تبلیغات

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ به نام خداوند رحمتگر مهربان بینامتنیت گفتمان و روایت نوشتۀ  گل احمد یما مقدمه درک متن روایی موجب معنایی میشود که میتوان آنرا به صورت گفتمان مطرح کرد. بینامتنیت گفتمان و روایت مجموع روایاتی است که معنی های برخاسته از آنها به صورت گفتمان درکنار آن روایات آمده است. این روایات […]

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ

به نام خداوند رحمتگر مهربان

بینامتنیت گفتمان و روایت

نوشتۀ  گل احمد یما

مقدمه

درک متن روایی موجب معنایی میشود که میتوان آنرا به صورت گفتمان مطرح کرد. بینامتنیت گفتمان و روایت مجموع روایاتی است که معنی های برخاسته از آنها به صورت گفتمان درکنار آن روایات آمده است. این روایات نمونه هایی از ادبیات مختلف جهان است که در شاهکارهای ادبی معاصر جهان نشر شده.

در متن شناسی، گرفتن معنی از ادبیات و اثر ادبی یک امر متمرکز به متن یا پیام است. هر متن معنایی دارد که باید بیرون آورده شود و معرفی گردد تا زمینه برای گفتمان ادبی در جامعه به وجودآید. گفتمان ادبی مبتنی بر معنی، زمینه را برای گسترش ادبیات در زندگی و میان خوانندگان و سایر علاقمندان باز می کند. واقعأ هم هدف از خوانش متن ادبی، دریافت معنا از طریق درک ساختار درونی اثر ادبی است. متن شناسی هم به دریافت معنی میپردازد و هم آنرا به صورت خلاقه به بیان میگیرد.

 ادبیات دو ساختاردارد. ساختار بیرونی و ساختار درونی. ساختار بیرونی شامل زبان عادی (کلمات و دستور زبان-آوا شناسی، صرف و نحو- یا به طور کل زبان شناسی و سبک شناسی، و نیز بازی با عبارات، فقره ها و جمله ها از نظر تاکید بر معنی شناسی و لغات زبانهای دخیل و بیگانه) و زبان هنری (شامل موارد آتی است:

 الف. تصویر کلمه یی است که یکی از حواس پنجگانه را برانگیزاند: شنوایی، دیداری، بویایی، پساوایی چشایی میباشد. ب. مواد مربوط به بیان که شامل تشبیه، استعاره، کنایه، سمبول واسطوره.

 ج. بدیع یا آرایش لفظی و معنوی  و قالب بیرونی یا فورم بیرونی(نحوۀ ارایه و ارتباط آغاز، میانه و پایان بیان موضوع با تکرار قانونمند یا از دید امروزی براساس منطق خاص حاکم بر اندیشۀ نویسنده و قابل قبول برای خواننده یا جامعۀ ادبی) میباشد. ساختمان بیرونی وسیله یی است برای فهم ساختمان درونی. زبان عادی و زبان هنری و قالب بیرونی وسایلی اند برای معنی که توسط ساختار درونی به بیان می آید.

 آثار ادبی تا تاپایان قرن نزدهم با تاکید بر زندگی، زبان عادی، زبان هنری و فورم خود را کمال بخشید و پس از ان، فعالیت در زمینۀ نظریۀ ادبی به ویژه دو پایۀ اصلی آن، شناخت ادبی و آفرینش ادبی درصدد حرکت در ساختار درونی برای ایجاد و کشف معنیهای نو با تاکید بر ساختارهای درونی گردید. (در قرن بیستم پسا ساختار گرایی بی قاعدگی، لرزانی، ناپایداری و بی پایه گی را در هنر و ادبیات طوری مطرح می کند که هر اثر ادبی را با دنیای خودش و خواننده یا پذیرنده یی که با آن ارتباط قایم می کند معنی میبخشد.)

 ساختار درونی شامل زمینه، موضوع، مضمون، محتوا و قالب درونی میباشد.

زمینه: زندگیی که در درون اثر ادبی وجود دارد و اثر پذیر در آن متمرکز میشود تا چهره ها و رویدادها را قسمی که در ان زندگی رخ میدهد درک کند.

درک زمینه به معنی درک زندگی به شیوۀ چهره هایی است که در اثر ادبی یا داستان وجود دارد یا فضایی که در ان خلق میشود با تعقیب و درک رویدادهایی که در ان رخ میدهد.

به هراندازه زبان ساده گردد و فورم متنی (آغاز، میانه، پایان)  و طرح (مجموعۀ رویدادها)  و ساختار طرح(الف. معرفی چهره ها و زمان و مکان،ب. گره اندازی یا تشکیل مسأله، موضوعی است که افراد داستان روی آن اختلاف دارند. یا به عبارۀ دگر مساله عبارت از یک موضوع برخاسته از تضاد منافع است که چهره های داستان معمولأ بر محور آن در دو جبهۀ متضاد و مخالف مقابل هم قرار میگیرند. ج. سیر صعودی رویدادها یا تحلیل عبارت از انکشاف حوادث در دو جبهۀ مخالف به اثر سعایت، بهتان، کارهای بد مخفیانه یا علنی، تکرار در رفتارهای تحقیرانه، توهین آمیز، یا تجاوزکارانه و هتک حرمت و قتل و همانند آن که متوجه شخص، خانواده، جامعه یا شخص بیگناه یا کدام نهاد میگردد و موجب میشود که شخص نتواند در برابر آن تصمیم مقتضی نگیرد. د. اوج که اقدام عملی یا مقابله شخص در برابر حوادثی است که دگر امکان تحمل آن وجود ندارد و باید با یک تصمیم و اقدام در برابر آن ایستاده شد و دست به اقدام زد. این اقدام به شکل عصیان، نافرمانی، شورش و قتل و سایر جنایات یا کارهای خلاف تبارزمی کند. ه. سیر نزولی حوادث و رویدادها عبارت از شرح وضعیتی است که پس از مقابله با حوادثی که ایجاد میشود در داستان رخ میدهد. وقتی که در برابر حوادث پیش آمده یک اقدام میشود یعنی عصیان، نافرمانی، شورش و قتل یا هم اقدامات قانونی، مدنی، سیاسی، خانوادگی و اقتصادی و اجتماعی صورت میگیرد، وضعیت تغییر می کند. تشریح، توصیف و روایت این وضعیت سیر نزولی داستان را در بر میگیرد. و. گره گشایی یا حل مساله است که معمولأ قهرمانان انگیزۀ آنرا نمیدانند و بیشتر اوقات خواننده گان نیز در جریان قرار نمیگیرند؛ یعنی داستان نویس خواننده را در جریان داستان یا تاپایان داستان منتظر می ماند. ز. عاقبت یا نتایج داستان. در هر داستان، چهره ها، نهادها و خانواده ها و جامعه نتیجۀ اعمال خود را می نگرند. در حقیقت محکومیت اشخاص بد و پاداش اشخاص خوب با در نظرداشت فضای اجتماعی و روانی آشکار میگردد.)@

موضوع: معرفت زندگی، زندگی را مورد شناخت قرار میدهد و برای این که شناخت امکان پذیر گردد، آن را به موضوعات مختلف تقسیم می کنند و هر بخش آنرا معین و نامگذاری کرده آنرا تعریف و عناصر ساختمانی آنرا برجسته مینمایند یا در مورد آن، حکمی را صادر و آن حکم را با در نظر داشت واقعیتهای زندگی تحلیل مینماید و به اثبات آن حکم میپردازد.

 زندگی، عشق، شجاعت، خانواده، جامعه، جهان، مرگ، نفرت، ترس، وحشت، بیغاطه گی، تنهایی، قهرمانی، ایثار، تاریخ، افسانه و سایر موضوعات همچنان که در سایر معرفتهای خود انگیخته یا نظم بشری با روشهای معین موضوع قرار میگیرد، در اثر ادبی و هنری نیز با شیوه های خودش که بیشتر ارزش شناسانه، تمثیلی و سمبولیک، روانشناسانه و رویدادمدار و روایتی است، مورد بررسی قرار میگیرد.

موضوع اثر ادبی با گرایش، رهیافت، اعتقاد، اصل فکری، مبنای اندیشه، روش شناسی، هستی شناسی، شناخت شناسی، ارزش شناسی، اخلاق، سیاست، اقتصاد،، تکنالوژی، فلسفه، علم، دین، عرفان و هنر در پیوند با روانشناسی، فرهنگ و جامعه موضوعاتی همانند جنایی، پولیسی، قضایی، جاسوسی، فانتزی، مرگ، زندگی، مردی و نامردی، عشق و نفرت، هرزگی و قهرمانی و ایثار، عاطفه و بی عاطفگی طوری در اثر ادبی جا میدهد که خواننده در مسیر دنیای غنایی و ژانرهای متنوع آن به شمول هجو و طنز قرار میگیرد، یا ارزشهای ادبیات دراماتیک اعم از کمیدی و تراژدیک با مفاهیم آموزشی و به طور کل ادبیات تعلیمی برایش مفهوم پیدا می کند یا هم با دستۀ ادبیات حماسی به شمول حماسه های ملی، تاریخی و دینی و حماسه های قهرمانان کار و تکنالوژی مشخص میگردد.

مضمون یا درونمایه یا فکر اصلی:

فکر اصلی، درونمایه یا مضمون در اثر ادبی حاصل یک تعریف از یک چیز یا موقعیت یا حکم، قضاوت یا قضیه یی که خود محصول یک تحلیل، استدلال یا شواهد مبتنی بر رویدادها یا در پیوند با روابط منطقی با احکام و تعاریف و دسته های کلی تر یا جزئی تر دگر میباشد.

دنیای اثر ادبی که در زمینه با موضوع معین تصویر میگردد توسط مضمون یا درونمایه یا فکر اصلی استواری و برجستگی پیدا می کند.

توسط فکر اصلی است که اثر ادبی هویت پیدا می کند. سایر افکار در آن اثر ادبی آنرا دنبال می نماید. مضمون، درونمایه و فکر اصلی پایۀ نحوۀ تعریفی است که از چیزی میشود یا اثبات فرضیه یی نسبت به یک قضیه یا رویداد میباشد.

محتوا: فکر اصلی رخ کردن به سوی تجرید و کلیات است؛ در حالی که محتوا رفتن به سوی تشخص و جزئیات است. در محتوا سراسر آنچه مطرح است، به صورت زنده است. طبعأ زندگی با چهره های زنده و رویدادهای مرتبط با آن در حال حرکت نمودار میگردد.

چهره های مشخص و رویدادها در اثر ادبی در ضمن ِ تصویر و توصیف و روایت محتوا می یابد. هرچیز در محتوا زنده است یعنی حرکت دارد. زبان هنری و تصاویر محتوا را میخواهد زنده، اثرگذار و هیجان آور و زیبا بسازد اما روایت شناسی تاکیدش بر نمایش رویدادها و پیوند رویدادها براساس منطق حاکم برانست. این منطق در حالت عادی که برای عقل سلیم قابل قبول باشد، پیرو قانون علیت و ریالیستیک است، در غیر آن فانتستیک میباشد.

از نظر روایت شناسی رویدادها و اشخاص در فضای داستانی بدون در نظر داشت زبان هنری باید روشن و قابل توضیح باشد. هر داستان باید زمینه حیاتی خاصی داشته باشد که باچهره های مطرح دران و رویدادهای آن هماهنگی داشته باشد. تجسم و تصور فضای داستانی در روایت یک اصل عمده در روایت شناسی است. نامهای اشخاص اصل دوم است. توصیف رویدادها به گونه یی که به ساده گی قابل درک باشد.

بنابرین یک روایت متشکل از نام اشخاص یا فاعلهای دستوری و صفات یا بیان حالات، خصوصیات و وضعیت ها و افعال که سه کارآیی دارد: تعدیل یک موقعیت، ارتکاب یک جنایت (ارتکاب جرم مانند قتل، تجاوز، دزدی و اعمال خلاف عفت) و به مکافات رسانیدن یک جانی که با وجوه پنج حالت زبانشناسانه ذیل درهم تنیده میشوند: اخباری، التزامی یا قانونی-یا امر و نهی- اختیاری-یا خود خواسته و مرتبط با تمایلات-، انتظاری- فعلی که بنا برجمع شدن خصوصیات لازم در مقطع معین وقوع آن به صورت حتمی انتظار برده شود، شرطی- فعلی که وقوع آن متصل فعل دگر باشد-درک شخصیتها در ارتباط موقعیتهای مشارکها نظر به تمایل (دوستی یا محبت اشخاص که برای جلب توجه مثلأ یک زن توسط مرد چه کارهایی صورت میگیرد) مشارکت (همکاری فعالانه یا جهت گیری با قهرمان و علیه قهرمان) و ارتباط (نحوۀ اطلاع رسانی یا گفتگو که چگونه میان دو شخص تلاش صورت میگیرد تا تفاهم ایجاد شود)  شش گانه در مراحل طرح داستانی معنی می یابد. محتوا مسوولیت زنده بودن اجزای داستان و در نهایت زنده بودن کل داستان را دارد.

روایت از طریق گفتمان کمک می کند تا رویدادهای زنده (گفتار و کردار اشخاص) معنادار شود و از موقف ثبت رویدادهای صرف بیرون آید.

قالب درونی: شکلی است که از نحوۀ حرکت (در سینماتیک، دینامیک، میکانیک، دیالکیتیک و سیبرنیتیک) مایه میگیرد و محتوا در ان هویت پیدا می کند. محتوا حیاتیت ادبی است و قالب درونی، شکل ادبی و هنری آن میباشد. ذهن محتوا را قالب درونی یا شکل ذهنی میدهد. هر بخش شکل معینی از حرکت را به صورت زنده نمایش میدهد و پیوندآن از نظر هندسی یعنی نوع تجسم خطی که نحوۀ حرکت را نمایش میدهد، مانند حرکت خطی (مستقیم منکسر، مایل) جهت (افقی، عمودی)، امتداد (کوتاه و دراز)، ارتفاع و عمق و تشکل سطح وحجم و اشکال غیر هندسی هویت مییابد.

معنی در ذهن به اشکال مختلف یا تصوری میگردد و منتج به تعریف چیزی میشود یا حکمی میگردد و اثبات امری را ممکن میسازد یا تمثیلی میشود. دو امر را از طریق شباهت در مقایسه قرار میدهد یا هم به صورت قراردادی و سمبولیک، اسطوره یی و رویا به بیان می آید. یک معنی آغاز، انجام و میانه موضوعی را از طریق معرفی اشخاص، بیان حالات و وضعیت و خصوصیات و اجرای افعال- فعل اشخاص در برابر اشخاص د گر و در برابر طبیعت و جامعه در مکان و زمان معین – به ظهور میرساند.

معنی های جزئی داستان(معنی های هر بخش یا هر صحنه)  دست به دست هم میدهند تا معنی کلی داستان شکل بگیرد. به همان اندازه که پردازش هر صحنه مهم است، ارتباط میان صحنه ها نیز اهمیت دارد. این ارتباط منطق خاصی را دنبال می کند که در نتیجه، درک روایت یا اثرگذاری برخواننده، حس اعجاب و زیبایی توسط وی و فهم معنای تازه رخ میدهد. هر صحنه که میتواند واحد معنایی روایت باشد شامل نامها، وضعیت و افعال است.

 اشخاص با افعال (به شمول سخن)  یک وضعیت یا حالت یا خصوصیت را تغییر میدهد. یک صحنه وقتی که در آغاز بیاید، از چیزهایی شروع می کند که در گذشته نبوده، در حالی که یک صحنه وقتی در پایان قرار میگیرد، از چیزها طوری سخن میگوید که پس از ان چیزی گفته نمیشود. در حالی که در میانه به چیزها آن گونه پرداخته میشود که هم در صحنه های گذشته گفته شده هم در صحنه های آینده سخن گفته میشود. صحنه های آغازین، میانه و پایانی روایت نظر به چگونگی اثر گذاری، اعجاب و تشکل معنی تسلسل رویدادها را مطابق آنچه رخ داده است در هم می شکند و داستان متکی بر معنی، مقدار اطلاعات را باز هم تا حدی به بیان میگیرد، که یک معنی نو به طورکامل به بیان آید. معنی های هر بخش یک معنی عمومی را میسازد که خود تصور چیز یا چیزهای نو یا قضاوت جدید در یک موضوع میباشد یا استدلالهای جدید در یک قضیه با دید نو است. ازین رو قالب درونی با اشکال خاص بروز می کند و معنی را کامل مینماید.

به هر اندازه اشیا، اشخاص و رویدادها در میان زندگی تصویر شود و با منطق حاکم بر زندگی همسو گردد و در زمینۀ مشخص موضوعی را با فکری در محتوای مشخص شکل بدهد؛ در حقیقت یک زندگی نوخلق شده است. ساختار درونی ساختار این زندگی مطرح در اثر ادبی را نمایش میدهد.

دینامیزم اجتماعی، تاریخیت و فرهنگ در داستان گذشت زمان

دینامیزم اجتماعی برپایۀ تحرک علمی بر شوون مختلف فرهنگ یک کشور دریک مقطع زمانی طوری اثر می گذارد که در هر بخش، شخصیتهای با استعداد در برابر رفع نیازهای جامعه احساس مسوولیت مینمایند و در ان ساحه به ابتکار و نوآوری دست میبرند.

داستان ِ”گذشت زمان” جریان آفرینش یک اثر نقاشی را با در نظر داشت ِزندگی ِذهنی ِنقاش ِتابلوی ِدریای ِولگا با ارایۀ توصیفات ِامپرسیونیستی بررسی می کند.

 در اواخر قرن نزدهم امپرسیونیسم به دنبال واقع گرایی که مبتنی بر ارزشهای متکی بر دینامیزم اجتماعی ِمنشأ گرفته از پیشرفت علوم طبیعی و تکنالوژی نو بود؛ در جامعه به ظهور رسید و به حیث یک تکنیک هنری ادامه یافت. هدف ِاین روش و سبک، ثبت لحظات گذرا بود که به صورت عینی وجود داشت. درین داستان، سکاندار کشتی نمایندۀ دینامیسم اجتماعی در جامعه است. عالم تاریخ نمایندۀ آگاهی تاریخی است که باید از رویدادهای تاریخی مبتنی بر دینامیسم اجتماعی نتیجه شود. نقاش که شخصیت مرکزی داستان است، نمایندۀ شوونات جامعه یعنی فرهنگ به ویژه نقاشی است که همسان جامعه و تاریخ متأثر از دینامیزم اجتماعی و اقتصادی به تحرک آمده است.

 کشتی در دریای ولگا در حقیقت، نمادی از تحرکی است که در جامعۀ آن وقت رخ میدهد و هر فرد ِبا استعداد بنابر عشقی که به میهن دارد؛ هماهنگ با این دینامیسم، به نوآوری دست میزند که تابلوی نقاشی در داستان یک نمونه از آنست.

از نظر زمانی، داستان از یک تابستان با یک پیشنهاد هنری آغاز میشود و تا زمستان همان سال که به پیشنهاد جامۀ عمل پوشیده میشود؛ ادامه پیدا می کند.

 لاوروف شخصیت مرکزی داستان است. به او که از ماسکو است ؛ پیشنهاد کردند که از مناظر دریای ولگا چند تابلو نقاشی کند. این پیشنهاد برای لاوروف مسرت آفرین بود. بنابراین موافقت کرد. ولی چون وی عادت داشت که با تأخیرحرکت کند تمام تابستان را مشغول تدارک بود و فقط در ماه سپتامبر به مسافرت دریای والگا رهسپار گردید. وسیلۀ این سفر هنری کشتی بود. این کشتی یک بار در لایۀ ظاهری کشتی است و در لایۀ گفتمانی سمبول دنیای نو، دنیای پاکیزه گی، دنیای روشنی، دنیای تجمع انسانها دنیای ماشین و کار و حرکت و به یک سخن دنیای مبتنی بر دینامیسم اجتماعی است که سکاندار آن ساشا است. ساشا نمونه یی از یک زن پرتحرک و مصمم و آگاه و نیز نمایندۀ سیستم رهبری حرکت کشتی میباشد که بر دینامیزم اجتماعی باور دارد. کشتی بزرگ لولۀ پهنی داشت از پاکی و سترگی، شیشه های آن چون بلور می درخشیدند. ماشینها در ماشین خانۀ آن غرش داشتند؛ چراغهای کشتی در جریان حرکت جلوه گری میکرد؛ عرشۀ آن پر از مسافران بود.

داستان در شش پارچه دینامیزم اجتماعی، شامل بیان نیروهای نو، تلاش و تپش برای ساختن جامعۀ نو را در ضمن گفتگوها، رویدادها، وصف طبیعت و طبیعت متاثر از نیروی کار انسانی و تحولاتی را که همپای تحولات مادی در ارزشهای هنری به وجود آمد، با تمرکز بر فعالیتها و گفتگوهایی که در داخل کشتی رخ میدهد؛ شرح میدهد. تنها در پارچۀ ششم است که ساشا سکاندار کشتی را در شهر در نمایشگاهی میبینیم. تعمق در هر قسمت، زیبایی ها را با تفکرات نو و عمل زیبا آفرین بیشتر جلوه گر میسازد، معنای نو را در حیات به نمایش می گذارد. حیاتی که دینامیزم اجتماعی مایۀ اصلی ساختمان آنست.

  1. کشتی در شب حرکت می کرد. از آغاز شب تا انتهای آن، تمام شب، کشتی یک کانال بزرگ آبی را عبور می کند که طبیعت انسانی شده یا طبیعت ساختۀ دست انسان است. در انجا انسان با کار و تلاش طبیعت را تغییر داده زیر کنترول آورده است. شفق سردی آخرین فروغ خود را بر بیشه ها و آبگیرهای ییلاقی ماسکومی افگند. کشتی از کناره این مظاهر طبیعی نرم وسبک عبور میکرد. خزان گرد طلایی روی جنگلهای کنار ساحل پاشیده بود. در کانال، چراغهای رهنما نور ضعیفی در تاریکی میپراکندند.

دو شخصیت دگر داستان که لاوروف به آنها به خاطر ظاهر ترسیمی شان (این که از نظر نقاشی جالب بودند) علاقه گرفته بود یکی سکاندار و دگر مورخ بود. ساشا که سکان کشتی را به عهده داشت، پوستش از آفتاب سوخته و سیاه شده بود. مورخ معروف پیر مردی بود با سر تراشیده و پلکهای ورم کرده و چشمان نوازشگر.

  1. آغاز صبح است. داستان از صبح تا عصر دو رویداد مهم را با یک وصف جالب از محیط آبی و کنارهای رود بیان می کند. رویداد اول گفتگوی جالب میان ساشا لاوروف و مورخ در عرشۀ کشتی است که محور آن دینامیسم اجتماعی آن زمان است. رویداد دوم روبرو شدن کشتی با قایقها یا کشتی های باربری است که چوبهای چهارتراش کاج حمل می کنند. هر دو رویداد و گفتگوها ذهنیت شخصیت های مرکزی را بیشتر می شناساند و با محیطی که کشتی در آب آن حرکت می کند،آشنایی حاصل میشود. یکی از خصوصیات اجتماعی آن محیط که تحت جریان انقلاب اجتماعی روسیه شکل گرفته، نقش فعال زنان آن جااست که ساشا مشهورترین آن میباشد. سپیده دم از دریای ریبیسکویه می گذشتند. لاوروف روی عرشه رفت. عرشه خالی بود و از شبنم مرطوب. امواج کوتاهی از باختر به استقبال شفق تیره و تاری که از بدی هوا خبر میداد؛ می شتافتند و غلغله یی بر پا میکردند. کنار زینه روی عرشه پیرمرد ظاهر شد. یخن بالاپوش بلند و کلاه شاپویش در دستش بود. ساشا از اتاق فرماندار عمومی کشتی به روی زینۀ ِمایل دوید. بالاپوش تیره رنگ به تن و دستکشهای چرمی به دست و کلاه پوست بره یی به سر داشت و موهای سرش را به زیر کلاه جمع کرده بود. ساشا از سکانداری نوبت شب تعویض میشد. سرما چهره اش را سرخ ساخته بود و باد لبانش را خشکانیده بود. او با چهرۀ بشاش به لاوروف سلام کرد و سپس تبسمی نموده گفت: تا کنون از تماشای دریا لذت برده اید؟لاوروف جواب داد: البته. تقریبأ نمیتوان باور کرد که تمام اینها به دست بشر انجام گرفته است! تحولاتی که در بخش کانال کنی وسمت دهی آبها در ان منطقه شده بود؛ چشمگیر بود و حتی غیر قابل باور.@ ساشا با دیدن آن به خود می بالید. وقتی که سخنان لاوروف را شنید خواست درزمینه توضیحات بیشتر بدهد؛ازین جهت چنین پاسخ داد: من خودم ازاهالی این محل،از اهالی مولوگا هستم. همین چندی پیش، وقتی کودکی بیش نبودم؛ درینجا درته این دریا—ساشا با دست به امواجی که زیرانوار شفق صبح تلالوی سرخی داشتند؛اشاره کرد—در جنگل سمارق جمع می کردیم. این دریا ازمن جوان تر است. مورخ کلاهش را تقریبأ تا گوشهایش پایین کشید وگفت: جریان وقایع چنان سرعتی به خود گرفته است که تاریخ موفق نمیشود خودرا بدان برساند. حوادث به سرعت وقوع می یابندوباهم تلاقی می کنند ازتفکرات موشگاف تاریخی می گذرند وبه پیش میروند. ارتش کاملی از مورخین لازمست تا بتواند این پرواز سریع زمان رادرآثار علمی ثبت نمایدلاوروف پرسید: مگرنداریم؛مگرچنین ارتشی موجود نیست؟مورخ لبخندی زد وجواب داد: هست. مگرحالا مصروف صف آرایی است. هنوزآماده نیستند تا این همه تحولات را ثبت کنند. ثبت وقایع وتحلیل آن به حیث یک حادثۀ تاریخی درتاریخ امروزنیازبه تحلیل هررشته دارد ؛مثلأ جریان آب در یک کانال بزرگ یا به عبارۀ دگر به وجود آوردن یک دریای نو،به رشته های مختلف علمی چون جیولوژی، جیودیزی،جغرافیا، هایدرولوژی، انجنیری بند ونهروزراعت وایکولوژی وایکوسیستمها ونیز سیاست وجامعه واقتصاد ومردم شناسی پیوند دارد تا درمسیر ثبت تاریخی بیفتد. تاریخ دانها درحقیقت تاریخ اجتماعی وتاریخ فرهنگ وتمدن را ثبت می کنند که نقش آگاهی وکار مردم دران برجسته شود. کشتی درنزدیکیهای کنشما به قطاری ازکشتیهای باربری رسید وبه پیش رفت. باد شدیدی پاره های ابررا با خود میبرد. سایۀ ابرها پرواز میکرد وازبالای سطح رودخانه وساحلی که دامنه های ریگی آن تا زیرآب میرسید وپوشیده ازجنگل بود؛عبور میکرد. همیشه پس از این سایه،اززیر ابرها خورشید می برامد وآن وقت در پیرامون کشتی همه چیز با تشعشعات ورنگهای بیشمارمی در خشیدند. زمانی دسته یی از مرغان ماهیخواردریایی سفید ِ چون برف خود با تابناکی اززیر سایه بیرون می آمدند ودوباره به زیر سایه می پریدند. گاهی بیرق سرخ ؛مانندزبانۀ آتش بر فراز کلبۀ دور افتاده یی درکنار ساحل که ظاهرأ شورای قریه یی بود؛ به اهتزازدرمی آمد ؛زمانی اهتزازهمه جنگل کاج را فرا میگرفت گویی باران نورانی ومورب به آن پاشیده میشد وگاهی پرده یی سبز وتاریک همان جنگل را می پوشاند وهیاهوی پر طنین وبا قوت آن درکشتی شنیده میشد. امواجی که کشتی به وجود می آورد؛روی کشتیهای باربری ترشح کردند. دوشیزگان نیزه به دست به روی چهارتراشها وکنده ها ی استوانه یی کاج که با ریسمان فولادی به هم بسته شده بود؛ایستاده چیغ زنان چیزی می گفتند. باد بانگ آنان را به ساحل دگر میبرد وممکن نبود بتوان چیزی ازفریاد شان درک نمود. دندانهای محکم دختران، چهره های خندان وازآفتاب سوخته آنها،چادر های سرشان که رنگارنگ بود ودامن پیراهنهای چیت آنها –که باد ازروی پاهای گندمی شان به کنار میزد—دیده میشد. ساشا دراتاق فرماندار عمومی کشتی ایستاده بود. شیپورمسینی را پیش دهان خود گرفت وفریاد زد: دخترها حالتان چطور است؟دخترها چادرهای سر خودرا تکان داده ویک صدا داد زدند: ساشا،خوبست!ساشا پرسید: چهارتراشهارا به به مقصد دوری می برید!دختران گفتند: تا خود ولگا گراد!خدا حا. . . فظ! مارا، دختران ولگارا فراموش مکن!لاوروف در حالی که به دخترها نگاه میکرد پی برد که ساشا برای آنها خود مانی است واین زن سکاندارلابد باید در سراسرولگا مشهور باشد وجز این هم ممکن نیست. درولگا آن قدرها هم زیاد با زنان سکاندار رو به رو نمیشوی!
  2. آن روزگفتمانی راه افتید میان ساشا به عنوان یک نیروی فعال وجوان آنهم یک دختری که سکان کشتی به دستش است ولاوروف به حیث انسان با تجارب وسیع فکری وهنری که سالها در کار هنرنقاشی عمرخودرا صرف کرده وحالا به حیث یک سالخوردۀ معزز ماموریت دارد تا مناظری از دریای ولگارا که همان لحظه کشتی حامل شان دران قرار دارد؛نقاشی نماید. دریک طرف دید هنرمند سالخورده قرار داشت که تا کنون به روشهای کلاسیک با توقف در یک محل دست به نقاشی میزد وحالا مجال آنرا ندارد که ازسرعت کشتی بکاهد ودر یک توقف دست به طرح یک نقاشی بزندیا به کارتمام یک نقاشی اقدام کند. سکاندار ونقاش هرکدام دلایل خودرا می گویند که در مجموع معلوم میشود که دلایل کاری مانع میشود که کشتی به حرکت ادامه بدهد. تیوریی که درمیان نقاش وسکاندار تازه مطرح میشود تیوری زیبایی کار است که اهمیت آن از زیبایی نقاشی کمتر نیست. ازسوی دگر معلوم میشود که برعلاوۀ آب، برق نیز به حیث یک زیربنای زندگی مدرن درحوزۀ دریای ولگا مورد توجه است. رنگها که در امپرسیونیسم اهمیت فراوان دارد؛بادرنظرداشت این که جرقۀ برق آبی است در ذهن لاوروف می آید ورنگهای زیر مه را ناشی از شفق، جنگلها ورن آبادیهای شهرها میداند وآنرا درمحیط دوطرف دریای ولگا تشخیص میدهد. عصرآن روزلاوروف ازساشا گله کرد که برای ترسیم تابلوسوژۀ بسیارعالی به نظرش رسیده بود. میخواست دوشیزگان کشتیهای کوچک باربری رادرین روزی که باد می وزد وطبیعت رنگهای متغیری دارد ترسیم کند ؛ولی موفق نشدکه حتی طرح تابلورا بریزد. با سرعت زیادی ازکنارآنها گذشتند. لاوروف مزاح کنان به ساشا گفت: لا اقل یک دقیقه کشتی را متوقف میکردید. ساشا با لحنی آمیخته با شوخی پاسخ داد: من خودم هم این نکته را درک می کنم. . ولی ولادمیر پتروویچ،به هیچ وجه نمیتوان از سرعت کاست. لاوروف آهی کشید: عجب آدمی هستید!مردمی ماشینی هستید!شما برای زیبایی درزندگی ما ارزش کافی قایل نیستید. ساشا جدأ اعتراض کرد: اختیاردارید!ما برای زیبایی ارزش به سزایی قایلیم ؛شما هم اشکالات مارا درک کنید. لاوروف گفت: چه چیزی ازین اشکالات شمارا باید درک نمود؟ساشا جواب داد: شما بغرنجی حرکت را در سراسر کشور پیش خود مجسم کنید. حرکت تمام قطارهای راه آهن، تمام کشتیها، هوا پیماها،شبکۀ نقاط تقاطع راهها را که تمام این وسایط باید برطبق برنامۀ منظم به این نقاط برسند درنظر بیاورید. همۀ اینها برای آن لازمست که زندگی هماهنگ وبدون تندی وکندی جریان بیابد. مگر این زیبایی نیست؟لاوروف موافقت کرد: بلی منهم یک روز دربارۀ این موضوع فکر میکردم. دررود ولگا شناور بودند. —درساحل سمت راست ردیفی ازتپه های پر شیب دیده میشد. پایه های پولادین خطوط برق درمیان برگهای زرد وزنگ زده پاییزی،قد برافراشته بودند. درانجا دربالای این پایه ها نیروی برق پیوسته جاریست. معلوم نبود چرا به نظر لاوروف این جریان تشعشعی آبی رنگ داشت. شاید ازآن جهت که این نیروبا جرقه های آبی رنگی وجود خودرا متظاهر میساخت؟ساحل چپ در میان مه ازنظر ناپدید شده بود. این مه رنگهای گوناگون داشت. برروی آن، لکه های سرخ وزرین،آبی وبنفش،ارغوانی ولیمویی،پهن وکمرنگ دیده میشد. لاوروف میدانست که این رنگها ازجنگلها وابرهایی که خورشید شامگاهی رنگ آمیزی شان نموده، ازساحل های پر نشیب وشاید از عمارات شهرهای دور دستی که ازپشت مه دیده نمیشوند منعکس میگردد. . .
  3. سرعت یکی از خصوصیات زندگی مبتنی برواقع گرایی است. همانند سایر بخشها درهنر نقاشی نیزتحولات آمد. نقاش نمیتوانست دینامیسم اجتماعی را توقف بدهد تا یک اثر نقاشی بیافریند. نقاشان دورۀ نو باید لحظات زودگذر را که همسو با تغییرات بود باید ثبت میکرد. نقاش اگر میخواست یا نمیخواست اجبار زمان اورا به تغییر سبک وامیداشت. طبعأ اتخاذ روش نو برای کسی که سالها به شیوه یی عادت کرده بسیار مشکل است؛اما اگر میخواهد به کار مسلکی خود موفقانه ادامه بدهد باید ازنظر تیوری وپراکتیک خودرا نو بسازد ؛درغیر آن کارش نمیتواند به موفقیت قرین باشد. ساشا نمایندۀ طرز فکر نو است با روشهای نو ؛ازین جهت نمیتواند ؛به دلیل تکنیک هنری سابق دینامیسم راکه کشتی نماد آنست نفی کند ؛بلکه میخواهد هنر مند بزرگ روش خودرا تغییر بدهد ومطابق تکنیکهای جدید هنری حرکت خودرا سازماندهی نماید. همین جدال روشهای کهنه ونودرگفتمان وکردمان نقاش ازیک طرف وسکاندار ودیدبان کشتی ازطرف دگراگرچه برای نقاش پیر دردناک است اما پس از تفکر زیاد چون مردباتجربه ودانش ومتفکر وآگاه است ؛می پذیرد که ساشا درست میگوید. یک نزدیکیهای شام بود.،لاوروف درعرشۀ بالایی کشتی نزدیک اتاق فرماندار عمومی کشتی نشسته بود؛ کسی ازمسافران دران جا دیده نمیشد. جلو خود چوکاتی رابرچهارپایۀ نقاشی گذاشته بود. دران چهارچوب با خطوط باز ودرشت، جهان پرازمه وآبهای رنگارنگ وانعکاسات ومناظر دور دست دوطرف ولگارا دریک شامگاه طراحی میکرد. ساشا دراتاق فرمانده عمومی کشتی برای دیدبانی ایستاده بود چد بار با نگاههای استفهام آمیزبه لاوروف نگریست وبعد دیده به سوی آسمان دوخت. ساشا متأثربود ازین که میدید تاریکی شب به زودی می آید وهمه چیز را زیر پردۀ سیاه خود می پوشاند ولاوروف نمیتواند به نقاشی خود ادامه بدهد. ساشا دردل میگفت: “فرصت نخواهدکرد ! چه خوب بود اگر زود تابلورا تمام میکرد!”ساشا سیم هارن کشتی را کشید. ازکشتی صدای طولانی واخطار کننده یی بیرون آمد. قایقی ازپهنای رود خانه در جلو کشتی می گذشت.

کشتی به سرعت به قایق نزدیک میشد ولاوروف دید: زنی تکمه های جاکتش را بازکرده ودر قایق ایستاده بود. زن دسته یی از شاخه هایپاییزی را به سینه می فشرد وبه کشتی نگاه میکرد. جوانی که آفتاب پوست بدنش را سوزانده وسیاه کرده بود؛پارو میزد. جوان هم ازپاروزدن دست کشید وبه تماشای کشتی پرداخت انعکاس شاخه های پاییزی در روی آب درکنار دیوارۀ قایق می لرزید.

دران شامگاهان همه چیز، ان زن،ابری که به خوشه انگور شباهت داشت وبرفراز رود ولگا می درخشید در نظر لاوروف چنان به مظاهر روشن وواضح صلح وآرامش وبه مظهر تمامی این کشور عزیز وشگفتی انگیز مبدل گردیدند که او فقط آهی کشید وخشمناک به ساشا نگاه کرد.

او قلم مورا بلند کرده ویک لحظه منتظر ماند تا شاید ساشا دست کم یک دقیقه کشتی را متوقف سازد. ولی سیمای ساشا به سنگ شباهت داشت وحتی عبوس مینمود.

قایق وزنی که دران بود رقص کنان به سرعت در تاریکی ازنظر نا پدید شدند. آخرین روشنایی غروب به روی دستۀ شاخه های پاییزی افتاد. تاریکی به هیچ وجه نمیتوانست تشعشع برگها را خاموش سازد.

لاوروف با تأثر رنگ را بست وبه سوی اتاق خود روان شد. همین که ازکنار اتاق فرماندار عمومی کشتی می گذشت نگاه چپی به ساشا انداخت. ساشا سرخ شد ورویش را برگرداند.

لاوروف با خود گفت: “بسیار خوب. اگر فرصتی به دست آمد صحبت می کنیم. “

اودر اتاق خود زمان درازی دربارۀ آنچه که به ساشا خواهد گفت، می اندیشید. نطق او اتهام نامۀ مفصلی ازآب در می آید. ولی لاوروف درآن شب ساشا را ندید. ظاهرأ ساشا پس از نگهبانی، خوابیده بود. نطق مفصل اتهام نامه او در طول شب رنگ وآب خودرا ازدست داد وحتی به نظرشهانه آمد.

لاوروف به دریای تفکر فرو رفت. چه میخواهد بکند؟آیا خواستار آنست که زندگی در برابرشازحرکت بایستد؟ولی زندگی هر گز متوقف نمیشود؛زندگی همیشه با جریانی پهناور به سوی آن ساحل دورهستی که ما آنرا آینده خود می نامیم روان خواهد بود. اگر بایستی –جریان به پیش میرود ودر نظر تو تیره وتار میشود وتودگر هرگز به آن نخواهی رسید. لاوروف چنین استنتاج کرد: “بلی، حق با این دختر است؛من بیهوده نسبت به او خشمگین شدم. . . “

  1. تاکید به ارزشهای مرتبط با سرعت وزندگی نو دیدلاوروف رانسبت ساشا تغییر دادواورا به ساشا علاقمند ساخت. ولگا نیزبا دقت در شب ازسوی لاوروف مورد توجه قرار گرفت. پس ازیک روز،بر روی عرشه، لاوروف با ساشا رو به رو شد وفقط به چشمان محجوب وپرنشاط او نگاهی کرد وگفت: من حتمأ تابلویی ازشما رسم خواهم کرد. ولی نه حالا، زمستان در مسکو، موافقید؟ساشا گفت: بسیار خوب، ولادمیر پترو ویچ، ازشما متشکرم. لاوروف به رود ولگا نگاه میکرد. خطوط چراغهای ساحلی می درخشیدند وبا تاریکی پاییزی تشعشعات رنگارنگی به خود میگرفتند. ولگا تروتازه، همچون موج کوه پیکر وبی پایانی ازآبگینه سیاه، با تمام پهنای خود،در ژرفای شب فرو میرفت وانعکاس نور چراغهارا، که گاهی کشیده شده وخطوطی نورانی به وجود می آوردند وگاهی ازهم گسیخته وبه پولکهاای زرین مبدل میشدند؛به همراه خود میبرد.
  2. ماه دسامبربود. شخصیت مرکزی داستان لاوروف درین ماه دریک نمایشگاه ثابت کرد که هماهنگ با روشهای نو،شاهکاری را آفریده است. این شاهکارنه در سبکهای قدیم بلکه در سبک امپرسیونیستی بود. اوضاع جدید یعنی سرعت حرکت وواقعیتهای جدید ایجاب میکرد که دنیای واقعی که همراه با حرکت است به صورت عینی براساس آنچه توسط نقاش دیده میشود روی پردۀ نقاشی ازحرکت میماند وبا تمام قدرت خود ثبت میشود. لاوروف این قدرت دید به شیوۀ امپرسیونیستی را درتحت شرایط کشتی که ازسرعتش هیچگاه کاسته نمیشد،در آفریدن تابلو مورد استفاده قرارداد ویک تحول را در شخصیت خودآورد که نمادآن این تحول همانا تابلو است.، ساشا برای تماشای نمایشگاه سالیانه تابلوهای نقاشی به گالری ترتیا کوفسکایا رفت.

عصر بود ؛برف می بارید. وقتی ازخیابان به پنجره های روشن خانه ها نگاه میکرد. به نظرش میرسید که درآنجا،درین خانه ها هزاران شمع آتشین میسوزد وجشنی زمستانی برپاست.

در نمایشگاه شمارۀ تماشا کنندگان زیاد نبود. ساشا به سرعت ازسالنها می گذشت وتابلوی لاوروف را جستجومیکرد. ساشا تابلوی لاوروف را ازدور دید وسرجایش ایستاد وحتی ازشدت التهاب، دقیقه یی،تنفس برایش دشوار گردید.

این مرد ساکت وحتی به ظاهر بیدست وپا چگونه وبا چه نیروی نامفهومی شامگاهان آنروز شگفتی انگیزرود ولگارا برای همیشه ازحرکت بازداشته ودر منظرۀ آن روز به مراتب بیش ازآنچه که ساشا درهمان هنگام دید. لطف وزیبایی والوان ورنگهای گوناگونی دیده است؟نیروی اودر چیست؟ در قریحۀ اوست ؟یا در اتحاد قریحه وعشق به میهن خویش؟ساشا در دل می اندیشید؛وچگونه او توانسته است با تکیه بر حافظه خود منظرۀ آن روز عصر قایق،زنی را که دسته ازشاخه های پاییزی را به سینه میفشرد؛درروی پرده مجسم سازد؟من کشتی را متوقف ننمودم. . هرچند به خوبی میفهمیدم که او توقع آنرا داشت.

هرچند ساشا بیشتر تابلورا تماشا میکرد با نیروی بیشتری دلش میخواست ازلاوروف سپاسگزاری نماید وشاید حتی دلش میخواست با مهربانی وتعجب دستهای لاغر ورنگ اورا نوازش کند.

ساشا ایستاده وازدور به تابلو نگاه میکرد به شادی ناگهانی وپرجوش وخروشی جانشین التهاب او گردید. ساشا با خود گفت: “همه چیزخوب وزیباست. حتی این برف کرکدار وتنبلی که در آنسوی پنجره می بارد وصورت انسانرا می خراشد. همه چیز خوب وزیباست!. . . “

ا

ناتورالیسم در روایت مرگ گاو

موضوع ناتورالیستی، ژانرناتورالیستی وسبک ناتورالیستی سه مفهومی است که نخستین، طبیعت وازآن میان حیات یک حیوان به ویژه گاورا مورد بررسی قرار میدهد؛دومین، عناصر زیبایی، مقام وحال وفکرواندیشه رادر پیوند با آثارطبیعت گرایانه معرفی میدارد وسوم، طرزترکیب عناصریک اثر ناتورالیستی را با درنظرداشت جبر طبیعی وقوانین حاکم برطبیعت به بیان میگیرد.

روایت مرگ گاوغریزۀ دوستی میان مادر وطفل را که میان حیوان وانسان مشترک است دررابطه با زادن گوسالۀ مرده بررسی می کند. این داستان، حکایت گاوی راکه گوسالۀ مرده زایید ؛بیان می کند. بیان قدم به قدم مسیر شامل زادن گوسالۀ مرده،دورافگندن آن گوساله توسط روستاییان ومواظبت ازگاوتوسط زن روستایی وبیان شورغریزۀ دوستی گاورا نسبت به نوزاد (گوسالۀ) مرده اش که بعد ازتلاشها برای یافتن نوزادش به مرگ گاو می انجامد ؛ سپری می کند.

ناتورالیسم داستان دو جهت را تعقیب کرده است. یکی ارتباط حیات گاو در رابطه با زندگی روستاییان دوم رابطۀ گاو در پیوند با نوزادش. ازین نگاه دربخش نخست داستان گاو اززاییدن گوساله مرده درحضور روستاییان شروع میشود وپیوند روستاییان را با زایمان گاو به بیان می گیرد؛سپس دربخش دوم به شورغریزی گاو نسبت به نوزادش (بدون ارتباط به روستاییان)  میپردازد که منجر به تراژیدی مرگ گاو میگردد.

داستان درلایۀ سمبولیک نیزمیتواند حرکت تراژیک مادررا درنبود فرزند یا مرگ نوزادبررسی کند. مرگ حیوان درروستا ودرمیان روستاییان با همدلی میان انسانها وحیوان همراهست. زادن گوساله مرده همانقدر که برای گاو دردناک است برای روستاییان نیزناخشنودیهایی را به دنبال دارد. گوساله مرده به دنیا آمده بود. ازشکم گاو، اول دم گوساله خارج شد وبعد تمام بدن آن را دیدند که سنگین ولوچ روی علفزار افتاد؛نفس نمی کشید، مرده بود. سرش روی گردنش پایان آمده بود. همه کسانی که آن وضع را میدیدند با سکوت، سرخودرا به نشانۀ تاسف حرکت میدادند. زن دهقانی که مالک گاو بود؛ااندوهش را نمیتوانست پنهان کندزیر دل آهی بیرون داد وبه گونه یی که بخواهد به خود تسلی بدهد گفت: “خدا این طور میخواست. “بدین شکل خواست خودرا تابع خواست خدامیکرد تا ازرنج مرگ گوساله بکاهد. روستاییان که در حالت غم انگیز قرار داشتند شنیدند که گاو ازدرد نالید. متعاقب صدای نالش گاو،آنها دیدند که گاوبه زحمت دور خورد وروی پاهایش ایستاد. معلوم بود که پاها توان خودرا ازدست داده بود وسمها یش برزمین فرو میرفت. دران حال، بالای سرگوساله ایستاد؛ناله کرد وآنرا بو کشید. آن گاه باقسمت بالایی زبانش بدن بیجان گوساله را لیسید. این وضعیت گاو،بسیار ترحم انگیزبود؛برروح روستاییان اثردردناک می گذاشت. درحالی که اشک درچشمان زن روستایی جمع شده بود؛ پیشانی گاورا نوازش کرد. اوخود یک مادر بود ووضعیت رقت بارگاورا دران حال حس میکرد. روستاییان حس میکردند که درد همه وجود ِگاورا فرا گرفته بود واورا در خود میپیچاند. گاوازگوساله فاصله گرفت. دران حال آن گاوسرخودرا پایین اداخته بود؛درکناری ایستاد؛به مشکل هوامیگرفت و به سختی پس میداد. اودران حالت دردناک زایمان ووظیفۀ مادری مورد مهرخداوند قرارداشت. بخارنفسهایش چون اشعۀ آفتاب بود که ازپنجره به درون عبادتگاه تاریک تابیده باشد. روستا ییان گاورا به یک گوشۀ مزرعه بردند. درانجا خسته وکوفته سرش را روی دیوارۀ ساخته شده از خس وخاشاک گذاشت وایستاد. دمش را گاهگاه به پهلو ها وپشت خود بابیحالی وخسته گی می کوفت.

روستاییان پای گوسالۀ مرده را گرفتند وروی علفها تا پای پلوان ودیوارۀ علفزارکشاندند. از دیواره گذشتند و روی علفزار دگر افتادند. بعد گوساله را تا لب پرتگاهی که زیر آن، دریا روان بود بردند. ازان جا به پایین سرنگونش کردند. گوساله روی سنگهای لب دریا افتاد. بعد، روستاییان،پس از درست کردن دیواره های خارداربه سوی گاو آمدند. زن دهقان برایش شیر آورده بود ولی گاو نمیخورد. شاخی را چون قیف دردهانش گذاشتند وشیررا دران ریختند. گاو بینوا کمی خورد وبعد همه را با پوزه اش کنار زد.

بعد روستاییان به خانه های خود وبه سراغ کارهای خویش رفتند. امازن دهقان پیوسته در غم گوساله اش زاری میکرد وازخدا میخواست که ناشکریهایش را ببخشاید. دهقان با گاوش ماند ومنتظر بود تا جفت هم بیاید وچون آمد آنرا زیر سنگها دفن کرد وپس ازان مشت خاک اززمین برداشت وبا آن در پهلوی گاو صلیب کشید. اندکی بعد، او هم راه خانه را درپیش گرفت.

داستان دوم، داستان شورغریزۀ فرزند دوستی گاو وداستان مرگ گاواست. درداستان اول گاودر پیوند بازادن گوسالۀ مرده و روستاییان مطرح بود ؛اما درداستان دوم روستاییان نیستند بلکه حکایت شورغریزی گاو نسبت به فرزندش است که اورا به سوی مرگ تراژیک سوق میدهد. غریزه گاو را وامیداشت که درجستجوی گوساله اش باشد. گاو همچنان سرش روی دیواره بود. مدتی ایستاد تا دردش کمتر شد. ناگهان چرخی خورد وسرش را به حرکت درآورد. کمی به پیش دوید. عضله های کوفتۀ پایش مثل کفشهای نو صدا میکرد. باز در نقطه یی ایستاد ودور وبرش را نگاهی کرد وهیچ نیافت. در پلوانها کنار دیواره ها بنای دویدن را گذاشت. اینجا وآنجا سرش را روی آنها میگذاشت وبه پایین می نگریست. هیچ چیز نمی یافت چند بار نعره کشید. اما جوابی نگرفت. هرچه بیشترمی گشت گمشده اش را نمی یافت. ازخود بی خود تر ووحشی ترمیشد. زمین را بو می کشید. گاهی تند وزمانی آهسته در میان علفها چرخ میزد.

ناگهان به همان جایی رسید که اندکی پیش گوساله را زاییده بود. همانجایی که علفها زیر پای دهقانان خورد شده واینجا وآنجا خاک زیرش بیرون زده بود.

همین طور که زمین را بو می کشید؛به نقطه یی رسید که گوساله اش ابتدا دران جا افتاده بود. علفهای آنجا هنوز تر بود. گاو نگاه خشمناکی به اطراف انداخت وبعد پوزه اش را روی زمین گذاشت. بورا تعقیب کرد. درمسیری که گوساله را کشانیده بودند به راه افتاد. درکنار دیواره ایستاد وکمی بو کشید. تلاش کرد بداند که بو ازکدام سو می آید. بعد به دیوار فشارآورد. سنگها سینه اش را خراشیدند. اندکی بعد دیواره فرو ریخت وگاو با شتاب ازمیان آنها گذشت. این بار کنار پستانش نیز خراشیده شد. اما بی توجه به درد پیش رفت وهمچنان بو کشید وگوساله را دنبال کرد.

برسرعت خود افزود. گاهی سرش را بالا وزمانی پایین می گرفت ودرین حال،سروگردنش مانند باد تندی بود که ناگهان درکنجی به خود پیچیده باشد. دم دیوارۀ دوم ازنو ایستاد. این بار نیز بدان فشار آورد واین دیواره هم مثل آن دگری پیش رویش فرو ریخت.

چون خواست ازقسمتی که ریخته بود میان دو قسمت دیواره گیر افتاد. به زورخودرا بیرون کشید. پهلو هایش هم زخمی شد. خون زخمها هم سرازیر گردید وروی خال سفید پهلوی چپش فرو خزید.

خودرا به شتاب به تخته سنگ لبه پرتگاه رساند وچون ناگهان دریا را دید؛ازغرش موجها که به سنگها میخورد وحشتی کرد وکمی پس رفت – هوارا بو کرد وبعد وجب به وجب ترسان ولرزان پیش رفت تا به لب پرتگاه رسید که دگر علفی درانجا نروییده بود وزیر پایش جز سنگ چیزی نبود. با وحشت چرخی زد ودو باره بازگشت. میدید که بوی گوساله اش همان جا تمام شده است ودگر نمیتواند رد آنرا بگیرد وبرود.

هوارا هم بو کرد؛اما چیزی جز بوی شوردریا به مشامش نرسید. نالۀ درد ناکی سر داد وبعد به پایین سنگها نگاهی انداخت وناگهان چشمش به گوساله اش افتاد که روی تخته سنگهای کنار دریا پهن شده بود.

نعرۀ شادمانه یی درداد وبه عقب رفت تا راهی برای پایین رفتن بیابد. ازین طرف به آن طرف رفت واین جا وآن جارا بو کشید.

ازلبۀ پرتگاه نگاهی به پایین انداخت. روی زانوانش نشست وزیر سنگهارا نگاه کرد وسر انجام راهی که اورا به گوساله اش برساند نیافت. دوباره به عقب بازگشت ودرین موقع به نقطه یی رسید که گوساله اش را ازانجا به زیر پرتگاه انداخته بودند.

پاهایش را محکم روی سنگها کوفت وکوشید تا مگر پایین رود اما قرار گاهی برای پاهای خود نمی یافت. پرتگاه بسیار عمیق بود. نزدیک به سی متر.

با نگاههای ناتوان وساده لوحانۀ خویش وبی آن که جنبشی کند به گوساله خیره شد. چند بار نعرع یی کشید. اما پاسخی نشنید. میدید که آب دریا کم کم بالا می آید ودور گوساله حلقه می زند. فریادی کشید تا گوساله را ازخطر آگاه کند. اما موجها پی در پی می آمدند وآنرا درمیان می گرفتند. گاو بینوا باز نمره یی در دادوسرش را وحشت زده از این سو بدانسو جنباند. آنگاه می خواست موجهارا با شاخهای خود نهیب زند وبترساند وعقب بنشاند.

اما ناگهان موج بلندی به ساحل خورد وهنگام با زگشت گوساله را نیز درکام خود فرو برد ورفت. وگاو نعرۀ دردناک وبلندی کشید وخودرا ازفراز پرتگاه به زیر انداخت.

زنده گی جوانان نوآوردر داستان بهاران او. هنری

داستان بهاران اثر او. هنری امریکایی به ترجمۀ عبدالحسین سعیدیان هم ازنظر واقعیتهای محیطی وتحولات اجتماعی وتکنالوژی وهم ازنظر واقعیتهای روانی، ازجمله بیان حالات روحی سارا قهرمان داستان دریادآوری از خاطرات گذشته با والتر،وهمچنان وضعیت والترحینی که آدرس ساراراگم کرده است ومخصوصأ بیان سمبولها وتداعی معانی با ساده گی وزیبایی قابل وصفی به بیان آمده است.

چنانکه درروانکاوی وروانشناسی مطرح است ؛ناخود آگاه در ذهن ِآگاه اثرهای گوناگون دارد. یکی ازاثرهای آن، اشتباههای غیر اختیاری است. عواملی چند ازجمله تداعی معانی(درذهن آگاه)  وتشکل سمبول ها(درذهن ناآگاه)  موجب میشودکه آنچه را انسان شدیدأ میخواهد یا شدیدأ ازان نفرت دارد؛ در جریان فعالیتهای عادی زندگی، اشتباههای غیر اختیاری را به وجودآورد. تداعی معانی یک امر ذهنی متعلق به حافظه است که وقتی یک موضوع مطرح میشود؛نزدیک ترین موضوعهای مرتبط با آن درذهن پدیدمیآید.

سمبول سازی نیز با چگونگی روان وذهن رابطه دارد. جریان سمبول سازی یا دلالت باعث میشود که دال ومدلول باهم ارتباط قایم کند وذهن رابه معنای جدیدرهنمون شود. سمبولها با بازگشایی آن پیوند دارد. البته تشکیل سمبولها قراردادی است. بادرنظرداشت همین قراردادهامیان دو طرف است که سمبولها بازگشایی وخوانده میشود.

درداستان بهاران، سمبولها سارا –این دختر مبتکر عصرش دربخش استفاده از تایپ — رادر زندگی اجتماعی ووالتر فرانکلین –این دانش آموختۀ زراعت –را به حالات عاطفی خاص، حرکات وشناختها ی خاص رهنمون میشود.

درین داستان ؛سمبولها وتداعی معانی، آگاهانه مورد استفاده قرار گرفته است؛همچنان که اختراعات ونوآوریها دران تاکید شده است. چنان که درداستان آمده است؛درگذشته ازداند لیون — گل طلایی — در بهاران تاجی ساخته شده بودکه در صحرا، درزیر یک درخت، توسط والترفرانکلین به موی قهوه یی سارا نصب گردید. این حادثه برای سارا خاطره یی بود شیرین که با خود وعدۀ عروسی در بهاران را نیزداشت. درین داستان چنانکه میبینیم چیزهایی که درارتباط این رویداد مطرح بود؛ برای چیزهای دیگردرهمین رویداد سمبول قرار گرفته است ؛همچنان درین داستان کلماتی است که درپیوند با آن درذهن معانی دیگر ودرنتیجه کلمات دیگرتداعی شده است.

 به روایت راوی داستان، تابستان بسیاروقت بود که پایان یافته ؛خزان هم گذشته بود وزمستان آهسته آهسته خودرا دور ساخته وحالا بهارآمده ؛ اما دو هفته بود که میان سارا ووالترفرانکلین ارتباط وجودنداشت. این امر در جهان درونی سارا ونیز جهان بیرونی که سارا دران زنده گی داشت اثر ویژه گذاشت. این دو جهان درذهن سارا در پیوند باهم به فعالیت آمدند. چون ازدوستش نامه نرسیده بود؛غم واندوه در جهان درونی سارا به وجود آمد. در عین زمان جهان بیرونی مطابقت داشت با زمانی که قراراست سارا ووالترازدواج کنند. خیالات واندیشه ها با استفاده از رویدادهای مشترک با والترکه در حافظه داشت؛ درسارا پدید آمد. بهاردرآنسوی پنجره، خاطرۀ گلهای دندلیون را در حافظۀ اوبه وجود آورد. سارا احساس خوشی کرد؛اما درپهلوی آن، یادش آمد که مدتی است ازوالتر خبری نیست. این امر،وی را غمگین ساخت.

غم وخوشی با تداعی معانی به صورت سمبولیک، جهان درونی سارا را ازحالت عادی به در میبرد ودران، جریانهایی را به وجود می آورد که برای جهان نا خودآگاه لذتبخش است ولی برخلاف انتظار خودآگاه است. طوری که دیده میشود ناخودآگاه برعوامل لذت بخش تمرکزمی کند و آنرا داخل فعالیتهای روزمرۀ سارایعنی تایپ کردن می نماید.

جریان چنین است که وقتی سارا در جریان تایپ کردن ِ لیست غذای رستورانت بود دران نام نبات داند لیون آمد. چنان که میدانیم داندلیون درذهن سارا سمبول تاجی بود که ان راوالتردربهار به عنوان ابراز عشق ووعدۀ ازدواج برسر سارا گذاشته بود.

برای ناخودآگاه ودنیای امیال وخواستهای سارا داند لیون تنها یک نبات نبود؛بلکه سمبول بخشی از جهان درونی وجهان بیرونی او بود. هروقت کلمۀ داند لیون در جایی نوشته میبود ؛یا کسی می گفت یا او خودش آنرا میدید؛عکس العملش تنها چیزی نبود که دربرابریک گل نشان میداد؛بلکه همراه با تداعی معنیهای بسیاری بودکه باسرنوشت او گره داشت. ازین رو با کلمۀ داند لیون خاطرات گذشته، عواطف وامیال خوش آیند واشتیاق یکجا درذهن او هجوم آوردند. به همین جهت، درداستان میبینیم که تمایلات ناخود آگاه سارادست به کارشد ودرجایی ازلیست غذا که دران باید داندلیون نوشته میشد والترعزیزم با تخم سفت شده را به صورت اشتباه غیر اختیاری نوشت.

ازسوی دیگر، داستان بهاران، گفتمان نوآوری صنعت وزراعت است. گفتمان لذتی است که اختراعات واکتشافات ونوآوریها وابداعات به زنده گی آن وقت امریکا یی ها میداد ونوعی ازسرزنده گی، افتخاروتلاش آگاهانه را درمیان آنها ایجاد می کرد.

ازین نگاه درین داستان، سارا یک نوآور است. به او به سان یک قهرمان زنده گی اجتماعی دیده میشود. قهرمانی که صنعت جدیدرا با کاربرد نودر ساحۀ جدید زنده گی اجتماعی مورد بهره برداری قرار میداد. کاربرد جدیدصنایع همان قدر ارزشمند است که اختراع صنایع جدید. نسل آگاه هماهنگ با پیشرفتهای صنعتی، اجتماع را با استفاده ازان پیشرفتهاانکشاف میدهند. به روایت داستان بهاران، سارا دختری بود که دنیا را با ماشین تایپ خود فتح کرد وطبیعت وجهانرا به کام خود وادار ساخت. داستان بهاران، داستان سارا این قهرمان کاربردتکنالوژی در حیات نو اجتماعی در سالهایی است که ماشین تایپ یک اختراع نو بود. راوی داستان زنده گی این نوآورراپردازش میدهدومیکوشد ارزش کاراورا به عنوان نوآوردرزمینۀ کاربرد صنعت جدیددرزنده گی اجتماعی با به کاربردن کلمات وعبارات وجملاتی چون دنیا رابا ماشین تایپ خود فتح کرد وطبیعت وجهانرا به کام خود وادار ساخت تمجید وبرجسته کند و توسط سوالهایی دربارۀ خوراکیها که ازعلاقمندی به نوع خاص غذا حکایت می کند وبه گرفتن رژیم غذایی یابه توصیۀ صحی یاهم به خاطر زیبایی اندام اشاره دارد؛فضا سازی مینماید ودران لذات ذایقه را تصویرمینمایدتا به صورت خوشآیندماحول زنده گی اوراشرح دهد. بدین گونه تصویر جالب ازین نوآورفاتح جهان نواجتماعی که باابزار صنعتی برطبیعت پیروزمیشود ارایه میدهد. صحنه یی که سارا ازطریق آن به معرفی گرفته میشود؛صحنۀ گریۀ او بالای ورقۀ لیست غذا است. درین داستان روایت می شود که سارادریکی ازروزهای ماه مارچ روی ورقۀ لیست غذا خم شده بود ومیگریست. درین وقت راوی در هویت شخص دوم ظاهر میگردد وخواننده را خطاب قرار میدهد ومیگوید که شاید شما حدس میزنید که چون خوراک ماهی صدفی در لیست غذا یی که او آنرا میدیددران نبود یا این که او قول داده بود که بستنی نخورد ویا از صرف فلان غذا خودداری کندوازین قبیل. بازهم راوی شخص دوم خطاب به شنوندۀ روایت می گوید که اما تمام حدسیات شما اشتباه است. پس لطفأ اجازه دهید که به داستان ادامه دهیم. ماشین تایپ دران روزها به عنوان یک ابزار مهم ارتباطی درزندگی راه یافته و اهمیت پیدا کرده بود. اختراعات واکتشافات پی در پی در جهان صنعت وتکنالوژی چنان غروری به امریکایی ها داده بود که آنها رازهای نهفته دردنیا را هرلحظه برملا میکردند وبا کشف آن رازها ابزار ووسایلی میساختند که با آن همه جا را تسخیر نمایند. برهمین اساس است که به قول راوی داستان یکی ازبزرگان گفته بود که دنیا چون یک صدف میباشدووی میتواندآن را باشمشیرش بگشاید. راوی به پرسشهایش دوام میدهد ومیگوید که آیاشما تا کنون شنیده یا دیده اید که کسی دنیا را با ماشین تایپ بگشاید وطبیعت وجهانرا به کام خود وادار سازد ؟ راوی پس ازطرح سوالها می گوید که سارا چنین کاری را کرد.

ابتکار ونوآوری جزء پدیده های زنده گی نواست. ماشین تایپ دران وقت یک اختراع جدید بود. دران وقت به وسیلۀ آن میتوانست ابتکارهای مهم صورت بگیردکه هم سهولت به وجود بیاید وهم برای سهولت آورندۀ آن، منفعت به دست بیاید. راوی دربارۀ سهولت ومنفعت توضیح میدهد که لیست نامهای غذا در هوتل اسکلنبرک تا آن وقت با قلم نوشته میشد که مشتریان ازان راضی نبودند. این نارضایی را سارا درک کرد وپیشنهاد نمود که صورت غذاهارا تایپ کند. این امر درفرمایش غذا سهولتی را بارآورد که ابتکارش به سارا برمیگردد.

داستان نوآوری سارا چنین بود که وی روزی به هوتلی برای صرف غذا رفت. چون صورت غذای آن هوتل را مشاهده کرد؛دید لیست غذاها بسیار بد خط ونا خوانا نوشته شده است. آنهم نه به زبان انگلیسی ونه آلمانی. خیلی مشکل بود که ازان صورت غذاها چیزی سردرآورد. سارا صورت غذا هارا درورقه یی ماشین شده وخوانا تایپ کرد. به طوری که اسامی غذا ها درطرف راست به ترتیب حروف الفبا تنظیم شده بود. آنرا به نزد مدیر هوتل اسکلونبرک برد. مدیر هوتل ازدیدن صورت ماشین شده خیلی خوشش آمد ومیان آن دو قراردادی بسته شد که سارا صورت غذا هارا برای صبحانه، ناهار،شام هرروزه برای 21میز رستورانت تایپ کند وتغییراتی که درغذاها داده میشود آنرا در صورت غذا منعکس سازدیعنی مجددأ هر صورت غذا را تایپ نماید. هوتل اسکلونبرک نیز متقابلأ تعهد کرد که سه نوبت. صبحانه،ناهار وشام سارا را به اتاقش بفرستد. هردو طرف ازین قرار داد راضی ومشتریان رستورانت نیز که صورت غذاهای خوانا در دسترس شان بود ومی توانستند بی درد سر غذای دلخواه خودرا ازصورت غذا پیدا کنند وبه گارسون سفارش دهند خوشنود وخوشحال بودند. سارا به این ترتیب درتمام سرمای زمستان مشکل خوراک خودرا حل کرد.

داستان کوتاه او. هانری امریکایی درجریان نشان دادن خلاقیت سارادربخش تایپ وجای گزینی تایپ به جای نوشتن قلمی، وضعیت نسل نوامریکایی رادر جریان پیشرفت تکنالوژی ومیکانیزه کردن زراعت وترویج دانش زراعتی نیز بررسی نموده به زندگی خوش جوانانی میپردازد که از موقعیتهای جدید درمناسبات اجتماعی ومدنی واختراعات واکتشافات استفادۀ بهینه می نمایند ودست به ابتکار میزنند.

یکی ازین جوانان والترفرانکلین میباشد. او دانش آموختۀ زراعت است که ازاقتصاد زراعتی اطلاع داشت وبررسی میکرد که ازدیاد یا نقصان تولیدات کانادا روی فراورده های نیویارک چه تاثیر می گذارد ونیزاو بود که تیلفون را درکار تخصصی خود مورد استفاده قرار داد. آن وقت تیلفون تازه اختراع شده بود وبعد از پست وتلگراف به حیث سومین وسیلۀ ارتباطی مورد استفادۀ وسیع قرار میگرفت. والتردرفارم گاوداری خود تیلفون رامورد بهره برداری قرار داد.

داستان با نشان دادن دو تیپ از چهره های مبتکر،وضع جوانان را که دران وقت ابتکارات گوناگون ازتلاش آنها ناشی شده بود وخود وجامعۀ شان ازان مستفید میشدند ؛نشان میدهد. این جوانان، نه تنها در زنده گی اجتماعی با کارهای مفید خود جلب توجه میکردند ؛بلکه در زنده گی شخصی شان نیزآدمهای سرزنده،جسور وبا وفا بودند. نحوۀ ارتباط شان، با شخصیت کاری شان ارتباط می گرفت. چنان که در مورد سارا ووالتر میبینیم.

این دو جوان مبتکردر میادین زراعتی نیویارک چندروزی درتابستان گذشته باهم آشنا شدند. ازان آشنایی ماهها گذشت. کم کم فصل بهار میرسید؛اما فصل حقیقی بهار فرا نرسیده بود. هنوز سطح کوچه ها وخیابان هارابرف ویخ پوشانیده بود. گرچه عده یی ازمردم با استفاده ازفرصت تغییر آب وهوا، درحال نواختن آلات موسیقی درمعابر بودند ؛ با این حال، چنگال خشمناک زمستان هنوزهم گلوی شهررا میفشرد وبساط ستمش جمع نشده بود.

در چنین هنگامی بود که سارا دربعد از ظهر روزی دراتاق خوابش ازسرما میلرزید. کاری جزماشین کردن صورت غذاهای رستوران اسکلونبرک نداشت. روی چوکی متحرکی نشسته وازپنجره به بیرون می نگریست. لطافت بهاری اورا به شور وشوق واداشته بود. اوبه خود میگفت به تومیگویم سارا، بهاران اینجاست. سارا! تو چهرۀ پاکیزه وزیبا داری. چرا این طور افسرده وغمگین ازپنجره به بیرون می نگری؟چشم انداز اتاق سارا یک کارخانۀ جعبه سازی درآن طرف خیابان بود که در مقابل قرار داشت. اما سارا بی توجه به چشم انداز خود،راجع به تابستان سال گذشته وخاطرات شیرین آن فکر میکرد. او به یادآورد که سال گذشته در خیابان های سرسبز دهکدۀ سانی بروک منهاتن نیو یارک به سر میبرد. یادش آمد که قدم میزد وبا والتر، جوان روستایی تحصیل کرده دربخش کشاورزی، آشنا شده بود. او به یاد داشت که این آشنایی به عاشقی منتهی شدوآنها وعده کردندکه دربهار عروسی کنند. خوب به یاداداشت که آن هنگام، روزی والترازداند لیون تاجی ساخت وبه سرموی سارا گذاشت.

 سارا در مزرعۀ سانی بروک دو هفته اقامت گزید ودر ظرف آن مدت با والتر فرانکلین که جوانی کشاورز اما آگاه وتحصیل کرده بود معاشرت میکرد. این جوان زارع برای کارهای کشاورزی خود دقیق بود. فی المثل میدانست که ازدیاد یا نقصان محصول گندم کانادا چه تاثیری برفراورده های زراعتی وی خواهد گذاشت. همچنین در گاوداری خود یک تیلفون نصب کرده بود. والتر وسارا پس ازهمین برخورد باهم ملاقاتهای پی در پی کردندو سخت به یک دگر دلباختند. والتر وسارادرصحرادرزیر درختی می نشستند ودرانجا والتر برای سارا تاجی از گل داندلیون میساخت وبرسر همسر آینده اش میگذاشت. رنگ طلایی گلها ورنگ قهوه یی موهای سارا باهم ترکیبی زیبا ومنظری نیکو وشکوه خاصی را برای سیمای سارا به وجود آورده بود. سرانجام این دو دلداده قرارازدواج خودرا به فرا رسیدن بهار آینده موکول کردند.

 سارا دهکده را ترک کرد وبه شهر خود(نیویارک)  آمد وبه کار تایپ خودمشغول شد. درین مدت سارا ووالتر مکاتبه داشتند. اما اخیرا آدرس سارا تغییر کرد ورابطه آن دو قطع شد.

قطع ارتباط سارا ووالتربرای هردو سخت تمام میشد وآزار دهنده بود. آنها ازخود می پرسیدند که چگونه این ارتباط بایددوباره قایم گردد. هردو به دنبال پاسخ بودند. پاسخ از مسیرفعالیت ذهنی وفزیکی آنها می گذشت. فعالیت ذهنی برپایۀ شکل دهی سمبولها وبازگشایی آن استوار بود وفعالیت فزیکی درتلاشهای عملی والتروتمرکزلاینقطع ذهن سارا در جریان تمام کارهای روزانه، حتی حین کار تایپ بود.

روایت این ا مررا با اشاره به قطره اشکی بررسی می کندومیگوید که درهمین موقع بهار تازه آمده بود ؛اما هنوزسردی زمستان موجود بود. سارا به یاد عروسی افتاد که نزدیک است اما این امرکه نه نامه والتر می آمد نه هم خودش، اورا متأثر ساخته بود تا آنجا که موقع تایپ کردن،قطره اشکش روی کاغذی که دران صورت غذای رستوران اسکلونبرک را تایپ کرده بود؛افتید. درضمن، در پیش نویس صورت غذا درپهلوی دگرنباتات نام داند لیون هم ذکر شده بود. سارا موقع تایپ به جای داندلیون والتر عزیزم را تایپ کرده بود.

قطره اشک نماینده گی ازحالات عاطفی مشترک داشت که میتوانست آن را برای والتر سمبول بسازد واو قادر شودآنرا بخواند. همچنان موجودیت حرف کلان انگلیسی(و) ونام والتر در لیست غذا، والتر فرانکلین را به شناختها وفعالیتهای خاص رهنمون گردید که به سرنوشت او وسارا مربوط بود.

به روایت داستان بهاران، سارا در پهلوی رستوران اسکلونبرک دریک آپارتمان زندگی میکرد. والتر که به کمک پولیس نیویارک میخواست آدرس سارا را جستجو کند ؛به رستوران اسکلونبرک برای صرف غذای نباتی داخل شد. همین که صورت غذا را مطالعه کرد؛سه موضوع رادران یافت: اول قطره اشکی درروی صفحه،دوم حرف کلان انگلیسی (و) سوم کلمات والتر عزیزم با تخم سفت در میان دو نام نبات.

وقتی والتراین سه مورد را دید از صاحب رستوران آدرس سارا را پرسید. آدرس را گرفت وبه اتاق سارا آمد. سارا که اورا دراتاق خود دید بسیار متعجب ودر عین زمان زیاد خرسند شد. اوعلت نیامدن خودرا نرسیدن نامۀ آخر سارا به آدرس خودش گفت وازسرگردانی خود برای جستجوی آدرس سارا ویافتن آن ازروی تایپ صورت غذا سخن گفت. سمبولها وتداعی معانی برای این دو نوآورکار خودرا کرده بودند. اما پست که یک وسیلۀ ارتباطی سابقه بود؛علت مشکل شده بود.

برگردیم به جزئیات رسیدن والتر به سارا.

روزی سارا مدتی غرق دررویاهای شیرین تابستان گذشته ووسعت سعادت آمیزآن بود که در زدندومستخدمی پیش نویس صورت غذاهارا با خود آورد وبه سارا داد. سارا درپشت میز کارش قرار گرفت در حالی که هنوزبه یاد خاطرات گذشته بود به ماشین کردن صورت غذاها پرداخت وظرف یک ساعت همه 21لیست غذارا آماده کرد. صورت غذاهای آنروز تغییرات فراوانی یافته بود. سوپ رقیق تر ودر مقدار گوشت ظرفها تغییر پیدا شده بود وبیشتر از غذاهای مخصوص بهار درلیست گنجانیده شده بود. انگشتان سارا مثل مگسهای کوچکی که در تابستان بربالای سطح آب رود خانه می رقصند روی ماشین تحریر به حرکت درآمده بود. همان طور که مشغول ماشین کردن لیست غذاها بود پیش ازآنکه به اسامی میوه ها برسد چون در صورت غذا نام داند لیون ذکر شده بوداورا به آن رویاهای خوش شیرین گذشته کشانیده وموجب گریستنش شده بود وسرشک ازاعماق قلب نومید وشکسته اش بیرون جهید ودر چشمانش جمع وازدیدگان زیبای وی به روی گونه های گلگونش جاری شد وروی لیست غذا فروچکید آنگاه سر خودرا به علامت اندوه وغم برروی ماشین تحریرگذاشت وبه دریایی ازاندوه فرو رفته بود زیرا دو هفته بود که ازوالتر نامه یی دریافت نکرده بود هنگامی که لیست غذا را ماشین میکرد به یادآن گل طلایی داندلیون افتاد که والتربرایش تاجی ساخته بود وداند لیون با تخم مرغ را که بایستی ماشین میکرد فراموش کرد. چون ازگریستن باز ایستاد وهنوز دررویاهای گذشته بود با این که صورت غذا را ماشین میکرد اما فکر وقلبش به آن زارع جوان که همسر آینده اش خواهدبود وبه آن دهکده می اندیشید وبه تخته سنگهای ما نهاتان فکر میکرد. در ساعت 6 پیشخدمت به اتاق سارا وارد شدوصورت غذا هارا که آماده شده بود باخود برد. سارا باحال اندوه باری درساعت 5ر7 شامش را صرف کرد.

درین هنگام ازهال طبقۀ پایین، صدای فریاد دو نفربه گوش میرسید. همچنین آوازوصدای یک نوع آلت موسیقی که یک نفر دریکی از اتاقها مشغول نواختن آن بود شنیده میشد. سارا کتابی را مطالعه میکرد که ناگهان ازجا جست. کتابرا به کناری گذاشت وبا شتاب دم در رفت. درین هنگام ازطبقۀ پایین صدایی به گوشش رسید. درهمین موقع، والتر ازپله ها بالا می آمد. در حالی که والتر پله هارا سه پله یکی کرد ؛خودرا به سارا رسانید. سارا با خوشحالی فریاد کشید که چرا دوهفته است که به من نامه ننوشته ای ؟والتر گفت نیویارک شهر نسبتأ بزرگی است ومن هفتۀ گذشته به آدرس قدیمی شما مراجعه کردم. به من گفتند که تو هفتۀ گذشته ازآنجا رفته ای واکنون یک هفته است که ترا به وسیلۀ پولیس جستجو میکنم ولی موفق نشدم. تا این که. . . سارا گفت من هفتۀ گذشته آدرس جدید خودرا برایت نوشتم. والتر در پاسخ گفت که آن نامه به من نرسید. سارا پرسید پس چطورمرا پیدا کردی؟زارع جوان با لبخندی که شکوه بهار ازآن می درخشید وفروغ نشاط وخوشبختی ازآن می تابید گفتش که امروز عصر به رستوران بغلی مراجعه کردم. میخواستم غذاهای سبزی دار سفارش بدهم که به صورت غذاها خیره شدم. پس ازاین که به لیست غذا نگاه کردم ؛دفعتآچوکی ام را برگردانیدم وصاحب رستوران راصداکردم. نام ترا گرفتم. صاحب رستورانت به من گفت که تو کجا زندگی می کنی.

والتر فرانکلین به سارا گفت که میدانستم که حرف بزرگWدر سطراول نامه ماشین شده تودرهرجای دنیا باشد شناخته میشود؛سپس والتر جوان یک صورت غذاازجیبش درآورد وبه یک سطرآن اشاره کرد. سارا چون آن لیست غذای تایپ شده رادید فهمید که آن اولین نسخه یی است که آن روز بعد از ظهرماشین کرده بوددرگوشۀ بالای طرف راست صورت غذا هنوز علامتی وجود داشت که قطرات اشک برآن فرو چکیده بود. امادر بالای نقطۀ مشخصی که یک شخص باید نام یک نبات مخصوص را بخواند خاطرۀ گلهای طلایی انگشتانش را واداشت که حروف غریبی را ماشین کند. مطالبی که دربین دو نوع غذا درلیست تایپ شده بود این عبارت بود: والتر عزیز با تخم سفت شده.

بدین گونه فرانکلین وسارا یکدیگررا پیدا کردند. آنها ازخوشی به لباس نمی گنجیدند؛اما معلوم نشد که سارا به عنوان یک نوآوردر استفاده از تایپ درزنده گی اجتماعی، چرا از تیلفون که تازه اختراع شده بود درپیدا کردن والترفرانکلین استفاده نکرده بود؟فرانکلین به عنوان یک نوآور در مزرعه وگاوداری ازتیلفون استفاده میکرد.

به هرحال، هردو خوش بودند که برای عروسی آماده میشدند.

معنی آفرینی با استفاده از تکنیک داستان پردازی

روایتگری درمعنی آفرینی متن داستان فرشتۀ عشق نوشتۀ امیل زولانقش برجسته دارد. تکنیک داستان درداستان درجریان این معنی آفرینی وسیلۀ اساسی است. معنی رویدادهای یک داستان ازطریق روایتگری به صورت گفتمانی در داستان دیگرانتقال می یابد. . مقصد روایتگری با مشخص شدن شنوندۀ داستان اول که نینون میباشد؛ مشخص شده است واین مقصد بالای نحوۀ روایتگری اثر می گذارد. درنتیجه، روایتگری درین داستان ازنظر معنی آفرینی عنصر مهم روایت پنداشته میشود. روایتگرکوشش می کند توسط یک روایت که همانا داستان دوم است به واسطۀ ترس وهراسی که بارنده گی شدیددرشب ایجاد کرده نینون را ازرفتن منصرف بسازدوبا روایتی اورا مشغول بسازد ونیز درخلال روایتگری این مقصد روایتگر درجریان روایتگری برآورده شود که توسط روایت عشق نینون را نسبت به خود بیشتربر انگیزد یا به عبارۀ دگربخواهد عشق او دردل نینون عمیقتر جای بگیرد. درزبان وجه امری تکاندهنده والزام آوراست واثرگذاری آن روی شنونده مستقیم است ؛یعنی شنونده به تعقیب آن، کاری باید بکند؛ازین رووسیله یی بسیارموثردرهیجان آفرینی یا ایجاد منظره وتصاویرزنده است. راوی داستان این وسیلۀ ادبی را با ندا یک جا ساخته به داستان پردازی آغازکرده است: نینون، گوش کن!چیزی قابل ترس نیست؛ماه دسمبر است فصل بارنده گی وتوفان. باران که شیشه های کلکینهارامیکوبد؛ازآثران است که این نوع صدای مهیب بلند می شود وباد با نالۀ سوزناک ودردمند آنرا ترسناکترمیسازد. ببین این شب ازان شبهای هولناک وسرد است که به مشکل میتوان دربرابرآن ایستاد. آما میدانی نینون که ماوشما درخانه هستیم وگرم وگرسنه نیستیم وهمه وسایل راحتی آماده است ؛تنها صداهارا میشنویم که گوش مارا آزار میدهد؛اما درهمین لحظه تصور کن که خیلی از بیچاره گان وگرسنه گان متدأسفانه درکوچه ها ومقابل کاخهای باشکوه ثروتمندان ازسردی درخود می لرزند! یکی ازوسایلی که دررابطۀ عاشقانه درژانر داستانهای عشقی همواره مورد استفاده قرار میگیرد؛تبدیل میل به حرکت است. میل دردرون آدمی هستی دارد؛اما پوشیده است؛میل به حرکت تبدیل نمیشود تا ازنظرفکری معقولیت خودرا نیابد. ژانر داستانهای عشقی زبانی را به کارمی گیرد تا میل را به حرکت تبدیل کند. به همین جهت است که بازهم نینون با فعلهای سوالیه به معنی امری وخود فعل امری مورد خطاب قرار میگیرد تا بدین گونه میل اورا به حرکت تبدیل نماید: نینون،چرا متردد هستی؟!(مترددمباش!)  کفشهایت را بکش!زیوراتت را که به آن خودرا آرایش کرده ای،یک سو بگذار!بیا درآغوشم قرار بگیر!تا داستان شورانگیزفرشتۀ عشق را برایت شرح دهم. وقتی که نینون به خواست راوی حرکت می کند؛در حقیقت، میل راوی دران وقت به کام میرسد ودرحالی که هوش واحساسش به سوی نینون است ودر عالم احساس ازنزدیکی با نینون لذت میبرد؛میخواهدترجمان حال خود –البته ازطریق داستان پردازی – برای جلب محبت بیشتر نینون گردد ولحظات پراحساس مغازله را بازبان داستان تجسم بدهد. زبان مغازله با نرمی حرکات ولطف گفتار همراه است ؛اما برای این که این نوع لطف ونرمی وفضای خوش آیند درطرف مقابل ایجاد گردد؛گاهی ازتصاویرخیال انگیزوحتی مضاد استفاده میشود. این خیالات باید با واقعیتها ی موجودفرق داشته باشد. آدمها با خصلتهای غیرازآنچه درواقعیت وجوددارد بایدترسیم گردد تا لطف ونرمی ونرمخویی ملازم مغازله ترسیم وفضای مناسب آن در واقعیت دوستی میان راوی ونینون برجسته شود. بازهم راوی ازفرط هیجان که ازموجودیت نینون در آغوشش به او دست داده نینون را ندا می کند وبه روایتگری می پردازد: نینون !آنجا بر فراز کوه، قلعۀ کهنسالی است که اکنون آرامش وحشتناکی بران استیلا دارد وازمنظره اش اندوه عمیقی میبارد. درانجا جز برجهای بلند سربه آسمان کشیده؛حصارهای ضخیم اطرافش ؛چند پل متحرکی که به زنجیرها کشیده شده ونگهبانان مسلح که آنرا پاسبانی می کنند؛چیزدیگری نمی بینی. وضعیت کنونی قلعه متروک با وضعیتی که زندگی مجلل وپرتشریفات دران جریان داشت؛ازنظرساختمانها، موجودیت انسانها واخلاق وکردارآنها بازنموده میشود تا رابطه های حاکم درفضای مهرودوستی وبرابری وفضای نفرت وتکبروحاکمیت ومحکومیت وحاکمیت ونابرابری باهم مقایسه شود وزودگذری حیات که هیچگاه به کسی نمی ماند وباید بامهر ومحبت ودگرخواهی سپری شود نه با نفرت وتحقیروتشریفات خودخواهانه نمایان گردد. راوی گفت: من صاحبش کنت دو انکران !را می شناختم. آه،نینون! اگراین کنت را میدیدی که چگونه در راهروهای باریک قلعه با غرور ونخوت عجیب قدم میزد وصدای خشن وآمرانه اش را می شنیدی که به این وآن نهیب میداد ؛هرآینه ازترس او به خود می لرزیدی ومانند دختر برادرش اودیت زیبا وملوس متوحش ومضطرب می شدی. برخورد متکبرانۀ کنت وسختگیریهای ناشی از تشریفات قصربا رابطۀ خودمانی که راوی دارد به این وسیله به نینون یاد آوری میشود وارزش آن درمثال دوران کودکی زنده گی اودیت نموده میشود تا گفتمان رابطۀ توام بامهربانی را که درژانرغنایی ستون پایه یی گفتگوها،اعمال، باورها را میسازد بهترراه اندازی شود. راوی این موضوع را درروایتی ازدوران کودکی اودیت چنین بیان نمود: آن لعبت طنازدر کودکی هرگاه عمویش را میدیددست ازپا گم می کردوازهیبت وصلابت او به گوشه یی می گریخت. به نظر راوی اودیت ازدیگرمردمان قصرفرق داشت. اودیت تنها گلی بود که دران سرزمین خشک وبایرمیان یک مشت خس وخاشاک روییده بود وجز چهره های عبوس وخشم آلود مستخمدمین ونگهبانان قلعه کسی را نمیدید. اودیت هنگامی که جوان شد روحأ خودرا تنها می یافت ومحروم از فضای مناسب. به همین جهت همینکه بزرگ شد وآب زیر پوستش رفت وپستانهایش نضج گرفت به محرومیت وبی مونسی وناکامی خود پی برد. با تقدیر چه میتوان نمود ؛چاره یی نداشت. فقط گریه وناله دل آرزو مندش را تسکین میداد. برای این که زنده گی ادامه یابد ؛برای خود مشغولیتهایی هم یافته بود. کار،عبادت، دیدن طبیعت ولذت بردن ازمناظر زیبای طبیعی فعالیتهایی بود که ساعات روزاورا میان هم تقسیم میکردند. اغلب به یکی از برجهای دور وخلوت میرفت وپرچمهای رنگارنگ را گلاباتون میزد ونقده دوزی میکرد. چون ازین کاروسرگرمی خسته وملول میشد سر به سوی آسمان برمیداشت وبا خدای خود به راز ونیاز می پرداخت. آن گاه به تماشای مزارع سبز وخرم وچشم اندازهای فرح انگیز مشغول می گشت. راوی درحالی که دلش دراختیارنینون بود؛به روایتگری می پرداخت. اودر جریان روایت گری موضوعات را چنان با گفتمان پیوند میزد که دران جلب محبت نینون واینکه برای نینون چقدرخوشایند باشد اهمیت ویژه مییافت. اوبا خطاب به نینون این امر را موکد میساخت چنانکه گفت: نینون،میدانی چه بسا شبها اودیت این دخترک حساسوشوریده نمی خوابید وتا طلوع فجربیدار می ماند وچشمهارا به ستاره گان روشن که منظرۀ ساحرانه یی به سپهر کبود بخشیده بودند میدوخت وازماه سر این خلجانی که آزارش میداد میپرسید. ولی افسوس پاسخی نمی شنید. چقدر دلش می خواست گردن نگهبانی را که دایم مراقبش می باشد خورد کند وقلعه را بدرود گوید وبه شهر برود ودنبال بخت گم گشته اش بگردد. منتهی جرأت وزورش نمی رسید. راوی اینبار با خطاب به نینون ازاثرداستان زنده گی اودیت به اویادآوری کرده گفت: نینون، بی گمان دل تو برآن فلکزده می سوزد؛زیرا می بینم قطرات اشک در چشمانت حلقه زده است. لابد میخواهی بگویی حیف ازآن گل قشنگ وخوشبو ! حیف!راوی با گفتن این کلمات که ولی این طور هم نماند به داستان اودیت که درمسیردیگری انکشاف می نماید؛؛مسیری که ازپایان تنهایی ها وبدبختی های وآغاز یک زنده گی نو برای اودیت خبرمیداد اشاره کرد وگفت: اودیت یک روز عصر قمری های کاکایش را تماشا کرد که خرامان خرامان میخواستند ازدروازۀ قلعه بیرون بروند. میل که اساس رویدادهای غنایی است ؛دردنیای درونی اشخاص وجود دارد ودردنیای بیرون همواره موضوع خودرا می یابد. میان میل وموضوع رابطه هایی ازاحساس لذت وخوشی تشکیل میشود که باعث فعالیتهایی ازدو جانب میگردد تا آن دو شخص نخست جلب توجه طرف مقابل بکند بعدأ ارتباط زبانی قایم نمایندو درنهایت باهم نزدیکی حاصل کنند. درین میان کسانی هم وجود دارند که به کشش وکوشش شخص اول (دارای میل) وشخص دوم (دارای موضوع میل) اهمیت میدهند وازان پشتیبانی می کنند ودستۀ دیگری استند که درمخالفت با کشش وکوشش جریان میل وموضوع قرار میگیرند ودر صددمقابله با آن می برایند. ژانر غنایی با بیان جزئیاتی که منجر به نزدیکی وامید به نزدیکی دو دوست میگرددعواطف خوشی آور ولذت بخش وبا بیان جزئیاتی که منجر به ناامیدی ودوری وهجران میگردد؛عواطف عم انگیز ودردناک راانعکاس میدهد. این عواطف که به شکل تصاویرومنظره ها تبارز می کند ازیک سو به واقعیتهایی اشاره دارد که در رویدادهای جهان بیرونی با حرکات مخالف (دشمن)  یا همسو (پشتیبان) به نظر میرسد که نفرت وخشونت ومحبت ولطف درفعالیت آنها به مشاهده میرسدیا هم درزیبایی هایی نمایان میگردد که انسان با سیر دران فضا ومناظرودقت درتصاویروجزئیات آن در خود احساس زیبایی شناختی مینماید. قدم به قدم داستان اودیت به تدریج این مفاهیم غنایی را در سطح عمل، ورویدادهای بیرونی، افکار واندیشها ی مرتبط به آن وزیبایی شناختی رابیرون میدهد که راوی آنرا درارتباط به نینون معنای تازه می بخشد. راوی با توجه به این جزئیات گفت: ناگهان صدای طرب انگیزی به گوش اودیت رسید. باشنیدن صدا اودیت روی کنگرۀ دیوار خم شد. درچند قدمی، جوان رعنایی را دید که تا آن روز به سان او ندیده بود. جوان ناشناس آوازدلکشی می خواند. اودیت اگرچه معنی آنرا نفهمید اما قلبش تپید واشک در چشمانش جمع شد وقطره قطره چون شبنم روی شاخۀ مارگولن که در دستش بود ؛فرو ریخت. درین هنگام نگهبانی – به حیث نیروی نمایندۀ روحیۀ سخت گیروخشن کاکای اودیت ومانع عشق ودوستی که آگاهانه یا ناآگاهانه نمیخواهد اودیت به انبساط خاطر برسد ودلتنگیهایش ختم شود– ازبالای برج فریاد زد: ای جوان ناشناس،راهت را بگیر وبرو،درینجا جز مشتی سلحشور وجنگجو کسی نیست. جوان آهی کشید وخواست برود که اودیت شاخۀ سبز اشک آلود را ازدست رها ساخت وجلو پای او برزمین انداخت. سربلند کرد. دختر پری پیکری دید که با چشمان فتنه انگیزش اورا می نگرد تبسمی نمود ؛خم شد وشاخۀ معطر را برداشت وآنرا بویید وبوسید وسپس در حالی که هر لحظه برمی گشت ونگاهی به دختر می کرد؛ازقلعه دور شد. اودیت با چشم اورا بدرقه نمود تادر پیچ وخمهای جاده ناپدید گردید. آن گاه اودیت نفسی به راحت کشید ووجد وانبساطی به او دست داد وخدا را شکر کرد واز خوشحالی دور خود چرخید ورفت روی دراز چوکی نشست. رفت تا به مشغولیت کاری خودبرسد. پرچم رنگینی را در دست گرفت. هنگامی که آنرا وصله میزد ومیدوخت؛ قیافۀ جوان ناشناس روبرویش مجسم شد. با این خیال به اندیشه فرو رفت. درمیان خیال واندیشه بود که اندک اندک خواب به سراغش آمد واورا در ربود.

خیال، رویا وخواب داستان را فانتستیک میسازد و–برعکس نگهبابان که عواطف منفی حاکم برقصررا انتقال میداد– طبق ارزشهای عواطف مثبت جهت میدهد.

اودیت خواب دید. راوی دربارۀ این خواب اودیت به نینون گفت: چه خواب خوش وشیرینی ای نینون!واین خوابرا چنین روایت کرد: خواب دید گلی که در انتهای شاخۀ مارگولن ازدستش افتاده بود شگفته شد وفرشتۀ کوچک زیبایی ازلای گلبرگهای لرزان آن بیرون جست. تاجی از گل برسر وپیراهن آسمانی رنگی که رمز امیدواری است برتن ویک جفت بال آتشین بردو طرفش داشت وبا آهنگ نرم وظریف گفت: اودیت !من فرشتۀ عشق هستم. منم آن که امروز،لوییس، ان جوان خوش آواز ودوست داشتنی را نزد تو فرستادم. اودیت!من به دردهای دل نازک تو پی بردم واشجهای چشمت را دیدم وآمدم که آنهارا پاک کنم. من شب وروز دور زمین می گردم ودل عاشقان را به هم نزدیک میسازم. وارد کلبه های محقر بینوایان میشوم وبه قصور سلاطین هم میروم. اودیت! من آنم که زیر پای دلباخته گان گل می گسترم واز وصلت ایشان فرزندانی به وجود می آورم. من همه جا هستم. در سبزه ها، میان گلها، در بخاریها وحتی زیر تختخوابهای همسران میروم. آن جا که پای من به میان آیدحدیث عشق آغاز میشود ونازوکزشمه وبوسه به وجود می آید ودلها خرسندی می یابند. اودیت !تو به مرادت رسیدی ؛دگر غم مخوروگریه مکن. . . این بگفت ودوباره داخل شگوفه شد. داستان فرشتۀ عشق را که اودیت در خواب دید ازیک سو زنده گی عاطفی اودیت را جهت میداد ازسوی دیگرگفتمانی را میان راوی ونینون خلق می کند. این گفتمان مطابق مقتضای حال آن دو که در شب سرد زمستانی قراردارند به راه می افتد وسخن نه ازلطافت گل وبرگ ؛بلکه از عشق آتشینی است که شعله های آتش در آتشدان بخاری درشب سرد زمستان نمادآن قرار میگیرد. راوی میگوید: آه نینون! آیا هیچ میدانی ما هم فرشتۀ عشق داریم. هان نگاه کن ؛ببین چگونه درآتش بخاری می رقصد وجست وخیز می کند ودوباره دنبال گفتمان میان خود ونینون را ازروی روایت رویدادهای زنده گی اودیت ادامه میدهد:

موقعی که اودیت صبح ازخواب برخاست دید خورشید پرتوش را به اتاق تابیده وگنجشکان روی شاخه های درختان نشسته جیر جیر می کنند. نسیم لطیفی گیسوانش را نوازش میداد وبوی عطر گلها را به مشامش میرساند ؛بادلی پرازامید ازجایش پرید وبه بازی وخنده ورقص پرداخت. آن روز برخلاف سابق به زنده گی خوشبین بود؛گلهارا می بویید وبر روی گنجشکان لبخند می زد وبا دستهای کوچک وظریفش زلفهایش را ازروی پیشانی دور می ساخت. عناصر فانتیستیک عناصری است که رویدادهارا از مسیرطبیعی بیرون می کند ونیروی خیال وخواب ورویا را درمسیر حرکت رویدادها –برخلاف قوانین طبیعت—دخیل میسازد. فرشتۀ عشق،خواب ورویا وحوادثی که منجر به دیداراودیت با جوانی که فرشتۀ عشق اورا لوییس معرفی می کند ودیدارلوییس در قصروسایر رویدادها همه جنبه های فانتیستیک را در داستان نشان میدهد که محتوای غنایی آن در گفتمان عشق راوی ونینون منعکس میشود.

چون عصر شد اودیت به تالار بزرگ قصر آمد. کاکایش را دید که نزدیک سواری نشسته با او گرم صحبت است. پیش رفت ودر چهرۀ سوار خیره شد. اورا شناخت. پرورداگارا!همان جوان دیروزی یا به قول فرشتۀ عشق لوییس بود شاخۀ مارگولن را هنوز دردست داشت. ازخرسندی گونه هایش گلگون شدوخواست فریاد بزند اما باز خودداری کرد. رویا وواقعیت، گذشته وحال، اودیت ونینون، راوی ولویس، فصل بهار وفصل زمستان همه درمحورعشق وفرشتۀ عشق درهم می آمیختند وگفتمان روایت نخست (راوی ونینون) را از محتوای روایت دوم (لوییس واودیت) سرشار میکرد. راوی احساس میکرد که درین اثنا فرشتۀ عشق ازمیان گلهای آتش بخاری ظاهر شد ؛تبسم نمکینی برلبهایش نمایان بود ودر حالی که دامن پیراهن آسمانی رنگش را در دست داشت روی فرش پرید. راوی به روایتگری ادامه داد وگفت: رویاهای اودیت سراسرذهنش ر افراگرفت. آنچه اودر رویا میدید دیگران دیده نمیتوانستند،تحت تاأثیر همین رویا لوییس را مشاهده کرد. ازدیگران، هیچکس، غیر ازاودیت لوییس را نمی دید. اما کنت دوانکران با سوار، پیرامون زنده گی سخن میراند واودیت در عالم رویا ازکاکایش می شنید که به سوار—درخیال ِاودیت به لوییس –میگفت: فرزند عزیزم،ازمن گذشت ؛ولی تو تا میتوانی عشقبازی کن واز جوانی خود بهره مند شو!اشباح پیری را دور ساز وبازی ونشاط پیشه گیروجز بوسه هدفی نداشته باش!زنده گی جز خواب وخیالی بیش نیست. تا حرارت در بدن وشوردر سرداری ازعشق، اززیبایی واز لحظات کامرانی وعیش سود ببر. . . انسان که در شانزده ساله گی به معنی عشق پی می برد دیگر حرف ونصیحت گوش نمیدهد. . . یک نگاه کوتاه او ازگفتار ونامۀ طولانی ومفصل موثرتر است. فرشتۀ عشق فرصت را غنیمت شمرد وبالهای خودرا چون پرده جلو چشمان کنت قرار داد ودست اودیت را گرفت ودر دست اولیس گذاشت. لوییس لبهای آتشین را بر لبهای شیرین اودیت نهاد ودیوانه وار آنهارا بوسه زد. گفتمان آرزو ومیل وخواهش ازلبهای آتشین لوییس درپیوند با عشق اودیت که منشاء اش آتش بخاری درشب سرد زمستان بود به لبهای آتشین راوی درپیوند با عشق نینون انتقال کردوگفت: نینون! حالا منهم می خواهم از فرشتۀ عشق خودمان سخن بگویم. آیا او پروبالش را به روی ما گسترده است؟آیا ما میتوانیم مانند لوییس واودیت لب به لب هم بگذاریم. آه، نینون!آه، نینون ! باری، کنت مشغول پند وموعظه بود وآن دو موجود پاک ونازنین چون ساقه های نیلوفر به هیم پیچیده لذت می بردند. اوه،این بالهای فرشتۀ عشق چیست ؟این سایه بانها ی مهر کدامست؟نینون !گاهی اتفاق می افتد که دختران در زنده گی خود آنهارا می یابند وبه وصال عاشقان شان می رسند. مگر این طور نیست؟ سرانجام کنت سخنانش را برید ولوییس هم خدا حافظی کرد ورفت واودیت به اتاق خود برگشت وخوابید.

این مرتبه خواب دید که سراسرکوه را گلهای رنگارنگ پوشانیده وهزاران هزار چراغ که نور هرکدام از پرتو خورشید شدشد تر بود شب را به روز مبدل ساخته است. آه نینون !چه خواب خوشی!بامدادان که از خواب بیدار شد به باغچۀ قلعه رفت. سواری به اورسید وسلام کرد وگذشت. چون دور شد اودیت برگشت واورا نگریست. دیدشاخۀ مرگولین معهود دردستش می باشد. اورا شناخت. . . لوییس بود. ازخوشحالی نزدیک بود پروبال در بیاورد وخودرا در آغوش او بیندازد. نینون، نمیدانی وقتی که دختری در روز روشن دلدار خودرا ملاقات می کند چقدر خرسند میشود!دنبالش رفت. لوییس دست اودیت را گرفت وروی چمنهای سبز وزیر سایۀ درخت سندیان اورا نزد خود نشاند. زبانها بسته وتنها چشمان آنها بود که هر چه دردل نسبت به هم داشتند تغییر می کرد. نینون !من برای تو حرفهایی را که شاخه های سندیان هنگامی که این دو دلباخته را دران حال دیدند به هم زدند ؛نمی گویم. چه لزوم دارد نینون که برای تو شرح بدهم. مثلأ گنجشکان ومرغان از اطراف آمدند تا ببینند لوییس واودیت باهم چه زمزمه می کنند. اگر بگویم آن درخت سندیان به اندازه یی نزد ذآنها محبوب شد که بعد ها همه لابلای شاخه های آن لانه نمودند؛شاید باور نکنی. اما ای نینون کدام خوشی است که دوام پیدا می کند؟!درین گیرودار،درین شوروهیجان، اودیت یک وقت متوجه شد که کنت در راهرو قدم میزند. ترس اورا فرا گرفت وبی اختیار شروع به لرزیدن نمود. نا گاه فرشتۀ عشق ازمیان سبزه ها برامد وبالهای خودرا روی لوییس واودیت پهن کردوآنهارا ازچشم اغیار پنهان داشت. حدیث بوسه باز آغاز شد. کنت وقتی که نزدیک رسید ازفرط تعجب در جای خود میخکوب شد. صداهایی می شنید؛ولی کسی را نمی دید. فرشتۀ عشق زبان به سخن گشود وگفت: من مظهر عشق هستم ؛برچشم کسی که معنی عشق را نمی فهمد پرده می کشم تا چیزی نبیند. اوه، ای دودلباختۀ زیبا ازین پس دیگر از احدی ترس وهراس نداشته باشید بلکه هرجا وهر موقع دست تان رسید به ندای عشق پاسخ دهید. در روز روشن وهوای آزاد،در شب مهتاب، هنگامی که نسیم لطیف می وزد؛ودر کنار چشمه ها وقناتها با دلداده گان خود به خوشی ومسرت به سر برید. خدا مرا فرستاده است که شر فضولان وحسودان را ازشما دور سازم وبالهایی از آتش به من عطا فرمود وگفت: برو. . . ودلها را به هم نزدیک کن والفت بده. مژده بده که من این جا هستم وعشق شمارا می یابم. سپس رفت وبه جمع آوری قطرات شبنم که یگانه خوراکش بود پرداخت وآن دو عاشق ومعشوق را به حال خود گذاشت. تا شب در حالی که دست در کمر هم ولب بر لب یک دیگر داشتند مهر می ورزیدند وازعشق خود منتهای لذت را می بردند. همین که ساعت جدایی وفراق رسید آثار اندوه ونگرانی درنگاههای آنها نمودارشد. فرشتۀ عشق چیزی به ایشان گفت که گویا خوششان آمد. چه تبسم رضایت بخشی برلبهایشان نقش بست ودر جواب او حرفی نزدند. فرشتۀ عشق هماندم چوبی را که در دست داشت آهسته بر پیشانی هردوی آنها نواخت. ناگهان. . . اوه،نینون! چرا رنگت پرید؛بگذار داستانم را تمام کنم. . . آری. ناگهان لوییس واودیت تغییر شکل داده به صورت دو بتۀ مارگولین درامدند. برگهای یکی به برگهای دگری چسپید وشاخه هایشان درهم پیچید. اسطورۀ مارگولین، اسطورۀ عشق اودیت ولوییس است. این اسطوره آغازتری وتازه گی عشق را نشان میدهد که برطبیعت اثر می گذارد. طبیعت را با عشق با اروتیک پیوند میزند. این اسطوره عشق را به گونۀ طبیعی جزء زنده گی میداند. امروز مارگولین نماداسطورۀعشق است. هرگاه عشق در قلبهای دختران وپسران وزنان ومردان ریشه بگیرد، جاودانه میشود. آری، دخترک عزیز. . . اینجا بعد ازان ایام گلهایی میروید وشگفته میشود که هیچگاه به پژمرده گی نمی گراید بلکه تا ابد زیبا وبا طراوت می ماند وبوی آن فضا را معطر میسازد. نینون !چون بهار فرا رسد وزمینها دوباره سبز شود من وتو به چمن زارها می رویم وبته های مارگولن را جستجومیکنیم تا دریابیم که فرشتۀ عشق در کدام یک ازشگوفه ها پنهان میباشد.

هر داستان، شعر،درامه یا هرنوشته ادبی هدفی دارد که آن عبارت ازاثرگذاری آنست بر خواننده گان یا شنونده گان. این هدف درداستان فرشتۀ عشق بسیارروشن بیان شده که نحوۀ روایت پردازی را چنان که دیده شد ظریفانه وازجهاتی ویژه معنی دارتر گردانیده است. راوی یا نویسنده میگوید: من ازسرودن این داستان منظوری داشتم ومیخواستم بدین وسیله ترابه خاطرموجودیت باران دسامبر که شیشه های دریچه را به شدت می نوازدازرفتن منصرف کنم وازموقع استفده کرده عشق خودرا نسبت به توابراز کنم. . . . اوه نینون. . . بگذار بگویم که بدین وسیله عشق خودرا بردلت جای دهم.

زخمهای روحی، حافظه وتبارز اجتماعی

داستان توسط دو راوی دریک فضای خوش آیند، درگفتگومیان دو دوست که همدیگررا درک می کنند ویکی بر رازداری دیگری باوردارد؛درمدت کمترازدوساعت روایت میشود. این دو راوی یکی شخصیت مرکزی داستان است ودیگری دوست بسیار نزدیک اوکه مورد اعتماد شخصیت مرکزی میباشد. دوست هیپولیت راوی اصلی است وخود هیپولیت راوی دوم که بیشترین رویدادها توسط او روایت میشود. رویدادهایی که هیپولیت روایت می کند بیشتر بر حالات درونی وناهنجاریهایی که دردرون او رخ داده است به بیان می آید که ازنظرروانشناسی جالب وقابل تامل است ومثالهایی ازعقده ها،انحرافات ودردهایی دارد که گاهی غیر قابل تحمل میشود. فضایی که روایت دران صورت میگیرد شامی درکافه یی درمحلۀ بدنامی واقع پاریس است؛درهوای سرد وبارانی نزدیکیهای عید نویل. نیم رخ اجتماعی داستان برذهنیت مثبت مردم محله نسبت به شخصیت هیپولیت است که توسط دوستش روایت میشود ونیم رخ روانی آن بر حادثۀ دردناکی تمرکزدارد که هیپولیت ازاعماق روح خود به شرح دردناک آن که با عاطفۀ شدید همراهست میپردازد وبه روایتگری داستان به حیث راوی اول شخص سهم می گیرد. هردو راوی موقف اول شخص را درروایتگری دارند. گفتمان اجتماعی این داستان بر جنگیدن دربرابر استیلا گری تمرکز دارد که درنتیجه آن شخصیت مرکزی داستان تبارز اجتماعی یافته است. استیلا یا سلطه گری درمناسبات اجتماعی مقابله را در درون این مناسبات می پرورد ومقابله کننده گان ازنظر این که ازکی دفاع کرده اند ازنظر اخلاقی واجتماعی منزلت ومقام اجتماعی پیدا می کنند ودرمیان گروههای مربوط مورد محبت قرار می گیرند. این مقابله کننده گان چون در برابر ظلم واجحاف جنگیده اندمورد توجه گروه های اجتماعی خاص اند. هیپولیت به خاطر خودش، زنهایی که درزندگیش بودند؛دوستانش ومیهنش که ناخودآگاهانه آنرا دوست میداشت جنگیده بود. درنتیجۀ این جنگها چهره هایی همانند هیپولیت ازنظرروحی وروانی روح شان پراز زخمهای سطحی وگاهی کاری است که آثارآن درطول زندگی آنها باقی می ماند وگاهی التیام ان به مشکل میسر میگردد. تحلیل روانی شخصیت مرکزی داستان وسوسه نوشتۀ جوزف کسل به بیان این نوع زخمها درمیان گروه اجتماعی محله یی که با کاباره ها،قمارخانه ها ومحل رفت وآمد زنان تن فروش مشهوراست ؛میپردازد. این زحمها گاهی ازسوی روان شناسان اشاره به امراض شخصیتی چون تزلزل وتعددشخصیت وآسیبهایی دارد که به فعالیتهای منشعب ازقوانین حرکات انعکاسی ازنوع قانون لرزش ممتد برمیگردد. راوی از تبارز اجتماعی هیپولیت در پاریس 18 درفرانسه سخن میگوید وهمانند سایر مردمان از علاقۀ خود نسبت به شخصیت دوست داشتنی هیپولیت یادمی کند. زنده گی مقابله کننده گان دربرابرتجاوزوبیرحمی یا جنگند ه گان دردرون مناسبات اجتماعی، برعلاوۀ زخمها ی اجتماعی وروانی دارای اسراری هم است که دربارۀ آن گوناگون سخنها گفته میشود وموضوع داستانها قرار میگیرد. معرفی شخصیت مرکزی، با اشاره به علایق راوی به افرادی چون او، محله، کافه یی که وی درانجا قرار داردوآدمهایی که دردور وبرآن قراردارد صورت میگیرد. راوی در آغاز داستان ازهوای دیدارهیپولیت ونوشیدن یک جام شراب با وی دریکی از شبهای عید نویل که به سرش زده بود؛ یادمی کند. این هوای دیدار—ازین که میدانست چه وقت ودرکجا او را دریابد؛زیرا با وجود تاریکی واسرار آمیز بودن حیات هیپولیت، زنده گی او دارای نظم وترتیب وبعض نقاط روشن بود — اورا به سوی هیپولیت دریک کافه شباهنگام رهنمون شد. تصویر کافه یی که هیپولیت دران قرار داشت وآدمیان بیشمار در داخل کافه میخواستند خودرا به اونزدیک کنند؛تصویر رویا انگیز بود وهوای سرد بیرون وهوای گرم داخل کافه واحساسات مردم نسبت به او چهرۀ اورا مرموزساخته بود وافسانوی جلوه میداد. راوی میگوید: آن شب، قبل ازین که دستگیرۀ دروازۀ کافه را بچرخانم ازپشت شیشه یی که بران بخار نشسته بود ؛نیمرخ بزرگ اورا که در کنار بار ایستاده بود؛دیدم. هیپولیت همیشه وسط باررا برمیگزید؛گویی آن نقطه شایستۀ او بود. دستهایش را به جیب می گذاشت وبه کسی نمیدید. قامتش آن اندازه بلندترازدگران بود که این بی اعتنایی او طبیعی معلوم میشد. راوی پس ازدیدن اوچند لحظه تامل کرد. راوی میگوید: من آدمها ومحله های پرازآدمها راکه برایم ایجادگررویا هااست ؛دوست دارم. چه منظره یی رویا انگیز تر ازمنظره یی بود که آن لحظه درمقابلش قرار گرفته بود. شیشه که ازخارج پرازآب باران وازداخل پرازبخاربودهالۀ مرموزدرچهرۀ هیپولیت میکشید.

مقایسۀ هیپولیت با مردان بلند قامت وجنگجوی دیگر چهرۀ هیپولیت را بیشتربزرگ می گرداند وخصوصیات شخصیتی اورا برملا میسازد تا تبارزات اجتماعی اورا درمیان دوستدارانش توجیه کند. مشتریان کافه همه خطرناک وپرخشونت بودند ولی میدانستم که هیپولیت ازهمه زورمند تر بود. شهامتی نامشهود،قاطعیتی سخت وعضلاتی درهم پیچیده وسنگین داشت. اومزۀ تمام تبعیدگاهها وزندانهای معروف جهان را چشیده بود. هیپولیت به خاطر خودش، زنهایی که درزندگیش بودند؛دوستانش ومیهنش که ناخودآگاهانه آنرا دوست میداشت جنگیده بود. تمام اینها جاذبه یی به او بخشیده بود که تمام عابرین کوچۀ مونماتردرهوای سرد وبارانی آن شب دربرابر کافه قدم آهسته میکردند تا آن کوه گوشت را که درمقابل بار ایستاده بود ببینند.

مناسبات روحی وعاطفی هیپولیت با دیگران نوعی ازرفتار ویژه یی را میان او ودیگران برقرار کرده بود که درپهلوی خصوصیات اجتماعی وفزیکی اوبرجسته گی روحی اورا نشان میداد. با گشاده رویی به صورتم نگریست. دستهایش همچنان در جیبش بود. ولی ازبرق نگاه مغرورش دانستم که ازدیدارم خوشحال است. پرسید: چه میل داری؟ لحن آوازش طوری بود که گویی صبح آن روز باهم ملاقات کرده ایم. درحالی که ازماهها پیش چنین فرصتی دست نداده بود. مردانی که کناربار جمع بودند؛دلشان نمی خواست جایشان را به دیگری بدهند. چه این کار بیش ازین که راحتی شانرا برهم میزد ؛به غرور شان خدشه وارد میکرد. ولی چون دیدند که هیپولیت نظر محبتی به من دارد بی آن که یک کلمه حرف بزنند؛کناررفتند تا جایی برای من باز شود. وحتی برای این که احترام خودرا نسبت به او آشکار سازند؛اندکی جا در طرفین ما خالی نهادند.

اما این رفتارها، به اجتماع تعلق داشت وبه پیوند های نقش اجتماعی او وشخصیتی که بیشتر با جهان دیگران ارتباط داشت ؛اما یک دنیای دیگر حاکم بر شخصیت او بود که جزدوستانی از جمله راوی داستان دیگران ازان دنیا بیگانه بودند. دنیایی که با همه امکانات جلو خوشیهای اورا میگرفت واورا در دنیای غم واندوه قرار میداد ودنیا را برایش جهنم می گردانید. نیمرخ اجتماعی او که ازسعادتمندی او در اجتماع خبر میداد نیمرخ روانی اوخبر ازدردهایی میداد که اورا نسبت به سنش پیرتر نشان میداد وعجین با غم واندوه. راوی درگفتگوبا اوبه این دو دنیا میپردازد وسیر رشد ناهنجارروانی را اززبان خودش به بیان می نشیند. راوی با اشاره به رویۀ مردم وتعارفاتی که به دوستش می کند میگوید: این نوع کارها هیپولیت را خوش می آمد وبه همین جهت در چهره اش لحظه یی برق خوشحالی درخشید وگفت: کارخوبی کردی که آمدی ؛خیلی کسل شده بودم!شرابی را که برایم سفارش داده بود؛نوشیدم. به اشارۀ سر،سفارش جای دیگری دادوبعد پول شراب را پرداخت ؛چون می دانستم نمی گذارد کسی خرج اورا بدهد؛ تعارف نکردم. بعد گفت: حالا بیا برویم دریک گوشۀ آرام شام بخوریم. تا به رستورانت رسیدیم لب از لب نگشود وآن گاه که بر سر میزنشستیم گفت: کسل شده ام. . . پول بیش از میزان احتیاجم دراختیاردارم وزن بیش ازآنچه لازم دارم. میدانی حالا مشغول نشخوار کردن خاطرات بیست سال پیش هستم درست مثل یک پیر مرد. وچقدر تاسف میخورم آن هم برای خاطرات دوران بدبختیم. تا حال یک روز هم نتوانسته ام خاطرۀ یک عید نویل را ازیاد ببرم. تنها با تو میتوانم ازگذشته ها صحبت کنم. . . تو زنده گی را نمی شناسی سیگارت را روشن کن وازجا تکان نخور تا برایت توضیح بدهم.

با آنکه او درتمام زندگی خود،انواع شکنجه ها را دیده بود؛اما ازان میان حادثه یی که در بیست ساله گی با آن مواجه شده بود؛اورابه وضعی دچارکرده بودکه زندگی روانی اورا کاملأ دردناک ساخته بود وبارباراورا در شکنجۀ روحی قرارمیداد. ازنظر روانشناسی آن قدر آن شکنجه عمیق بود که نخاع شوکی یا مغزتیره راتحت شعاع قرارداده بود ودرحالی که تحریک نخستین بیست سال بود که ازمیان رفته بود؛اما مطابق قانون لرزش ممتد دربرابر آن یک ضربۀ کاری،باربار محرکها فعال میشدند. تحریک که توسط عصب حسی در سلول حسی وازان جا توسط عصب میانجی به سلول تحریکی وعصب تحریکی میرود؛درصورتی که بسیار شدید باشد نخاع شوکی را مورد ضربه قرار میدهد که نخاع شوکی بارباردربرابرآن اثرجواب تهیه می کند وبدین صورت شخص را دچار ناراحتی می نماید. ازسوی دیگر،چنین شخص از نظر شخصیتی نیز دچار تزلزل وتعدد شخصیت شده بود. هیپولیت درزندگی عادی یک نوع شخصیت داشت ودرزندگی عاطفی با دوستان بسیارنزدیک ومحرم اسرارچهرۀ دیگر تبارزمیداد. آن چهرۀ زورمند، درنزد دوستان بسیار نزدیک، سخت مظلوم تبارزمی کند ونیز حافظه اش دردهای آن دوره ازحیات را چنان بزرگ حس می کند که در وقت بیان آن حتی دوستی که برایش درد دل می کند ودردهای خودرا به وی بیان مینماید غیر قابل تحمل میگردد. جزئیات این حادثه ابعاد مختلف این ضربه روحی شدید را در جریان رویدادهایی که پیهم در حیات او رخ داده اند،روشن می کند. هیپولیت همانند یک مریض روانی که تاریخچۀ زندگی خودرا شرح میدهدبه راوی میگوید: آنچه برایت حکایت می کنم مربوط به روزگاریست که فقط بیست سال داشتم. آن وقت مثل یک رقاص خوش اندام بودم. با همین سال کم، مراکش، اسکندریه وفلسطین را دیده بودم وسختیهای بسیار تحمل کرده بودم. موقعی که سرانجام به پاریس آمدم دلم میخواست ازخدمت سربازی بگریزم وکام دلی از زندگی بگیرم.

گرفتن کام دل یا کامجویی اززندگی، انگیزۀ خلاف ورزیهایی شد که ظاهرأعامل آن نه خودش بلکه دوست دخترش بود. اما معلوم بود که میل شدیدی اورا برای پول دارشدن میخواند؛ازهر راهی که باشد ؛گرچه ظاهرأ کارهای آن چنانی را مناسب نمیدانست ؛ولی ژولیت وموقعیت خودش در پیوند بازنان اورا درراهی می انداخت که زود پولدارشد. هیپولیت دربارۀ نخستین قدمها برای پولدار شدن گفت: او میخواست اززنده گی کام بگیرد؛ ولی اوضاع بر وفق مراد نبود تا این که با دخترکی به نام ژولیت آشنا شدم. چون با زنها ودختران متعددی سروکارداشتم ؛ثروتمندان امریکای جنوبی به سراغم می آمدند تا زنان دلخواهشان را در اختیار شان بگذارم. آنها برای هر زن یا دختری دوسه هزارفرانک میدادند. هیپولیت نخستین معاملۀ خودرا – با اکراه نه با ذوق–در پیوند با فروش ژولیت چنین بیان کرد: من جوان بودم وناشی وبه همین جهت این کاررا دوست نداشتم. ژولیت دست به کار شد. اورا به اولین مشتری فروختم که اورا ببرد ؛ولی درانجا ژولیت ازچنگش گریخت ونزدم بازگشت. فروش ژولیت آسانترین راه برای او جهت دستیابی به پول بود که ازسوی او تکرار شد تا این که دردام پولیس افتاد. هیپولیت درین باره چنین گفت: خلاصه پنج دفعه ژولیت را فروختم ودست پولیس هم به من نمی رسید چون آدم زرنگی بودم. زندگی بروفق مراد شده بود تا سر انجام به چنگ پولیس افتادم. چه کسی مرابه گیرپولیس داده بود؟یک مشتری امریکایی ؟یا ژولیت که به مرد دیگری دل بسته بود وازمن وحشت داشت؟ رویدادها یکی پس ازدیگری به سراغ هیپولیت آمدند. این رویدادها جنبه های روانی شخصیت هیپولیت را درضمن روایت پنج دسته دقیقأ نشان میدهد.

دستۀ اول رویدادها که شامل فرستادن اوبه سربازی در سربازخانۀ فرانسوی درافریقا،چند هفته مسافرت شکنجه آورودرگیری با همزنجیری او که نگهبان شده بود ومحکوم شدن به اعمال شاقه دریک یک واحد صحرایی میشد این همه راهیپولیت چنین بیان داشت: به هرحال مرا به سربازخانه یی درافریقا فرستادند. چون دورۀ خدمت سربازی نکرده بود وتا آن وقت فراری دورۀ خدمت بود. مسافرت شکنجه آور بود. درریل وکشتی مارا دو به دوبه هم بسته بودند. جا برای جنبیدن نبود. هم زنجیر من مردک لاغروضعیفی بود که علاوه براینها دروغگوی قهاری هم به شمار می آمد. چند هفته یی که در کنار هم زنده گی می کردیم روابط دوستانه یی هم داشتیم. او پول نداشت ومن مجبور بودم مخارج اضافی اورا بپردازم. خلاصه دوران سفربه سرآمد ومن حتی به یاد ندارم که اولین اقامت گاه ما کجا بود. درانجا همسفر من نگهبان شد. یک شب که میخواستم ازسرباز خانه بگریزم وبه شهر بروم جلوم را گرفت وبا صدای خشکی گفت: هیپولیت کجا میروی؟ فکر کردم شوخی می کند ولی او با لحن بسیارخشمگین فریاد زد: احمق چرا سلام نکردی؟فورأ برگرد!من تا آن موقع آرام بودم ؛ولی ناگهان خشم سراپایم را فرا گرفت. خوشبختانه سرنیزه همراه نداشتم وبه همین جهت با مشت ضربۀ سختی به صورتش نواختم وچند لحظه بعد او ناله کنان روی زمین افتاده بود. فرصت نکردم بیشتر اورا کتک بزنم چون نگهبانان به سرم ریختند. وفردای آنروز برای انجام اعمال شاقه ه یک واحد صحرایی اعزام گردیدم.

دستۀ دوم رویدادها را که دران گرفتن انتقام از نگهبان نمک نشناس توسط یکی ازدوستان هیپولیت،شرح سختیهای گرما وسردی، نبود غذای مناسب دراردوگاه اعمال شاقه،انظباط شدید حین اجرای کاردرآن اردوگاه وبیان این که برعکس شرایط ناخوشایند وحتی طاقت فرسا، فرمانده آن یک ستوان دوست داشتنی بود ؛مطرح میشد؛هیپولیت چنین شرح داد: قبل از حرکت به سوی شکنجه گاه این ماجرا را برای یکی ازدوستانم به نام آشیل حکایت کردم وپانزده روز بعد ازرفتن من، جسد نگهبان نمک ناشناس را دریکی ازکوچه های تنگ شهر پیدا کردند. دراین اردو گاه ِکار ِاجباری،معنی واقعی بدبختی را درک کردم. روز چنان گرمای هولناکی همه جارا می گرفت که انسان دیوانه میشد وشب سرما خون را در رگها منجمد می کرد. به هنگام خواب سر بر سنگ می نهادیم وغذایمان نان خشک بود. برای به دست آوردن چند جرعه آب متعفن هم میبایست چندین کیلو متر راه را پیاده طی کنیم. اگر لحظه یی دست از کار می کشیدیم نگهبانان سنگالی با لگد به جان مان می افتادند. آنها همیشه آماده بودند تا به کمترین بهانه یی آتش ماشینداررا به روی ما بگشایند. من همه چیزرا تحمل می کردم بی آن که لب از لب بگشایم. امیدوارم باور کنی که این کاررا ازترس کشته شدن به دست سنگالیها نمی کردم. همه چیز را تحمل می کردم به خاطراین که فرماندهی اردوگاه فرماندهی شریف ازاهالی کرس بود. ستوان سالون مثل همه اهالی کرس بود که یا خیلی خوب هستند یا خیلی بد. منتهی او آدمی قابل احترام، مرتب وفهمیده بود. رئیسی بود که مادر سخت ترین شرایط همه به دیدن او احساس آرامش می کردیم وقدرت شکایت وشورش را ازدست میدادیم. موقعی که ازکسی می پرسید: ازوضعیت راضی هستی یا نه؟او بی اختیار جواب میداد: خیلی راضی هستم. جناب ستوان باور کنید.

دستۀ سوم رویدادها مربوط به سالون است. موضوعی که مطرح میشود خصوصیت سادیستی شکنجه گران است. شکنجه گران از شکنجه لذت می برند اما هیپولیت عقیده اشت که سالون درآن جمله نیست او درین مورد چنین اشاره کرد: سالون لاغر اندام وکوتاه قامت بود. چشمانی غمگین وریشی کم پشت داشت وموقعی که کسی را تنبیه میکرد همه حرکاتش نشان میداد که از این کارراضی نیست. باور کن کسانی که دیگران را تنبیه می کنند؛شکنجه میدهند وازین کار لذت نمی برند؛بسیار نادراند. هیپولیت خاطرۀ دردناک خودرااز سالون با تاکید بربزرگواری او وکارزشتی که خودش تحت تاثیر شدت عواطف کرده بود وکاملأ برخلاف محبتی بود که او نسبت به سالون داشت چنین بیان کرد: یک ماه از زنده گی در اردوگاه می گذشت. اواخرماه دسمبربود. همه ساکنین اردو گاه به یاد عید وخاوادۀ خود افتادند. ناراحتی، اندوه ودلزده گی همه را در چنگ خود گرفته بود. من هم بدون آن که حرفی بزنم ازشدت خشم واندوه دندانهایم به هم می فشرد. ولی چه میشد کرد. مادر میان دریای بی ساحلی از شن ودر چنگ مشتی انسانهای بیرحم اسیر شده بودیم. درین مواقع انسان دلش میخواهددست به وحشتناک ترین کارها بزند؛آنهم علیه خودش ونیروی ناشناخته انسان را به سوی این کار می کشاند. . . . شخصی که با اراده وتعقل حرکت نکند وقتی که عواطف محبت اورا بپیچاند نسبت به شخصی که مهرمی ورزد؛ چنان عملی را انجام میدهد که جای ابراز دوستی نشانۀ دشمنی حساب میشود. چنان که هیپولیت نسبت به سالون در خود احساس محبت میکرد ؛ولی عملش وفکرش خلاف آنرا انجام میداد. او گفت: صبح روز 24 دسمبرمثل همیشه ستوان به بازدید دستۀ ما آمد. موقعی که جلو من رسید به او وبه ریش کوتاهش نگاه کردم واحساس نمودم که بیش از همیشه دوستش دارم. نمیدانم چطور شد که به فکر کندن ریشهایش افتادم. یک لحظه هم تردید نکردم. ازصف بیرون آمدم ومشتی ازریشهایش را کندم. برایت چه بگویم. نگاهش ازهمیشه غم انگیز تر شده بود؛ولی اثری هم از خشم دراو دیده نمیشد. دیگران خشمگین شده بودند. آنها مرا در زمین انداختند وتا موقعی که بیهوش نشده بودم زیرمشت ولگدقرارداشتم. چند ساعت بعد در یک سیلو به هوش آمدم لابد مقصودم را از سیلو نمیفهمی. سیلو چاهی است تنگ وتاریک به عمق چند متر که ته آن پراز حشرات وجانوران گوناگون است. موقعی که انسان به درون آن میرود امکان هیچ حرکتی وجود ندارد وخارج شدن ازآن فقط به کمک تناب میسر است. واگر تو سرت را ازسیلو بیرون آوری نگهبان سنگالی که انتظارت را می کشد ترا با یک رگبار گلوله برای همیشه به ته آن می اندازد. ولی من اگر تناب هم داشتم ودوستی هم بود که نگهبان سنگالی را از پای در آورد وسرتناب را بگیرد به فکر خارج شدن از سیلو نمی افتادم. چون حکم کسی را داشتم که در حالت مستی بهترین دوستش رامشت ولگد زده بود وبعد ازرفع مستی ازشدت خجلت فقط آرزوی مردن را دارد وبه همین علت آرام بودم من به یک مافوق در حضور دشمن حمله برده بودم وبه همین جهت، فردای آن روز تیربارانم می کردند ولی باور کن ازین بابت هیچ تاسفی نداشتم وحتی راضی هم بودم. برای پایدار ماندن این نوع رضایت خاطر هاهرگز نباید زیاد به فکر فرو رفت ولی من تمام شب را در پیش داشتم آن هم چه شبی. بینهایت سرد بود. ستاره گان برفراز سوراخ چاه، چشمک میزدند وصدای شغالی ازدور به گوش می رسید ومن حس کردم که تمایلی به مردن ندارم. به فکر پدرم افتادم که نمیدانست چه پسری شروری دارد وحالا می فهمید که پسر نا خلفش را تیرباران کرده اند.

دستۀ چهارم رویدادها بازهم باستوان سالون وبا پی آمد حادثه سیلو ارتباط دارد. پدرهیپولیت که ازنظر هیپولیت یک شخصیت خوب وشرافتمند بودوبنابرنام ونشان نیک که درمیان مردم ومحیط داشت ازاین که پسرش درراه خلاف اخلاق گام گذاشته بود واگر خبرمیشدطبیعتأناخرسند میشد؛معلوم گردید که نه تنها نزد پسرش هیپولیت بلکه درمحیط خود هم واقعأ آدم نیک است وستوان سالون به عنوان یک انسان شرافتمند به او احترام گذاشته ازکشتن هیپولیت صرف نظرکرده بود. هیپولیت به این امر چنین اشاره کرد: صبح خیلی دیر رسید ؛ولی بالاخره روشنایی دمید. افراد نگهبانی وزندانیان مقابل سیلو به صف ایستادند. چشمانم به شدت میسوخت ولی موقعی که از سیلو خارجم میکردند قیافۀ عادی به خودم گرفتم. تا این که جلو ستوان قرار گرفتم وهمه قدرتم راازدست دادم. اوبه من گفت: من میخواستم ترا مثل سگ بکشم چون لیاقت بیشتر ازین را نداری. ولی پرونده ات را قبلأ مطالعه کردم تو پدر شرافتمندی داری وجزاین هم هیچ چیزنداری. قبل از این که بفهمم مقصود ستوان چیست احساس کردم که صورتم به شدت می سوزد. هنوز لحظاتی نگذشته بود که ضربات شلاق ستوان مثل باران به سرورویم باریدند. آن روز عید نویل. . . برای این که مرا بیشتراذیت کنند نگذاشتند که دست به صورتم بکشم. با این همه، به ستوان سلام نظامی دادم وخونی را که به گوشۀ دهانم میریخت مکیدم وگفتم: تشکر می کنم جناب ستوان. این ماجرای یک عید نویل بود. . .

با روایت ماجرای عید نویل،روایت اززبان هیپولیت پایان یافت ودوباره روایت به زبان دوست هیپولیت قرار گرفت. دوست هیپولیت حالت روحی هیپولیت را که با یادآوری رویدادهای غم انگیز زنده گیش تحت تاثیر عواطف قرار گرفته بود واین عواطف اراده وتعقل اورا هر لحظه زیر نفوذ خود قرار میدادودر حالی که با بیان خود ازرویدادها میخواست دلتنگیهای خودرا کم بسازد برعکس خشم وغضب براو مستولی گردیده بود بیان نمود وجریان راچنین روایت کرد که بعد از حکایت ماجرای عید نویل هیپولیت به من نگاه نمی کرد. یعنی به هیچ جا نگاه نمی کرد. دستهایش را روی چشمهایش گذاشته بود. چند لحظه بعد دستهایش رابرداشت وبرچهره اش خطوط خشم واندوه نقش بستند. آیا نسبت به من خشمگین بود که مهمترین ماجرای زنده گیش را ازآغاز تا انتها شنیده بودم. ویا نسبت به خودش خشم داشت که پرده ازین ماجرا برداشته بود. با صدای خفه وتهدیدآمیز گفت: تنهایم بگذار. انگشتانش به وضعی تهدید آمیز منقبض شده بودند واین قطعات گوشت واستخوان شبیه یک قطعه صخره بودند. اوبه زحمت جلو خودش را گرفته بود که مرا زیر ضربه های مشت نگیرد. این وضع تحت تاثیریک رویداد روانی به وجود آمده بود ولی ازنظر اجتماعی هیپولیت،هیپولیت بود. دوست داشتنی. به همین جهت راوی گفت: با این همه اورا دوست داشتم.

تکنیک داستان درداستان و سمت دهی رویاها

داستان کوتاه ویلیام سارویان نویسندۀ ارمنی امریکایی باتکنیک داستان درداستان با رویا پردازی یک پسرک روزنامه فروش آغازمی کند ودردوداستان دگرکه یکی دردرون دیگری می آید رویا پردازی آدمی را درارتباط با اندیشه واراده به بررسی میگیردوذهن را ازان طریق استواری میدهد. ذهن با مغزارتباط دارد ومغزدرسراست. رویاها آفریدۀ ذهن است که زندگی راسمت میدهد. اعمال وفکرتوسط امیال، خواستها وخوابها ورویاها جان میگیرند وسرنوشت یک انسان را درپیوند با رویدادها وحوادث محیط وشرایط تاریخی و موقعیت آدمی تعیین می کنند. درین میان اشخاصی که درپیوند با آدمی است ازآدمی وآیندۀ او توقعات وپیش بینیهای معین پیدا می کند وخود شخص هم برای خود مطابق رویاهایش به تلاش عملی وتفکرمیپردازد. پسرک یازده سالۀ روزنامه فروش با موهای درازوانبوهش درپیوندبا این موها مورد توجه قرار میگیرد. علاقمندی به اوازسوی دگران، علاقمندی برای پسرک پرتلاشی است که هرکس ازدوستانش میخواهند آن پسردوست داشتنی تر بنماید وحال وآیندۀ خوشبخت داشته باشد. رویا های او با توقعات محیط همنوا میشود واورا به تپ وتلاش وامیدارد وخواب وخیالش را با نقدی که اززندگی باید داشته باشد؛همنوا می کند. درداستان اول او است با دوست نزدیکش دوشیزه گاما، برادرش کریکور ومادرش همراه با واقعیت محیط کالیفرنیا وکار روزنامه فروشی که ازان طریق با یک مشتری پولدارخود آشنا میشود. آن دوست پولدارهروقت که برای خرید روزنامه ازراه دور نزدش می آید توقعات بلندخودرا نسبت به او همیشه با تاکید برسر بزرگ اوکه موهای درازوانبوه داردابراز میدارد. اما دو داستان دیگر،هنگامی پدید می آید که او میخواهد موهای خودرا کم کند. این دو داستان دگردوچهرۀ متفاوت اززندگی راکه درداستان اول انعکاس داشت به رخ او می کشاند. واقعیتهای تلخ سرنوشت را. موهای انبوه ودراز نمادی ازپوشش سریا پوشش دنیای ذهنی است که با کم شدن آن، درحقیقت، محتوای ذهن اوآشکارمیگردد. همچنان ماندن موی دراز وانبوه نشانۀ انتخاب طرزنمود ش در جامعه مطابق خواست خودش است. اوبا این طرز موی مانند به خواست خود وخوابها ورویاهایش به طرز خودتحقق میدهد؛اما با گرفتن موها او با واقعیتها، خواستهای محیط ودگران همنوایی پیدا می کند. اوبه جای سیر در رویا به واقعیتهای تلخ زندگی خود که توام با ناداری وفقر است توجه می کند وبیشتربه صحنه های دردناک واقعیتهای زندگی کسانی چون آرام سلمانی وعموی آرام، میساک، متوجه میشود. آیا او تسلیم قصه های دردناک میشود یا به رویاهای خود مشغول میگردد؟ دوشیزه گاما نماد امیال (ناخودآگاه) اوست ؛کریور(من) ومادر(من برتر)  همه درتوازن قرار گرفته واورا دربرابر(واقعیت)  حیات قرار میدهد. آنها میخواهند پسرک روزنامه فروش را با واقعیت حیاتش روبرو کند؛اما با گذاشتن موهای دراز وانبوه، وی (پسرک روزنامه فروش) ازمیان حال جاری وآینده –ازمیان واقعیت جاری بزرگ یعنی واقعیت فراتر از محیط کوچک خانوادگی فقیرانه و آینده، به آینده نه مطابق محیط فقیرانه بلکه مطابق واقعیت فراتر از محیط کوچک خانوادگی فقیرانه میپردازد. مرد ملیونری که ازراه دور می آید وازو روزنامه میخرد وتوقع بالای خودرا نسبت به او ابراز می کند به ساحۀ (واقعیت فراتر از محیط خانوادگی) اشاره دارد. میان ((واقعیت فقیرانه خانوادگی) )  و((واقعیت فراتر ازمحیط خانوادگی) )  و((آینده) ) های هردو،ازیکسو ودنیای روانی پسرک ازدیگرسو،جدال نمودارمیگردد. این جدال درمخالفت با موی درازوانبوه پسرک ازسوی دوستان نزدیک ومردم محیطی که اورا میشناسند جریان می یابد. پسرک میگوید که دوشیزه گاما به من گفت احتیاج به اصلاح موی سر دارم. مادر وبرادرم کریکور نیز گفتند که تو به اصلاح موی سر محتاجی. تمام مردم میخواستند که من موی سرم را اصلاح کنم زیرا موهای سر من خیلی زیاد بود ومردم میگفتند که این قدر موی سیاه زیاد است. هرشخصی ازمن میپرسید که چه موقع برای اصلاح موی سر به سلمانی خواهم رفت. اما درین میان هاتینگ دون تاجربه مسألۀ موی پسرک دگرگونه میدید. پسرک گفت: تاجر ثروتمند به نام هاتینگ دون درشهرما میزیست که 240پوند وزن با سری کوچک ودو کادیلاک وششصد ایکر زمین وبیش ازیک ملیون دالر پول نقد دربانک داشت. اوعادت داشت که مسافت زیادی را طی کند وبه نزد من بیاید وازمن روزنامه بخرد وبگوید کالیفرنیا برای سر شما کوچک است!وبغرد وراجع به موهای سرم مطالبی بگوید. دوشیزه گاما ازموهای سرم عصبانی بود. یک روز گفت که نام سلمانی مخصوصی را نمیبرم زیرا در هر صورت به هرکدام که مراجعه کنید ؛به خوبی نمیتواند موهایت را اصلاح کند. درهمین زمان خواب ورویا درارتباط موها وحیات فقیرانه ازیکسو وآمال وآرزوها به شکل خواستها وافکارنو برای یک زندگی خوب ازسوی دگربه سراغش می آید وخواب وبیداری اورا نا آرام می کند. پسرک گفت: روزی بر روی چمنی درزیر درختی خوابیده بودم که پرنده یی برروی سرم نشست ومیخواست که درمیان موهایم برای خودش آشیانه یی بسازد. هنوز هوا نسبتأ سرد بود وکسی به جایی برای گردش نمیرفت. محرومیت اودربخش خانه مناسب ونبودن وسایل گرم کن درآرزوهایش انعکاس مییافت. باخود میگفت: چه خوب بود در نقطه یی از دنیا زمستانی نبود ومن زنده وبا نشاط می بودم ودرآنجا خانۀ کوچک میداشتم که دارای اتاقها ومیزها وتخت خواب وچوکیها واثاثه بود وعکسهایی روی دیوار داشت. آرزوی بهره وری ازلذایذ ومواهب زندگی وگردش جهان ودیدن شهرها ومردمان مختلف ازجمله چیزهایی بود که ذهنش را به خود مشغول میداشت. اوبا خودگفت این که انسان زنده باشد وازلذات ومواهب آن بهره مند گردد وبه گردش به اطراف واکناف جهان برود وازمصاحبت دوستان وآشنایان وسایر مردم محظوظ شود. من همواره میخواستم که زنده باشم وجاهایی را که ندیده ام اقلأ آنهارا خوب ببینم مثلأ شهرهای شگفتی انگیزدنیا مثل نیویورک،لندن،پاریس، برلین،ویانا، قستنطنیه،روم وهمچنین خیابانها، خانه هاو ومردمان زندۀ دنیا را ببینم. آرزوهایش گسترش مییابد ودیدن دروپنجره وقطار وکشتی ها درشب وشهرهای تاریخی وباستانی را آرزو می کند. درها وپنجره های هر جایی را درشب وقطارها وکشتی هارا برسطح دریا درشب، برسطح دریای تیره ولحظات روشن تمام سالهای مرده وشهرهایی که درسیر گذشت زمان مدفون وفراموش گشته وجاهایی که ویران گردیده وازمیان رفته اند مشاهده نمایم. خوابش درموضوعات بسیار عمیق ترمتمرکز میشود؛رویاهایش درپیوند با پرنده وموهایش دربیداری دیده میشود وازسال 1919 یادمی کند که اگر باسال تولد نویسنده داستان(سارون)  که 1907 است مقایسه شود همان حدود یازده سال را نشان میدهد که منطبق است با عمرپسرک روزنامه فروش یازده ساله (شخصیت مرکزی داستان اول) . اوگفت درسال 1919 روزی در عالم خواب دگرگونی وتغییرونابودی دنیا را خواب دیدم. سپس پرنده ازدرخت فرود آمد وبه روی سرمن شروع به پرواز کرد ومیخواست درمیان موهایم لانه یی بسازد که ناگهان ازخواب پریدم. چشمهایم را گشودم ؛اما حرکتی نکردم وتصور نمیکردم که پرنده درمیان موهایم لانه ساخته است؛تا این که آن پرندۀ کوچک شروع به خواندن آواز کرد. من تا آن زمان هرگزدرتمام دورۀ زندگیم صدای پرنده یی را ازنزدیک وبه طور واضح نشنیده بودم بنابرین برایم تازه گی داشت. اما چون آشیانه گزیدن وآواز خواندن یک پرنده را روی سر نشنیده وندیده بودم؛لذا ناگهان ازجا جستم که پرنده ترسناک وهراسان شد وپرندۀ کوچک خودرا ازسرم دور ساخت وسبکبال وسریع به نقطۀ دور دست پروازکرد. این داستان که دررابطه با موی دراز پسرک بیشتر به رویاها وآرزوهای پسرک تمرکزداشت ؛درتغییرعقیدۀ پسرک موثر افتادند واورا متقاعد ساختند که موهایش را کم کند. پسرک با خود گفت: مردم،دوشیزه گاما،برادرم کریکورهمه درست میگفتند که من باید موی های سرم را کوتاه کنم. وبدین صورت، درادامه اش دوداستان می آید. یکی ازسلمانی به نام آرام ودیگرداستان کاکای سلمانی میساک را دربردارد. یک داستان درداخل داستان دگر گنجانیده شده است. هردو داستان به موی پسرک مرتبط است. ومعانی داستان اول را درپیوندبا رویاها وحیات پسرک روزنامه فروش درمسیردگر می اندازد. داستانی که درداخل داستان پسرک آمده است داستان سلمانی است. این داستان اززنده گی یک سلمانی غیرحرفه یی که بیشترزراعت پیشه وفیلسوف جلوه میکرد؛سخن به میان می آورد. درین داستان تاکید براندیشه ها وتجارب اوست که پسرک را به خود جلب می کند نه این که کاراو درزمینۀ آرایش مو چه گونه است. این امرنشان میدهد که پسرک ازطریق اندیشه های او تغییراتی را دردنیای ذهنی خود حس کرده است ؛طوری که اوتنها به رویا های دور ودراز بسنده نکند بلکه ازطریق انسان دوستی ومحبت به دیگران به زندگی بنگرداوازتمجید سلمانی نسبت به زیبایی موهای خود عمق محبت آرام را دریافت. او متوجه شد که درزندگی بایدکتاب مطالعه کند وروزنامه بخواندوخودرا آگاه بسازد. پسرک ازطریق آرام دریافته بود که نباید درکارمردم وذوق مردم کسی کارداشته باشد. بیدارشدن، راه رفتن، سخن گفتن،وتمام حرکات آرام با آدمهای دیگر فرق داشت. به نظر پسرک او دارای جثۀ کوچک اما مردی سرد وگرم چشیده بودکه همه را دوست میداشت. نگاههایش فهم ودرایت اورا نشان میداد با این که دنیا یی ازبدی،تنفروترس رادرمردم میدید اما همه را دوست داشت. . پسرک گفت: یک نفر سلمانی ارمنی درخیابان ماری یوسا به نام آرام وجودداشت که بیشتریک زارع ویک فیلسوف می نمودتا یک سلمانی. اما من فقط اطلاع داشتم که مغازۀ کوچک سلمانی درمغازۀ ماری یوسا قرار دارد که متصدی آن بیشتر اوقاتش را صرف خواندن روزنامۀ ارمنی مینماید یا عابران را نگاه می کند. هرگزندیدم که موی سر کسی را اصلاح کند گرچه تصور میرود که یک یا دونفر اشتباهأ وارد آن مغازه شده باشند. خودرا به مغازۀ آرام رسانیدم. آرام صاحب سلمانی درپشت میز کوچکی به خواب رفته ویک کتاب ارمنی درروی میزدرپیش رویش بازبود. گفتم میخواهم موی سرم را اصلاح کنم. اومرا به قهوه دعوت کرد. گفت: من اول قهوه درست خواهم کرد. وادامه داد: موهای سر شما خیلی زیباست. من گفتم که مردم به من میگویند که سرم را بایداصلاح کنم. سلمانی گفت: رسم مردم دنیا چنین است که میگویند چنین وچنان بکنید. اگر بخواهید مزرعه یی بخرید به شما خواهند گفت این را بخر آنرا نخر. آنها مخالف زندگی اشخاص استند. من به آرام سلمانی گفتم که آیا میتوانید موهای سرم را طوری کوتاه واصلاح کنید که مردم تا مدتی طولانی راجع به موهایم صحبتی نکنند. سلمانی گفت اجازه بدهید اول قهوه بنوشیم. آنگاه یک پیاله قهوه برایم آورد. من در شگفت بودم که چطور تا کنون ویرا ملاقات نکرده ام. درحالی که او شاید یکی از عالیترین وعجیب ترین مردم این شهر بود. بیدارشدن، راه رفتن، سخن گفتن،خلاصه تمام حرکاتش غیر عادی بود. اوتقریبأ پنجاه ساله ومن یازده ساله بودم. اما ازمن بلند تر وسنگین تر نبود. در قیافه اش آثاری دیده میشد که گویی مردی سرد وگرم چشیده است. اوهمه را دوست میداشت. هنگامی که چشمانش را میگشود ازنگاهش پیدا بود که میگوید همه چیزراجع به دنیا میداند ومیگفت که با این که دنیا پرازبدی،تنفروترس است با این حال من همه را دوست میدارم. من پیالۀ قهوه را نزدیک دهان بردم ومادۀ داغ سیاه تلخ آنرا نوشیدم که به ذایقه ام خیلی مزه کرد. سلمانی گفت بفرمایید بنشینید ما جایی برای رفتن نداریم وکاری نداریم که بکنیم وموی سر شما دریک ساعت بلند نخواهدشد. من نشستم وخندیدم واو لب به سخن گشود. اوراجع به عمویش میساک که در مش (روستایی در فارس ایران نزدیک شیراز) به دنیا آمده بود سخن گفت. پس از صرف قهوه درمیان یک میز جا گرفتم وسلمانی شروع به کوتاه کردن موهایم نمود وبه بد ترین وجهی سرم را اصلاح میکرد اما راجع به میساک وسیرک ببر او برایم صحبت کرد. من از مغازه اش با وضع وآرایشی نامناسب بیرون آمدم. اماراجع به اصلاح وآرایش موهایم وسلمانی چندان توجهی نداشتم؛زیرا آرام یک سلمانی واقعی نبوداما این طور نشان میداد که یک نفر سلمانی است وازین جهت همسرش اورا سرزنش نمیکرد واو کارهایی میکرد که همسرش ازاو راضی بود بنابرین میخواست بیشتر روزنامه بخواند یا برای مردم صحبت کند. آرام پنج فرزند که سه نفرآنها پسر ودونفر دختر بودند داشت وآنها شباهتی فراوان به همسرش داشتند. آرام نمیتوانست با آنها صحبت کند. تمام چیزی که آنها میخواستند بدانند این بود که آرام چه مبلغ پول به دست می آورد. داستان سلمانی داستان رضایت خانواده بود. خانواده اش ازراضی بودند واو همانقدر که میتوانست برای یک زندگی عادی کفاف کند عواید داشت. اوحیات معنوی وتفکرواندیشه را برحیات مرفه وپرزرق وبرق ترجیح میداد. داستان آرام سلمانی به داستان میساک کاکای سلمانی وصل گردید که توسط آرام روایت گردید. به همان اندازه که آرام متوجه اندیشه وحیات معنوی بود؛میساک مرد توانایی واراده بود؛اما او هم انسان پاک وصادق بود؛هیچگاه به دزدی دست نمیزد ونمیخواست به انسان وسایر موجودات ضرر برسد. اوهم شبیه آرام مردی بود که دردلش محبت فراوان وجود داشت. او اصولأ برای پیدا کردن نان ازراه حلال تلاش میکرد ولو که راه بسیار پرمخاطره میبود. اومرد جهان دیده بود که دربسیاری ازکشورها سفر کرده بود. تا بالاخره درایران در یک نمایش سرکس ببر وحشی سرش را بلعیدو جان داد. سلمانی گفت عموی بیچاره ام میساک که خیلی پیش در مش به دنیا آمده بوددرآغاز جوانی خشن ووحشی بوداما هرگزدزد یا نادرست نبود. اومیتوانست با دو نفر در یک آن زورآزمایی کند وبا پدر ومادرش ستیزه کند. همچنان با پدر بزرگ ومادر بزرگش. عمومیساک که جوانی زور مند بود وتا بیست سالگی استخوانهای 17مرد قوی را شکسته بود وتمام پولهایی را که ازراه کشتی گرفتن به دست می آورد صرف خوراک ومشروب میکرد وبقیۀ آنرا به بچه ها میداد وهرکس به او میرسید میگفت که چرا پولهایش را جمع نمیکند؛آنها به وی میگفتند که روزی از اینهمه اسراف پشیمان خواهد شد زیرا روزی میرسد که دیگر این قدر قوی نخواهد بود وآن وقت دگر پولی نخواهد داشت. بالاخره آن روز فرا رسید وعمو میساک چهل ساله شد نه چندان قوی بود ونه پولی داشت. مردم واطرافیان به او میخندیدند واورا مسخره میکردند عمومیساک هم جلای وطن کرد وبه قستنطنیه رفت وبعد از چندی به ویانا. من به سلمانی گفتم عمویت به ویانا رفت او گفت البته به آنجا وجاهای بسیار دگرسفر کرد. درویانا چون نتوانست کاری پیدا کند نزدیک بود که از گرسنگی بمیرد با این حال یک گرده نان هم ندزدید. آن گاه به برلین سفر کرد درانجا نیز گرسنگی ومرگ تهدیدش میکرد. درین موقع موهای سیاه سرم را که اصلاح میکرد برکف مغازه ریخته میشد میدیدم واحساس میکردم که سرم سرد وسرد تر وکوچک وکوچکتر میشود،اوه، راجع به برلین میگفت که شهری خشمگین وبیرحم است که دارای خیابانها وخانه ها ومردمان زیاد است اما هرگز دری به روی عمویم باز نشد اوحتی یک اتاق یا یک میز یا یک دوست نداشتاوه!ازین دنیا. من گفتم تنهایی وسرگردانی برای یک نفر چه قدر وحشتناک است. سلمانی گفت عمومیساک در پاریس، نیویارک وجاهای دگر رفت وهرجا وارد شد سرگردان وتنها بود گویی جایی یا غمخوار ومونسی برای عموی بیچاره ام وجود نداشت. درکشور چین عمویم با مرد عربی که به زبان ترکی صحبت میکردبرخورد نمود. مرد عرب به عمویم گفت آیا شمادوستدار مردم وحیوانات هستید؛عمویم در پاسخ به مرد عرب گفت برادر، من هرچیزی را درین دنیا دوست میدارم. انسانها، حیوانات وماهیان وپرنده گان،آتش، آب وخلاصه هرچیزی که دیده میشود یا دیده نمیشود. مرد عرب از عمویم پرسید شما میتوانید یک ببر وحشی را هم دوست داشته باشید. عمومیساک درپاسخ گفت دوستی من نسبت به حیوانات وحشی بی نهایت است. مرد عرب ازشنیدن جواب عمویم خیلی خوشحال شد. اوه!عمویم شخصی بدبخت اما خیلی شجاع بود. مرد عرب به عمویم گفت: برادر تومیتوانی آن قدر یک ببر وحشی را دوست داشته باشی که سرترا در میان دهان آن حیوان قرار دهی. من دعا کردم که خداوند اورا محافظت کند. سلمانی گفت که عمویم به مرد عرب گفت میتواند چنین کاری را بکند. مرد عرب به وی گفت که میتواند وارد سیرک بشود وبا آنها همکاری کند. مرد عرب اضافه کرد که دیروز ببر وحشی دهانش را در حالی که سر سیمون پلیکورد درمیان آن بود بست واورا کشت. اکنون در سیرک ما کسی نیست که این قدر نسبت به مخلوق خدا محبت داشته باشد. عموی بیچاره ام به قدری سرخورده ومایوس وخسته بود که به مرد عرب گفت به سیرک شما ملحق میشوم وروزانه 12برسرم را در میان دهان ببر خواهم برد. مرد عرب گفت دوبار در روز کافی است. به این ترتیب عمومیساک بیچاره در کشور چین به سیرک فرانسه پیوست وشروع به کار خطر ناک گاشتن سرخود دردهان ببر وحشی کرد. سیرک از چین به هندوستان وازآنجا به افغانستان سپس به ایران حرکت کرد. اما درایران واقعۀ دردناک رخ داد. با این که عمو میساک بیچاره وببر وحشی باهم خیلی دوست شده بودند؛درتهران در یک روز گرم که هرکس ازشدت گرما احساس ناراحتی میکرد؛ببر هم از گرما خشمگین شده بود. در چنین حال ووضعی عمویم سرش را درمیان دهان ببر قرارداد وچون خواست که سرش راازدهان ببر بیرون بیاورد که ببر وحشی غضبناک آرواره اش را بست. من ازروی میز برخاستم وخودمرا که قیافۀ عجیب پیدا کرده بودم در آینه دیدم وازخود می ترسیدم زیرا تمام موهایم را بریده بود. 25سنت را به آرام سلمانی دادم وبه خانه رفتم وهرکس که مرا میدید خنده اش میگرفت. برادرم کریکور گفت که اوتا کنون کسی را که به این بدی اصلاح شده باشد ندیده است. اما اوراست میگفت. پسرک با ملاقات آرام وشنیدن سرگذشت میساک عموی آرام سلمانی ازدنیای تخیل ورویا ها بیرون آمده بود وبه جهان واقعی آشنا شده بود. جهانی که ازیکسو اندیشه آنرا رهبری میکند ازسوی دیگر اراده. رویا ها اگر با محبت ودوستی وصداقت گره نخورد وازپشتوانۀ اندیشه وقدرت اراده برخوردار نباشد؛رویاهای غیر قابل تحقق است. پسرک گفت: من هفته ها راجع به سلمانی وعمومیساک او که سرش را آن ببر وحشی قطع کرده بود ؛همچنین راجع به خودم که درآینده مجددأ بایستی به سلمانی بروم می اندیشیدم. بنابرین می توانستم به دکان سلمانی آرام بروم وبه داستانهای غم انگیز او که از عمو میساک یا دگری برایم خواهد گفت گوش بدهم.

اسپیوناژ ووضعیت خاص عاطفی سربازان گمنام

اسپیوناژ یک ژانرداستانی است که شکل ریالیستیک وغیرتوهمی آنرا سامرست موام نویسندۀ انگلیسی مقیم فرانسه درداستان مابل به نمایش گذاشته است. درین داستان، به جای بیان قهرمانیها وارتباطات پیچیده وفعالیتهای برامده اززرنگی وهوشمندی چهره ها، زنده گی قهرمانان گمنام درمیان یک کلوپ مبتنی برارزشهای اسپیوناژدرماندلی که مامورین مخفی ونظامیان در اوقات فراغت درانجا جمع می آیند؛به تشریح وتوصیف گرفته میشود. شخصیتهای مرکزی جرج ومابل است که در وضعیت بسیار پیچیدۀ عاطفی در جریان فعالیتهای خطرناک در موقع حساس جنگ جهانی اول وسالهای بعد ازان قرار گرفته اند. ریشه های این وضعیت عاطفی قبل از جنگ جهانی درلندن، به موقعی که مابل وجرج وعده کردند که ششماه بعد دربرما ازدواج میکنند برمیگردد. بعدازین وعده، جرج برای انجام یک ماموریت به برما میرودوبه زودی پس ازرفتن جرج، مابل با رویداد وفات پدرش مواجه میشود درهمین زمانست که جنگ جهانی نخست آغازمیگردد وجرج برای انجام ماموریت ازبرما به کشوردیگری میرود که زنان سفید پوست نمیتوانند آنجا کاروزنده گی نمایند. مابل به عنوان یک مامورزن درمیان این حوادث وفعالیتهای پرخطر وحساس جنگ جهانی،ازلندن خارج میشود وهمانند جرج درماموریتی به برما وکشورهای نزدیک آن به وظایفی مشغول میشود که در جریان آن ارتباط میان جرج ومابل قطع میشود. جرج بعد از ختم ماموریت درآن کشوری که زنان سفید پوست نمیتوانستند زنده گی نمایند ؛دوباره به برما می آید. با ازمیان رفتن شرایطی که جرج نمیتوانست مابل را نزد خود بخواهدوازدواج کند؛با آمدن به برما دوباره به فکرش آمد که ازمابل دعوت کند تا به برما بیاید وباهم ازدواج کنند. اونمیدانست که مابل هم در یک ماموریت دربرما زنده گی می کند ودر کشورهای دور ونزدیک برما دررفت وآمداست وازبرما وآن کشورها ازنظر کاری شناخت بسیاری دارد حتی شناختش ازجرج بیشترشده وخانه یی هم درماندلی دارد. ازموقعیت مابل به عنوان یک مامورارشد ومهم، جرج نمیداند؛حتی با این موضوع هم پی نبرده است که مابل ازهمان هفت سال پیش ازسوی اداره اش مامورتعقیب وی بوده اورارسمأزیرنظارت داشته وپی برده بود که جرج یک مامورپاک ومورد اعتماد است ؛ازین رو عاشقش شده بود؛اما شرایط فعالیت وکارچنان بود که این امررا گفته نمیتوانست ؛صرف به وعدۀ ازدواج که هفت سال پیش گرفته بود؛امیدوار بود. درمقابل، جرج که همه زندگی اش را کارهای بسیار پرخطر میساخت ؛همین که دربرما آمد وخودرا نسبتأ آرام یافت خواست ازدواج را با مابل مطرح کرد؛مابل هم پذیرفت وگفت که به برما می آید. درنزدیک ساحل منتظر کشتی بود که دفعتأ هیجانی در درونش پیدا شد وبه بهانۀ این که در کدام ماموریت دگرمیرود محل انتظارورود کشتیهارا ترک کرد. او در حالی که مابل را زیاد دوست داشت ؛میتوانست با او رو به رو شود. به این صورت هردو همدگررا دوست داشتند اما به زبان آورده نمیتوانستند. داستان با فعالیتهای مابل واستفادۀ بهینه از وسایل مواصلاتی چون گادی، موتر،ترن، کشتی،کجاوه، تخت روان (جز طیاره که هنوز مورد استفاده نبود) ووسایل ارتباطی چون پست وتلگراف مخصوصأ تلگراف وامکاناتی که به طور غیر مستقیم ازسوی دستگاه سپیوناژانگلیس دراختیارآنها قرار میگیرد راه حل مییابد. مابل با قدرت بسیاردرمقابله با وضعیت عاطفی جرج قرار میگیرد وبه این وضعیت پایان میدهد. اگرامکاناتی که جرج به عنوان یک مامور مخفی داشت در اختیارمابل نمی بود او نمیتوانست این وضعیت بغرنج عاطفی را حل کند. همچنان اگرمابل شناخت درست نمیداشت وبا وی ازسوی همکاران سپیوناژامکانات فراهم نمیشد ؛غیر ممکن بود که این وضعیت خاص راه حل پیدا کند. . این داستان به رویدادهایی میپردازد که طی آن،این حالت بغرنج عاطفی میان جورج ومابل به میان آمده است وتوسط مسوول کلوپ ماندلی که اوهم یک مامورفعالیتهای اسپیوناژانگلستان است با افسراستخباراتی ازقرارگاه نظامی انگلیسها مستقردر برما روایت میشود. کلوپ که یک مرکز تجمع اسپیوناژ انگیسها است توسط این افسرمعرفی میگردد. افسراستخباراتی میگوید که من درقرار گاه برما بودم که تکت گرفتم تاتوسط کشتی بخاری به ماندلی بروم. با آن سفینه به مقصد رسیدم. قبل ازپیاده شدنم فرماندار کشتی گفت: درماندلی کلوپ کوچک وزیبایی است که ازتازه واردان به گرمی استقبال می کنند. با قایقی خودم را به ساحل رسانیدم. گادیی که به سوی ماندلی میرفت ودر بندرمنتظر مسافران بود؛مرابه کلوپ ماندلی رسانید. متصدی کلوپ مرد خوش رفتاربود؛درمدت اقامتم در کلوپ جز قطعه بازی با اوکاری نداشتم. هنگامی که داخل کلوپ قدم گذاشتم ؛مردی که نشسته بود به من خوش آمدید گفت. ازمن پرسید که چه نوشیدنی میل دارم. اونمیدانست که من به هیچ نوع مشروبی علاقه ندارم؛با این حال، یک نوع نوشیدنی کهنه را سفارش دادم ونشستم. برخوردها دران کلوپ خودمانی وبا صمیمیت است. به همین جهت افسرنمیخواهد که میزبانش را با گفتن این که میل به مشروب ندارد؛آزرده بسازد وآن میزبان هم ازدعوت افسربه نوشیدن هدفش ارایۀ پذیرایی گرم است. کسی که افسر را پذیرایی کرده بود؛مردی بودلاغر اندام که کمی براثرسوختگی ونورآفتاب رنگش تیره تر شده بود؛اندام لاغرواثرآفتاب برچهره اش نشان میداد که اخیرأدرمناطق گرم وبا کارهای شاق به سر برده است. افسر نامش را نمیداست؛اما باوی گرم گفتگو شده بود. افسراحساس میکرد که واقعأ کلوپ، کوچک وزیباست. روابط حساب شده درآنجا برقرار است. نظام مخفی نظام پوشیده یی است که دردرون نظام جامعه با زندگی توام با مقررات حساب شده همراهست. . افسر گفت: پس ازمدتی گفتگو،باهمان روابط حساب شده، متصدی کلوپ وارد شد وطرف صحبت مراجرج صداکرد. پس ازصحبتهایی میان متصدی کلوپ وجرج، افسراستخبارات نظامی دریافت که متصدی کلوپ دربارۀخانم جرج معلومات زیاد دارد که حساب شده ودرزیر یک انظباط است وآنچه جرج میگوید دربرابر معلومات حساب شدۀ متصدی کلوپ نه تنها معلومات تازه نیست ؛بلکه چیزهایی نیست که به ارتباط جرج وهمسرش روشنی بیندازد. این صحبتهای جرج فقط تحت تاثیرحالت خاص عاطفی است که جرج دران قراردارد واین امردر گفتار ورفتارش به مشاهده میرسدمعلوم میشود که بسیارچیزهارا نمیخواهد بگوید یا این که به اثر عادتی که ازوظیفه اش انتقال کرده یعنی افشانکردن رازها وحساب شده سخن گفتن ؛منتها در پیوند باامر عاطفی وشخصی نه امرکاری ورسمی. متصدی کلوپ ازجرج پرسید که ازهمسرت چه خبر داری؟ چشمان جرج برقی زد در پاسخ گفت: به تازه گی نامه یی ازوی دریافت داشتم. همسرم روزگاررا به خوشی می گذراند. متصدی کلوپ درحالی که لحنش نشان میدادکه اطلاعات زیاد درمورد دارد ؛ولی به رخ نمی کشدپرسید که آیا همسر تان به شما نامه نوشته است که مضطرب نباشید؛جرج خنده یی آمیخته با غم کرد. ومن درتون ولحن گفتارش غمی بزرگ واندوهی شدید حس کردم –شاید هم اشتباه کرده باشم. جرج گفت زنم ازمن اجازۀ استفاده ازتعطیلات را میخواهد؛درحالی که دوریش برایم سخت است. جرج رو به افسراستخبارات کرد وگفت: من اولین باراست که ازهمسرم جدا میشوم وبی اوچون سگی سرگردان خواهم گردید(اشاره اش بیشتربه این هفت سال اخیر بود که ماموریتهای دشواررا این وآنسو گذرانیده بو.) . افسر روایت میکند که پرسیدم چه مدت است که ازدواج کرده اید؟جرج گفت: پنج دقیقه. (یعنی کنسول تمام اسنادلازمۀازدواج را تکمیل کرده ورسمأفرستاده است.) اما متصدی کلوپ خندید وبه جرج گفت احمق نباش!درواقع تو اکنون هفت سال است که ازدواج کرده ای. پس از کمی گفتگو،جرج در حالی که به ساعتش نگاه میکرد گفت که باید بروم ولباس شب بپوشم. برخاست ورفت. متصدی کلوپ با نگاهش جرج را تا هنگامی که در تاریکی شب ناپدید می شد تعقیب کرد. متصدی کلوپ به سخنش چنین ادامه داد که ازوقتی همسر جرج ازسفرها به خانه اش رفته است سخت ناراحت است. فکرمی کند که جرج اورا دوست ندارد. اگرآن زن بداند که جرج اورا بی اندازه دوست میدارد خوشحال خواهد شد زیرا مابل زن جرج فوق العاده وبه طور استثنایی خیلی مهربان است. متصدی کلوپ که اطلاعات حساب شدۀ زیاد براساس سیستم اسپیوناژدرمورد روابط مابل وجرج داشت وهردو را می شناخت برچوکی بزرگی قرار گرفت وداستان آن دورا برایم تعریف کرد. هنگامی که جرج ومابل درلندن می زیستند؛جرج به مابل پیشنهاد ازدواج کرد اوهم پذیرفت چون جرج به برما اعزام ومامورشد قرار گذاشتند که مابل شش ماه بعد به آن جا برود وبا جرج ازدواج کنند که مشکلاتی ازقبیل مرگ پدر مابل،برافروخته شدن آتش جنگ جهانی واعزام جرج به منطقه یی که عادتأ زندگی یک زن سفید پوست درانجا دشوار مینمود پیش آمد؛بنابران مابل نمیتوانست با اوازدواج کند تا این که پس ازمدتها جرج ومابل، به وسیلۀ مکاتبه مجددأ قرار ازدواج را باهم گذاشتندوبنا شد که جرج ومابل دررنگون پایتخت برما به هم ملحق گردند. درروز ورود مابل به رنگون جرج سوار موتری شد وعازم ساحل ومنتظر رسیدن کشتی گردیداما ناگهان شوری در دل جرج پدیدار گشت وهیجان واضطراب وصف ناپذیر سراپای وجودش را در بر گرفت ؛یک حالت خاص عاطفی اورا پیچاند؛نمیدانست با دل خود چه کند؛زیرا بیش ازهفت سال بود که مابل را ندیده وقیافه اش را فراموش کرده بود. هرچه برساعات ودقایق ورود به رنگون نزدیکتر میشد اضطراب وتشویش جرج افزایش مییافت؛به طوری که نمیتوانست روی پاهای خود بایستد. جرج میخواست مطلبی را برای دختری بازگوید که هفت سال انتظار ازدواج با وی را به دشواری تحمل کرده بودو600میل راه را به خاطر این مقصود پیموده بود. جرج نه قادر بود به مابل جواب رد بدهد ونه یارای روبروشدن با اورا داشت. دلتنگی ازتجردومحبت به مابل اورا به سوی مابل می کشاند؛دلبسته گی به انفرادیت وعلاقمندی به مشغولیتهای کاری اورا چنان که درگذشته بود؛به سوی خود وکارهایش می کشاند ونوعی ازکشمکش روانی درمیان جذب ودفع در وجودش پیدا شده بود که ناشی ازخسته گی ازکارزیاد وتمایلات ناشی از محبت وازدواج بود. راه بهتررا آن تشخیص کرد که کاررا بهانه سازد وفرار کند. به این جهت نامه یی به مابل نوشت وبی آنکه بار سفربربندد ولوازم ضروری زندگی را با خود همراه ببرد برکشتیی که عازم سنگاپور بود سوار شد. نامه چنین بود: “مابل عزیزم،من ناگهان به سوی مأموریتی رهسپارشدم که تاریخ بازگشتم معلوم نیست. بنابرین عاقلانه تر خواهد بود که تو به انگلستان بازگردی. نقشه های من نا معلوم وغیر مطمین است. دوستدار شما جرج”. ازین که مابل یک دختر باهوش است میدانست اما نمیدانست که اونیزیک مامور خدمات اسپیوناژانگلستان است وامکانات تعقیب اورا دارد وحتی رسمآ ماموربوده که اورا تعقیب کند ودر جریان تعقیب دریافته که جرج مرد دوست داشتنی است وکار کشته وسخت کوش میباشدو مشکلات را به خوبی حل می کند ودربرابرتهدیدات شجاعانه مقاومت مینمایدوهیچگاه از قضیه یی فرار نمی نماید؛این باراول است جرج دریک قضیۀ عاطفی گیر میماند ونمیتواند با آن مقابله کند در نتیجه فرار می نماید. این قضیۀ عاطفی مربوط به زندگی شخصی وی میشودتلگراف که دران وقت زیاد مورد استفاده بود طبعأ در سیستم سپیوناژ زیاد مورد استفاده قرار داشت. درین رویدادها ازین وسیلۀ ارتباطی مابل وجرج به گونۀ موثر ومفید در گریز وتعقیب استفاده مینمایند. متنهایی که درتلگراف نوشته میشود بنابرخصوصیت کوتاه بودن پیام گاهی زبان دو پهلو پیدا می کندوموجب اضطراب ودلهره میشود. تلگراف که در فعالیتهای سپیوناژ زیاد مورد بهره برداری قرار میگرفت ؛حالا در یک رابطه عاطفی نقش بازی میکرد. جرج هرجا میرفت پیوند ش را ازطریق تلگراف با مابل برقرار میکرد چنانکه حین انجام وظایف رسمی این کاررا میکرد. . چون جرج به سنگاپوررسید حدس زد که تلگرافی ازمابل دریافت خواهد داشت. متن تلگراف چنین است. “کاملأ درک. مضطرب نه عاشق تو مابل. ” مابل درین تلگراف با نوشتن “نه”نوعی از ایهام را خلق کرد. معنای آن میشد تعبیر شود که مضطرب نباش هم میشد تعبیر شود که ترا دوست ندارم. همین امربر روحیات جرج بسیار اثر گذاشت. تعقیب جرج توسط مابل بعد ازین تلگراف دو مفهوم داشت. یکی تعیب یک دوست ودگری تعقیب یک دشمن. احساسی که ازمتن تلگراف دروجود جرج پیدا شد روح اورا بسیار زجر میدادوبرنحوۀ حرکت وگفتارش اثر مخرب می گذاشت. این اثر تا زمانی که در کلوپ ماندلی هم با افسر استخبارات ومتصدی کلوپ سخن می گفت نیز آشکار بود؛زمانی که آن دو یعنی مابل وجرج عروسی کرده بودند. جرج با مشاهدۀ تلگراف، مضطرب وناراحت شد. فورأ تلگرافی ازدفترکشتی دررنگون پرسید که آیا درلیست مسافران عازم سنگاپور زنی به نام مابل وجود دارد؟ جرج ازدفترمذکورپاسخ مثبت دریافت داشت. معلومات موضوعی بود که مسیر حرکت وی ووسایل مواصلاتی مورد استفاده برای گم کردن راهش مورد استفاده قرار میگرفت. جرج فرصت را ازدست نداد فورأ با ترن به سوی بنکاک پایتخت تایلند رهسپار گشت؛اما به خوبی میدانست که مابل باز مقصد وی را خواهد فهمید وبه سوی بنکاک خواهد شتافت. چون جرج به بنکاک رسید خوشبختانه یک کشتی فرانسوی عازم سیگون پایتخت ویتنام بود؛جرج فرصت را غنیمت شمرد وعازم آن سامان گردید وبا خود اندیشید که دگرازخطر تعقیب خواهد رست. مسافرت به سیگون با یک کشتی کثیف وپرازدحام بیش از پنج شبانه روز طول کشید. چون جرج ازکشتی پیاده ووارد هوتلی شد ونام خودرا ثبت کرد تلگرافی به وی دادند. آن تلگراف چنین مضمون داشت.: “دوستدار تو مابل”” چون جرج تلگراف را خواند عرق سردی برپیشانیش نشست. خطر تعقیب برای جرج جدی وشدید شده بود. ازین جهت وقت حرکت کشتی را به هانکانگ پرسید وبا اولین کشتی به طرف هانکانگ رفت. دگر جرئت توقف در جایی را نداشت به محض رسیدن به هانکانگ به سوی مانیلا پاتخت فلیپین رهسپار گردید. چون بدانجا رسید آرام ننشست به سوی شانگهای شهر مهم چین شتافت ولی در شانگهای باز هراسان ومضطرب بود تا این که به یوکوهاما درجاپان رفت ودر گرند هوتل آن جاگرفت؛اما تلگرافی ازمابل بدین شرح دریافت نمود: “خیلی متاسفم که رد شمارا در مانیلا گم کردم. دوستدار تو مابل. “جرج ناراحت بود واخبار مربوط به ورود وخروج کشتی هارامطالعه میکردوبا یک کشتی به شانگهای باز گشت ومستقیمأ به کلوپ رفت راجع به وصول تلگراف سوال کرد که فورأ تلگرافی به دستش دادند که متنش چنین بود: ” به زودی وارد. عاشق تو مابل”ولی جرج دم به تلک نمیداد وکسی نبود که دست از فرار بکشد؛لذا با یک کشتی کوچک ازراه دراز رود خانه یانگ تسه(چین)  که در شرف طغیان بود میخواست خودرا به چونگ کنگ (چین) برساند وی پنداشت که دگرکسی نمیتواند تا بهار آینده به آنجا دسترسی پیدا کند آنهم در صورتی مسافرت بدانجا امکان پذیر بود که با قایق کوچک سفر نماید وعملأ برای یک زن تنها، غیر ممکن مینمود. جرج به هانکو(چین) وازآنجا به ایجانگ(چین)  رفت سپس از ایچانگ به چونگ کینگ(چین)  رفت با این حال هنوز آرام نداشت ونومیدانه میکوشید که به هرنوع شده است با مابل روبرو نشود. لذا تصمیم گرفت ازین جا نیز به چنگ تو(چین)  برود که پایتخت سچوان (قلمرو چین امروزی) بودوچهارصد میل ازچونگ کینگ (قلمرو چین امروزی) فاصله داشت. برای رسیدن به چنگ تو فقط بایستی ازجادۀ سنگ لاخ خطر ناک گذشت وفقط کار مردان بود که ازین راه بگذرد وبه چنگ تو (چین) برسد. چون جرج به چنگ تو رسید ازان جا نیز کجاوه یی را با چند نفر اجیر کرد وخودرا به شهری در پای دیوار چین رسانید که در هنگام غروب آفتاب کوههای پراز برف تبت (چین) نمایان بود. هنگامی که جرج به آن پناهگاه رسید با خیال راحت به استراحت پرداخت تصادفأ کنسول آن ناحیه ازدوستانش بود وجرج می توانست مدتی در نزدش بماند. درخانۀ با شکوه کنسول استراحت میکرد ولذت میبرد وازین که خودرا در جایی دور از چشم وتعقیب مابل میدید خیلی خرسند بود. هفته ها یکی پی دگر می گذشت وجرج به خوشی روزگار می گذرانید اوخوش بود که دگر تعقیب نمیشوددرانجا ازو کسی اطلاع ندارداین شهرهای مختلف وراههای آسان گذر وصعب العبور را طی کرده بود تا در جای امن در یک گوشۀ چین قرار بگیردبا یک دوست قدیمی خود که حالا او کنسول است. یک روز صبح جرج وکنسول در حیاط کنسلگری قدم میزدند وبه مشاهدۀ اشیای عجیب وغریبی که چینی ها با خود برای آزمایش آورده بودند می پرداختند. درین هنگام دق الباب کردند ودربان در کنسلگری را گشود ویک تخت روان که چهارمرد آنرا حمل میکردندوارد شد. مردان تخت را درمیان صحن حیاط به زمین گذاشتند. مابل ازدرون آن قدم به بیرون نهاد. مابل خونسرد وپاکیزه بود ابدأ آثار خسته گی دروی دیده نمیشد که دلالت بکند که هم اکنون پس از مدتی بس دراز ازان جادۀ خطر ناک گذشته به این جا آمده است. جرج از مشاهدۀ مابل تکان خورد ومثل این که تبدیل به سنگ ورنگش چون مرده شده باشد. مابل مستقیمأ به طرفش رفت وگفت: جرج عزیزم من آن قدر میترسیدم که رد ترا گم کنم. جرج ترسان ولرزان گفت: مابل عزیزم مابل عزیزم ولی نمیدانست که چه بگوید به این طرف وآن طرف خود نگاه نمود. ازان زمان این قدرت ِ روحی مابل بود که مسیر را تعیین میکرد. تصمیم میگرفت وتلاش میکرد تا حالت عاطفی بحرانی را که ازارتباط میان مابل وجرج دردرون هردو به میان آمده بود؛به شکل مثبت تغییر بدهد. باید هردو میپذیرفتند که طرف مقابل اورا دوست دارد. جرج در بیان خود هنوز آماده نشده بود؛به این جهت تا بسیار وقت مابل فکر میکرد جرج اورا دوست ندارد اما دوستان جرج میدانستند که مابل باوجود قدرتی که دارد زن بسیار مهربان است وجرج اورا بسیار دوست دارد. . مابل با لبخندی که برلب داشت بین او ودرگاه ایستاد به جرج نگاه کرد وگفت توابدأ تغییری نکرده ای مردان در مدت هفت سال زیاد تغییر می کنند ومن ترس داشتم که تو چاق شده باشی یا موهایت ریخته باشد ومن خیلی مضطرب وترسان بودم ازین که پس ازین هفت سال نتوانم با تو ازدواج کنم. مابل رو به میزبان جرج کرد وپرسید شما کنسول استید،کنسول پاسخ مثبت داد. مابل گفت اگر شما کنسول استید ؛میتوانید صیغه عقد ازدواج مارا جاری واسناد لازم را تنظیم کنید ومن بعد از آن که حمام گرفتم حاضر به اجرای مراسم عقد وعروسی میباشم. اسناد آن درمابل برایشان فرستاده شد. ومابل با جرج بالا خره عروسی کرد.

سبک سوبژکتویستی داستان پردازی درتحلیل فرهنگ

داستان مجسمه با سبک سوبژکتویستی یک حرکت متفکرانه برای تکامل شخصیت راپیشکش می کند که ازطریق تکنیک رویاگونه وسمبولیک فضایی را شکل میدهد که کمک کنندۀ گفتگوهای شخصیتها با هدف به عاقبت رساندن طرح ظریفانۀ داستان است.

ازدواج یازندگی نوبا موقعیت نو، آرزوها ی نووامیال نوآغاز میشود. موقعیت نودو انسان ِبا دودنیای مستقل را یک جا می کند وتحت نام خانواده پایۀ زندگی مشترک ونهایتأ پایۀ زندگی اجتماعی وجامعه را میسازد. هرانسان دارای آرزوهاوخوابهایی اند که خودرا با یک وضعیت مطلوب دران میبینند به آن علاقه دارند ؛ارزش میدهند ودرصدد تحقق آن گام برمیدارند. میان جهان ایدیال وآرمانی انسان وامیال اوروابط بسیارتنگاتنگ وجوددارد. وقتی انسان تصمیم میگیرد که ازدواج کند،خوابها وآرزوها وامیالش ازحالت تجرد که تنها بود وبا پدرومادر وبرادر وخواهر،راه تازه را میگیرد که دراین راه تازه عروس وداماد درمرکز قرار میگیرد وخانواده های طرفین درتحت این مرکزیت جدید یا خانوادۀ نو (اجتماع جدید)  درتعاملات اجتماعی وحقوقی ومدنی واقع میشوند. رابطه های نو مناسبات تازه را با خود همراه می آورد که همانا داماد،عروس، خسر،خشو،خسر بره ننو خیاشنه و. . . میباشد. بعد ازازدواج، میل به زندگی خانوادگی انسان را به سوی دنیای انسان دگر(همسر)  وخانۀ نومیکشاندوعروس وداماد مشترکأ مطابق موقعیت نوبه اشیاواشخاص دنیای بیرونی متوجه میگرداند وجهت ساختن بنای خانواده وخانه برای به دست آوردن اشیای موردضرورت یا جلب توجه دگران تلاش می ورزندودرسطح اجتماعی دررابطه های مختلف قرار میگیرند ومخصوصأ دررابطۀ بسیار عالی یعنی ارتباط وارتباط معکوس واقع میشوند. ساختن دنیای نو یا دنیای خانوادۀ جدید ازیک سو زیر قوانین وحقوقی است که عروس وداماد مطابق آن مهریه تعیین می کنند ومراسم ازدواج راانجام میدهند. ازان پس به خانۀ نو میروند وبه بنای مادی، جنسی وروانی واجتماعی ومدنی خانواده اقدام می کنند وتلاش می ورزند تا یک واحدموفق ازخانواده باشند که درچارچوب آن شخصیتهای عروس وداماد به حیث پدر ومادر آینده وافراد صالح وبارورومفیدوکامیاب درخدمت جامعه وجهان قرارگیرند. دربخشی ازایتالیا که یهودان زندگی می کنندحق المهرراهی برای تثبیت حقوق زن درروابط زناشوهری است؛شبیه مسلمانان. درایتالیا به خانواده ومناسبات خانوادگی ارزش زیاد قایل اند. برای تامین این مناسبات، دادن مهریه یک وسیله است. مهریه ازسوی خانوادۀ شوهربرای عروس پرداخته میشود. پدرلیویوبه الینا خانه یی را به عنوان مهریه داد. عروس وداماد بعد ازعروسی به آنجا رفتند. سامان ووسایل واثاثیۀ خانه به تدریخ خریداری شد. الینا درجملۀ سایر وسایل یک مجسمۀ بزرگ راهم خریداری کرد. شوهرازدیدن مجسمه نوعی ازنگرانی ونفرت نسبت به مجسمه در خود احساس میکرد. او نمایش مولیر را به نام دون ژوان که اخیرأدیده بود به یادمی آورد. دون ژوان یک اشرف زادۀ هرزه است که زنان را فریب میدهد ونسبت به آزار روانی آنها بی اعتنا است وحتی میتوان گفت ازان لذت میبرد. دران نمایشنامه مجسمه ازآن پدر آنا است که دون ژوان وی را به قتل رسانیده است. روح مقتول، دون ژوان را با خود در ماتحت زمین به جهنم میبرد. مجسمه درداستان مولیرازآن ِروح پدرآنا است ؛روح پدر آنا ازدون ژوان انتقام می گیرد؛خسردختر(پدرلیویو)  که عروس(الینا)  را دخترخطاب میکندودربارپولی یک خانه را به عنوان حق المهربه وی داده است شبیه روح پدرآنا عمل می کند یعنی پسر خودرا در صورت خلاف ورزی از قوانین زناشوهری مورد سرزنش قرار میدهد. اگر ضرورت می افتیداین امردر بهبودی مناسبات میان زن وشوهر جوان بسیار مساعدت مینمودوشوهررا وامیداشت تا دریک فضای خوب وآرامش بخش زندگی خانوادگی را ادامه بدهد. اما شخصیتهای داستان بالاتر ازآن اند که بالای فشار اقتصادی ناشی از مهر بیندیشند بلکه از گفتگو محبت آمیز وپذیرش همدگر درتحکیم مناسبات خانوادگی استفاده می کنند. این داستان درمورد ازدواجی سخن میگوید که دران مهریه مطرح است؛. ونکتۀ دگراین که نمیگوید مهریۀ عروس بلکه میگوید مهریۀ دخترش. بازهم رسم است که پدر لیویوعروس را دخترم میگوید. مهریه که یک آپارتمان است ودرطبقه بالای ساختمانی دربارپولی قرار دارد. عروس وداماد بلا فاصله پس ازازدواج برای اقامت به آن جا رفتند. زندگی در چهارچوب فرهنگ وارزشهای انسانی درخانۀ نو آغاز شد. منطق زندگی نودرین داستان تفکرانگیزخانوادگی با یک مقدمه، متن ونتیجه این منطق را معرفی میدارد. این منطق منطق صبر وحوصله، محبت وهمدیگر پذیری است. این منطق باهنرمندی به کار بسته میشود وشخصیت های مرکزی یعنی عروس ودامادرا در یک ماه اول عروسی نشان میدهدکه چگونه وسایل مادی زندگی را همسو با روشها ووسایل معنوی وروحی ماهرانه تهیه می کنند. داستان با یک مقدمه درمعرفی عروس وداماد در یک زندگی آپارتمانی شروع میشود وحیات معنوی وروحی شان در پیوند با یک وسیلۀ مدوفیش خانه یعنی یک مجسمه به معرفی گرفته میشود. گفتگوهای زن ومرد جوان نشان میدهد که دید مرد جوان نسبت به خانمش موجب پرابلمها شده وحل این مسأله شخصیتهارا در پایان داستان به حیث اشخاص دارای تجربه ذهنی پربار قبلی دریک حالت روحی بلندتر قرار میدهد منتهی چون زن برابرانه برخورد می کند دریک موقعیت نسبتأ برتر روحی ومرد جوان درمسیردرسترروحی قرار میگیرند.

برخورد فرهنگی اشخاص به زندگی، نوع خاصی ازحیات را که با آگاهی توام است نشان میدهد. فرهنگ هرجامعه شیوه های رفع نیازهارا تعیین می کند. هنگامی که برخورد مبتنی بر گفتگوی محبت آمیز واستدلالی باشد؛مشکلات در سطح اشخاص حل میشود ونیاز به بیرون ازخانواده نمیشود. این داستان این موضوع رانشانه میگیرد. آن آپارتمان جز سامان آلات ضروری، بسیاری ازوسایل واسباب را نداشت. عروس میگفت که برای تهیۀ چیزهایی که به آن نیازدارد عجله به کارنمیبرد. شخصأ آهسته آهسته درفراهم آوری آنهااقدام خواهد کرد. تغذیه نخستین نیازی است که حداقل نیازهای آن باید رفع شود. ازین رو وسایل آشپزخانه وظروف ازجمله چیزهایی بود که برای خرید آن اولویت داد وبا سلیقۀ خاص به فراهم آوری آن دست به کار شد. دیدزن کمتر بینی یا مرد را باتدبیر دانستن وزن را اسیر احساسات ومدوفیشن دانستن گرهی است که درجریان داستان وبا مداخلۀ دودید جداگانه نسبت به مجسمه برعکس آن به اثبات میرسد. لیویو معتقد بود که همسرش زیر تأثیر “مد” است وعقل ودرایت را به کار نمیگیرد. ظاهرأ خرید مجسمه نیزدر جملۀ مد وفیشن خانه حساب میشود؛اما درین داستان، مجسمه بیشتراز مد وفیشن خانه نقش بازی می کند وانگیزۀ حرکتهای درونی شخصیتهای مرکزی داستان میشود. مجسمه هم ازنظر سیاحتی وباستانشناسی وهم ازنظر تجارت جهانی مطرح است. هم به تاریخ برمیگردد هم به اقتصاد جهانی که فروشند وانباردارامریکا یی درین داستان نمایندۀ نمادین آنست. مجسمه به عنوان سمبول یک شخصیت درداخل زندگی زن وشوهر جوان میشود وداستان را رنگ رویا گونه، سمبولیک وروانکاوانه میدهد. مجسمه ازنظر بارمعنایی با دومنبع دارد. یکی نمایش دون ژوان است که دران مجسمه نقش خاص دارد ودگر محبت الینا به آنست که برانگیزندگی احساس منفی لیویو نسبت به آن میشود. جریان داستان برهردو امر روشنی می اندازد. اما آنچه مهم است این که مجسمه در حقیقت نقش قدرت من برتر(وجدان)  را بازی می کند که بنابرروانکاوی فروید ازقدرت پدر مایه میگیرد وقوانین وقدرت حقوقی. درآغاز داستان پدرلیویوعروس خودرا دختر میخواند ؛یعنی وجدان وقدرت متوجه زن جوان است. این توجه با دادن آپارتمان توسط پدر به دختربه عنوان مهریه سمت مییابد. گرچه تا اخیر زن به مهریه توجه نمی کند زیرا زن وشوهر به جای آن که تحت تأثیر روابط حقوقی اقتصادی باشند ؛از فرهنگ گفتگودر حل پرابلمها وگذشت وتحمل ومحبت استفاده مینمایند. با آن که الینا میداند که خانه بنا بر قانون مهریه اش است اما هیچگاه به این حق خود اشاره نمیکند. محبت زن به مجسمه ازنظر سمبولیک تاکید برقدرت وجدان است. جهان بیرون، جهان واقعیتها میتواند ازدریچۀ محبت ووجدان وبرابری باید دیده شود. اگر پدر سمبول قدرت ومورد مهردختراست مجسمه مورد محبت است اما لیویو مجسمه را ترسناک میبیند چون ازدریچۀ دید نمایش مولیر به آن نظر می اندازد. . زن جوان یک روز که در انباریک تاجربرای خریداری رفته بود؛ چشمش به مجسمه خورد. آن تاجر جهانگردامریکایی بود که دربیست سال آخرازنقاط مختلف جهان وسایلی را که جمع آوری کرده بود، جهت فروش وتصفیۀ آنها مغازه یی راه اندازی کرده بود. آن مجسمه یک استوانۀ سنگی خاکستری رنگ بود با قامتی به اندازۀ قدیک انسان وعرضی بیشترازان. این استوانه به سر مخروطی شکلی منتهی میشد که دران برجسته گیهایی دایده میشد. ازین سر جزابروان کمانی شکل، نوک بینی،زنخ، وپیشانی گرد چیز دگرنمانده بود. درمحل اتصال دستها با بدن دوفرورفته گی به شکل دایره همانند دکمه به نظر می آمد. گرچه این فرورفته گیها به طرز جالب حفرشده بود اما برای لیویو نفرت انگیز نمودارمیشد. اودرپیوند با این احساس خود چیزی به کس نمیگفت حتی این احساس نفرت را ازخودش هم پنهان میکرد. اما علت اصلی نفرت او ازمجسمه، علاقۀ زایدالوصف همسرش به آن بود. بدون این که معلوم باشد چرا به این مجسمه علاقه دارد همسرش علاقۀ مفرط خودرا نسبت به آن ابراز میکرد. این امر، به نفرت اوبه مجسمه به مقدار زیادمی افزود. چندی نگذشته بود که لیویوآن مجسمه را مخلوق مریخی خواند. چه بسیار به نقاشی هایی شباهت داشت که آن وقتها ازموجودات فضایی تصویر میکردند.

لیویو همیشه دربارۀ مجسمه با سخنان نیشدار سخن میگفت والینا عادی به جواب او می پرداخت وزندگی به گونۀ عادی جریان می یافت. کسی نمیدانست که این سخنان برروان الینا اثر منفی می گذارد واو آنرا تحمل می نماید. آن شب نیز دراتاق نانخوری بودند که لیویو بازشروع کرد ورو به سوی مجسمه میکرد وهمانند روزهای ومشابه سخنان روزهای دگرمیگفت: امروزترا نخواهم بوسید ووقت به خیرنخواهم گفت ؛زیرا مخلوق مریخی مارا نگاه می کند. . . امروز مخلوق مریخی بیش ازهرروزی متفکر وغمگین به نظر میرسد. . . نگاه کن چگونه برابروان گره انداخته است. . . صبح امروز که به حمام میرفتم میدانی چه کسی رادیدم. . . مخلوق مریخی را دیدم که دندان خودرا شستشو میداد. . . طوری که دون ژوان با مجسمۀ فرمانروا معامله میکردما هم باید چنان کنیم. . . پس چرا اورا به نان دعوت ننماییم؟!برخلاف عادت همیشگی، این بار جمله های لیویو پاسخی نداشتند. درگوشۀ تاریک اتاق نانخوری مجسمه قرارداشت. مثل این بود که مجسمه به زن وشوهر جوان می نگرد. زن جوان که سخنان شوهرش را در مورد مجسمه شنید که تکرار میشود. روبه او کرده با نرمی گفت: امیدوارم که گپهایت پایان یابدتا بتوانی غذای خودراتمام کنی. زن جوان خیلی به آرامی صحبت میکرد. سرخودرا به زیر افگنده بود وجملات خودرا خیلی بریده می گفت ؛معلوم میشد که بسیار گپهای شوهرجوانش را که روحش را می آزرد تحمل کرده وهمه به شکل عقده دروجودش درآمده بودطوری که احساس کینه ازسخنان او احساس میشد. این عقده وکینۀ روان زن جوان را شوهرش حس کرد. تا جایی که جهانی ازترس برلیویو مستولی گشت. با وجود فضایی که عقده وکینه زن جوان وترس وضطراب شوهرجوان فضارا آلوده ساخته وباید حداقل سکوت برقرار میگردید؛بااین وصف، لیو یوبه شوخی های خود ادامه داد ودنبال پیشنهاد خود را گرفت وگفت: درهر صورت باید بدانیم که آیا مجسمه حاضر است شام را با ما صرف کند یا نه؟!همسرجوانش که سرشاراز تربیت وفرهنگ بود؛وهمین تربیت وفرهنگ، اورا به خریداری مجسمه کشانده بود؛در حالی که وانمود میکرد سخنان شوهر جوانش را نمیشنود با مهربانی رو به شوهر ش گفت: امیدوارم که خوش باشی. . . وبا اشتهای کامل غذا بخوری. آن وقت دستمال راروی میزگذاشت ؛ازجابرخاست وازاتاق بیرون رفت. با بیرون رفتن زن جوان، شوهردیدکه کسی نیست که باوی گپ بزند یا حداقل گپهایی که اودر ارتباط مجسمه میگوید بشنود. ازین رودرحالی که همچنان پشت میزنانخوری نشسته بود ؛به مجسمه خیره شد وبه فکر فرو رفت. درافکارخود غرق شد وآنچه درذهن خود درارتباط مجسمه داشت وقسمتی ازانها با تمایلات ناخودآگاه او وقسمت دگردررابطه با خاطراتی که ازروی مطالعات ومشاهداتش مرتبط بود؛همه یک جا شدند وبه شکل رویا دربیداری درآمدند. درتحت تاثیر این حالت رویا گونه تصور نمود که مجسمۀ سنگی روی پایۀ دایره شکل خودغلت میخورد وبه میز نزدیک میشود ومشغول صرف غذا میگردد. اوچند روز قبل، به تماشای دواوپراازاوپرا های دون ژوان رفته بود. روبروشدن دون ژوان با مجسمۀ فرمانروا ورهبر،دواوپرایی بود که برای او سرگرم کننده مینمود. او صدای مجسمۀ اوپرای مولیر را شنیده بود که چقدر ترسناک اززبانش بیرون میبرامد ؛ولی آیا نوع صدایی که ازدهان این مجسمه اتاق غذا خوری بیرون خواهد آمد چگونه خواهد بود؟وبه چه زبانی سخن خواهد گفت؟ ودر پایان ضیافت چنانکه دراوپرا دون ژوان را در اعماق زمین فرو برده بود؛اورا به کدام جهنم رهنمایی خواهدنمود. ؟ ولی تمام این رویا ها وخیالات بازآمده ازتماشای اوپراها به تنهایی باعث نمیشد که اورا ازواقعیت زندگی نو زناشوهری که با الینا شروع کرده بود بازداردوازتفکر دربارۀ حرکتی که چند لحظه قبل ازهمسرش سرزد وموجب شد که میزنان خوری را ترک کندبه سمت دگر ببرد. اوکه ازتربیت وفرهنگ خانمش وصبر وشکیبایی زیاد او تجربه داشت با خود میگفت حتمأ این حرکت ازروی تعمد وبا سوء نیت نبوده به زودی به اتاق نانخوری بازخواهد گشت. ولی متوجه شد که این باربرخلاف تصورش هیچکس وارد اتاق نگردید. ریشه های اجتماعی، تاریخی وروانی فرهنگ وتربیت رفتارهارا دگرگونه کرده بود. رفتاری که قبلأ از الینا انتظار نمی رفت ؛بروز داد. لیویورا به کاری واداشته بود که تلاطم خاصی را درروحش ایجاد میکرد. اعتقادات قرن هفده واعتقادات قرن بیستم درمیان حوادثی که درارتباط مجسمه دراتاق نانخوری زن ومرد جوان ومجسمه یی که در قرن هفدهم دراوپرا ی مولیر رخ میدهد؛جلوه های متغییر فرهنگ ناشی از ریشه های تاریخی را نشان میداد. رویاهای بیداری لیویوو فکر این که مجسمه به طرفش حرکت خواهد نمود وبا وی شام صرف خواهد کردکه تا چند لحظه پیش اورا سرگرم می ساخت؛آهسته آهسته تغییر ماهیت یافته موجب آزارش میشدوبه صورت عقدۀ وحشتناکی بروزمیکرد. وجود مجسمه هم که ازگوشۀ نیم تاریک خود اورا با چشمان گردش می نگریست؛برایش دهشت انگیز بود. درپایان این افکار با صدای بلندی فریاد کشید:

الینا!

ولی هیچکس جواب نداد. . . مثل این بود که خانۀ اویک خانه متروک وخالی ازموجود زنده بود. هنگامی که پیشخدمت وارد اتاق شد لیویو از او خواست که ظرفهای غذا را روی میز بگذارد بلا فاصله ازجای خود بلند شد وازاتاق بیرون رفت. به سمت اتاق خواب روان شد. اتاق خواب درانتهای راهرو قرار داشت. در ِ آن نیم باز بود. با دست آنرا فشار کمی دادوداخل شد. این اتاق هم به جز یک تخت خواب ودو چوکی تقریبأ خالی از اثاثیه بودهنوزنوبت خرید سامان ولوازم آن نرسیده بود. روی تخت خواب،بکسی که سرآن بازبود؛ قرار داشت. همسر جوانش هم رو به سوی دیواری که لباسها را به آن آویخته بودند ایستاد بود. لیویو بی حرکت جلو لخک دروازه ایستاده دربارۀ نقشۀ همسرش فکر کرد ؛احساس میشد که عروس جوانش قصد دارد در ماه پس از عروسی اورا تنها بگذارد وبرود. بادرک این مسآله لرزشی خفیف اندامش را فرا گرفت وبا ناراحتی گفت: ولی آلینا،ممکن است بدانم چرادست به این عمل میزنی ؟ هنگامی که همسرش صدای لرزان اورا شنید؛ازمیان لباسها پیش اوآمد کنار ش نشست ودست خودرا دور کمرش حلقه زد وبا صدایی که شباهت به نجوا داشت گفت: آلینا. . . چرا؟. . . مگر چه شده است!انتظار داشت که پاسخ رضایت بخشی ازهمسرش بشنود ولی موقعی که به قیافه او نگاه کرد؛دریافت که خودرا فریب میدهد؛زیرا صورت گرد وچاق همسرش به زردی گراییده وچشمان آبی رنگش به صورت انبار غضب درآمده بودکه شراره های آن بیرون می جهید. دو آدم با توجه به مفاهمه میخواستند پرابلم پیش آمده را حل کنند. به این جهت زن دربرابر سخنان اوخواست اصل مشکل را که در زندگی خانوادگی آن دو به وجود آمده بودبا صراحت مطرح کند ازین رو گفت: موضوعی که مرا رنج میدهد این است که تو همه چیزرا مسخره می کنی ودگر طاقت وتحمل مسخره گی های ترا ندارم. مرد که میخواست بگوید که مسخره گیی که حمل بر تحقیر شود،نکرده گفت: ولی این خصیصه ازصفات شخصی منست،من شوخی را دوست دارم. مگر چه ضرری دارد؟زن گفت: شاید ضرری نداشته باشد ولی من دگرنمیتوانم تحمل کنم. مرد گفت: چرا عزیزم؟ زن میخواست بگوید که شوخی کردن وجدی سخن نگفتن شوهرش به معنی اینست که اوخودرا بالا میگیرد وغیر مستقیم زنش را تحقیر می کند. برای این که این معنا را به شوهرش تفهیم کند گفت: مرا عزیزم خطاب مکن. توهیچ وقت به طور جدی صحبت نمی کنی وهمه چیز را به باد مسخره میگیری واصرارداری که ثابت کنی بالاتر ازهمه چیز هستی. لیویو گفت: آلینا، فکر نمی کنی که درقضاوت خود مبالغه مینمایی. چند لحظه سکوت بین آن دو برقرار شد ولیویوهمچنان دست را دور کمر همسرش حلقه کرده بود. زن جوان استدلالش درمورد این که شوهرش جدی سخن نمیگفته مثل این که تنها یک امر ذهنی نبوده ؛شوهر ش بعد ازین گفت وشنود هم پی برد که تا کنون با خانمش جدی سخن نمی گفته است؛چه بعد از ین صحبتها به این حقیقت تازه پی برد. این اولین بار بود که با همسرش به طور جدی سخن میگفت ودرلابلای کلماتش، اثری از تمسخروشوخی وجود نداشت. پیش خود گفت که تهدید همسرش به ترک منزل کافی بود که او درطرز صحبت خود تغییر بدهد.

او برای حل پرابلمها یا بهتر است گفته شود برای ازمیان برداشتن سوء تفاهم خلق شده میان خودشان میخواست درپی درک این که هیچگاه با خانمش جدی سخن نگفته بود دربارۀ مشکلش با مجسمه سخن بگویدمشکلی که ریشه درسمبولها وروانکاوی دارد؛این ریشه ها عمیقترازآنچه است که شوهر متوجه بود،با آنهم گفت: آلینا بگذار دربارۀ آنچه اتفاق افتاده است دوستانه بحث کنیم. این مجسمه را با این که مورد پسند من نبود خریداری کردم، مع الوصف آن را به خانه هم آوردم. حالا ببینم چرا آنرا مورد تمسخر قرار دادم؟البته برای این نیست که آن مجسمه زشت ونفرت انگیز است؛زیرا اشیای زیادی هستند که به جز زشتی چیز دگری ندارند. زن جوان، با تمام حواس خود به سخنان او گوش میداد ؛مثل این بود که صدای شوهرش را با تمام وجود خویش میگیرد ورهسپار گوش گوشت آلودش که در پشت گیسوان مشکی پنهان بود می فرستد. ناگهان دستهای خودرا به هم زد وبه لیویو برگشت وگفت: بارها گفتم وبازهم میگویم. . . مرد گفت: چه؟زن تلاش میکرد که موضوع را بهتر تحلیل کند ودرین تحلیل خود به موضوع مهمی که ارزشها وعلایق شخص است اشاره می نماید. برای این که بخواهند برکسی سلطه حاصل کنندعلایق وارزشهای اورا تحقیر می کنندوبا این کاربه اصطلاح اوراکم میزنندگفت: تونمیتوانی آنچه را “هوس وعلاقه” اشخاص مینامند تحمل کنی. مرد میخواست چیزی بگویدازین روگفت: بلی. . . زن سخنان اورا قطع کرد وادامه داد: ولی آیا نمیدانی که آنچه را که “هوس” می نامی چیزی جز احساسات وعواطفم نیست. مرد میخواست احساسات وعواطف خانمش را زیر سوال ببردگفت: آیا نسبت به این مجسمه سنگی هم احساسات وعواطفی داری؟ زن موضوع را مهمتر وکلیتر مطرح نموده ویک باردگربه برخورد خودخواهانۀ لیویو اشاره نموده اورا مورد ملامت قراردادوچنین گفت: امکان داشت توهم چنین علاقه یی داشته باشی. ولی تو حتی علاقۀ مرا نسبت به خودت به باد مسخره گرفتی وگرمی آنرا به سردی تبدیل کردی. مرد گفت: ولی من چنین موضوعی را به یاد نمی آورم؟زن هنوزهم به برخورد نابرابرانۀ لیویونسبت به خودش مشخصتروبا ملامت ساختن لیویوگفت: این موضوع را قبلأ هنگامی که در مسافرت ماه عسل بودیم، گفتم. مرد با تعجب پرسید: من احساسات ترا نسبت به خودم درماه عسل به باد مسخره گرفتم؟زن با یقین وبا آوردن شاهدگفت: آری، ومخصوصأ دربارۀ بعضی از مشخصات بدنم. !با این که لیویو به یاد نمی آورد که چنین مسخره گیی رادر بارۀ همسرش انجام داده است،مع الوصف صورت او تا نزدیک گوشش سرخ شد. اوافزود: شاید این امر درست باشد ؛ولی من آنرا به یاد نمی آورم. شاید هم قصدی ازین شوخی نداشتم. همان طور که امشب دربارۀ مجسمه قصد مسخره نداشتم. زن با کنایه شخصیت لیویورا مورد سوال قرارداده گفت: البته، چون آنچه را میگویی نمی فهمی؟! دران شب نیزقصد مخصوصی نداشتی؛ولی در هرحال اثری عمیق در روح من گذاشت. آیا احساس کردی که من ازهمان نخستین شب زندگیمان نسبت به تو احساس نفرت نمودم. مرد پرسید: توازمن احساس نفرت کردی؟ زن گفت: آری با تمام احساساتم!مرد با وارخطایی گفت: آیا حالا هم ازمن متنفر هستی؟ زن جوان گفت: حالا. . . نمیدانم. . . لیویو باردیگر ساکت شدوبا دقت به همسرش خیره شد. در چند لحظه احساس نمود که روبه روی زنی که کاملأ ازاو غریبه به نظر میرسد نشسته است که هیچ چیز دربارۀ گذشته، حال واحساسات وعواطف وافکار او نمی داند. علت ناراحتی لیویو گفتۀ همسرش بود: “آیا احساس نکردی که ازتو متنفرم”. در حقیقت نمیدانست. به یاد می آورد زنی را میان بازوان خود گرفته بودکه پردۀ پنجرۀ مشرف به دریاچه را عقب میزد ؛ولی تنفر همسرش را نسبت به خود بیاد نمی آورد. به همین جهت با خود گفت: اگر چنین احساس شدیدی را در نخستین شب ازدواج به یاد نمی آورم. پس درین مدت چه حوادث متعددی ازنظرم مخفی ونادیده مانده است. وچه چیزهایی که ازهمسرم نمیدانم. ولی باشناخت از نحوۀ رفتار وعادت الینا، با آن که بکس بازدرروی تخت خواب نشانۀ بروز اختلاف است درهرحال الینا فعلأ قصد مسافرت ندارد. ازین رو وظیفۀ اوست که با وجودی که اکنون همسرش نسبت به اوبسیارغریبه مینمایدوازنظر ذهنی بسیار دورافتاده اند بازهم باید قدم نخستین را برای آشتی پیش بگذارد. تصمیم گرفتن برای جور کردن مناسبات زندگی خانوادگی نیازمند تلاشهای آگاهانه است. کوشش فراوانی کرد. دست های خانمش را به دست گرفت وگفت: مرا ببخش !من از کسانی هستم که آنهارا مرد اباحی می نامند. زن گفت: اباحی؟معنی آن چیست؟مرد گفت: برعکس مرد پرهیزگار. . . مردی که اشیاء مقدس در زندگی او معنی ومفهومی ندارد. ازین به بعدقول میدهم که خودرا اصلاح کنم. خانم جوانش به دقت اورا نگاه میکرد وبه سخنان او گوش میداد؛در حقیقت با چشمان آبی خویش که کمی هم چپ بود با حرص شوهرش را می نگریست. زن جوان پس از شنیدن پوزش ومعذرت خواهی شوهرش به سادگی وآرامی گفت: بسیار خوب. حالا تو به آنجا برو ومن به دنبال تو خواهم آمد وبا حرکتی تند ازجای خود بلند شد وبوسۀ کوتاهی بر گونه اش زد. لیویو میخواست چیزی بگوید ولی کلماتی را برای به زبان راندن نیافت. ازجای خود بلند شد وبه سالن غذا خوری برگشت وپشت میز نشست.

پایان روایت یک تغییر را درذهنیت شخصیتهای مرکزی ارایه میدهد؛این تغییردرزن جوان با موفقیت ونوعی ازآرامش روحی توآم است؛در حالی که درمرد جوان با نوعی ازحرکت واقع بینانه درتامین روابطش با دگران وجهان همراه میباشد. این دوزن ومرد جوان آگاهانه ودریک تفاهم دوستانه واستدلالی که بیشتربا ذهن فعال آنها مرتبط است درین مسیر قرارمیگیرند. درون کاوی ذهن مرد جوان حکایت ازپذیرش برخورد غیر خودخواهانه –بعد ازمتوجه شدن به این که تا کنون به شکل خود خواهانه رفتار میکرده است–گرچه با ناخوشایندی ؛ولی تحت تاثیرعشقی که به خانمش دارد؛می کند واورا دریک تلاطم درونی مثبت رهنمون میشود. این تلاطم ریشه دراعتقادات فلسفی او دارد که درمتن آن، ازدست دادن اعتقاد ات مذهبی است واین امر درروابطش با دگران نیزاثرگذاشته چنانکه نمیتواند با کسی که دوستش دارد برابررابطه قایم کند. زن جوان به این امر پی برده ومرد جوان تصمیم میگیرد تحت تاثیر فرهنگ به درون کاوی خود درارتباط به مجسمه ودون ژوان میپردازد. زینه پله ها روبه روی او قرار داشت ومجسمه باهمان پیشانی پهن وچشمان گردخود اورا نگاه میکرد. مثل این بود که به وی میگفت: “این امر،تازه ابتدای کاراست؛چاره نیست ؛نباید عقاید خودرا بردگران تحمیل نمایی ؛بهتراست از قدرت غیر معقول خود برسایر اشیا دست بکشی وازسلطۀ نابه جای خود بردیگران خودداری نمایی. باردگر دربرابردیدگان لیویو چهرۀ دون ژوان مجسم شد. او در ذهنش میان خودودون ژوان ارتباطی پیدا کرد. دربارۀ زمان وسرنوشت خودش واو شباهتهاواختلافات را بر شمردوازین مقایسه چنین نتیجه گرفت که دون ژوان حد اقل ازاین که بر اصول یک دین مقدس که بران باورداشت اهانت کرده بود وگناهکار شناخته میشد؛سزای خودرا دید؛ولی او برعکس، به جهانی که براساس اعتقاد اوهیچ امرمقدس دران نیست ؛بهشت وارم ندارد؛ غیر معقول است و به این مجسمه سنگی شباهت زیاد دارد؛بایدحترام بگذارد. ناگهان با شنیدن “خش خش”تکۀ شخ زیرپیراهنی همسرش که میخواست روبرویش بالای چوکی بنشیند پیشانیش عرق کرد واحساس نمودکه چهرۀ خانمش آهسته آهسته شبیه چهرۀ مجسمه میشود. این امرعمق وجودش را تکان داد.

هرم ماسلو درروایت ملیونر مدل اثر اسکاروایلد

یک ملیونرمدل، داستانی است اثراسکاروایلد که گفتمان فقر، ثروت، چهره های باروح های بزرگ انسانی وکمک به نیازمندان را ازطریق روایت رویدادهای حیات عاطفی (هوگ ولرا)  و کمک انسانی (آلن دترور) و (بارون هاوسبرک)  بیان می کند.

گفتمان بادرنظرداشت نیازهای متنوع انسانی راه می افتد. نیازهای آدمی به نیازهای بیولوژیک ومادی،نیازهای اقتصادی واجتماعی ونیازهای معنوی –عاطفی میتواند دسته بندی شود.

تا وقتی که تامین حداقل شرایطی که برای زندگی مادی موجود است مهیا نباشد؛ ورود به حیات اقتصادی یعنی کارجهت تولیدولازمۀ آن یعنی داخل شدن درمناسبات اجتماعی وبهره گیری ازحاصل کارکمتر ممکن میشود. پس از جمع شدن این دو شرط اولیه است که موضوع های معنوی وعاطفی درزندگی مطرح میگردد. ابراهام ماسلوسلسله مراتب نیازهای بشری را دریک هرم نشان داده است. درین مورداسکاروایلد این اندیشه را درداستان یک ملیونر مدل درحیات عاطفی هوگی ارسکاین بررسی می کند واثرگذاری معنویات را برحیات مادی واجتماعی تاکید نموده آنرا دربهره وری اززندگی عاطفی مهم می پندارد.

 زندگی که به روال عادی جریان دارد؛ باید مراحل رشد خودرا به صورت طبیعی بپیماید اما این فکرواندیشه واخلاق است که موقعیتهای نورا علی الرغم موقعیتهای کهنه در حیات آدمی فراهم مینماید. معنویات موجب جهش درتغییرموقعیت اقتصادی واجتماعی آدمی میشود. درروایت ملیونر مدل ترسیم موقعیت اقتصادی واجتماعی ((هوگی ارسکاین) )  بادرنظرداشت دیدگاه آن زمان صورت میگیرد. آن وقت فکرمیشدکه ثروتمند ضرورت ندارد که خوش آیند ودلپذیرومطلوب باشد. تلاش برای خوش آیند شدن،یا دلپذیر ومطلوب بودن به کسی که ثروت دارد نیازنیست. رومانس وعشق مخصوص وحق ثروتمندان است نه وظیفۀ بیکاران. آدم ثروتمند اگر آدم مطبوع هم نباشد حق دارد که زندگی اش پرازرمانس باشد. بیچارگان (فقرا) باید کارگر وعادی باشند. نسبت به داشتن قیافۀ گیرا بهتراست که درآمد ثابت پیدا کرد. هرشخص عادی به جای این که تلاش کند تا جذابیت شخصی بیابد باید بکوشد که کارثابت که عواید ثابت داشته باشد پیدا کند.

اینها حقایق زندگی جدید بودندکه هوگی ارسکاین به آنها پی نبرده بود. وضع ظاهری، خصلت اخلاقی وتوانایی های فکری وعلمی ورفتار هوگی درروایت برجسته میشود وراوی میگوید که باید اقرار کرد که هوگی بیچاره، ازلحاظ هوش ودانش چیزی غیر عادی نداشت. اوهرگزنه یک چیز تازه وعالی ارایه کرده بودونه یک چیز بد در زندگی گفته بود. اما با موهای خرمایی مجعد، نیمرخ خوش برش وچشمان خاکستریش دارای قیافۀ بسیار گیرایی بود. اوهم برای مردان وهم برای زنان دوست داشتنی بود.

دربررسی وضعیت مالی خانواده وارثیۀ خانواده گی اوراوی میگوید که همه کارهای مولد پول {او خلاصه میشد به این که}پدراوبرایش یک شمشیرویک تاریخ 1جلدی ازجنگ ((پنین سولار) )  به ارث باقی گذارده بود. هوگی اولی را بالای آیینۀ اتاق ودومی را روی طاقچه بین رهنمای ((روف) )  ومجلۀ ((بایلی) )  قرارداده بود.

هوگی ازنظر اقتصاد ی، مالی وکاروتجارت وضعیت ناخوشایندی داشت: با دوصد لیره پول وظیفۀ سالیانه که یک عموی پیر برای او تعیین کرده بود،زندگی می گذرانید. به هر کاری دست زده بود. درست شش ماه به معاملات بورس پرداخت؛اما یک پروانه با خوکها وخرسها چه میتواند بکند. کمی بعد تاجر چای شد؛اما به زودی از((پکو) )  و((سوشونک) ) خسته شد. سپس سعی کرد میوۀ خشک بفروشد؛انهم به نتیجه نرسید ؛میوه ها کمی زیاد خشک بودند.

ناکامیهای هوگی درکارو کاریابی زیاد بود. بالاخره او هیچ چیز نشد وازاو جزیک جوان بیفایدۀ خوش مشرب با نیم رخ دلچسپ چیزی باقی نماند. برای این که بیچارگی کامل باشد؛عاشق هم بود.

دختری که محبوب ((هوگی) )  بود؛((لرا مرتن) )  نام داشت. پدر دختر یک سرهنگ بازنشسته بود که در هندوستان حواس وخاصیت بوییدن خودرا ازدست داده بود وهرگزهم آنهارا باز نیافت. لرا هوگی را خیلی دوست داشت وحاضربود حتی بندهای کفش اورا ببوسد. آنها زیبا ترین دختر وپسر لندن بودند،اما نزد آنها یک شاهی پول هم وجود نداشت. سرهنگ به هوگی خیلی علاقه داشت؛اما راجع به نامزدی حاضر نبود از اوحرفی بشنود. اوعادت داشت بگوید “پسر عزیزم،وقتی ده هزار لیره دارا شدی پیش من بیا وآن وقت راجع به آن صحبت خواهیم کرد. “وهوگی این روزها خیلی غمگین به نظر می رسید. هر روز نزد لرا میرفت تا به وسیلۀ دیدار او اندوهش تسکین یابد. ازنظرافکارمسلط درزمانه وموقعیت مالی واقتصادی هوگی پدرلرا دربرابر این وصلت موانعی کشیده بود ولرا ازآنچه پدر میگفت کاملأ پیروی میکرد.

داستان دلداده گی هوگی ولرا ظاهرآیک داستان بی معنی وغیرقابل قبول وکامیابی آن ناممکن بود. اما معنویت وروابط عاطفی واخلاقی که هنرنقاشی مظهرآنست رابطه هوگی ولرارا به راه دگر کشاند؛راهی که موقعیت مالی هوگی را تغییر دادوموانع ازدواج هوگی ولرا را ازمیان برداشت.

این امرازطریق چگونگی موقعیت خانه های هوگی ولراامکان پذیرگردید ؛زیرا درفاصلۀ میان خانۀ این دو، خانه وکارگاه نقاشی یکی ازدوستان هوگی قرارداشت. این خانه برخلاف افکارعمومی که ازناکامی آرزوهای هوگی سخن میگوید زمینه را مساعد میسازد تا ثابت بسازد که معنویات موجب جهش درموقعیت اقتصادی واجتماعی آدمی میشود وآنچه درنظر افکارعامه ناممکن جلوه می کند ممکن میگردد.

یک روز که هوگی خیال داشت به “هولاند پارک” محل سکونت “مرتن “برود؛میل کرد درضمن، سری به دوست بسیار مهمش “آلن دترور” بزند. دترور نه تنها درنقاشی مهارت داشت بلکه آدم نوآور وبه معنی حقیقی کلمه هنرمند بود. همین هنرمندی ومعنویات او موجب جهش در موقعیت اقتصادی واجتماعی هوگی گردید.

دترورنقاش بودوالبته عدۀ کمی به آن توجه دارند؛ولی او یک هنر مند نیز بود؛وهنرمندها بسیار نادرند. اوشخصأآدمی عجیب وخشن با صورت کک مک داروموی سرش قرمزوزبر بود. به همین جهت وقتی قلم مورا در دست میگرفت یک استاد حقیقی بود وتابلو هایش مشتریهای بسیاری داشت.

این که جهش در موقعیت اقتصادی واجتماعی هوگی چطور ممکن گردید؛ تنها به هنرمندی دترورمحدود نمیشد؛ بلکه به خصوصیات روحی ومعنوی هوگی وعشق وعلاقه اش به لرا نیز مربوط بود. اما به ندرت مردم بینش وذهنیت دتروررا داشتندومیدانستند ونیزبه ندرت به جذابیت هوگی پی برده بودند وخصوصیات عالی اورارامیفهمیدندو ارجمند میداشتند. او سابقأ به هوگی خیلی علاقه داشت. باید دانست که این علاقه به اثرجذابیت شناسی او بود. او همیشه می گفت “نقاشان فقط کسانی را می شناسند وبه آنها علاقه دارند که گیچ وزیبا باشند. کسانی که نگاه به آنها یک لذت هنری دارد. در موقع حرف زدن باایشان، آنها قیافه های روشنی به خود میگیرند. مردان ژیگولووزنانی که محبوبه می باشند ؛بردنیا حکومت می کنند ویا میخواهند که بکنند. ” به هر صورت بعد ازین که هوگی را بهتر شناخت به او برای روح آزاده وبی آلایش وسیرت نیکو وسخاوتمندانه اش بیشتر علاقمند گشت وبه او اجازۀ همیشگی برای ورود به کارگاه خودرا عطا کرد.

آن روزوقتی هوگی وارد کارگاه شد،دید که دترور برتابلوی بسیارشگفتی آوربه نام با روح یک گدا آخرین قلمهارا میزند وآن گدا خودش روی یک محوطۀ برجسته که در کنارکارگاه قرار داشت؛ایستاده بود.

هوگی که گیچ وزیبا بودوگدا که تابلوی بسیارشگفتی آور ازروح اوساخته شده بودظاهرأکاملأ دور ازیکدگر ودرتضادباهم نمایان میشدند. تنها نقاش هنرمند بود که میان شان رابطه قایم میکرد. برعکس ِهوگی، گداپیرمردی شکسته با صورتی چروکیده مثل پوست بز وبا منظر بسیار زننده بود. روی شانه هایش بالاپوش کهنۀ خاکستری رنگی قرار داشت که تمام پاره پاره وسوراخ بود. موزه های ضخیم او ازهم دررفته ووصله دار بود وخودرا به چوب دستی گره داری که دردست داشت تکیه داده بود وبا دست دگر کلاه تکه تکه اش رابرای صدقه یی جلو آورده بود.

هوگی وقتی با رفیقش –دترور–دست میداد آهسته گفت: “چه مدل قابل توجه!” دترور با تمام نیرویش فریاد کشید: “چه مدل قابل توجه؛من هم این طور خیال می کنم؛گدایی مثل این را هرروز نمی توان یافت! یک بادآورده. عزیزم ! (ولاسگر) باید زنده شود!ای خدا! چه تابلوی شگفتی آوری را که رامبراند می تواند ازاو بسازد!”

 صحبتهای هوگی با دتروردرمورد پیرمرد گدا مکنونات قلبی هوگی را در مورد فقر وبیچارگی عریان میکرد وهمدردی اورا نسبت به فقرا نشان میداد. چیزی که محتوای آن افکار بلند واحساسات نیک هوگی درخلال آن انعکاس داشت.

نقاش هنر مند میدانست که چقدردل هوگی برای بیچارگان متوجه است وتا چه حد دربارۀ راههایی فکرمیکرد که بیچارگی وفقر وبدبختی ازمیان برود. هوگی گفت: “پیر مرد بیچاره!چقدر بدبخت به نظر میرسید؛اما من میتوانم خیال شمارا در ذهن خود درمورد اونقاشی کنم. برای شما نقاشها قیافۀ او سرمایه یی بزرگ محسوب میشود!”

دترور با کنایه جواب داد: “مسلمأ، تو هرگز میل نداری یک گدا را خوشحال ببینی،این طور نیست!” –درحالی که میدانست چقدر هوگی به سرنوشت گدایان وفقرا همدلی داشت واین امراز گفتگوی جدلی که میان اوودوستش دترور به راه افتید خوب معلوم میشد که هوگی تا کدام حد علاقمند سرنوشت فقرا است!

دترور که چنین موضع گیری هوگی را میدید بسیار دردل خوشحال میشد؛اما ظاهرأ به دفاع از زحمات هنرمندان برمی خاست وپول کمی که به فقرا به حیث مدل نقاشی میدادندبسنده میدانست

هوگی وقتی خودرا به راحتی روی یک مبل جاکرد پرسید: “یک مدل برای هردفعه ایستادن چقدر میگیرد؟”؛”ساعتی یک شلینگ. ” ؛”وتوازهر تابلو چقدر به دست می آوری؟

-“اوه، برای این تابلو، دوهزارتا!”؛

-“لیره؟”

-“نه، گینه.

نقاشان، شعرا، فزیکدانها همیشه گینه می گیرند. “

هوگی با خنده فریاد کشید: “خوب،پس من خیال می کنم مدل باید یک سهمی ازمنفعت داشته باشد. آنها هم مثل شما زحمت می کشند. “؛

“مزخرف،مزخرف !چرا ؟به زحمت هایی که فقط در کشیدن تابلوباید متحمل شد توجه کن. باید تمام روز را در جلو چهارپایۀ نقاشی روی پا ایستاد!آقای هوگی!اینها همه خیلی خوب است. شما صحبت میفرمایید. اما من اطمینان میدهم که لحظاتی نیزهست که هنر نیز به درجۀ شغلهای معمولی نزول می کند اما خواهش میکنم چرت وپرت نگو،خیلی کاردارم یک سیگار روشن کن وساکت تماشاکن!”

هوگی که هرلحظه در فکر فقرا بود؛نه تنها در نظر بلکه در عمل نیز این امررا نشان میداد. اودر حالی که وضع مالی بسیار قابل ترحمی داشت ؛اما هنگامی که دربرابرکسی قرار میگرفت که نسبت به او محتاج تراست ؛هر مقدار پولی که داشت به وی کمک میکرد؛چنان که وقتی فرصت را مساعد دید؛ خاموشانه پولی را به گدایی که مدل نقاشی بود؛داد. ازروی افکار وکردار شخصیت عالی هوگی نشان داده میشود که معنویت وعاطفه دران موج میزد.

بعد از چند لحظه مستخدم به درون آمد وبه دترور گفت که قاب ساز می خواهد با اوصحبت کند. نقاش در ضمن این که بیرون میرفت به هوگی گفت: “هوگی فرار نکنی الان مراجعت خواهم کرد. گدای پیر ازغیبت دترور استفاده کرد وبرای یک لحظه روی نیمکت چوبی که پشت سر او بود نشست. او چنان فراموش شده وبیچاره به نظر میرسید که هوگی نتوانست ازابراز ترحم نسبت به او خودداری نماید وجیبهایش را وارسی نمود که ببیند چقدر پول دارد. تمام سرمایۀ جیب او عبارت از یک سکه نقره ومقداری پول سیاه بود. با خود گفت: “پیر مرد بیچاره، او این پولهارا بیش ازمن لازم دارد. اما دگر تا دوهفته گادی سواری قدغن است. “وبه طرف پیر مرد رفت وسکۀ نقره را دردست گدا انداخت. پیر مرد از جا بلند شد وتبسمی ضعیف برگوشۀ لبهای چروکیده اش نقش بست. “متشکرم آقا!آن وقت دترور بازگشت. وهوگی که رنگش ازکاری که کرده بود کمی سرخ شده بود خداحافظی کرد.

اوتمام روز را با لرا گذرانید وچون هنوزهم کاری نیافته بود وعوایدی ثابت نداشت یک گوشمالی لطیفی هم از لرا برای این عاطل ماندن خود دید سپس به طرف منزل رفت.

یکی ازجاهایی که میشود به تبادل افکار پرداخت ازدیرگاه کلوپها میباشد. شب که شد هوگی به کلوپ رفت. تبادل نظریکی ازراههای شناخت شخصیتهاست که در کلوپها امکان پذیر میگردد. شخصیتها باافکار واندیشه هایشان وکارهایی که می کنند وموضعگیریهایی که دربرابر حوادث ورویدادها اتخاذ می نماینددرجامعه تثبیت میشوند. کلوپها این امررا تسریع میبخشد. کلوپها فقط برای خوردن ونوشیدن نیست گفتگوها وتبادل نظر دران جا صورت میگیرد. گفتمانی که آن شب درکلوپ به وجودآمد،برمحورخصوصیات عالی انسانی،هنر،فقرودارایی دورمیزد. تاکید میشد که فقرا باید کمک شوند. گفته میشد که پدیدۀ فقر در سطوح مختلف تبارز می کند. نداشتن خانه، نداشتن لباس ونداشتن سه وقت غذا،سه نشانۀ اصلی فقر است که خودبا بیکاری،مرض، بیسوادی، بیعدالتی وبدامنی ونا امنی، بلند رفتن قیمتها وجنگ مرتبط است.

گفته میشد که گدایی وبا لباس پاره پاره ظاهرشدن در محیط، نوع دردناک فقر است که در گدای مدل نقاشی تبارز داشت وبخشی از گفتمان آن شب را میساخت. نمایش فقر در هنر بخش دگر گفتمان بود که موضوع آن درنقاشی ازسوی نقاش هنرمند، رمانس خوانده میشد ومرتبط به دنیای مرموزتوضیح میشد. کمک به گدا به عنوان نشان روح بشردوستی قلمداد میگردید وآمادگی داشتن برای کمکهای بیشتربه فقرا ازسوی کسی که خودش عاید ثابتی ندارد؛یک فداکاری شناخته میشد ومورد تقدیر قرار می گرفت.

آن شب درحالی که دربارۀ گدا سخن گفته میشد معلوم گردید که گدای کارگاه نقاشی در حقیقت تنها لباس گدایان را پوشیده بودتا مدلی برای نقاش قرار بگیرد. به روایت دیتروراین مدل که در حقیقت یک ملیونراست ؛توانایی خرید تمام لندن را دارد. اودر هر شهر مهم یک محل زیبا برای خوددارد؛ومیتواند ازجنگها دریک کشور جلو گیری کند. صحبتهای آن شب، دارایی وثروت را به حیث یک بخش گفتمان مطرح می کند. دران گفتمان ابراز نظر میشود که کسی که توانایی مالی دارد؛ اگر با روح انسانی عجین گردد چنانکه ((بارون هاوس برک) )  در زندگی خود نشان میدهد؛شخصیتهای دارای روح انسانی را میتوانند همکاری کنند. یا این گفته میشود که بایدثروت ودارایی در جهت رشد امور انسانی مورد استفاده قرار بگیرد. ازهمه مهمترمطرح شدن این فکر است که انسانهای باروح بزرگ درمیان افرادی موجوداست که گاهی چیزی ندارند ؛اما این انسانها به کمک دگرانسانهای با روح بزرگ مورد توجه قرار میگیرند وآنها دربین انسانهای با روح کوچک وگاهی شیطانی وحیوانی میتوانند سربلند به زندگی ادامه بدهند. این گفتمان به گونۀ عمیق بعدازانکه هوگی با دیترورنشسته بوددر کلوپ مورد بررسی قرار میگیرد. ساعت یازده هوگی گردش کنان به کلوپ یالت آمد ودترور را دید که در سالن نشسته است ومشغول صرف هوک وسلتری می باشد. درحالی که سیگاری روشن میکردازاو پرسید: خوب، آلن، تابلورا کاملأ تمام کردی؟دیترور گفت که تمام شد وقاب کرده، پسرک! وادامه داد که: تو هم کم کم داری پیروزی به دست می آوری. آن مدل پیر مرد که دیدی خیلی به تو علاقمند شده است. من هرچه بود ونبود به او گفتم. کی هستی. کجا زندگی می کنی. درآن مدت چقدراست وهدفهای آینده ات چیست؟هوگی فریاد زد: آلن عزیز م،لابد امشب اورا هنگام ورود به منزل، دم در ایستاده خواهم دید. ولی البته تو شوخی می کنی. بدبخت بیچاره پیر مرد. من میل داشتم کاری برای او انجام دهم. گمان میکنم این قدر بد بخت بودن خیلی درد ناک باشد. من مقدار زیادی لباس کهنه دارم. خیال میکنی او ازمن یکی دو تکه بپذیرد؟البته خواهد گرفت. لباسهایش داشت از تنش می ریخت. ” دترور می گفت اما قیافۀ عالی درآنها پیدا می کند. من این قیافه را اگردر یک لباس فراک باشد هرگزنقاشی نخواهم کرد. آن چیزی که تو مندرس می نامی من رومانس می خوانم چیزی که به نظر تو فقر است برای من عجایب مرموز است. به هر صورت من از هدیۀ تو اورا باخبر خواهم ساخت. . “هوگی با لحن جدی گفت”آلن، شما نقاشها قلب خودرا ازدست داده اید. “دترور جواب داد: “قلب هنرمند در مغزاوست،وازطرفی کارما اینست که دنیارا آن طور که می بینیم مجسم نماییم نه این که به آن، آن طوری که خود آنرا می شناسیم تغییر شکل بدهیم ویک(هرکسی با کارگاه خویش)  به وجود بیاوریم. خوب، حالا از لرا صحبت کن، آن مدل پیرمرد به او خیلی علاقمند شده بود. هوگی گفت: “منظورت این است که راجع به او هم با پیر مرد صحبت کردی؟”؛”البته او همه چیزراراجع به سرهنگ بی پول(لرای زیبا وده هزار لیره میداند.)  هوگی در حالی که ازغضب سرخ شده بود فریاد کشید: “تو به آن گدای پیر اسرار شخصی مرا فاش نمودی؟” دترور با تبسم جوب داد: “پسرک عزیزم،آن گدای پیرآن طور که توآنرا می نامی؛یکی ازثروتمند ترین مردان اروپاست اومیتواند همین امروز تمام لندن را بدون کم وزیاد شدن ثروتش بخرد. اودر هرپایتختی یک کاخ مخصوص دارد. در ظرفهای طلا غذا صرف می کند ومیتواند در هرلحظه که بخواهد مملکت هارا ازجنگ بازدارد. ” هوگی با استعجاب گفت: “چه می گویی؟”؛”دترور گفت: “چه میگویم؛آن پیر مردی که امروز در کارگاه دیدی ((بارون هاوسبرک) )  است. او یکی ازدوستان مهم من است وتمام تابلوهای مرا می خرد وچند وقت پیش یک سفارشی به من داد که ازاوتابلویی به صورت گدا نقاشی کنم. این عمل را چه نام می گذاری ؟تفریح یک ملیونر!وباید اذعان کرد که او در لباسهای پارۀ من؛لباسهایی که آنهارا چند وقت پیش در اسپانیا خریداری کرده بودم. ظاهرشد. ” هوگی فریاد کشید ((بارون ویسبرک) ) !خدا به داد من برسد. من به او یک سکه نقره صدقه دادم!”وخودرا روی یک مبل انداخت وحوادث ترسناک آتیه را پیش خود تصور میکرد. دیترور فریاد زد: “چه، به او یک سکه نقره دادی؟” وبا صدای بلند عنان خنده را رها کرد با طنزگفت: “پسرک عزیزمن، تو هرگزاورا نخواهی یافت. زندگی او با پول دگران می گذرد. “هوگی با اوقات تلخی گفت: “تو بایستی به من میگفتی ومانع میشدی تا من چنان کاراحماقانه نمی کردم. “دترور گفت بلی، ولی من به مغزم خطور نمی کرد که تو با این وضع مالی خراب در صدد نفقه دادن هم باشی. می توانم تصور کنم که تو یک مدل زیبا را خواهی بوسید؛اما به خدا نفقه دادن تو به یک مردکه بیریخت را هرگز تصور نمی کردم. ازطرفی آن روزبه دربانان گفته بودم که بگویند امروز نیستم ووقتی تو داخل شدی من نمی دانستم که “هاوسبرک”میل دارد اورا بشناسی یا نی. برای این که خودت دیدی چه لباسی به تن داشت. “؛”هوگی وقتی تو رفتی اوفقط به خندۀ زیر لبی نمودن ودستهایش را به هم مالیدن پرداخت وبسیار خوش خلق بود من نتوانستم بفهمم که چرا او این قدر به دانستن شرح حالات تو علاقمند شده بوداما حالا برایم روشن شد. هوگی او سکۀ نقرۀ ترا به تو رد خواهد کرد،وهر ششماه یک دفعه سری به تو خواهد زدویک قصۀ شیرین نیز برای بعد از ناهار تهیه کرده است. “هوگی با ناراحتی گفت: “من شیطان بد شانسی هستم. بهترین کارمن الان خوابیدن است. وآلن عزیزم تو نباید این جریاناترا به کسی بگویی. والا من دگر نخواهم توانست دراجتماعات رو نشان دهم. “؛”احمق ! این موضوع بالاترین درجۀ روح بشر دوستی ترا منعکس می سازد وحالا بازهم بمان، یک سیگار دگر روشن کن وهرچه که دلت می خواهد راجع به لرا ی خودت سخن بگو. ” به هر صورت هوگی دگر معطل نشد. وبا حال بسیار بدی دترور را با خنده های بلندش باقی گذاشت وبه منزل رفت. اوج انسانیت وتجلی روح انسانی زمانی رخ میدهد که کسی بتواند مشکل یک انسان باروح بزرگ ولی با فقرمادی را حل کند مخصوصأ در موقعی که رابطۀ عاطفی وانسانی میان دوشخص مطرح باشد ؛اما مشکلات مالی وپولی مانع وصلت شود. بارون هاوسبرک با میانجیگری نقاش هنرمند آلن دتروربه چنین یک کار بزرگ دست میزند ومشکلی که سر راه عروسی هوگی ولرا است؛آنرا به شیوۀ دراماتیک حل می کند. وثابت میسازد که معنویات وعاطفه های انسانی جهشی را درموقعیت اقتصادی واجتماعی آدمی به وجود می آورد. فردا صبح وقتی مشغول صرف صبحانه بود؛مستخدم یک کارت که روی آن نوشته شده بود(آقای گوستاو تردین، ازطرف عالیجناب بارون هاوسبرک) . هوگی گفت: “خیال میکنم اوآمده است که عذرخواهی مرا بشنود. ” وبه مستخدم گفت که آن آقارا داخل نماید. یک پیرمرد شیک پوش با عینکهای طلایی وموهای خاکستریوارد اتاق شد وبا لهجۀ ملایم فرانسوی گفت: “آیا من افتخار درک حضورآقای ارسکاین رادارم ؟” هوگی سرش را فرود آورد. اوادامه داد: “من ازجانب عالیجناب بارون هاوسبرک آمده ام عالیجناب!” هوگی با صدای رگه داری گفت: “من تقاضا می کنم آقا مراتب معذرت خواهی صمیمانۀ مراخدمت جناب بارون اعلام فرمایید!” پیرمرد با تبسم گفت: “عالیجناب بارون به من دستورداده اند این کاغإ راخدمت جنابعالی تقدیم نمایم. ” ویک پاکت مهرشده را به دست به او داد. روی پاکت نوشته شده بود: “دعوتنامۀ عروسی (هوک ارسکاین)  و(لرا مرتن) . ازجانب یک گدای پیر”وداخل آن یک یک چک ده هزار لیره یی بود. وقتی آنها عروسی کردند (آلن دترور)  سمت سرپرستی را به عهده داشت وبارون در سر میز ضیافت نطقی ایراد کرد. آلن دتروردربیانات خود خاطر نشان کرد: مدلهای ملیونربسیار کم هست ؛اما ملیونرهای مدل ازان نیز کمتر است. “

ارزشهای روان درمانی واعتقاد به شبح درروایت خواب آشفته

ازنظر روانکاوی وروان درمانی، درذهن یا دنیای روانی شخص، درونی سازی تصاویرورویدادهای خوش آیند وناخوش آیند به شکل آبژه ها یا اشیا درمی آیند؛یعنی تصاویر ورویدادها به منشآ انگیزه های درونی تبدیل شده موجب ایجاد افکاری میگردد که رفتارهای بخصوصی را شکل میدهد. این آبژه ها که به شکل عمیق وتوام با تاثرات عاطفی شدید باشدنابسامانیهای روانی را در یک فرد موجب میشوند. آشکارشدن منشا ناخودآگاه این اشیا (جنبه درونی) وبه دنبال آن کاربالای خودآگاه (جنبه بیرونی)  نوعی ازراحتی ونشاط درونی را در فرد به وجود می آورد که میتوان این روند را روانکاوی وروان درمانی خواند. خواب آشفته (نوشتۀ تورگنیف به ترجمه محسن فارسی) روایتی است اززنده گی پسر هفده ساله که با مادرش در یکی ازشهرهای ساحلی حیات به سر میبرد. اوازیک سو تحت فشارناایمنی عاطفی ناشی ازندیدن مهرکافی ازسوی مادرقرار داشت وازسوی دیگر تمرکزذهنی نسبت به پدری که هرگزاورا ندیده بود؛خواب پسررا آشفته میکرد وبنابراین عامل دردنیای بیداری در جستجوی پدر میشد. اودر وضعیت روانی دردناکی قرار داشت. یک لحظه آرام نمیگرفت. تلاطم عجیبی دردنیای درونی اوبه وجود آمده بود. اوسوالهای متعددی داشت که همه ناشی از ناایمنی عاطفی بود وتصاویرورویدادهای درونی شده که به صورت معماها درامده بود وذهنش را به سوی خود میخواندتا به حل آن بپردازد وازغم وانده خودرا برهاند.

راوی داستان که همین پسرهفده ساله است بعد ازآنکه محل بودوباش خودراواین که با مادرش در یک شهر ساحلی زنده گی می کند ؛ وضاحت میدهد؛خواننده را به سوی شناخت نسبتآ دقیقی ازخودومادرش می کشاند. او برجسته ترین خصوصیت فزیکی مادرش را زیبایی ودلربایی فوق العاده میخواند. دربیان وضعیت روحی مادرنخست به چگونه گی احساس وعواطف اواشاره می کند ومیگوید که درچهره مادرهمواره غباراندوه نمایان بود. بعدازان به افکارواندیشه های او میپردازد وبه تشخیص خود نسبت به ذهن مادرش که پیرامون چیزمبهمی می اندیشید ترکیزمی کند. پس ازان به سخن گفتن مادرش تمرکز می نماید ومیگوید: اصولا کم حرف میزد. بعد ازتشریح خصوصیات مادر،او وضعیت ذهنی خودرا دربرابرمادرش ومسوولیتی که نسبت به صحت مادر در خود احساس میکرد،شرح میدهد ومیگوید که همین کم حرفی وخاموشی اومرا مضطرب ومشوش میساخت. درپی این امراوذهنیت خودرا دربارۀ چگونه گی احساس مادرنسبت به خودش را بیان می کند. گاهی حس میکردم ازمن بدش می آید وازدیدنم نفرت دارد ومایل نیست زیاد پیشش بروم. زبان به شیوۀ مونولوگ درمی آید واندیشه رنگ حدسیات را میگیرد تا ارتباط میان فرزند ومادرشفاف شود ومعما ها ازمیان برود. عمیقترین مناطق ناخودآگاه وخودآگاه توسط این مونولوگ وحدسیات موردبررسی قرار می گیرد. او به مونولوگ خود با ابراز این که باخود گفتم اشاره می کند. پس ازان به حدسیات خود درارتباط به گذشته، درارتباط به رویدادی که درگذشته اوومادرش رخ داده که موضوع مونولوگ است اشاره می کند. او دونتیجه گیری دارد. یکی این که درگذشتۀ مادرش یک حادثۀ ناگوار رخ داده ونتیجه گیری دوم این که درین حادثۀ ناگوارخودش هم دخیل است. با خود میگفتم: شاید در حیات مادرم پیش آمد ناگواری روی داده است که من دران دخیل بوده ام. این اندیشه ها هم در مورد مادر وهم درمورد خودش برروان او اثرات ناگوارداشت. اورا در خودش فرومیبرد وغمگین میساخت. این وضعیت ناهنجارخودش را با بیان موقعیت افتاده گی سر وبیان غم پنهان خود وصف می کند. ازین رو سررا زیر می انداختم اندوهناک میشدم. دیدن حالت زارپسر، مادر را ناآرام می گردانید. حالات تاثرانگیز ورقتبارواحساسی پسربرروان مادراثرمی افگند واودرصدد میبرامد تا کاری کند که اندکی ازتاثرپسرش کم شود؛ملاطفت ونوازش جزء این کاربودالبته درین ضمن عاطفه مادری براو اثرگذارگردیده اشک برچشمانش ظاهر میگشت. اومیگوید: مادرم که این وضعیت مرا میدید؛دلش برایم میسوخت ؛برمی خاست ؛مرا در آغوش میگرفت ونازونوازشم می کرد ومی گریست. غم واندوه ونزدیکی مادر وفرزندهمسانی روحیات پسربا مادررا موجب گردیده بود. ازقضا اخلاق ورفتار منهم مانند او بود. مشترکات اخلاقی مادر وپسرازوصفی که ازاخلاقیات پسرمیشود دریافت میگردد. برعلاوه نوعی ازافسرده گی دررفتارآن دو به مشاهده میرسد.: با هیچکس معاشرت نمی نمودم واوقاتم را به مطالعه یا گردش می گذراندم. غالبأ دراتاق خود تنها می نشستم ودر اندیشه وخیالات آشفته فرو میرفتم وبی اختیار خوابم می برد. خواب دیدن، زبان ناخودآگاه است که آرزوها، خواستها ونیازهای آدمی دران انعکاس مییابد. بسیاری چیزها که در بیداری مجال تبارز ندارد ؛درخواب به سراغ آدمی می آید. فعالیت ناخودآگاه درپیوند با علایق واشیا یا رویدادها وتصاویری که درروزرخ میدهد یازمانی که حواس ظاهری فعال است؛ درزمانی که حواس ظاهری ازفعالیت بازمی ماند یعنی دروقت خواب تبارزمی کند. راوی موضوع خواب دیدن یا آنچه را در خواب میبیند چنین ایضاح می کند: : در کوچه های کهنه ودور افتادۀ شهر،میان خانه های خراب، در جستجوی پدرم هستم. انگیزه یی که چنین امری را در خواب میبیند ؛ذهنیت وعقیدۀ اوست مبنی بر زنده بودن پدر. اومیگوید: زیرا عقیده داشتم که اونمرده است؛ بلکه درگوشه یی مخفیانه به سر میبرد. درخواب، ذهنیت موجب حرکت میشودواین حرکت، رویدادهایی را شکل میدهد. پاهایم خود به خود مرا به خانه یی رهنمایی میکرد. وارد آن میشدم. وسط حیاط چشمم به مرد چهل ساله یی می افتاد. چهرۀ پدر ازطریق خواب به صورت ِقد بلند، اندام لاغر،موهای سیاه، پیپی کنار لبها که دود آنرا به هوا میداد تصویرمیشود. بعد،برخورد اخلاقی پدر و ذهنیت پدر نسبت به پسربا جمله ها یی به این شرح یعنی همین که مرا میدید نگاه شررباری به سراپایم می افگند وسپس مثل این که وجود من ناراحت ونگرانش کرده باشد سخنان خشم آلودی برزبان میراندوضوح پیدا می کند. رویاگونه گی تبارزپدردر خواب وحالت روحی پسرنسبت به رویدادها وتصاویرازروی این روایت که پدرناگهان ناپدید میشد؛هرچند این سو وآنسو می گشتم اثری از او نمی یافتم سراسیمه ازخواب می پریدم. نمایان میگردد. وقتی بیدارمیشود برای تعبیرخواب تلاش می کند. بارها خواستم این خواب آشفته را تعبیر کنم اما افسوس عقلم به جایی نرسید. دلچسپی وعلاقمندی بخش دیگری ازحیات روانی است که برافکارورفتاروتصمیم گیریهای فرد اثرمی گذارد. مشغول شدن به چیزی که انسان به آن علاقه دارد؛هرقدرادامه بیابد؛تکراری نمیگردد. قهرمان داستان که خودراوی هم است به موضوعی که او به آن علاقه دارد با این گفته که من علاقۀ مفرطی به گردش ومخصوصآ قدم زدن کناردریا داشتم اشاره می کند وبه جزئیات چشم انداز منظرۀ کناردریا ولذت بردن ازان میپردازد. من ازتماشای ملاحانی که با دلی شاد وخاطر آسوده زیرچادرها دورهم نشسته بودندوآب جو می نوشیدند ومی خندیدند وعربده می کشیدند لذت میبردم.

روان درمانگر وشخص دارای مشکل روانی یا به تعبیری دیگربیمار روانی پس ازبه وجودآمدن اعتماد دربیمارنسبت به درمانگرمیتوانند پروسۀ درمان را در همکاری هم پیش ببرند. مهمترین نقطه مشترک میان درمانگر وبیمار،مشخص شدن علایق بیمار ومخصوصآ مهمترین علاقه اش که بیماررا بیشترازهمه، به خود مشغول میدارد؛میباشد. درمورد چهرۀ مرکزی روایت یعنی پسر هفده ساله همانا گردش در کنار دریا ولذت بردن ازتماشای ملاحان درچادرها علاقۀ اورا میسازد. برپایۀ همین علاقمندی است که واقعیت های عینی درکنارواقعیتهای ذهنی قرارمیگیرد وصحبتهای میان درمانگروبیمارازبار ذهنی،عاطفی واحساسی میکاهد وبه سوی حقایق،اشیا، افرادورویدادها که با فکرومنطق دربیرون ازذهنیت جای دارند؛میرود. فکرومنطق با خودآگاه آدمی پیوند دارد رفتن به سوی ناخودآگاه با فکر ومنطق در حقیقت خودآگاه ساختن نا خود آگاه است که مرحلۀ آشکارسازی پرابلم روانی ازان طریق صورت می گیرد. مرحلۀ دوم کاردرخودآگاه است که هم ریشه در فعالیتهای ذهنی دارد هم درتعامل با واقعیتهای بیرون آدمی. ازطریق کاربا مریض در حقیقت ازخود آگاه او حمایت صورت میگیرد. داستان خواب آشفته نیزمیان دنیای ذهنی قهرمان داستان ودنیای عینی که جهان وطبیعت وانسانهای دیگراست؛دنیای علایق قهرمان داستان را قرار میدهد ونخستین رویداد داستان را بازمیگوید. این رویداد درکافۀ مشرف به دریا یعنی مکانی که گردش دران محوطه ودیدن آن وصحبتهای مردمی که آنجا می آیند ازجمله ملاحان مورد علاقۀ چهرۀ مرکزی داستان است. زمان رویداد یکی ازروزهای ماه جون یعنی فصل گرماست. چشم اندازآنجا چیزهای زیادی است ؛اما ذهن پسرهفده ساله به صورت جزئی یک مرد که پیپ می کشید متوجه میگردد. آن مرد، در جهان بیرون است؛آن بخشی که پسر هفده ساله یعنی چهرۀ مرکزی داستان به آن مکان وآدمهایش علاقه دارد. وقتی مردرا که پیپ می کشد میبیند؛حافظه اش صورت جزئی مردی را که پیپ می کشد با محتوای آنچه قبلا شبیه آن درگذشته تجربه کرده یعنی دیده یا حس کرده پیوند داده وتذکار یا یادآوری مبهم درمیان تجربه های خود مییابد که این مردبه نظرش آشنا میخورد. برآن خیره میشود وذهنش دقت می کند وکنجکاوی اش برانگیخته میشود. او دوباره به جستجوی ذهن خود میپردازد تا بداند که مکانی که آن مرد در ذهنش با آن ارتباط دارد پیدا کند. به مونولوگ رو می آورد. ازخود پرسیدم: خدایا اورا کجا دیده ام. ؟! بعد ازاین که صورت جزئی مرد با رویدادهای موجود در حافظه پسر هفده ساله پیوند خوردند؛صورت جزئی ومبهم مرد،صورت کلی پدررا به خود گرفت ومشخص شد. آه{سپاس ازخدا،خوشا به موفقیت من}،اورا شناختم ؛پدرم بود. اوکه همواره درجستجوی پدربود؛بارها پدررا در خواب دیده بود. تصاویر خوابش که در حافظه موجود بود،اورا واداشت تا اضافه کند که همان پدری که هرشب در عالم خواب ملاقاتش میکردم وآرزوی دیدنش را در بیداری داشتم. . . به تعقیب آن بردرستی یافتۀ ذهنی خود تاکید می ورزد. بلی، خودش بود. اما ازین که منبع اطلاعات مربوط به حافظه در مورد پدرنه عالم بیداری وحقایق ورویدادهای واقعی بلکه خواب بود؛حکم اورا با شک توام ساخت وشناختش را با تردید همراه گردانید. پس ازآن که به شناخت خود تردید کرد؛چشمهارا مالید ومونولوگها یا گفتگوها با خودش شروع شد. تفکربالای وجودپدرکه تصویرش با آنچه در خواب دیده بود،مطابقه داشت. آیا میشود اینهم خواب وخیالی باشد. نه، این امرامکان ندارد؛خواب وخیال بودن مردی که پیپ می کشید؛یعنی خواب وخیال بودن موجودیت پدر،مردود است. چونکه خوشبختانه روزبودحکم خواب وخیال بودن پدر رد میشود وآفتاب وجود داشت این امرکاملآمرا ازشک بیرون آورد. این مونولوگها واستدلالهای ذهنی وتفکرباید درعمل مصداق بیابد؛درغیرآن نمیتوان بران اعتماد کرد. راه معقول آنست که با دقت مرد را ببیند وبا او صحبت کند. رفتم ودر کافه روی چوکی نزدیک او نشستم وبه خواندن روزنامه پرداختم. دقت بر حرکات مرد باید صورت میگرفت. اززیر چشم مراقب حرکاتش بودم. حرکات مشخص او باید روشن میشد. مرد لحظه به لحظه سری بیرون می کشید. گویی انتظار شخصی را داشت. دقت پدروپسربریکدیگربرای هردو طرف آشکار شد. درین اثنا متوجه شدکه من اورا می نگرم. خیره شدن پسربرپدراثرگذاشت واین اثر درچهره اش نمایان شد. چینهای پیشانی خودرا درهم کرد. به آنهم بسنده نکرد وتصمیم گرفت حرکت کند. برخاست ازکافه بیرون برود. درهمین اثنا عصایش ازدستش بر زمین افتاد. فرصت را غنیمت شمردم؛دویدم وعصارا برداشتم ودر حالی که قلبم به شدت میزد به او دادم. لختی در صورتم خیره شدوبا آهنگ تلخی تشکر کنان گفت: زهی، پسر خوب!رفتارت نشان میدهد که با تربیت هستی ومدرسه میروی. . . درست یادم نیست چه جوابش دادم اما همین قدر میدانم که گفتگوی ما به درازا کشید وفهمیدم امریکایی وازهم میهنان خودم میباشد. اسمش را هم که با کلمۀ بارون شروع میشد برایم گفت. سپس نام ورسم مرا پرسید. وقتی که خودرا به او معرفی کردم. به تعجب فرو رفت ومبهوت شد. گفت در شهرکی راداری؟ پاسخ دادم که با مادرم تنها زنده گی میکنم. سوال کرد: پدرت چه شده است؟گفتم: مدتی است مرده…فکری کرد ودوباره اظهارداشت مادرت کیست ومنزلتان کجا واقع است؟نام مادرم را گفتم ونشانی منزلمان را هم به او دادم. لبخندی زد. لبخندی که من از آن خوشم نیامد. نگاه تندی به او کردم. در صورتش اثر زخم بزرگی دیدم. درین موقع غلام سیاه تنومندی نزد او آمدودست روی شانه اش گذارد وچیزی در گوشش گفت. بارون تبسم رضایت بخشی نمود واظهار داشت: آه،بالاخره. وپس ازان با من خدا حافظی کرد. وبا غلام سیاه رفت. من ازفرط دهشت نفهمیدم ازکدام جهت رفت. چون به خودآمدم کناردریا هرچه دنبالش گشتم پیدایش نکردم.

خواب دیدنهای ممتد وعلاقه به گردش در کناردریا که باربار صورت میگرفت ؛ پسر هفده ساله را درموقعیتی قرارداد که او ازذهن وخواب ورویا بیرون آمدودرمسیری ازتلاش در جهان بیرون برای یافتن بارون امریکایی قرارگرفت. دیگراورا تنها خوابهای آشفته به سوی خود نمیخواندبلکه یک هدف مشخص که ان، پیدا کردن پدر یعنی بارون بود؛به حرکت می آورد. تا وقتی که پرابلم در مرحلۀ ناخودآگاه است؛ذهن وجهان احساس ورفتارهای عاطفی واحساسی، شخص را حرکت میدهد؛اما وقتی که یک هدف دربیرون مشخص شد؛ فعالیت هدفمند ومتکی بر شواهد میشود. مونولوگ به دیالوگ تبدیل میشود. جای لذت والم را راست ودروغ،صحیح وغلط، حق وباطل میگیرد. دنیای بیرون وشناخت آن اهمیت می یابد. آدمها ورویدادها منشا خواب ورویا بودن را ازدست میدهد ومحتاج به تحلیل منطقی ودید واقعبینانه وانتقادی میشوند. . درمانگربا منطق وفکروعمل منطقی شخص نه در ساحۀ ناخود آگاه بلکه در ساحۀ خودآگاه در تعامل قرار می گیرد. داستان که تا قبل ازورود بارون کاملآ ذهنی بود؛ازین به بعد ذهنیت وعینیت دران هماهنگ پیش میرود وآهسته آهسته جنبه های درونی آن را جنبۀ بیرونی واقعیتها زیرنفوذ قرار میدهد. اما یک امر فانتستیک که وجود شبح است داستان را ازحالت کاملآ طبیعی بیرون می آورد. شبح، بنابراعتقادی که ناشی ازادیان قدیم هندویسم وبودایی واعتقادات عرفانی حلولی وواعتقادات ادیان قدیم وابتدایی سرخپوستان امریکا است دردین اسلام جایی ندارد. روح ازنظر دین اسلام امرمربوط به خداست. هرشخص جزخدا هیچکس نه نیروهای خیر نه نیروهای شربراو نمیتواند سلطه داشته باشد مگراین که خودش آن سلطه را قبلآ بپذیرد. شبح بنابر معتقدانش تجسم روح مرده گان است که در زنده گی مردم زنده دخالت می کند ومعمولآ درگوشه های متروکه وترسناک ظاهر میشود. فلمهای اشباح وداستانهای مربوط به آن، یکی ازژانرهایی است که براساس هنروادبیات با ژانرفانتستیک تحت عنوان اشباح به ظهور میرسد. همین موضوع شبح است که داستان خواب آشفته را بعد ازین فانتستیک میسازد. فانتیستیک به ژانر وروشی میگویند که کارهای حیرت انگیزوغیر قابل باور،خلاف قانون طبیعت دراشخاص واشیا ورویدادها رخ بدهد. ازجمله سلطه تجسم ارواح مردگان که کارهای خارق العاده انجام میدهند که بسیاری اوقات موجب ایجادترس ووحشت وگریه وزاری وزجروشکنجه میشود. مادر که تصورمی کند بارون مرده است وقتی که با او مواجه میشود فکرمی کند با شبح بارون مواجه شده است ؛ازین رو ترس وجودش را فرا میگیرد وبیهوش میشود. اگرموضوع شبح را درنظر نیاوریم که بعدآ درباره اش صحبت خواهدشدخصوصیت عمدۀ بخشی که رویدادها واشخاص عینی وطبیعی نوشته شده ازنظر داستان پردازی نخست رویدادهایی را بیان می کند که هویت بارون را درعمل بشناساند وزمان رویدادرا یک ساعت وچند دقیقه پیش معرفی می کند تا بارونی که در کافه با پسر ملاقات کرده بود واین شخصی که مادر اورادیده بود یکی است؛و بعد، ازشیوۀداستان درداستان استفاده میشود که بخشی ازگره داستان ومعمارا که خواب قهرمان داستان را آشفته میکردوبه عنوان معضل روانی حل آن به روان درمانی ضرورت داشت؛ می گشاید وحل می کند. این که بازهم معماها بیشتر حل شود؛درداستانی که مادر نقل می کند؛به شیوۀ ارسطویی حل معما نشانی که درینجا انگشتریست که بارون ازانگشت مادر(آن وقت نوعروس بود) میگیرد؛مطرح میگردد تا داستان منطق خودرا درراست نمایی ثابت کند. راوی میگوید کهخسته وغمگین روبه منزل نهادم. درزدم خدمتگار دررا گشود. آشفته وپریشان بود ومثل بید میلرزید؛دانستم که پیش آمدی رخ داده است. پرسیدم ترا چه میشود؛چرا میلرزی؟!گفت: چند دقیقه پیش درآشپزخانه بودم یک مرتبه شیون مادرت به گوشم خورد. شتابزده به اتاقش رفتم. بیهوش روی تختخواب افتاده بود. هنوزهم بیهوش است. دویدم ومادرم را به هوش آوردم. پرسیدم مادرجان،ازکی ترسیدی؛چرا بیهوش شدی؟آهی کشید وسپس تبسم حزن آمیزی به رویم نمود وگفت: چیزی مهمی نیست. منظره یی دیدم که بی اختیارازآن ترسیدم ووحشت کردم. گفتم: آیا کسی اینجا آمد؟ گفت: نه. . . نه. آما چنین به نظرم رسیدکه. . . دیگر جمله را تمام نکرد. منهم حرفی نزدم. ساعتی ازین ماجرا گذشت. باغبان را خواستم واورا گوشه یی بردم وپرسیدم آیا در غیاب من احدی به منزل آمد؟گفت یک ساعت وچند دقیقه پیش،هنگامی که فریاد خانم را شنیدم؛مردی را دیدم که ازخلال درختان گذشت وبه سرعت ازدرمنزل بیرون رفت. چهره اش را نتوانستم تشخیص بدهم ولیکن قدی بلند ومویی سیاه داشت. فهمیدم مقصودش همان مردی است که من بارها در خواب دیده وامروز هم درکافه کناردریا ملاقاتش کردم. دیگر جای شک وتردید برایم نماند. او پدرم بود. . . پدرم بارون بود. شب شد. مادرم همچنان کسالت داشت وازشدت تب میسوخت وهذیان میگفت. من تا صبح بیداروبالای سرش نشسته بودم. وقتی که آفتاب درامد تبش برید وآب خواست. گیلاس را دم دهانش بردم؛جرعه یی که نوشید دستم را دردست خود گرفت وچشمهارا برهم گذاشت وگفت: پسر جان تو دیگر بچه نیستی. باید همه چیزرا بدانی. من دوستی داشتم که عاشق جوانی شد وعاقبت با او ازدواج کرد. شوهرش اورادر سفری برد ودر مهمانخانه یی وارد گردیدند. همه روزه عصرها باهم به گردش میرفتند. چون این بسیارزیبا وشیک ودوست داشتنی بودجوانان زیادی با او آشنا شدند. میان آنها یک افسر امریکایی بلند بالایی بود که مانند سایه همه جا اورا تعقیب میکرد. تا شبی که شوهرش(!)  بنا به دعوتی به باشگاه ورزشکارانآن شهررفت واو پس ازصرف شام آهنگ خواب کرد. هنوز چشمهارا برهم نگذاشته بود که ناگهان دراتاق بازشد وهمان افسر امریکایی سرزده به بالین اوآمد وبا دستمال سفیدی دهانش را بست وپهلویش خوابید. . . نمیدانم پس ازآن چه برسرم آمد؛درست به خاطر ندارم. . . همین که به خودآمدم. منظورم این است که چون دوستم به خود آمد آن افسر بی پروا کامش را گرفته وازاتاق برون رفته بود. فریادی زد وبیهوش شد. نیمۀ شب که به هوش آمد دید شوهرش ازباشگاه برگشته وکنارش آرمیده است. آن شب را هرطوری بود به صبح آورد. وقتی که ازرختخواب برخاست وخواست دست ورویش را بشوید حلقۀ زناشویی را در انگشت خود ندید. شوهرش گفت شاید دیشب دررستوران ازانگشتت افتاده است وملتفت نشده ای. . . اهمیتی ندارد ؛انگشتر دیگری برایت میخرم. به هرحال صبحانه را خوردند وبه خیابان رفتند. نزدیک ظهرارابه یی دیدند که یک نفر مقتول با چهرۀ زخم آلود روی آن افتاده وبه وسیلۀ دونفر به طرف شهربانی محل برده میشد. این همان افسر بلند بالایی بود که شب گذشته وارد اتاق دوست من شد وبه زور کام دل از او گرفت. سخنان مادرم تاثیر شایانی درمن کرد. ازاول فهمیدم که وصف حال خودرا مینماید. یقین کردم که آن مردی که شبها درعالم خواب به سراغم می آمد پدرحقیقی ام میباشد وبرخلاف انتظار نمرده است ومادرم موقعی که با شوهرش روی ارابه نعش اورا در خیابان دید وگمان کرد که به قتل رسیده وکارش تمام شده است،اشتباه کرده بود. بلی پدرم هنوززنده است ودیروز بعد ازآن که اورا در کافه دیدم ونشانی منزل مانرا به او دادم به اتفاق غلام سیاه آمدوسرزده وارد اتاق مادرم شد که اورا ملاقات کندولی. . . ولی مادرم به خیال این که سالهاست مرده واین شبح او است که سروقتش آمده است ترسید وشیونی زد وبیهوش شد؛وبارون هم ازترس، ازهمان راه که آمده بود مراجعت کرد. اوه، اکنون همه چیز برایم روشن وآشکار شد؛علت اندوه ممتد مادرم را فهمیدم. . . پس من فرزند غیر شرعی او هستم!وبیجهت نیست که ازمن متنفر وبیزار است.

پسر هفده ساله با استفاده ازداستانی که مادر قصه کرد وقبلآ اززبان خدمتگاردرباره موضوع شنیده بود در حقیقت خودآگاه را حمایت می کند تا بیشتربرامورمسلط شود ونگذارد اثرات ناگواراشیا آزرده گی موجود در ناخودآگاه را به خودآگاه انتقال بدهد وباعث درد ورنج بیشتر گردد. اوآگاهانه قدم برمیدارد وهمانند داستانهای با ژانر پولیسی حرکت می کند ودر جستجوی حقایق می برآید؛اما دست آوردهای خودرا افشا نمی کند تا به شواهدکاملآ قناعت بخش نرسیده است. این جستجوشب وروزدوام می کند منتها درعرصه جهان بیرونی وزنده گی واقعی. تصمیم گرفتم به هرزحمتی شده آن افسر بلند بالای امریکایی را پیدا کنم. بایستی پدرم را بیابم. مادرم را به همان حال درمنزل گذاشتم وبه کافۀ معهود شتافتم. شاید دوباره بارون را آنجا ببینم. متاسفانه نبود. تا شب در کوچه وبازار شهربیهوده می گشتم تا ازپا افتادم.

ذهن درجریانی که حرکت به صورت موفقانه به سوی هدف صورت بگیرد؛به جهان پیرامون، چهره ها ورویدادها واشخاص طبیعی برخورد می کنداما اگردربرابر عمل آگاهانه وجستجوی ذهنی جهت رسیدن به هدف مشخص به مانع برخورد؛به درون می گراید واین امر باعث خسته گیهای روانی وجسمانی میشود. درچنین حالت، تشویش وناآرامی روانی خواب را از چشمان می رباید ورویا وکابوس درخواب وبیداری به سرا غ شخص می آید. سرگردانی پسر هفده ساله اورا به سوی شبح بارون میخواند وقرار اورا ازمیان برمیدارد. او با مادرش هم سخن نمیگوید تا مبادا اورا نارام بسازد. خسته ومانده به منزل آمدم وبدون آن که قصۀ صبح را به روی مادرم بیاورم شامم را خوردم وبعد به رختخوابم رفتم ودران دراز کشیدم ؛اما هر گزخوابم نبرد. تا صبح بیدار بودم. گاهی شبح بلند بالای بارون دربرابرم نمودار میشد. به تصور آن که خوداوست؛ازجا میپریدم که دستش را بگیرم. اما افسوس!!

ذهن خسته که درست تصمیم گرفته نمیتواند؛به هردری خودرا میزند تا بیقراری اش ازمیان برود؛اما ازمیان نمیرود. هدفی که پسربرای یافتن پدربرای خود تعیین کرده است؛با حوادث ناگواری که درزنده گی مادرواقع شده است ؛پیونددارد. پسربا دانستن واقعات تلخ میان عاطفه فرزند ی نسبت به مادر و عاطفه فرزند ی نسبت به پدرمعلق میماند. این وضعیت اورا تحت فشار قرارمیدهد. فرق میان واقعیت وخیال درنزدش دگرگونه میشود ؛تعیین زمانی که باید ازخانه بیرون آید؛ درست سنجش نمیشود. هدف رفتن معین نمیگردد. این وضعیت هادست به دست هم میدهند تا همه چیز خلاف توقع او حرکت نماید. او به حرکت بی هدف دوام میدهد؛اما اشتیاقش اورا به سوی دریا می کشانددرانجاست که ازسرنوشت پدراطلاع مییابد. . بامدادان لباسهایم را پوشیدم وازمنزل بیرون رفتم. در کوچه وبازارپرنده یی پر نمیزد. تصادفآ آن غلام سیاه راکه پریروز با با رون بیخ گوشی حرف زد دیدم. دویدم که خودرا به او برسانم ونشانی بارون را بگیرم. مثل این که ازمنظورم آگاه شد فرار نمود ودر کوچه پس کوچه ها ناپدید گردید. مایوس وافسرده همچنان که میرفتم به در خانه یی رسیدم. آن را شناختم. همان خانه یی بود که در خواب پدرم را دران میدیدم. در زدم دخترکی آمد ودررا باز کرد. ازاو پرسیدم: آیا بارون اینجا زنده گی می کند. گفت: بلی ؛اما دیروز به امریکا رفت. آه ازنهادم برآمد. تمام کوششهایم نقش بر آب شد. ازشهر ومردم آن سیر وبیزار شده بودم. به ساحل رونهادم. همچنان که میرفتم ازدور چشمم به دسته یی ازمرغان دریا افتاد که روی چیزی پیاپی نشست وپرواز می کردند. حتی کنجکاوی مرا برآن داشت که ازکارآنها سر در بیاورم. سنگی به طرف آنها انداختم همه پروازنمودند با شتاب به آن نقطه رفتم. دیدم جسد مردی است که به پشت روی زمین افتاده است. سرش را بر گردانیدم. چهره اش را که به دقت دیدم شناختم. بارون بود. یا بهتربگویم پدرم بود. اما علت مرگ اوراندانستم. در هرحال،دست انتقام گریبانش را گرفت ونتیجۀ دست درازی وتعرض را که به ناموس مادرم(!)  نموده ودامن پاک وبی آلایش اورا آلوده ساخته بود؛دید. اما هرچه باشد او پدرم است. یک نوع حس ترحم آمیخته به مهروعطوفت فرزندی نسبت به او دردلم ایجاد شد. چند قطره اشک ازدیده گانم فرو ریخت وخم گشتم که دستش را اززیرسرش درآوردم. درانگشتش حلقۀ طلایی یافتم. قصه یی را که مادرم برایم تعریف کرده بود؛به یادآوردم. بی درنگ حلقه را ازانگشت پدرم بارون برگرفتم ودیوانه واربه شهرآمدم. . .

حلقه یی که پسرازانگشت بارون بیرون کرد؛بهترین شاهدی بود که پسر میتوانست براساس آن، با مادرخود آگاهانه دربارۀ حوادث ووضعیت پیش آمده سخن بگوید. اومیگویدکه یک سر به منزل رفتم. تامادرم را دیدم حلقه را جلو رویش به زمین انداختم وسپس با جملات بریده آنچه درین دوروزۀ اخیردیده وشنیده بودم برایش تعریف کردم.

مادردستم را گرفت وگفت: بیا برویم. برویم باهم جسد اورا ببینیم. با او به راه افتادم. چون نزدیک ساحل رسیدیم اثری ازجسد بارون آنجا نیافتم. انگشت حیرت به دندان گزیدم. تعجب کردم چه کسی نعش اورابرده است؟!آثاراو به خوبی نمایان بود ترس سراپای هردوی مارا فرا گرفت. مبهوتانه به یکدیگر نگاه میکردیم. با خودگفتم: یعنی ممکن است مرده دوباره زنده شده وبه راه افتاده است؟!آه من که ازین معماچیزی سر درنمی آورم!مادرم پرسید: آیا به طور یقین جسدمردۀ اورااینجا دیدی؟پاسخ دادم. بلی ونشانیش همین حلقه یی است که ازانگشتش درآوردم. که میداند چه شده. شاید همان غلام سیاه جسد رابرده ودفن کرده است.

بادلی افسرده وسری افگنده به منزل برگشتیم. بیچاره مادرم ازشدت غصه وفکرباز مریض شد؛ولی این دفعه مرضش سخت بود؛چنانکه بیش ازبیست وچهارساعت دوام نکردوزنده گی را پدرود گفت.

وبا مردن بارون،آن صحنه های موحش خاتمه پذیرفت. دیگر آن خواب آشفته وهولناک به سراغم نیامد. فقط شبها، شبهایی که تاریکست ناله هایی ازسمت دریا، ازمیان امواج خروشان وکف آلود آب،به گوشم میرسد که ازبدبختی وناکامی حکایت می کند ومرا متوحش وناراحت میسازد.

نمیدانم آیا شما به اشباح مرده گان، به ضجه وناله وآه های آنها معتقد هستید یا نه؟!

مطالعه وارزیابی سبک زنده گی درروایت این همان پسراست

سبک زنده گی تامل دراولویت بندی خواستهای متنوع زنده گی وانتخاب اشیای مختلف موجود متناسب به این خواست ها میباشد. سبک زنده گی با شرایط زنده گی وشناخت علایق،انتظارات ونیازها برای زنده گی مطلوب ارتباط دارد. طرز دید وچگونه گی تعریف وپذیرش شخص ازسوی خودش برانتخابهایش اثر می گذارد وامکانات وقوانین اجتماع وموجودیت اشیا، شرایط بیرونی انتخاب را میسازد که درشکل دهی سبک زنده گی هرشخص موثراست ومطابق آن سبک زنده گی، رفتار شخص با خود ودیگران وجامعه وجهان وخدا تعیین میشود. سبک زنده گی نوعی خاصی ازروش است که یک فرد درزنده گیش انتخاب می کند وبراساس آن حیات به سر میبرد. سبک زنده گی میتواندازسوی خود شخص یا شخص دیگرارزیابی شود ومثبت ومنفی خوانده شود. سبک مثبت آنست که شخص هرروزبا آن پله های موفقیت وپیروزی را طی کند وزنده گی را با خوشی بگذراند وسبک منفی برعکس، انتخابهایی است که هرروزناکامی بار می آورد. ازروی ارزیابی انتخابها ورفتار مبتنی برآنست که مسیرزنده گی اشخاص فهمیده میشودواین که حوادث مرتبط با رفتارش اورا به کدام سومی کشاند. درداستان “این همان پسراست ” نوشتۀ حسین قلی مستعان ازسوی راوی براساس ارزیابی رفتاریک خانواده وانتخاب سبک منفی درزنده گی شان، برای آن خانواده مخصوصأ پسرشان فرهاد آیندۀ تاریک پیش بینی میشود وبعد از ده یا یازده ماه آن پیشبینی به حقیقت می پیوندد. واقعامطالعۀ رفتار شخص وسبکی که او انتخاب کرده است ؛مسیر خودرا خودش تعیین می کند. اخبار جنایی روزنامه ها رویدادهای مرتبط با سبکهای منفی زنده گی اشخاص را هرروزمنتشرمی کند. راوی به پدرومادرفرهادمی گوید که سبکی که شما برای خودوفرزندان تان انتخاب کرده اید؛ آیندۀ تاریک دارد. اما پدرومادرنمیخواهند قبول کنند که درراه غلط قدم گذاشته اند. داستان ازین جا شروع میشود که روزی دوستان راوی روزنامه یی را به او نشان میدهند که عکس وخبرجنایت فرهاد نشرشده است. راوی وقتی عکس فرهادرا درروزنامه می بیند درباره این که موضوع سبک بدزنده گی خانوادۀ فرهاد را با پدر ومادر فرهاد در میان گذاشته بودبه دوستان خودبیان می کند ومیگویدبیایید به هرچه می گویید برایتان قسم بخورم. حتمآ هنوز یک سال نشده است که من به پدرومادر فرهاد هشدارداده بودم. آن وقت، من تازه ازییلاق برگشته بودم. یک دوست بسیار عزیزم مرا به خانۀ یک دوست دیگرم که همین خانوادۀ پدرفرهاد است دعوت کرد. من دعوت را به خاطر دوست اولی ام قبول کردم وگرنه به خانوادۀ پدرفرهاد ازمدتی بود که دیگرمهروعلاقه یی نداشتم. راوی خودرا به عنوان کسی که به ارزیابی سبک زنده گی انسانها میپردازد وخودرا نسبت به سرنوشت دیگران مسوول ومتعهد فکرمی کند به روایت میپردازد. برای همین امر است که روش زنده گی خانوادۀ پدر فرهاد را روش نامطلوب ومنتهی بربدبختی میداندومخصوصأ سبک زنده گی فرهادراسبک بدمیخواندومیگوید چنین سبک زنده گی هرروزدرستونهای اخبار جنایی خبرسازمیشوند وازآنها جنایاتی سر میزند که سراسرضدانسانی وباعث بدبختی خود،خانواده واجتماع ودرمجموع جامعه میباشد. راوی احساس وارزیابی خودرا نسبت به سبک زنده گی خانوادۀ پدر فرهاد با دید منفی توام میداند. اومیخواهدثابت کند که این خانواده را میشناسد وبا هم قبلأ رفت وآمد داشته اند اما این رابطه را او خود آگاهانه قطع کرده است ودیگرازمدتی به خانۀ شان نرفته است اودلیل قطع رابطه خودونرفتن به خانۀ شان رابه سبک ناخوشایند زنده گی آن خانواده مربوط میداند. ازروش وسبک اودر زنده گی خوشم نمی آمد. اززنش به هزار ویک دلیل بدم می آمد وبا دیدن بچه هایش عصبانیت برایم دست میداد. پسرش نوزده ساله است، یک دختر شانزده ساله داردوپسر کوچکش دوازده ساله میباشد. راوی میگوید: وقت معین رسید ومن ودوستم به مهمانی رفتیم. مهمانی صحنه یی است که راوی اززنده گی خانوادۀ میزبان یعنی خانوادۀ پدر فرهاد با دید انتقادی ارزیابی می کند. سراسر داستان درحقیقت ارزیابی سبک زنده گی میزبان است. رفتار خانوادۀ پدر فرهاد در یک مجلسی که خود میزبان استند ؛میتواندمعرف سبک زنده گی آنها باشد وچنان که دیده شدگرچه راوی ازروش زنده گی وسبک زنده گی خانوادۀ میزبان خوشش نمی آمدبا آنهم براساس ارزیابی وی انتخاب آنها رادربخش وسایل وامکانات راحتی مانند جای مناسب برای نشستن، تهویه هوای سالون، موبل وفرنیچر،وسرویس غذا ونوشیدنیها ونیزانتخاب محلی راکه آن سالون قرارداشت وبسیارآرام ودارای فضای بازوساحۀ وسیع برای پارک بودبایدتمجید کرد. مهمانانی که خبر کرده بودند؛باهمدیگرمیخواندند وخودرا بیگانه ودورازهم فکر نمیکردند. صمیمیتی که میزبانان ازخود نشان میداند؛مهمانانرا بسیار راحت تر وخوشنودتر میگردانید. خانم میزبان برعکس معمول که بسیار جلف ودارای حرکات سبک میبود؛لباس مناسب پوشیده وخودرا بسیار سنگین آرایش کرده بود وازادا واطوار زننده وزشت دروی خبری نبود. خودنمایی وتظاهر در گفتارش دیده نمیشد. شاید بلند رفتن سن وبزرگ شدن بچه ها اورا چنین باوزن کرده بود. خلاصه ازارزیابی وضعیت میزبانی میتوان نتیجه گرفت که اسباب پذیرایی ومحل مهمانی خوب بود. مهمانان یک دست بودند. آقا وخانم میزبان صمیمانه مهمان نوازی کردند. مخصوصا خلاف توقع، رفتار خانم زننده نبود. شاید بلند رفتن سن وبزرگ شدن بچه ها اورا قدری با وزن وسنگین ساخته بود. اما ارزیابی وقتی که بالای پسران انجام میشود؛ارزیابی کننده ازکوره به در میرود ومیگوید اما پسران شان، پسران شان !. . . پسرش{ که همان فرهاد است}واقعأ دیوانه ام کرد. البته با من هم صحبت نشد،بی ادبی نکرد؛جنجالی راه نینداخت؛به ظاهر کاری نکرد که زننده باشد؛دیگر مهمانان هم ازاو ناراحت نشدند. تنی چند برعکس، تحسینش هم کردند وماشا ءالله وبارک الله نثارش نمودند. ومتعاقب آن می افزاید: چون درحد انفجار رسیده بودم وخودرا ازعصبانیت گرفته نمیتوانستم هنگامی که مهمانان سرگرم بودند ومیزبانان هم کاری نداشتند ونشسته بودند؛پدرش را در گوشه یی کشاندم وگفتم: میخواهم چند دقیقه با شما صحبت کنم. راوی برای این که دقت طرف مقابل رامتوجه جدیت مساله ساخته باشد وتعهد ومسوولیت خودرا درقبال جامعه وخانوادۀ آنها نشان داده باشد،افزود: این را وظیفۀ خود میدانم ؛برای شما لازم است که بشنوید. ارزش حیاتی دارد برای خودتان وخانم تان، مخصوصأ برای پسر تان. اتفاقأدرهمین اثنا خانمش که راوی درباره اش میگفت ازین زن بدم می آمد ؛ سررسید. راوی که ازهمه بیشترسبک زنده گی مادر فرهاد را مطالعه ومورد تجزیه وتحلیل قرار داده بود؛درجریان ارزیابی فرهاد، مادر ش یعنی خانم میزبان را بار بارازنظررفتاروسبک زنده گی درروابط اجتماعی مورد انتقاد قرار میداد و میگفت: عجب آن بود که این زن همیشه خودش را برای من نزدیک میکرد زیبایی ها، لطف ها، هنرها وجذابیت هایی را که در خود سراغ داشت به رخ من می کشاند. راوی که قصد داشت به پدر ومادر فرهاد ارزیابی خودرا ازاحوال وطرزرفتارفرهاد بگوید وآنهارا متوجه سبک زنده گیشان بسازد که درمسیر نادرست روانند؛والدین فرهاد به مشکل قانع میشدند حتی هیچ قانع نشدند. درگفتگوی مقدماتی میان راوی وپدر ومادر فرهاد،والدین از پسرشان بسیار راضی بودند واورا یک سروکله ازدیگران بالا میدانستند. مادر می گفت: فرهاد پسرم! الهی که مادر به قربانش بره!. . . وا به حق چیزهای نشنیده !الهی مادرش بمیره که این قدر دشمن داره !وراوی را مخاطب ساخته میگفت. . . اما ازشما بعیده !آدمهای دیگه اگر حسودی بکنند حرفی نیست. . . پدرمیگفت: فرهاد بسیار خوب پسری است!بی اندازه ازاو راضیم. درفامیل نظیر ندارد!. . . ازهمه شاگردان دبیرستانش هم ازبسیاری جهات سر است. اختیاردارید آقا!یا شوخی می کنید !یا وارد نیستید!ولی راوی میگفت: هردویتان حق دارید ؛ولی به نظر من فرهاد پسر بدبخت وبد عاقبتی است؛بی آنکه خودش گناهی داشته باشد. خوب خانم، حالا گوش کنید،من امشب در فرهاد تان دقت کردم،مطالعه کردم. . . خانم!مگر چه خبرشده است که به پسر شما حسودی کنند. . . !چرا این قدر اشتباه می کنید!. . . راوی سبک والدین را در تربیه اولاد شان مخصوصأدربخش تفریح ومدولباس ومسایل عاشقانه وجنسی مورد انتقاد قرارداده به آنها گفت: شما درکمال ساده لوحی ونفهمی وغفلت یک پسر نازدانه میسازید؛یک پسر خود آرای ازخود راضی بارمی آورید. لباسهای رنگارنگ برای او تهیه می کنید ؛ازبهترین پارچه ها، با گرانترین دوختها ؛درهمه چیز به او آزادی میدهید؛آزادی گردش،آزادی سینما وتیاتر،آزادی مهمانی، مهمان آوردن ومهمانی رفتن، آزادی مسافرت،آزادی قمار،آزادی پول خرچ کردن، پولی که ازهرجا شده باشد؛درمی آورید ودر اختیارش می گذارید. آزادی تیلفون کردن، یا تیلفونی که در اتاقش گذاشته اید؛بی آن که کنترول ومواخذه یی کنید. آزادی عشقبازی، آزادی صحبت ومکاتبه وگردش ومعاشقه با دختران وزنان، آزادی رفتن به هر جای مناسب ونا مناسب که دلش بخواهد با رفقایش وهر نوع آزادی دیگرودلتان را به آن خوش کرده اید که به مکتب میرود ودرس میخواندوناکام نمیشود. وهردفعه می آید به شما میگوید که خوب امتحان داده است وهروقت که اولیای دبیرستانش ازاخلاق ناپاکش شکایتی داشته باشند؛آنهارا دشمن ومغرض میشمارید وخودتانرا درمقابل او کوچک می کنید وبه خود حق نمیدهید که نصیحتش کنید وبه هر سازش می رقصیدواین بچه را مدتی است که مرد وآدم وبا شخصیت می شمارید!. . . خانم طاقتش به پایان رسید وبا خشونت وتا حدی با دریدگی گفت: البته که شخصیت داردآقا!پس چه!. . . ازروزی که به کودکستان گذاشتمش به ما گفتند که باید بچه شخصیت داشته باشد. . . حالا هم به کوری چشم دشمنانش خیلی با شخصیت است. . . ازگنده گنده ها هم بیشتر شخصیت دارد!شوهرش با آن که خود ازمن خشمگین بود با لحن ملامت آمیز به او گفت: بیخود حرف نزن. بگذار ببینیم چه میگوید. خانم گفت: همین حرفها !مگریادت رفته است چند هفته پیش خانم احمدی هم میگفت. همین پیرزن پرمدعای همسایه !. . . گفتم که نمیدانم خانم احمدی کیست ولی هر کی هست پیداست که خانم عاقلی است. درین وقت سبک زنده گی این شوهر وخانم وآن همسایۀ شان که طبعأ سبک دیگری داشت،درنظرم مجسم شد با تفاوتهای دیدگاههایشان ورفتار وروش تربیتی شان. با خود گفتم سبک زنده گی دربخش ارتباط با دیگران میتواند سختگیرانه ویکطرفه وخودخواهانه باشد هم میتواند انعطاف پذیروفعالانه تبارز کند. ارتباط فعال وانعطافی، همان قدر که میگوید به همان اندازه میشنود. گفتار خیرخواهانه را می شنود وبه آن عمل می کند. وبا آوازبلند رو به خانم گفتم که شما خانم اشتباه بزرگی مرتکب میشوید که همه کسانی را که روش تانرا نمی پسندند دشمن میشمارید. اگر قدری فکر کنید این پسر که شما دارید برای خودش وبرای شما وبرای اجتماع مثل یک آتش است؛مثل یک آفت است؛مثل یک بلاست؛بلکه میخواهم بگویم مثل یک دینامیت است که هرآن ممکن است منفجر شود ووقتی که این انفجار دست دهد نه ازخودش اثری خواهد ماند نه ازشما وپدرش. پدرگفت: شاید شما حق داشته باشید. ولی نمیفهمم، آخر به چه دلیل؟ خیال می کنید که چه خواهد شد؟ من که درذهنم با سبک زنده گی ناخوش آیند آنها در گیربودم می اندیشیدم که رابطه با دیگران با شناخت ازخود، موفقیت وشادکامی بار می آورد. سبک زنده گی دربخش موفقیت وشادکامی وزنده گی عاشقانه وجنسی میان خودآگاهی وخودخواهی فرق میدهد. خودخواهی موفقیت وشادکامی بارنمی آورد. این اندیشه هادربارۀ روش وسبک سالم وناسالم مرا وامیداشت که در حیات آن پسر بیشتردقت کنم ؛ازین رو دربرابر پدرش با قوت بیان کردم که پسر شما مغرور است؛خودخواه است. پرتوقع است. هوسران است. شهوتش به دلیل روش شما زودتر از موقع حالت بیداری وطغیان گرفته است. پر رو ست. وقیح است. قید وبند نمی شناسد. پند پذیر نیست. خودرا به دلیل غرورش ازهمه کس بلکه ازهمه عقلا ودانشمندان بزرگ جهان هم عاقل تر وبصیر تر می شمارد. به خود حق میدهد که همه کار بکند. خودرا یک قهرمان، یک پهلوان، یک آرتیست، یک ستاره، یک مظهر کمال زیبایی وجذابیت، یک مرد کامل، یک معبود همه زنها ودختران، یک سرآمد همه اکتورهای بنام سینما ی جهان!. . . یک دون ژوان تمام عیارحساب می کند. . . واینها همه هر لحظه به خطرهای بزرگ تهدیدش می کنند-خطرهایی که کمیاب وعجیب نیست وروزی نیست که نمونه هایی ازهریک را درستونهای اخبار وراپورتازهای جراید ومجلات نببینید. خانم با عناد بیشتری گفت: مثلأ چه؟ توضیح بدهید!. . . من گفتم: سرنوشت جوانان ازگونۀ اخلاق فرهاد کاملأ معلومست که چگونه است. این دیگر پیشگویی ندارد که چه گلی را به آب خواهد داد وچه رسوایی راه خواهد انداخت وچه بدبختی به خود وشما به بار خواهد آورد. اما فهرستی ازکارهایی که پسران ازگونۀ پسر شما درچند ماه اخیرکرده اند؛برایتان بگویم. خانم با احساسات زاید الوصف برای فهمیدن این که من چه مطلبی را بیان خواهم کرد بالحن مخصوص گفت: بلی، بلی بفرمایید!من هم با صدای نسبتأ جدی تر گفتم درین صورت که شما علاقه دارید اینک تحویل بگیرید. . . اخبار جنایی روزنامه یی را که در یک سال اخیر ببینید درمییابید که چنین پسران چه کرده اند. دران لحظه من دربارۀ سبک زنده گی این خانم فکرمیکردم سبکی که اورا وامیداشت تا ازروش وسبک پسرش با اصراردفاع کندوکمترین انتقادی را نپذیرد. با خودگفتم چهره هایی که سبک زنده گی رادرامورتفریح وشادکامی وموفقیت بدون اشتغال مشروع، امرارمعاش ولذات حلال میبینند ؛کسانی اند همانند پسراو. برایش گفتم که بسیاراتفاق افتاده که چنین پسران دزدی کرده اند؛ازدیوار های مردم بالا رفته اند؛اتومبیل ولوازم اتومبیل را دزدیده اند؛مزاحم زنان ودختران شده اند؛دخترها با پسرهای خوردسال را ربوده وبرده وشخصأ یا با همدستی دیگران مرتکب فجایعی شده اند؛ تجاوز های عجیب وشنیعی نسبت به نزدیکان ومحارم خود کرده اند؛افراد بیگناهی را زیر اتومبیل شان گرفته وکشته اند؛یا خوددرحال مستی یاهرزه گی با اتومبیلشان برگشته ومرده اند وچند نفررا هم کشته اند؛مرتکب آدمکشی عمدی هم شده اند ؛جعل وتزویرهم کرده اند؛اعتیاد به هیرویین وپخش هیرویین وجنایات مربوط به آن که بی حد وحساب!. . . مکثی کردم وبا صراحت مخاطبش ساختم وبا تندی بیان داشتم که همه این کارهارا جوانان ودختران جوانی کرده اند که پدران ومادرانی چون شما آقا وخانم داشته اند واین دختان وپسران با روشی چون این روشی که شما در تربیت فرزندان تان دارید پرورش یافته اند. . . به نظر من این یک اصل است. یک قانون است. یک امر مسلم است. وپسر شما از آن مستثنی نخواهد بود!. . . وباید دعا کرد مستثنی نباشد!. . . ودر صورتی که تربیت پذیر نیست به نحوی نابود گردد وبزرگ نشود. چه آن که درغیرآن صورت ازآفت های اجتماع خواهد شد وآتش به جانها خواهد زد!. . . ازسخنانم بسیار رنجیدند. چون جواب دندان شکن نداشتند از جا برخاستند. تا پایان مهمانی دیگر با من رو برو نشدند. با خدا حافظی سردی آن جا را به اتفاق دوست عزیزم ترک کردم ؛درحالی که به او میگفتم: صبرکن. . . طولی نخواهدکشید. . . خواهیم دید.

هنگامی که عکس فرهاد وشرح جنایتش رادیدم به لرزه آمدم. به یاد همان شب افتادم. به یاد صحبتهایی که با پدرومادرش داشتم. دربارۀ روش زنده گی وسبکی که آنها اختیار کرده بودند ومن انتقادمیکردم اندیشه هایی درذهنم خطورکرد. با خود گفتم که سبک زنده گی درامور تناسب وزیبایی وعاشقانه وجنسی وقتیکه ازاخلاق وتفکرانسانی دورشد به شکل منفی تبارز میکند وبه جای نتایج درست درزنده گی یک انسان به شکل خصوصیات پسری ازین گونه تبارز می کند. به تصویرش بارباردیدم وبا خود گفتم این یک پسر بود؛یک آقا پسر قشنگ خوشگل مدرن متجدد امروزی. سروصورتش مثل بیتلها. شیک ولطیف لباس پوشیده بود. صورتش حتمأ آرایش داشت جلو مدارس دخترانه ودر گردشگاهها وشناهگاهها وجاهایی که زنها ودخترها بودند با اتوموبیلش یا پیاده با رفقایش خودنمایی میکرد. دربرابر دیگران ادا درمی آورد قواره به خود میگرفت!اما حالا. . . بعد بازهم دربارۀ ارتباطش با دوستان پسر ودخترش اندیشیدم. با خود گفتم همین آقای شیک خوشگل محبوب بود که دوتا ازدختران پدرومادردار دلربایی را که دوستش میداشتند با یک رفیق دیگرش به یک باغ برده بود. تصورکردم وضع دختران را که دربرابر خواست او نی گفتند. او ودوستش که خودرا زورمند حس میکردند میدیدند که درآنجا به مقاومت این دخترها برخورده اند. خودخواهی وغرورشان به سوی حیوانیت رفته بود. همین حیوانیت باعث خشم گردید. دختران هم به مقاومت ادامه دادند. . آنجا بود که نزاع در گرفت. . . واین آقا پسرهای فیشنی وزوردار بردختران فشار آوردند؛آنها بازهم مقاومت کردندبا دست اندازی قوت خودرا آزمودند وبا مشت ولگد به دختران حمله کردند وشایدهم با چوب وسایلی که نزدیک شان بود دختران را زدندومجروح ومدهوش کردند. آن گاه با وحشی گری به مقصود شان رسیدند. پس ازرسیدن به مقصود شومشان متوجه شدند که بد قسم رسوایی بار آمده !. . . برای این که ازعمل شان کسی خبر نشودهردودختررا کشته به چاه انداختند. . . وپس ازان، فرهاد برای آن که رازش در پرده بماند رفیقش را هم از پشت سرتیله کردوبه همان چاه انداخت. . .                  

27اسد1399

 

گفتمان جزا شناسی وجرم شناسی درداستان” جنایت من!”

تاملات ادبی مبتنی برنتایج جرم شناسی وجزا شناسی که دو علم ممد حقوق وعلوم جنایی است درداستان “جنایت من “درمتن رویدادهای زنده گی یک کودک خسته که گربه یی را به انتقام خوردن قناری اش اعدام می کندمطرح میشود. این تاملات هم درمنشای خسته گی که عامل آن سیستم نامناسب تعلیم تربیه است وهم درعامل پیروی ازسیستم خسته کن مکتب درخانه ریشه دارد موجب گفتمانی گردیده که درسراسراین داستان پراگنده است. انتقاد ازشیوۀ تعلیم وتربیه وبرخورد خانواده با کودکان ورویکرد اخلاقی اخیرداستان درموردپشیمانی از اعدام گربه که تحت تاثیر فشاری که ازیکسوازخسته گی مایه گرفته وازسوی دیگرازمحبت نسبت به قناری که تحفۀ مادر است و توسط گربه کشته شده مایه داردوعاملی است که کودک را واداشته تا به انتقام پرندۀ دوست داشتنی خود گربه رااعدام کند؛دو نتیجۀ بارز این گفتمان قرار گرفته است. داستان “جنایت من!” درژانر ِطنزپرداخته شده است. این طنزنوع روایتی است که سبک بیان آن،ایجازدارد. زبان آن فاخرولی آمیخته با شوخی میباشد. این داستان معنی های بسیارجدی وانتقادی را با خوشمزه گی بیان می کند. تعلیم وتربیۀ کودکان یک امرجدی است ؛اماجریان این تعلیم وتربیه درمکاتب برخلاف خواستی که ازان وجوددارد ؛نه تنها موافق آن پیش نمی رود؛بلکه بسیار وضعیت آن ناگواروحتی اسفناک است. . توقع ازمعلمان به حیث مسوول تدریس برای شاگردان اینست که ازموضوعاتی که درس میدهند آنرا بدانند وبرای مشکلاتی که به عنوان مساله وسوال مطرح میگردد ؛طریقه حل یاراه حل را به شاگردان نشان داده بتوانند؛درحالی که هستند بسیارمعلمانی که خودشان موضوع درس خودرا نمیدانند وبرای حل سوالات راه حل را نمیتوانند نشان بدهند. این طنزروایتی رویدادهایی را اززمان کودکی راوی بیان می کند که منشأ آن رویدادها همین توجه نکردن معلمان به حال شاگردان است که منجر به خسته گی روان وذهن آنها میشود. این روش ازمکتب به خانه هم انتقال می کند وزجروشکنجۀ روحی اطفال را ازطریق دادن کارهای خانه گی که جزاتلاف وقت، برای پرورش ذهنی شاگردان کمترین ارزش نداردوآنهارا درکسب مهارتها وفعالیتهای مثمر که موفقیت را درزنده گی ازطریق ارزیابیها وانتخابها وگزینش یک سبک زنده گی سالم باربیاورد؛رهنمون شده نمیتواند؛درآنجاهم تعمیم میدهند. دراین روایت چهرۀ مرکزی آن یک کودک دوازده ساله است. این کودک چنان در زیربار درسهای خسته کننده ازجانب مکتب وخانواده قرار گرفته که وقت برای ساعت تیری ندارد ویا اسباب ورزش وتفریح برایش مهیا نمی باشد یا این که کارهای خانه گی چنان زیاد است که وقت وفرصت لذت بردن اززنده گی موجود نیست. مادر که همیشه متوجه کودکش است ؛ازین وضعیت ناراحت میشود ؛ولی کسی اورا اجازه نمیدهد که در تقسیم اوقات درسی روزانۀ طفل درخانه مداخله کند وجایی برای تفریح به اوبیابد. همین مادردلسوزکه روزی به بازار میرود؛دردکانی یک قفس کنری(قناری) را می بیند. دفعتأ یادش می آید که پسرش هیچ وسیلۀ تفریح ندارد. اوازدکاندارقیمت آنرا می پرسد وبالا خره با دکاندار برسر قیمت آن به توافق میرسد وآنرا به خانه می آورد. طفل از دیدن قناری بسیارخوش میشود ومثل اینست که اورا جهانی بخشیده اند. قناری را در چیله تاک (چفته مو)  درگوشۀحویلی(حیاط) آیزان می کند وهرروزبرای نیم ساعت اورا نان وآب میدهد. اوبه این طریق یک وسیله یی برای تفریح خود مییابد. این تفریح که وسیله یی برای رفع خسته گیهای دروس وکارهای خانه گی بسیار است؛تنها پانزده روزدوام می کند. زیرا روزجمعه که همه به بیرون ازخانه میروند؛هنگام برگشت به خانه که طفل زیر چیلۀ تاک انگورمیرود؛میبیند که قفس یک سو افتاده وپرهای زرد قناری در گوشه یی پراگنده است. این وضعیت اورا بسیار ناآرام میسازدوبرروحیاتش اثر ناگوارمی گذارد. فکر می کند که کی باید این کاررا کرده باشد. بعد ازاندیشۀ بسیاردرمییابد که این، کارپشک(گربه)  است. پنج روزجستجو می کند که پشک را پیدا کند. روزششم موفق میشود وپشک دراختیارش قرار میگیرد. او به فکر انتقام می براید وآن پشک را درزیر چیله همان جایی که پشک قناری را کشته بود به دار می آویزد وبدین صورت انتقام پرندۀ دوست داشتنی خودرا پرنده یی مه که موسیقی صدایش همیشه درگوشهایش طنین انداز وخاطره اش درزندگیش ماندگاربود از پشک می گیرد؛اما بعدأ ازکار خود پشیمان میشود. این روایت ازنظر بیان به صورت ایجازپرداخت شده است. معانی بسیاردرچند کلمه یا چند عبارت وجمله گنجانیده شده است. موضوعات تدریس ودادن کارخانه گی به شاگردان ازسوی معلمان مکتب، مادر ومهرمادرومواظبت وی نسبت به روان کودکش که به تفریح نیاز دارد؛انتقام واین که سختگیریها چگونه افراد راولو که کودک هم باشند؛به بیرحمی می کشاند واین امرکه وقتی یک شخص ازسوی کسانی که قدرت دارند مورد عذاب ورنج وظلم وستم قرار میگیرند؛آن شخص دروقتی که بالای یک کس ضعیف بالا دست شد؛با بیرحمی نسبت به آن ضعیف رفتار می نماید؛ ومطالب ومفاهیم بسیاردیگر که ارایۀ هرکدام آن صفحات متعددی را میگیرد؛اما چون بیان موجزهدف است ؛در چند کلمه وجمله بسنده شده است. اما زبان بیان فاخراست؛بسیار سنجیده شده که گاهی استادان ادبیات کلاسیک را به یاد می آورد؛گاهی هم قضات ووکلای مدافع را که یک جریان تبهکاری را با جزئیات بیان می کنند. با وجودی که زبان فاخراست درمتن خود طنز وشوخی وخوشمزه گی را دارد. این شوخی وخوشمزه گی ازهمان جملۀ اول داستان هویداست. بسیاری اوقات درگفتگوی میان مادر وطفل کلماتی که به کار میرود؛بسیارصمیمانه است ونزدیکی طفل ومادررا نشان میدهد؛اگرهمین صمیمیت مادروطفل نباشد؛ایجاب نمیکرد که کلمۀ کربلایی به عنوان صفت نسبتی بعدازکلمۀ ننه ازسوی طفل استعمال شود. ننه کربلایی زیر چادرت چیست!مادرباشنیدن این پرسش توام با اعجاب وخوشی میگوید: ننه جان!(جان مادر!) این قناری را امروز ازدردکان (ازبازار) خریده ام. وبرای تو آورده ام. با این پرسش وپاسخ داستان جنایت من!نوشتۀ سعید نفیسی آغازمیشود. رویدادهای داستان هنگامی واقع میشود که راوی دوازده سال داشت. روزها به مدرسه میرفت. درافغانستان کلمۀ مدرسه برای مکاتب دینی اطلاق میشودومکتب برای مدارس عصری. درمکاتب کریکولم باید نو وبادرنظرداشت جنبه های عملی ومطابق سن وسال وقابل فهم وبه روز باشد یا به عبارۀ دیگر با فصاحت وبلاغت لازم تهیه شود. یکی ازخصوصیات بلاغت وفصاحت آنست که موضوعات روشن وساده طوری ارایه گردد که ذهن با خوشی آنرا بپذیرد؛این امر وقتی ممکن میگردد که حال واحوال شاگردان درنظر گرفته شود وظرفیت علمی وروحی معلمان درانتخاب شیوۀ تدریس مناسب برای موضوعاتی که درکریکولم گنجانیده میشود؛مورد توجه باشد. شیوه های تدریس مناسب آنست که هردرس به طور سیستماتیک با درنظرداشت سن وسال شاکردان ومهارتهای عملی و روانشناسی رشد ازیک صنف تا صنف بعدی معلومات ومهارت قبلی با معلومات ومهارت بعدی وآینده یی که شاگرد ازان در حیات روزانه استفاده می کند؛ارزیابی شده در پیوند قرار بیابد ودر کریکولم جابگیرد. اما چنان که دیده میشود کتابهای درسی چنین خصوصیات را ندارند وخسته کننده وبی ثمر استند. درداستان انتقاد ازکریکولم بازبان انتقدی وکنایه آمیزبیان شده است. چون زبان طنزدرین داستان به گونۀ ایجازارایه میشود؛ازصفات استفادۀ بهینه میگردد؛چنانچه برای ارایۀ ریشخند واستهزا وانتقاد ازمحتوای کتاب های درسی که ازنظرروحی وذوقی وتناسب با سن وسال شاگردان تناسب نداشت وبا ذهن طفل ناهماهنگ بود؛عبارتهایی چون “کتابهای بی مغز”،”به جانکاهی” و “دست اندر گریبان بود” ساخته میشود وازترکیب این عبارتها، چنین جمله یی به وجود می آید: روزها به مدرسه میرفتم با یک انبان کتاب بی مغز که هرروز وهرشب به جانکاهی با من دست اندر گریبان بود.

تدریس ریاضی مهارت بسیار میخواهد؛اگرتیوری ریاضی درست فهمیده نشود وکتاب ریاضی به صورت اقتباس یا تقلید نوشته شود؛تکرار حل مساله، آنهم که طریق حل کردن قبلا درست یاد داده نشود؛بسیارخسته کن واقع میشود. یکی ازاهداف آموزش فعال یا آموزش مبتنی بر فعالیت، ارتباط دادن مفاهیم مجرد وانتزاعی که درراس آن ریاضی قراردارد؛با طبیعت دیدنی واجزای آن ونیزبازیها وفعالیتهایی که درزنده گی روزانه میتواند توسط دست وپا وحرکات بدنی وتصاویر تیاتری وسینمایی ونقاشی در یک محیط ودرزمان معین قابل اجرا باشد؛میباشد. کودکان مسایل سادۀ ریاضی را که عبارت از جمع وتفریق وضرب وتقسیم ومفاهیم هندسی مانند خط مستقیم، منکسر،منحنی، سطوحی مانند مربع ومثلث واحجامی مانند مکعب واستوانه نظایرآنرا میتوانند با استفاده تعداد شاگردان، اشیایی مشابه مانند چوبک های گوگرد، برگ درختان، نشانه هایی که درساختمان ها وسایر چیزهایی که در خانه ومکتب پیدا میشود؛دردنیای طبیعی واجتماعی نشان بدهند وریاضی را دلچسپ بسازند. متاسفانه درین بخش، آموزش فعال کمترمورد تفکرتنظیم کننده گان کریکولم،روشهای تدریس، تهیۀ کتابهای درسی، کتابهای ممد درسی وکتابهای رهنمای معلم قرار میگیرد. مخصوصأ درصنفهای بالا وریاضیات عالی میان انجنیری ساختمان ومیکروفزیک،میکرو بیولوژی ومیکروشیمی وریاضیات وروابط بسیار پیچیده میان عناصربسیارریز وبسیاربزرگ طبیعت درریاضی مطرح نمیگردد؛مخصوصأ درین موردازقابلیتهایی که در سیبرنیتیک وکمپیوتراست برای آسان ساختن ودلچسپ گردانیدن ونزدیکی مفاهیم انتزاعی با مفاهیم مشخص طبیعی کمتر استفاده میشود. درین داستان وضعیت بد تدریس ریاضی در مکاتب با ایجاز وبا استفاده از مبالغه وحتی اغراق یعنی ارایۀ این معنی که بدون فهماندن، حل مسایل ریاضی را از شاگردان خواستن میخواهد با ایجاد تعجب برلبها خنده بیاورد تا اوضاع بسیار بد تدریس ریاضی واضح گردد: معلم مسالۀ ریاضی میداد ونفهمانده حل آنرا خواستار بود!

درمکاتب وحتی پوهنتونها بسیاری ازمدرسان واستادان اند که بیشترازآنکه خودرا ازموضوع درس آگاه بسازند؛یا درس را بفهمند؛دربارۀ چیزهایی میگویند که خود معنی آنرا نمی فهمند. این امربرای این رخ میدهد: که آنها بدین شکل خودرا مهم وآگاه ازمسایل مشکل نشان بدهند. معلمی که هدفش خودنمایی است نه فهماندن،دروس را وسیله یی برای تبارزخود قرار میدهند. تبارزکه مطرح باشد؛ذهن از فهمیدن موضوع یا مساله می ماند ودرعقب کلماتی که به نظرش آدم را مطلع نشان میدهد؛میگردد وآنهارا به کار میبرد. دربارۀ آن ازشاگردان میپرسد. این یک واقعیت تلخ است که صریحأ بیان گردیده است وتنها کلمۀ بیچاره گان است که ذهن را به وضعیت تحت فشارشاگردان رهنمون میشود وعواقب خودپسندی را که هدف طنزاست درجمله برجسته میکند. آن یکی چیزی می گفت که خود نیز نفهمیده بود وفردا ازما بیچاره گان می پرسید.

شخصیت معلمان بالای شاگردان ودرس اثرات مشخص دارد. معلمان ازیکسو صنف را باید کنترول بکند ازسوی دیگردرس را بهتر بفهماند. اداره وکنترول صنف به شیوه های مختلف انجام میشود. کسی که نمیخواهد ازکلمات زشت نسبت به رفتارنامناسب شاگردان استفاده کند؛یا چنان که در مکاتب معمول است،تنبیهات جسمانی را به کاربگیرد؛برای اداره کردن صنف ترجیح میدهد که پیشانی خودرا ترش بگیرد وروان شاگردان را تحت تاثیر خود قرار بگیرد. درین جمله یک دسته است که دارای منش خوب نیستند؛اما کسانی هم استند که نسبت به شاگردان محبت می ورزند ومیخواهند که شاگردان شان دروس را خوب یاد بگیرند. معلم عربی ازین جمله بود که با چهرۀ عبوس خود فضا ی تدریس را دلتنگ میساخت وبرای شاگردان آزار دهنده بود؛ازسوی دیگروقتی میدیدند که آدمی با نیت نیک وشخصیت خوب است ؛آنرا تحمل می کردند. “آه”،دلتنگی را میرساند که ازدیدار دایم کسی احساس خوب نمیداشته باشد؛چنان که شاگردان با دیدن معلم عربی چنین دلتنگی داشتند. “پیرمرد دلخراش”بیان کنایی برآزاردهنده گی سیمای آن معلم است که وی راازطریق ارایه خصوصیات روانی متضاد چون “چهرۀ عبوس” و”نهاد نیک”میخواهد بهتر بشناساند واستفاده از”زبردستی ” و”جوش میداد” مهارت اورا با ایهام درمیان ستایش وذمت قرار میدهد: آه پیرمرد دلخراش که نیک نهاد خویش را با چهرۀ عبوس خود نمیدانم با کدام زبر دستی جوش میداد. جنین شخصیت ترشوی دلسوزهرروز صرف ونحوراشبیه مامورین مراقبت برروان ما میگماشت ودرمیدان دماغ نورس ناآزمودۀ ما زید وعمرورا به زد وخورد مهمانی میکرد. یعنی ضرب زید عمروآ که بار بار در درسهای دستورزبان عربی تکرار میشود.

تصویری که ازسیستم تعلیم وتربیه داده میشود؛واقعآ تصویرغم انگیزوترسناک ودر عین زمان خنده آورکه کسی نبود شاگردان را ازچنگال آن برهاند؛مخصوصأ ازدست مادرچیزی ساخته نبود؛کسی که هرلحظه میدید که در چه مصیبتی شاگردان مکتب افتاده اندوبه آنها دل میسوختاند؛اما فضا چنان بود که کسی نمیتوانست حتی به رخ خودهم بکشد چه رسد به آن که کسی بیاید وازگذری وعاریتی بودن آن یاد کند ودلداری بدهد که شاگردان روزی ازین مصیبت خلاص خواهند شد. البته درمسایل علمی چطور کسی جرئت می کند که مداخله کندوجریان آنرا به سکته مواجه کند وزبان انتقاد بگشایدمخصوصأ زن خمیده قامت موی حنا بسته حق ندارد که در امور بزرگ مانند امور علمی سخن بگوید. به این جهت، هرکاری که درجهت تسکین درد شاگردان میشود باید بسیاربا مهارت انجام شود تا کسی پی نبرد. این کار، فقط توسط ننه کربلایی میتوانست انجام شود وآن، پیداکردن یک وسیلۀ تفریح، چیزی که حداقل لحظاتی ازشبا روزخسته کنندۀ پسر دوازده ساله را به خوشی ولذت تبدیل کند. بازبان کنایه وشوخی به بیان می آید. ازدست ننه کربلایی چه کاری ساخته بود؟حتی بدو زحمت نمیدادند که گاهی هم مارا دلداری دهد!البته که مسایل علمی،بازیچۀ این پیرزنان خمیده موی حنا بسته نیست!ننه جان !این قناری را امروزازدردکان خریده ام وبرای تو آورده ام. درهمین اقدام وی، در همین سخنان بیگناه (معصومانۀ) او،هزاران تسلیت وهزاران حاشیۀ فصیح برکتابهای دروس بود. نمی بایست بیشترازین چیزی بگوید؛مگرمن زبان اورا نمی دانستم.

دروس بعد ازظهر همانند دروس قبل ازظهر ادامه مییافت. کارهای خانه گی که درخانه باید انجام میگرفت با آماده شدن برای درسهای فردا زنده گی را یک نواخت ساخته بود وخسته کننده که مادر یا همان ننه کربلایی ازدل کودکش می آمد ؛اما هیچ به رخ خود نمی کشید؛برای همین همدلی با کودکش برای اوقناری را خرید وبه خانه آورد. قناری به زنده گی خسته کنندۀ طفل دوازده ساله، به عنوان تفریح بزرگ داخل شد. این وسیلۀ تفریح بزرگ را ننه کربلایی ممکن ساخته بود. این تفریح بزرگ یعنی قناری درمیان قفس درزیر چیله تاک انگورکه در حویلی وجود داشت قرارگرفت. طفل روز نیمساعت، خودرا با او مشغول میساخت. هرروز ظهر که برای ناهاربه خانه بازمیگشتم باشتاب بسیار،لقمه هایی را که درمیان درس جغرافیای پیش از ظهروسیاق ومشق خط بعد ازظهر،نجویده فرومیبردم،به پایان میرساندم وبه آب گیری آن فنجان چینی دسته شکسته که درگوشۀ قفس، گلوی قناری زندانی را تر میکرد وبه پرکردن کاسۀ کوچک مسین که مادر برای همین کار به من بخشیده بود وهرروز یک مشت ارزن دران جایگیر میشد، نیم ساعت وقت من می گذشت. شبها در پرتو مهتاب درحیاط بیرونی درسهای فردا را آماده میکردم. هنگامی که این وظیفه هم به پایان میرسید قناری زرد پوش نغمه سازمن منقار کوچک خویش را درزیر پر فرو برده وخفته بود. ازشما چه پنهان، گاهی هم اورا بیدارمیکردم. درس ومکتب رفتن که کارمن بود؛با آمدن قناری درزنده گی ام ؛درس، پرستاری ازقناری ورفتن به مکتب تمام زنده گیم شده بود. دریغا که این پرستاری دیر دوام نکرد فقط پانزده رور طول کشید.

روز جمعه، روزتفریح ورفتن به بیرون خانه بود. آن روز جمعه با همه اعضای خانواده به گردش رفته بودند؛این گردش تا عصردوام کرد وتنها روزی بود که ازپرستاری پرندۀ کوچک زرینه پوش فارغ بودم. به همین جهت وقتی از گردش بازگشتیم مستقیمأ زیر چیله تاک رفتم تا قناری را ببینم. اما چه دیدم؟ قفس بر زمین افتاده بود؛میله های فلزی آن ازیک سویدررفته ومشتی پر زرد رنگ بر روی خشت حیاط زیر چیلۀ تاک ریخته بود.

طنز تلخ که تا کنون متوجه سختگیری های مکتب ودرس بودکه عواطف مادرانه وورود قناری وشایدهم تفریح روزجمعه سختگیریهای آنرا قدری نرم میساخت ؛حالا با مرگ قناری این طنزسمت دیگری پیدا می کند؛توگویی زبان طنز وکنایه بعد ازکشته شدن قناری ازادبیات، پولیسی،قضایی ووکالت ورسیده گی به جنایت ومجازات استفاده می کند ؛اما به شیوۀ موجز. فورأ گناهکاررا پیدا کردم. مگرچند سال نبود که هرروز چند بارآن گربۀ سیاه وپرپشم، دم پشم آلود خودرا دردنبال خود می کشید وبه واسطۀ آن، تیرچوبی که برای چیلۀ تاک انگورستون پایه بود،فرود می آمد. مگر چند سال پیش نبود که این جانور حیله گر وسالوس، با مردم فریبی تمام، در خانه رفت وآمد میکرد وبیشتر روزها ازکمینگاه خود ازروی پاشویۀ حوض، ازشنیدن صدای پای این وآن میگریخت!مگرچند سال نبود که این مزور بی شرم، هنگامی که خوراک پخته یا گوشت نا پخته را ازدست اوزیر سبد یا زیر چلو صاف درکنار حیاط پنهان کرده بودند؛چندین ساعت گردا گرد آن سبد وآبکش (چلوصاف) راه میرفت؟

جرم شناسی وجزا شناسی که دو پایۀ حقوق جزا وحقوق جنایی وعدالت وقضا میباشد؛به جرم با درنظرداشت شرایط وانگیزه ها ی انجام جرم وبه مجازات وجزا با در نظرداشت شخصیت افرادی که مرتکب جرم شده اند؛به بررسی می پردازند؛جرم وجزا درحاثۀ کشته شدن قناری توسط گربه وانتقامی که ازگربه گرفته میشود؛موضوع گفتمانی قرار میگیرد که دران سختگیریهای جریان آموزشی عامل عقده هایی معرفی میگردد که دروجود طفل علیه معلمان وخانواده به وجود می آید وطفل نمی تواند دربرابرآن کدام عکس العمل نشان بدهد؛زیرا او قدرت نداردوهر سختگیریی که در جریان آموزش برخلاف میل او براوتحمیل میگردد؛آنرا اجرا می کند؛اما زمانی که در موقعیت برتر قرار می گیرد عقده های خودرا از پشک میکشد وبسیارقسی القلب میشود. شما نمیدانید دردل کودکان دوازده ساله که هزارن دق دل وهزاران کینه ازدرس وکتاب ودفتر وآموزگار ومشق وتمرین ومساله وامتحاندارند؛چگونه انتقام جایگزین میشود!انتقام یکی ازشیرین ترین مزایای طبیعی انسانی است. حتی کودکان دوازده ساله نیزازآن برخوردارند مخصوصأ اگر کینه یی ازبزرگتری وتواناتری دردل داشته باشند ؛همواره دراندیشۀ آنند که کاسه وکوزه را بر سر کوچکتری وناتوان تری بشکند.

جریان بررسی جرم قتل قناری وتعیین جزا برای گربه (پشک)  بازبان طنزی ودرعین زمان یادآورندۀ داستانهای حیوانات است که در کلیله ودمنه وسایر کتابهایی که تحت تاثیرآن در ادبیات دری به وجود آمده اند؛درداستان ازمراحل تعقیب تا گرفتاری ومحکومیت گربه ادامه مییابد. پنج روز در کمین گربۀ سیاه بودم. روز ششم، هنگام ناهار که خورده وناخورده ازسر سفره برخاستم. دیگهای ناشسته آشپزخانه آن دزد بی شرم شکم چران را به خود جلب کرده بود. جریان گرفتاری گربه بسیار دقیق تصویر گردیده است. آن روز،بار نمکی برای توشۀ پاییز به خانه آورده بودند ویک جوال خالی درگوشۀ دهلیز افتاده بود. با جوال به آشپزخانه رفتم. دروازه را بستم. میدانستم آن پشمین پوش سیاه جامۀ سیه دل ازروزنه یی که درزیر دروازه است خواهد آمد. دهانۀ جوال رابردروازۀ روزنه نگاه داشتم. به شدت به چوب در می کوفتم تا هراسان ووحشت زده ازروزنه بیرون آید. پشک بیرون آمد ودر داخل جوال افتاد.

به دام افتادن پشک وبالادست شدن طفل دوازده ساله، طفل را به گرفتن انتقام مایل ساخت. چگونه باید انتقام بگیرد؟موضوع جزا شناسی مطرح گردید. پشک با توصیفاتی که ازاومیشود؛کاملأ شبیه یک انسان مجرم به وصف می آیدوجزایش نیزشبیه انسانها مطرح میگردد. برای همین است که زبان به گونۀ طنز تلخ تبارزمی کند. آه، نمیدانید هنگامی که فشار آندزد سیه پوش را در اندرون جوال حس کردم شادی انتقام برچشمان من پرتو افگند؛یک سره به زیر چیلۀ تاک انگور رفتم. طنابی به دهانۀ جوال پیوسته بود. آنرا گشودم ودست در جوال کردم وآن دزد بی شرم، آن پرنده خوار ماهی ربای گوشت دزد کاسه لیس دیوارگرد بلول رو سالوس را با دست ازجوال بیرون کشیدم و طناب برگردنش بستم برهمان تیر چیلۀ تاک که هرروز چندین بار ازآنجا رفت وآمد میکرد، به دارآویختم!

موقعی که راوی این داستان را روایت می کند؛دیگرکودک دوازده ساله نیست ؛انسان بزرگ سال است وموضوعات را ازدیدگاه احساسات یک طفل دوازده ساله نه بلکه براساس اخلاقیات می سنجد ورابطۀ انسان را با حیوانات ازدریچۀ اخلاقی بررسی می کند ومیگوید: این یگانه کشتاریست که من در عمرخود کرده ام. آیا همین بس نیست که مانند هرجنایت پیشۀ دیگر ازان شرمسار باشم؟برای این که احساسات کودکی را توجیه کند می سراید:

 ای پرندۀ کوچک من،

روزی که من آن پشک سیاه بی حیا را

برفراز محلی که ترا درآن جا کشته بود؛به دار کشیدم؛

ششمین روز بود که دیگر آواز پرسوز توبامداد ونیمه شب به گوشم طنین نمی انداخت.

شش روز بود که بزم زنده گی من رامشگری چون ترا نداشت.

سالها ازان زمان می گذرد.

چه آوازها که ازان پس شنیده ام

چه بانگهای دل انگیز

چه نوحه های جانکاه که در گوش من جایگزین شده است؛

ولی هیچ یک ازآنها

هنوز نتوانسته جای آن آهنگهایی را که تو می نواختی بگیرد.

حالاکه خنیاگریهای تورا به یادمی آورم غمگین میشوم وافسوس میخورم.

25 اسد 1399

گفتمان فساد وپیوند آن با قدرت درروایت مقصر کیست؟

حسن داستان بدبختیهای خودرا به همصنفی اش محسن شرح می کند ومحسن آنرا به دوست خودنقل می کند وازین نقل رویدادها داستان مقصر کیست ؟توسط دوست محسن به وجود می آید که دران فساد درجامعه فاسد تحت دیکتاتوری شاه برجسته میشودواثرات مخرب آن بررسی میگردد. فساد در جامعه که ازطریق فساد در قدرت به وجود می آیدودرسیاست واقتصاد تبارز مییابد؛برنهادهای جامعه ودرمجموع جامعه های کوچک یا میکرو سوسایتی نفوذ می کند وازطریق آن انسانها را زیر تاثیر قرار میدهد وعادات وخصلتهای آنهارا به شکل مفسده به تغییروامیدارد وبدبختیهای فراوانی را درزنده گی اجتماعی پدید می آورد. رویدادهای داستان مقصر کیست ؟متوجه همین جامعه های کوچک یا میکرو سوسایتی یانهادهای اجتماعی میباشد و زبان روایت آن شامل جمله های خبری است وانتقال دهندۀ اطلاعات لازم دربارۀ نهادهای اجتماعی یا جوامع کوچک تا انشایی وارایه دهندۀ حالات وروانشناسی چهره ها وتصاویری اززمان ومکان وبیانش بیشترروایتی وتشریح مفهومی است تا توصیفی ومبتنی برزبان مجازی وسمبولیک. زمانی گورکی ادبیات را انسان شناسی خوانده بود وارتباط مستقیم آنرا با روان چهره های داستانی درزمان ومکان مشخص ونشان دادن تکامل این چهره ها رادرپایان داستان کاراصلی داستان نویس میدانست. اما این داستان، نه وصف چهره هارا دربرمی گیرد نه به توصیف زمان ومکان چنان که لازمست خودرا مصروف می کند بلکه به صورت ساده رویدادهارا به همان قسمی که رویداده است بدون تاکید بردنیای درونی چهره ها وحتی بدون دخالت عنصر انتظار که درداستان گاهی به آن بسیار اهمیت میدهند نقل می کند. این روایت یا نقل حوادث ازین جهت اهمیت مییابد که نه انسان بلکه جامعۀ ناانسانی واجتماع منحط ایران دوران تسلط استبدادی شاه مستقیم نشان داده میشود ؛جامعه یی که روح دران مرده وفقط زر وزور دران حکومت می کند؛چنین جامعه یی تمام مناسباتش براساس پول وقدرت مادی با کمترین اثراز اخلاق ودین ووجدان پی ریزی شده است. میتوان گفت این داستان نه با معیارهای انسان شناسی بلکه با معیارهای بررسی جامعه شناسی یعنی بررسی نهادهای جامعه پرداخت شده است تا مقصرشناخته شود.

با چنین دیدگاه، داستان مقصر کیست ؟ نوشتۀ عبدالحسین سعیدیان گفتمانیست ازبررسی ارتباط فساداجتماعی با اعمال غیر عادلانۀ قدرت وروش خودپرستانۀ سیاسی واقتصادی که درروایتی ازجریان کورشدن حسن وبدبختیهای دیگر به شمول خیانت همسرش وسایر بدبختیها شامل بیماری مادرکه کارش به تیمارستان کشید و بالاخره به مرگ حسن انجامید؛به بیان می آید. محسن خودرا در قضیۀ کورشدن وبدبختیهای حسن مقصر میداند چون که داکتر خصیم را برایش به عنوان معالج پیشنهاد کرده بود؛اما راوی اول یعنی دوست محسن، محسن را مقصر نمیداند ومیگوید که مقصر کس دیگراست. این کس دیگرکه درداستان نام گرفته نمیشود؛ولی ازطریق تحلیل وتفسیرروایت معلوم میشود که این شخص شاه ایرانست. شاه ایران دیکتاتوری فردی را با پول ملت که ازطریق عواید سرشار نفت به دست می آمد؛خاینانه در خدمت شخصی خود قرار داده بود وازین طریق همه جامعه را به فساد کشانده بود. این داستان دریک فضای غیرمشخص وسادۀایجاد شده توسط احوال پرسی دودوست که بعد ازمدتی همدیگررا می بینند؛شکل می گیردوپریشانیهای فردی وخانواده گی ناشی ازمناسبات اجتماعیی که ریشه درسیستم اقتصادی وسیاسی ودرنهایت قدرت دارد؛دران روایت میشود. روایت به شکل داستان درداستان ارایه میگردد. داستان سه راوی دارد. راوی اول دریک دایرۀ بزرگ وعمومی روایت می کند وقضاوت وی نیزعمومی است. دایرۀ دوم روایت که دران محسن نقش راوی را به عهده دارد،دایرۀ متوسط است که نظر به دایرۀ اول نسبتأ کوچکتراست اما درمیان دایرۀ اول قرار دارد. دایرۀ سوم که روایت حسن دران گنجانیده شده نظر به دایرۀ دوم کوچکتر به مقایسۀ همه دایره ها کوچک ترین است. این دایره ها حوادث را در پیوند با نهادهای مختلف جامعه ودرمجموع جوامع کوچک مخصوصأ نهاد خانواده گی ومشخصأ خانوادۀ حسن محصورنموده است حوادثی که تباهی، ازهم پاشیده گی روابط ودیوانه گی ومرگ را درنهادخانواده گی که یک نهاد جامعه است حکایت می کند. راوی نخست دوست محسن است که روایت را شروع می کند وبه انجام میرساند. راوی دوم، خودمحسن است که درحقیقت راوی اصلی است که ازیک سو با راوی اول یعنی دوستش وازسوی دیگر با دوست دیگرش یعنی حسن که سرنوشتش موضوع روایت است به روایت میپردازد. دوست محسن روایت می کند که وقتی محسن رابعداز شش ماه دیدم؛پیر وشکسته شده بود وغمگین وافسرده معلوم میشد. گفتمش محسن! چرا این قدر خراب شدی؟اوبعداز مکثی به من دید وبا لحن غم انگیز گفت: همصنفی من حسن را می شناسی؟گفتم بلی. جوان فعال،نجیب، فاضل ومحجوب میباشد. گفت: چشمش تکلیف داشت ؛ازمن آدرس داکترخوب را پرسید؛من داکترخصیم را برایش معرفی کردم؛حسن زیر عملیات او کورشد. میدانی که خصیم استاد پوهنتون است وداکترمعروفی هم میباشد. اما من نمیدانستم که درپهلوی آن، بیشتر درمعاملات خرید وفروش زمین ودر کارهای سیاسی دست دارد واخیرأهمه توجه وحواسش به معاملات وامور سیاسی میباشد تا حرفۀ مقدس طبابت.

راوی سوم حسن است. مردی که سرنوشت غم انگیزش رویداد اصلی روایت میباشد. او به اثر بی توجهی داکتری که به جای پرداختن به وظیفه، به غفلت وظیفوی متهم است ؛اما قدرت دولتی ازاو پشتیبانی می کند؛بینایی خودرا ازدست داد. او هم در سیستم سیاسی نقش دارد؛هم ازموقعیت خوب اقتصادی که ناشی ازارتباطش با مرکز قدرت است ؛بهره دارد. همین داشتن ارتباطات نزدیک اقتصادی وسیاسی با مقامات دولتی وگرفتن امتیازات بسیار،غفلت وظیفوی، فساد ودرنتیجه بی توجهی به صحت وبازی باحیات مردم رابارآورده است. سیستم قدرت درایران درزمان شاه طوری بود که نفت عایدسرشاربرای ایران می آورد؛اما شاه آن عاید را همانند عاید شخصی خویش فرض می کرد وازان نه برای رشد اقتصاد اتباع بلکه وسیله یی برای اقتدار خود واستخدام اشخاص به حیث مزدوران شخصی شاه استفاده میکرد. به این معنی که هرشخصی که ازشاه ستایش میکرد ودرخدمت قدرت او می بود وازقدرتش حمایت ودفاع میکرد؛هرنوع امتیاز میتوانست به دست بیاورد. این امتیازات ازچوکیهای دولتی گرفته تا زمین وساختمان،اجازه تشکیل شرکت ودادن پول نقد را شامل میشد. چنین وضعیت میان اتباع کشوردوگونه گی بارمی آورد؛یک سو یک قشروابسته به قدرت شاه که هرنوع امتیازرا دارند ودرپهلویشان نیروهای سرکوب هم وجود دارد؛در سوی دیگر اکثریت مردم. این وضع، مردم را ازدولت دورمیکرد،فساد،چاپلوسی وسوء استفاده به حدزیاد شیوع مییافت واقتصاد سالم وکاری که با علاقمندی انجام میشد؛جای خودرا به اقتصاد ناسالم وکاری که ازروی اجبار وبا انگیزه های غیر بارور انجام میشدمیداد. درچنین اقتصاد ودر چنین فضای سیاسی نجابتی که برای کار ضرورت است ازمیان میرود ؛شرافت ومهارت وتعهد ووجدان تحت تاثیر انگیزه های بداخلاقی، پارتی بازی واقتصاد وپول وافرمافیایی درمی آید. در چنین شرایط داکتری که زمانی تعهداخلاقی نسبت به مسلک خودداشت ولیاقتش به همه معلوم بود؛حالا درجریان عملیات جراحی، عملیات مریض را رها می کند تا تیلفونی با بیرون ازمعاینه خانه با چهره های سیاسی واقتصادی تماس بگیرد. یک بار باروابط اقتصادی وباردیگر با روابط سیاسی تماس میگیرد. حسن چشم دید خودرا که حاکی ازوظیفه نشناسی وبه بازی گرفتن صحت وحیات مریضان است ازرویۀ داکتر خصیم در معاینه خانۀ این داکترمعروف که دارای مقام ومنزلت دولتی است وازثروت بسیار ونفوذسیاسی زیادبرخورداراست وروابط نزدیک با منابع قدرت دارد روایت می کند. برپایۀ روایت حسن وقتی داکترخصیم دراتاق عملیات جراحی معاینه خانه اش درساعت ده صبح مشغول عمل جراحی چشم او(حسن)  بود؛سکرترداکتربه اتاق عملیات داخل شد وبه داکترخبرآورد که جناب ماشا الله در تلفون با شما گپ میزند. متوجه داکتر شدم که باشنیدن پیام سکرتر،اتاق را ترک نمود وکار عملیات را رها کرد. به روایت حسن که گفت: یک ربع ساعت بعد که برایم بیش ازده سال طول کشید؛به عملیات خانه بازگشت وبه کارعملیات مشغول شد. هنوز چند لحظه نگذشته بود که باز همان خانم سکرتروارد اتاق عملیات شد وگفت که آقای حسام جنجال وکیل مجلس. . . با شما تیلفونی کاردارد. همینکه آن داکتر وظیفه ناشناس پیام را گرفت؛کار خودرا ناتمام گذاشت وبه دنبال گفتگوی تلفنی رفت. پس ازچند دقیقه من بی طاقت شدم وفریاد کشیدم که این چه وضعی است؛ مگر مبلغ 2500 تومانی که بابت عمل جراحی داده ام ؛آنهم درساعت رسمی که داکتر دران ساعت باید دربیمارستان دولتی انجام وظیفه کنند کافی نیست که این طورجسم وجان یک بیماررا به بازی می گیرد وبی هیچ احساس مسوولیتی اورابه دست تقدیر می سپارد. داکتر در اثر داد وفریاد من بعد ازمدتی به اتاق عمل جراحی با خشم وارد شد وبه مردم ومملکت دشنام میداد ومیگفت شما مردم احمق، قدرمن وامثال مرا که در تمام دنیا انگشت شمار هستند نمیدانید و. . . درحالی که من میدانستم که این مردرئیس یک بیمارستان دولتی وعضو هیئت مدیره چند موسسۀ بزرگ دولتی ومالک ملیونها متر زمین وده ها ویلای عایداتی است. دران حال با خود میگفتم که این مرد چه چیزازمردم این مملکت میخواهد ودولت وملت چه اقدامی برای حق شناسی ازاو باید بکند؛در حالی که اگردر خارج ازاین مملکت بود معلوم نبود که چنین شهرتی داشته باشد. دیگراین که درخارج به اواجازۀ فعالیتهای چند جانبه نمیدادند تا با اشتغال به مقامات ومناصب متعدد، به جمع ثروتی سرشاراین گونه بپردازد. درحالی که ازدرد به خودمی پیچیدم داکتر پس از دقایقی کار، به عمل جراحی خود پایان داد وچشمان مرا پانسمان کرد ؛محکم بست وگفت: سه روز بعدبه معاینه خانه بیا!

رفتارداکتر که تحت تاثیرسقوط شخصیت وخیانت به وظیفه ومشغول شدن به منافع شخصی وحریص شدن به جمع آوری مال ودارایی وپول صورت میگرفت ؛آهسته آهسته بعد ازگذشت زمان رفتار وگفتارش به سوی حالتهای عجیب وغریب می رفت وشکل طنز ومسخره می گرفت. چنانکه به جای آن که دربارۀ مریض خودفکر کند؛نزد مریض ازخیالات خود وامورشخصی خود صحبت می کند وازمشکلاتی که دربرابرپیشرفتش به وجود آمده ونتوانسته مفاد زیادرا در معامله یی به دست بیاورد؛سخن می گوید. اما چون درمقام بالای اجتماعی قراردارد ودارای پول ودارایی هم است؛ افراد معمولی نمیخواهند آن کارهارا به حساب دیوانگی واختلال شخصیت وبیماری او بپذیرند؛بلکه به توجیه آن میپردازند. طنزاصلی در حیات جوامعی که تحت تاثیر اقتصاد وسیاست خودخواهانه حرکت می کند اینست که معمولأ اشخاصی که میدانند وبه عنوان انسان صاحب قضاوت ووجدان بیدارند متاسفانه ازنظر مادی ودرامد وپول درمقام پایین قرار دارند ؛ازین روسخنان شان در جمعی که درسلسله مراتب جامعه نابرابروخودپرست همچون بت پرستان بت پول را ستایش می کنند؛وهرشخض را براساس این که چه مقدار عاید داردودارایی هایش چقدراست؛برایش مقام ومنزت اجتماعی قایل میشوندوبراساس این منزلت مبتنی بردارایی برایش مقامی میدهند هرگزنمیخواهند به چنین اشخاص به دیدۀ شک یا انتقاد بنگرند. حسن چند باری که به مطب خصیم رفته بود؛تصویر بسیار درست ازشخصیت داکتر خصیم ترسیم می کند ؛اما هیچگاه این تصویردر محیط زر پرست باعث نمیشود که داکتر خصیم را کسی ملامت کند یا مورد انتقاد قرار بدهد؛حتی مقامات نظارت بر قانون وقضا در خود این صلاحیت را نمیبیینند که بر او خرده بگیرند وجزای اعمال جنایتکارانه اش را بدهند. حسن روایت می کند که من درروز مقرربه معاینه خانۀ داکتر رفتم. به داکتر گفتم اگرکاری دارید اول آنهارا انجام دهید؛انگاه به بازکردن پانسمان ومعاینه بپردازید. داکتردر جوابم گفت مگرتو فضول کارهای من هستی. وبدین صورت اجازه سخن گفتن به من نداد وبه بازکردن پانسمان پرداخت. درهمین موقع بازهم به داکتر خبر دادند که درتیلفون اورا کاردارند. او با باشنیدن پیام سکرترش پانسمان را نیمه گذاشت وبه شتاب از اتاق عملیات بیرون رفت. پس ازچند دقیقه دوباره به اتاق عملیات آمد ودر حالی که ازخشم میلرزید میگفت: این چه مملکتی است شاروالی قسمتی اززمین مرا جزو خیابان کرده و. . . پانسمان نیمه بازرا بدون این که بیشتر بازکند ومحل عمل جراحی را ببیند، بست وگفت سه روز بعد بیا من سه روز بعد به مطب(معاینه خانه) اش رفتم. گفتند که جناب داکتر الان وقت ندارد وبا یک مقام سیاسی خیلی مهم مشغول گفتگو است. من که ازدرد مینالیدم فریاد کردم. آخر اگراین مرد به حرفۀ خودش علاقه یی ندارد چرا با جسم وجان. مال مردم بی پناه بیگناه این طور بازی می کند. در میان عده یی ازبیماران که دراتاق انتظار برای دیدن داکتر ثانیه شماری میکردند پچ پچ در گرفت. چند نفر مرا دیوانه میخواندند. دسته یی به من حق میدادند؛اما فریاد هایم سودی نبخشید وپس ازدو ساعت ازدرد نالیدن وبه خود پیچیدن داکتر مرا پذیرفت ودر حالی که پانسمان را باز میکردگفت: آن طور که دلم میخواست موفقیت آمیز بود. من پنداشتم که روی سخنش با منست ودربارۀ موفقیت در عمل جراحی صحبت می کند. اما دنبالۀ کلامش چنین بود: حتمأ درین دوره وکیل خواهم شدوپدر فلان کس را که چنین وچنان کرده است درخواهم آوردواورا به خاک سیاه خواهم نشانیدو. . . گفتم آقای داکتر به خاطر انسانیت چرا به حال بیماری که سرنوشتش دردست توست وحق العمل خودرا هم طبق دلخواه خود گرفته ای توجهی نمی کنی ومتوجه شدم که به حرفهای من گوش نمیدهد ومشغول سیاست بافی وگفتگو با خودش است وبه کسی که همراهم بود گفتم که فورآ مرا ازین مطب واین پزشک وظیفه نشناس جلاد صفت دور کن. ازمطب خارج شدیم. درحالی که داکتر که غرق در تخیلات وافکا خود بود متوجه خروج ما نشد.

سیستمهای خودپرستانه اقتصادی وسیاسی، همین گونه که شخصیت خصیم راضدانسان وبی تفاوت دربرابرصحت وحیات انسانها ساخته بود؛سایردکتوران راهم ازتاثیر خود بینصیب نمانده بود. درهرجا، استفاده جویی مادی بیدادمی کرد وآنچه به عنوان اخلاق طبابت، انسان دوستی ونجابت مطرح بود؛درنظر وعمل خدا ووجدان رابه فراموشی سپرده بودودرهرموضوع که به آنها ارتباط داشت مطابق ارزشهای پول دوستی به انسانها برخورد صورت میگرفت. هیچ مرجعی نبود که بازخواست کند. روی همین دلیل بود که اگرحسن خودرا اززیر ساطورخصیم نجات داد؛ با کاردهای دیگردکتوران نیز زخم خورد ودردش دوا نشد؛ونیز به جای این که ازخصیم کسی بپرسدیا این که بتوانند کاری برای حسن انجام دهند چندماه حسن را سرگردان ساختند وازوی پول گرفتند؛تا این که دکتوران راه چاره رادرین یافتند که حسن به اطریش برود ونزد پروفیسور چشم تداوی خودرا بکند. چون رفتن به اطریش وتداوی نزد پروفیسورپول وافر ضرورت داشت؛باید حسن خانۀ خودرا میفروخت یا به گرو میدادتا هزینه سفر آماده میشد؛تلاش برای فروش خانه مرحلۀ دیگر بدبختی را برای حسن نشان داد که بازهم با مسایل اجتماعی اما در چهارچوب خانواده گی مورد توجه قرار می گیرد. حسن روایت می کند که فورأ به پزشک دیگری مراجعه کردیم. آن پزشک گفت که این عمل جراحی به خوبی صورت نگرفته وبرایت وضع خطرناک در پیش است وازمن هم کاری ساخته نیست. گفتم آقای داکتر هرقدر پول بخواهی خواهم دادومبلغی بیش از دوهزار تومان را روی میزش گذاشتم. داکتر به محض دیدن اسکناسها (نوتهای کاغذی) لحن خودرا عوض کرد وگفت: ترا معالجه خواهم کرد. دستوراتی داد ومعاینات مجدد دیگری به عمل آورد. دوسه ماه، پیش این پزشک وپیش آن پزشک رفتم ؛نتیجه یی به دست نیاوردم تا این که یکی ازدوستانم گفت که برای نتیجه گرفتن قطعی بایستی یک شورای پزشکی تشکیل شود تا نظر دستجمعی آنان،کاررا یک سره کند. منهم پذیرفتم واوترتیب این کاررا داد. شورای پزشکی تشکیل گردید. پزشکانی که دعوت شده بودند؛حق القدم وحق المشاورۀ آنان قبلأ پرداخت شده بود. پس ازدوساعت مشاوره چنین نظر دادندکه اگر من بتوانم هرچه زودتر به اطریش بروم وبه پروفیسر اشمیت مراجعه کنم؛امیدی برای بازیافتن بینایی ام وجود خواهد داشت. من خیلی خوشحال شدم که باز روزنۀ امیدی وجود دارد.

نهادهای اجتماعی ودر مجموع میکروسوسایتی یا جوامع کوچک، یکی ازدیگری رنگ می گیرد؛یعنی نهادهای خانواده گی مخصوصأ نهاد ازدواج که با مهریه مشروعیت مییابدبه تاسی ازطرز رفتارسایرنهادها ی اجتماعی، شرافت وحرمت ودوستی که میان اعضای آن برقرار است؛ازنظر معنوی می شکند وروابط میان افرادی که دران عضویت دارند مخصوصأ شوهر وخانم تحت تاثیربده بستان پولی قرار می گیرند. موضوع مهریه که درپرتو معنویات وارتباطات زناشوهری ادا وطلب آن با احترام وعزت وشرم وحیا توام میبود؛با بی حرمتی وبی شرمی وبی حیایی وبی اعتمادی ونادیده گرفتن یک طرف فیصله میشود. حسن روایت می کند که هنگامی که امید بینایی در من زنده شد؛ فورأ خودرا به بنگاه معاملات ملکی حافظ رسانیدم وگفتم که میخواهم خانه ام را به گرو بگذارم یا بفروشم. صاحب بنگاه که مرا می شناخت گفت مگرخبر نداری خانه ات را همسرت برای وصول مهریه اش توقیف کرده وآنرا به موجب یک وکالت نامۀ رسمی به یکنفر شرخر(کسی که معمولآ به قیمت ارزان تر، اموال وجایدادهارا ازمتقاضی میگیرد ؛اما به زودی پول دراختیار تقاضا کننده قرار میدهد) واگذار کرده وامروز یا فردا خانه ات به حراج خواهد رفت(لیلام خواهدشد) .

نهادهای اجتماعی مفسد درون خانواده میرود وفسادرا در پاکترین روابط انسانی که روابط زنا شوهری است نفوذمیدهد وآنرا ازخدا، وجدان واخلاق به دور نگهمیداردوبه فروپاشی نزدیک مینماید. خانواده چنان که برحقوق استواراست برپایۀ اخلاق ومحبت نیزتکیه دارد. محبت واخلاق، اعتماد وگذشت وپذیرش ارزشهای دوجانب اگردرروابط خانواده گی ازمیان برود؛خانواده وازدواج مفهوم خودرا ازدست میدهد وبه روابطی تبدیل میشود که دو نفر برای استفاده جویی ازموقعیتهای همدیگر،باهم شب وروز خودرا می گذرانند وهیچگونه تعهد در دراز مدت دربرابرهم ندارند ودر خوشیها ومخصوصأ در غمها دستگیرهم نمیشوند وحتی همین که یکی ازآنها چنان که درمورد حسن واقع شد که بینایی خودرا ازدست داد وزمینگیر شد؛همسرش به جای آن که غمخوراو شود؛با استفاده از فرصت، دارایی های اورا گرفت وخانه را بدون اجازه ترک کرد وخواستار طلاق گردید وخانه را درازای مهرخودهم فروخت. حسن روایت می کند که بعدازین که رهنمای معاملات دربارۀ اقدام خانمش دربارۀ فروش خانه معلومات داد ؛شتابان خودرا به خانه رسانیدم تا چگونگی وضعیت را اززنم بپرسم که معلوم شد زنم در غیبت چند ساعته من آنچه سنگین قیمت وسبک وزن درخانه بود برداشته ورفته ونامه یی برایم روی میز گذاشته که مضمون نامه چنین بود: “زندگی با شخصی مثل تو که تمام ثروتش را ازدست داده وشغلی هم ندارد وکاری هم درآینده نخواهد توانست انجام بدهد وبدتر از همه نابینا شده است ؛برایم مشکل است. بنابرین بدین وسیله ازتو خدا حافظی می کنم؛زیرا اکنون که تو این نامه را میخوانی من با جوانی خوش اندام وزیبا در نقطۀ دور دستی ازکشور به سر میبرم بنابرین طلاق نامه ام را بفرست زیرا من مهریه ام را اجرا گذاشتم وخانه ات را توقیف کردم وچون دیدم فرصت کم است به موجب یک وکالت رسمی، امورآنرا به یک نفر به نام مرتضی شرخر واگذارکردم – پری”

افکار خلاف ارزشهای خانواده که درجامعه وجود داشت،برمناسبات خانواده ها اثر منفی می گذاشت. بربادی کانون خانواده ناشی از مناسبات فسادبرانگیزی است که در نهادهای جامعه آن وقت ایران وجودداشت وبرخانواده وافکارافراد مخصوصأ زنان وشوهران اثر ناگوار می گذاشت. هنگامی که ارتباط زناشوهری براساس اخلاق وشناخت حقوق همدیگر وتعهد برای زنده گی مشترک تمام عمر نباشد؛با تصامیم یک جانب چنانچه درمورد حسن وپری، تصمیم یک جانبۀ پری میتواند بدبختیهایی را به جانب دیگر بار بیاورد که اصلا قابل جبران نیست ومیتواند موجب به وجودآوردن رویدادهای بسیار تلخ ومرگ آور شود. چنانچه حسن روایت میکردکه باردیگر ناگهان تمام امیدهایم برباد رفت وگویی تمام وزن جهان برروی سرم سنگینی می کرد؛سخت مضطرب وپریشان شدم ؛دیگرراهی به جایی نداشتم ونیز پس ازمدتی،دیگر چیزی که قابل تبدیل به پول باشد؛ در خانه ام وجود نداشت وشرخر نیزبه وسیلۀ ماموران اجرا خانه را تصرف کردند. به ناچار با کمک یکی از دوستان در بیمارستان دولتی هوراس بستری شدم ؛پس از چندی با تحمل آن همه بارمصیبت واندوه، رفتارناراحت کننده وخشن وتوهین آمیز ونفرت انگیز ِپرستاران وپزشکان بیمارستان مرا چنان بی تاب کرد که چندین بار میخواستم خودم را بکشم وازشر این همه غم واندوه برهم.

دایرۀ سوم روایت به پایان میرسد وباردیگردایرۀ اول روایت تبارز می کند. اثرات غم انگیزرویدادهای زنده گی حسن چنان است که موجب اشک ریزی میشود ومحسن را ازسخن گفتن می ماند. چون سخن دوستم محسن به اینجا رسید قطرات اشک ازدیده گانش برروی گونه هایش در غلتید ودیگر تا مدتی قادر به ادامۀ سخن نبود. من هم سخت برآشفته خاطر شدم اما چون میخواستم پایان آن سرنوشت غم انگیز را بدانم با التهاب ازاو خواستم که بقیه سرگذشت حسن را برایم بگوید.

شفاخانه های دولتی که برای مردم بی بضاعت است؛به عنوان نهادهای رسیده گی به صحت مردمان بی بضاعت ونادار توانایی ندارند که ازچنین مردمان طوری که شایسته است وارمداوارا پیش ببرد. برای بیان این وضعیت دگرباردایرۀ دوم روایت تبارزمییابدوازین زاویه دیدوضعیت نهادهای دولتی فاسد ومردم گریزشرح میگردد ورسیده گی غیر معیاری به اشخاص بی بضاعت به وصف می آید وسرنوشت تلخ آدم تنهایی که کسی ندارد تا غمخوارش باشد؛شرح میشود. محسن با گریه دنبالۀ سخنش را چنین گرفت: حسن دربیمارستان سخت بی تابی میکرد وکسی ازراه انسان دوستی به وی کمترین کمک یا مهربانیی نمیکرد تا این که روزی خودرا ازطبقۀ سوم عمارت به زیر افگند ودر گذشت.

حسن ومادرش یک جامعه کوچک را تشکیل میداد. درین جامعه کوچک یک سلسله آرزو ها وتوقعات یکی نسبت دیگری قرار داشت. این آرزوها وتوقعات براساس کارها وخدماتی بد که فرزند ومادر نسبت به هم انجام میدادند. فرزند ومادرمقدس ترین رابطه را میسازد. جریان فساد تراژیدیی را در این رابطه ایجاد کرد که سخت غم انگیز است. رابطه حسن با مادرش متاثرازوضع ناگواری است که بالای حسن تحمیل گردید. محسن درروایت خود میگوید که اما ازهمه بد تر وغم انگیز تر وضع مادرپیرورنجدیدۀ حسن بود. این زن که در تربیت یگانه فرزندش کوششهای فراوان کرده بود واورا عصای دوران پیری خود می پنداشت به محض این که فهمید فرزند ش ازدو چشم نا بینا شده است بیهوش شد واین بیهوشی بیماری جان کاهی به دنبال داشت تا این که مجبور شدیم اورا دریک بیمارستان بستری کنیم. آن بینوا هرروز ازحال فرزندش میپرسید ومن به اومیگفتم که به زودی پسرت شفا خواهد یافت تا این که خبر مرگ حسن به گوش مادرش رسید. آن مادر فرتوت دیگر تاب نیاورد وآن خبر چنان ضربه یی شدید بر روحش وارد ساخت که حالتی غیر عادی پیدا کرد. گاه سخت می گریست ؛زمانی به شدت می خندید تا این که متصدیان بیمارستان اورا به تیمارستان روز انتقال دادند. اکنون آن پیر زن دران تیمارستان به سر میبرد. باهیچکس حرف نمی زند وهمیشه به گوشه یی خیره می نگرد وگاه می خندند وگاه گریه می کند وکلماتی نا مفهوم زیر لب زمزمه می کند.

انسانها درجوامع کوچک یا نهاد های جامعه تاثیر وتاثر متقابل دارندواین جومع گاهی بسیاردوامداراست ؛گاهی موقت وزودگذر ؛اما همیشه در حیات افراد مهم واثرگذار است. ازجمله جامعه کوچکی که به اشتراک حسن ومحسن وجود دارد وبنا براشتراک درچنین جامعۀ کوچک ونیز چونکه هردو همصنفی بوده اند ونظر محسن بالای حسن موثراست ؛دران جریان تاثر وتاثیر متقابل کاملا آشکاراست به علاوه هرجامعه کوچک مجرای تاثیر قدرت برافراد نیزاست. روی همین دلیل محسن که وجدان بیدار دارد وازین که او داکتر خصیم را برای حسن معرفی کرده است ؛خودرا مقصر میداندومیخواهد به شکلی از اشکال غفلت دراجرای وظیفۀ اخلاقی نسبت به دوست خودرا جبیره کند ودرصدد باشد که حداقل خدمتی به مادر دوست خودحسن نماید. او میگوید: من الان ازپیش آن زن می آیم. وضع آن زن بیچاره سخت غم انگیز است. محسن پس از چندلحظه سکوت اضافه کرد که من خودرا مسوول ومقصر این همه بدبختی میدانم زیرا اگر من داکتر خصیم را برای معالجه حسن معرفی نمیکردم شاید چنین اتفاقی نمی افتاد. هرچه میکوشم که شاید ازبار گناهم بکاهم وآرامش وجدان پیدا کنم نمی توانم ؛با این که مرتبأ روزی یک باربه ملاقات آن زن میروم وبه مسوولان تیمارستان می سپارم که نمکی برزخم درد ناکش نپاشند باز وجدانم ناراحت است ومرا عذاب میدهد ومرتبأ صدایی در گوشم طنین اندازاست که میگوید تقصیر توست تو مقصری.

دایرۀ اول روایت، روایت را دریک مرحلۀ بالاتر قرار میدهد؛مرحله یی که راوی دران محسن را مقصرنمیداند؛بلکه کسی را مقصر میداند که درراس قدرت خودکامه ودیکتاتوری دولت است وسیاست واقتصادرا فاسد ساخته یعنی شاه وازان طریق جوامع کوچک یا نهادهای جامعه را فاسد گردانیده است. راوی دایرۀ اول روایت خطاب به محسن میگوید: تومقصر نیستی، مقصر کسی دیگراست.

21 اسد 1399

تراژیدی انسانی درآینۀ شکستۀ صادق هدایت

سید جمال الدین افغان که اندیشه وفعالیتهای بیدارکننده وسیاسی اش با مفهوم فرهنگ غرب وفرهنگ شرق درپیوند قرار دارد؛درارتباط به اسلام ومسلمانان در کشورهای شرقی وغربی سخن مشهوری دارد که چنین مفهومی را ارایه میدارد: درشرق هرقدر جستجوکردم اسلام بود ومسلمان نبود؛در غرب هرقدر جستجوکردم مسلمان دیدم واسلام نی. واین گفتۀ سید جمال الدین افغان چنین تعبیر میشود که شرقیان براساس معتقدات اسلامی، درزنده گی انسانی واجتماعی خود رفتاروحرکت نمی کنند ؛درحالی که غربیان ارزشهایی مانند صداقت،راستگویی، وفا به عهد ونظایرآن که دراسلام است؛انرا دراعمال ورفتارخوددرنظرمی گیرند. داستان آینۀ شکسته با قراردادن اودت وجمشید به عنوان چهره های اصلی وتیپ هایی ازانسان غربی وشرقی ازنظر روانی،فرهنگی واجتماعی زنده گی انسانی وانسانیت رامورد تحلیل قرار میدهد. درین داستان اودت به ارزشهای انسانی که برای تعالی روحی خود با تامل وخویشتنداری اهمیت میدهداورا به قایم کردن رابطۀ انسانی جهت مثبت میدهد وروحش عروج میابد. برعکس،جمشیدکه با شوریده گی اودت را دوست دارد؛به زودی نه تنها سرد میشود بلکه ازنظر روابط انسانی شخصیتش سقوط می کندوبدترین اخلاق را در روابط انسانی ازخود بروز میدهد تا آنجا که تراژیدی زنده گی اودت یا تراژیدی انسانی را به وجودمی آورد. قایم کردن ارتباط جمشیدبا اودت، درآغازداستان از ارتباط عاطفی نسبت به اودت که به زودی منجربه بحران شدیدروحی دروجود جمشید گردیدوسپس به درک، ارتباط وتعامل تکامل کرد شروع میشودوجریان آن، یک رشته تعاملات میان اوواودت را دربرمیگیرد که تا پایان داستان به جای تکامل، به سقوط روحی که ناشی ازخودخواهی ویست ؛می انجامد. داستان ازهرچیزکه میگوید؛دربطن خوداین سقوط را ارایه می کند. درنامه یی که پرازاستهزا،نیشخندوطنزوپرازدردورنج والم وغم وغصۀ روحی اودت است ؛هرسطرش ازسقوط روحی ِیک انسان شرقی در غرب، ازعامل ِیک تراژیدی سخن میگوید. این عروج روحی اودت وسقوط روحی جمشید،تراژیدیی را به وجودآورده که چون عامل انسانی تراژیدی یک انسان است که با خودخواهیهایش این تراژیدی را آفریده، نفرینش برمیگردد به مسلمانی که سیدجمال الدین افغان به وضعیت آن اشاره می کند ومکانش را درشرق قرار میدهد. به این مناسبت هرشرقی هر مسلمان که در تیپ جمشید داخل است ؛دردرون خود در حد انفجارمیرسد وسرش خم میگردد وخون میگیرید. جمشیددرداستان یک انسان ازشرق وبا فرهنگ شرقی است،این تعمیم هنری است که او را ازمحدودۀیک شخص به گسترۀ یک تیپ مرد کشوراسلامی ویک شرقی تبدیل می کند وبه خواننده معرفی میدارد؛مخصوصأ که دربخش پایانی داستان معلوم میشود که به جای جمشید یک چینی درآپارتمانش زنده گی دارد وموسیقی موردعلاقۀ اودت را زمزمه می کند؛روایت میخواهد میان شرقی مسلمان وغیرمسلمان تفکیک کند تا تلویحأبه مفهوم فرهنگ اسلامی درمیان مسلمانان اشاره کند. داستان به شکل وسیع باارزشهای روانشناسی،مردم شناسی، وجنبه های مختلف ارزشهای جامعه فرانسه ودرمجموع اروپا وازطریق حضورجمشیدبا ارزشهای شرق وایران پیوند دارد.

نخستین سطرهای داستان آینۀ شکستۀ صادق هدایت، وصفی است ازاودت که پس ازآشکارشدن میلی دروجود جمشید که فقط خودش احساس کرده وبه صورت مبهم موضوع احساسش(اودت)  نیز شبیه آنرابه شکل مرموزدریافته شکل گرفته است. درمحتوای این وصف اودت به گلهای تروتازه اول بهارشباهت پیدا میکند وچشمان آسمانی اوخماری وصف میگردد ودسته یی از موی سرخ کم رنگ زلفان او که همیشه در سمتی ازرویش آویخته بود؛به نمایش می آید تا زیبایی آن دختر وکشیده شدن خودش به سوی زیبایی خیره کنندۀاودت بیان شود. احساس توام با میل نسبت به دخترموجب پیدایی دقت دردیدن اوگردیده وروش بودن وموقعیت دختردرخانه اش براثر این دقت روشنی یافته است. تصاویری که ازحیات روزمرۀ آن دختر ارایه میگردد دران دیده میشود که آن دختر با نیم رخ ظریف رنگ پریده،ساعتهای دراز جلوپنجرۀ اتاقش می نشست. پا روی پایش می انداخت ودران حال رمان میخواند ؛گاهی جورابش را وصله میزد گاهی هم خامک دوزی میکرد؛ومخصوصأ که والس گریزی را در ویلون می نواخت؛قلب جمشید را ازجا می کند.

احساس لذت ازدیدن اودت ِزیبا به خواست ِمکرردیدن وجوداودرروان جمشید نطفه بست. جمشیدازهرچیزمربوط به اودت وازهرحرکتی که توسط او انجام میشد؛ کسب لذت میکرد. پنجره های اتاقهای اودت وجمشید مقابل هم قرارداشت. جمشیددقیقه ها وساعتها ازپشت شیشۀ پنجره به او نگاه میکرد وروزهای یکشنبه که درخانه میبود؛همۀ روز،دیدن خانۀ او وظیفه اش شده بود. شبها فراموش نمیکرد که حرکات اورا در جریان کشیدن جوراب ببیند وبرحرکتی که او به تخت خواب میرفت ؛ نظارت داشته باشد.

کشش زیبایی اودت مرحلۀ آغازین مهردروجودجمشید بود؛ دیدن مکرر،نوعی ازاعتیاد به دیدن را دروجود جمشیدبه وجودآورد. این اعتیاد سرآغازایجادرابطۀ عاطفی نسبتأ پایداررا درمیان آنها خبرمیداد که جمشید چهرۀ اصلی داستان، آنرا رابطۀ مرموزمیخواند. این رابطه مرموزبه صورتهای مختلف، حرکات انعکاسی وحرکات شرطی وحرکات ناشی ازاعتیاد تبارزمیکرد که نشان دهندۀ نابسامانی روانی وپریشانحالی میباشد. اگراودت را کدام روز نمیدید؛خیال میکرد که چیزی را گم کرده است. ازسوی دیگر،این حرکات ومخصوصأ به تکرار دیدن ونگاه کردن به سوی خانۀ او،طرف مقابل را هم ازاحساس او با خبر ساخته بود؛این خبریافتن ازاحساس جمشید توسط اودت،به وسیلۀ بستن پنجره درپس دیدنهای مکررجمشیدبه سوی خانه اودت، ازسوی اودت نشان داده میشد.

جمشید ازمیلش نسبت به اودت میدانست؛اما نمیدانست که احساس او در اودت هم نفوذکرده است. روان اودت راهم احساس مشابه فراگرفته بود؛ولی معلوم است که تبدیل مرحلۀ احساسی وخواست به مرحلۀ ادراکی ازطریق ایجاد تعاملات وارتباطات منطقی بایدصورت بگیرد تا وضعیت روان طرف مقابل یا احساس وخواست اوخوانده شود. ناخودآگاه شخص با ناخودآگاه شخص دیگر نوعی از کشش را در هردو طرف به وجودمی آورد؛اما تا وقتی که ادراکات وارتباطات وتعاملات ازسوی فرستندۀ اولی یا مرد، احساس وخواست را به گیرنده یا زن انتقال ندهد؛بیان احساس وخواست گیرندۀ پیام ِاحساسی نمیتواند به طرف مرد مفهوم گردد وتعبیر یا خوانده شود. مخصوصأ که ناخودآگاه زنان بیشترازآن که بیرون گرا باشد ؛درون گراست؛بیشترازانکه جنبه های فاعلیت آن درمسایل عاطفی تبارز داشته باشد جنبه های انفعالیت آن قوت دارد. همین مسأله است که تمام کوشش های احساسی که خواست ِجمشید را نشان میداد وانتظارمیرفت که بعد ازنفوذ بر حس واحساس اودت نگاه اوهم نسبت به جمشید گرم شود؛برخلاف، همچنان سرد بود و بی اعتنا ؛به علاوه درلبانش،نه کدام لبخند تبارز می کرد نه هم کدام حرکت خاص دراو دیده میشدکه نشان دهندۀ یک احساس بخصوص باشد؛ ؛حتی میمیک یا حرکات چهره اش طوری جدی ودرون دارجلوه می کرد که ازنظر احساسی نوعی ازانجماد را میرساند تا انعطاف.

جریان داستان درجایی میرسد که خواننده درمی یابد که رابطه عاطفی جمشید نسبت به اودت با سپری شدن یک مرحلۀ روانی وانفسی ودر خود بودن، ازطریق مطرح شدن درمحیط وجهان پیرامون، ازلایۀ ناخودآگاه به لایۀ خودآگاه می آید؛ازمرحلۀ احساسی به مرحلۀ ادراکی، ارتباطی (زبانی)  وتعامل تکامل می کند ومنطقی وقابل فهم ودر رابطۀ مفهومی داخل میشود. درین مرحله، وصفی که ازاودت میشود ؛غیرازوصفی است که درآغاز داستان تحت تاثیرعاطفۀ مهر صورت گرفته بودیعنی وصف احساسی وتحت تاثیر زیبایی های او وکشش درونی نسبت به او نیست بلکه وصفی است که به صورت منطقی درپیوندباجهان واشیا واشخاص ودرمتن روابط اجتماعی ازاومیشود. درجریان این وصف روان جمشید آرام است؛آن تلاطمی که حاکی ازاحساس ورابطۀ عاطفی بود ودران فقط درون خودش وزیبایی های اودت مطرح بود تحت کنترول آمده تشخیص میدهد که یکمرد ویکزن درراه باهم روبرو شده اند. مرد بعد از صرف صبحانه از قهوه خانه بیرون شده وزن هم که بکس ویلون به دست دارد به سوی میترو میرود. این مرد که میداند در یک محیط اجتماعی قراردارد؛میخواهد با زن ارتباط قایم کند؛بهترین وسیلۀ ارتباط سلام گفتن است. او به اودت سلام میگوید. اودت هم به عنوان یک خانم که در محیط اجتماعی قراردارد؛با لبخند پاسخ سلام را میدهد. برای اینکه ارتباط انکشاف کند ؛باید یک تعامل هم میان آنها به وجود بیاید. مرد اجازه خواست که ویلون را که به دست زن بود؛همراهش ببرد. بردن ویلون یک تعامل ساده بود که یک ارتباط زبانی دیگررا موجب شد وآن مرسی یا تشکر بود.

بعد ازاین که بحران روحی با پادرمیانی مرحلۀ ادراکی، ارتباطی وتعاملی پایان یافت ؛هردو طرف کوشیدند ارتباطات وتعاملات خویش را ازفاصلۀ دور ونزدیک افزایش بدهند تا هم شناخت ازهم دیگر پدید بیاید هم لحظاتی که با هم استند؛ازان لذت ببرند. پنجره های خانه هایشان دیگرارتباط نامفهوم وانتقال دهندۀ پیامهای مبهم ومطرح در سطح ناخودآگاه نبود بلکه ارتباط وارتباط معکوس دو انسان بود که میخواستند درکنارهم اززنده گی لذت ببرندواشاره وایمایشان آگاهانه انتقال کند وازهردو طرف به گونۀ شفاف تعبیرشود.

مباحث روانکاوانه وروانشناسانۀ داستان به زودی جای خودرا به بیان رابطۀ فرهنگی میدهد. آنها با داخل شدن در نهادهای فرهنگی، با درنظرداشت امکانات وارزشهای فرهنگی دررابطۀ اجتماعی قرار گرفتند. . صحبتهایی که با ایما واشاره درفاصلۀ میان دو پنجره اتاقهایشان انجام میشد؛بسیاری از اوقات هردو را به پایین می آورد ودرانجا تصمیم می گرفتند که درباغ لوگزامبورک باهم ملاقات کنند یا به سینما بروند یا به تماشای تیاتر یاهم درکدام کافه بنشینندوگپ بزنند یا به گونۀ دیگرساعات خودرا به شادمانی بگذرانند.

مناسبات خانواده گی به عنوان پایۀ مناسبات اجتماعی، درپرتو ارزشهای فرهنگی پاریس درزنده گی اودت تبارز داشت. اودر خانه تنها بود. ناپدری(پدراندر)  ومادرش به مسافرت رفته بودند. او به مناسبت کارش در پاریس مانده بود. شناختی که ازروحیات او جمشید داشت این بود که اودت کم گپ میزد؛ اخلاق کودکان را داشت ؛لجبازوضدی بود ودر چیزی که میگفت درانجام آن پافشاری میکرد. این خصوصیت آخری جمشید را عصبانی میساخت. دوماه بود که آن دو رفیق شده بودند.

تفریحات، جشن ها،بازیها وسرگرمیها که به شکل سنتی ومدرن درفرانسه موجود است؛جزء آداب ورسوم وعنعات ورفتارهای اجتماعی وفرهنگی مردم ونشان دهندۀ سطح تمدن وپیشرفت فرهنگی فرانسه میباشد. شادی وسرورووسایلی که برای مردم این امررا مهیا میسازد؛با اقتصاد وتکنالوژی وسیاست و قدرت پیوند دارد. قدرت همانگونه که گفتمانهارا برای ایجاد دانش شکل میدهد؛دانش به نوبۀ خود، با درخدمت درآوردن وسایل وآلات درخدمت مردم، انسانهای توانمند را به وجود می آورد تا آموزش بهتروکاروفعالیت مثمرانجام دهند. این بازیها وتفریحات ازنظر اخلاقیات نیزمورد توجه بود. برخی ازپدران ومادران برخلاف فرزندان شان خوش نداشتند که دختران شان به جمعه بازاربیایند یاهم ازبرخی ازبازیهای آن استفاده کنند. ازجمله تفریحات پاریس یکی هم جشن جمعه بازار “نوییی” است که آن دو،دران اشتراک کردند. اودت آن شب لباس آبی به تن کرده بود وخوش به نظر میخورد. آن شب، فرصت خوب بود که اودت دربارۀ خودش به جمشیدصحبت کند. او این کاررا ازوقتی که ازرستورانت برآمدند درداخل میترو تا هنگامی که جلو لونا پارک ازمیترو خارج شدند؛انجام داد. درمحل جشن، مردمان بسیاری دررفت وآمد بودند. شرکت کننده گان جشن هرقابلیت وهنری که دراختیار داشتند ؛برای سرگرم شدن مردم آورده ودر دو طرف سرک چیده بودند. بعضیها با سخنرانی ها،نمایشهای خیابانی وساز وآوازوشعبده بازی ومارگیری وسایرسرگرمیها مردم را به دورخود جمع کرده بودند. درانجا تیراندازی، بخت آزمایی، شیرینی فروشی، سرکس، موترهای کوچکی که با قوۀ برق به دور یک محور گردش میکردند؛بالونهایی که دور خود می چرخیدند. نشیمن های متحرک ونمایشهای گوناگون وجود داشت. سروصدا زیاد بود ؛ازهر طرف چیغ دختران،صحبتها،خنده ها، همهمۀ صدای ماشینها وموسیقی های گوناگون درهم پیچیده بود. ازمیان چیزهایی که برای تفریح وسرگرمی وجود داشت ؛آن دو تصمیم گرفتند که برواگون زره پوش سوار شوند. آن واگون، نشیمن متحرکی بود که به دور خودش میگشت ودر موقع گردش یک رو پوش ازپارچه روی آنرا میگرفت وبه شکل کرم سبزی می درامد. هنگامی که میخواستند دران سوارشوند؛ اودیت دستکول ودستکش خودرا به جمشید داد تا موقع تکان وحرکت ازدستش نیفتد. انها تنگ پهلوی هم نشستند. واگون حرکت کردوروپوش سبزآهسته بلند شد وپنج دقیقه اشخاصی را که دران سوار بودند ازچشم تماشاگران پنهان کرد. روپوش واگون که عقب رفت ؛هنوز لبهایشان به هم چسپیده بود. جمشید اودت را می بوسید واوهم دفاعی نمیکرد. لحظاتی بعد ازواگون پیاده شدند. اودت گفت که این دفعه سوم است که به جشن جمعه بازار می آید چون مادرش نمیگذاشت که اوبه این جشن بیاید. بخشهای دیگرجشن را نیز دیدند. نصف شب شد. تصمیم گرفتند برگردند به خانه. ولی اودت ازجشن دل کنده نمیتوانست. هرنمایش خیابانی را که میدید توقف میکرد ودرجملۀ تماشاگران وشنونده گان ایستاده میشد. جمشید هم مجبور بود ایستاده شود. دوسه بار بازوی اورا به زور کشید ؛اوهم با اکراه حرکت میکرد. تا این که نمایشی که برای تبلیغ ژیلیت راه اندازی شده بود وخوبی آنرا درعمل نشان میدادومردم را به خرید آن تشویق میکرد ؛توجه اودت را جلب کرد وبرای تماشای آن ایستاد. جمشید این دفعه عصبانی شد وبازوی اورا کشید وگفت این دیگر به زنها مربوط نیست. ولی اودت بازوی خودرا کشید وگفت: خودم میدانم ؛میخواهم تماشا کنم.

داستان درین مرحله، تراژیدی انسان را ازطریق نشان دادن عروج وسقوط شخصیت انسانی درمقایسه میان شخصیت اودت وشخصیت جمشید با طرح اختلاف فرهنگهای شرقی وغربی به بیان می گیرد. اودت که خالصانه جمشیدرا دوست دارد؛درملاقاتهایی که باهم می کنند؛خودرا بیشتربه معرفی میگیرد تا بتوانند همدیگررا درک وجنبه های انسانی یا خصلتهای فردی هم را بدانند تا بهتربتوانند زنده گی را اگرموافقت میان شان حاصل شود؛زنده گی مشترک را پیش ببرند. برعکس، جمشید که با آن شورکه معلوم میشودشورجنسی محتوای آنرا میساخته ؛ بعدازان که احساسش ازحالت ناخودآگاه به مرحلۀ خودآگاهی میرسد؛هرلحظه خودخواهیهایش گل می کند وبا بی اعتنایی درین روابط برخورد می کند. اودت که تبلیغات ژیلت را میبیند دران جا توقف می کند تا درخیالات خود بر جمشید بیندیشد ودرجملۀ مردان، دربارۀ او فکر کند؛اما جمشید که فقط بالای خود فکرمی کند؛با نامردی تمام اورا در میدان جشن بدون پول وکلیدخانه تنها رها می کند وبه خانه می آید در حالی که کیف پول اودت وکلید خانه اش در جیب جمشیداست. داستان هرقدر پیش میرود چهرۀ انسانی ورخ عاطفی ومعنوی اودت عروج می کند درحالی که روح جمشید با گذشت زمان سقوط می نماید. تراژیدی درانست که چهره یی که روحش درحال عروج است وبه عشق خود وفا دارد؛به سوی مرگ میرود؛آنهم در نزدیک ترین شهربه محل اقامت جمشید. شرق وغرب جای یک دیگر را میگیرد؛انسان غربی یا یک زن فرانسوی همانند عرفایی که ازشرق است روح خودرا به خدا نزدیک می کند وبه امید رسیدن به عشق یا نشانۀ اعلی علیین ازخود می گذرد ؛اما جمشید با پیچیدن به دورخودش وبی اعتنایی به جوشان محبت که هردو راباهم نزدیک کرده وداستان با روایت حوادث ذهنی آن آغازگردیده بود؛خودرا به اسفل السافلین میرساند وضعیف ترین فرهنگ بازاری را که به انسان وانسانیت نمی اندیشد وهمه چیزرا فدای خودخواهیهای خود می کند تقرب می جوید. جمشید دران نیمه شب اودت راتنها رها کرد ؛به طرف میتروآمد وبه خانه برگشت. درکوچه کسی دیده نمیشد وچراغ خانۀ اودت خاموش بود. چراغ را روشن کرد؛پنجره را بازنمود. چون خوابش نمی آمد مدتی کتاب خواند. یک بعد ازنصف شب بود. رفت پنجره را ببندد وبخوابد. دید اودت آمده پایین پنجرۀ اتاقش پهلوی چراغ گاز در کوچه ایستاده ؛جمشید ازین حرکت او تعجب کرد. اما هنگامی که خواست بی اعتنایی خودرا نسبت به اودت نشان بدهد؛پنجره رابست وآمد تا لباسهایش را ازتن بیرون کند که متوجه شدکیف اودت ودستکشها، پول وکلید خانۀ اودت درجیبش است ؛آن وقت،به جای این که خجالت بکشد ازکردارش چون خودخواهیش اورا سقوط داده بود؛با وقاحت کیف پول اودت را ازپنجره به پایین انداخت. تعاملات میان جمشید واودت که ازیک دورۀ بحرانی به دورۀ درک،ارتباط وتعامل رسیده بود؛به جای آن که بعد ازمقدمات به ارزشگذاری به حقوق فردی همدیگربینجامد؛ خودخواهی جمشید آنرا به یک باج گیری که متاثرازفرهنگ شرقی او بود؛به صورت بی اعتنایی نسبت به اودت کشاند وارتباط ازطریق پنجره میان خانۀ اوبا پنجرۀ خانۀاودت راقطع کرد وسه هفته نخواست او راببیند تا این که درسر پیچ کوچه با اودت که با ویلونش به سوی میترو میرفت روبرو شد. ازروی ناچاری،سلام وعلیکی کرد وازحرکت آن شب معذرت خواست. اودت کیف کوچک را بازکرد وآینۀ شکسته را به اوداد وگفت که وقتی کیف را ازبالا پایین انداختی شکست. واضافه کرد که این بدبختی می آورد. جمشید اورا خرافه پرست خواند. وبرایش گفت درهمین نزدیکیها به لندن میرود؛ولی پیش ازرفتن اورا خواهد دید. اما بازهم چون ازنظر روحی سقوط کرده بود؛بدون آن که اودت را ببیند به لندن رفت. بعد ازیک ماه اقامت در لندن نامۀ اودت رسید. اودت درنامه اش ازمحبت خالصانه اش نسبت به جمشید سخن گفته بود؛ازتنهایی هایش ونوشتن نامه به اورا چون سخن گفتن با او خوانده بود. اودت عذرخواهی کرده بودازین که درنامه اورا تو گفته. ازدرد شدید روحی خود حکایت کرده بود. از این که درنبودش زمان دیر می گذرد. وسوال کرده بود که آیا برای تو هم چنین است یا دختری ازان محیط در زنده گیت انجا حضوردارد؟. وگفته بود تو چنان که درپاریس بودی وهرلحظه به پیش چشمم است؛مطمینم سرت ازکتاب بالا نیست. وگفته بودآنجا را نمیبینم چون کسی را که دوست داشتم آنجا نیست وبه جای تو یک چینایی زنده گی می کند. نامۀ اودت سراسرازروح خسته ولی بزرگواریک آهنگ سازویلون نوازکه احساس خودرا کاملأ زیرکنترول دارد؛حکایت می کند؛این روح بزرگوار،جمشید را نه به عنوان یک انسان بلکه به مثابۀ یک شئ میبیند. شیئیت جمشید باعث گردیده که هیچ گونه گلایه وشکایت ازاو نکند ؛اما در عوض، روح خودرا درپیوند با شکستن آینه ومصراعی که درتصنیفش تکرار میشود”پرنده یی که به دیار دیگررفت؛برنمیگردد” درقبال بدترین شرایط حوادث آینده، پذیرا،نشان میدهد. اوبه رویدادهایی که بعد ازرفتن جمشید درزنده گیش رخ داده موبه مو میپردازد ومثل این که شیئیت اورا پذیرفته است؛درهیچ کار ازاو شکوه وشکایت نمی کند حتی ازدروغهایی که او گفته گله مند نیست. ونمی گوید تودروغ گفتی. تصاویری که درگزارش وضعیت خودمی آورد دران ازدراز چوکی سنگی وعکس روی میزکه برجمود وشیئیت دلالت می کند سخن میگوید. اودت درنامه اش نوشته بود: دیروز با هلن در باغ لوگزامبورگ قدم میزدیم. نزدیک دراز چوکی سنگی که رسیدم به یاد روزی افتادم که تو ازمملکت خودت صحبت میکردی وآن همه وعده میدادی ومن هم آن وعده هارا باور کردم وامروزاسباب دست ومسخره دوستانم شده ام وحرفم سر زبانها افتاده!من همیشه به یاد وخاطره تو والس گریزی می زنم ؛عکسی که در بیشه وشن برداشتم روی میزم است. به عکس تو که مبینم فکرنمی کنم که این عکس مرا گول بزند—چون عکس شئ است نه انسان–،ولی افسوس وقتی یادم می آید که آینه ام شکست ناامید میشوم وقلبم گواهی بد میدهد. مادام بورل ازمن خواست که به برتانی سفر بروم قبول نکردم ؛چون میدانستم بدون تو کسل خواهم شد. او ازدلتنگیهای خود سخن میگوید وازین که تند نامه نوشته معذرت میخواهد ومیگوید چنان خسته است که به کار روزانه اش هم رسیده گی نمیتواند. اوازتصمیم خود میگویدمبنی براین که روز یکشنبه ازپاریس به کالریعنی آخرین شهری که جمشید ازان گذشت تا به انگلیس برود،سفر میکند ودرانجادرساحل شنی آبهای آبی رنگ منتظر میماند که آخرین افکارش را موجهای آبی بشویند. بعد خطاب به جمشید اضافه می کند که تو فکرمیکنی چنین نمی کنم؛خواهی دید. من دروغ نمیگویم. درآخر نوشته بود: بوسه های مرا ازدور بپذیر! اودت لاسور. اما دربرابر،جمشید چه کرد؟او به اودت دونامه فرستاد. یکی ازان نامه هابی جواب ماند ودیگرش بعد ازخوردن مهر ادارۀ پست مسترد شد. یک سال بعد که به پاریس آمد دید در منزل قدیمش یک چینایی زنده گی می کند که با دهنش والس گریزی را می نوازد وپشت درب خانۀ اودت نوشته شده است: خانۀ کرایی.

17 اسد1399

له ملگرو سره یي شریک کړئ.
×
  • ستاسې رالېږل شوې لیدلوری به د اندیال وېبپاڼې تر تایید روسته خپرېږي.
  • هغه پېغامونه نه خپرېږي، چې منځپانګه یې تورونه او کنځل وي.
  • هڅه وکړئ، په پښتو پېغامونه راواستوئ.
  • له ملگرو سره یي شریک کړئ.

    ستاسو برېښناليک به نه خپريږي. غوښتى ځایونه په نښه شوي *

    نظر مو وویاست