرسید. خواب برچشمانش نمی آمد. چراغ سفالی کوچکی با روشنایی خفیف روشن بود. چشمانش به سیاهی نگاه میکرد. سقف اتاق را سنگپاره های مربع تشکیل داده بود؛ دل اوشاس در سینه اش می تپید و چهرۀ ارشاک، تیراندازجوان به نظرش جلوه می نمود. گاه گاه منزل کوچک و تاکستان های استالف را به خاطر میاورد پدرش رزبان بود و در پرورش دختران رزمهارتی بی نظیر داشت. شاید ازغم و اندوه، پدرش بستر راحت را ترک گفته و در میان آن آواره میگردد. مادرش از اتاق به بیرون نگاه مینماید و قطرات اشک او به روشنایی کواکب برروی پرچینش نمیدرخشد، ولی قطرات شبنم بر روی تاک تلالو دارد. همه جهان مشعشع است. غبار غم و سیاهی شب، تلالو و فروغ راخاموش نمی تواند. این گوشۀ تاریک را مشعلهای دود اندود روشن کرده است و زبانه های آتش آن غم انگیزمیسوزند. انتخاب آزادی ازمیان اسارت وآزادی، به وجدان بیدارضرورت دارد. به نحوۀ زندگی مربوط است. به سایقۀ زندگی وعشق. عشق ارشاک است که اوشاس را نیرو می بخشد؛ اورا به بزرگترین تصمیم میکشاندوشجاعانه عملی کردن تصمیم. اوبا خود محاسبه می کند؛ راه رهایی را جستجو می کند. به نظر او بهترین راه رسیدن به ارشاک پیمودن راه دریای نیلاب است. اوشاس سرکش بود. با یستی باظلمات و سیاهی بستیزد. افسرده گی را به خویشتن راه ندهد. از پیری ممانعت کند و با نیروی زیبایی خود جاودان ماند؛ تسلیم زناریان نگردد؛ در قلعهٔ سماق نماند؛ زیرا با اطاعت خود جمال و شادمانی، عشق و محبت، نوا و پرتو افشانی را اسیر و مغلوب زشتی و اندوه، تعصب و کینه، خاموشی و تیره گی میگرداند. او چون کبوتران صحرا ازاد بود، و بربلند یهای کوه می برآمد. بایستی پرواز نماید، در کنج قفس نماند، از معبد افسرده دلان خاکسترنشین بر اید و در پرستشگاه دادارجهان به مشاهده جمال خلقت و حقیقت کاینات پردازد. یکدم زندگانی جهان روشن را به هزار ان سال حیات این گوشۀ تاریک رجحان و یک لحظه آزادی را برهزاران سال اسارت ترجیح بدهد. آیا پرتوی را دربند نموده اندکه وی را به زندان بیندازند؟آیا نوایی را از عروج و پرواز مانع آمده اند که اورا در آغوش جدار های ستبر و ضخیم نگهدار؟آیا آهی را درسینه نهفته اند که وی را چون عقدهٔ مرموز در دل دیر گوشه نشیان بسپارند. هیچ پرتوی نمیتواند بر پرتوو نوا مسلط گردد و هیچ دستی را قدرتی برناله و آه نمیباشد. اوشاس پرتوی است که از فروغ گلگون سپیده دم تابیده. نوایی است که از حنجرۀ کهستان بر آمده و آهی است که از دل تاکستان تر اویده. اورا نتوان در بند داشت. او پیکر جمال و جمال وبزرگترین مظهر نیکویی است. نیکویی را نتوان پنهان نمود. نیکویی هر قدر خاموش باشد؛ آواز مرموز اورا می شنوند و پرتو جمال را هیچ چیز مانع نمیگردد. اوشاس را آزاد ی به خود میخواند. ندای جهان آزاد را می شنیدو همهمۀ ستاره گان به گوش او میرسید. ناگهان از بستر برجست و به سوی آن آواز روانه گردید. در کنج اتاقش درِ کوچکی بود. بی اختیار آنرا بکشود و از زینه های پرپیچ و لغزان بالارفت. هوای سرد شب بر روی اووزیدن گرفت، تا آنکه برفرازبام بتکده بالا شد. آسمان پرستاره در نظرش جلوه نمود سرتاسر گردون را ستاره گان استیلا نموده بود، هنوزشب بود وسپیده دم دیده نمیشد. چراغهای کاپیسا روشن بود ولی سواد شهر به نظر می آمد. رشتۀ برف های پارینه بر قله های کوهها میدرخشید. آواز رود خانه برهمه آواز ها چیره بود. از دور نالۀ مرغ حق٬ سیاهی شب را می شگافت. آبهای دریا لاجوردی و کفهای سپید ش نمودارو دیواربتکده برآبهای شتابنده حاکم بود. امواج کف آلودبه سوی شرق می شتافت. از پیچ و خم دره ها عبور می نمود و به سرزمینی میرسید که در آن جا ارشاک با دشمنان می جنگید. اوشاس پناه گاه دیگری نداشت و رهنمای بهتر از رود نمی شناخت. آبهای نیلاب وی را به ارشاک می رسانید٬ اوشاس زمزمه میکرد: بهترین راه رسیدن به ارشاک دریا است. راهش روشن، مجرایش غیرقابل تغییر، آبهایش توقف نداردومستقیم اورا به محبوبش میرساند. پیش ازسپیده دم اوشاس خود را به آب انداخت. آبها وی را به سوی هند بردند تا از بندخدمتگاران معبدرهایی یابد. چون سحر شد بت پرستان، بودای سیاه را در تالار سماق تنها یافتند که مانند همیشه درخاموشی و تنهایی به سر میبردو به در بتخانه نگاه میکرد.
گفتمان بزرگی وعظمت درروایت ((مرگ محمود))
درزمان باستان، قبل ازاسلام، دردورۀ اساطیری شاهان دارای فرۀ ایزدی بودند. این فره، نوری بود که درچهرۀ شاه نمایان میشد. هرگاه پادشاهی این فره را ازدست میداد؛ پادشاهی اش پایان مییافت. این فره، در دورۀ اسلامی وجود ندارد. درروایت مرگ محمود، عظمت وبزرگی سلطان محمود غزنوی، باربار مورد تاکید قرار گرفته وایمان وی دربرابر خدا ورسول منشا پیروزیها وتوانایی ها شناخته میشود وگفتمانی را میسازد که داستان را روح تازه میدهد ومعنی دارتر میگرداند.
روایت مرگ محمود نوشتۀ نجیب الله توروایانا، تنظیم وارایۀ هنری وادبی رویدادهایی با فورم داستان نواست اززمان محمود غزنوی –این سلطان بزرگ وپر عظمت- که درجریان آن ابعاد مختلف شخصیت محمود کاویده میشود تا خواننده به عظمت یک شخصیت بی بدیل تاریخ دورۀ اسلامی افغانستان آشنا شود وبر اساس گفتمانِ بزرگی وعظمت، به تاریخ ازدیدگاه ساختن شخصیتها وفرهنگها وتمدنهای بزرگ باور کند؛ دورۀ تاریخیی که نظام، پیشاپیش سیاست نهادینه شده بود. قدرت ورابطۀ با دیگران موجب ایچاد نوآوریهای علمی گردیده بزرگترین اکتشافات علمی توسط البیرونی دربخش علوم انسانی و نجوم وریاضی وعلوم تجربی صورت گرفت که امروز به عنوان یکی ازمنابع پیشینۀ رنسانس وتحقیقات علمی معاصردر جهان شناخته میشود. فتوحات محمود غزنوی بر اساس باور داشتن به مبارزه با خرافات وروشنگری مبتنی بر یکتا پرستی آغاز شد ونشراسلام که به عنوان آخرین وپیشرفته ترین ادیان جهان ومحمد پیامبر بزرگ اسلام به حیث ناجی بشریت می باشد . پیامبراسلام چهره های بزرگی را از پس خود در گوشه وکنار جهان به وجود آورداز جمله در زمان محمود غزنوی، خرقانی را. کارهای این چهره ها در غزنه منجر به پیدایی بزرگترین مرکزفرهنگ وتمدن درآسیا وجهان گردید.
روایت مرگ محمود ازحرکت کاروانی که ازهند به سوی غزنه حرکت میکند آغاز میشود تا رابطۀ فعال میان مناطق مختلف ازطریق موجودیت راههای امن افغانستان آنروز با مناطق مختلف ازجمله هند وپاکستان امروزاست. کاروان هندوستان روی راههای پرپیج وناهمواربه سوی غزنه حرکت میکرد. درمیان دشتها وتپه ها نالۀ جرس برای کاروانیان خواب آوربود ودر چنین فضا هر آن خود را در دنیای فراموش شده یی احساس میکردند.
جلوه های جغرافیایی، فرهنگی، اجتماعی، اقتصادی وتجارتی زمان سلطان محمود غزنوی- این سلطان بزرگ وپر عظمت- در جهت شناساندن محیط آن زمان در پیوند با شرایط زندگی مردم دران وقت، بیرون وپیرامون غزنه پایتخت کشور ازطریق تمرکز به یک قافله یی که از هند به غزنه می آید مطرح میگردد. ساربان گاه با حدی{ سرود ساربانان} حرکت اشتران را تیزتر میکرد وزمانی آواز زنان آواز خوان هندی قافله سالاررا به یاد هوای نرم وملایم هندوستان می انداخت و ذهنش اورا به سوی طاووس ها ی مرغزاران می کشاند وتصور میکرد که بوی خوش عود وصندل وقرنفل به مشامش می آید. . هند جایی است که سرما وزمهریر وباد مهره گان ندارد. جایی است که درختان انبوه وبسیار شاخ آن، سبب بزرگی وشکوه عالم نباتات است. مکانی است که در جنگلش همهمه بوزینه گان شنیده میشود و فیلها ی آن چون دریای خروشان میتازند. محلی است که شبها درآن رودخانه ها نور ستاره گان را بازتاب میدهد و در روز، خورشید، با عظمت بسیار میتابد. جایی که ناقوس معابد برهمنان ودهقانان رابه سوی اصنام وزناریان را به پرستش میخواند. سرزمین پهناوری که درنوای نای آنجا مارها میرقصند و چشم پلنگ وشیردر بیشه ها میدرخشد. جایی که مروارید ومرجان ازآن قصر نشینان است وعاج ومرمرچون موم در کف صنعتگران.
از هند امتعه گوناگون به افغانستان می آمد؛ چیزهایی که برخی از آنها همین اکنون نیز اقلام تجارتی میان افغانستان وهندوستان میباشد. درکنار اموال تجارتی، زنان آواز خوان ودختران مطرب نیز بودند که توسط این کاروانهای تجارتی ازهند به افغانستان سفر میکردند. حالا نیز برای انجام کنسرتها هنرمندان از هند به افغانستان می آیند اضافه برآن حالا بیشتر تجارت فیلم هندی جای آنرا گرفته است. درین روایت تغییر اقلیم میان هند وافغانستان ازطریق عکس العمل این هنرمندان دربرابراحساس ناشی ازتفاوت دو اقلیم متفاوت به بیان می آید وزیبایی های کشور نشان داده میشود. کاروان هند، امتعه گرانبها وزیبای هند ی را حمل میکرد؛ همانند شمعدانهای زرین، حمایلهای مروارید، شاخهای مرجان، پکه های پرطاووس، صندوقهای عاج، پارچه های حریر وکتان، شالهای کشمیری، عطر های خوشبو وعودی که به مجمر میسوزند؛ شمشیر های آبدار، دشنه های جواهر دار، کمان بلند وتیرهای زهرآگین، پوست درنده گان ومهره های سحر انگیز وازهمه زیبا تر پری پیکران سیه موی هندی که چشمان شان چون الماس سیاه ودرشت میدرخشید وپوست بدن آنها به رنگ میوۀ زیتون بود. گاه با سرپنجه نگارین خویش تارهای ساز را به اهتزاز ورشته های دل شنونده گان را به ارتعاش می آوردند وگاه با نوای جانفزای چون بارانهای تابستانی هند، روان پروری مینمودند وزمانی چون شعله درخشان به رقص میدرامدند ومانند لهیب آتشکده زردشتیان، مردم را بر خویشتن خیره میداشتند.
زیبایی دشت ودمن واقلیم افغانستان در جاهای مختلف که قافله حرکت میکند ازچشم کاروانیان ترسیم میشود. کاروان سحرگاهان به سوی غرب حرکت میکرد ودر طول روز راهپیمایی داشت وشبانگاه می آرمیدند. آن شب کاروانیان بارها واموال را فرود آوردند، چادر افراختند وآتش افروختند. ازسلسله های هندوکش باد سردی میوزید و به دره های کابلستان پراگنده میشد. برای دخترکان هندی این باد خوش آیند بود وخواب را از چشمان شان میربود وازتن شان سستی را میزدود؛ اما دیری نمیگذشت که در بدن خودارتعاشی حس میکردند وخود را درردای ارغوانی میپیچیدند.
درآن منطقه نه جنگلهای سبزبود ونه انهار جریان داشت. تنها طبیعت آب زلال را از دل سنگ خارا به دامان کوه جاری ساخته ازآن آب، آبشارهای کف آلودی به وجودآورده بود که همواره در پیچ وتاب وغرش بود و کوهساران با آن خود را شستشو میدادند.
صحاری ووادیهای افغانستان شبها در نو بهار زیبا بودند. بی برگ وباری ونبود علف وسبزه اززیبایی مناظر این منطقه درآن فصل سال نکاسته بود. سحرانگیزی مهتاب ودرخشش ستاره گان آدم را به خود جلب میکرد. در کناره های افق هندوکش دندانه های کهساران پربرف وقله های سرکشیده، دامنه های آسمان را تشکیل میدادند که رنگ سیمابی مهتاب برآن موج میزد.
دخترکان میپنداشتند جادوگری آنها را ازقلعه یی به قلعۀ دیگر میبرند تا در حصاری قرار دهند. هرلحظه به سوی مغرب میدیدند وشهر سلطان را میجستند تا مگر درافق، سیاهی شهر معلوم شود وباغها ومزارع اطراف آن دیده شود. کاروان برتپه ها، کوهها، گردنه ها وکوتلها میبرآمد تا به شهرستان غزنه برسد؛ اما هنوز آن آشیانۀ عقاب، آن قلعۀ مردمان زرهپوش وآن دیار تیر اندازان ماهر ازنگاهشان پنهان بود. آیا آن شهرستان غزنه بالای ابرهای کبود بهاری قرار دارد یا در دامنۀ آسمان؟ آیا ستاره گان ازانجا بزرگتر مینماید یا خیر؟ این راه به کجا منتهی میشود؟ چه وقت به سرمنزل مقصود خواهند رسید؟ اندیشه هایی ازین گونه در ذهن شان میگذشت؛ زیرا چندین روز بود که بیابانهای فراخ ودشتهای هموار وسر سبز را ترگ گفته بودند ولاینقطع بر فراز کوهها وگردنه ها میبرآمدند وطی طریق میکردند. رقاصه گان که با کاخهای رایان وبزرگان هند آشنا بودند ودر شهرهای پر سروصدا میزیستند ومیان مشعلهای فروزان و سالونهای گرم وروشن، شبها هنرنمایی کرده بودند ازسردی هوا، خاموشی صحرا وسیاهی شبها خسته شده بودند. میدیدند که درراه هر لمحه کوهها ی بلند هیبت ناک وپرتگاههای مهیب وحشت افزایکی پشت دیگر می آید. میگفتند کی باشد که راه پایان پذیرد وکاروانیان بیارامند؟ آیاشبی یا سحر گاهی میرسد که حصار ودیوارهای غزنه ازدور جلوه نماید ودروازه های بزرگ شهر بازگردد وکاروان با بانگ درا درکوچه های شهر محمود داخل شود.
غزنه، پرعظمت مینمود؛ نه تنها برای کاروانیانی که نزدیک غزنه شده بودند؛ بلکه برای همه مردمان جهان آنروزجاذبۀ خاصی داشت. این جاذبه از فضای خوش آیند اجتماعی وفرهنگی وداشته های ساختمانی وعمرانی، برقراری قانون ووجود امن وامنیت وفرصتهایی اقتصادی وتجارتی منشا میگرفت که میشد ازآن در زندگی مدنی استفاده کرد.
آنروز که کاروانیان میخواستند داخل غزنه شوند؛ غزنه دچار مصیبت بزرگی شده بود. همه اندوهگین بودند ومضطرب.
مردم در غزنه سراسیمه بودند. امربزرگی به وقوع پیوسته بود. در سیمای دیوانیان ودرگاه سلطان، لشکریان (افسران وسربازان) منشیان وغلامان، مدرسان ودانش آموزان؛ بازارگانان و پیشه وران وحتی کشاورزانی که از پیرامون شهر برای فروش محصولات خود آمده بودند؛ اندوه نمایان ودر حرکات شان اضطراب پدیدار بود. در عروس الفلک{ لقب شهر غزنه}، باشنده گان پایتخت گردآمده بودند ونماز می گزاردند وهمهمۀ دعاهایشان در گنبد های آن عبادتگاه عظیم می پیچید. در افغان خال وکوی جواهر فروش، در گرداگرد کاخ فیروزی وقلعۀ غزنه، انبوه خلایق ازبام تا شام به نظر میرسید وهر کسی جویای خبری بود. مخصوصاً اگر از کاخ حاجبی یا ندیمی، سواری یا سربازی می برآمد، همه دیده گان متوجه وی میگردید وهمه مردم میخواستند از وجنات وسیمای آن مردمانی که با شتاب وعجله میگذرند؛ چیزی استنباط نمایند.
چنین اندوه واضطراب در غزنه غیر عادی بود؛ زیرا این شهر- مرکز قلمروشاهنشاه بزرگ وپرعظمت – درپرتو نظام مستحکم وسیاستهای معقول در دل مردم جاداشت وهمه خود را درآن جا شاد حس میکردند وازنعماتی که برایشان به رهبری درست شاهنشاه بزرگ وپر عظمت سلطان محمود غزنوی وهمکارانش میسرشده بود؛ بهره مند میشدند واخبار خوش پیشرویها را در عرصه های گوناگون میشنیدند. جنگ برای مردم آن وقت مصیبت نبود؛ بلکه ازمیان برداشتن منابع غارت وتجاوز بود؛ همینکه این جنبه از سیاستهای کشورها ازمیان میرفت مناسبات دوستانه وتعاملات اجتماعی واقتصادی وفرهنگی به نفع مردمان آن کشورها برقرار میشد. در چنان فضایی بود که فرهنگ اسلامی در حال پیشروی وعلم ودانش وفن وفعالیتهای علمی وهنری دررونق بود.
درآن روزگاران هیچ اضطرابی در غزنه نبود؛ جز خبرهای فتح وپیروزی سلطان بزرگ وپر عظمت که مردم با خوشی وسرور آن را استقبال میکردند؛ سروصدایی شنیده نمیشد. باشنده گان غزنه زندگی آرامی داشتند ومطمین بودند که خانۀ سلطان مصون است. رایان هندوستان، خانان ترکستان وامرای فارس مطیع ومنقاد بودند. فتح سومنات را پایان جنگهای هند وفتوحات مسعود را درغرب تامین فرمانبرداری دیلمان میدانستند. بعد ازفتح ری واصفهان در غزنه آوازه شد که در آینده سپاه سلطانی با عبور از بغداد جهت فتح وادی نیل وگشودن قسطنطنیه خواهند رفت. پدران، مادران، همسران وفرزندان سربازان قشون مسعود منتظر بودند که از مصر وقسطنطنیه ظفرنامه های کسان شان برسد. زندگی در غزنه با رونق خاص پیش میرفت.
حیات شاد مردم در باغها، کاخهای بزرگان وکلبه های بینوایان یک سان حکمفرما بود، آوازسازونوا درهرجا بلند بود، مردم میتوانستند دردربار سلطان به دیدن فراورده هایی که از خارج می آمد بیایند وآن ابداعات را ازنزدیک بنگرند وشکوه دربار محمودرا ببینند. در چنان حال، کسی خود را دور از حوادثی احساس نمیکرد که در قصر سلطان ومناسباتش با خارجیها میگذشت.
فرهنگ شامل عرصه های مختلف ادبی، علمی وتکنالوژی درخشنده گی خاصی داشت وفراورده ها، جذابیت فراوان برای اهل غزنه وتمام دنیای آن زمان داشت. شاعران در مدح شاه خراسان قصاید فصیح وبلیغ میسرودند و دروصف او رقابت میکردند؛ دانشجویان به انکشاف علوم میپرداختند؛ پیشه وران وصنعتگران در مصنوعات توانایی نشان میدادند؛ معماران واهل فن در طرح ودیزاین غزنه شرکت میکردند و به زیبایی این عروس شهرهای آسیای میانه می افزودند. بهار آن سال جهان را بهشت ساخته بود وابرهای بهاری در آسمان حرکت داشتند.
به یکباره گی همه چیز تغییر کرد؛ آرامش ازدلها برخاست ونارامی واضطراب استیلا شد؛ حس شادمانی ونشاط ازمیان رفت. هرکس در خود اندوه وافسرده گی احساس میکرد. قضا وقدرشادمانیی را که برای رویداد های خوب کشوربود ازمیان برد؛ قلب کشور را جریحه دار کرد وروح او را درهم فشرد.
اندوه مردم در مرگ محمود- این سلطان بزرگ وپر عظمت- نه به خاطر این که او در قدرت بود؛ بلکه به خاطرآن بود که دردل مردمان جاداشت ووی را حامی صلح وپیشرفت میدانستند ویار ویاور درد رسیده گان. این مرگ همه را مضطرب گردانیده بود؛ زیرا این مرگ، مرگ عادی نبود هر لحظه اش در سرنوشت مردم اثر گذار بود وروایت توروایانا درداستان ((مرگ محمود)) آنرا با معنای پرعظمتی که در پشت آن قرار دارد؛ لحظه به لحظه جاودانه ساخته است.
مرگ ازمرزها وحصار گذشت؛ در قصر فیروزی داخل شد ودربرابر شهریارایستاد. تبسمی کرد زهرآگین وبرجلال وشکوه. پسر سبکتگین خندیدن گرفت ومیخواست اورا برباید. درحالی که همه سپهسالاران، خواجه گان، ندیمان وبزرگان ناظر باشند ودربرابر آن کوچکترین مقاومتی نتوانند. رعایا بنگرند ومانع شده نتوانند. مردم، مبهوت ودهشت زده افول این خورشید با عظمت وجلال را تماشا نمایند و سخنی گفته نتوانند.
سلطان بزرگ وپر عظمت دربستر مرگ بود؛ مرگی که همه را غرق غم واندوه کرده بود:
غلامی با پر طاووس پکه میکرد وزنی بربالین او قرار داشت. دورتر حاجب بزرگ و طبیب شاهنشاه به اشاره سخن میگفتند. چاشت بود. آفتاب میتابید. بهار درغزنه آمده بود. نسیمی در کاخ میوزید؛ ولی بهاران را درین خانه محلی نبود وبوی گل فضای خاموش غم واندوه را تغییر داده نمیتوانست.
ظاهرا خواب گرانی اورا در ربوده بود؛ حاجب شادمان بود که سلطان بعد از چند روزدمی می آساید. شاید درد والم اورا رها کرده بود وفشار گلویش را نمیفشارد.
آنروزگیسوان سپید وسیاه سلطان را تاجی نمیپوشانید وبر آن چتری سایه نمیکرد. زیرا بیماری شاه وگدا نمی شناسد. محمود جهانگشا درآستانۀ ورود به جهان دیگر قرار داشت.
تجربۀ بادیه پیمایی ها، کشورستانیها وقلعه گشایی ها اورا به قلعه دیگری کشانیده بود. حصاری که ازآن خبری نداشت وبرفرمانروای آن خیره دیده نمیتوانست؛ سرایی که شاهنشاهان بزرگ همانند وی تاج خود را درآستانۀ وی گذاشته وباسروپای برهنه وکرباس سپید ازدروازۀ آن گذشته است.
سرایی که عصا را در دست سلطان نمیگذارند وشمشیررا در کف سرداران نمی مانند. سرایی که همه وارد شده گان یک رنگ میشوند ودر مقابل عظمت الهی با خاک یک سان میگردند.
محمود درب آن سرای را میکوبید؛ ولی هنوز عقب را میدید و به خانۀ جود مینگریست و به هنگامه یی که درآن جا برپا بود وآوازه یی که هرروز بیشتر بلند میشد ازآن حظ میبرد.
محمود نگران کشور ش بود، کشوری که یخچالهای دایمی را با صحاری تفدیده یکجا داشت واز قله های سر به فلک کوهساران تا بحر امتداد یافته بود؛ دیاری که با آن همه بزرگی به نظر او کوچک مینمود وفراخنای آن بیش از تنگنایی نمینمود.
درین روایت، گفتمان عظمت وبزرگی محمود، با تاملات او با خودش درمورد قدرت وعظمتش وسرزمین وسیع وفراخی که برآن حکم میراند؛ آغاز میشود وبالاخره درفروغ مشعلی که گویا برویش گرفته بودند؛ با روحانیت پیوند مییابد.
گرچه دیده گانش پوشیده بود؛ اما بهتر میدید. هیچ وقت در پرتو این روشنایی جهان را ندیده بود ولحظات ونقاط کوچک زندگی چنین روشن جلوه نکرده بود؛ توگویی مشعلی بزرگی را برویش گرفته بودند که با روشنایی زیاد همه جا را روشن کرده بود.
محمود در فروغ آن روشنایی جهان را بزرگ وخود را کوچک میدید. گمان میکرد عنکبودی است که تنیده وخود ازبالا به پایان ازچپ به راست وازین سو به آنسو درمیان تارهای تنیدۀ خود حرکت میکند.
او ارتعاش تارهای تنیده را دید وفکر کرد که آیا چنین خورد وچنین ناتوان بود؟
اگر خرد بوده این همه مردمان از سرزمین ختا وختن ودارالخلافه چرا در برابرش سرفرود می آوردند؟
اگر چنین ناچیز بوده چرا اقطار پهناور هند جولانگاه اسپ تیز و شبرنگ صحرانورد وی قرار گرفته بود؟
چرا رایان هند زنار بنده گی را بر گردن آیخته بودند وخرگاه نشینان ترکستان در برابر فرفروزان او خیره بودند؟
چرا عباسیان اورا ستایش ودیلمیان نیایشش میکردند؟
او یمین الدوله، امین المله، حامی خلیفۀ بغداد، پادشاه خراسان وشهنشاه جهان، او ابوالقاسم محمود بن ناصرالدین ووصی امیر المومنین که به شنیدن نامش ازدریای روم تا صحرای چین میلرزیدند. او شهزادۀ زاولی که روزها را ازسایۀ درفش خویش تاریک وشبها را ازبرق شمشیر خود روشن کرده بود. خودش را ابر بهمن ودلش را رود نیل میخواندند. آیا او کوچک بود؟
اگر کوچک بود سرنوشت هزاران انسان را در شرق خراسان چگونه دگرگون کرد؟
اگر او کوچک بود خانان پاردریا را با همه پهناوری آن چگونه مطرود گردانید؟
اگراو کوچک بود قلعۀ خوارزم ومدینة العذرا را چگونه گشود و به بهارستان کشمیر چسان خرامید وآرام نشد تا در کناره های گجرات قرار نگرفت. معبود سنگیندل وخاموش سومنات راچسان خورد کرد وجهانی را چگونه ازقید اوهام رهانید؟
آیا این، تابش کدامین مشعل است که فروغ وی را خرد وناچیز میکند؟ این چه نوریست که پرده های فریبا نظر را میدرد وحقایق جهان را آشکار میکند؟
آیا هنگام رحلت پدرش ناصرالدین سبکتگین عادل نیزخود وجهان را چنین دیده و مشعل تابان
برای وی نیز افروخته شده بود؟
آیا او هم به خوردی وناتوانی خود پی برده بود؟
براندام محمود رعشه یی افتاد؛ چشم بگشود وحرکت خفیفی کرد. پرده گی حرم برخاست؛ به او نزدیک شد وطبیب نیزنزدیک بالین شهنشاه آمد. از گیلاس مایعی را گرفته با قاشق کوچک به دهانش ریختند.
محمود به آواز خفیف دستور داد که اورا تنها بگذارند. پرده گی حرم پس ازاندک تردید بیرون رفت وطبیب وحاجب وغلام ازو پیروی کردند.
ازشبکه های ریزه کار و اینه های رنگارنگ، نور آفتاب به درون میتابید؛ فروغ بوقلمون صفت، همه جا زمزمه میکرد وصدای خفیف ریختن آب بلند میگردید.
درادامۀ داستان میبینیم که گفتمان عظمت درروایت مرگ محمود با شرح منشا این عظمت که همانا توانایی گرفتن از دیدن لا اله الا الله محمد رسول الله وحرکت فتوحاتش برمحور اعلای کلمه الله است، بیشتر وضوح مییابد.
محمود به زحمت سر را بلند کرد و به دیوار منقش ومزینی که در مقابلش وجودداشت نظرانداخت. آهسته آهسته ضعف بر وی مستولی شد وسررا دوباره بر بالین گذاشت. بالای تخت سلطان در لوحه بزرگ لاجوردی به خط طلایی نوشته بودند:
لااله الا الله محمد رسول الله
این کلمات ونقوش زرینی که در تیره گی لاجورد میدرخشید چون برق دامنۀ آسمان جلوه میکرد. برقی که اگر یکبار آشکارگردد ازکرانۀ افق محو نمیشود. برقی که تیره گی های ناامیدی را به درخشش خود ازمیان برمیدارد؛ سایۀ نورآن پناه گاه دایمی وودیدن آن در هر سحر نیرو و قوت است. محمود برآن کلمات نظر دوخت ودرآن حال ضعف وناتوانی، روح خویش را توانا دید در خود بزرگی احساس کرد. دانست که او بزرگ است. اگرذره یی بوده درقبال این مهر جاودان وسر مدی قرار گرفته ورخشنده گردیده.
محمود به یاد آورد که این نقش تنها بر صفحۀ لاجورد ندرخشیده؛ بلکه همواره درمقابل نگاه اودرخشان بوده؛ هنگامی که در کناره هیرمند وسایۀ قلعۀ بست به بازیهای کودکانه میپرداخت؛ زمانی که در گردنه های پربرف وتند بادها دررکاب پدر با جیپال پیکار مینمود؛ آوانی که به عنوان سپهسالار خراسان وفرمانده نیشاپوروظیفه اجرامیکرد؛ هنگامی که در کنار زرافشان راه میپیمود وشبهایی که در دیار تفتیدۀ هند پس از معارک میغنود وحتی درروزی که به امواج گرانش اقیانوس خیره شده بود؛ این نقش در مقابل نگاه او نمایان بود وهیچگاه تابش آن مخسف نشده.
این کلمات درافق زندگانی او نقش بسته نه در پردۀ سقلاطون ولوحۀ لاجورد. محمود میخواست درآن لحظه یی که به در قلعۀ موت منتظر بود؛ تصویراین نقش ابدی را به مردمانش هم بسپارد وچون توشه یی با خویشتن به سرای دیگربردارد.
خورشید درهر لحظه وآنی بیشتر به سوی مغرب افول مینمود ومحمود در هر لمحه به پایان روزوآغاز شب نزدیکتر میگردید. هیچگاه سالهای دور وپیهم زندگانی خود را نشمرده بود وهماره گذشتن آنهارا با خونسردی ناظر بود؛ ولی دقایق آنروز را میشمرد و به مرور هر آنی ملتفت میگردید.
زمان، بزرگی وپهنای خویش را آن روز در نظرش عیان گردانیده بود؛ هر لحظه ودقیقه یی را دوست میداشت؛ ولی از رفتارش جلوگیری نمیتوانست. دایماًمحمود گمان میکرد که وی درزمانه رهسپار است وازآن راه مرموز عبور مینماید؛ ولی آنروز میدید که او ساکن است ووقت وزمان ازپیش رویش میگذرد. میخواست آن سیر منظم ومرورجاودان را نگهدارد وساعتی ازجنبش خویش درراه حیات وگردش زمان ازمقابلش مانع آید تا دمی بیاساید وزمان نیز تاملی نماید؛ ولی چه سود که ازتوانش خارج بود وخود را در مقابل این حرکت برق آسا وونیرو مند مغلوب میدید.
آیا او میگذشت یا زمان؟
شاید او میگذشت وزمانه قایم بود؛ زیرا به خاطر می آورد که پس از شکستن اردوی هندوشاهیان و راندن قوای آنان به ماورای سند، روزی درآن رود شتابان در زورقی نشسته بود وجریان آب کشتی اورا به شدت میکشید. محمود گمان میکرد که درختها ومزارع هردو کنارۀ رود حرکت مینماید واو برروی آب ساکن است؛ حالانکه دیری نگذشته بود که که فرسخی دورتر به کناره برآمد و به سرا پردۀ خود داخل شد. امروز نیز او میگذرد وزمانه را میگذارد. کاخهای سلطانی، بوستانهای غزنه، عروس الفلک را با سرآن ووسپاهیان خویش به دیگران میسپارد وازکشور بزرگ خود برکنار میگردد؛ درحالی که زمانه بر گردش بی پایان خود ادامه خواهد داد وبسی تیر ودیماه واردیبهشت سپری خواهد گردید.
آب آمویه با زمزمۀ پنهانی پویان خواهد بود وسند ارغند با نوای جاودان خود شتابان. محمود میدید که او میگذرد وتنها میرود. این بار کوکب شهنشاهی وپیلان جنگی با وی همراه نیست؛ نه دبیری دارد ونه وزیری؛ نه فرزندی دارد ونه همسری. هیچیک از اینان ازوی نبوده وروزی چند به این پندار دلخوش نشسته.
چون غریبی وارد شهر شده، اولا به کاخهای مجلل وقصورمزین ره داده اند ودیگران خدمت کرده اند. روزی چند با وی اینسو وآنسو تاخته اند وکنون اورا تنها میگذارند تا برود وشهررا به او شان بسپارد.
علم ودانش در یک جامعه شرایط عینی دارد وشرایط ذهنی. در جملۀ شرایط ذهنی وجود دانشمندان خلاق است وتعهد دربرابر پیشرفت علم ودانش و دیگر شرایط عینی که همانا زمینه یی است که بتواند به رشد دانشمندان ودفاع از آنها بینجامد. شرایط عینی در حقیقت محیط سیاسی واجتماعی مساعد است که توسط دولت ونهادهای علمی میسر میگردد. بزرگی وعظمت محمود غزنوی از نظر علمی، مساعد کردن شرایط عینی برای علم، هنر وتکنالوژی وزمینه به دانشمندانی چون ابوریحان بود که توانست بزرگترین کارها را درارتباط علم انجام دهد. این امر در آخرین لحظات زندگی اش در رابطه با خاطراتش در پیوند با البیرونی چنین آمده است:
محمود به یاد می آورد که شبی در اردوگاه همه بزرگان دربارش گرد آمده بودند وشاعر سجستان رود میزد واشعار آبدار خویش را میسرود. کلمات او خودش را بزرگتر، کارنامه هایش را با شکوه تر وجهانش را زیبا تر جلوه داد. ابو ریحان در میانه نبود. غلامی را دستورداد تاوی را بیاورد. ساعتی نگذشته بود که غلام باز گشت و به وی گفت بیرونی ازخیمه برامده به گردون نگاه میکرد وبا ستاره گان سخن میگفت امر سلطان را به او ابلاغ کردم؛ نخست ملتفت نشد وسپس آواز بلند من اورا ازخوابش بیدار کرد. به من گفت عذری بیاور ومرا با ستاره گان من بگذار. اصرار کردم وتشدد نمودم؛ برآشفت وگفت به سلطان بگوی که من به تماشای دستگاه خداوند منهمکم و به بارگاه شهریار زمین نمی آیم.
محمود به یاد آورد که از این پاسخ غضبناک گردیده بود؛ ولی خود داری کرد؛ شب را به استماع الحان فرخی وقصاید سخنوران درباربگذرانید تا این که به سراپردۀ مخصوص خود داخل شد و به بستر بیارمید؛ اما خواب به دیدگانش نیامد. ازمیان چادر های بیشمار عساکر بگذشت. به کنارۀ آبی به خیمۀ ابو ریحان نزدیک گردید.
دید هنوز ابوریحان، بیرون خیمه قرار دارد و به سوی آسمان مینگرد و با ستاره گان سخن میگوید. قلمدان ودفتری در کنار اوست و به آنها توجهی نمی نماید. دقیقه یی چند توقف کرد که کوچکترین حرکتی ازابوریحان محسوس نگردید. پس به وی نزدیک شد ودست بر شانه اش گذاشت.
ابو ریحان ملتفت گردید. اورا شناخت؛ برخاست وخدمت کرد. ازو پرسید که چرا به امرش اطاعت ننموده وجوابی داده که در خور محضر سلاطین نیست. ابوریحان پوزش خواست وگفت:
ای سلطان اگر به آیین دربارعمل ننمودم؛ خرده مگیر؛ زیرا به پژوهش آیین بزرگتر، منظمتر وپایدارتری مشغول بودم. رفتار سیارات ونظم افلاک چنان مرا به خویشتن میخواند وشوق جستن حقیقت اجرام سماوی به دامن مشتعل بود که هیچ نیرویی مرا از آن بازنمیداشت.
من جویای حقیقت بودم ودر عالم علم رهسپار. سلطان میداند که سلطان حقیقت بر همه سلاطین غالب است.
امشب مطالبی را مکشوف داشتم که بنیان قانون مرا محکم میگردانید واثری را ازمن جاوید میگذارد که قرنها مرجع وملجای جوینده گان خواهد بود.
محمود به خاطر آورد که هیچگاه در مقابل شخصی چنان مغلوب نگردیده بود ودرآن ساعت نمیدانست که کدامین بزرگتر است؛ وی یا ابو ریحان؟ آن مرد فرزانه پادشاه بی تاجی بود که برهانش بعد از وی پایدار خواهد ماند؛ ولی او سلطانی که چون در محاق مرگ فرود آید، فرمانش فراموش همه گان میگردد.
محمود در خاطرات گذشته منهمک بود ودرآن راه پرپیچ سیر میکرد. کوهها وکوتلهایی راکه در مرور زندگانیش نوردیده بود؛ سر ازنو عبور میکرد وراههای یکساله را به دقایقی چند میپیمود. میدانهای جنگ ومجالس بزم، قلعه های مستحکم وبروج بلند ازمقابل نگاهش میگذشت. شکارگاهها ودشتهای بی پایان چون دور نمای غبار آلودی به چشمش نمایان میشد. سراپرده ها وقصورمزین ومجلل به نظرش جلوه میکرد وچهرۀ مردمان بزرگ به نگاهش مجسم میشد.
ارتباط خالصانه ووسیع با اصناف مختلف یکی دیگرازنشانه های عظمت وبزرگی است. این اصناف به چشمش خورد.
مردمانی که دیهیم شاهی وفرمانروایی داشتند وآنهایی که خودی برسر وزره در بر مینمودند و کسانی که به لباس دانشمندان و علما میدرامدند و شبانانی که با کلاه نمدین و عصای بلند در پی گله ها میشتافتند و دخترانی که تنها با چشمان جذاب و مواج دلربایی میکردند و پرده گیانی که در پرتو جواهرات درخشان چون آسمان شبهای بهاری زیبایی خود را با شکوه فریبنده جلوه میدادند. محمود را دقیقه یی چند حالت اغما دست داد و باز در جهان خاطرات بیدار گردید. درین بیداری به همکاران نظام واهل سیاست متوجه گردید.
عظمت وبزرگی بازهم جلوه کرد. یکی از جنبه های عظمت وبزرگی جنبه رهبری وسیاست است. ر هبران بزرگ همکاران بزرگ با خود دارند، انسانهایی که رحم وفتوت در پهلوی فهم ودلیری همانند رهبرشان در کارهایشان دیده میشود وکارهای یک رهبر را با عظمت میسازد. سلطان محمود غزنوی چنین بزرگان را داشت:
التونتاش سپه سالار با موهای سیمین و جبین گشاده اش به نظر می آمد. ابو الفتح بستی، حسن میمندی، ابوالعباس اسفراینی، ابو نصر مشکان با سیمای موقر و فکور شان رو مینمودند و مسعود مغرور و جهانگرد و محمد نیکو سیرت و نیکو شمایل با فر شهزاده گی جلوه گر میگردیدند و همه یکسان چون زمانه نا پدید و آب جویبار از پیش چشمش میگذشتند و افق خالی نظرگاهش را تشکیل مینمود.
عظمت وبزرگی وقتی که با عالم روح پیوند بخورد به اوج میرسد. ارتباط روحی با ابوالحسن خرقانی درآخرین لحظات حیات وتاکید خرقانی بر رحم وفتوت محمود وآوردن مثال دررحم وفتوت او عظمت وبزرگی محمود غزنوی را با روحانیت درهم می آمیزد وازو چهره روحانی میسازد ودر صف عرفا قرار میدهد. مخصوصا در آخرین تصویر مرگ محمود بزرگ، ا ین خرقانی است که دربالین محمود دست خود را به سوی کلمه (لااله الله محمد رسول الله)مینماید:
مشعل فروزانتر گردید و آفاق روشنتر.
این بار، دامنۀ آسمان وسیعتر بود؛ زیرا آنچه میدید در جهان هرروز نمیگنجید. از میان ابرهای خاطرات نیمه تاریک غبار زندگانی و خانه اش چهره جلوه نمود که فرخنده گی و شکوه و آرامی آن چون صبح، گیرا و روشنایی بخش بود.
مرد موقری که با وی یکبار برخورده و هیکلش در مخیله اش منقوش گردیده؛ موهای ژولیدۀ هاله دار به دور رویش قرار گرفته و جامۀ خلقانی پیکر نحیفش را پوشیده بود.
زاویه نشینی که بر حصیر درویشی جهانبانی مینمود و کوکبۀ سلطانی را کوکب مجد و عظمت او خیره گردانیده بود. مردی که اگر از محضرش دقیقه یی دگر مرخص نمیگردید؛ راه جهانداری نمی پیمود و آستانۀ او را بر تخت خراسان ترجیج میداد.
بلی او بود. عارف خراسان و صاحب دل خرقان. سلطانی که بر مملکت، جاودان فرمانراوایی داشت؛ شهر یاری که دل را برداشت و گِل را به وی بگذاشت. آزاده یی که خود و همگنان را در بند محبت مخلوقات خداوند میخواست. او رحم و فتوت را گوهر گرانبهای دیهیم فراوانی میدانست.
آن مرد موقر و با تکمین در افق ابراندود خاطرات به جنبش آمد و نزدیکتر گردید. در غرفۀ شهنشاه قدم گذاشت و بر بالینش رسید.
محمود به سیمای او نگه میکرد. دو چشم عارف، کهربایی بود و روان محمود پرکاهی. میخواست به دامانش درآویزد و از آن ورطه رهایی یابد. ناگهان دید مشعل فروزان در دست وی است. بر لبهای عارف خرقان، تبسمی نقش بست و از چشمانش مهر و عطوفت میبارید.
لب بگشود و سخن سر کرد که(ای فرزند سبگتگین! و ای بندۀ خداوند!. خدایت جهان خدایی داد؛ بنده گی وی را فراموش ننمودی و بر بنده گانش رحم نمودی. در راه حق جان باختی و برافگنده گان سر نیفراختی. دلت آگاه بود و بختت همراه. کهن داستان اوهام را شستی و سلسلۀ بنده گان را بگسستی.
برخیز ! که ترا میطلبد تا در سرای دگر امکانات یابی. نه امکانات جهان داری و جهانگیری؛ زیرا آن را در این جهان دادند؛ بل مکافات مروتی که در بارۀ بیوه زنی نمودی ووی را از جور عامل فساد بارسیدگی به حالش وارهانیدی)
محمود آهنگ رحیل کرد؛ دست خرقانی بلند شد و برلوح لاجورد نقوش زرین را بنمود.
زیبایی طبیعت در شعر روایتی ” دهقانان ” توروایانا
ما در هستی با دو گونه طبیعت مواجه هستیم؛ یکی طبیعت دست نخورده، دو دگر طبیعت دگرگون شده توسط انسان. برعلاوۀ آن که زیبایی هردو گونه طبیعت، به صورت مستقل در بیرون از قلمرو هنر موجود است، در هنر نیز انعکاس دارد. به این اساس سه گونه زیبایی داریم
- زیبایی طبیعت دست نخورده
- زیبایی طبیعت دگرگون شده یا طبیعت انسانی شده
- زیبایی هنری
زیبایی نهر نوعی از زیبایی طبیعت انسانی شده است که روایتی ازمراسم پاک کاری آن، در شعر روایتی ” دهقانان ” مطرح میباشد. توروایانا جنبه های مختلف این مراسم رابا زیبایی تمام دراین شعر روایتی به بیان مینشیند.
ناتورالیزم میهن پرستانۀ نجیب الله توروایانا، در شعر روایتی دهقانان، زیبایی طبیعت افغانستان را مطرح میکند تا حس وطندوستی و انسان دوستی را در خواننده گان بر انگیزاند. چنانکه گفته شد توروایانا یکی از مراسم زندگی دهقانان را که همانا نهر کنی یا نهر پاکی است موضوع قرار میدهد و از آن طریق جنبه های گوناگون حیات دهقانان و درمجموع روستاییان را در پیوند با طبیعت و حیات طبیعی آنها با درنظرداشت بیان زیبایی شناسانه ( استتیک) به بررسی هنری میگیرد. او با توصیف طبیعت و مظاهر طبیعی چون ابر، باد، آب خروشان، گل سرخ، ارغوان و شگوفه به عنوان مقدمه، شعر روایتی دهقانان را آغاز میکند. وی در این شعر روایتی اش از شبی سخن میگوید که در آن، ابر بهاری از کنارۀ آسمان سر بلند کرد؛ باد در کهساران پر برف به سوی دره های سر سبز وزیدن گرفت و آبهای خروشان جاری گشت. او چنین شبی را در روستایی و صف میکند که گلهای وحشی آنجا را گلستان دهقانان ساخته؛ شاخه های ارغوان در کوهپایه های آن خود نمایی میکند و شگوفه ها شب سیاه را سپید گردانیده است. زیبایی طبیعت دست نخورده با روستایی که گلهای وحشی دارد، هماهنگ دارد. معلومدار است که در چنین روستایی دهقانان با طبیعت نزدیکی دارند وآزادگی جزئی از خصوصیات آن دهقانان شمرده میشود:
” آبر آزاری، از کنار افق سرکشید
و باد بهاری از کهساران پر برف سوی دره های سر سبز وزیدن گرفت،
آبهای خروشان جریان یافت
وگلهای وحشی روستا را به گلستان دهقانان مبدل ساخت.
شاخۀ ارغوان در کوه آتش افروخت
وشگوفۀ درختان، نیمه شب، سپیدۀ صبح را جلوگر ساخت”
در چنین روستایی تعاون و همکاری به صورت بسیار روشن دیده میشود. همه در ارتباط با هم مشکلات خود را رفع میکنند. وقتی که تصمیمی گرفته شد کسی نیست که از آن سر کشی کند. روح جمعی حکم میکند که باید همه دست به دست هم بدهند تا مشکل را رفع کنند و موانع را از میان بردارند. نویسنده با خطاب به دهقان، وی را به تعاون و همکاری میان دهقانان در راه اندازی کار جمعی ( حشر) سریعا اشاره میکند و او را از خواب بیدار مینماید تا از روستا به سوی صحرا با دگران در حرکت شود:
” ای دهقان! برخیز که همکارانت منتظراند
تا هنگام طلوع خورشید از دهکده ها بیرون آیند و راه صحرا گیرند”
کار جمعی از قدیم با طبل و کرنا انجام میشده است. در حقیقت غرش ِ رعد مانندِ طبل و صدای بلند کرنا، کشاورزان را به کار جمعی دعوت میکند. کاری که محتوایش شگافتن سینۀ زمین است. آنها بستر نهر خروشان را که روستا از آن آب میگیرد میکاوند تا آبهای نقره فام با شتاب و هلهله از آن بگذرد و بیابانها را بپیماید. حشر، زیبایی خاص دارد؛ زیرا هدف آن به سرنوشت جمعی ارتباط میگیرد. این هدف مشترک است که اشتراک کننده گان حشر را هماهنگی میدهد و زیبایی خاصی را در کار های مشترک ایحاد میکند. نوای طبل و کرنا، احساسات جمعی را در افراد به وجود می آورد و اراده ها را بیشتر به کار میندازد تا بدین طریق کار های سخت و مشکل را آسان سازند و زندگی را خوشایند گردانند:
” طبل چون رعد میغرد و کرنا کشاورزان را به کار میخواند
امروز سینۀ زمین را مشگافند
وبستر نهر خروشانی را میکاوند
تا آبهای نقره فام در شتاب و هلهلۀ خویش از آن به آسانی گذرد و بیابانها را بپیماید. “
کار جمعی به قوای بشری جوان نیاز دارد، به این جهت کشاورزان جوان، برای انجام حشر جمع آمده اند. جوانان بیلها در شانه دارند؛ چهره های شان خندان است و از چشمان شان برق عزم و نیرو میبارد. فصل بهار، دهقانان را شادمان میسازد چه بهار زندگی آنها را در آغوش میگیرد و دامان صحرا را فقط برای سرور و خوشی میبینند و در کشتزاران، جشن برپا میکنند و شامگاهان که از صحراها و کشتگاهها به دهکده بر میگردند گلهای وحشی را دسته میکنند و آن را در سینۀ دخترکان روستایی میبندند. هوای معتدل بهاران برای دهقانان که همیشه با هوای آزاد، زمین و آب سروکار دارند؛ در مقایسه با سه فصل دگر سال مخصوصا زمهریر زمستان، زردی خزان و گرمای تابستان، یک فصل پر طراوت وپرنشاط است. فصل بهار، فصل طراوت و تازه گی، آدمی را روحا شاد و آمادۀ کار میسازد و از پژمرده گی و انقباض به سوی سرزندگی و انبساط میخواند. در این فصل بیشتر امید ها شگفته میشود، میل به کار فزونی میگیرد، ابزار کار با نیروی بیشتر استفاده میشود و عزم کار که شرط ذهنی کار و مقابله با سختی های کار است، فزونی مییابد. آنچه در محیط بهاری دیده میشود اعم از طراوت و تازه گی، گلهای رنگارنگ، خوشبویی زمین و آماده بودن زمین برای کار کردن جهت کشت و رویش از یکسو انگیزه میشود برای استفادۀ مناسب از روشهای کشت و بزر؛ از سوی دگر برای ایجاد جوشش درونی به عنوان عزم و ارا ده برای انجام کار. عزم و اراده، هردو شرایط عینی و ذهنی کار است که نه تنها کار را برای دهقانان با استتیک همراه میکند؛ بلکه مشاهدۀ آن برای بیننده گان نیز خالی از لطف و لذت نیست:
” دهقانان جوان گرد هم جمع آمده اند و بیلها را بر شانه گرفته اند
چهره هایشان خندان است و از دیده گان آنها برق عزم و نیرو میبارد.
دهقانان در فصل ربیع مانند طبیعت به نشاط اندر میشوند
و بهار زندگانی در مقابل شان آغوش میگشاید.
دامان صحرا را محض سرور میپندارند و در کشتزاران جشن میگیرند.
شامگاهان با دسته گلهای وحشی به دهکده برمیگردند
و آن گلها را بر سینۀ دخترکان روستایی میبندند. “
دریا یک پدیدۀ طبیعی است؛ اما نهر یک پدیدۀ طبیعت دگرگون شده توسط انسان یا طبیعت انسانی شده، است. زیبایی دریا، زیبایی طبیعی است. عمل و عکس العمل، فعل و انفعالات فزیکی، جیولوژیکی، جغرافیایی و اقلیمی بدون اینکه انسان در آن دخلی داشته باشد، آن پدیده و زیبایی آن را ایجاد کرده است؛ اما نهر توسط مغز، دست و نیت انسان، نقشه کشی شده و توسط دستان، بازو، شانه وعضلات او با اراده و کار ایجاد شده است. زیبایی نهر نیز چیزی است که به تناسب زیبایی دریا نقش انسان در آن تعیین کننده است. میتوان نهر را از سربند، سد کرد و نگذاشت که آب آن جاری گردد؛ اما این کار در دریایی که آب داشته باشد کمتر ممکن است. نویسنده در شعر روایتی دهقانان، تلویحاً میگوید که سربند نهر را بسته اند تا گِل و لای آن را بردارند و به پهنا و عمق آن بیفزایند. این کار باید در فصل معین انجام شود تا آب خوب جریان یابد. جریان آب وخروشنده گی آن زیباست همان طوری که برای آبیاری مفید است. بعد از اتمام نهرپاکی یا نهر کنی که توسط حشر انجام گرفت، آب نهر، خروشان جاری میشود و آب زندگانی را که از سربند سد کرده بودند، دوباره به نهر باپهنای بیشتر و عمق زیاد تر رهنمون میشوند. حرکت آب یا سیر آن در نهر، نوعی از حیات را نشان میدهد که نمایانگر زیبایی طبیعت زنده است:
” امروز نهر خروشان جریان مییابد
بایستی بستر او را پهناور گردانند.
قلب زمین را بشگافند
وآب زندگانی را در ان رهنمون سازند. “
دهقانان جوان دسته جمعی با نظم و پر قوت همنوا با طبل و کرنا حرکت کرده اند، لباسهای رنگارنگ، عمامه های قشنگ و شلوارهای فراخ جلب توجه میکند؛ گاه گاه سرود های محلی سر میدهند؛ به آهنگ طبل میرقصند. کودکان قریه در پی شان افتاده شادمانی میکنند و پیرمرد کهن سالی از گوشۀ راحت بیرون آمده با نشاط جوانان همنوایی میکند.
روح جمعی برای رسیدن به اهداف بزرگ با خود نشاط و سرور دارد. آماده گی ها لازمۀ آنست. این آماده گی ها در پوشش تن، سر و پا دیده میشود؛ کسانی که برای کار میروند لباس کار را میپوشند. فراخ بودن شلوار، لازمۀ لباس کار است. خواندن اشعار و پایکوبی و رقص در جریان حرکت برای تحقق هدف به جمع، بیشتر نیرو میدهد. کودکان در چنین وضع با دیدن جوانان به سوی حشر در پی آنها با خوشی روان میشوند همچنان که پیرمردی در این حرکات با آنها هماهنگ میشود:
” دهقانان جوان به نوای کرنا و غرش طبل رهسپارند
جامه های رنگارنگ، عمامه های قشنگ و شلوارهای فراخ اوشان نظر ربایی دارد.
گاه گاه به سرودن اشعار دهاتی میپردازند
و به آهنگ طبل میرقصند
کودکان قریه در پی اوشان افتاده از مشارکت با آنها شادمانند.
پیرمرد کهن سال نیز گوشۀ راحت را ترک گفته
و با نشاط جوانان همنوا گردیده “
نهر مورد بحث به عنوان یک پدیدۀ طبیعت انسانی شده، جزئی از محیط زیست، چندین بهار است که چون خیل رزمنده گان حمله ور در بیابان غلغله انداخته و چندین زمستان یخبندان را دیده است. درختان ستبری که در دو طرف نهر، جوانان از سایۀ آنها بهره میبرند در گذشته، نهالهایی بوده اند که از باد و باران خم میشدند. این نهر چندین سال است که آب نقره فام را به مزارع رسانیده و این سرزمین کهن سال را سیراب کرده است.
نهر، امروز به دهقانان حیران مینگرد و از نشاط و سرعت آنها در کار محظوظ میشود تا آبی که فعلا موجود نیست پس کار این دهقانان بالای نهر، دوباره به جویها برگردد و از خروش آن، سکوت روستا درهم شکند. لحظه یی منظرۀ روزگاران جوانی و نشاط در دیدۀ نهر جلوه نمود و خویشتن را جوان یافت.
آنچه محیط زیست تقاضا دارد توجه به حفظ و پاکی نهر است. نهر باید هر سال حفر شود تا آبها به سهولت جریان یابد. حفر هرسال نهر، در حقیقت زندگی تازه به نهر میدهد و جریان آن را سریعتر میسازد. آبیاری یک بخش عمدۀ محیط زیست است در سیستم آبیاری، طرز کندن انهار زیاد اهمیت دارد. سیستم آبیاری اگر از جهت زیبایی شناسی مورد مطالعه قرار بگیرد نه با چشمان و گوشها ارتباط میگیرد؛ بلکه با حواس شامعه، لامسه و ذایقه نیز پیوند مییابد. اصولا حیات که در مرکز زیبایی شناسی قرار دارد پیوندش با آب ناگسستنی است. هماهنگی میان مجرا های آب و سلسله مراتبی چون دریا، نهر و جویهای بزرگ و کوچک به عنوان منابع آبیاری و سیراب سازی زمین، حیوانات و انسانها، خود با احساس استتیک طبیعت ارتباط دارد که گاهی مستقیم حس میشود و گاهی هم از طریق هنر و نیز عکس و فلم به نمایش می آید و نوعی از احساس زیبایی طبیعت را به نمایش میگذارد:
” این نهر خروشنده چندین بهار چون خیل تکاوران حمله ور در بیابان غلغله افگنده
و چندین دیماه در بند زمهریرش افسرده
این درختان کوه پیکر که امروز در سایۀ وی جوانان روستا می آسایند
هنگام جوانی او چون نوباوه گان چمن از باد و باران به هر سو خم میگردید.
چندین سال مجرای این آب نقره فام را بروی مزارع گشوده
سرزمین کهن را سیراب ساخته
امروز به دهقانان حیران مینگرد
و از نشاط و سرعت آنها در کار محظوظ میگردد
تا باز آب رفته در جو باز آید
و سکوت روستا از غرش آن برهم خورد
لمحه یی منظرۀ روزگاران جوانی و نشاط در دیده اش جلوه نماید و خویشتن را جوان یابد. “
ابر بهاری در آسمان ظاهر میگردد و میبارد؛ روی زمین از اثر باران، پروشگاه گلهای رنگارنگ میشود و آبهای غلتان از قله های کوه به دامنه های آن فرو میریزد. به هر حال زندگی ادامه دارد؛ ولی عمری که گذشته است برنمیگردد. جهان کهن در هر بهار جوان میشود؛ ولی دهقان سالخورده دگر جوان نمیشود. قامت خمیده اش او را به سوی مرگ فرامیخواند باید جایش را به جوانان بدهد. صحرا و بیابان نیز از آن ِ کودک معصومی است که هنوز بیل و کلند گرفته نمیتواند. آن کودکی که با دستان گل آلود به بنای دهکده های کوچک میپردازد و میخواهد این آرامگاه معمور را با موران مسکون گرداند جهان مال اوست و آینده از آن وی.
دراینجا نویسنده میان معانی جزئی و معانی کلی در پیوند با آبِ رفته، به صورت استعاری و کنایی ارتباط قایم میکند. وصف از آبی که در نتیجۀ بارش ابر بهاری از قله های کوهها به دامنه ها میریزند، او را به تفکر فلسفی در ارتباط با حیات انسانها میکشاند. مقایسه میان جوانی طبیعت در بهار و این که عمر رفتۀ آدمیان دوباره بر نمیگردد و کهن سالان جای خود را به جوانان میدهند و جوانان هم بالنو به در آینده به کودکان میسپارند اشاره مینماید. او پس از این گریز به معانی کلی( فلسفی) خطاب به دهقانان جوان میگوید: که آفتاب برامده و زمان کار دررسیده هله بشتابید و با بیل و کلند به پهنای بستر آب بیفزایید و خاک سیۀ آن را در کناره های نهر بریزید!
” ابر آزاری هر سال بر آسمان نیلگون خواهد برآمد
و بر روی زمین گهر باری خواهد کرد
ادیم جهان دامان پرورش گلهای رنگارنگ خواهد برآمد
و آبهای غلتان از ذروه های جبال به دامان آنها فرخواهد ریخت
آما جویبار زندگانی و حیات از رفتار خویش نمی آساید
و این آب رفته بر نمیگردد.
جهان کهن، جوان میشود
ولی دهقان سالخورده سر بر نمی آورد
قامت خمیده اش حلقۀ دروازۀ گور است
او باید روستا را ترک گوید و به کشاورزان جوان گذارد
صحرا و بیابان، مال آن کودک معصوم است که هنوز نیروی گرفتن بیل و کلند را ندارد
آن کودکی که با دستان گِل آلود به بنای دهکده های کوچک میپردازد
و میخواهد آن آرامگاه معمور را با موران مسکون گرداند.
جهان مال اوست و آینده از آن ِ او.
ای کشاورزان جوان! آفتاب بلند گردید
و زمان کار در رسید
هله بشتابید و با بیل و کلند به پهنای بستر آب بیفزایید
و خاک سیاه را به کناره های آن بریزید. “
نوای طبل و شیپور هر سو بلند است، دهقانان با بازووان عریان به کندن خاک مشغولند؛ عرق از رخسار شان سرازیر میگردد. بیل و کلند در پرتو نور آفتاب میدخشد؛ همه به کار مشغولند؛ تیغه های بیل در زمین فرومیرود و آهن کدال، سنگ پاره ها را از خاک جدا میکند. آهنگ دهل و کرنا مردان را به کار میگمارد و خسته گی را از آنها میگیرد.
توروایانا به صورت بسیار دقیق شرایط عینی و شرایط ذهنی تشکل زیبایی کار را از طریق وصف روش کار جمعی و استفاده از ابزار های گونه گون مانند بیل و کدال به مقصد تغییر وضعیت خاک و سنگ پاره و درخشش بیل و کلند به اثر نور خورشید و قطرات عرق دهقانان حین کار و نیز توصیف بازووان با ذکر اینکه آهنگ طبل و کرنا، دهقانان را به شوق می آورد و آنها را از خسته گی باز میدارد، شرح میکند:
” ولولۀ طبل بالا گرفت؛ نوای شیپور به هر طرف انعکاس مینماید.
دهقانان با بازووان عریان، به کندن خاک مشغولند
و به رخسار هایشان قطرات عرق میدخشد
در فروغ خورشید بیلها و کلندها میتابد
همه دست به کار زده اند
تیغه های بیل در زمین فرو میرود
و آهنگ کدال سنگ پاره ها را از خاک جدا میکند
آهنگ دهل و نوای کرنا، مردان را به کار میگمارد
و خسته گی را از اوشان میراند. “
امروز باید سر تا سر نهر پاک گردد. بیشتر از این آبهای مضطرب و پر غلغله نباید منتظر بمانند. باید کشتگاها، خرم و شاداب شوند و همهمۀ صاحب دلان با زمزمۀ جویبار، صبحگاهان برخیزد؛ شبهای مهتابی، نهر چون اژده های سیمین جلوه کند و آبهای سیمابی جاری گردد.
ترسیم آب در جریان روز در صبحگاهان و شبانگاه اثر آن در ایجاد شادابی و خرمی کشتگاهها، جریان پر غلغله و مضطرب آن و نیز تصویر نهر و جریان آب در شبهای مهتابی زیبایی طبیعت انسانی شده و حالات آدمی را با آب و نهر ارتباط میدهد و بدین شکل تصویر هنری خلق میشود:
” امروز باید سرتاسر نهر پاک گردد
و بیشتر از این آبهای مصطرب و پر غلغله در انتظار نماند تا کشتزاران، خرم و شاداب شود
و بازمزمۀ جویبار همهمۀ صاحب دلان برخیزد.
شبهای مهتابی، نهر چون اژدهای سیمین جلوه کند و آبهای سیمابی سیال گردد”
آفتاب غروب میکند، آخرین اشعۀ آن از فراز کوهها به کشتگاهها انعکاس مینماید. گوسفندان گاوان به سوی آغل میروند و دهقانان با شتاب به سوی آشیانه های خویش میشتابند. بستر نهر فراخ و آغوش زمین گشاده شده، کشاورزان در کنارۀ نهر صف کشیده اند و منتظرند که قدوم آب را شادباش بگویند. حرکت خورشید، پرتو آفتاب، گوسفندان و گاوان، پرنده گان ودهاتیان به طبیعت و زندگی طبیعی دهاتیان، زیبایی میدهد؛ مخصوصا آنهایی که به پاک کاری نهر پرداخته اند و اینک کنار نهر صف بسته اند و انتظار آب را میکشند:
” خورشید به کنار غربی آسمان لاجوردی رسیده
و آخرین اشعۀ او از فراز سلاسل پر برف کوهساران بر کشتزار ها بوسۀ زرین میگذارد.
گوسفندان و گاوها سوی آغیل برمیگردند و دهاتیان چون پرنده گان به جانب آشیانۀ خویش میشتابند.
بستر نهر فراخ گردیده و آغوش زمین گشاده شده
کشاورزان کار گر صف کشیده اند و اتنتظار دارند قدوم ابها را شاد باش گویند”
نا گهان خروشی برخاست، امواج به هم غلتیدند و آب نهر جاری گشت. هلهلۀ مردم بالاشد، دهل و کرنا هماهنگ گردید. دهقانان به آب نظر دوختند. شامگاه نزدیک بود، آفتاب پشت هندوکش غروب میکرد، قلل کهسار از دور جلوه داشت. کشاورزان فرشتۀ آبها را میستودند و به مادر سر سپید – هندوکوه- سلام میگفتند.
جریان آب در نزدیکی های شام ترسیم زیبایی از غروب و تماشای دهاتیان به جریان آن و ستایش فرشتۀ آب و سلام بر هندوکش، آخرین منظره ییست از زیبایی طبیعت در شعر روایتی توروایانا:
” ناگهان خروشی از بستر خاموش برآمد
و امواج شتابنده به هم غلتیدن گرفت.
نهر جریان یافت و هلهلۀ مردم برشد
دهل و کرنا با آب هماهنگ گردید
دهقانان به غلتیدن و رقصیدن امواج نظر دوختند.
شامگاه نزدید بود و آفتاب در پشت هندو کوه غروب میکرد.
قلل کهسار چون رشتۀ احرام سفید که در پردۀ زرینۀ آتش رنگ ترسیم شده باشد، جلوه مینمود. کشاورزان فرشتۀ آبها را میستودند و به مادر سر سپید یا هندوکوۀ پر برف سلام میفرستادند”
شعر روایتی دهقانان، یک پارچۀ نقاشی زبانی از طبیعت است که با بیان عاطفۀ دهقانان حین کار برای پاک کاری نهری توسط کار جمعی که با نظم و علاقه انجام میشود، شرایط ذهنی خلق میکند و با بیان طرز کار، شرایط عینی را به وصف میگیرد. این پارچه، روستایی از افغانستان و باشنده گان آن روستا را در پیوند با آب و آبیاری کشتگاهها و صحرا و بیابان نقش میکند و با هدف ناتورالیزم میهن پرستانه، علاقه مندی را به کشور و مظاهر طبیعی با تفکیک زیبایی طبیعت، زیبایی طبیعت انسانی شده و طبیعت منعکس در هنر ایجاد میکند.
توجه به فرشتۀ آب، ذهن خواننده را به سوی اساطیر میکشاند وبا نامبردن از هندوکش این سرچشمۀ یزرگ آبهای دریا های مهم در آسیا به جغرافیایی اشاره میکند که در دل تاریخ، دامنه های آن به عنوان خاستگاه یک کتلۀ مهم بشری، شناخته شده میشود.
داستان ((درسرحد))برشی ازمعنای پنج قرن مبارزه
داستان کوتاه ((در سرحد)) نوشتۀ توروایانا به شیوۀ داستانهای نو پرداخته شده که از نظر پیرنگ وساختاردراماتیک، به عاقبت یا پایان داستان متمرکز است. خلاصه این داستان چنین است: یک قافله از مبارزان حرکت می کنند وپسته یی از ملیشای حکومت (هند بریتانیایی )، این قافله را توقف میدهند تا آنهارا برای بررسی بیشتربه تهانه ببرند. رهروان قافله نافرمانی مدنی می کنند. ملیشا قافله را می گذارد برود. همینکه قافله حرکت می کند ازعقب، بالایشان فیر می کنند. این فیر موجب برخورد میشود ودرجریان آن، دونفر ازملیشا کشته ویک نفرازقافله مبارزان زخمی میشود.
داستان محیط سرحد را نشان میدهد. این محیط قله های کوه سلیمان وگردنه خیبر، ، باجورورود اباسین با تمرکزبه فعالیتهای رهبری کنندۀ وزیرستان وسهیم ساختن کاکرستان وبولان که شامل بلوچستان، پشتونخوا وقبایل آزاد است پوشش میدهد وحادثه درنزدیکیهای درۀ تیرارخ میدهد.
زمان شبی است که فردای آن قیام سراسری علیه حکومت هند بریتانیایی (انگلیسها) دران مناطق رخ میدهد. قافله گویا ارتباطات مبارزان را در سراسر سرحد برای آماده گی برای قیام تامین می نماید.
معرفی موضوع، گره اندازی، عروج، اوج ونزول همه درگفتگوهایی که میان مبارزان در قافله رخ میدهد به بیان می آید. آنها از این که مردم چگونه برای قیام آماده گی دارند سخن میگویند. زنان همگام با مردان درداستان شرکت دارند. زنی که در برخورد نخست زخمی وبعد کشته میشود یک مادر مبارز است. او در جریان داستان از فزرند خود می گوید که در پهلوی دریای اباسین شبحی را می بیند که اورا به مبارزه علیه هند بریتانیایی(انگلیسها ) میخواند. میگوید که انگلیسها پا به جای پای مغلان (حکومتی که خوشحال خان ختک علیه آن مبارزه کرده بود)گذاشته اند و به اسارت دوام میدهند. باید هر پشتون ایستاده شود وعلیه این وضعیت بایستد. فرزند این زن قهرمان در حقیقت مادر رهبر همین جنبش است.
سیری در گذشتۀ مبارزات آزادیخواهی پشتونها در سرحد، مخصوصا در پنج قرن اخیر، چه قبل ازین که افغانستان در سال 1919 استقلال خود را گرفت وچه بعد از استقلال افغانستان نشان میدهد که پشتونها برای رسیدن به اهداف خود مبارزه می کنند و این مبارزه را تا کنون ادامه میدهند.
ازپنج قرن بدینسو مردم سرحد درمبارزه استند. پیر روشان آغازگرمبارزه دوصد ساله علیه مغلان بود. پس ازوی دیگرپشتونهااین راه را دوام دادند. پس ازمغلان انگلیسها درمنطقه جابه جا شدند. انگلیسها درمنطقه دولت احمدشاه درانی را رقیب خود میدانست. درزمان زمامداری انگلیسها قبایل آزاد در راس وزیرستان مرکز مبارزه با انگلیسها شناخته میشود. بعد ازان که انگلیسها به افغانستان تجاوزکردند؛ جنگهایی که افغانها برای استقلال با انگلیسها انجام دادند، دران نقش پشتونهای سرحد ی به ویژه اهالی وزیرستان چشمگیر است. دراستقلال کشور پشتونها ی سرحدی با مرکزیت اهالی وزیرستان سهم برجسته داشتند. آخرین جنبش بیداری پشتونها دروزیرستان با شعار الله اکبر درسال 1930 علیه انگلیسها راه انداخته شد. مبارزات دوامدارعلیه انگلیسها بود که بعد ازاستقلال هند وپاکستان، قبایل آزاد به حیث مناطق خود مختار شناخته شدند. امروز وزیرستان مرکز جنبشهای آزادیخواهی وبیداری تمام پشتونها ی سرحدی وبلوچستان شناخته میشوند. درسال 1930 پشتونها با پرچمی که رنگ سرخ داشت وروی آن نوشته شده بود: الله اکبربه قیام علیه انگلیسها اقدام کردند. درداستان به پرچم سرخ چنین اشاره شده است: ((ازان روز تاکنون فرزندم نیاسوده؛ امشب نیز میدانم که از پرچم سرخ، در تیرا، پاسبانی می کند. ))
این جنبش که با رفتن انگلیسها خود مختاری قبایل را مسجل ساخت؛ در تاریخ جنبشها کاملاً بینظیر است. نقش زنان که اززمان روشانیان در مبارزات برجسته بود؛ درین داستان یک باردیگر برجسته ترشده است. ((کنون دختران سرحد در نواحی خویش ازپیرایۀ موهای مشکین شان با گلهای کوهی سخن نمی گویند وازکمند گیسوان وتیر نگاه خود نمی سرایند. سخن از بیداری پشتون است. ))
داستان ((در سرحد)) یک مانیفیست برای مبارزه است؛ مبارزه یی که زنان ومردان آنرا پیش میبرند. این مبارزه با رویکرد به تاریخ واتکا به نیروی خودی است. تاکید بر ارزشهای مبارزاتی که مبتنی برآگاهی وعشق به آزادی کشورونفی اسارت است. پیام تسلیم نشدن و بهره بردن ازهمدستی ویگانگی برای رسیدن به اهداف ملی.
مبارزه ملی اشکال مختلف دارد. مهمترین آن، مبارزۀ مخفی ومبارزۀ علنی است. در هردو مبارزه باید تقوا پیشه کردومردم را دوست داشت. هردو یک هدف مشترک دارد: مبارزه درراه آزادی. مبارزۀ روشانیان به صورت علنی آغاز شدو به طور وسیع وموثرانجام شد؛ ادامۀ آن توسط خوشحال خان به شکل مخفی درپیوند با کاربا دولت اورنگ زیب یا عالمگیرانجام میشد؛ تا این که این مبارزه درمقابله با اورنگ زیب (عالم گیر)توسط ایمل خان ودریا خان ودر قبایل صافی ودیگران نیز شکل علنی گرفت. درین داستان شکل مخفی مبارزه خوشحال خان چنین بیان میشود: ((آیا فرزندم با اورنگ زیب (عالمگیر)همدست نگردیدم؟)) و به مبارزه به شکل علنی وی چنین اشاره میشود: (( آیا هشت سال عالمگیر(اورنگزیب) را در کناره های سند آواره نساختم؟))
درمبارزه آماده گی روحی واخلاقی اهمیت بسیار دارد. معمولا این امررا دست کم میگیرند. تاکید بر توانایی فردی در پیشبرداهداف مشترک مبارزاتی وملی زمینه را برای نوآوریها در تحقق اهداف ملی ورسیدن مردم به آمال وآرزوهایشان برای یک زندگی ملی خوشایند که هدف مبارزه است؛ مساعد میسازد. فرمان نبردن از ملیشای حکومتی که علیه آن مبارزه صورت میگرفت؛ درشبی که هنوز برای قیام آماده گی گرفته میشد، درین داستان یک شگفته گی روحی ازسوی مادر رهبر جنبش، قیام را زودتر آغاز کرد.
داستان سه قسمت اساسی دارد.
قسمت اول کاروانی را نشان میدهد که حرکت می کند وکاروانیان ازآماده گیها برای یک قیام بزرگ پشتونخوا سخن میگویند: شب بودورهروان خسته؛ مسافری میگفت که برذروه های سلیمان وسلاسل خیبر(شب)هنگام آتش می افروزند؛ دیگری می گفت که هرشب ازقلاع پشتونخوا، از سرزمین تیرا، ازحوزۀ باجوروازکناره های اباسین صدای شیپورودهل بالاست.
مردمی که ازوزیرستان دلاور آمده بودند وبا این قافله همراه بود؛ میگفت که درآنجا هر شب مردم جمع می آیند. جوانان قبایل ازنواحی دور دست میرسند؛ با هم می نشینند وپیمان می بندند وسپس به اطراف پراگنده میشوند. کنون دختران سرحد در نواحی خویش ازپیرایۀ موهای مشکین شان با گلهای کوهی سخن نمی گویند وازکمند گیسوان وتیر نگاه خود نمی سرایند. سخن از بیداری پشتون است. میگویند جمعیتی پراگنده به بزرگی هفت ملیون یکجا میشود. آن شخص علاوه نمود که جوانان امروزما به پهلوانان داستان کهن می مانند.
آنها میگویند: برین کوهها می برآییم؛ دشمن رامی رانیم وتا ماورای آب سند میرسیم. آزاده گان را از بند بنده گان میرهانیم وبند وزندان رادرهم میشکنیم.
رهروان به دقت گوش میدادند.
مردی گفت من دستوری دارم؛ راه دوری مقابل من است. پیامی به کاکرستان میبرم. اوشان نیزدر رستاخیز پشتون سهم می گیرند واجانب رابه ماورای بولان تا اقصای ریگستان سند میرانند.
قسمت دوم دربارۀ شبحی سخن میگوید که مردم را به قیام دعوت می کند ومیگوید که خوشحال خان ختک است. زنی می گفت که دوماه قبل پسرش از اباسین آمده؛ شب در کنار رود؛ راه می پیمود؛ شبحی به نظرش آمد؛ هر قدر نزدیک میشد؛ شبح به همان فاصله ازوی دور می گشت. رویش به طرف پسر من بود؛ یک دستش به سوی جنوب ودست دیگرش به مشرق اشاره میکرد. سرش عریان وگیسوان سفیدش بر شانه ها وریش درازوانبوهش برسینۀ او پراگنده بود. زرهی را برداشت وشمشیری بر کمرش آویخته بود.
ازچشمانش بارقۀ نور میدرخشید. او مانند مردم این زمانه نبوده میگفت: من خوشحالم هنوز سپاه مغول دردیار پختون است. برو؛ برو وآنهارا بیرون کن.
رعشه در اندام فرزندم افتاد؛ پرسید:
ای پدر!من به تنهایی؟ گفت:
بلی آیا من تنها نبودم؟
آیا فرزندم با اورنگ زیب همدست نگردیدم؟
آیا دو بار به مقابل مهاجمین، یکه وتنها نه ایستادم؟
آیا هشت سال عالمگیر را در کناره های سند آواره نساختم؟
پسرم فریاد برآورد ومیخواست به دست وپای او بیفتد که از نظر ناپدید گشت. ازان روز تاکنون فرزندم نیاسوده؛ امشب نیز میدانم که از پرچم سرخ، در تیرا، پاسبانی می کند.
رهروان راه میپیمودند. هنوز قلعه یی که دران شب منزل میکردند؛ پدیدار نبود.
پس از بیان آن زن، همه خاموش شدند. به فکر فرو رفتند. آنها منتظر بودند که شاید آن صبح بار دیگر عیان گرددوبا اوشان سخن گوید.
قسمت سوم وپایانی داستان تمرد مدنی دربرابر ملیشاهای حکومت هند بریتانیایی را نشان میدهد که برکاروان مبارزان حمله می کند. درین حمله، زن مبارز که پسرش شبح خوشحالخان را دیده بود به شهادت میرسد.
راوی می گوید که در سیاهی شب چشمان شان آن شبح را میجست.
ناگهان آوازی خشن برخاست.
کیستید؟
کجا میروید؟
ازکجا می آیید؟
چه میکنید؟
سوالهای پیاپی مردی را به سیاهی دشت شنیدند.
معلوم شد که او تنها نیست؛ جمعیتی سرراه شان ایستاده وآنها مسلح اند؛ مردی از رونده گان جواب داد:
مسافریم، شما کیستید؟جواب آمد:
ما افراد ملیشای حکومت هستیم.
خاموشی حکمفرما گشت؛ رهروان ازیک سو ودستۀ مسلح ازسوی دیگر به هم پیوستند. سر دستۀ مسلح گفت:
بیایید درین نزدیکی تهانه یی است؛ ازشما پرسشی نموده؛ پس ازآن میگذاریم که به راه خود ادامه دهید.
رهروان درنگ کردند وآن مردی که ازدور آمده بود؛ پرسید:
چرا برویم وچه پرسشی دارید؟
سردستۀ ملیشا گفت:
دستور ما اینست. بعد از لمحه یی رهروان گفتند:
ما نمیرویم ونه مجبوریم که به هر قدمی به پرسش پاسبانان پاسخ گوییم. سردستۀ پاسبانان فرمان داد که همرهانش راه را بگذارند مسافران بگذشتند وهنوز دور نشده بودند که پاسبانان برآنها آتش کردند. آتش پاسبانان را رهروان جواب دادند.
سکوت شب را آواز تفنگ برهم زد وصدای آتش تفنگ در پیچ وخم دره میپیچید وانعکاس میکرد. دوتن ازپاسبانان کشته شدند ویکی ازرهروان مجروح گردید. او همان زنی بود که از پیش آمد فرزند خود سخن می گفت.
در کنار راه، عقب سنگی افتاده بود.
درآخرین دقایق زندگانی ناله نمیکرد. خون ازسینه اش فوران داشت وبرروی همراهان تبسم می نمود.
پیش از آنکه جانش برآید با آخرین رمق زندگانی میگفت:
ببینید ببینید آن شبح می آید وپسرم با وی است.
تاریخگرایی نو در روایتی از جغرافیای هیرمند
تاریخگرایی جدید، نوعی از تحلیل متن است که برنزدیکی ادبیات وتاریخ وسایر جلوه های فرهنگ میپردازد و بازنمایی واقعیت را درپهلوی انعکاس واقعیت به عهده میگیرد. بنابر همین دید است که داستان “هیر مند” نحیب الله توروایانا، ازنگاه تاریخگرایی نو اهمیت مییابد.
دریای هیرمند قهرمان یا شخصیت مرکزی این داستان است. خشمناکی دریا گفتمانیست که در این داستان، کاویده میشود. برای این که هیرمند شناخته شود نویسنده به سرچشمۀ آن، که کوه هندوکش است، میپردازد. این کوه در داستان همچو مادر زخم خورده نمودار میشود وآبهای آن به شیر آن مادر تشبیه میشود و بدین صورت جغرافیایی که تاریخ دردناک دارد درهمان آغاز ترسیم میگردد وحتی برفها ویخچالهای آن شبیه اژدها بازنمایی میگردد تا فشاری که بالای کوه است بهتر درک شود وتوسط آن غریو هیبتناک وغضب هیر مند که گفتمان اصلی درداستان است، مقدمه وپیشینه ادبی وجغرافیایی بیابد واز همان آغاز داستان، حملۀ تیمور وقبل ازآن حملۀ جنگیزبا اثرات مخرب آن به تصور آید.
درین داستان، اطلاعات تاریخی وجغرافیایی واقعیتهایی است که در بارۀ آن توجه صورت میگیرد؛ اما این اطلاعات به گونه یی پرداخت نمیشود که ما از تاریخ انتظارداریم یا از جغرافیا؛ بلکه نمود آنها انعکاس واقعیت را در خود دارد ومتوجه اراده وعاطفه خواننده است. داستان از هندوکش به عنوان منبع آب برای تشکیل دریاها، انهار و به وجود آورندۀ مکانها برای حیات بشر وزمینه برای گهوارهای تمدن، زراعت، عمرانات وفرهنگ معنوی مخصوصا شعر یاد میشود واز دوره های قدیم ویدی، زردشت وشاعران بلند پایۀ دورۀ اسلامی چون دقیقی، عنصری، سنایی ومولانا یادمیکند تا نشان بدهد که همۀ اینها مظهر فرهنگی است که هندوکش مادر آن بوده است. مسیری را که هیرمند دختر هندوکش طی میکند و تا ریگستانها میرسد داستانی است از مدنیت هیرمند که یکی ازبهترین تمدنها دردورۀ پیش از اسلام ودورۀ اسلامی میباشد. در دورۀ اسلامی این مدنیت ازقرن سوم هجری آغاز شد وتا قرن هشتم در حال پیشرفت بود و با حملۀ تیمورسقوط کرد که نتایج بسیار اسفباری در این بخش کشور گذاشته است. مناطقی که زمانی از نظر مادی ومعنوی در معراج توجه قرار داشت امروز جز ریگ و رویش گزچیزی درآن دیده نمیشود. در این داستان، تاکید بر روایت اززبان هیرمند، درحقیقت بر اثر گذاری واسطوره یی شدن آن دارد.
تاریخگرایی جدید، مرزمیان داستان ونا داستان را میشکند تا برای خوانندۀ امروزاحساسی بدهد دربرابر واقعیتهای کنونی حیات وبرانگیزندگی به آنها. روایت داستان دردو بخش اول، ازبان سوم شخص وتااندازه یی به گونۀ ناداستانی ازسوی دانای کل به بیان می آید؛ اما در سه بخش دیگرراوی خود ظاهر میشود وبا کودک، سایر افراد، تاریخ وادبیات ازجمله با فرخی شاعر و در مرکز، با خود ِ دریا یکجا شده، داستان را عمق وپهنا بخشیده، بیشتررنگ روایتی میدهند.
روش شناسی تاریخگرایی جدید برفرهنگ تمرکز دارد وطبعا در میان فرهنگ، ادبیات جایگاه ویژه یی دارد. یکی از دردناکترین نکته از نظر فرهنگی مسالۀ حرکت قهقرایی اجتماع جنگزده ها ورفتن از مدنیت که با علم ودانش وتکنالوژی امکان پذیر است به سوی بی علمی وحتی ضد علم رفتن است وبیرون شدن از شهرنشینی ورفتن به غژدی نشینی وکوچیگری. روال داستان تاکید دارد تا به وسیلۀ ادبیات وفرهنگ دربرابر این گرایش قهقرایی بایستد وتحرکی را ایجاد کند. در داستان هیرمند، باربار گفتن در باره گذشته ویاد کردن از غضب دریا به همین نکتۀ فرهنگی واجتماعی نظر دارد.
بادرنظرداشت همین نکات میتوان این داستان را در چهارچوب تاریخگرابی نو، از نظر ارزشهای فرهنگی موثر در جامعۀ کنونی پراهمیت دانست وقبل ازمطالعۀ آن در آغاز به برخی از عناصر داستانی آن پرداخت.
فضا، شخصیت وراوی عناصر اصلی در داستان پردازی این روایت است که در همه جا جلب توجه نموده فرهنگ مرتبط با هیرمند را به عنوان بخشی از فرهنگ این سرزمین به کاوش میگیرد. فضا درروایت هیرمند، فضای غضب است که تا پایان داستان حفظ میشود وبا موتیفها اززبا ن کودک، اززبان راوی ودرمتن تاریخ ودر خلال شرح حوادث نمایان میشود؛ اما این فضا چنان نیست که یک نواخت باشد؛ بلکه همسان با شخصیت مرکزی که دریای هیرمند است تکامل میکند. یکی از خصوصیات داستان پردازی، شناخت ابعاد گوناگون کرکتر مرکزی است و نیز تکامل آن در سیر حوادث داستان. این امر دراین داستان اتفاق می افتد. آنجا که هیرمند موقعی که مستقیماً روایت گری میکند؛ به جای غضبناکی، مشاهدات خود را شرح میدهد و به جای نشان دادن غضب درد دل مینماید و شکایت خود را باحکایت توام میسازد؛ در نتیجه، تمام ارزشهای فرهنگیی که در گذشته داشته به بیان میگیرد. چنانکه در بالا گفته شد راوی یک بار در بخشهای آغازین به عنوان دانای کل و به شکل کلاسیک ظهور میکند. بار دگردر بخشهای آخر به عنوان یک محقق وسیاح عرض اندام مینماید. وی با محور سیاحت درشهر بُست وسیاحت در زرنج در مسیردریای هیرمند به یکی از تمدنهای فراموش شده ومدفون کشوردر کناره های هیرمند میپردازد که یادآوری آن برانگیزندۀ خشم وغضب است. این غضب به نوحه گری نمی انجامد؛ بلکه همواره با چشم عبرت بین همراه است.
بیان تأثری که درلایۀ درونی داستان هیرمند، هستی دارد شبیۀ دو قصیدۀ معروف ادبیات کلاسیک دری – قصیده فرخی در مرثیۀ محمود که درآن ازعظمت وبزرگی محمود غزنه یادآوری میشود با مطلع: ” شهر غزنین نه همانست که من دیدم پار” و قصیدۀ معروف خاقانی به نام ایوان مداین که از نگاه محتوا وبیان تاثر، شبیه کار توروایانا است با تفاوت زمانی وموضوع، با مطلع “هان ای دل عبرت بین بر دیده نظرها کن” است. – قیصدۀ فرخی با آن که از نظر محتوا و مضمون در تضاد با داستان هیرمند است از نظر بیان تأثر شبیه آن میباشد و اما قصیده خاقانی از نظر فضا سازی وبیان تاثر با داستان هیرمند قابل مقایسه است.
درداستان هیرمند همه جا، در عقب روایت، یک انسان معاصر با قوت رستم اساطیری ویعقوب لیث صفار دیده میشود که با یادآوری ازشخصیتهای قهرمان ِ دوره های مختلف تاریخ افغانستان، میخواهد نیروی حیاتبخش در خواننده انتقال دهد. پایان این روایت بسیار جالب است. توگویی راوی فقط به سیاحت پرداخته است و این سیاحت را ادامه میدهد. برخی از اوقات ساده گرفتن قضایا به عمق قضایا رهنمون شدن است. این پایان همان گونه است. راوی در پایان روایت میگوید: “من هم مانند دیگران بایستی از این سرزمین کهن، رخت میبستم ورهسپاردیار دیگر میگردیدم. “
درهیرمند با چندگانه گی راویان ازجمله راوی سوم – شخص دانای کل- راوی اول شخص، روایت توسط خودهیرمند به عنوان شخصیت مرکزی وتنوع بسیار، داستان پردازی به شیوۀ نورا با تاکید بر تنوع راوی جالب ساخته است. داستان با زبان سوم شخص با توصیف هندوکش آغاز میشود.
هندوکش کهنسال، مغروریستاده بود. قلۀ بلندش رو به آسمان نیلی بانخوت نمودارمیشد. ازکناره هایش آب غریونده جریان داشت. نگاه که میکردی مادرکهن سال زخم خورده یی را میمانست که به جای خون، آب نقره فام ازکنارش جریان داشت و به دامنش میریخت. یخچالهاوبرفهای دایمی چون ثروت عظیم به قدرت هندوکوه میفزود. گاهی آبهای جاری، برفها ویخچالها ازدور چون اژدهای نقره گون به نظر میرسیدند که خون کوه را ازاعماق قلبش میمکند و به اطراف میپراگنند.
هیرمند، خاموش به هر سو میدید. ملیونها سال بود که همانند زمین وخورشید درموقعیتش قرار داشت. سیر تاریخ را مشاهده کرده بود. حادثه های زیادی را به یادداشت. همه چون رازهای نگفته در میان دلش انبوه شده بودند. این رازها بود که گاهی اورا همچون مجسمۀ بزرگی وعظمت جلوه میداد؛ گاهی هم چون پیکرخاموشی واندوه. این راز از لب بسته وچهرۀ درهم کشیده اش نمایان بود. قرنها بود که روزوشب را میدید که به نوبت می آیند ومی روند. سیر تاریخ، رویدادهای بیشماری را برایش نشان داده بود.
تاریخ طبیعی، جریان تشکل دریاها ونهرها را که ازآبهایش ریشه میگرفت به عنوان رویدادهای مهم حیاتش ثبت میکرد. اوبارها دیده بود که ازگوشه های شگاف خوردۀآغوش پرمهرش آبهایی چند فواره میکرد و به دامانش میریخت. درآنجا گردهم می آمدند وحوض هایی رامیساختند. این حوضهای طبیعی به زودی لبالب میشدند و به زیر میریختند وراهی دشتها وبیابانها میشدند ووادیها را سرسبز وشاداب میساختند. هندوکوه میدید که این مکانها ی دور ونزدیک، کناره های دریا ها کانونهای اولیه حیات ومدنیت گردیدند.
دوگوشه شرقی وغربی سلسله کوههای مرکزی، هندوکش در شرق وپاروپامیزاد در غرب دربلندای خود آبهای فراوانی با یخچالها وبرفها داشتند که بعد از جریان وآمیخته گی با سنگریزه ها وخاکها وغلتیدن به دامنه ها ودشتها، دریاها ونهرهای خروشان را به وجود آوردند. در چنین محیط طبیعی زمینه برای زندگی بشروفعالیتهای طبیعی ومدنی آماده شد. دورۀ جمع آوری غذا ومالداری دراقتصاد پی ریزی گردیده بود و آبیاری منظم به آغاز تولید زراعتی انجامید. رسیدن به این مرحلۀ حیات مدنی، دهقانان قوی را به شخم ووزرع گمارید ومعماران بزرگ را به ساختن شهرها وخانه ها واداشت.
زندگی مدنی زمینه را برای خلاقیت فرهنگی مساعد ساخت وشاعران را به وجود آورد. شاعران شعر گفتند ومکنونات قلبی خود را حین تماس با تجلیات حسن وجمال آفرینش ابراز نمودند. درستایش خدا سرودند ومناجات هابه وجود آوردند.
زبان هندو کش بسته است. زمانی این زبان، نخستین بار گویا شد که نغمه سرایان و چکامه انشاد کنند ه گان آثار خود را به وجود آوردند. رازدرون پاروپامیزاد زمانی آشکار شد که آتش عشق دردل پسران این سامان، شعله ور گردیده سوزناله ازدل صاحبدلان بیرون آمد. بیان کنندۀ رازدیرینه وکاشف اسرار قلبی هندوکوه شاعران ونویسنده گان استند که اززمانهای باستان تا امروز به سرودن اشعار وقطعات زیبا همت گماشتند و نام خود را جاویدان کردند. در حقیقت سراینده گان ویدا، زردشت، وهمه شاعران پیشین چون دقیقی، عنصری، فرخی، سنایی، وجلال الدین بلخی بیان کننده گان راز درون این خطه ونماینده گان درد مشترک این سرزمین بلا کشیده میباشند.
بعد از ختم وصف هندوکش، راوی به معرفی هیرمند میپردازد واهمیت آن را از نظر فرهنگی ومدنی که از نظر تاریخگرایی نومهم است برحسته نموده وضعیت کنونی تمدن هیرمند را بیان میدارد.
هیرمند ازهندوکش سرچشمه گرفته. کوهها ووادیهارا پیموده تا به ریگستان سیستان رسیده است. آبهای این دریا، خروشان است ونیروی حیاتبخش آن چشمگیر. درکناره های آن زابلستان وسیستان ایجاد شده است. این دو شهر مهد تمدنهای بزرگ در تاریخ اند. شبانگاهان غریو هیرمند را کاروانیان صحرانورد میشنوند. این غریو ریشه درآبهای سرد ویخچالی هندوکش دارد. دهنش کف کرده وصدایش مهیب است. هیچگاه خشم وغضبش پایان نمی گیرد وکینه اش فرو نمی نشیند.
نیروی حیاتبخش هیرمند زمانی تمدنهای بزرگی را به وجود آورده بود؛ اما امروزآن تمدنها دیگر وجود خارجی ندارند. جزمردمان چند روستا وآبادی کوچک، دیگر کسی ازآب هیرمند استفاده نمیکند. درک این وضعیت حس خشم، غضب، توبیخ وعتاب به هیرمند بخشیده است.
هیرمند غضبناک است. برای این که در کنار خود جز بیابانهای بی آب وعلف وویرانه های ماتمزده نمیبیند. جنبش حیات درآن نزدیکیها نیست. زمانی که نسلهای بیشمارازآب هیرمند استفاده میکردند گذشته است. ایامی که آبهای این دریا زمینۀ ایجاد تمدن میشد به تاریخ پیوسته. مزارع وبوستانهایی که ازآب هیرمند شاداب میگردیدند؛ نابود شده اند. وقتی بود که تاکستانهاِ ازآب آن سرسبز ودرتاکها خوشه های انگورچون عقد ثریا میدرخشیدند. حالا فقط خاک همسایه ها ازبرکت آن چون آسمان پرستاره میگردد.
آری هیرمند، خشمگین است؛ زیرا آن زمانهایی که دردل فرزندانش عشق، محبت، سوز، جنبش وتپیدن حس میگردید ودرآغوش وی مردان نیرومندپرورده میشد سپری شده وامروز همه خاموش ودر غبار فراموشی اند و دیگردر کناره هایش آوازسم ستوران پهلوانان سکزی وپهلوا به گوش نمیرسد وبرق شمشیر پکتویسهای هرودوت نمیدرخشد.
امروز درکنارش ستارۀ یعقوب صفاری، عمرو لیث، محمود زابلی ومسعود غزنوی درصحنۀ حیات نمیدرخشد؛ چهرۀ آرام ونرم میرویس خان هوتکی وجبین گشاده ومغرورمحمود هوتکی ازدرخشش حیات برخوردار نیست؛ تاج وتخت احمد شاه ابدالی وبرق سنان فتح خان وجودندارد.
همه راد مردان سیستانی وزابلی، ازقدیمترین روزگاران تا امروز ازیعقوب لیث تا وزیر اکبرخان پروردۀ هیرمند اند. هیرمند در دامانش هزاران رادمرد غیرتمند ونابغۀ شمشیر وقلم پروریده. ابوالفتح بستی، فرخی سیستانی، خلف صفاری وحسن میمندی کودکان دبستان وی اند.
زرنج وجوین که زمانی به حیث مهد مدنیتهای آریایی وکانون مجد وعظمت افغانی نقش داشت امروزپوشیده ازخاکسترمرگ وفراموشی وخانۀ حیوانات وحشی ولانۀ پرنده گان است. طاق بست یکی از بناهای تاریخی بست است. ازطریق آن میتوان صحنه های زندگی هزاران ساله را دید.
هیرمند پرغلغله وخشمگین است، چونکه زرنج وبست را در خاکتوده های ادبار ونکبت مدفون مینگرد.
هیرمند قهرآلود وهیبتناک است؛ چونکه در کناره های آن گنبدها، مناره ها، مساجد ومدارس دیده نمیشود ودرجاده های آن قافله های پر زر وزیور نمایان نیست.
هیر مند در ناله وفغان است؛ چونکه قصرها ودژهای باستانی روی کسی سایه نمی اندازدوجز خاموشی وتنهایی یار ورفیقی ندارد.
تا اینجا داستان هیرمند از زبان سوم شخص – دانای کُل- بیان شد؛ بعد از این راوی مشخص میشود و وقایع مربوط به بُست، از زبان اول شخص روایت میگردد.
دربست بودم؛ در کنار هیرمند. درآنجا به کودکی برخوردم. گفتمش: هیرمند خیلی سر وصدا دارد وغلغله میکند. پسرک با چشمان سیاه خود به من نگریست. مثل این که رازی را میگوید تا دیگری نشنود؛ آهسته لب گشود وگفت: هیرمند هرنیمه شب غضبناک شده غرش آن، چندین بار بزرگتر ومهیب تر میگردد.
اوافزود: بزرگان ما میگویند که این دریا، دردل شب مست میشود وامواج آن به شدت تمام گردن میکشند وبا شور وغلیان فوق العاده میتازند.
بعد کودک مکثی کرد، درصدای خود تغییر آورد وادامه داد: ما کودکان قریه هیچگاه شب به هیرمند نزدیک نمیشویم؛ امانعره وفریاد اورا در نیمه شب هنگامی که چراغها خاموش وسیاهی همه جارا فرا میگیرد میشنویم.
گفته های این کودک حساس، برمن اثر گذاشت. ازو پرسیدم: علت غضب وتوفان هیرمند در نیمه شب چیست؟ کودک ابرو به بالا کشید، خیره خیره به من نگریست وگفت: نمیدانم. سپس راه خود را در پیش گرفته آهسته ازمن دور شد. من به عقب او نگاه کردم. بعد به سخنان او بیشتر اندیشیدم. با خود گفتم او نمیداند. آنگاه به دریا نظر افگندم و به سوی راهی که آن پسررفته بود، دیدم. این دیدن راه کودک ومسیر آب لحظاتی دوام کرد. پس ازآن با خود گفتم: بلی، آن کودک معصوم نمیداند؛ اما هیرمند میداند؛ نه تنها او بلکه همۀ ما وشما نیز میدانیم.
ذهنم به سوی دریا ی هیرمند رفت وازآنجا به تاریخ متوجه شد. متوجه شدم که هیرمند حملۀ چنگیز وتیموررا فراموش نکرده است. هیر مند خوب به یاددارد که چسان شهرهای زیبای کناره های آن به اثر بیداد این حملۀ خانمانسوز سوختند. آن شب ازدیوارهای بلند وکنگره های کوه پیکر آن شهرها زبانۀ آتش بلند بود. وادیها دردوکنار هیرمند درآن شب وحشت چون روز معلوم میشدند.
هیرمند به یاد دارد که درآن شب، آبهای نیلفامش دردرخشش آتش چون زر سیال به نظر میرسید وامواج آن درشورومستی آتش رنگین شده بود. درآن شب، دشتهای سرسبز وزمینهای آباد ازخون فرزندانش گلگون شد ودرختان، باغها، گلهاو بوستانها ازتیغ بیدریغ حمله وران نابود گردید.
هیر مند مشاهده کرد ه بود که مراکزپر جنب وجوش زندگی وتمدن، بیرحمانه ازمردمان بخرد واهالی زحمتکش خالی میشد وازآن به بعد تنها باد بود که در خانه هایشان نفیر میکشید و آبادیهای آن را ریگ صحرا تسخیر مینمود.
باخود اندیشیدم که با دیدن چنین جنایات جادارد که هیرمند غضبناک باشد وخروش او لحظه یی قطع نگردد ودلش اندکی نیاساید.
هیرمند شاهد بود که چگونه آن سرزمین شاداب به صحرای خشک تبدیل شد وبازمانده های رادمردان آن دیاربه بادیۀ ظلمت و وحشت رهنمون گردیدند.
هیرمند نگاه میکرد که فرزندانش بستیها، میمندیها، صفاریها وفرخیها با یکدیگر درآویختند وبا ذلت وخواری به برادر کشی پرداختند. هیرمند میدید که علم وادب ازاو دور شد وفرزندانش نه تنها اسم عرفان ودانش را فراموش کردند؛ بلکه هر پرتو ی که برای رهنمایی شان درخشید به خاموش کردن آن اقدام کردند.
هیر مند میدید که فرزندان آن راد مردان پیشین ویرانه ها را ترک گفته خانه به دوش شدند وغژدی نشین گردیده کوچی شدند. بلی، هیرمند شاهد این بدبختیها وفاجعه های انسانی بود. اگر امروز هیرمند ازدرد دل در پیچ وتاب است حق دارد و اگرچون اژدهای مجروح فغانی ازدل پردرد میکشد اورا میسزد.
آبهای هیرمند در غم واندوه، آواره وبیقرار است ودربیابان هاودشتها در جستجوی آن راد مردان. چون آنها را نمییابد در هامون به خویشتن میپیچد و از سوز دل محو ونابود میگردد ومبدل به بخاری شده مانند مقتولین فتنۀ تیمور به سوی آسمانها میرود.
پس از این، روای به عنوان یک سیاح و محقق تاریخ ظهور مینماید و در شهر زرنج که مرکز یکی از تمدنهای هیرمند است مشاهده میشود و میگوید که نیمه شب در کنارۀ هیرمند بودم. درآنجا جز خروش دریا، آواز دیگری شنیده نمیشد. واگرگاهی ازدور نوایی بلند میشد خفه شده ازمیان میرفت. محل اقامتم درنزدیکی های زرنج بود. درآن نیمه شب میدیدم که مهتاب میدرخشید وستاره گان از پرتو اوخیره شده بودند. ماه بر آبهای هیر مند نورافشانی داشت گویی برزخمهای وی مرحم میگذارد. موجها سیمابگون معلوم میشدند وبیابان وتپه های زرنج رنگ ماتمزدۀ خود را ترک کرده بودند. خرابه زار زرنج کمی دور ازدریا به اندازه یی کهنه و به زمین، همواراست که اگر کسی با آن، سابقۀ معرفتی نداشته باشد؛ گمان نمیبرد اصلاً درین گوشه، شهری ومدنیتی بوده باشد. بخشی از شهر ِ یعقوب لیث را ریگ استیلا کرده وبخش دیگررا گزهای وحشی درزیر سایه های خود پوشانیده؛ تنها چیزی که به نظر میخورد پشته یی موسوم به نادعلی است که درسالهای اخیرروی آن قلعه یی که حالانیمه ویرانه است؛ آباد شده. به یک طرف قلعه، خاکتوده های پی در پی که بعضاً با ریزه های کاشی وچینی شکسته ممزوج گردیده؛ امتداد دارد. نه تنها گردش دهر، شهر زیبای زرنج را ویران کرده ومردمان نازپروردۀ آن را به دیارعدم فرستاده؛ بلکه نامی ازو نیز به جا نگذاشته وحتی اسم آن ویرانه راعوض کرده است. آن خاک پراسرار که خاطرات فراموش ناشدنی درحافظه دارد؛ دلم را به تپش آورد ه بود وروانم را آرام نمیگذاشت.
درپرتو ماه بروی این خرابه ها چون ارواح گذشته گان زرنج سیر نمودم. به کنارۀ هیرمند رسیدم؛ به دامان او پناه بردم. تنها او بود که سخن میگفت وجز آه وی ازدل گردون آهی و از قلب زمین خروشی برنمی خاست. آن شب، خرابه های زرنج وصحرای پهناور، بهترین وادی خاموشان بود. اگر شوری در آب هیرمند یا فروغی در ماه نمیبود، تصور میکردم که درصحرای عدم قرار دارم. اشعۀ ماه درشبانگاه وامواج آب در بستر دریا جنبشی داشت. این دو دسته امواج، باهم پیوست وصفحۀ آب را چون آیینۀ سیال گردانید. برخلاف، شعاع درگورستان زرنج راکد وفروغ درآنجا سرد ومرده مینمود. آری هرچه در آغوش خمود وسکون قرار بگیرد بی حرکت میگردد ومیمیرد. زندگانی وهستی جز جنبش وحرکت نیست ومرگ وفنا جز سکوت وسکون نمیباشد.
گفتم که آمدم در کنارۀ هیرمند پناه آوردم. چشمانم به امواج دریا خیره شده بود. پس از ساعتی به آهنگ وی آشنا شدم. مشاهده کردم که غرش هیرمند تنها نعرۀ غضب وآه وفغان نیست. او میخواهد درد دل کند وازمشاهدات خودحکایت واز تطاول روزگار شکایت نماید. اگر گوش شنوا باشد ودیدۀ بینا هنوز اززمزمۀ آبها، غلغلۀ شهرهای پرنفوس کناره های آن را خواهد شنید وتصویرعمارات شکوهمند وابنیۀ جسیم را روی آبها خواهد دید.
در این بخش دریای هیرمند خود راوی میشود و روایت را ادامه میدهد و این امر را روایتگری را سیاح و محقق چنین معرفی میکند: افسانه دلچسپ است. گوش فرا دهید وازین داستان سرای سالخورده بشنوید. سخنان وی گذشتۀ کشوررا از زمین داور و رخج تا سیستان مجسم میکند؛ مشاهیر وادی هیرمند را یکایک عرضه ومعرفی میدارد. نوای نی های شبانان پاکنهاد وسرود دهقانان بزرگ منش زابلستان وسجستان را میشنواند وعالم را از نظر ابومعشر، ابو حیان وابوالفتح مینمایاند.
آن شب هیرمند ازقندهارچندین صد ساله وپنجوایی مرکز رخج سخن گفت. ازحاصل خیزی آن سرزمین زرخیز. ازقلعه های بلند آن یاد کرد. ازمیمند گهوارۀ دانشمندان. اوحسن وزیررا تعریف کرد وآن قربانگاه رادمردان را ستود. شهرهای زمین داور؛ درتال، در غش، بغنین وسروان را یکایک شمرد. ازسواران مسلح که درپای دیوار درتال و بلدان داورشبا روزی به پاسبانی میپرداختند ودرسایۀ شمشیر درخشان شان ازشاهراههای تجارتی مصوون ومطمین بود؛ یاد کرد.
هیرمند با آه وفغان دلگدازی نام بست را به زبان آورد وازداشته های بست یاد کرد؛ از پل بزرگ بست که کشتیها اززیر آن میگذشتند؛ ازکشتیهای بادباندار وبی بادبان گفت. بعد به مردم ثروتمند بستی اشاره کرد والبسۀ فاخرۀ آنها که ضرب المثل زمان بود. بازارهای پرامتعه، مسجد نفیس بست وتاکستانها ونخلستانها جداگانه موضوع سخن قرار گرفتند. درمیان سخنان، وصف قصر العسکریا کاخ سلطانی بست که در نیم فرسخی بست اعمار شده بودجلوه گرمیشد. هیرمند ابوالفتح بستی را گرامیترین فرزند خود خواند وگفت که او نمایندۀ معنویات آن شهر تاریخی بود. هیرمند گفت که روان ابوالفتح هنوز در شبهای تار، در قلعۀ مخروبۀ بست سیر مینماید وازویرانه های وی حمایت میکند. هیرمند بعد ازین یادواره ها، هنگامی که به موضوع ترک تازی تیموررسید گفت: آن صحنۀ خونین در نگاهم مجسم شد. ترکتاز افواج تباهکار تیمور وچهرۀ غضب آلود وی را با تیغ وسنان خونین کورگانیها در روشنایی شهر آتش گرفتۀ بست دیدم وقتل عام بستی ها را تماشا کردم.
هیرمند به اندیشۀ فرو میرود ودرباره شهرها، صفات خوب نیمروز و زابلستان وقرنین زادگاه یعقوب لیث می ا ندیشد. ازشهرهای جانقان رود، بارزان بوق، طاق، سروزاد کرون، جوین، کارکویه، رام شهرستان یادکرد. ازمردمان دانشمند وفرزانه، عمرانات مجلل وتاریخی، انهار پرولوله وبوستانهای خرم وزمینهای سرسبز وشاداب زابلستان ونیمروزمخصوصاً ازقرنین زادگاه یعقوب رویگر که دارای مسجد جامع، کانال بزرگ آب وقلعۀ مستحکم بودیادکرد. اوگفت که یعقوب رادوست دارد واورا ازجمله فرزندان باهمت وتاجدار خود میداند. وی افزود یعقوب بهترین سپاهی است که ازو آیین آزادگی، دلاوری وشهنشاهی را آموخته با وجودی که عمرو را فرزند با شکوه خود میداند؛ ولی یعقوب را ترجیح میدهد.
دید علمی دربارۀ تمدن و بناهای تاریخی تمدن هیرمند با مشاهدۀ اوضاع کنونی این تمدن که جز خرابه و ریگزار چیز دگری در آن دیده نمیشود با استفاده از دانش تاریخی و باستانی سیاح و محقق که در اینجا به عنوان روایتگر ظاهر میگردد بر ابعاد مختلف فرهنگی روشنی می اندازد. او میگوید: شب ازنیمه گذشته بود؛ گرفته گی در آواز هیرمند پیدا شد. نمیدانم ناله وافغان او بالا گرفت یا لمحه یی دم فروبرد. ماه به سوی غروب افول نمود به دامان افق رسید گویی میخواست در دل ریگستان بیاساید. طبیعت، خسته به نظر می آمد وچنان مینمود که بار طاقت فرسای زمانه اورا فرسوده وپیمانۀ صبر او لبریز گردیده.
من نیز لمحه یی بدون حس وحرکت خویشتن را درمیان سایر موجودات گم کردم؛ ولی دوباره زمزمۀ هیر مند بیدارم نمود وتوجه مرا به خویشتن معطوف کرد. سخنان هیرمند مناظر زرنج را در مخیله ام تصویر نمود ومن آن شهر تاریخی وصحنه های زندگانی آنرا دیدم.
ازورود مسلمانان تا حملۀ تیمور، پنج قرن فاصله است. درین پنج سده زرنج این کانون تمدن وفرهنگ دورۀ اسلامی یکی ازآبادترین ودرخشان ترین شهرها بود، منظرۀ ویژه یی داشت. فکرکردم که زرنج ازقرن سوم با دایرۀ چهار فرسخی دارای چنین نقشه یی بود.
زرنج شامل دو شهر بود: شهر خارجی وشهر داخلی. قبل از آنکه به شهر داخلی کسی می آمد باید از شهر خارجی عبور میکرد. حصارهای شهر خارجی مانع کسانی میشد که قانون برایشان اجازه دخول نمیداد. شهر خارجی سیزده دروازه داشت. بازار پر شور وغلغلۀ عمرو که نیم فرسخ طول داشت؛ در شهر خارجی موقعیت داشت. بیمارستان زرنج با عمارت پرحشمت خویش در کنار بازار آبادشده بود.
مهندسی شهرهای داخلی وخارجی بسیار دقیق بود. عمارات وساختمانهای شهرازخشت پخته ساخته شده بود. سیستم آبیاری وآب روان در شهروجود داشت. درهر گوشه وکنار شهر آبهای جاری میدرخشیدند. کشتی رانی در شهرموجود بود. کشتیهایی که از بست می آمدند ویا به سوی بست میرفتند؛ ازطریق سنارود داخل شهر میشدند. تا نظر کار میکرد در خارج شهر بوستانهای سرسبز ونخلستانهای انبوه افتاده بود. حصار شهر داخلی با پنج دروازه توسط حصار خارجی وسیزده دروازه محصوربود. سیستم آبیاری شهر داخلی وجود داشت. این سیستم توسط کانال بزرگ وپهناورسنارود امکان پذیر وآب در میان شهر در حال جریان وغلتیدن بود. شهر داخلی وشهر خارجی توسط پنج دروازه فولادین باهم وصل میشدند.: باب العتیق وباب الجدید دروازه های مهم شهر محسوب میشدند. این دروازه هاسپاه بیشمار یعقوب را به طرف فارس حرکت میداد وبلاد دور دست را به شهر داخلی زرنج وصل میکرد. باب العتیق دروازۀ بزرگ شهر بود. مسجد جامع با مناره های بلند در شهر داخلی درنزدیک راه باب العتیق موقعیت داشت. قصر مجلل یعقوب در کنار مسجد جامع، مرکز حکومت یعقوب وزندان صفاریان واقع بود. درراه باب العتیق درختان ناژو، کرکویه، ارگ عمرو لیث وخزانه با بناهای باحشمت خود جلب توجه میکرد. قصر یعقوب درقسمت جنوب شهرقرار داشت. در زمان عمرو لیث این قصر که مرکز حکومت عمرو نیز بود با کاهش جلال آن به حیث محل رهایش آن شهریار استفاده میشد. هوتلها ومهمانخانه های بزرگ در شهر خارجی وشهر داخلی وجود داشت. این هوتلها ومهمانخانه ها با بناهای مزین وزیبا جلب توجه مسافران ودیگر بیننده گان را میکرد.
دقایقی با منظرۀ زیبای زرنج درذهنم مشغول بودم؛ اما دیری نگذشت که جای این منظرۀ زیبای شهرزرنج رامنظرۀ دیگر گرفت. منظرۀ ترکتاز تیمور در مقابلم تجسم یافت. فکر کردم که سیزده دروازۀ شهر خارجی وپنج دروازۀ شهر داخلی جلو سپاه تیمور را گرفته نتوانست. به فرمان تیمور جمله ساکنین شهراز تیغ مغولان کشیده شد ونایرۀ آتش از هر گوشه وکنار بلند گردید. سد هیر مند برداشته شد وباد صحرا وزیدن گرفت. زرنج قشنگ را در آغوش مادرش کشتند و به زیر ریگ وخاکستر مدفون ساختند.
لشکر تیمور کورگانی چون باد توفانی سیستان گذشت؛ ولی زرنج، این شهر زیبا دوباره سر بر نیاورد وزیرخاکها ی سده ها مدفون گردید. جز هیرمند کسی در ماتم وی ناله نمیکند ونوحه سرنمیدهد.
تنها هیرمند است که اززرنج این عروس نیمروز یاد مینماید ولحظه یی اورا فراموش نمیکند. گاه میگیرید وزمانی آتش کین خواهی در دلش شعله ور گردیده نهیب میکشد.
تاریخیگرایی جدید در مطالعات ادبی و تاریخی روایتگر، مخصوصا با مطالعۀ اشعار فرخی در پایان این روایت منطق خاص خود را تبارز میدهد و روایت را از حیث نظریۀ تاریخیگرایی و داستان پردازی نو برجسته میسازد و میگوید شب شد. جهان را سیاهی وخاموشی درهم پیچید. ذهنم دربارۀ هیرمند، زرنج وبست وانعکاس آن در ادبیات وتاریخ مشغول بود. فرخی سیستانی سفر خود را زرنج تا بست در یک قصیدۀ بلند بالا انعکاس داده که همه جاباغ وگل ودریا است وآبادانی وقافله ها درسیر وسفر، شادابی وخرمی وکشتیها در گشت وبرگشت میان بست وسیستان. فرخی آنچه را ازآبادیهای بست مخصوصا آب هیرمند وکشتی رانی ومنظره یی که از کشتیها وکشتیرانی دربست ارایه میکند؛ تاریخ را اطلاعات نو میدهد. سفر فرخی ازسیستان تا بست است وسفر من از بست تا سیستان هردو ادبیات وتاریخ را پیوند میدهد.
همین لحظه بود که غرش دریای هیرمند پیچید وهمه مباحث تاریخ وادبیات را ازذهنم برد. خوابم گرفته بود. خوابیدم. زمانی بیدارشدم که سپیده دمیده بود وویرانه های سیستان درروشنی خورشید دیده میشدند. شتربانان محمل میبستند وصدای جرس بانگ سفر میزد. من هم مانند دیگران بایستی ازآن سرزمین کهن رخت میبستم ورهسپار دیار دیگر میگردیدم.
((آوراه گان)) یا سرنوشت فرزندان یک آزادیخواه
داستان آواره گان نوشتۀ نجیب الله توروایاناتراژیدی زندگی فرزندان یک آزادیخواه را نشان میدهد که باتلاش وهدف مندی نمیگذارند زیر بار حوادث خود را ازدست بدهند.
یک آزادیخواه قهرمان درراه مبارزه جان داد. ازاو همسری ویک دختر و یک پسر به جا ماند. بنابر استیلای شرایط نامناسب، ناامنی وجنگ برای بازمانده های این قهرمان راه آزادی مانند بسیاری دیگر در پشتونخواه محیط تنگ شد. آنهانمیتوانستند در زادگاه خود زندگی را ادامه بدهند. ناچار با پذیرش سختیها خانه ودیار را گذاشتند و به سوی هند حرکت کردند. درراه، سختیهای مهاجرت را تجربه کردند وسخت تر ازهمه مادر خانواده درراه مهاجرت جان داد. سیرحوادث، خواهر وبرادر خورد سال رادرساحۀ قلعه شیرشاه نزدیک وادی جمنا کشاند. در کلبه یی زندگی را دوباره ازسر گرفتند. خواهر، مریم نام دارد. مریض است وهر روزنحیف تر میشود واسم برادر خوردش فرید است. او با زحمت زیاد تلاش و کار می کند ونان بخورونمیر پیدا می نماید. ایا این فرزند آواره درمقابله بازندگی موفق خواهد شد ونزدیک قلعه شیر شاه فرید، ازاوفرید دیگر ساخته خواهد شد؟ فریدی که کارنامه های پدرمبارزش الهامبخش اودر حمایت از خواهر مریض ونحیف وادامۀ راه پدردر دوران آواره گی است؟
ساختمان دراماتیک داستان ((آواره گان))به شیوه داستان نو فقط یک لحظه ازشب سردی را که مریم مریض منتظربرادر کوچکش فرید است واو مانند هرشب در وقت معین به خانه نیامده است وخواهر بیماررا به تشویش ساخته پرداخته شده است.
این داستان زندگی رقتبار مریم را به تصویر می کشد. دربارۀ لباس او میگوید: ((تکه پاره یی چند، پیکرنحیف ولرزان اورا می پوشاند. )) برای این که صحتمند نبود ((موهای ژولیده اش بربالین چرکین، آشفته وپریشان بود. )) ونورخفیف ((چهرۀ زعفرانی و چشمان درشت دوشیزۀ محتضررا روشن میکرد. ))
کلبه یی که دران زندگی داشتندچنین توصیف میشود: (( سقف وجداراین کلبۀ محقر ازوزش باد می جنبید وغبار فقر وبی نوایی را ازدرودیوار می بیخت. ))
فعالیت وکارفرید شخصیت مرکزی، این پسر خوردسال چنین معرفی میشود: ((آن پسر خورد سال هر روز پیش از برامدن آفتاب میبراید ورنج بی پایان می کشد ومزدی میگیرد وطعمه یی فراهم می آورد ودر محضر بی نوایی خواهرحاضر میدارد. هنوز طعام مختصر به پایان نمیرسد که ازشدت خسته گی میغلتد و به خواب میرود؛ تا صبح دیگر برخیزدوچون صیادی در پی نخجیربرآید. شکار او نان پارۀ خشکیده وگاهی تکه یی از گوشت است که از صحنۀ پر گیرودارزندگانی به کف می آورد وبا هزاران ناگواری بر میخورد وبرآنها چیره میگردد. ))
چنین پسر پرتلاش آیندۀ درخشان دارد. اورابطه دژ شیر شاه سوری را با قلعه های پشتونخواه درمییابد. نام خود را با نام فرید(شیرشاه سوری یکی از قهرمانان افغان )یکی میداند و این امر اورا انگیزه میشود ومتوجه آرمانهای ملتش مینمایدو به خواهرش زیادتر توجه می کند تا هردو دست به دست هم برای خود زندگی بسازند وبرای جامعه مفید تمام شوند. آرمانهای پدر ومادررا تحقق بدهند.
داستان با نشان دادن تصویری ازدختر بیماردر خانۀ محقر وتاریک زیر نورچراغی درهوای سرد آغاز میشود که برادرش صبح برامده وهنوز برنگشته است. هوا سرد بود وتکه پاره یی چند، پیکرنحیف ولرزان اورا می پوشاند. موهای ژولیده اش بربالین چرکین، آشفته وپریشان بود. زبانۀ آتش که از چراغ گلین سر کشیده بود؛ چون پیکر بیماروستارۀ شبانگاهی می لرزید.
تپش نور خفیف وزرد رنگ چراغ تا کناره های کلبه نمیرسید؛ تنها چهرۀ زعفرانی و چشمان درشت دوشیزۀ محتضررا روشن میکرد. گاه دیده برهم میگذاشت وازجهان درد والم، ظلم وتعدی، آواره گی وبی نوایی چشم می پوشید وزمانی به سوی سقف سیاه وسوراخهای متعدد آن نگاه میکرد. ازروزنۀ کلبه، ستاره گان سیمگون وتابنده به سوی او چشمک میزدند وبر گنبد سیاه آسمان چون بارقۀ امید در دل نا امیدان میدرخشیدند.
سقف وجداراین کلبۀ محقر ازوزش باد می جنبید وغبار فقر وبی نوایی را ازدرودیوار می بیخت.
خانه یی که دختر جوان وپسر کوچک آواره وبی خانمانی برپا دارند ازین محکمتر نباشد. امشب درگوشۀ کلبه آتشی نیفروخته اند. اجاق خاموش، دیگ خالی وآب سرد است.
برادر کوچکش از صبح برامده وهنوز بر نگشته.
داستان با توضیح دربارۀ وضع وکارفرید این پسرخرد سال واحساس مسوولیتی که درقبال خواهر بیمار خودداردکه هردو پدرومادررا ازدست داده اند وآواره اند؛ ادامه مییابد. آن پسر خورد سال هر روز پیش از برامدن آفتاب میبراید ورنج بی پایان می کشد ومزدی میگیرد وطعمه یی فراهم می آورد ودر محضر بی نوایی خواهرحاضر میدارد.
هنوز طعام مختصر به پایان نمیرسد که ازشدت خسته گی میغلتد و به خواب میرود؛ تا صبح دیگر برخیزدوچون صیادی در پی نخجیربرآید. شکار او نان پارۀ خشکیده وگاهی تکه یی از گوشت است که از صحنۀ پر گیرودارزندگانی به کف می آورد وبا هزاران ناگواری بر میخورد وبرآنها چیره میگردد.
برقی که از چشمان کودکان پدیدار است در دیده گانش خاموش گشته، تبسمی که چون گل های بهاری بر لب خورد سالان میشگفد، بر لبهای اوپژمرده وغبارنکبت وبی نوایی چهرۀ آفتاب زده وسوختۀ اورابا خاک اندوده.
دستهایش ترکیده، پاهایش مجروح وموهایش ژولیده است. او میداند که سهمی در شادمانی وبی پروایی همسالانش ندارد.
آسایش وآرامی، آغوش مادروخانۀ پدر، اورا خواب وخیالی گشته که خاطرۀ آن به رویایی گاه گاه در مخیله اش خطور می کند. دفعتا روزگار سیاه آواره گی وبیکسی وبینوایی که پیرامونش را فراگرفته، عرض اندام نموده اورا به سوی حقیقت زندگانی اش میخواند ونمیگذارد که دمی از جهان آرام ومصایب به تخیلاتی که زادۀ آرزوها یا خاطرات گذشته است، پناه برد.
بیماری مریم خواهر جوانش بر فلاکت و بد بختی او بیفزود. یک ماه است که با تب سوزان در بستر بیماری افتاده وهر روز رنگش زرد تر وپیکرش نحیف تر میگردد.
کسی نیست که به تیمارش بپردازد. اورا هر صبح تنها می گذارد وهر شب ناتوان تر می یابد. فرید از درد او متالم ومریم ازرنج فریدمتاثر است. اما چه چاره؟
ابر خشک وخاک بی نم، وای بر مشت گیاه.
هردو آواره اند. به ترک دیاروادار گردیده اند. پدرشان به هوای آزادی در خاک وخون غلتید. مادر در نیمه راه پدرود زندگانی گفت و این سفر آواره گی وبی خانمانی را به پایان نرسانید.
پس ازان داستان دربارۀ این که این دو خواهر وبرادردرحریم دژباستان، درساحۀ قلعۀ شیر شاه سوری زندگی می پردازد. مریم وفرید به هند پناه آوردند ودرحریم دژباستان، قلعۀ شیر شاه اقامت گزیدند. کنگره های این حصار بلند چون تیغ های کوهستان خیبر در قلب وادی جمنا سرافراشته ودیوارهای سنگین وکلفت وسیاه آن لاشهای کوهسارپشتونخواه را به یاد میدهد.
دیوار قلعه شیر شاه بر فرید دیگری سایه افگند، فرید آواره وبی خانمان، فریدبیچاره وناتوان کاخ بشکستۀ کودکی بهتر ازین نپرورد واز ویرانه جز بی نوایی بر نخیزد.
راوی داستان درآخر، ابرازخوشبینی و امید می کند میگوید باید تلاش کرد؛ زیرا تاریکی تا آخر دوام نمی کند؛ روزآمدنی است. آینده مستور است چون بادیه پیمایانی که در بیابان تاریک به سوی افق شبرنگ می بینند تا چه عیان شود وچه خواهند خورد؛ مردمان این جهان به آینده نگرانند. باشد که به سر منزلی برسند ورنج صحرانوردی را در سایۀ درختان انبوه وآغوش منازل پاکیزه بی پایان بخشند وشاید دامان صحرا به درازی کشد ودر ریگستان بی آب وعلف وکویر بی رحم آخرین امید رابا آخرین مظهر نیرو به خاک بسپارند. اما بایستی راه پیمود؛ دل صحرا رابشگافت وناگواری رابرخود هموار کرد وبرسختی هاچیره شد.
جوینده یابنده وپایان هر شب سیاه روز روشن است.
اسطورۀ کروردرتحلیل سمبولیک وروانکاوانه
درداستان کرور، اثر ماندگار توروایانا، روایت می شود که امشب درقصر پولاد مردمان سراسیمه اند. چراغها همه روشن است. برفراز کوه سیاه، کنگره های این کاخ نموداربوده وبردندانه های آنها، مشعلهایی افروخته اند. کشاورزان ازدوربه این کاخ مرموز می نگرند.
درین داستان، کلید رمزوجود ناخودآگاه “شب “و”کوه سیاه” است. شب وسنگ سیاه نماد ناخودآگاهی است و به خاطر پنهان بودن از ساحۀ دید و تاریکی نماد نا خود آگاهی قرار گرفته است. زمان داستان، مدت زمان محدودی از شب را به نمایش می گذارد که رویدادها وحرکات درتحت حاکمیت آن رخ میدهد. همانگونه که تمام موجودات درشب حرکت دارند؛ درناخودآگاه نیزحرکت موجود است. ناخود آگاه آن بخشی از روان است که سایقۀ مرگ وزندگی به حیث نمودهای اساسی فعالیتهای بیولوژیک مخصوصاً تغذیه وجنبشهای جنسی، شور وجنب وجوشی را پدید می آورند و در آن انعکاس دارد و از نظر شخص پنهان است.
در این داستان، کلیدرمز بروزخود آگاه “، مردمان سراسیمه “و”چراغها ی روشن” قصر است. قصرپولاد نماد خودآگاهی است؛ برعکس، تاریکی سمبول ناخودآگاهی که درشب همه جا استیلا دارد؛ سراسیمه گی مردمان جنبشی است که درپرتو روشنی موجود درقصرحس میگردد ودیده میشود و این، جلوه های نخستین از خودآگاهی است. پدیده های گوناگون طبیعت درزیر تاریکی شب در محیط در جنبش است؛ اما هنگامی که درداستان دیده میشود که مردمان قصر سراسیمه اند؛ نخستین جلوه های بروز خودآگاه پدیدار میگردد. مردمان سراسیمه، نماد جنبش انسان ویکی ازانواع جنبش طبیعت است؛ اما از نظر ماهوی جنبش انسان و جنبش طبیعت از هم فرق دارند و به صورت سمبولیک فرق میان حرکت ناخودآگاه ونخستین حرکت های خودآگاه را بیان می کند.
“کوه سیاه” و “شب” بنابر خصوصیت مشترک تاریکی، هردو، نماد ناخود آگاهی میباشند. برفراز این کوه سیاه “کاخ پولاد” ساخته شده است. چنانکه معلوم است خودآگاهی نیزبرفراز ناخود آگاهی بنا شده است. درست شبیه کاخ پولاد که بالای کوه سیاه اعمار گردیده است. بروز خودآگاه در میان هستی ناخودآگاه، تدریجی و به گونۀ تجلی نور است. نمودار شدن کاخ پولاد در میان شب وبالای صخره های سیاه درپرتو مشعلهاِی آویخته دردندانه های کنگره های کاخ به همین بروز تدریجی وتجلی گونۀ خودآگاهی درمیان ناخودآگاهی اشاره دارد.
کشاورزان ازدوربه این کاخ مرموز می نگرند. از یک سو، کلمۀ کاخ مرموز بنا برلایۀ روانکاوانه وسمبولیک داستان، به معنی سمبولیک بودن کاخ است؛ چه این کاخ، صرف یک کاخ نیست؛ بلکه نماد ی ازخود آگاه هم است.
ازسوی دیگر، گذشته از لایۀ روانکاوانه وسمبولیک که دیده شد؛ بر اساس لایۀ اسطوره یی داستان، کلمۀ مرموز بودن کاخ، به دید کشاورزان نسبت به این کاخ ارتباط می یابد. بر اساس منطق ساختار اسطوره، هر اسطوره ازعناصری که مشارک خوانده میشود ساختار می یابد. ازین دیدگاه، پولاد نخستین عنصر یا مشارک دراسطورۀ کروراست. تا این قسمت داستان، پولاد شخصیت مرکزی این اسطوره است. دستۀ کشاورزان عنصر یا مشارک دوم اند که با شخصیت مرکزی ارتباط معین دارند. کشاورزان ازکاخی که بالای کوه در یک قله است در یک ارتفاع پایین تر زندگی می کنند وبنا برفاصله یی که میان حیات آنها وحیات کاخ نشینان وجود دارد؛ حیات کاخ به نظر شان مرموز جلوه می کند.
درداستان اگرلایۀ سمبولیک وروانی با لایۀ اسطوره یی پیوند بخورد؛ مفهوم دوری ونزدیکی، مفاهیم پنهان شده در رابطه های مشارکها را آشکار می کند. وقتی شخصی چیزی را ازدور بنگرد ودر داخل آن نباشد؛ رویدادها یی که درآن اتفاق می افتد و وی تمام جنبه های داخلی آن را نمیبیند؛ برایش آن چیز، مرموز جلوه می کند. کاخ پولاد برای کشاورزان به خاطری مرموز جلوه میکند که کشاورزان از قصرفاصله دارند. این فاصله، از ارتفاعی که میان محل زیست کشاورزان در پای کوه است ومحل زیست کسانی که در قصر در قلۀ کوه به سر می برند؛ به وجود آمده است.
با در نظر داشت لایۀ روانکاوانه وسمبولیک داستان، میتوان کشاورزان را که کاخ را مرموز میبینند؛ مورد دقت قرار داد و آنهارا با ساحه یی که درآن استند – پای کوه و شب تاریک- با ناخودآگاه ارتباط داد وکسانی که در بالا در قلۀ کوه در خانۀ مرموز در خانۀ پولاد یا آشیانۀ عقاب در پرتو مشعلها قراردارند با خودآگاه پیوند داد.
اسطوره، مرز میان ناخودآگاه وخودآگاه را ازمیان میبرد. در اسطوره، خانۀ مرموزوآشیانۀ عقاب محل فعالیت بخشی ازمشارکهای روایت یا اسطوره است که ازجهت تحلیل سمبولیک وروانی درتحت شرایط خودآگاه قرار دارد؛ درحالی که بخشی از مشارکهای اسطوره یعنی کشاورزان که در پای کوه زندگی می کنند در شرایط تحت اثرناخود آگاه زیست دارند.
هنگامی که کشاورزان از خانه هایشان به کاخ می نگرند؛ نزدشان این سوال پیش می آید که چرا امشب کاخ پولاد یا آشیانۀ عقاب چون آتشکده یی مشتعل است وصدای شیپور وطبل ازانجا دردره ها می پیچد وخواب مردمان را ازدیده می رباید؟
از آنجایی که کشاورزان درتاریکی اند؛ روشنی کاخ به نظر شان همانند آتشکده یی که مشتعل است، نمودارمیگردد و صداها بعد از پیچیدان در دره ها به گوششان میرسد؛ در نتیجه خواب را ازچشمان شان می رباید. فعالیتهای خودآگاه که دربیداری انجام میشود برناخودآگاه که درحالتیست که حواس ظاهری به گونۀ خودآگاه کار نمی کند وشبیه رویا وخواب به ظهور میرسد؛ اثر می گذارد. تجلیات معنی در ناخود آگاه شبیه تصاویراست که مستقیم وراست جلوه نمی کند؛ بلکه دگرگونه، تکه تکه ومرموز به نظر میرسد. همین دید رمزگونه است که کشاورزان پولاد را چون عقاب میبینند وهنگام بروز خطر اورا درپرواز به تصور می آورند که چنگال خود رادرسینۀ دشمنان فرو میبرد وازدیدن درخشیدن شمشیر او هالۀ فروزان در فضای کوهسار پدید می آید. بنابران این فرضیه که گویا در این وقت شب خطری قصر پولاد را تهدید مینماید، مورد تردید شان قرار می گیرد. خودآگاهی که از نظر کمی وکیفی قوت بگیرد برناخود آگاه اثر می گذارد. این اثر گذاری سوالهایی را نزد کشاورزان ایجاد میکند مبنی بر اینکه علت جنبش وروشنی درقصرپولاد دراین وقت شب چیست؟
مشارک دیگردراین اسطوره، دشمن پولاد است. قهرمان مرکزی در مقابل دشمن می ایستد. با مطرح شدن دشمن در اسطوره دستۀ موافقان ودوستان ودستۀ مخالفان ودشمنان ظهور می کند. عقاب خواندن پولاد توسط کشاورزان به معنی اینست که کشاورزان دردستۀ موافقان وهمدستان پولاد اند.
درمیان خانواده های کشاورزان، پیره زالی هم بود که چند پسرداشت. پیرزال خودش گاو آهن را میگرفت وپسر بزرگش قلبه را وهردوبالای زمین کارمیکردند. اوهفتاد سال داشت ودرانجا زندگی میکرد؛ اما وی هیچگاه کاخ پولادرا چنین پر جنب وجوش وروشن ندیده بود. چراغی افروخت وبا دست مرتعش آن لهیب سوزان را گرفته ازکلبه برامد و به بالا نگریست.
پیرزال مشارک دیگراسطوره یا روایت است. این مشارک ازین که درمیان دهقانان و یکی از آنهاست؛ در تحت تاثیر روان ناخودآگاه حیات به سر می برد؛ ولی ازجهت این که در تاریکی شب چراغی برافروخت درشرایط شبیه خودآگاه قرار میگیرد. همین افروختن چراغ فرق فاحشی بین او و کشاورزان ایجاد مینماید. فرق دیگراو با کشاورزان اینست که توجه اورا تنها مشعلها وصدای طبل وآواز شیپورآشیانۀ عقاب جلب نکرده بود؛ بلکه درپهلوی آن، بادکهسار که به دور قلعه می پیچید وستاره گانی که دردستگاه فلک می رقصیدند هم مجذوب گردانیده بود.
پیره زال با دقت در سیر تاریخ ونگرستن به سوی آسمان وسپری کردن هفتاد سال وداشتن تجربۀ سالها کاردر مزرعه آگاهیهایی کسب کرده بود. همین آگاهیها اورا از ساحۀ نا خود آگاه به منطقۀ خودآگاه آورده بود. او دارای بینش خاص بود که دیگران ازآن بهره نداشتند. بنابرین سرنوشت را درمقابل چشمان خود مجسم دید. اودرهمان لحظه دریافت که تاریخ یک مرحله را سپری کرده ومرحلۀ جدید در حال آغازشدن است. او پیش بینی کرد: آتش فروزانی مشتعل خواهد گردید که هزاران سال افروخته خواهد ماند. نهری جاری خواهد شد که سرچشمۀ آن هیچگاه نخواهدخشکید وامواج تابناک آن، منشعب گردیده سراسر کشوررا شاداب خواهدکرد.
از بیان مشارکها بر میگردیم به جنبه های روانی و سمبولیک کاخ. کاخ دو قسمت اساسی دارد: قسمت اول صحن قلعه وقسمت دوم تالار.
تیراندازان، نیزه داران وشمشیرکشان درصحن قلعه یا کاخ، صف کشیده اند؛ اسپهایی که از اسطبلها بیرون آورده شده اند نیز در آنجا مشاهده میشود. دختران ماهروی مشکین موی آوازخوان گروه گروه گروه آمادۀ سر دادن سرود اند.
مشارکهای اسطوره که درصحن قلعه استند پسران ودختران جوان میباشند. ازین میان یک بخش نظامیان ومحافظان اند وبخش دیگر دختران آوازخوان. بخش اول ازنظم خاص نظامی پیروی می کنند وبخش دوم آزادانه باهم در گروههای کوچکترجمع آمده اند.
درتالارقصر، انبوه سرداران پولاد که درمیان آنها، خود پولاد هم دیده میشود؛ نشسته اند. درکنار تالار مجمرهایی که دود خوشبویی ازآن بلند میشود؛ قرار دارد. چشمان سیاه مردم کوهستان که ازآن برق بزرگی ونخوت میدرخشد؛ منتظراند. درصورتی که پولاد در جمع شان حضور دارد، دگر انتظار قدوم کی را دارند؟
مشارکهای دیگر اسطوره، سرداران پولاد اند وبزرگان خانوادۀ پولاد. بزرگان خانواده میدانند که موضوع چیست؛ اما سرداران نمیدانند.
در تالارقصر جایی است برای پولاد. این تالار دودرب دارد. یکی به صحن قلعه باز میشود ودیگرشدر عقب تالار.
بادرنظر داشت لایۀ روانکاوانه و سمبولیک، تالار قصر، مرکزخودآگاهی ومحلی که پولاد دران قرار گرفته است مرکزمن برتریا وجدان است. چنانکه دیده میشود تالارازیکسوبا صحن قلعه یا صحن کاخ باز میشود وازسوی دیگربه اتاقهای عقب تالار. صحن قلعه باسنگ سیاه نزدیکی بیشتر دارد نسبت به تالار که با پهن فرش چون گلیم و قالین به روی آن از سنگ سیاه وتاریکی فاصله میگیرد. صحن قلعه نماد نیمه آگاه ذهن است که ازیکسو با خودآگاه یعنی تالار وصل است وازسوی دیگربا شب وسنگ سیاه که نماد ناخود آگاهی است. موجودیت اسپها نیز نماد نیروهای حیوانی است که در نیمه آگاه نمودار میگردد. دراصل جای اسپان در اسطبل است. اسطبل بیشتر به ناخودآگاه نزدیکی دارد. سپاهیان مانند تیراندازان، نیزه داران و شمیشر کشان در صحن قلعه نماد نیمه آگاه استند ورهبران سپاهیان، سرداران است که در تالار نشسته اند. رامشگران که نماد رگه های عاطفه، احساس، زیبایی، عشق وسرزندگی است نیزدر نیمه آگاه نمودارمیباشد.
درتالار بزرگان خانوادۀ پولاد نیز حضور دارند که با اتاقهای عقب تالاردرارتباط استند. اتاقهای عقب تالار نماد محل انعکاس ودروازۀ واقعیت هاست. واقعیتهای زندگی پولاد. تغییرات یا رویدادهای زندگی ازآن محل وازدروازه یی که ازآن به سوی تالار بازمیشود؛ به تالار وشخص پولاد -نماد وجدان خودآگاه – میرسد.
مشارک دیگر، دختر جوان است که پس ازبازشدن درب بزرگ ساخته شده از آهن وبرنج با چشمان به زمین دوخته درتالار نمودار گردید. ازمیان رادمردان عبور کرد ونزدیک پولاد رسید؛ سر فرود آورد؛ گیسوانش ازشانه ها افتید و به دو سوی رویش آویزان شد. باآواز دلنوازندا کرد: ” ای پولاد! ای سردار بزرگ! یزدان پاک فرزندت ارزانی داشته؛ کرور با ظهور خویش کاخ تو و کشور کهساران را پیراست و آرزوی دیرینه ات را بر آورد. “
این دختر جوان موی سیاه دارد وآوازش دلنوازاست. ازجمله اعضای خانوادۀ پولاد میباشد. او ازیک رویداد مهم خبرمیدهد. او پولادرا با خطاب ای پولاد ! ای سردار بزرگ ! ندا میدهد. پیامش سه قسمت دارد. یکی جنبۀ خبری یعنی این که پولاد صاحب فرزند شد. قسمت دیگرش جنبۀ انتظاری دارد. یعنی این که انتظار میرفت که کرور با میلادخود کاخ تو وکشورا زینت دهد و قسمت سوم آن اختیاری است یعنی این که ظهور کرورتحقق آرزوی دیرینه پولاد است.
جنبۀ خبری، انتظاری واختیاری این پیام باخود یک امر غیر عادی دارد وآن ذکر نام کروراست قبل از این که پدرش اورا نام بگذارد. به این معنی که با جنبۀ انتظاری پیام از نظر زبانی مرتبط است وبا اشاره به جنبۀ اسطوره یی نیزمربوط است. اسطوره اساساً به افسانه های مربوط به آغاز رویدادها ی مهم وسرنوشت سازمتناسب به زندگی هماهنگ با آرزوها ی مردم وکتله های بزرگ انسانی ارتباط دارد. کرور هم تحقق آرزوی دیرینه است. نامگذاری آن معنی خاص دارد. کسی که این نام را بر زبان می آورد دختر جوان است. دختر جوان موی سیاه دارد که از شانه هایش به دو سوی رویش افتاده. موی سیاه مجعد با سنگ سیاه وسیاهی شب همسرشت است. همچنان آواز دلنواز اورا با عواطف وامیال ناخودآگاه مرتبط میسازد. او ازواقعیت به خودآگاه آمده وموها وصدایش ریشه در ناخودآگاه دارد. گرفتن نام کرور هم اولین بار اززبان او به صورت غیر عادی جاری میشود. هنگامی که او نام کرور وخبر خوش را اعلام کرد ازمیان قصر غریو خوشی بلند گردید؛ شمشیر ها به هوا بالا شد وسرود رامشگران در گنبدهای قصر الیجال پیچید ودر فضای شب منتشر شد.
گرفتن نام کرور برای همه غیرمترقبه بود. چرا آن دختر جوان این نام را به زبان آورد؟ کرور را مگر میشناختند که به مجرد ورودش د ر جهان وی را به نام میخواندند؟ اسم او را کی گذاشته بود؟ مگر نام وی را سرنوشت برلوح لاجوردی فلک نگاشته بود؟ ویا آبشاران غرجستان و زابلستان از بدو پیدایش زمزمه میکردند؟ یاهم بادهای کهستآن این نام را از قلۀ هندوکوه در قصر پولاد به ارمغآن آورده بودند؟
کرور آرزوهای مجسم یک ملت بود و قبل از زادن د ر دل هزاران مرد و زن تولد یافته و در دل آرزو ها و آمال صد ساله نشوونما نموده بود. قبلا پیره زال آن شب درپای کوه دانسته بود که زندگانی و روزگار وی را امان داده تا میلاد کرور را ببیند و داستان پیدایش او را به گذشته گان برساند.
دختر جوان ازدنیای خودآگاه بود به دنیای ناخودآگاه رابطه داشت وپیره زال ازدنیای ناخودآگاه بود که به دنیای خودآگاه مرتبط بود. میان دختروناخود آگاه موی سیاه وآواز دلنوازارتباط قایم میکرد ومیان پیرزن وخودآگاه چراغ ودانستنیهایش. دختررا میدیدند وگفتارش را میشنیدند؛ اما سخن پیره زال را کسی نشنید؛ تنها افکار وی بود که حس میشد. دختر جوان از حال گپ میزد وپیره زال از گذشته. سخنان وافکار دختر جوان وپیره زال هردو کلیدهای اساسی اسطوره کرور اند. با تمرکز به بیانات این دو است که جنبه های اسطوره یی میلاد وحیات کروربرملا میشود.
در میان مشارکهای اصلی اسطوره که افکار، اعمال وآرزوهایشان با انفرادیت شان تجلی دارد پولاد، پیره زال، دختر جوان واخیراً کروراست. پیره زال با گذشته ارتباط دارد، دختر جوان با حال وکروراز نظر روال اسطوره با حال و اینده وگذشته. پولاد پدرکروراست که برواقعیت امروز مسلط است وهم نماد وجدان است هم نماد جانشین من برتر یعنی مرکز قدرت وسازمان سیاسی موجود. کرور جانشین پولاد میشد؛ اما بزرگتروقدرتمند تر ازاو. این موضوع را پولاد درک میکرد. کارهایی که او نتوانسته بود انجام دهد یا در یک محدودۀ کوچکتر انجام داده بود، کرور باید کار های ناتکمیل پدر را تکمیل کند و در گسترۀ بزرگتر و کیفیت بهتر و به صورت عمیفتر انجام دهد. این خواست پولاد وهمۀ اهالی بود. پولاد جهت رسیدن به آرزوهای بزرگ، برای کرور همت بالا واقبال بلند میخواست. برای نشان دادن این خواست خود کودک را با دو بازو به سوی آسمان برداشت. آنگاه چشمانش به ستاره گان دوخته شده بود وزیر پایش پرتگاه سیاه را میدید که ازآن غرش دریا وزمزمۀ حیات ومخلوقات به گوش میرسید. قصرش درکوه بالای سنگ بزرگی رو به بالا قرار گرفته بود. او هر شب برفراز آن قصر می برامد تا آواز خلایق را بشنود وآهنگ زندگانی به گوشش رسد؛ اما برخلاف، ازهمه جا و از همه چیز صداهای مرموز زنجیررا می شنید. تو گویی هزاران مرد آزاد در زنجیر است و همه را در بند نگهداشته اند. آن شب نیز همان ندای غم انگیز را شنید. قلبش به تپش در آمد و اشکهایش فروریخت. کودک را برداشت و در فضای بی پایان به سوی آسمان عرضه نمود. لبانش میجنید و کلمات او به خط آتشین در لوح تاریک زمانه درآن شب ظلمانی منقوش میگردید.
صدای غم انگیز ازپرتگاه تاریکی که در زیر کوه وجود داشت؛ به گوش می آمد. این صدا صدای ناخودآگاه بود. فریاد مردان اسیری که باید ازاسارت نجات پیدا میکردند در ناخودآگاه انعکاس داشتند. وجدان بیدارپولاد، این صداهارا هر شب می شنید وازآن رنج میبرد. این صدا را پیره زال هم شنیده بود؛ آن دختر جوان همچنان. همه میخواستند که این صدای محزون خاموش شود. اسطورۀ کرور بر اساس همین خاموش ساختن صدا پدیدار شد. کرور به بارگاه پرعظمت وجلال ازسوی پولاد اهدا شد ونذر گردید تا مگر این صدا با عوامل وعلتهای اجتماعی آن ازمیان برود. پولاد دررازونیاز خود گفت:
ای خداوند هندوکوه و بردارندۀ کوه سفید! ای دادارهیرمند و داور هریوا! کرور را به آستان عظمت و جلال تو اهدا مینمایم. او را قربانی رهایی و نجات فرزندان این کشور میگردانم. این هدیۀ کوچک را بپذیر. از فروغ کبریایی خویش وی را منور گردان و به سایۀ پرورش خود اورا بزرگ ساز؛ تا آواز زنجیر از دره ها و کهساران خراسان بر نخیزد و صدای فغان و نالۀ دهقانان روستاهای زابل و غرجستان منقطع گردد.
کروررا قوت بده تادست بیگانه گان را از کشور آزاده گان کوتاه سازد؛ نیروی نیرومندان رابرای تو به کار اندازد. برق شمشیر او نگاه غضب آلود ستمگران را خیره گرد اند و سم ستورش از کرانه های مرغاب گرد برانگیزد تا کشور آبادان و آزادان شود. سرود دختران آریانی به طارم نیلگون فلک بر آید و چادر نشینآن آواره به دور آتش در دامن صحرا جشن گیرند.
ای خدا! کرور را بزرگ و جوان ساز وهماهنگ با رشد وی در سبزه زارها از زمین سیاه خاورستان، شمشیر، سوفار و خنجر برویان تا بهار دگری جلوه نماید و سرزمین احرار از خون لاله رنگ دشمنان، گلگون شود.
از بخدی نقارۀ رستاخیز بلند گردد و پرچم کهن در اهتزاز آید و چنان آتشی در سینه ها فروزان شود که نو بهار کوچکترین شعلۀ آن باشد.
در دعای پولاد تمام دردهای آن زمان ترسیم وتصویر شده وآرزومندیها به بیان آمده است. این دردها وآرزومندیها تنها ازپولاد نیست ازهمۀ مردم است. مردمی که به چهرۀ پرقوت واساطیری چون کرورضرورت دارند تا این دردها را ازمیان بردارند.
رازونیاز پولاد در بام قصربسیار پرتاثیر ادامه یافت؛ قلب فلک آنرا ثبت کرد. گویی مورد قبول قرار گرفت. آنجا، همه چیز، ستونهای کاخ، آبها وبادها در حرکت آمدند ودر خراسان و زابلستان، از غرجستان و غور و غزنه، از نیمروز و مکران، از سغدیان و مارژیان، از سند و خیبرمردم آن شب، دختری را در آسمان نیلی دیدند. آن ستاره ستارۀ آزادی بود.
رویداد دیده شدن دختری درآسمان مشارک دیگر اسطوره است که همزمان با میلاد کرور به وقوع پیوسته است.
چرا همزمان با میلاد کرور ستارۀ آزادی را مردم دیدند؟ با درنظرداشت تحلیل روانی وسمبولیک منشا آرزوها ی مشترک، رویدادهای مشابه در حیات یک گروه است. صدسال بود که ناآرامی درزابلستان وغرجستان وجود داشت وتنها آرامی قسمی در اطراف قلعۀ پولاد موجود بود که یک بخش مردم در تحت آن فضا زندگی میکردند. ناخود آگاه مردم آن منطقه هرلحظه که خواستها وآرزوهای خود را میدیدند در چنان فضا سرکوب میگردید. تنها پولاد وفضای نزدیک به او بود که با کارهای خوب خود به دلها امید میداد وجلو نابسامانیها را در یک محدوده میگرفت. کوهستانیها، دهقانان، سرداران وسپاه وخانواده های آنها در پهلوی واقعیت تلخ ظلم واجحاف عمومی دشمن به نظمی که توسط پولاد برقراربود و این نظم در تعلیم وتربیه ونظام اجتماعی آن محدوده دیده میشد؛ همه امیدها را به نسل نوکه ارتباط با خانوادۀ پولاد داشته باشد بسته بودند. هنگامی که کرور تولد یافت این امید زنده شد واورا به نامش که همه امید مردم بود یادکردند. دختر جوانی که خبر ولادت اورا داد، نام کروررا به زبآن آورد. پیره زال شکرگذار بود که زنده است وتولد کروررا دیده است. کرور کی بود؟ چنان که در بالا تذکر رفت کرور آرزوهای مجسم یک ملت بود و قبل از زادن د ر دل هزاران مرد و زن تولد یافته و در دل آرزو ها و آمال صد ساله نشوونما نموده بود. پیره زال پای کوه، آن شب دانست که زندگانی و روزگار وی را امان داده تا میلاد کرور را ببیند و داستان پیدایش او را به گذشته گان برساند.
پیره زال نماد حافظه است ودختر جوان نماد دیدن واقعیتهای موجود. دختر جوان خبر میلادکرور وخودکروررا آورد، وپیره زال دانست که به گذشته گان این نوید را میدهد یعنی آرزویی که در گذشته تحقق نیافته بود وحالا تحقق یافته است. آرزوها تا هنگامی که تحقق نیابد درناخودآگاه ادامه می یابد. آسمان نماد بالا بودنست. ستاره گان وبخش بالای خودآگاه وجدان است. ستاره گان، دخترانست. این دختران با بخش عاطفی ارتباط دارد. جهان ناخود آگاه درانسان مرکز عشق است وبخش خود آگاه مرکز عقل. برعکس، آسمان دربالا نماد عشق است وپایین نمادعقل. عقل وعشق با حرکت طبیعت وعمل آدمی پیوند می یابد.
پولاد مرد عمل است. هم با عشق مرتبط است هم با عقل. او با مردم ارتباط دارد. ازدردها واسارت و بدبختی مردم مطلع است. او هرگاه دردرون خود متوجه میشود صدای غل وزنجیر مردم را می شنود ومتاثر میشود. چون مردم مورد محبتش قرار دارد. این امر را مردم هم میدانند به آن جهت نوعی ازدرون فگنی وبیرون فگنی وهمانندی میان پولاد وزنان ومردان وکودکان محیطش برقرار است. پولاد درد مردم را حس می کند وخوشی وآرزوهای پولاد با مردم تقسیم میشود وخوشی ها وآرزوهای اورا مردم از خود میدانند. مردم در وجود فرزند پولاد – کرور- نجات دهندۀ بزرگتر را می بینند.
استیتیک کار در مینیمال ((دختر درو گر))
هنگام درو بود؛ دسته های گندم بسته بسته، به روی زمین افتاده ودروگران، به جنبش وحرکت بودند. خورشیدغروب نموده بود؛ اما هنوز اشعۀ آن چون تیرهای الماس ازفراز قلل کبود رنگ افق هویدا بود. دختر درو گر با زلفان گرد آلود، دسته یی ازساقه ها وخوشه های گندم را به آغوش کشیده بود. جوانی ازمقابلش بگذشت ونگاه گرمش به چشمان آهوانۀدرو گربرخورد. گونه های دختر گلگون گردید. ناگهان ابر پاره یی که بر فراز کهسار مغرب قرار داشت ازبرخورداشعه مهر فروزان آتشین شد. مهری در دل آسمان بود که ابری را فروزان ساخت ومهری در دل دهقان که از پرتوش عارضی گلگون شد. آن مهر نشست تا ازافق دیگری برخیزد و این مهر بگذشت تا بر دل دیگری بتابد.
کار در ابعاد مختلف خود تبارز اسیتیکی دارد. هرقدر این ابعاد کاویده شود؛ تبارز استیتیکی نمایان میشود. یکی ازینن زیبایی ها دررابطه با کار کارگر است. دروگری یک کار است ودروگر یک کارگر. کار در تکامل انسان اهمیت بسیاردارد. انسان به وسیلۀ کار ازضعف ونقصان بیرون میشود و به سوی قوت وکمال حرکت می کند. تجربۀ (کار)عملی درتکامل اندیشه مهم است؛ همچننان که احساس در جریان ونتیجۀ کار و اندیشه تلطیف میشود. دروگری در زراعت درحقیقت یک بخش است. دهقان زمین را آماده می سازد؛ می کارد وآب میدهد ودانۀ گندم را به ساقه وخوشه تبدیل می کند ودرو گر آنهارا اززمین درو می کندودسته دسته نموده جمع اوری وخرمن می کند.
کارزراعت با تخصصی شدن هرچند نام دهقان ودروگررا از نظر مفهوم کارجدا می کند وکار دهقان چیزیست وکار درو گر چیز دیگر. آما هردو با همدیگر ارتباط دارند. هردو به کار یک دیگر به دیدۀ قدر میبینند و به آن ارزش میدهند. ارزش کار گذشته از موضوع آن ازیک سو به کارگرکه درین روایت دروگراست؛ برمیگرددودرو گررا در جریان کارارزشمندتروزیبا تر جلوه میدهد؛ زسوی دیگر، به بیننده، این ارزش نوعی از مهررا ایجاد می کند. این مهر میتواند پایۀ مادی دررابطه با تقسیم کاروجریان کارداشته باشد. دو شخصی که کارشان باهم رابطه داشته باشد درمناسبات تولید قرار می گیرند ودرمیان شان نوعی از صمیمیت ایجاد میشود که این صمیمیت، صمیمیت کاری است. بعضآ جلوه های کار، چنانکه درجریان کار دراشخاص تبارز می کند؛ درمیان همکاران ایجاد میشود. چنان که درروایت درود گر، میان دختر درو گرودهقان جوان رخ داده است. درین روایت نخست جریان دروگری به نمایش می آید.: هنگام درو بود؛ دسته های گندم، بسته بسته، به روی زمین افتاده ودرو گران به جنبش وحرکت بودند. متعاقب آن زمان وتوپولوژی مکان ارایه میشود: خورشید غروب نموده بود؛ اما هنوزاشعۀ آن چون تیرهای الماس ارفراز قلل کبود رنگش هویدا بود.
در چنین یک زمان، درساحۀ کار، یعنی زمانی که همه ازانجام کارخسته اندوبایدکاررا ختم کنند؛ تصویری ازیک درو گر چنین ترسیم میشود: دختر درو گر با زلفان گردآلود دسته یی از ساقه ها وخوشه های گندم را به آغوش کشیده بود. این دختردرو گرکه زلفان گرد آلودآغوش پرازدسته یی ازساقه ها وخوشه های گندم کار سخت وی را درجریان درو گری نشان میدهد. درمقابل دهقان جوان قرار میگیرد وراوی دران باره چنین مینویسد: جوانی ازمقابلش گذشت ونگاه گرمش به چشمان آآهوانۀ دروگر برخورد. درنتیجۀ این مقابل شدن گونه های دختر گلگون گردید.
راوی این وضعیت استیتیکی- عاطفی را درابر وضعیت طبیعی یا درمیان مظاهر طبیعی قرار میدهد وآنرا بیشتر می کاود: ناگهان ابر پاره یی که بر فراز کهسار مغرب قرار داشت ازبرخورد اشعۀ مهر فروزان آتشین شد.
الفاظ مهر به معنای آفتاب که درآسمان قرار دارد ومهری به معنای محبت است ودر دل قرار دارد؛ استفاده نمود؛ رابطۀدروگر ودهقان را بیشتر به نمایش می گذارد: مهری در دل آسمان بود که ابری را فروزان ساخت ومهری در دل دهقان که از پرتوش عارضی گلگون شد. کارکرد آن دو مهر را نظر به پیامدهای طبیعی وانسانی آن مقابله می کند: آن مهر نشست تا ازافق دیگری برخیزد، و این مهربگذشت تا بردل دیگری بتابد(ازدل دهقان مهرگذشت تا بر دل درو گر بنشیند. )
درتراژیدی ((آخرین خوارزمشاه))
رفتن از سعادت به شقاوت یا ازشقاوت به سعادت بالای ایجادترحم وترس درتراژیدی اثر گذاشته نحوۀ تراژیدی را از نظر خصوصیات کرکترها مخصوصآ کرکترشخصیت مرکزی تنظیم می کند. درداستان آخرین خوارزمشاه دردنیای بیرونی چنان که خواهیم داد سراسر شقاوت است اما از نظر دنیای درونی حرکت از سعادت به سوی شقاوت صورت می گیرد. ازسوی دیگرازجمله چهار نوع تراژیدی دریونان باستان دومین نوع آن نمایش واقعات دردانگیزاست که دران سراسر نمایش ازمرگ وزخم زدن وکشتن وسوختن سخن میگوید تا نسبت به قهرما ن یا قهرمانان ترس وشفقت برانگیزد وازان طریق بیننده به تزکیه نایل آید. آخرین خوارزمشاه شکل روایتی چنین نوع نمایش است. سراسر داستان محدودیت، فرجام ناگوار، بیان درد وسوختن وکشتن وبستن وصحنه های درد ناک دیگراست که هیچگاه خواننده را نمی گذارد جز جنگ وویرانی یک لحظه چیز دیگری را ببیند؛ اما در میان این فاجعه ها ودرد ورنجها که ناشی ازیورش چنگیز است؛ دلاوری وحوصلۀ جلال الدین خوارزمشاه است که کمر چنگیزرا خم می کند وچاره یی ندارد جز آنکه جلال الدین را نمونۀ شجاعت وبرده باری بخواند وبرای فرزندان خود نمونه بیاورد واورا تحسین کند. بر اساس همین خصوصیات معنوی قهرمانست که واقعات درد انگیز درین داستان دو روال را می گیرد. یکی روال دنیای بیرونی وواقعات درد انگیز آن ودیگر واقعات درد انگیز دنیای درونی قهرمان. قهرمان از نظر دنیای بیرونی سراسر در شقاوت قرار دارد؛ اما دردنیای درونی خود، طوریست که با تصمیم گرفتن برای مقابله با شقاوت دنیای بیرونی ولبیک گفتن به خواست روح جمعی مردم به سعادت روحی نایل می آید؛ او خواست خود را با خواست مردم یکی می کند ودرسطح سیاسی مقابله با چنگیز وتحقق آرمانهای محمود غزنوی وغیاث الدین کبیررا به جای سیاستهای پدرش محمد خوارزمشاه می گذارد ووعده میدهد که جز مردمی، جوانمردی وراه انصاف وتحقق آزادی کشور؛ به چیزی نیندیشد. همین امراست که اورا قهرمان دوست داشتنی مردم میسازد وزندگی سعادت باراورا در چهارچوب ارزشهای روحی، معنوی ودرونی فراهم می کند؛ درچهارچوب همین حیات درونی است که حرکت داستان نوعی از حرکت پرسعادت را نمایش میدهد ومفهوم قهرمانی را در وجود جلال الدین تبارزمیدهد. این امراززمانی که میپذیرد که مقابله با چنگیز را شروع می کند تا هنگامی که باور دارد که بر چنگیز پیروز میشود ادامه می یابد؛ ان گاه که امیدش از پیروزی قطع می گردد؛ مقابله میان زندگی شقاوت بار وسعادت باردردنیای درون آغاز میشود؛ این مبارزه میان شقاوت وسعادت اززمانی آغاز میشودکه وی به تخت پادشاهی تاج الدین که روح مردمی داشته وچهرۀ نیک بوده؛ در ذهن خود چشم میدوزد وزمانی که با برادرش درمی افتد؛ درین مبارزه شقاوت برسعادت افزونی می گیردوزمانی که در اصفهان بیرق شاهی خود رامی افرازداین شقاوت بسیار زیاد میشود وسعادت درحد پایان خود سیر می کند. اما در دنیای بیرون، آنهایی که اورا دوست دارند هنوز هم پرسعادت به نطر میخورد ومردم ازوی به حیث یک قهرمان یاد می کنند زیرا او آنهارا در مقابله با یورش پرادبار وخشن چنگیزرهبری کرده است. یورش چنگیز درهر منطقه موجب سلطۀ چنگیزیان دران منطقه میگردید. چنگیزیان باقهروتشددوتحکم وزوروخونریزی وآتش زدن فرمان میراندندوحاکمیت محمد خوارزمشاه چدر جلال الدین خوارزمشاه رادرهم میشکستند. خوارزمشاهیان که از نظر فرهنگی وسیاسی ونظامی درزمان یورش چنگیز درمنطقه مسلط بودند؛ هرروز قدرت سیاسی ونظامی شان محدود میشدوساحۀ قدرت نظامیان چنگیزوسعت می یافت. مردم به عنوان بازمانده های حاکمیت ملی دربرابرچنگیزیان مقاومت میکردند. این مقاومت ازیک طرف به حس آزادیخواهی مردم ارتباط داشت ازسوی دیگر به انگیزه های مقابله با دشمن که همانا امکانات بشری وامکانات فزیکی همانند سلاح ومهمات ومکانات اقتصادی تهیۀ خوراک ووسایل معیشتی بود. اما درین میان مهمترین نکته رهبری وسازماندهی مقاومت بود کهمحمد خوارزمشاه شکست را پذیرفت اماپسرش جلال الدین خوارزمشاه، برخلاف پدرش، شجاعانه خود را برای مقابله آماده کرد که این کاروی اورا محبوب مردم ساخت مورد پشتیبانی مردم قرار گرفت. اما وضعیت طوری دشوار بود که ملت وکشوردربرابر یک نیروی وحشی قرار گرفته بودند ونمیدانستند که چه کنند. در چنین موقع وقتی کسی همانند جلال الدین ایستاده میشود؛ او برای ملت یک قهرمان محسوب میگردد. این که کار وی، نتوانست جلو استیلای بزرگ چنگیزرا بگیرد؛ با شرایط نابرابرنظامی ومخصوصا قوای نظامی بیشماروشیوۀ خشونت خاص چنگیزارتباط دارد. فرهنگ بازمانده جامعه، نیروی محرک رزمجویی ومقاومت دربرابرنیروی خشن وشرارت انگیزمسلط چنگیزیان میگردید. از نظر زمانی همین نیروی مسلط را میتوان نیروی نظامی نوخاسته اما از نظر ارزشهای انسانی واجتماعی عقب روانه نامید. در حقیقت نیروی نوخاسته دربرابرنیروی مسلط چنگیزدرمیان آن مردمی نهفته بود که ازجلال الدین خوارزمشاه حمایت میکردند. بررسی شخصیت خوارزمشاه با سه محوریعنی محورارتباط با پدروخانواده، محورارتباط با مردم وجامعه ومحور ارتباط با خودودنیای درونی اش ازیک طرف و محورارتباط با چنگیز ویورش مغول ومقابله با وی و این یورش میتواند امکان پذیر گردد. امروز اگر جلال الدین خوارزمشاه مطرح است؛ ازبرای همین مقابله اش با چنگیز است. تراژیدی آخرین خوارزمشاه لحظات پایانی زندگی اورا ترسیم می کند که رحم وترس را نسبت به قهرمان برمی انگیزد. . این ترس وترحم درحقیقت نوعی از تزکیه را در وجود خواننده خلق می کند. امرتراژیک به محدودیت، فرجام ناگوار، زجرورنج ِقهرمان، دستیابی ِقهرمان به شناخت ِ رنج آور، احساس ِناگواروفقدان معنی میشود. بزرگترین محدودیت جلال الدن خوارزمشاه نداشتن ماوا بود؛ جایی که اوبتواند دران آرام گیرد واز آواره گی وبیچاره گی نجات یابد. در جهان ماوایی نداشت. آواره بود وبیچاره. رنج او تنها بی خانه گی، آواره گی وبیچاره گی نبود؛ بلکه گاهی دروازه های شهرهارا هم بروی او می بستند وزمانی مورد پیگرد قرار میگرفت وبرای این که به دام دشمنان نیفتد ازدری می درامد وازدروازه یی می برامد. هیچگاه در یک محل آرام نداشت؛ میدیدند در یک جای ظاهر شده است؛ ولی به زودی خبر میشدند که آنجارا ترک کرده است. اگرتخت خود را دردیاری برپا میداشت یابیرق خود را در قلعه یی برمی افراشت؛ دیری نمی گذشت که آن تخت واژگون وآن بیرق سرنگون میگردید. سیلاب وخون وآتش وتند باد خشم وکینه به دنبالش می شتافت. چون شکاری بود که شکارچیان ماهربه تعقیبش میشتافتند وپیکانهای زهرآگین به وی حواله میداشتند. او بهترین نمونۀ قهرمان تراژیک بود. غم انگیزی قهرمان تراژیک هنگامی بیشتر تبارز می کند که آن قهرمان دارای خصوصیات عالی وانسانی باشد. چه بعضآ قهرمانان تراژیک آدمهای نه بسیار خوب نه هم بسیار بدند. او نه اززجروشکنجه می هراسید نه از مرگ وتهدید به مرگ. او سربازی بود که دشمن را در حالتی قرار میداد که بیشتر ضربه پذیر باشد. اودرحال فرار بود؛ اما فراراو از ترس نبود؛ بارها تهدید به مرگ را دیده بود اما چشم خود را ازان پنهان ننموده بود. اودلاوری بود که میخواست دشمن رابه صحرا یا تنگنایی میان کوه قراربدهد تا بروی حمله کند واورا پراگنده نماید. درچنین یک موقع؛ اوباید بررسی خود را ازاوضاع انجام میدادتا بر اساس یک استراتیژی با یورش چنگیز مقابله کند. دراولین تحلیل، این قهرمان تراژیک، اثرات مخرب یورش چنگیزدرشهرهای نزدیک به قلمرومغولان را مشاهده کرد. اوشهرهزار اسپ را طعمۀ آتش وکوی وبرزن آن شهررا به خون فرزدان خوارزم آمیخته دید. سمرقند وبخارا وآبادی های آن سوی آمودریا را چون گورستان خالی اززندگانی یافت وری واصفهان را جولانگاه تازنده گان تاتاری. تنها امیدش قلمرو کنونی افغانستان امروز بود. کشور آنانی که وی را یاوری خواهند کرد وحملۀ دشمنراازشهرودیار خویش به دور خواهند راند ودربرابر مرگ وقهر وعذاب سرفرو نخواهند آورد. او فکر کرد کهراه پیروزی آنست که اول باید دران کهن دژ(کندز) پناه برد ودران حصار، مستقرشودوازانجا بر مغولان بتازد وشهرهزار اسپ در پنج کیلومتری دریای امو(خیوه ازبکستان کنونی)را دوباره ازیورش گران چنگیزی بگیرد وپرچم خوارزمشاهی را دوباره درانجابرافرازد. آن وقت، جز عزم آهنین وایمان به نیروی آزاده گان درجهان دیگرهیچ چیزنداشت. می اندیشید که یا دشمنان را سرکوب می کند ویا سرخود را درین حمله ازدست میدهد. اومیدانست که با وجودکشتار بیرحمانۀ سپاه چنگیزهنوزدلاورانی هستند که نمیخواهند دهکده هایشان محل استقراردرنده خویان مغولی گردد ودختران شان با سپاه بیابان گرد رهسپار کشور چنگیز شوند. اما تردیدی داشت ومیگفت آیا کنون خراسان ویرانه نیست؟زیرا اومیدانست که خوارزمشاهیان ظلمی برباشنده گان این سرزمین کرده بودند که هیچگاه فراموش مردم آن دیار نمیشد. به همین جهت، باربار می اندیشید وبا خود میگفت که آیا پدرش با سیاست ناعاقبت اندیشانۀ خود، آن سرزمینآزاده گان را مضمحل نگردانیده بود؟آیا گزند خوارزمیان برباشنده گان هراتوزابل وسکنۀ غزنه وکابل نرسیده است؟ درین جا به هویت خودش متوجه میشود ودربارۀ گذشتۀ خوارزمشاهیان ومخصوصآ سیاست غلط پدرش توجه اورا به خود جلب می کند وازخودش میپرسد که آیا وی فرزندمحمد خوارزمشاه آن خودخواه وموهوم پرستی نیست که پیش از تاتار خراسانیان دشمنی بزرگتر ازوی نداشتند؟او به روابط پدرش وسیاستهای وی دررابطه با خراسان اندیشید که پدرش پاس خراسانیان را نگه نداشت واوشان سپاسی ازاو ندارند. درین موقع دوباره بر موقعیت خود به عنوان فرزند محمد خوارزمشاه فکر کرد ودقت کرد وقتی او ازمردم این دیار کمک بطلبد آیامردم بر استمدادش نخواهند خندید ودست درازش را پس نخواهند زد؟اما هیچ دیگر راهی نبود به جز خراسان پناهگاهی نداشت. اوباید به خراسان برود و به مردمان آن دیار بگوید که پی حشمت وجاه نیامده وازبد حادثه به پناه آمده است. اوموقف خود را باید روشن کند وحساب کارهای پدررا ازحساب خود جدا کندو به مردم بفهماند که اودیگرشهزادۀ خوارزم نیست. او سربازی است وآزاده یی. اوتصمیم گرفته است که به مقابل سیلاب مغول بایستد وفتنۀ تاتار را فرو نشاند. او عزم سربازی دارد؛ نه هوای غارتگری. اومیخواهد ازکشورش دربرابر یورش مغول دفاع کند. هیچ سربازی در خانۀ سربازان بیگانه نیست. اوسوگند به شمشیری میخورد که دم تیزش فقط برای دفاع ازآزادی به کار می افتد وروشی که پیش خواهد گرفت مبتنی بر جوانمردی خواهد بود. او به تاریخ رجوع می کند به دوشخصیت خوش نام محمود غزنوی وغیاث الدین غوری اشاره می کند که جز برای هدف پاک شمیر نمی کشد. قسم به آن تیغیکه در پنجۀ محمودبت شکن میدرخشید وسوگند به آن تیغی که غیاث الدین کبیربروی دشمنان کشیده بود. او ازسیاست پدر خود انتقاد می کند ومیگوید که دریغ ازان روز گاران که پدرش سرمست بادۀ غرور گردیده؛ کاخ عظمت وابهت خاوررا پست نمودوبازوی اسلام را درهم شکست. دریغ ازان روزگاران!اوپس ازانتقاد سیاست پدر، میگفت که در صورت دفع خطر چنگیز، سیاست محمود غزنه را پیش خواهد گرفت. پس امروز اورا یاری دهند تا دشمن مشترک را بشکند وزخم جفای پدررا التیام نماید؛ تاج چنگیز را بستاند و به خاکستر غزنه عرضه دارد. برای اینکه خطر چنگیز درمیان بود؛ اهالی خراسان، کینۀ دیرینه را فراموش کردند. جلال الدین را پذیرفتند و به یاریش بشتافتند. اما تاتار به یورش خودادامه دادند. شهرهای خراسان یکی پس ازدیگرمورد هجوم شان قرار گرفت؛ خاک خراسان ویران گردید؛ اهالی وطن دوست ازدم تیغ کشیده شدند، هرطرف کشته ها ی بیشماردیده میشد. موانعی که ازکشور دفاع مینمود، یکی پشت دیگر ازمیان رفتند؛ سپاه مغول پس از سوختن وکشتن وزجردادن فراوان به استحکامات خود ادامه داده گروههایی از آنها ازین جابه سوی هند سرازیر گردیدند. ازآنهمه آزاده گانی که قهرمان تراژیک را کمک میکرد تا با دشمن بجنگد؛ همه کشته شدند وفقط یک نفر باوی ماند. جلال الدین عرصه را به خود تنگ دید؛ ازدریایسند بگذشت. آن روز، آن تنها یک تن ازسپاه خراسان که باوی مانده بود سپرش را سایبان میساخت. صحنۀ عجیبی بود. قهرمان تراژیک، چنان می جنگید که که دشمن را به حیرت انداخته بود تا آنجا که چنگیزخان اورا به عنوان نشانۀ دلاوری وحوصله وبرده باری وخسته گی ناپذیری به فرزندانش نشان میداد و به عساکر ش گفت که اورا نکشید. آبهای سند با غرش وولوله جاوید خویش می غلتید. در یک کناردریا چنگیز وسپاه خون آشامش قرار داشتند ودر ساحل دیگرجلال الدین وآن مرد خراسانی. حریفان به یکدیگر نگاه میکردند. یک سو یأ س داوری میکرد و به سوی دیگر حیرت فرمانروایی داشت. چنگیز در شگفت بود و به فرزندان خویش نمونۀ دلاوری وبرده باری را نشان میداد. به سربازان خود دستورداده بود که اسیر دلاوررا هدف پیکان نگردانند. اما چنگیز نمیدانست که تنها جلال الدین حریف او نبود. حریفش همه مردمان کشور بود. روح آن کشوری که ازدامنۀ سند تا کرانۀ آبسکون واز دریای آمو تا اقاصی مکران گسترده شده. چنگیز شاهد آخرین درخشش بزرگی وجلال خراسان گردیده بود وآخرین تابش آن آتشهای افروخته دران کشوررابا چشمان خیره وخونین نگاه میکرد. میدانست که قرنها این آتش فروزان درپردۀ خاکسترمستور خواهد ماند وویرانی برسرزمین ستمدیدگان فرمانروایی خواهد کرد. روزوشبهای فراوان گذشته بود. روزی رسید که فرزندپررنج این سرزمین مردخیز، این قهرمان تراژیک، جلال الدین ، همان یک نفرهم با خود نداشت. همه را ازدست داده بود؛ هیچ چیزبا خود نداشت وآواره می گشت؛ کسی اورا پناه نمیداد. شبی بود که ابرها پس ازباران شدیدی متراکم گردیده وماه می درخشید. پرتو ماه ازورای برگها وشاخه های جنگل انبوه وشسته برزمین نمناک می تابید. مسافری با تکیه بر عصا به زحمت راه میرفت وپاهایش را با رنج فراوان به روی زمین می کشید. نالان وخسته بود؛ دران جنگل، چشمانش هرسو، روشنی چراغ کلبه یی را می پالید. خانۀ دهقانان ازیکدیگر دور بودتا آن وقت ازچندین دروازه نا امید برگشته بود؛ سرانجام به کلبۀ محقری مواصلت کرد ودهقان پیری رادر پرتو چراغ با همسرسالخورده ودختر جوانش یافت. اوشان اورا نراندند و به وی رحمت آوردند واسمش را پرسیدند. غمین گفت که فراموش کرده است. به روی کاهی بستری برایش گستردند وغذایی به اودادند. گاه خاموش می بود وزمانی هذیان می گفت. امرو نهی میکرد؛ میگریست ونامهای افسانوی را به زبان میراند. ازدختر اتابک یاد می نمود وسران لشکر. پیره مرد دهقان راشگفتی بزرگی دست داده بود ودخترش با دیدۀ حیران به مهمان ناخواندۀ خود میدید. زن دهقان به ملایمت با وی سخن میگفت واسم اورا می پرسید، وباز جواب میشنیدکهنامش را فراموش کرده. شب همه شب نخوابید. صبح پیش ازین که دیگران برخیزند، راه بیابان گرفت. هنگامی که دختر دهقان بستر مهمان شبینه را جمع میکرد، چشمش به چیز درخشان خورد، دید انگشتری است آن را به پدر داد. پیره مرد درنقش نگین آن تأمل کرد ونام جلال الدین خوارزمشاه را برآنخواند. میزبانان فهمیدند که آن مرد پیاده، شهزاده شهرهزار اسپ بود. هنوز نقش قدمهای اوبرزمین تا فاصله یی که چشم کار میکردبه نظر می رسید. این نقش باشد همه ممالک را نوردیده؛ در بسیاریجا هابوده. دهقان با زن ودخترش برآستان کلبه نشسته نقش قدمهای مسافررامیدیدند. . خورشید میدرخشید، مزارع شاداب وخرم بود. می اندیشیدند که هنوزمسافر درهما نزدیکیهاست ودران دشت سرسبزراه می پیماید. به کجا میرود؟ خواستش چیست؟چه هدف دارد؟آیا تختی است که جلوس کند یا قلعه یی که دران قرار گیرد؟نمیدانستند که به سوی ارمنستان میرود یا قفقاز؟ خیال اصفهان دارد ویا آرزوی بغداد؟عزم ری دارد یا قصد جبال؟درپی راه خراسان است یا میخواهد به آن سوی سند بتازد. وضعیت او واقعآ دردناک بود؛ سراسر رنج و بدبختی، اوواقعآ قهرمان تراژیدی، مرد مرارت و به سربرده در حوادث ترسناک وحالت ترحم انگیز بود. با اینهم اودر جستجوی تاج وتخت آواره می گشت. روزی باجمعیت وخدمتگاران ومال ومنالورایت وسپاه، روزی یکه وتنها چون درویشی که راه بیابان می گیرد. گاهی درجای نرم می غلتید وزمانی بر بوریا می خوابید. ازان روز که چنگیزبه خانۀ خوارزمشاهیان آتش زد؛ وطنی نداشت وشهری ازاو نبود. تیغی برکف وآتش دردل به هرسو میتاخت. چون خراسان نیز سقوط کردوکشوری نماند که با مغولان پنجه دهدازپیروزی بر چنگیز ناامیدگردیدازان به بعد حالت روحی او واهدافی که تعقیب میکرددگرگونه شدخود را شکست خورده حساب میکردوآن شوری که کشوررا نجات بدهد اورا حرکت نمیداد بلکه صرف گرفتن تخت وتاج بود که اورا به حرکت می آورد نه افتخارقهرمانی، چیزی که با خود عهد کرده بود وحین دعوت مردم خراسان بدانها وعده داده بود. قدرت را میخواست اما نمیدانست چگونه وبا کدام امکانات. ازان رو، آوارۀ مطلق گردید. به هیچ کس و به هیچ قومی علاقه نداشت. میخواست به تخت وتاجی برسد به هر تخت وتاجی که باشد. روی این انگیزه هنوز غرش سند به گوش او میرسید که آرزوی رزم آزمایی با تاج الدین دردلش زبانه کشید وخواست با وجود مردمی وبزگواریاو با وی بستیزد. چون ازان منصرف گردید به هوای دهلی افتاده؛ ناگاه متوجه فارس شد؛ بابرادرخود پیکار کردودراصفهان بیرق شاهی بلند کرد. ازاصفهان به مازندران رفتواز آنجا رهسپار قفقاز شد. پس ازجنگ قفقازمیخواست با امرای ارمنستان وسلجوقی درآویزد. گاه غالب میبود وگاه مغلوب. چندی از آسیب مغولان درامان میبودوزمانی با آنها مواجه می شد. چون آتش سیال سیلاب داربه هر گوشه وکناری می تاخت. گاه دشمنرا می زد وناحیه یی را آزاد میکرد وزمانی خانمان مردمان را می سوخت. او شاه آواره یی بود که به جزجنگ وستیز کاری نداشت. چون شیری که زنجیر شرا بگسلند؛ به هر سوی می تاخت. اوهرروزازافتخار ومسوولیت ووجدان ووطنخواهی ومردم دوستی وآزادی بیشتر فاصله میگرفت و به جای من برتر از ناخودآگاه پیروی میکرد. به این جهت، سایقۀ مرگ برسایقۀ زندگی او هر روز بیشتر چیره میشد؛ اماشمشیری را که به دلش فرو برند؛ هنوزقضا وقدرآب نداده بود. نوک تیری که به سینه اش بخلد؛ هنوز تیز نشده بود؛ دستی که خونش رنگین گردد؛ هنوزدر آستین بود. تراژیدی سقوط شخصیت وی، دردناکتر ازحوادث ترسناکی بود که چنگیزیان بالای او ومردم وسرزمین دلیران وآزاده گان آورده بود. جلال الدین چون رعد به هر افقی می غرید وبرق واربه هر افقی میتابید. اما معلوم بود که هدفهای بزرگ میهنی اورا به حرکت نمی آورد؛ اما مردم این حالت درونی، این صدای خشمناک ودردمندناخودآگاهش را نمیدانستد که چه سان اورا شعله ورساخته وخود وهمراهانش را به نابودی می کشاند. اورا هنوزدوست داشتند؛ زیرا با غارتگران تاتار جنگیده بودووجدانش با وجدان مردم یک جا بیدار شده بود ومردم ازان واقف شده بودند؛ مگر حالا روانش چنان نبود؛ فاصله یی میان وجدان او ووجدان مردم ایجاد شده بود؛ اما مشکل بود جهان درونی اورا بخوانند؛ به این جهت هنوزهم به ندایش گوش میدادند؛ به دورش جمع میشدندواورا دوست داشتند؛ ولی دوستی وی را بایستی با هدر رفتن بی معنیخون جوانان خویش نگه میداشتند. مدتی بود که تموچین درتابوت مکلل خوابیده وداغ جلال الدین این حریف چیره دست را به جهان دیگر برده بود. اما فتنۀ تاتارپایان نداشت. تراژیدی زندگی ملت وکشورادامه داشت. جهان آشفته بودودر تلاطم؛ اماخاک خراسان خاموش بود. همانند خموشی گورستانی که در نیمۀ شب، ستاره ها بر گنبد لاجوردی آن می درخشید وزبانه های شمع برمزار شهدا میلرزید. پاهای خنگ بت وسرخ بت ازخون فرزندان بامیان گلرنگبود، نو بهار بلخ کنام درنده گان گردیده، نیشابور، هرات، غزنه، مرو وتالقان، ویرانه های خاموشی شده بودند. تو گویی هزاران سال ویرانی وادبار برآن دیار بگذشته ومعماران ساختمانهای آن، معاصرین پیشیدادیان بوده اند.
اما هنوز جلال الدین نا امید نبود. تنها محتوای امیدش فرق کرده بود؛ او آن امیدی که برای آن وعده داده بودومیخواست جوانمردانه وبا هدف آزادی برزمد و به رزم خود امیداشته باشد، دیگر به آن باور نداشت؛ بلکه مدتی بود که امیدش برای گرفتن قدرت وحکمرانی محدود میشد؛ اما مردم آنرا نمیدانستند؛ و به او باورداشتند؛ مردم نمیدانستند که جلال الدین میخواست تاجی یابد که بر سرش بدرخشد وتختی که برآن بالا شود. این عمق تراژیدی را نشان میداد. هنوز زندگانی در فارس وآذربایجان جریان داشت؛ اما منتظر مرگ وسیلاب مغولبود. جلال الدین می خواست برآن تنهای لرزان وچهره های کاهی سلطنت نماید وعاصمۀ رشید را که هنوز معمور است؛ به چنگ آرد. سایقۀ مرگ بیشتر از پیشتراورا میخواند؛ این سایقه ازدرون ناخودآگاهش نعره می کشید؛ منتها در وقتی که وجدانش بیدار بود سایقه زندگانی در پرتوهمسویی محبت او بامردمش ونزدیکی وجدان او با وجدان جمعی سایقۀ مرگ رابه سوی دشمن رهنمایی میکرد؛ به همین جهت شجاع میبود وبا همه شکستها خورد نمیشدوروزگار به کامش بودوخواست او با خواست روزگار در میان همه آشفته گیها کاری میکرد که او میخواستاما اینبارروز گار کار دیگر میخواست. کردی از اکراد صحرا، ازمردمان چادر نشین دشنه یی را فسان می کشید. او نمیدانست که این تیغ تیزدر کدامین سینه فرو خواهد رفت. تا آن که در جوار زنی وسایۀ سیه چادر، دشنه اش سینۀ آخرین خوارزمشاه رابدرید وآن مرد آشفته وسرگردان را با آرامش حقیقی رهنمون گردید.
تاریخیت متن و متنیت تاریخ در “میلاد شاعر”
“میلاد شاعر” بیان یک سلسله رویداد های جهان بیرون و جهان درون آدمیست تا این میلاد را معنا ببخشد. معنای این میلاد از طریق شعرهایی که از سوی شاعر سروده میشود، درک میگردد. زیرساخت شعرها یا زمینه هایی که آفرینش اشعار را ممکن گردانیده معناییست که میلاد را در پیوند با طبیعت و جامعه مشخص میسازد. رویداد “میلاد شاعر” به حیث یک امر انسانی، دارای معنی تاریخی است و از اینکه یک متن مرتبط به رویداد تاریخی مربوط به حیات شاعراست لذا بررسی تاریخیت متن را ایجاب میکند.
تأملی بر “میلاد شاعر” واضح میسازد که این متن در برگیرندۀ شش بخش است. بخش اول، حاوی معرفی جهان بیرونی(اشیا و رویدادها، مکان و زمان) در ارتباط میلاد شاعرمیباشد که تحت آن، شرایط زادگاه قرار داشته است. دیدی که در این بخش برزادگاه شده تأکید بر طبیعت گرایی دارد و زیبایی های طبیعی. بخش دوم، ورود به زندگانی، در پیوند با تپیدن دل است. وصف دل نوزاد و ارتباط آن با نخستین مواجه شدن( پس از زادن نوزاد) با رویدا طبیعی نسیم شامگاهی که قبلا ً در بخش اول از آن یاد شده بود و کاینات و جهان در مجموع به بیان می آید و به اوصاف دل پرداخته میشود. بخش سوم، چشم گشودن نوزاد را محور قرار میدهد و در آن چشم انتظار نوزاد(امید و سعادت، زیبایی و دلربایی و تقدیر و سرنوشت خوب) از زندگی و ارتباط جمال مادر و نگاه مادر در اینکه نوزاد، محبت را در وجود در پیوند مادر و در مجموعِ حیات شکل میدهد؛ بررسی میشود. در بخش چهارم، انتظارات طبیعی که در نوزاد در پیوند با رشد عاطفی و روحی که در بخش سوم به بیان آمده است؛ به شکل واقعی به صورت رویدادهای مشخص جهان درونی در کودک تصویر میشود. مهر یا محبت از طریق مادر به کودک انتقال میکند و آن محبت دل کودک را به حرکت آورده روشن میکند. از طریق این روشنی روان، تابناک و سوزان میشود و متعاقب آن، تن گرم میشود و گونه ها به سرخی میگراید. چشمان باحال میگردد و اشک به رخساره میریزد. بخش پنجم، اشک خوشی مادر و به تعقیب آن، ناله و گریۀ نوزاد که مادر را میطلبد سخن میزند و اینکه نوزاد نسبت به مادر مهر میورزد و این مهر که قبلا پوشیده بود حالا به بیان می آید و نسبت به مادر ابراز عشق و محبت صورت میگیرد. بخش ششم، دوباره به طبیعت { زادگاه شاعر} برمیگردد. جلال و جمال را در کاینات وزمین از طریق طبیعت خودی یعنی زادگاه شاعر، سفید کوه، کوه سلیمان، دریای خروشان، آسمان روشن و آرام به بیان میگیرد. نخستین – جلال- به عنوان نماد جنگ و رزمنده گی و دومی- جمال- به عنوان نماد آرامش و حیات که در کشور موجود است و نوزاد را لایق خود میدانند مطرح مینماید؛ اما نوزاد میل به مادر دارد.
طوری که دیده میشود”میلاد شاعر” از طبیعت زاد گاه شروع میشود و تا شروع حیات نوزاد به عنوان موجود انسانی در کاینات سخن میگوید و با محور دل، سیر درونی را در پیوند با وجود مادر ادامه میدهد و دوباره در آخر به طبیعت زادگاه برمیگردد و با داشتن جمال و جلال، نگرانی خود را از اینکه مادر را نبیند ابراز میدارد و بدین گونه میل خود را به مادر برجسته میسازد.
تأملاتی که در داستان وارۀ “میلاد شاعر” با درنظرداشت همین شش بخش بیان میشود.
تأمل اول
”صبح هنوز ندمیده و ستاره گان میدرخشیدند
نسیم شبانگاه درذروۀ درختان بلند سرو جولان داشت.
اگرچه ماه خفته بود؛ اما دامنۀ غربی آسمان، بر فراز کوههای نیلگون روشنایی آن را در آغوش لاجوردی خویش میپرورید.
روهیتاگیری، سر سفید خود را تا چرخ برین برافراشته بود.
بادهای غریونده در قلل آن در جنبش بودند
ولی به دامان کوه و کنار های دریا نمی آمدند
گلها بوی خوشی داشتند
آن گوشۀ جهان پدرام بود
و بهار را در مأمن دور از آسیب سرما و زمهریر اسفند نگهمیداشت. “
متنیت تاریخ، خواننده را به تأمل در مقدمه یی که در وصف طبیعت آمده متوجه میسازد و همراه با آن در ذهن خود در بارۀ زادگاه شاعر می اندیشد، موقعیت جغرافیایی آن را تجسم میکند، توپولوژی طبیعت آن موقعیت را، اقلیم و آب و هوا، کوهها و دریاها و هر آنچه که با زیبایی و باحس زیبایی شناسانه مرتبط است. او به زمانی که از طریق این وصفِ طبیعت مشخص میشود؛ به فصل وماه و ساعاتی که نوزاد به دنیا آمده پی میبرد. به جواب اینکه رویداد یعنی “میلاد شاعر” در کجا رخ داده و چه وقت رخ داده؛ از طریق تأمل پی میبرد.
آخرین لحظات شب بود و زمان، انتظار دمیدن صبح را میکشید. ستاره گان چشمک میزدند، نسیم شبانگاه میوزید، مهتاب در آسمان دیده نمیشد؛ اما افق لاجوردی غرب آسمان، رنگ آن را انعکاس میداد و کوههای نیلگون در زیر آن رو نمایی میکردند. در چنین یک فضایی و وقتی، “میلاد شاعر” صورت گرفته است. یعنی پایان شب و آغاز صبح که نسیم شبانگاه وزیدن داشت. چیز دگری که از این متن بر می آید محلی میباشد که در آن ولادت صورت گرفته است و از نظر اقلیم با دگر جاههای نزدیک با آن فرق دارد.
روهیتاگیری {هندوکش} پر برف تا بلندای آسمان چون سر پیچه سفید قد برافراشته بود. بادها در قلل آن با سرو صدای زیاد در حرکت بودند یعنی آنجا بسیار سرد بود؛ اما در دامان کوه و کناره های دریا چنین بادی وجود نداشت. در آنجا گلها بوی خوشی داشتند و آن گوشۀ جهان خرم بود. با آنکه تقویم، فصل سرما و ماه حوت را نشان میداد، انجا یعنی زادگاه شاعر بهار بود چرا؟
طبیعت زیبای افغانستان ویژه گی های خاص خود را دارد. یکی از خصوصیات جغرافیایی افغانستان اینست که مناطق با ارتفاع بلند و مناطق با ارتفاع پایین در پیوند با ساختمانهای توپولوژیک و مسیر باد ها و دوری و نزدیکی با برف و واقع شدن در مسیر جریانهای هوای سرد و هوای گرم با هم فرق میکند. محیط طبیعی شهری که در آن ولادت صورت گرفته است، آسمان روشن دارد و نسیم شبانگاهی در پایان شب میوزد. در نزدیکی آن، کوههای سر به فلک کشیدۀ پر برف و قله های دارای بادهای غریونده است. میان این شهر که “میلاد شاعر” صورت گرفته است و مناطق نزدیک آن که از نظر موقعیت جغرافیایی نزدیکی دارند از نظر سرما و گرما تضاد وجود دارد. در سایر نقاط در ماه حوت در فصل سرما هوا سرد است؛ اما در اینجا هوا بهاریست. نوزاد در چنین شهری که همانا جلال آباد است در ماه حوت در آخر شب به دنیا آمده است.
تأمل دوم
” در قلب کاینات، قلب جهان و در قلب جهان آن گوشۀ زمین و در آن گوشۀ زمین دل کوچکی به تپیدن آغاز کرد.
دل که از نخستین وزش نسیم عالم متحسس گردیده، اولین پرنو زیبایی خلقت وی را به جنبش واداشته بود.
دل که او اولین بار با کاینات بیکرانه مقابل مبگردید و در میدان زندهگانی به حرکت میدرامد
دل که خویشتن را هدف آسیب فلک و جور زمان قرار میداد
دل که با آن کوچکی گنجایش انعکاس آسمان پهناور و جهان متلاطم را مییافت
دل که رموز عقدۀ هستی و هدیۀ پرستشگاه باجلال و عظمت زیبایی میگردید و آشیانۀ طایر فلک تاز عشق میشد
آن دل به حرکت آمد. . . “
تاریخیت متن با معنایی که در ارتباط خلق زندگانی یا زایش نوزاد مطرح میشود و در جریان خوانش مرحله به مرحله پیشرفت میکند خود را تثبیت میکند. حدیث زندگانی با حدیث دل یعنی تپیدن دل آغاز میشود. دنیای درون در مواجهه با دنیای بیرون، درک دل را میسر میسازد و معانی کلی مربوط به دل را توجیه میکند. این معانی کلی، دانشی است که دنیای درونی و دنیای بیرونی را به معنای دنیای انسانی مشخص میکند. جهان انسان، با مفهوم دل یا قلب حالت معنویت و روحانیت پیدا میکند. یکی از مفاهیمی که با تاریخیت مرتبط است معنای ایده آل میباشد که با دل ارتباط دارد. جهان انسانی از طریق دل با محیط، با جهان و با کاینات ارتباط میگیرد و تپیدن قلب آدمی با محیط، با قلب جهان و قلب کاینات مرتبط است. جهان انسان با جهان مادی پیوند دارد. در قلب کاینات، قلب جهان و در قلب جهان یک گوشۀ زمین و در آنجا یک قلب به تپیدن آغاز کرد. دل از نظر حسی از طریق حواس وجه مشترک با عقل دارد؛ اما عقل با دقت در جهان بیرونی و انتزاع فعالیت میکند؛ اما دل با شهود و تشخیص مرتبط است. عقل، استدلالی است و دل و شهودی. نسیم عالم را دل حس کرد. اولین پرتوی زیبایی خلقت، دل را به جنبش آورد. اولین مرتبه بود که نوزاد با کاینات بیکرانه مقابل میشد و در میدان زندگانی به حرکت می آمد. دل در برابر فلک آسیب پذیر است و در برابر جور زمان قرار میگیرد( دل بسیار حساس است ازینرو در برابر سخنان و رویه های نامناسب زود میرنجد و یا به اصطلاح میشکند) آسمان پهناور و جهان متلاطم در دل انعکاس دارد. دل رمز معمای هستی و هدیۀ پرستشگاه با جلال و عظمت زیبایی است و طایر فلک تاز عشق. یعنی زمین و آسمان در دل انعکاس دارد و در عقب آن، ایمان، زیبایی و جلوه های عشق موجود است. چنین دلی است که در “میلاد شاعر” به حرکت آمد.
تأمل سوم
”. . . وآن کودک دیده گشود
چشمانش امید و سعادت میجست
چشمانش زیبایی و دلربایی میطلبید
چشمانش جلوۀ تقدیر و سرنوشت خویشتن را میخواست
آن دو دیدۀ سیه نگران بود تا شاید ترا ببیند
از فروغ جمال تو، اعماق آن دل کوچک را روشن سازد
و در تابش آن دانۀ مهر، ترا به آغوش وی سپارد
در روشنایی و حرارت نگاهت آن تخم ریشه دواند، پهنای قلب ر ا استیلا نماید، سر زند و در فضای لایتناهی روح نشو و نماکند”
واقعیت چشم با دیدن واقعیت پیوند دارد. دیدن واقعیت با جمال همسویی دارد. جمال، مهر را در دل بیننده خلق میکند؛ جمال و مهر هردو با دل پیوند دارند و با نگاه معنادار مثلا نگاه مادردر قبال نوزاد در اینجا مفهوم میشود. مادر و کودک، واقعیتهای تاریخی اند، با معنایی که آنها در خود حمل میکنند. جمال، مهر و دل این واقعیتها را با معیار های دنیای درون آدمی توجیه میکند و متنیت تاریخ و تاریخیت متن را موجب میشود.
آن کودک دیده باز کرد، چشمانش امید و سعادت، زیبایی و دلربایی و تقدیر و سرنوشت خوب را میخواست. آن دو چشمان سیاه، نگران دیدار مادر بود تا از فروغ جمال مادر، آن دل کوچک را روشن سازد و در تابش آن دانۀ مهر، کودک، خود را در آغوش مادر اندازد و در روشنایی و حرارت نگاه مادر، آن تخم ریشه دواند؛ بر پهنای قلب مسلط شود، سر زند و در فضای لایناهی روح نشو و نما کند.
به تعبیر دگر، دل کوچک از فروغ جمال مادر روشن شود و دانۀ مهر مادر در آن بذر گردد و در پرتو این مهر، کودک خود را در آغوش مادر سپارد. به اثر روشنایی و گرمی نگاه مادر این دانه( تخم مهر) ریشه بدواند؛ بر پهنای قلب مستولی شود و در فضای لایتناهی روح نشو و نما کند.
چشمان، دروازۀ جان، دل و روح است. جستجوی امید، سعادت، طلبیدن زیبایی و دلربایی، خواستن سرنوشت و تقدیر روشن و خوب در چشمان کودک معلوم میشد.
ارتباط میان جمال( زیبایی) و چشمان از طریق جان، دل و روح قایم میشود. جمال مادر در دل کودک تخم مهر را بذر کرد. در پرتو این مهر، کودک خود را به آغوش مادر می اندازد، در روشنایی نگاه گرم مادر، دانۀ محبت در قلب کوچک کودک ریشه میگیرد. در تمام قلب استیلا مییبابد؛ سر میزند و در فضای لایتناهی روح نشو و نما میکند.
تأمل چهارم
” مگر نزدیک بودی؟ که
لرزشی در پیکر دل راه یافت
و در او دانۀ مهر جا گرفت
جرقه بار داد و شاخۀ آتشینی از آن عقدۀ مرموز سر زد.
از لمعان آن، روان تابناک و از حرارتش سوزان گردید
گرمی در تمام بدن کودک، انتشار یافت
گونه هایش گلگون شد
و فروغی در دیده گان او نمودار.
قطرات آن سرشک از چشمانش بیرون تابید و بررخسارۀ او غلتیدن گرفت.
آن دو دیدۀ سیه، نگران بود تا شاید ترا ببیند. “
رابطۀ نزدیک مادر و کودک موجب ایجاد رابطۀ جدید در انسان( نوزاد) میشود. حرکت مهر در دل، روان را گرم و تابناک میکند و تن و متعلقات تن مثل گونه ها، چشمان، اشک و رخسار را جان میدهد و از حالت گوشت صرف و در مجموع ماده بودن صرف بیرون میکشد. تن چگونه تحت تأثیر روان یا جان قرار میگیرد؟ زمانی که روان تابناک و سوزان باشد. این حالت با محبتی که در دل است تحقق پیدا میکند.
مادر به کودک نزدیک شد. لرزشی در دل کودک پدید آمد. دانۀ مهر در آن جا گرفت. جرقۀ آتش بار داد، خط آتشینی از قلب سرزد بدین معنا که نزدیکی مادر با کودک تخم مهر را در دل کودک میکارد و این مهر جرقۀ آتشی را در دل خلق میکند، از این آتش، روان، تابناک و سوزان میگردد. در پی تابناک و سوزان شدن روان در بدن کودک گرمی انتشار پیدا میکند، گونه ها گلگون میشود و فروغی در دیده گان نمودار میگردد، قطرات اشک از چشمان میبراید و بر رخسار غلتیدن میگیرد.
میتوان ریزش یک اشک معنا دار را در رخسار به چشمان قبل از آن، در سرخی گونه ها که نماینده گی از گرمی بدن میکند ارتباط داد و در عقب آن، روان تابناک و سوزان را دید که این روان با مهری ارتباط دارد که در دل موجود است. مهرمادر به کودک، دل کودک را پر از مهر میسازد.
تأمل پنجم
” از خلال پردۀ شفاف و لرزنده، اشکهای فرخنده ات جلوه نمود
یکبار جلوه گر گردید و ناپدید شد.
ناله یی از کودک برخاست و آهی از دل کوچک برآمد
زیرا وی زبان دگری نداشت
تا ترا ندا کند و به خویشتن طلبد
از آن روز مهر ترا در دل جا دادم
و باعشقت پیمان بستم.
از آن روز ترا میخواستم
و در قبال پرتو زیبایی تو خیره بودم
آن دو دیدۀ سیه نگران بود تا شاید ترا ببیند. “
گریه از روی خوشی و گریه از روی ناخوشی فرق دارد. گریۀ خوشی در مادر از کمال و قوت اوست. گریۀ نا خوشی نوزاد از نقصان وضعف است. نوزاد وسیله یی جز گریه ندارد که مادر را به سوی خود بخواند. گریه در این متن، یک زبان است برای طلبیدن مادر. وقتی که مادر کودک را در آغوش میگیرد، کودک آرام میشود. در همین موقع است که کودک نسبت به مادر احساس محبت میکند. هر کمال در عقب خود یک نقصان و هرقوت در عقب خود یک ضعف دارد. جهان درونی در حقیقت رفتن از نقصان به سوی کمال و از ضعف به سوی قوت است.
از خلال پردۀ شفاف و لرزنده، اشکهای خوشی مادر جلوه کرد و یکباره ناپدید شد. ناله یی از کودک برخاست و آهی از دل کوچک بر آمد؛ زیرا وی زبان دگری نداشت تا ترا ندا کند و به خویش طلبد. از آن روز مهر مادر در دل کودک جای گرفت. بعد از آن، گویا گفته است که ای مادر! با عشقت پیمان بستم، از آن روز ترا میخواستم و در قبال پرتو زیبایی تو خیره بودم. آن دو دیدۀ من همیشه نگران بود تا شاید ترا ببیند.
تأمل ششم
” روان سفید کوه بامن سخن میگفت
و نسیم جبال سلیمان، داستانی داشت
رود خانۀ پر شور غرش خود را به گوش من میرساند
و تابش ستاره گان، سحرپردازی میکرد
آب پیکران فلک، از صلح و آرامش میسرودند
و آبها و جبال از خون و آتش
صحنه های زیبای طبیعت و آرامش، آهنگ عیش و نشاط زندگانی از یکطرف و منظرۀ سهمگین پیکار و برق شمشیر و آتش مرگبار توپ و تفنگ از سوی دگر جلوه نمود.
هردو بزرگی داشنت و نظر ربایی
جمال با جلال همسری میکرد
و هر یک مرا همسر خود میخواند
اما آن دو دیدۀ سیه نگران بود تا شاید ترا ببیند. “
شرایط سیاسی از نظر تاریخیت متن مهم است. محیط سیاسی نارام و محیط طبیعی آرام در حقیقت به شرایط تاریخی زادگاه شاعراشاره دارد که برمیگردد به زمان جنگهای استقلال افغانستان. محیط طبیعی از جمال و زیبایی سخن میگوید و در صف جنگجویان استقلال ایستادن نماینده گی از آزادگی و قدرت میکند که به جلال تعبیر میشود. جلال و جمال شرایط زیست را میساخت که کودک میتوانست آنها را شایسته باشد؛ اما وی به مهر مادر اکتفا میکرد.
غژدی، روایتی از چادر نشینی
چادر نشینی، یک شیوۀ زندگی در یک مرحلۀ حیات بشریست زمانی که هنوز اقامت دایمی در یک محل وجود نداشت. وقتی که شهرها و روستاها برای اقامت دایمی ایجاد شد یک قسمتی از انسانها چادر نشینی را ادامه دادند که تا امروز این شیوۀ زندگی ( چادر نشینی) در جاههای مختلف جهان دیده میشود. در افغانستان، چادر را غژدی و چادر نشین را کوچی میگویند. شعرروایتی توروایانا به نام ” غژدی” جنبه های گوناگون حیات چادرنشینان را با زیبایی خاصی به وصف میگیرد و آن را به عنوان یک پدیدۀ جهانی که خود را فرزند زمین میداند و آسمان را مادر یاد میکند مطرح مینماید و همۀ نقاط جهان را مال خود میداند و در آن اقامت میگزیند. شعر روایتی ” غژدی” در شش بند به بیان آمده است. بند اول، برپا داشتن غژدی و افروختن آتش را در غروب یک روز بیان میکند. بند دوم، اینکه چادر نشینان مهمان نواز اند و از مسافران و خسته گان پذیرایی میکنند و به موسفیدان خود ارزش میدهند. بند سوم، موضوع سرود های پارینه را مطرح میکند که توسط دختران جوان اجرا میشود؛ موی سفیدان به نوای آنها گوش میدهند و جوانان به آنها رغبت نشان میدهند. بند چهارم، به سگها به عنوان پاسبانان اشاره میکند و اینکه دشمنان یا بیگانه گان بالای آنها حمله نکنند. آنها همه جای زمین را مال خود میدانند و به شیوۀ زندگی خود که همیشه در حرکت اند و محل پیدایش و آرامگاه ابدی اجداد شان معلوم نیست اشاره میکند. بند پنجم، به دختران چادر نشین اشاره میکند که خیالات بلند پروازانه دارند و همواره به آسمان و ستاره گان میبینند. بند ششم، به جوانان چادر نشین میپردازد که در صبح وقت به صیقل دادن شمشیر خود مشغول اند. این شعرروایتی از یک غروب شروع میشود و در یک صبحگاه ختم میگردد. در همین چند ساعت راوی به موضوعاتی چون کهن سالان، کودکان، جوانان و دختران اشاره میکند؛ وی از آتشکده یی که در میان آنان اهمیت زیاد دارد و تنها جاییست که در غژدی، سر آن باز است؛ سخن میگوید؛ به زندگی چوپانی یا شیوۀ تولید شبانی اشاره میکند؛ از بردن رمه ها در صحرا که با نوای نی چوپان همراه است سخن میزند و نیز به آب آوردن از چشمه که کار دوشیزه گان است و راحت بودن کهن سالان و احترام به آنها و حرمت گذاشتن به مسافران و خسته گان اشاره میکند. ” غژدی هارا برپا دارید و آتش بیفروزیدرمه ها گرد می آیند و نوای نی جان سوز تر میشود/ سایۀ درختان به درازی خود می افزاید/و خورشید میخواهد در حصار کهسار پنهان گردد/هله بشتابید ! دوشیزه گان از چشمه بر میگردند/و کودکان د ردم واپسین روز بازی میکنند/ دیری نخواهد کشید که به جز درخشیدن آتش چیزی به نظر نیاید. و شب در ردای ظلمانی خویش چهان را بپوشاند. ” شعرروایتی با جملۀ آمرانۀ غژدیها را برپا دارید و آتش بیفروزید ! آغاز میشود. غژدی یا چادر خانۀ سیار است، تکه های بزرگ با چو بهایی که توسط آن ایستاده میشوند. خیمه و خرگاه دو نوع دیگر خانه های کوچ نشینهاست که از غژدی فرق دارد. اشاره به غژدیها نه غژدی – به صورت جمع نه مفرد- این معنا را دارد که نظر به ضرورت تعدادی از غژدیها هر غروب برپا میشوند. یعنی غژدیها هر غروب کم یا زیاد میشود یا اینکه تعداد آن تغییر نمیکند. افروختن آتش در حیات چادر نشینی نیز یک امر ضروریست که در مکان معین صورت میگیرد. اقتصاد کوچی ها، اقتصادی مالداریست. تربیۀ رمه جزئی از حیات کوچی ها میباشد. روز گوسفندان به چراگاهها میرود و غروب نزدیک غژدی یا محل اقامت کوچی ها جمع میشوند. چوپانها که معمولا تنها میباشند با خود نی دارند. نی از قدیمیترین آلات موسیقی است که بیشتر چوپانها مینوازند. زمان در این شعر روایتی، با توضیح در بارۀ سایه و غروب آفتاب بیان شده است. در غروب سایه دراز میشود و آفتاب در پشت کوهها پنهان میگردد. “هله بشتابید!” تاکید بر تعجیل در کار برپا داشتن غژدیها و افروختن آتش است. جوانان به چوپانی مشغولند، دخترکان که وظیفۀ آب آوردن را دارند از چشمه سار برگشته اند؛ کودکان در آخر ساعات روز بازی میکنند. آتش روشن شده است. هر قدر شب تاریکتر شود نور آتش در صحرا خود نمایی میکند. برپا داشتن غژدی و روشن کردن آتش اشاره به وقت استراحت ورفع خسته گی های کار روزانه را در شب دارد. “تابش آتشهای ما، مسافران را به سوی خود میخواند/ و سایۀ غژدیهای ما خسته گان را پناه میدهد/ در صحرا، مَلجای بهتر از سیه چادر چادرنشن نیست/ و گوشه یی آرامتر از گوشۀ آتشکدۀ وی نمیباشد. /در آنجا اختران با جشمان مست درخشنده از خلا به سوی ستاره گان مینگرند/ و چهرۀ کودکان صحرا نورد از روشنایی آتش گلگون میشود/ درآنجا پیره مرد سمین موی در کناری می آساید/ و خسته گی را از پیکر خویش میراند. ” کسی که به برپا داشتن غژدی وافروختن آتش امر کرده بود و میگفت: “هله بشتابید” تنی از میان غژدی نشینان است و ازافروختن آتش و برپا داشتن غژدی راضی به نظر میرسید. شعله های آتش در صحرا چنان بلند است که از دور چشم مسافران را به خود جلب میکند. پیره مرد سیمین موی وقتی نظم و ترتیبی که در ایستادن غژدیها میبیند به فکر خسته گی کار روزانه می افتد که در پناه وسایل راحتی غژدی میتواند رفع گردد. در صحرا پناه گاه بهتر از چادر سیاه چادرنشینان نیست و گوشه یی بهتر از آتشکدۀ آن وجود ندارد. سر اتشکده باز است و دختران از آنجا به آسمان میبینند و چهرۀ کودکان از گرمای آتش گلگون میشود در آنجا پیره مرد سپید موی در کناری مینشند و خسته گی را از خود میراند. ” ای زاده گان بیابان/ سرود پارینه را بخوانید و از گذشته گان سخن گویید/ ای دختران صحرا! به نوایی، اندوه پیره مردان را بزدایید/ و قلب جوانان را بربایید/ از حنجرۀ لطیف خویش آن نوایی را بکشید که ستاره گان/ به رقص آیند و آبها در تلاطم”/ آن پیره مرد سیمین موی میگوید: ای بیابان زاده گان ! سرود پارینه را بخوانید و از گذشته گان سخن گویید. سرودی که بیابان زاده گان میخوانند سرود کهن است و موضوعاتی در آن یاد میشود که ارتباط دارد به نیاکان بیابان زاده گان( سرود کهن در آتشکده به مراسم بسیار قدیمی اشاره میکند به مراسمی که سرودها و مناسکش در ویداها و اوستا ساخته است. ) / ای دختران صحراً ! به نوایی اندوه پیرمردان را بزدایید و قلب جوانان را بربایید. از حنجرۀ لطیف خویش آن نوایی را بکشید که ستاره گان به رقص آیند و آبها در تلاطم. ( در میان ریشی ها نامهای متعدد دختران شاعر و زنان شاعر آمده است و شعر ها و سرودهای بیشماری به آنها نسبت داده شده است. ) “سگها پاسبانی میکنند/ بیگانه گان صلح و آرامش ما را به هم نخواهند زد/ در هرگوشه یی که رحل اقامت می افگنیم از ماست. / کوه و دره، صحرا و دامان، از آنِ صحرانوردان است. / جهان پهناور مال ماست. / ما فرزندان زمنیینم و آسمان نیلگون مادر. / این هر دو با ما خواهند بود و ما را نخواهند گذاشت/ چون سپهر در دورانیم/ روزها، ماهها و سالها یکسان میگذرند. / راه ما را پایان نیست/ و با عمر درحکتیم/ محل پیدایش و آرامگاه ابدی خویش را نمیدانیم/ گهوارۀ ما و گور ما جهانست/ اجداد ما در راه زاده شده اند، در راه زیسته اند و در راه از جهان چشم پوشیده اند. “/ آن مرد می افزاید: {بسرایید }، سگها پاسبانی میکنند، بیگانه گان صلح و آرامش ما را برهم نخواهد زد{ اگر در این صحرا بیگانه یی قصد حمله داشته باشد، سگها سرو صدا میکنند ماخبر میشویم} در هر گوشه یی که رحل اقامت میفگندیم از ماست. کسی گفته نمیتواند که چرا در آنجا مقیم شده ایم. کوه و دره، صحرا و دامان از آن ِ صحرا نورد است. جهان پهناور، مال ماست. ما فرزندان زمین هستیم و آسمان نلیگون مادر{ در فلسفۀ مشاء افلاک، آبای علوی و عناصری که در زمین است مادران یا امهات سفلی خواند میشود}. چون زنان در اسعار بسیار قدیم در دورۀ شبانی از قدرت بسیار در جامعه برخوردار بودند، به حفاظت کودکان میپرداختند و مانند چتر بالای کودکان بودند. به همین جهت شاید آسمان نیلگون در این شعر، مادر خوانده شده است. آن مرد میگوید: این هردو { زمین و آسمان} با ما خواهند بود و مارا تنها نخواهند گذاشت و اضافه میکند: چون فلک در دورانیم، روزها، ماهها و سالها یکسان میگذرند؛ راه ما پایان ندارد؛ همه عمر در حرکت هستیم؛ از یکجا به جای دگر میرویم؛ محل پیدایش و آرامگاه خود را نمیدانیم. گهوارۀ ما و گور ما جهان است. اجداد ما در راه زاده شده اند؛ در راه زیسته اند و در راه جشم از جهان پوشیده اند. ” ای دختر جوان! ای دوشیزۀ صحرا نورد! / ای بعبت سیار ! و ای محبوبۀ آوراره!/درشبهای تار دیده گان خویش را به چرخ برین میدوزی/ و با فروغ کواکب میسوزی/ دو نرگس فتانت، در بین ستاره گان، خیالات بلند پروازت را تعقیب مینمایند. تصورات و خیالاتت از ساحت غبرا چون آهنگ فرشته گان به بال میبراید/ و با امواج دریای بیکرانۀ آسمان میغلتد/ و با صخره های درخشان و پراگندۀ انجم برخورده از هم میپاشد و هزارن دختر دگر را به میان می آورد”/ آن مرد میفزاید: ای دختر جوان که در شبهای تاریک دیده گان را به چرخ برین میدوزی و با فروغ کواکب میسوزی؛ دو چشمت خیالات بلند پروازت را تعقیب مینماید؛ تصورات و خیالاتت از زمین چون آهنگ فرشته گان به بالا میرود و با امواج دریای آسمان میغلتد و با صخره های انجم برخورده از هم میپاشند و هزارن دختر{ اختر} به میان می آورد و بدین صورت نزدیکی میان دو شیزۀ صحرا، لعبت سیار، محبوبۀ آواره، دختران جوان و اختران آسمان ایجاد میکند و آنها را همگون میداند. { اینکه در بند چهارم، آن مرد آسمان را مادر خوانده است توجیه میشود. } ” جوان کوچی سپیده دم شمشیر خویش را از نیام بر آورده/ در اولین پرتو خورشید، صیقل مینماید. /تو گویی آفتاب دگری، چون خورشید آسمان در قلب غژدی طلوع میکند و نگاه وی را به خویشتن خیره میدارد. / آری، فرزند جوان جهانگرد، به آن تیغ بران مهر فراوان دارد/ و میداند که زنگ بر شمشیر آبدار چون اندوه بر چهرۀ مهوشان چادر نشین گوارا نیست. “/ شعر روایتی غژدی، دو راوی دارد؛ یکی پیرمردی که از چاد نشینان است و دگر سوم شخص آگاه ِ کل. در بند ششم، همین راوی سوم شخص { آگاه ِ کل} در بارۀ جوان کوچی سخن میگوید که صبحگاهان زود از خواب برخاسته میخواهد شمشیر خود را صیقل کند. چنانکه انده برچهرۀ مهوشان کوچی گورا نیست؛ زنگ بر شمشیر جوان ِ کوچی نیز خوشایند نمیباشد به این جهت به صیقل شمشیر میپردازد. در این شعر، شمشیر سمبول شجاعت است.