تبلیغات

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ  به نام خداوند رحمتگر مهربان حیات ترجمه فارسی کتاب ((ژوند)) نویسنده: امیر حمزه خان شینواری مترجم: دوکتور محمد طارق اقبال فهرست حیات چيست؟. 7 انسانيت.. 7 ملکيت يا روحانيت.. 7 حيوانيت.. 7 الکل فی الکل. 7 باب دوم 7 مخلوق سه گانه جهان. 7 اجرام 7 جاذبه. 7 کاينات يا عالم خارجی. 7 […]

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ 

به نام خداوند رحمتگر مهربان

حیات

حیات ترجمه فارسی کتاب ژوند نویسنده امیر حمزه خان شینواری مترجم دوکتور محمد طارق اقبال
حیات ترجمه فارسی کتاب ژوند نویسنده امیر حمزه خان شینواری مترجم دوکتور محمد طارق اقبال

ترجمه فارسی کتاب ((ژوند))

نویسنده: امیر حمزه خان شینواری

مترجم: دوکتور محمد طارق اقبال

فهرست

حیات چيست؟. 7

انسانيت.. 7

ملکيت يا روحانيت.. 7

حيوانيت.. 7

الکل فی الکل. 7

باب دوم 7

مخلوق سه گانه جهان. 7

اجرام 7

جاذبه. 7

کاينات يا عالم خارجی. 7

باب سوم 7

زندگی انسان. 7

باب چهارم 7

تربیت انسانی. 7

پرورش و شعور انسانی. 7

مشکلات ناشی از لاشعور در پرورش.. 7

تصور خدا 7

تمدن ملی. 7

مفهوم تمدن. 7

دین. 7

قومیت.. 7

زبان. 7

باب ششم 7

نقش زن در تمدن. 7

زن بعنوان معشوق. 7

زن بعنوان مادر. 7

مسله حجاب.. 7

باب هفتم 7

نظریه ریاست.. 7

بنیاد ریاست حقیقی (مبانی یک نظام حقیقی) 7

مالکیت  مشترک و انفرادی.. 7

پرورش فرزند 7

انتظامیه و عدلیه. 7

فرایض زن و مرد 7

امکان ساختن چنین نظام 7

حیات چيست؟

حیات چه را گويند و تعريف آن چيست؟ در اين باب نظر من اينست اگر حیات را در اصطلاح و يا هم لغت تعريف کنيم، تعريف همه گير نخواهد بود و نمی تواند مفهوم حیات را احاطه کند که در روشنايي آن تعريف تمامی افراد، در تصور انسان منسجم شوند.  

من می گويم که حیات مجموعی ای است که در آن علم، فکر، اراده، حرکت و انرژی، همه بعنوان افراد در آن شامل می باشند. در حقيقت ما همين حیات را مي توانيم صفت بناميم، لاکن در حقيقت، حيثيت ذات را دارا بوده و اين ذات نيز توسط چند صفات قابل شناخت می باشد.

حیات يک حقيقت واحد است و هيچگاه نمی تواند تعدد و تجزيه را بپذيرد. همين حیات در هر ذره ای از کاينات هويدا ست، بلکه اينطور بايد تصور گردد که هر ذره ای از کاينات، صورت ظاهری همين حیات می باشد. حیات يک وجود است و کاينات نمود آن می باشد.   

لايستنز درباره حیات انسانی می گويد: تاريخ يک داستان و يا يک رمان بشريت است و لازم است که گذشته را از حال حاضرتر تصور کنيم، طوريکه حال، ظاهری می باشد، چون همیشه همين حال تکرار می گردد، اما در زمانها و درجات مختلف همين حال حاضر محمول بر ماضي و حامل بر آینده می باشد.  

در هيچ جايی، طبيعت، بار بار تکرار نمی شود، ” كُلَّ يَوْمٍ هُوَ فِي شَأْنٍ ” و در هيچ جايی دو چيز و دو حالت مثل هم نيستند. البته يک نظر غالب می تواند اين اشيا را در يک حال ببيند و بپندارد و در اکثر مواقع اين يک اختلاف می باشد.

ديلته می گويد:

حیات در حين زمان يک شی (پديده) فکری است که قابل تدقيق نمی باشد و برای صنعت پيشه، شاعر، مومن و تاريخ نگار، نمآیان و آشکار می باشد.

شيخ اکبر محی الدين ابن العربي می گويد:

حیات را در جمادات، مصوره، در نباتات ناميه، در حيوان شعوريه و در انسان ناطقه يا عاقله می گويند.

دانشمندان بر اين باورند، اگر ما تجزيه يک ذره را ، کنيم، در نهايت، تنها انرژی باقی خواهد ماند و ما به يقين می توانيم بگوييم که انرژي هم بعنوان فردی از افراد حیات می باشد و هر تجلي وجود حیات برای خود وجود انفرادی دارد و از همين حیات اعمال اتصال و انفصال پديدار می گردند و با اين وجود، يک فرد حیات هم فنای وجودی خويش را نمی پذيرد و برای پيشبرد صفات انفرادی خويش می کوشد.    

حیات هنگاميکه از وجود خود باخبر شد، آن زمان در علم عين بود و در آن زمان، جز علم چيزی ديگری هم نمی توانست باشد و هنگاميکه کثرت را در وجود خود يافت، پس از آن کثرت شد و زين پس بعنوان فکر در وجود افراد خويش گسترش يافت و درين موقع صورت عقل را به خود اختيار نمود و مطلقا تعقل گرديد.   

يادمان باشد، قبل از اين، از وجود حیات ، يک صفت ديگری بنام اراده نيز متجلی شده بود. در اينجا حيثيت وجودی حیات مانند بذری می ماند که تدریجا رشد می کند و بالا می رود، تمامی افراد آن در مسير رشد دور يک مرکز حلقه زدند و باهم بعنوان يک درخت هستی ظاهر شدند. بنابرين هنگاميکه در افراد حیات، اجتماعيت و مرکزيت بوجود آمد، که مظهر اين مرکزيت انسان می باشد، حیات به صورت انسان ظاهر شد و هنگاميکه اين درخت بزرگ تکامل، به کمال رسيد، از اين نيز بذری پديد آمد طوريکه در ابتدا بود، اما اکنون از اين درخت بذرهای متعدد به ميان آمد.  

اين درخت تکامل چرا به کمال رسيد؟ چون ثبوت تکامل آن اينست که در نهايت از آن انسانیت يا حیات کامل ظاهر گرديد.  

اکنون ما چه می گويم و حیات را چه چيز بپنداريم؟

راهی جز اين نداريم و بايد اقرار کنيم که اساس و ابتدای هستی از انسان می باشد و به انسانيت نيز پایان می يايد. هنگاميکه تکامل بر مبنای انسانيت گردد، حتما تحت عقل می باشد، چون عقل، روح انسانيت است و تکامل اگر در روشنايی عقل باشد، بطور قطعی به قله پيروزی خواهد رسيد، چون در اين حالت به تمامي افراد غذای آن می رسد و هيچ کس قادر نیست حق ديگری را بخورد، قدرت نيز در يک جا متمرکز بوده و به بخشهای مختلف تقسيم نگرديده و در بين افراط و تفريط، برزخ اعتدال خواهد بود و در اين حالت بين افراد هيچ گونه تصادمی بوجود نمی آيد.

اگر حیات همين است و در آن اشتباه نکرده باشيم، پس آیا کسی می تواند نشان دهد که در جهان ديروز و امروز، حیات در کجا قرار دارد. منظور ما از حیات ، حیات اجتماعی و فطری می باشد که در روشنايی عقل سپری می شود.

انسانی که عين حیات است، اما اکنون به شکل عين حیات باقی نمانده. چرا به افراد خود تغذیه برابر و يکسان نمی دهد؟ به يک فرد موقع می دهد تا ديگری را محو و فنا کند، چرا به افراد اجازه می دهد تا يکی ديگری را استثمار کنند؟ در حیات انسان چه چيزی بوجود آمد که نه به آن انسان می توان گفت و نه حیات ؟

 اين چند پرسشی است که بعدا به آن خواهم پرداخت.

پس حیات يعنی انسان، اما انسان چرا همه افراد را تغذیه نمی کند همانطوريکه حیات حقيقی اين کار را می کند. انسان چرا استثمار می کند و چرا گوشت يکديگر را می خورد و چرا در جهان نمی تواند نماینده ای از حیات حقيقی باشد؟

بيان اين موضوع نیازمند به تفصيل است و در اين باب ما روی ساختار وجودی انسان صحبت خواهيم کرد.  

وجود انسان اجمال زيبایی از حیات حقيقی می باشد. وجود انسانی حيثيت يک بذر را دارد که در درون آن توانايی وجود يک درخت بزرگ نهفته است. درباره فرد انسانی اين تعريف بايستی در ذهن مان باشد. اين وجود اجمالی برای نيل به تفضيل باطنی خويش نيازمند تربيت و پرورش مسلسل می باشد. تا زمانيکه اين بذر پرورش نشود، از وجود آن انتظار و اظهار يک درخت بزرگ را نمی توان داشت.

پرسش اينجاست که پرورش آن چگونه خواهد بود؟ آن اصول کدامند که تحت آن، اين بذر حیات انسان رشد کند، تا تمامی اجزای آن به تکامل فطری خویش برسند و طبق استعداد خود به کمال برسند و از همه مهمتر اينکه، از اين درخت نيز همان مقتضيات بدست بيايند که از وجود حقيقی حیات بدست می آمد؟

تا زمانيکه حیات مفيد (انسان)، آثار حیات کامل را مشاهده نکند و طبق آن نباشد، ما نمی توانيم به آن حیات حقيقی بگويم و از اين زندگی ناقص نمی توان اميد نجات اين جهان و پيشرفت و ترقی افرادش را داشت. اين وجود اجمالی با وجود مادی گره خورده است يا به عبارت ديگر، زندگی در چارچوب پیکر مادی قرار داده شده و به همين علت زندگی نمی تواند از اثرات محيط مادی در امان باشد. به اين حالت حيوانیت اطلاق می گردد. در شخصيت انسان يک چيز ديگری نيز است و آن تصور قدرت مقدس است. اين تصور نيز تدریجا مسير تکاملی خود را پيموده و در هر زمان تصور اين قدرت نيز رشد کرده است. هرچند که بعضی از افراد اين تصور را زاييده توهم انسان می پندارند، اما روانشناسان بر اين باورند که توهم قادر به تصور یا احساس یک شی نمیباشد تا کم و بیش بنياد نداشته باشد، توهم از کُلیّه ساخته شده از ادراک جزوی حواس انسانی يک صورت معنوی می سازد و سپس آن را به نيرو عقل می سپارد، پذيرش و يا طرد آن کار عقل است. به اين تصور، تصور خدايی اطلاق می گردد و تمامی آنهاییکه مذهب را قبول دارند، قايل به اين تصور هستند. عکس العملی که از اين تصور در احساس انسانی جاری می شود، ما به آن ملکيت يا روحانيت می گويم.

اکنون يک مسله ثانی ديگری هم هست و آن حالت وجودی و حقيقی وجود انسان می باشد، که ما به آن انسانيت می گويم. تمام گنج زندگی در ژرفای انسانيت گذاشته شده است، که خودش به نوبه خود یک بذر حقيقی بوده و نيازمند پرورش می باشد.

منظور از روحانيت و ملکيت اين نيست که پرورش و تربيت انسانيت برای اين لازم است که در بنیان آن خامی وجود دارد، نه اينطور نيست. انسانيت جوهری است که در بين حيوانيت و روحانيت قرار گرفته و در اين ميان هر يکی از آن که بر انسانيت غالب گردد، گنج فطری که ما آن را حیات می ناميم، بی جا مصرف خواهد شد و به نوع انسانی، به جای سود، زيان خواهد رساند. اگر انسان در راه ملکيت يا روحانيت گام نهد، بعلت تصور انتهايی بارک تعالی، مجذوب گشته و از ماديات هيچ بهره ای نمی برد و به همين علت شخصيتش ناتمام باقی می ماند.

 اگر حيوانيت بر انسان غالب گردد، برای مفاد ذاتی خود استثمار ساير انسانها را عيب نمی پندارد. برای نجات زندگی خويش و کسب راحت بيشتر، فرو بردن هزاران انسان به کام مرگ را عيب نمی بيند و همين امر در اخلاق انسانی دنيای مادی امروزی حالت غالب و برجسته را به خود گرفته است.

بغير از انسان، اگر ما به ساير کاينات بنگريم در می يابيم که تمامی کاينات تحت يک تناسب و زيبايی در حال حرکت اند. عالم ، زيبايی توازن و نظم است. روح حقيقی اين توازن، آن اعتدالی هست که در تصوير جزوی و ذاتی حیات حقيقی قرار دارد. اگر در حیات اعتدال نباشد، در عالم  برای اظهار  حیات دليلی باقی نمی ماند.

امروز دانشمندان می گويند: اگر زمين يک اينچ هم به خورشيد نزديک گردد، تمامی مخلوقات موجود روی زمين هلاک خواهد شد و اگر یک اينچ از آن دور شود، زمين چنان سرد خواهد شد که زيستن را غير ممکن خواهد ساخت.

چرا؟ چنين محوری برای زمين چه معنی دارد؟

بنابراین اعتدال ضامن حیات است. پس معلوم شد که تمام نظام اين عالم بر اعتدال استوار است. تناسب عالم، زيبايی و توازن، تصويری از آن حیات بزرگ می باشد. تا زمانيکه اين حیات کوچک (انسان) با آن حیات بزرگ متفق نباشد، قادر به پيشرفت نيست و ترقی که ايشان در ذهن دارند، ترقی انسانيت نه؛ بلکه حيوانيت خواهد بود. اگر انسان در خلق و خوی مانند فرشته ها شود، پس ترقی آن از نوع انسانیت نه؛ بلکه از روحانيت خواهد بود که در هر دو حالت، مخالفت با آن حیات بزرگ می باشد و تکامل حیات تک بعدی خواهد بود.

اکنون می گويم که حیات بزرگ نيز از حیات کوچک، يعنی انسان، خواهان اعتدال، تناسب و زيبايی است، چون وجود حیات کوچک را نيز طوری طراحی کرده که از عناصر اعتدال، تناسب و زيبايی ترکيب شده است. آن وحدت و توازنی که در مظاهر حیات حقيقی به چشم می خورد، آنرا حیات طبيعی می ناميم و حیات که در جانوران و ساير حشرات روی زمين به چشم می خورد، به ان زندگی شعوری می ناميم. هر دوی اين تناسب، توازن و زيبايی را دارد، هر دوی اين در انسان به طور فطری و بالقوه موجودند اما توازن و اعتدال در آن بوجود نمی آيد. علتش چيست؟ علتش اينست که حیات انسان علاوه براينکه طبيعی و شعوری است، عقلی نيز می باشد. چون عقل (انسانيت) در بين شعور و طبيعت است و گويا اينکه دربين آن به شکل برزخ قرار دارد. زمانيکه اين برزخ قوی نباشد، تا زمانيکه اين نکته اعتدال که محور حیات است، آزاد و غالب نگردد، برای تصادم طبيعی و شعوری مانعی به حساب نمی آيد. اگر بين افراط و تفريط، ديوار اعتدال نباشد، در بين آن دو هميشه جدال خواهد بود و محصول اين جدال اضطراب، پريشانی، ناامنی، بی نظمی، بهره کشي و استثمار يکديگر خواهد بود. بعلت اين جدال، قدرت دريک نقطه متمرکز نخواهد بود و به چندين بخشهای کوچک تقسيم خواهد شد، زيرا مرکز نفسانی و بنيادی (انسانيت) آن ضعيف خواهد بود و قادر نخواهد بود تا برای اظهار صفات وجودی خويش احکام جاری کنند. چراغ انسانيت (عقل) در کنترول حيوانيت خواهد بود و چراغ مجبور است که به حيوانيت راه را نشان دهد.

انسان نماینده واقعی حیات بزرگ

 همين چراغ اگر به دست روحانيت بيفتد، به آن راه روحانيت را نشان خواهد داد. راه روحانيت مستقيما به نقطه عنايت الهی می رسد و به محض رسيدن به آنجا، صفات انسانی و حيوانی آن از کار می افتند، و اين واضح است که منشاء الهی اين نيست که انسان فرشته شود. باری تعالی اين را هم نمی پسندد که انسان محض يک حيوان باقی بماند. منشاء خالق اينست که بنی آدم انسان باشد و تنها بعنوان انسان می تواند نماینده حقيقی حیات بزرگ (خالق) باشد و در جهان می تواند منشاء حیات بزرگ را کامل و يکسره کند و پس از اين انسان بعنوان انسان می تواند حقدار معرفت مالک خويش گردد و بعنوان انسان می تواند با آن روبرو شود.

در حاليکه اگر فرشته يا حيوان باشد نمی تواند از چشمه بزرگ حیات تغذیه کامل بگيرد. از اين جهت که روحانيت و يا حيوانيت آن بر انسانيت وی غالب می گردد، در اينصورت نه می تواند حيوان کامل باشد و نه روحانی کامل. از اين سبب بدليل دارا بودن امتزاج انسانی هيچ صفت وجودی آن کامل باقی نمی ماند. اگر خصلت انسانی بر ساير (حيوانيت، روحانيت) مولفه های وی غلبه کند، اين مقصد قابل حصول است. زيرا انسانيت(عقل) در روحانيت (عشق) و حيوانيت (شعور) می تواند با وجود خويش توازن و اتحاد کند.

عشق و شعور هر دو احساسات محض می باشند و عقل برای رام کردن احساسات لازم می باشد. در جایيکه حالت عقل قوی و حاکم نباشد، در احساسات اعتدال و توازن بوجود نمی آيد ، احساسات تکيه گاه نخواهد داشت، تمامی اعمال، حرکات و سکنات انسان بی نظم خواهد بود. اما با اين وجود يک چيز ديگر نيز هست که اگر انسانيت را ياری نکند، پيروزی نه تنها مشکل بوده، بل غير ممکن نيز می باشد و ان نيروی اراده انسانی می باشد که در مباحث بعد به آن پرداخته خواهد شد.

حقیقت نفس انسانی

يک امر واضح است که اراده بعلت نفس انسانی کار می کند و تا زمانيکه نفس، انسانی نگردد، اراده به رهنمودهای حيوانيت و يا هم روحانيت کار خواهد کرد و جامعه انسانی هیچگاه از حالت بحران بيرون نخواهد امد.

حقيقت نفس انسانی چيست؟ در آینده به این مباحث اشاره خواهد شد.

نظريات مختلفی در اين باره وجود دارد، اما هيچ کس مخالف اين نيست که نفس انسانی به آن حالتی اطلاق می گردد که در وجود انسانی به مرتبه حاکم و آمر بوده و به تحريک آن اراده کار می کند و بدنبال آن تمامی قوه های انسانی از آن تبعیت می کنند.

يک امر واضح است، به هر شکل که اين امر (نفس) پرورش يافته باشد يا به عبارت ديگر به هر شکلی که تخليق يافته باشد، به همان شکل از آن افعال و اعمال سر خواهد زد و حواس انسانی مجبوراند که طبق منشاء آن عمل کند. نبايد دچار اشتباه شد که به عقل انسانی امر کننده بگويیم، اما آن امر کننده نه؛ بل هدايت کننده است، البته به شکل مجازی می توان عقل را امر کننده بناميم.

عقل تنها به مرتبه چراغ است. شايد احساس کرده ايد هنگاميکه بعضی از کارهای انسان خلاف عقل باشد و عقل نمی خواهد مرتکب آن گردد، اما اين امر کننده که ما به آن نفس می گويم، به دل خود کار می کند و تمامی رهنمودهای عقل را که برخلاف غايت آن باشد را رد می کند. هرچند که انسان امروزی بدليل غلبه ماديت(حيوانيت) بر انسان، وجود انسانی را نيز مادی تعبير می کند و غير از آن تعريف ديگری را مابعدالطبيعی می پندارد و نفس را ذات مستقل نمی شناسند و آن را وجدان مجموعی از احساسات انسانی می شمارند، که تدریجا با اشيای جهان خو گرفته است. در اثر تعلق پی در پی آن با اشياء دنيا، اثرات، رنگ و هیئت وجودی اشياء جهان چنان در طبيعت آن امتزاج پيدا کرده و هنگاميکه يک چيز شناخته شده را ببيند، به غايت و حقيقت آن پی می برد.

اين گروه به اين قايل نيستند که در وجود مادی انسان يک امر کننده غير مادی (نفس) نيز است، بل ان امر کننده را زاييده جسم مادی می دانند که بعضی از مذهبيون به آن روح يا نفس می گويند.

آشکار است که ماديون در اين باب تا چه حد به خطا رفتند يا اينکه خودشان را فريب می دهند، از اينرو اگر آنان به روح و نفس انسانی قايل باشند، پس در اينصورت لازم است که به وجود خداوند يکتا نيز قايل باشند و هنگاميکه به وجود خدای يگانه قايل باشند، مجبورند سلسله الهام و وحی را نيز بپذيرند. با اينکار ناچارند از يک مذهب پيروی کنند و با پيروی از مذهب، حيوانيت خودسر و آزاد آن در بند قرار می گيرد. حيوانيت هيچگاه پای بندی و قيد را نمی پذيرد و اصلا چرا بپذيرد، ساختار ماده طوری است که اجزاء آن هيچگاه قيد را نمی پذيرد. اجزای آن بدون جبر و قدرت وجود و صفات خويش را تغيیر نمی دهند. به هر چيز مادی که در کاينات بنگريد، آن چيزيکه جدا بوده، مشخص می باشد، اما هنگاميکه مجبور به امتزاج با ساير اشياء گردد، در اين حالت در تشخص آن تفاوت و فرق بوجود می آيد و در اثر ممزج شدن، تشخص شی دومی نيز متغییر می گردد.

به وضوح ديده می شود که بطور طبيعی و فطری اشتراک را نمی پذيرد و مايل نيست که تشخص و انفراديت خويش را متغییر و دگرگون سازد. تا هنگاميکه در حالت خود باشد، طبق فطرت و جبلت خويش عمل کرده است. زهر ماداميکه در حالت طبيعی خود باشد، کشنده است. عسل صحت بخش و شيرين است، نمک شور است و حنظل تلخ خواهد بود. هنگاميکه با اين اشيا تعاملات کیمیاوی صورت بگيرد، تاثيرات خود را از دست می دهند، زيرا تجرد و خالص بودن آن دستخوش تغییر می گردد و همين عدم تجرد و خالص بودن را بايد احتجاج اشيای مادی دانست، اما افراد دانا و عاقل به اين راز پی بردند که برای خلق يک چيز خالص، ترکيب کیمیاوی تا چه اندازه لازم می باشد. اگر اين فهم به انسانها داده نمی شد، جهان و اشيای جهان تا به امروز در حالت ابتدايی خود باقی می ماندند.

مفهوم اعتدال

نکته جالب در ترکيب و امتزاج اينست که ‏يک جز آن غالب می باشد، بدين معنی که در مقايسه با ساير اجزای ترکيبی، تاثير جز غالب بيشتر و قابل محسوس است ولی بعلت همين ترکيب اثرات خود، جز غالب نيز کامل باقی نمی ماند. مثال اينرا می توان در ترکيبات دارويی مشاهد کرد. دارو يک مرکب است و از اجزای متعدد ترکيب شده است، اما بدليل غالب بودن يک جز، اسم آن دارو نيز به اسم غالب نامگذاری می گردد.

مفهوم درست اعتدال نيز همين است، تا زمانيکه يک جز غالب نباشد، هيچ مرکبی به ميان نمی آيد و اعتدال حقيقی نيز وجود نخواهد داشت. اگر دو جز در يک عنصر به يک اندازه و برابر هم باشند، در اينصورت انفراديت و تشخص بوجود نمی آيد و هنگاميکه تشخص بوجود نيايد، هيچ غايت و مقصدی به پای اکمال نمی رسد. به اين موضوع در فصلهای بعدی خواهيم پرداخت.

روشن است اگر یک طبيب ماهر میخواهد داروی بسازد، طبق مرض یک داروی را خواهد ساخت که يک جز در آن اساسی بوده و ساير اجزاء بعنوان کمک کنندگان آن خواهد بود، تا بتواند جز غالب با مرض مقابله کند، بر آن پيروز شود و حالت بحرانی را از بين ببرد. حال اگر طبيب در تشخيص مرض و در ساختن دارو برای آن دچار اشتباه شود، دارو بر مرض غالب نگشته و چون به سستم معافیت بدن کمک کافی نمی رسد، عنصر مرض همچنان در بدن غالب باقی می ماند و در مقابل دارو سر خم نمی کند و درنتيجه بحران هم تصحيح نمی گردد.

 

عناصر وجودی انسان

اکنون بر می گرديم به اينکه باری تعالی نيز به انسان برای رشد دو عنصر عطا نموده است و برای ترکيب و امتزاج آن طب الهی (وحی) را نيز داده است تا انسان آن را بفهمد. و طبيبان الهی (پيامبران) در زندگی مختصرشان روی اين طب روحانی تجربياتی را انجام داده و آن را به دنيا نشان دادند و اين تجربيات در مقابل انسانها درست از آب درآمدند. گويا اينکه آن را از حوزه نظری به ساحه عملی کشانده اند و تاريخ همه اين حقايق را ثبت کرده است.

آن دو عناصر، حيوانيت و روحانيت می باشند که برای تکامل حقيقی به انسان داده شده اند. خداوند يکتا برای امتزاج هر سه عنصر، عقل و هدايت را نيز داده. آیا تاکنون عقل انسانی در امتزاج هر سه عنصر موفق بوده است؟ انسان بعنوان يک نوع، آیا تا به حال به اين امتزاج به ديده رضايت نگريسته است؟ تا جاييکه تاريخ جهان به ما ياری می کند، پاسخ آن منفی است. چرا عقل انسانی در اين حوزه موفق نبوده ؟ بسيار روشن است که عقل امرکننده نه، بل تنها هدايتگر است. اين وظيفه امر کننده حقيقی می باشد تا در روشنايی عقل اين عناصر را به هم امتزاج دهد و آن امر کننده، نفس انسانی يا روح می باشد. نفس انسانی چرا در اين امتزاج تاکنون موفق نبوده است؟ اين امر مستلزم کمی تشريح می باشد.

انسانيت

از زمانيکه اين حرف به حقيقت رسيده که وجود انسانی آخرين و کامل ترين حلقه تکامل در اين جهان محسوب می شود، پس معلوم است که علت بوجود آمدن جهان نیز همين انسان است و غايت اين جهان نيز به انسان پایان می پذيرد.

حقیقت وجود انسانی

بياييد تا درباره وجود حقيقی انسان عمیقا فکر کنيم که انسان به چه می گويند و حقيقت آن چيست؟

طوريکه در ابتدا ذکر کردم، حیات هنگاميکه متوجه وجود خود شد، پس از علم شدن صورت ((فکر)) را اختيار نمود و در خود کثرت بزرگی را مشاهده کرد و آن هم معلومات ((علم)) يا ((حیات)) بود، که ما به آن ((اعيان)) هم می توانيم بگويم.

اگر ((فکر)) را به اصطلاح هگل ((عين)) و در اصطلاح صوفيان وجود محض بناميم، هر دو يکی خواهند بود. برای افهام و تفهيم، بجای ((عالم)) – (ذات) کلمه ((علم))- (صفت) را بکار بردم، زيرا صفت تا زمانيکه در ذات باشد، در درجه اطلاق می باشد و از اينرو عين ذات می باشد. اما هنگاميگه از ذات یک چيزی ظهور شود، از اطلاق به عين می آيد، تعمق يا نگاه دقيق وجود مطلق به اعيان خويش، خودش مفهوم ((فکر)) را پيدا می کند.

 اصطلاح فکر برای ما قابل فهم است. فکر به ما تصور ذاتی را می دهد که فعال می باشد. يعنی يک تصور ذات و صفت يا به عبارت ديگر، ذاتی که دارای صفات هم می باشد. اما اين صفات اظهار می خواهند. اين اعيان يا معلومات هر کدام برای خود انفراديت دارد. اين هر فرد مجرد است و بعلت تجرد با فکر متحد است، اگر در آن ترکيب يا اشتراک ثابت شود، پس فرد ديگر در وجود فکر نخواهد بود، زيرا وجود فکر مقتضی تجرد افراد خويش است. دانه بذر با تمام اجزای آن موجود می باشد. همانطوريکه طبق نظريه ساينس، تمامی رنگها در آفتاب موجود هستند، اما اظهار آن در خارج جدا جدا می باشد. در روشنايی سفيد آفتاب تمامی رنگها جدا جدا ديده نمی شوند، به همين شکل، در فکر نيز تمامی افراد آن موجود بودند اما برای اظهار آن نمود می خواست.

همين ((فکر)) است که ما با آن خاصه انسانی می گويم و همين نيز همان دانه بذر است که کاينات در آن پنهان بود و اين همان نکته است که پس از ساختن دايره به دور خود بصورت کاينات ظاهر می شد و در دوران اين تکامل يا تنزل در دايره خود گم می شد، همين دانه بذر پس از شکوفا شدن به صورت يک درخت بزرگ ظاهر شده و در هنگام ظاهر شدن بسوی فنا شدن می رفت و پس از تکميل شدن درخت، به کثرت زياد دوباره درحال پيدا شدن بود. نکته فکر پس از تکميل شدن کاينات، در صورت ذهن انسانی دوباره در حال ظاهر شدن بود و همانطوريکه در ابتدا مجرد بود، در انتها نيز در حال ساختن نمونه تجرد حقيقی خويش بود، به همين دليل ذهن تجزيه را نمی پذيرد و تمامی معلومات خويش در آن بعنوان مجرد موجوده اند.

ذهن آن چيزی نيست که امروز مردم آن را يک امر مادی می دانند، زيرا يک چيز مادی در عين زمان قادر نيست اين همه نقشها را سالم در خود نگه دارد. لاکن اين ذهن يا “فکر” در اينجا بعنوان “انا اصغر” يا فکر کوچک ظاهر گرديد. فکر بزرگ يا “انا اکبر” يک تصوير مجمل بوده، يا آن ظرف پر از حقايق حیات می باشد که حقايق خويش را از طريق سوزن ذهنی انسان بعنوان صداها آشکار می سازد. سپس آن “فکر” که هم بعنوان ذات و صفت ذکر گرديدند، برای اظهار کثرت خويش بصورت عقل نزول کرد.

عقل آن چيزی است که از جزيات، کليات می سازد و کليات را تجزيه هم می کند. گويا اينکه آن خاصه انسانی به شکل يک انسان بزرگ تجلی يافت و زين پس ترکيب شد. آن صفات “فکر” که در حالت تجرد  بودند، رو در روی هم قرار گرفتند، با يکديگر دوستی و اتحاد کردند، با هر فرد آن افراد يکجا شدند که از لحاظ وجودی مربوب آن بود و بتواند در وجود آن فرد حیات خود را قايم نگه دارد. بعد از اتحاد آنان يک تشخص به ميان آمد که ما آن را چيز يا شی می ناميم.

به دليل روياروی اين انفراديتها تصور جهان خارجی بوجود آمد و به اصطلاح ساينس، قدرت از کيف به کم مايل گرديد، يعنی قدرت تدریجا صورت محسوس و جامد را به خود اختيار نمود. به یک ذره از ذرات که به ان آنو می گویند و سپس از اتحاد آنو زیاد پرمانو بوجود آمد که ما به ان ذره، یا اتوم  می گویم ، از مقدار معين اين ذرات عناصر بوجود آمدند . بعد از اتحاد پی در پی عناصر، اجرام بوجود آمدند و در اجرام نيز مخلوقات ظاهر شدند.

در ابتدای تخليق کاينات، که قدرت يا انرژی صورت اجرام را بخود می گرفت، تمام سلسله به شکل طبيعی خود حرکت می کرد و هيچگونه فتور یا انحطاط در آن بوجود نمی آمد.

امروزه دانشمندان به جاذبه قايل اند و علت آن نيز با هم بودن و اتحاد ذرات می باشد، اما اين دانشمندان به طور کامل در اين باره تامل نکردند. به اين موضوع بعدا خواهيم پرداخت، اما در اينجا دانستن اين نکته لازم است که جاذبه در مظاهر وجود نه؛ بل در وجود مطلق است. امروز مادیون می پندارند که اين کارخانه بی انتهای اجرام در فضا بدليل جاذبه يکديگر استوار است. اينها در اينجا اشتباه کرد ند، زيرا که خالق اين کارخانه بی انتها را قبول ندارند و اين سلسله را طوری میدانند که به خودی خود در حال حرکت است. اينها به اين فکر نکردند، انرژی يا ماده لطيف زمانيکه از تجرد به ترکيب مايل می شد و از آن ستارهای گوناگون، آفتابها و مهتابها بوجود می آمدند، پس چه کسی ماده را حرکت داد؟ و بعد از به حرکت آمدن، هنگاميکه ماده ترکيب گرفتن را آغاز نمود، اجرام که ساخته می شد، در مقدار و جسامت با هم يکسان نبودند، پس چگونه در فضا توازن آنان استوار ماند و چرا تصادمی در آنان بوجود نیامد.

اگر آنان می گويند که در ابتداء تصادمی به ميان آمده است، اما اجرام بزرگ اجرام کوچک را در خود جای دادند، يعنی آنان را بسوی خود جذب نمود، اگر تصادمی واقع شده، پس در اينصورت فلسفه انجذاب آنان درست ثابت نگرديده است. اگر قبول کنيم که تصادمی هم رخ داده، پس از محو اجرام کوچک، در اجرام بزرگ نيز بايستی تصادم می شد و در اين نيز هنگاميکه اجرام نسبتا کوچک محو می شدند، در باقیمانده آن نيز تصادم بوجود می آمد، زيرا تا هنگاميکه از لحاظ مقدار و جسامت در آنان توازن نباشد، اين تصادم هرگز متوقف نمی شود. اگر اينطور دوگانه بينديشيم، به جای نخواهیم رسيد. آخر هم به جای می رسيم که برای تمامی اجرام یک مرکز و برای يافتن توازن، يک محور به اثبات می رسد. پس معلوم است که جاذبه در اجرام نه؛ بل در مرکز است.

در هنگام وزش باد شديد، چوب و خمچه خورد و ريزه در هوا به حرکت در می آیند، پس می بينيم که اصل حرکت در باد است نه در چوب و خمچه خورد و ريز که بعلت باد در هوا به حرکت درآمدند.

آن اشيایی که ما آن را اتحادی از صفات می پنداريم، در عرف عام به ماديات شهرت يافت. دانشمندان علوم، ماده را اينگونه تعريف می کردند: «ماده به آن چيزی می گويند که به اندازه ذره نه می تواند چيزی را نابود کند و نه خلق کند. »

گويا ماده در ذهن اينان از مرحله فنا و خلق هم بالاتر بوده است، حکماء نيز به آنان جز لايتجزی می گفتند. اگر کسی به آنان می گفت که ماده در اصل چيز جامد نيست، بل اتحاد صفات است، به آن فرد نادان و آن را اهل زمان دقيانوس می خواندند. اکنون که اين حقيقت را دريافتند که وجود ماده بجز انرژی و قدرت چيز ديگری نيست، اينقدر معترف شدند که ماده تنها نام اين شی جامد نيست، بل اصل چيزی ديگری است، اما باز هم مفهوم ماده را در رنگ قديمی آن درک می کنند. اما آنگونه که ذهنيت قبلی آنان که در روشنايی تجربه آن را درست می پنداشتند، درست از آب در نیامد، همانطور اين خيال آنان نيز باطل اثبات خواهد شد که اين انرژی، ماده مزعومه آن نه، بل عقل می باشد، عالم کبير می باشد و در اين حال هيچ دانشمند دنيا نمی تواند آن را تجزيه کند، زيرا اين چيز خود تجزيه کننده است، اين روح اعظم است.

بدون شک انسان که صورت مجملی از اين روح بزرگ است، قادر است تا حدی زيادی صفات متحد شده را تجزيه کند که در صورت اشياء ظاهر شدند، اما نمی تواند «انسان اکبر» را تجزيه کند، زيرا اين خيال برای هستی خود آنان نيز به مثابه فنا شدن است.

بعد از جمادات و آب، نباتات و سپس حيوانات بوجود آمدند و هنگاميکه تکامل جهان تا صورت انسانی رسيد، «عقل» در آن ظاهر گرديد، از جايی که سلسله تکامل شده بود. در انواع بيشماری از حيوانات، نوع انسان هم بود، که داروين آن را ميمون می نامد. در تمامی انواع ميمونها تنها انسان بود که از شعور به عقل تکامل نمود و ساير ميمونها همانطور ماندند و بعد از گذشت ساليان سال به همان شکل ميمون باقی ماندند. می بايست اکنون صاحب جسم و افعالی می بود که از انسان قبلی متمايز تر ديده شود. زيرا طبق نظریه داروين، هر چيز رو به جلو در حرکت است و طوريکه در نخست بود، آنگونه نمی باشد. اما داروين از حقيقت انسان بطور کامل بی خبر بود و مانند ساير مادييون، انسان را حيوان مادی می دانست، اگر ايشان از يوغ حيوانيت خود رهايی می يافت، در آنصورت می توانست آزادانه حقيقت انسانی را دريابد. او دانسته بود که انسان در ابتداء خالق جهان است و در نهايت منتظم.

اين بود انسان و انسانيت که از بذر به درخت و بعد از تکميل در همان درخت مجددا به شکل بذر ظاهر شد، در حيثيت ابتدايی ما به آن عقل و در انتها به آن ذهن می گويیم و بطور مجزا به آن عقل نيز می توان گفت.

ملکيت يا روحانيت

ما در مطالب گذشته گفتيم که تعمق يا نگاه دقيق وجود مطلق به اعيان خويش، خودش مفهوم “فکر” را اختيار می کند. اصطلاح “فکر” برای ما قابل درک است. اين فکر به ما تصور ذاتی را می دهد که فعال می باشد، يعنی تصور واحد از ذات و صفت. يا به عبارت ديگر ذاتی که دارای صفات نيز است، اما اين صفات اظهار می خواهد. اين اعيان يا معلومات هر يکی برای خودش انفراديت دارد. هر يک از اين فرد مجرد است و بدليل تجربيات با فکر متحد است. اگر اشتراک يا ترکيب در آن ثابت شود، در وجود “فکر” نخواهد بود، زيرا وجود “فکر” مقتضی تجربيات افراد خود است.

بعد از اين که “فکر” در صورت عقل ظاهر گرديد، تمامی اعيان يا معلومات عقلی به دنيا آمدند که در صورت کاينات پديدار می شدند که اهل کلام به آن “عالم عقل” و صوفيان و ساير علماء “عالم امر” نيز می گويند، زيرا ابتداء از اينجا می شود. اما در “فکر”، بعضی از اعيان هم طوری باقی می مانند که نه با عقل می باشند و نه با “فکر مطلق”، بل بين این دو به مثابه برزخ می باشند و اين يک حقيقت است که در بين هر دو عالم بايد يک برزخ باشد. زيرا اگر در بين هر دو عالم پرده ای، مانعی و يا هم برزخی نباشد، حالت و وضيعت هر کدام خالص و به و حال خود باقی نمی ماند. چون دراينصوت بين هر دو عالم حالت تصادمی، دفع و يا جذب در جريان خواهد بود. اعيان برزخی اگر در بين عالم عقل و فکر باشند، دراينصورت عالم فکر در بين آنها و وجود مطلق يا عين علم برزخ می باشد. اعيان بدليل داشتن تعقل با فکر، تجرد خويش را قايم می سازد و به دليل همين تجرد، آنها از فکر برزخ و از اثرات وجود مطلق محروم نيستند. هنگاميکه عقل بعنوان روح اعظم، افراد خويش را در ترکيب عالم ظاهر کند و انفراديتها با يکديگر تعلق پيدا کنند، که ما آن را در مباحث گذشته بعنوان عالم خارجی نام برديم، دراينصورت به هر فرد از وجود اعيان، تجربه و برای خود احساس و وجدان هستی انفرادی بدست می آيد، همانی که بين عالم عقل حيثيت برزخ را دارد. به اين اعيان يا مجردات، ملايکه مقربين و يا به قول بعضی از علماء؛ طاقت های مختلف می گويند. صوفيان به آن عالم جبروت می گويند، که اين نیروها يا اعيان با آنها تعلق دارند. همين طاقت ها است که توسط عالم عقلی به مثالی و از طريق مثالی با تدبير عالم مادی تعلق دارد. همين طاقتها در هر فرد اين جهان ، احساس انفراديت را بيدار می کند و بعلت تحريک همين اعيان، در انسان حس فناناپذير طلب و جستجو موجود می باشد. آن حس جستجو که در اعماق فطرت و جبلت انسان موجود است و انسانی که شب و روز برای آرامش خود تلاش می کند، بعلت همين چراغ می باشد که ما به آن روحانيت يا ملکيت می گويیم.

روحانيت را بدين دليل می گويم که اين طاقت جبروتی، مشاور روح می باشد و بعلت تعلق زياد و نزديکی با روح انسانی، درخشندگی روح را استوار نگه می دارد. بعلت همين ملکيت يا ورحانيت است که انسان از حصول علم سير نمی شود. هر لحظه می خواهد صحنه جدید را تماشا کند، زيرا بعد از کسب علم فراوان، هنوز هم عطش علمی اش فروکش نکرده، چون تا به حال به سرچشمه علم نرسيده، اما در روحش مزاج سرچشمه خويش موجود می باشد و روحش می فهمد که او هنوز از اصل خود دور است. اما حواس مادی اش اينرا نمی فهمد که چرا از کسب علوم خسته نمی شود، علتش اينست که ايشان در يک کالبد مرکب به سر می برد که در اطراف آن جز از خواهشات چيزی ديگری نمی باشد و می خواهد که از اين اضافات، خويش را رهايی بخشد و به حالت مجرد خود برسد. اما بدليل تعلق پی درپی آن با ماديات، چراغ روحانيت لحظه به لحظه خاموشتر می گردد. اگر کسی در اين عرصه با استاد ماهر و زبردست روبرو نگردد، تا تمام عمر تحت تاثير همين کالبد باقی خواهد ماند.

حالات پس از مرگ بحث جداگانه ای می طلبد. افلاطون می گويد: “علم در زندگی نه، بل پس از مرگ است که موقع صحيح علم بدست می آید. “

حيوانيت

آن معلومات يا اعيان وجود مطلق که در وجود مطلق، عين ذات بودند، يعنی در درجه اطلاق بودند، هنگاميکه به “فکر” منتقل شده اند، بعنوان معلومات و اعيان، انفراديت خودشان آشکار شد، اما در “فکر” نيز تمامی اعيان به حيثيت مجرد بودند. يعنی برای آنان، “فکر” هم، مثل وجود مطلقی بود که روبروی هم نبودند، که در فکر نيز وجود جهان خارجی تصور گردد. البته آنان با وجود مطلق، جان خويش را در مطلق احساس می کردند. همانطوريکه قطره در دريا احساس مطلق بودن می کند. اما در “فکر” احساس مطلق بودن آن، به پایان رسيد و خود را مطلق نه بل متعين می پنداشت و در اين درجه تعيین، آنان به حيث انفراديتهای مجرد موجود بودند و بعد از اينکه از دنيای “فکر” به دنيای “عقل” آمدند، در وجود هر يکی شان آثار جوهريت پيدا شدند. در عالم “عقل”، اعيان انسانی بعنوان روح اعظم، به آشکار نمودن اين معلومات پرداختند. روح اعظم بعنوان يک طاقت از کيف به کم، تمایل نمود . هر يک بصورت علمی که ما آن را انفرديت می ناميم، تدریجا در مقابل هم پديدار شدند.

طوريکه قبلا ذکر شد، با هر انفراديت، انفراديتهای مربوب آن نيز متعلق شدند و وجود معنوی “چيز” از وجود عقلی ظاهر شد. به اين عالم معنوی، “عالم مثال” يا “صور افلاطوني” هم می گويند و صوفيان به آن “عالم ملکوت” نيز می گويند. سپس اين وجود معنوی بعلت تنزل پی در پی بعد از تکميل و ترکيب به شکل مادی پديدار گشت. گويا اينکه، طاقت بتدریج شکل ذرات بسيار ريز را به خود اختصاص داد که ما آنرا “انو” و “پرمانو” نامیدیم و بعد از متحد شدن شان به صورت جامد ظاهر شدند. به اين، عالم ماده “عالم شهادت” و صوفيان “عالم ناسوت” می گویند.

نمی خواهم به این بپردازم که عناصر چگونه از ماده بوجود آمدند. در بحث گذشته به آن اشاره ای داشتيم و درباره تخليق اجرام نيز صحبت شد، اما پرسش اينجاست که: ” اين همه اشیاء گوناگون چگونه از يک جنس بوجود آمدند، که اکثريت آنان ضد يکديگراند. ؟ اگر در ماده، تمامی اين اشيا از ابتدا بطور عقلی و معنوی موجود نبودند، پس چگونه بعد از ترکيب آن بوجود آمدند. ؟”

 علمای طبيعت در اين باره کار می کنند و دراين باب کار زيادی کردند و در آینده نيز بدان خواهند پرداخت. ولی ما کار اينها را مشتی از خروار هم نمی بينيم. کارشان به این خاطر کند است و زود به پیش نمی رود که آنها “خالق عالم” را قبول ندارند و هر چيز را مادی می بينند.  بصيرت آنان همه گير نه، بل استعداد علمی آنان بيانگر حالت تک بعدی است. به همين علت راه درازی را درپيش دارند.

هدف ما در اينجا بررسی موضوع در سايه حیات انسان است تا حدی روشن خواهد شد که از يک جنس، چگونه اين همه اشيای گوناگون پديدار شدند و در مباحث گذشته نيز ما در بحث انفراديتها اين را ذکر کرديم، زيرا در اينجا هدف ما بررسی وجودی اشيای کاينات نيست. اين وظيفه ديگران است. ما تدریجا از بالا به پايين می آيیم و به بدن انسانی خود را نزديک می سازيم.

بعد از بوجود آمدن عناصر، ترکيب اجرام شروع شد. اين کار به اراده روح اعظم يا عقل ادامه داشت. در فضای لايتناهی اجرام بيشماری شروع به بوجود آمدن کردند و بوجود آمدن شان ادامه داد. نه تنها بوجود می آیند، بل فنا هم میشوند، زيرا کار تعمير و تخريب بايد ادامه داشته باشد.

بعد از تکميل شدن زمين ما، هنگاميکه از امتزاج خاک و آب، نباتات و سپس حيوانات ظاهر شدند، دراينجا اعيان يا صفات متعدد با هم امتزاج نموده بودند و بعلت امتزاج با يکديگر، هر يک شی مشخص شده بود. اگر از کسی بپرسيم چه چيز را سيب می گويند؟ خواهد گفت: ” چيزی که دارای بوی وزن، سختی و دارای شکل گرد باشد و ذايقه ای داشته باشد. ”  

معلوم است، بوی، سختی، شکل و ذايقه همه صفات هستند و اگر همه اين صفات با هم يکجا نمی شدند، اصلا شکل فعلی سيب بوجود نمی آمد. بعد از يکجا شدن همه اين صفات يک شی به ميان آمد و آن سيب است. اين سیب از نظر رنگ و ذايقه با ساير ميوه ها فرق دارد، زيرا سيب برای خود انفراديت دارد و سایر صفاتش، اضافات ان میباشند که به ان از تجرد، تجسم داده او آنرا به یک رنگ مخصوص اشکار نموده است. اما انفراديت سيب در مقابل اضافات آن قوی می باشد، چون مربی آن اضافات می باشد، گويا اينکه ذات حقيقی سيب، هنوز هم از فهم ما بالاتر می باشد. به همين شکل ساير صفات سيب يا صفات کمکی، که جدا جدا و بطور مجرد هستند، قابل شناسایی نمیباشند. اگر در اين اضافات، يکی از انان مربوب سیب نباشد، برای خود تشخصی می داشت و برای آشکار ساختن تشخص آن، ساير صفات مربوب و کمک کننده می آمدند.

تمامی اشيای جهان را به همين شکل بايد پنداشت، که در اين اشياء يکی از آنان هم به شکل مجرد وجود ندارد و هر چيز در چيزی ديگری قرار دارد. به اين موضوع در مباحث آینده خواهيم پرداخت.

هر چيز مجموعه ای از صفات می باشد و در هر مجموعه وجود حقيقی همان چيز، غالب و آشکار می باشد. يادمان باشد که همين چيز غالب و آشکار در ساير اشياء، بعنوان صفت کمک کننده و اضافی در آن موجود خواهد بود، به اين موضوع در مباحث آینده خواهيم پرداخت.

اين اشياء يا انفراديت های آشکار، همانطوریکه در عالم تجرد، انفراديت خويش را رها نمی کند به همين شکل در عالم ترکيب نيز انفراديت خود را قايم نگه می دارد و در ترکيب عالم وی را چنان محسوس می کند، مانند نمک در غذا.

در اشيای بی انتهای اين عالم، يک شی انسان است، که هر فرد اين نوع (انسان)، برای خود انفراديتی دارد و آن را (انسان) نيز بايد مجموعه ای از صفات تلقی نمود. در اين مجموعه انفراديت، هر انسان آشکار و معلوم می باشد. همان طوريکه در مثال سيب ذکر نموديم، همراه هر انسان نيز يکسری اضافات می باشند و در هر يک از اين اضافات، انفراديت هر انسان آشکار می باشد. در اينجا انسان از حقيقت خويش بسيار دور رفته است و از هر عالمی که به عالمی ديگری منتقل شده باشد، بر حواس آن، حواس هر عالم تاثير می گذارد. اکنون اين جسم مادی دارای سه گونه حواس می باشد، “عقلی”، “مثالی” و “مادی”.

وی در کالبد مادی عينا ًدارای يک ذات مادی می باشد. حواس مادی آنچنان بر ساير حواسهای آن چيره میباشند که دو حواس ديگر آن نيز، برای احساس و وجدان، محتاج اين حسهای مادی می باشد. عينک ذهن انسان مادی بوده، محيط آن مادی می باشد، تمامی ضرورياتش در مقابل آن می باشد و خودش در دست ماديات بعنوان يک بازيچه می باشد.

لکن اين بدين معنی نيست که حواس عقلی و مثالی آن بطور کلی معطل شدند. خير، آنها هم مشغول کار خود می باشند و گاه به گاه غلبه نيز می يابند و اثرات آن به حواس مادی هم رسند. ما به اين حالت انسان، “بهيميت” يا “حيوانيت” می گويیم، زيرا اين حالت در تمام حيوانات موجود می باشد. اين کالبد آخرين چيزی از تکامل می باشد، که محل درست و صحيحی از پرتو “فکر”، “عقل” يا روح اعظم می باشد.

در اينجا “فکر” بعنوان ذهن موجود می باشد. در جهان بجز جسم انسانی، چيزی ديگری قابليت اينرا نداشت که برای “فکر” محل درست و صحيح ثابت گردد. اگر خوب تامل کنيم، معلوم خواهد شد که چيزی را که ماديون در زمان ما آن را تکامل می دانند، درحقيقت تنزل می باشد و بعد از تکميل وجود انسانی است که تکامل درست و صحيح بدست می آید ، زيرا تکامل در ابتدا بايد از نقض صورت گيرد و تکامل برای ذات کامل و مکمل معنی ندارد.

وجود اضافات در کنار هر انفراديت، دليلی برای اين امر است و آن اينکه تا زمانيکه از اين صفات مجرد نشود، به حقيقت خود نمی رسد و نه می تواند راز کاينات را بفهمد.

اگر کمی تامل کنيم، در می يابيم که انسان از اضافات خود، عطش علمی خويش را مرفوع می سازد و بدين سان وی از اضافات خود متاثر می باشد. هنگاميکه که متاثر شد، به آن محتاج نيز می باشد. نتيجه اين احتياج اين ميشود که وی محکوم اضافات خويش می شود. تمام عمر آن در امواج خواهشاتش سپری می شود. اگر هزاران خواهش آن برآورده شود، اما در نهايت که فکر کند، به همان شکل نامطمين می باشد. علتش اينست که وی در کالبد مادی بحيث حقيقی و وجودی، در ساير اضافات درگير می باشد. اگر در آن اضافات چيزهای باشد که با انفراديت وی برابر نباشد، دراينصورت وی هميشه پريشان می باشد. ماداميکه از غلبه اضافات رهايی نيابد و بر تمامی اضافات خويش غالب نگردد، قادر نيست که در تکامل ذهنی خود به پيروزی برسد.

الکل فی الکل

خوب است کمی درباره اضافات بحث کنيم. وجود مطلق دارای اسماء و صفات بيشمار می باشد. هر اسم و صفت، يک عين و هر عين يک مظهر می خواهد. اين اعيان، اسماء و صفات در وجود مطلق وجود عين می باشد. لکن در تعين، بدليل نزول و آثار، متعين و مشخص می باشد. پس هنگاميکه مظاهر اعيان از مرتبه ذاتی به مرتبه تعين برسند، دراينجا همه روبروی هم قرار می گيرند و به همين دليل هر عين، احساس انفراديت خویش می کند و بدليل قرار گرفتن روبروی هم، احساس عالم خارجی بوجود می آيد. سپس هر يک در ديگری منعکس می شود و از يکديگر متاثر می شوند. علت اين امر اينست که هر صفت، بر ذات قايم می باشد و هيچ چيزی بغير از ذات خود نمی تواند موثر باشد و نه می تواند ظهور کند. جاييکه اظهاری از صفت شود، در آنجا حتماً ذات نيز موجود می باشد. ذات سرچشمه همه صفات است و هنگاميکه سرچشمه شد، با هر صفت، ساير صفات بعنوان پرتو شامل خواهد بود، از اینرو بعنوان ذات، حامل تمام صفات ميباشد. پس در اين حال در هر صفت يا در مظهر هر صفت، مظاهر تمام صفات جمع می شوند، لکن مظهر هر صفت برای خود دارای انفراديت جداگانه ای می باشد و آنکه با آن جمع شده باشد، ما به آن اضافات می گويم، زيرا اين بر وجود آن اضافه ميباشد، به همین طور برای هر مظهر و کالبد نيز اضافه ميباشد و آن مظهر خودش برای ساير مظاهر، اضافه ميباشد و به همين دليل، در هر چيز و هر مظهر موجود ميباشد. اين نظريه را بايد در فکر داشته باشيم چون در پرورش انسانی از آن صحبت به ميان خواهد آمد.

باب دوم

مخلوق سه گانه جهان

به عقيده من تمامی علوم و فنون موجود در اين جهان زاييده ذهن انسان است. کسانيکه با ذهن خود کار تخليقی را انجام ندادند، مجبورند از اين علوم و فنون بهره گيرند و در روشنايی آن مسير حیات خويش را ترسيم نمایند. اين عوام است و روی آن جای بحث نيست که عوام در روشنايی انفراديت خويش چرا برای خود راه تخليقی را ترسيم نمی کنند. آیا خيالات آنان برايش مجال چنين امر نمی دهد يا اينکه در جبلت آن استعداد ترسيم راه وجود ندارد؟ من موافق حرف دومی نيستم و عقيده دارم که در هر انسان يک وصف بنيادی وجود دارد، که وی از موصوف خويش، برای خودش تقاضای راه و اصول ميکند.

شما می بينيد که اعمال هر انسان با انسان ديگر متفاوت است و حالت غالب و بنيادی انسانها نيز باهم متفاوتند. لازمی است که انسان دارای اصول، ذات و تفکرات منحصر به فرد باشد، که مانند اعمال خود، برای انسانها نيز ممتاز باشد. به همين دليل من هم دارای يک انفراديت هستم و دوست ندارم که راه حیات خود را بر مبنای تقليدی بنا کنم. ممکن است بعضی از نظرياتم با بعضی ها موافق و يا مثل آنان باشد و اين هم ممکن است که مخالف ديگران باشد. اين چيز عجيبی نيست. اساسا انسان از يک فطرت بوجود آمده و در هر انسان همان صفات هست که در ديگری نيز می باشد.  

طوريکه ما در “الکل فی الکل” ذکر کرديم، اين ممکن است که صفات اساسی و مرکزی چند انسان با هم يکسان باشند، اما اين ناشدنی است که در همه امور دارای وحدت تفکر باشند. به هر حال ممکن نيست که يک انسان در اصول، تفکرات و اوصاف، عيناً مانند ديگر انسان باشد. اگر چنين می بود، در اين جهان اين همه تنوع وجود نمی داشت و نه اين همه فنون و علوم بوجود می آمدند. زيرا اگر هدف بنيادی تکامل فَوتَ باشد، ديگر درباره تکامل پرسشی به ميان نمی آيد.

به همين دليل کوشيده ام تا درباره کاينات و انسان چنان صحبت کنم که از اعماق انفراديتم بيرون آمده باشد. البته در بعضی جاها افکار ساير دانشمندان را به خاطری آورده ام که جوانان امروزی از فلسفه مغرب زمين متاثرند. اگر در اين ميان نظرياتم مخالف ديگران بود، موردی ندارد، چون زندگی اثاثه مشترک تمام انسانها بوده و در اثاثه ممکن يک چيز را آدمی بپسندند و ديگری آن را نپسندند.

آنعده از کسانی را که درباره تخيل، ما آن را از خود پاينترمی بينيم، آنها نيز کسانی زيادی را پاينتر از خود می بينند. در حوزه حیات هر انفراديت مجبور است بر مسيری برود که فطرت برایش ترسيم نموده. در اين باب وی نگران این نيست که راهش با چه کسی در مغايرت قرار دارد. همين اختلاف ضامن حیات جهان است. بخشهای مختلف انفراديتها، تضمين کننده ماشين حیات می باشد. در اين ميان کم و زياد بودن يا هم ناقص بودن يک بخش، می تواند در مجموع روی اين ماشين اثر گذار باشد. هر بخش مسول کار خويش است و در انفراديت خود هيچ دخالتی را تحمل نمی کند. از اين معلوم ميشود که تقسيم طبقاتی ادنی و اعلی درست نمی باشد. البته ذهنيت افراد با هم متفاوند، به همين علت ما اعلی، اوسط و ادنی را تعيين می کنيم. به بزرگ و کوچک بودن ظرفها قايل هستيم، اما حرف روی کاربرد از آنست، که آیا بطور کامل کار می کند يا خير؟ اگر کارش را بطور کامل انجام ميدهد، پس هدف سازنده آن برآورده شده و ما نمی توانيم آن را به درجه ادنی قايل شويم. اگر کارش را بطور کامل انجام نمی دهد، دراينصورت ما آن را بيکاره و ادنی میناميم. جامی پر از آب و همچنان کوزه ای پر از آب، هر دوی اينها خود را پر احساس ميکنند، فرقی نمی کند، جام يا کوزه، منظور در اينجا پر بودن است. اگر در کوزه مقدار آب زياد است، کار کوزه نيز جدا می باشد، زمانيکه کار کوزه از جام گرفته نمی شود و برعکس، پس در اينصورت هيچ سوالی درباره اعلی و ادنی بوجود نمی آيد.

 اگر به جسم انسان دقت کنيم، معلوم ميشود که هر عضو اين جسم روی تمامی بدن تاثير دارد. اگر عضوی از آن بدرد آيد، در هنگام درد آن را از همه اعضای ديگر به خود نزديکتر می بيند. اگر چشم درد بگیرد، می گويد، دردی بدتر از درد چشم نديدم، اگر دست يا پای آن درد بگيرد، به همين شکل. علت اين امر اينست که از درد يک عضو، تمامی بدن متاثر ميشود[1] و اثر درد و تکليف بجای جزی، کلی به نظر ميرسد.

اکنون اگر ما بعضی از اعضای انسان را نسبت به ساير اعضای آن مهمتر بدانيم، باز هم از ضرورت و اهميت ساير اعضاء نمی توانيم چشم بپوشيم، از اينرو که اگر يک ناخن هم بشکند، درتمامی کارخانه جسم انسان تزلزل به ميان می آيد.

اکنون به کارخانه بزرگ اين جهان نظر می افکنيم، که در این کارخانه، کار هر کدام چيست؟ آیا در اين کارخانه بزرگ کدام چيز ناکارآمد هم وجود دارد؟ خير، هرگز نه.

اساسا، سه گونه مخلوق از يک سرچشمه ظاهر شدند و هر يکی از آنان، جزی از کالبد اين جهان است. اين مخلوقات سه گانه عبارتند از: اجرام، حيوانات و انسان.

در سلسله اجرام، هر آن چيزیکه جماد باشد، در اجرام حساب ميگردد. جانوران، درندگان، پرندگان، کرمها و نباتات نيز در سلسله حيوانات به حساب می آیند ، چون نباتات هم حیات حيوانی دارند. گرچه انسان نيز از سلسله حيوانات بيرون نيست، اما بدليل جامع بودن آن، نمی توانيم آن را در سلسله حيوانات حساب کنيم.   

از ين پس ما می توانيم حیات هر سه مخلوق را بررسی کنيم. چيزی که ما درباره اجرام می نويسيم، بررسی ما در اينجا درباره حیات طبيعی آنها می باشد و در مورد بررسی حيوانات، ما آن را به عينک شعوری و طبيعی می نگريم. هنگاميکه ابعاد گوناگون حیات انسان را بررسی می کنيم، ابعاد بزرگتر حیات انسانی را روشن خواهيم کرد که نوشتار حاضر نيز مدعی آنست. پس حیات انسانی را بعنوان طبيعی و شعوری بودن و بعد از آن بعنوان عقلی بودن آن را بررسی خواهيم کرد. زيرا آن طرز حیات که در اجرام و حيوانات بطور جداگانه موجود است، در انسان به تنهايی موجود است. افزون بر اين، چيز ديگری بنام عقل نيز در انسان موجود است. مجازاً به اين عقل، فکر و ذهن نيز می توان گفت. به همين عقل، روح هم توان گفت، چون از جزيات، کليات می سازد و همين(عقل) اگر از تعلقات خارجی آن بالاتر تصور شود، روح عين و فکر عين است. همين(عقل) احساس غم، ترس و خوف ميکند، بر هر شی جهان حکومت ميکند، از وجود هر چيز و حواس آن کسب علم ميکند. همين عقل يا ذهن، تصوير مجملی از آن “فکر” يا “حیات”است که برای اظهار آن اينقدر صفات پی در پی نازل شدند و حواس عالم فکر (ملکيت) به آن داده شد، عقل (انسانيت) که از خودش ميباشد، ماده (حيوانيت) نيز به آن داده شد، تا در راه رشد و تکامل به هیچ احتياجی نيازمند نباشد و وی از اين تنزل بزرگ، مجدداً رشد و تکامل نمايد. در ابتدا بر عالم وجودی خويش تدریجا قابض و سپس بر جهان چيره شود و آن را تحت تسلط خود دربياورد و پس از اين تسلط، قادر خواهد بود تا آن را از نظر فطری انتظام بخشد. هنگاميکه کاينات تحت تسلط آن قرار بگيرند وی از اثرات اشياء کاينات، پاک و تميز خواهد شد. سپس قابل به اين امر می گردد تا بسوی تجرد خویش عروج نمايد. همين حالت را فيلسوف آلماني “نيتشه” یک حالت فوق بشری می خواند. در عقيده ايشان هيچ خالقی وجود ندارد، همين انسان با رشد پی در پی، خدا يا فوق بشر ميشود. به قول علامه محمد اقبال لاهوری، به اين فرنگی فقط يک گام مانده بود، اگر یک حکيم الهی آن را رهنمایی می کرد وی را از اين گام فراتر می برد. علامه اقبال می گويد:

کاش بودی در زمان احمدی

تا او را بنمودی راز سرمدی

 علامه اقبال در اين موقع درباره خود در يک شعر اردو که می گويد:

اگر ہوتا وہ مجذوبِ فرنگی اس زمانے میں

 تو اقبال اسکو سمجھاتا مقامِ کبریا کیا ہے

يعنی اينکه آن فرنگی مجذوب اکنون اگر در اين زمان می بود، اقبال به وی می گفت که مقام کبريا چيست.

در اين موقع از عمق ذهنيت انسان يک اعتراض بر می خيزد و می گويد: هنگاميکه انسان از دنيای فکر با تنزل پی در پی، به عالم ترکيب آمد و از عالم ترکيب مجدداً بسوی عالم فکر ارتفاع خواهد کرد، پس ضرورت اين همه رنج و زحمت برای چيست؟ قبلا نيز در عالم فکر بود و بار ديگر نيز به آنجا خواهد رسيد، پس اين چيست؟

اين حقيقت است که در ذهن روشن، پرسشهای از اين قبيل بوجود می آيد. به همين علت است که بعضی از دانشمندان در اين جهان، اين نوع رشد و تکامل کاينات را تجربه ای از ذات باری تعالی می پندارند و می گويند که خداوند هنوز هم در راه رشد و تکامل قرار دارد و تاکنون کايناتی را نساخته که مطابق با منشاء ذات وی باشد.

من نيز تا مدتی به همين فکر بودم و فکر می کردم که اگر باری تعالی در همه ابعاد کامل و خالق می باشد، پس چرا اشياء را بوجود می آورد و بعداً آن را فنا می کند؟ معلوم ميشود، چيزی را که خلق ميکند، بعد از مدتی نقصی را در آن می بيند و آن را از بين می برد و سپس آن را طوری ديگری ميسازد.

بعد از مدتی، خامی اين فکر برايم آشکار شد و آن اينکه روحیات انسانی در زمان جستجوی حقيقت، در يک هنگام حوصله اش تنگ ميشود و برای تکامل خويش، تصور اين مدار را يک بلای سياه می بيند و اين تمنا در دلش بوجود می آيد که هر چه زودتر اين مرحله به پایان برسد، چون می داند، خداوند بر همه امور قادر است و اين درجه به درجه بودن و مراحل چه معنی دارد؟

بعد از اين خيالم بسوی تناسخ مايل شد و مدتی را نيز در همين حال سپری نمودم. گاهی چنين نيز می شد، هنگاميکه به يک محلی می نگريستم، فکر می کردم که آن را قبلاً ديدم، به همين دليل تناسخ بطور کامل در فکرم جای گرفت. همان طوريکه آب روان نيز در يک جای متوقف نميشود، بعضی از اذهان نيز با تماشای چنين مقامات محو نمی شوند. من در نهايت پی بردم که حقيقت تناسخ چيست و متحير شدم که چقدر دانشمندان و شخصيتهای بزرگ در اين اشتباه گير ماندند.

اکنون فرصت برای بررسی تناسخ نيست، اما مختصراً عرض ميکنم که نفس ناطقه در هنگام خواب، بعضی از محلها را می بيند، که برايش نو ميباشند و چندان اهميتی برای آن قايل نمی شود و آن را به فراموشی می سپارد. اما يک چيز مشاهده شده فنا نميشود و در تحت الشعور انسانی محفوظ می ماند. در بيداری نيز بعضی از جاها را می بيند و آن را به فراموشی می سپارد. حالا اگر چنين محلی را ببيند، که مانند همان محل قبلی باشد، در تحت الشعور وی نقش آن محل سابق ترسيم ميشود و فرد احساس ميکند که چنين جايی را قبلاً نيز ديده است. با اينکه فرد از عمل ترسيمی که در تحت الشعور آن بوقوع می پيوندند، بی خبر است، چون فرد آن را فراموش کرده است، اما در احساس نفس ناطقه وی موجود ميباشد.

من روزی برای نخسيتن بار به شهر “کوهات[2]” رفتم. احساس کردم، که قبلاً نيز به اينجا آمدم، اکنون که به خامی اين فکر پی برده بودم، کمی در اين باره فکر کردم که چرا بازار شهر کوهات برايم آشنا است. بالآخره از عمق تحت الشعورم يک جلوه ای سر زد، برايم آشکار شد، که در سال 1916 هنگاميکه که جوان بودم، به بازار “دبگری[3]” آمده بودم، پس بازار دبگری عيناً مانند همين بازار بود.

قبل از اين مرحله، بر اين باور بودم که همه چيز در درون خالق است و هيچ چيزی در خارج از هستی وی وجود ندارد. اما قابل ذکر است، که قبل از همه اين نظريات، اثر الحاد بر من حاکم بود و برای پنج سال پی در پی، برای هستی خالقی قايل نبودم و به “همه در او” معتقد بودم و از همين نظريه وحدت الوجود منشا گرفت. سپس از ” همه در او” به “همه اوست” رسيدم و بعداً به “تنها اوست” رسيدم.

در حقيقت اينها مراحل طی طريق يا طی کردن راه ذهن بود. علم و يقين آن زمان بوجود ميايد که درباره باری تعالی، به تنزيه و تشبيه هردو قايل باشید. با اينکه جز از وجود او، وجود ديگری نيست، اما از همين وجود، مراتب مختلف ظاهر شدند و اگر کسی آن را لحاظ نکند، حیاتش اش ناقص خواهد بود. زمانيکه انسان در حوزه تشبيه باشد، اينطور فکر ميکند که در ابتدا، انسان در وجود باری تعالی بود و دوباره نيز به همانجا خواهد رفت، پس به اين همه رنج و زحمت چه نيازی بود؟

اعتراض اين چنينی در سه حالت بوجود می آيد. نخست در حالتی که حيوانيت غالب باشد، چون در هنگام غالب بودن اين صفت، ذهنيت انسانی، بالاتر از ماديت چيزی ديگری را نمی تواند تصور کند. عقل وی کاملاً در کنترول حيوانيت بوده و به همين دليل، در سايه ماديت و الحاد، عقل وی را هدايت ميکند.

در پاسخ به اينگونه افراد بايد بگويم، اينها به وجود ماده قايل هستند و اينرا نيز می دانند که ماده در اصل يک وجود لطيف است، که تدریجا با ترکيب گرفتن، بسوی کثافت مايل گرديد. همين ترکيب، تعمير و تخريب پی در پی را تکامل می نامند و هنگاميکه تکامل به وجود انسانی، در حال رسيدن بود، ماده يکی از بهترين مخلوق خود را آشکار ساخت. اينها باورهای دانشمندانی است که با صداقت تمام، روی ماده مشغول به تحقيق هستند. اينها اگر به خالق و منتظم ماده قايل نيستند، علتش اینست که اینها درباره وجود خالق به دلیل مثبتی دست نیافتند. اینها حتما عقاید خویش را مبنای مشاهدات خویش ترسیم میکنند. البته اگر آنها در طی مشاهدات خود، اندکی هم خالق کاينات را احساس کنند، به طور يقين آن را می پذيرند، چون آنها آدمهای معقول پسندی هستند. به همين دليل از وجود خالق انکار ميکنند که در اين باره هيچ علم اليقين ندارند. اينها می بينند که محور مرکزی ضروريات انسانی ماده است، که از ماده باران می بارد، از ماده گياهان سبز می شوند، برق بوجود می آيد و. . . . .

منشاء باری تعالی در پيدايش اينگونه افراد اينست که در دنيا رشد و ترقی مادی صورت گيرد. فطرت اينگونه افراد را طوری ساخته که آنان اصلاً به الهيات رو نياورند. البته در اينان کسانی نيز هستند که به وجود خالق قايل اند. به هر حالی که باشد، بالاخره پی ببرند که کاينات را خالقی است. همانطوريکه “هگل” خدا را “فکر” يا “عين” می خواند، اما “نيتشه” بر اين باور است که خدایی در کار نيست، اما همين انسان با رشد پی در پی خود، خدا ميشود، يعنی فوق البشر. گويا ايشان هم درباره اين هستی، ضرورت يک خالق را احساس ميکند، به قول علامه اقبال اين فرنگی مجذوب از لحاظ مغز، کافر اما از لحاظ قلبی مومن بود، بين او و حق فقط يک گام باقی مانده بود و اين يک گام بدليل عدم وجود يک استاد کامل، ناتمام باقی ماند. در همين نظريه، ذهن نيتشه چنان پرورش يافته بود که هنگاميکه از وی سوال می شد که انسان چرا پی در پی بوجود ميايد و فنا ميشود؟ می گفت، انسان در صدد و تلاش برای شدن فوق البشر، پی در پی بوجود ميايد و از بين می رود.

گويا در اينجا فکر نيتشه تنها تا عقيده تناسخ رسيده بود و اين اعتقاد قدری از نظريه الحاد بالاتر است. با اين نظريه، تصور خالق لازم است، زيرا بوجود آمدن و فنا شدن پی در پی انسان، در حد و توان انسان نيست و انسان قادر نيست تا عمل پيدا و فنا شدن را خودش جاری نگه دارد. بيچاره نيتشه!!!!

در اينجا او اگر کمی تامل می کرد که هيچ فردی از نوع انسانی قادر نيست به ميل خويش، عمل پيدا و فنا را جاری نگه دارد و همچنان نوع انسانی بعنوان يک نوع، توانايی اين کار را ندارد، بل در اينجا ذات ديگری هست که آن را انجام ميدهد.

تغییر پی در پی که در ماده به چشم می خورد، از خودش نيست، از اين رو اگر هر دو صفات تعمير و تخريب، از خود ذات ماده باشد، پس دراينصورت اصلاً تخليقی صورت نگرفته، چون هيچگاه ماده طبعاً از از لطافت به کثافت مايل نميشود و اگر به اجسام مرکب دقت کنيم، می فهميم که لطافت ماده، بر اساس قانون جبری به کثافت مايل گرديده است.

يک فرد ادنی نيز اينرا می فهمد که اگر در ماده وصفی باشد، بر تمام جسم آن حاوی خواهد بود، زيرا ماده يک شی بسيط بوده و عملی که از آن سر می زند، از تمامی جسم ماده ظاهر خواهد شد، آن هم نه به شکل اختياری، بل به شکل اضطرار. پس هنگاميگه ماده در تخليق شدن مشغول باشد، در آن وقت قادر نيست عمل تخريب را انجام دهد و اگر عمل تخريب را انجام دهد، قادر به عمل تعمير نيست. زيرا برای يک جسم بسيط ممکن نيست که در حين زمان خودش هم فعال باشد و هم منفعل.

اکنون آن معترضين بايد فکر کنند که می گويند، انسان قبلاً هم در وجود مطلق بود و دوباره نيز به آنجا ميرود، پس غايت اين رنج و زحمت چيست؟

اينها بايد فکر کنند که ماده طبعاً بسوی کثافت مايل نميشود، هر چند که به جبر بسوی کثافت مايل گرديده، ا ما هر لحظه در صدد رسيدن به لطافت است. در اين تسلسل، قدرت نيز آن را درجه به درجه بسوی لطافت ميبرد. اين تغییر پی در پی اشياء مادی اينرا به اثبات ميرساند که ماده بار ديگر بسوی لطافت خويش در حرکت است و هنگاميکه به لطافت خود برسد، افراد آن بحيث عقلی، به اصل خود عروج خواهند کرد. وصالی که در ابتدای اعيان، با خدای خود داشتند، تنها وجودی بود، اما اکنون حسی و عقلی خواهد شد.

دسته دوم کسانی هستند که اعتراض می کنند و می گويند افراد که در حيوانيت گير کردند، به وجود باری تعالی قايل اند، اما غلبه حيوانيت و ماديت آن چنان قوی بوده که بر آیینه ذهن آنان بطور کامل درخشندگی عملی بوجود نمی آيد. بر آیینه آنان مدام گرد و خاک ماديت بوده. همه ترديدهای آنان در دوران مجاهدت به خودی خود از بين ميروند و هنگاميکه آنان از اضافات خود کسب علم کنند، بر آنها غالب گشته و سپس به تجردشان ميرسند، دراينصورت می فهمد که اکنون، نه آنچنان صفت مجرد هستم، طوريکه پيش از نزول بودم، در آن هنگام ادراک کلی از هستی داشتم، اما اينقدر عالم نبودم، طوريکه اکنون هستم و با موصوف خويش نيز اينچنين تعلق تنگاتنگ نداشتم که اکنون دارم، در ابتدا تعلق ام با وی محض وجودی و حسی بودم، اما اکنون وجودی، حسی و عقلی ميباشد، علاوه بر اين عشق و حب نيز ميباشد.

 اما فلاسفه مانند نيتشه، اگر آنها اينطور فکر می کنند که انسان بطور پی در پی، بوجود آمده و فنا ميشود و برای “فوق البشر” شدن ، اين يک سعی و تلاش نوع انسانی ميباشد، در اينصورت اگر هزاران جسمها را تبديل کنند، بر مبنای اعتقاد تناسخ، نجات خواهند يافت، آنها به لطافت ميرسند و متعلق به يک جسم لطيف ميشوند، که در آن احساس شادمانی ميکنند و سپس از مدار اختيار نمودن جسم رهايی مي يابد و با خالق خويش نيز می تواند تعلق داشته باشد، زيرا اکنون آنان نيز بعنوان روح مجرد خالص درآمده اند.

در نظريه تناسخ ، غايه ای برای حصول علم وجود ندارد، بل تنها گريزی است از سیر بوجود آمدن و فنا شدن، “قنوطيت” بوده و خود را از رنج به راحتی رساندن است.  

اگر انسان بعنوان “نوع البشر” مطرح باشد، پس اقتدار وی بر چه کسی ميباشد؟ اگر بگويم روی نوع خودش، دراينصورت معلوم ميشود که انسان بعنوان نوع، فوق البشر نيست. اکثریت مردم در آن از رشد باز ماندند. اگر بگويم زمانيکه انسان فوق بشر شد، در آنصورت روی اجرام فلکی اقتدار خواهد کرد.

در جواب بايد گفت: مخلوقی که در اجرام فلکی است، آیا آنها مانند انسان، رشد يافته تر نيستند؟ و آنها چگونه به انسان در محيط خود اجازه اقتدار ميدهند؟

اکنون درباره اعتراضات و پاسخ دوگانه به آن، نياز به کمی تامل ميباشد.

يکعده فلاسفه ها و حکمایی هستند مانند نيتشه و ساير مادیون، که بر اين باورند که “انسان محصول رشد پی در پی مادی بوده است” و اين عمل را آنان اختتام ناپذير می دانند. هنگاميکه اختتام ناپذير شد، اين حرف خود بخود اثبات ميشود که انسان حتماً به سوی لطافت عروج ميکند، اما حيثيت وی مانند حالت قبل از عروج نخواهد بود، طوريکه در ابتدا بود. بطور مثال طبق نظريه داروين: “حيثيتی را که وجود انسانی امروز دارد، بطور يقين همين حالت را در ابتدا، که در مراحل رشد خود بشکل ميمون بود، نداشت. “

به همين شکل، اقتضای عمل پی در پی تکامل اينست که بعد از گذشت زمان زياد، انسان به اين مدارج لطافت تکامل کرده باشد، که امروزه ما قادر به تصور آن نيستيم. اين اعتراض اکنون وارد نيست که انسان در ابتداء بعنوان موصوف در ذات موجود بود، پس برای اينهمه رنج و زحمت چه نيازی بود، که باز هم به ذات خود ميرسد و غايت آن را بيان نموديم.

حالا می پردازيم به آنعده ايکه که در جستجوی ذات مطلق، مجاهدت ميکنند و در این باره دچار ترديد هستند، اما از عمق فطرت آنان، يک ندا پی در پی بلند ميشود، که اين ترديد روزی برطرف خواهد شد. هنگاميکه آنان از اضافات مجرد گردند و حواس و صفات بنيادی آنان، با درخشندگی تمام آزاد گردند، در آنصورت آنان احساس ميکنند که در حقيقت، نه کسی نزول کرده و نه ارتفاع. وجود مطلق، طوری که موجود بود، همان طور موجود است و هميشه خواهد بود. چيزيکه ما احساس کرديم و هنوز هم داريم احساس ميکنيم، علتش اينست که ما هم اعيان يا معلومات آن وجود مطلق هستيم، در اراده آن حیات بزرگ وجود داريم، همانطوريکه هر صفت وجود اضطراری از آثار موصوف خود ميباشد، مانند عکس در آیینه که “وجود اضطراری” از اصل خود ميباشد. به همين علت ما به تنهايی، اين احساس هستی بودن را داريم که وجود مطلق، احساس هستی بودن خويش را دارد و همين احساس وجود مطلق، بر صفات و اعيان آن نيز تاثير دارد.

همين است که ما احساس “انا یا خود” را داريم. اين تغيیر و گوناگون بودن پی در پی در خارج وجود ندارد و نه خارج دارای جسم است، زيرا اگر ما خارج را برای وجود مطلق فرض کنيم و فکر کنيم که در بيرون از وجود او، فضا يا درخشندگی وجود دارد، با اينکار او محدود ثابت خواهد شد و اگر داخل را برايش تصور کنيم، پس ظرفيت وی به اثبات ميرسد، که اين هم محال است. پس معلوم ميشود که وجود مطلق وجود دارد و هر آن چيزی که هست، اعيان و معلومات وجود مطلق ميباشند.

طوريکه که قبلاً ذکر کرديم، اعيان يا افراد، هنگاميکه رو بروی هم قرار گيرند، در آنصورت تصور جهان خارجی بوجود ميايد. حقيقت اينست که بر وجود هر عين يا صفت، روشنايی از اراده موصوف يا وجود مطلق می تابد و آن صفت يا انفراديت با تغيیر جدید آشنا ميشود و هر لحظه اينرا محسوس ميکند که از يک حال به حال ديگری در حال تبديل شدن است. به اين مقام، قرآن کريم، ((كُلَّ يَوْمٍ هُوَ فِي شَأْنٍ[4])) می گويد. هنگاميکه روی يک صفت، عمل پی در پی تغییر یافتن يک صفت، از طرف وجود مطلق به پایان برسد، اين عين يا صفت به تجرد قبلی خود ميرسد و در آن حالت احساس ميکند که در حقيقت او نه جایی رفته ونه آمده، جاييکه بوده، همانجا قرار دارد. هر پرتوی که از طرف اراده وجود مطلق، بر وی می تابيد و با هر پرتو که وی تغییر ميکرد، در واقع هر حالت آن يک مرتبه است.

سپس هنگاميکه او در محيط خود ساير افراد را نيز مشاهده کرد، که با او تعلق دارند، او در اين سوتفاهم بود، گويا به جهان ديگری آورده شده، هنگاميکه اراده باری تعالی از وی برطرف گرديد، همانی که وی را تغییر ميداد، پس دريافت، جایی که بوده، همانجا قرار دارد، نه تنزلی شده و نه تکاملی. شايد به همين دليل “ايمرسن” خود را جزیی از وجود خدا می خواند.

اجرام

مادييون شايد روی اين بحث کرده باشند يا خير که ماده چرا از لطافت به کثافت مايل گرديد؟ البته اينقدر می گويند که در ابتداء به شکل گلوله ای از آتش در حال چرخش بوده است. ولی سوال اینجاست که: “چه کسی آن را به چرخش در آورد؟ ” معلوم کردن اين امر را لازم نمی دانند، زيرا تصور يک خالق و محرک را ندارند. اما ما بينيم که هر چيز کاينات، يک انفراديت دارد و تا هنگاميکه با وی جبری صورت نگيرد، دگرگونی در وجود فطری و خواص جبلی خود را تحمل نمی کند. اگر ما درختان مختلف را ببينيم و سپس به ميوه هر درخت نگاه کنيم، ميوه هر درخت از نظر رنگ، بوی و مقدار، با درخت ديگری متفاوت است و اين ميوها هميشه انفراديت خويش را نگه می دارند. هرگز چنين نشده که در درخت نارنج، انار و در درخت انگور سيب بوجود آمده باشد. اگر ما درختان را قلم کنيم ( ببريم) تا حدی می توانيم در فطرت و طبيعت بنيادی آن دگرگونی ايجاد کنيم. درخت شفتالو یا هلو ادنی را می توانيم به قلم اعلی کنيم. آب را توسط آتش می توانيم از کميت به کيفيت تبدیل کنیم.

ما به اين مسله “جبر” می گويیم. تا هنگاميکه تسلیم به قانون بنیادی جبر نشویم، نمی توانيم عالم ترکيبی را تصور کنيم و سپس هنگاميکه در روشنايی همين قانون درباره عالم بالا و پايين فکر کنيم، در می يابيم که ما به چه چيزی “ماده” می گويیم. در يک زمان اين کاملاً يک چيز لطيف بود و طبق تحقيقات علوم امروزی، اين لطافت تنها انرژی يا يک طاقت بود، چون قبل از تحقيق اتومی، ماده اينطور تعريف ميشد که : “ماده يک جنس ذی امتد و غير مخلوق است که نه می تواند کسی آن را بوجود بياورد و نه هم فنا کند. “

همانطوريکه زمان، نظريات کهن حکماء را نادرست ثابت کرد، درباره ماده نيز آن نظر کهنه را نادرست به اثبات رساند. دانش امروزه نيز اين حرف را ثابت کرده که : “ماده به جز طاقت او انرژي چيزی ديگری نيست. ”  

حکمای الهی هنگاميکه که می گفتند، ماده در حقيقت آن وجود نيست که شما آن را می پنداريد، مردم آنان را مسخره می کردند و آنها را اهل زمان دقيانوس می خواندند. حکمای الهی می گفتند: “هر مرکب ماده، اتحادی از چند صفت بوده و اگر اين صفات عمل اتصال را رها کند و از يکديگر منفصل شوند، پس دراينصورت، نه شی باقی ماند و نه تشخص آن. ”  

اکنون ماديون دريافتند که اصل ماده، بجز انرژی چيزی ديگری نيست، حالا بايد فکر کنند که نیرو نيازی به يک محل دارد و بغير از موصوف، قيام صفت و اظهار آن ناممکن است. پس معلوم ميشود تا زمانيکه موصوف از آن کار نگيرد، نیرو در وجود خود هيچ فعاليت ندارد. زيرا صفت برای خود وجود مستقل ندارد و تا که مصوف آن را ظاهر نکند، هرگز نمی تواند بخودی خود ظهور کند، چون صفات تنها اسمی از آن اوصاف و کمالات بوده که منسوب به موصوف است، مانند روشنايی و حرارت خورشيد، که بغير از خورشيد قادر به آشکار ساختن وجود خويش نيستند. پس ماده لطيفی که بعنوان نیرو يا صفت بود، زمانيکه ميل به ترکيب شدن را نمود، تحت کدام قانون اين کار را انجام داد؟ زيرا هيچ چيزی برخلاف فطرت بنيادی خویش، دگرگونی را نمی پذيرد، تا که قانون جبر با آن کار نکند.

پس معلوم ميشود که ماده نيز بسوی يک موصوف، يک خالق، يک آشکار شدن و يک ترکيب، مايل است. آن وجود مطلق، اظهاری از صفت خود ميکند که ما به آن نیرو يا ماده لطيفه می گويیم و سپس تدریجا اين کيفيت بسوی کميت متمايل ميشود.  

ساير صفات وجود مطلق، بدرقه نیرو ثابت میشوند است و اين صفات يا نیروهای متعدد، هنگاميکه با هم متحد شوند، رنگ انجماد را می گيرد و تدریجا در فضای تخليق يا ترکيب اجرام، در یک چنين توازنی است که هيچگاه با هم تصادم نمی کنند.

 جاذبه

اين موضوع قبلا هم یاد آوری شده است، اما بدليل تعلق بنيادی آن با اين موضوع ، مجددا آن را بررسی ميکنيم.

هنگاميکه حکماء و دانشمندان به اين کارخانه عظيم کاينات نگريستند و در فضاء چراغهای اجرام را روشن ديدند، متحير شدند که چگونه در فضاء بدون وسيله استوار ميباشند؟ حکمای الهی می گفتند که: “همه اینها بعلت ذات واحد وجود مطلق قايم ميباشند. ” دسته ای ديگری از حکماء که هستی خالق را نمی پذيرفتند و چراغ عقل آنان در فانوس مادی پنهان شده بود، گفتند: ” در اين فضای لايتناهی اين همه چراغهای بيشمار، تنها بعلت جاذبه يکديگر قايم هستند. “

در گذشته نه چندان دور، هنگاميکه نیوتن فلسفه انجذاب را به دنيا عرضه کرد، هيچ کس، اينقدر توفيق علمی نداشت تا اين نظريه را نقد کند. زيرا حکمای قبل از نيوتن نيز، دليل توازن اجرام را ، جاذبه می دانستند، تنها فرق در اين بود که آنان محور تمام کاينات را زمين می دانستند ولی نيوتن نيز چيزی جدیدی را نياورد، همه نظريه نيوتن را آمنا گفتند. علتش اينست که در آن زمان و آن سرزمين، صدای حکماء، بخصوص حکمای الهی، مانند صدای طوطی در نقارخانه بود. فلسفه ماديت بر تمامی اذهان چيره شده بود و حيوانيت چنان بر انسانيت غالب بود که عقل انسانی بجز ماديت چيزی ديگری را نمی توانست تصور کند.

اما سوال اينجاست که آیا ماديون امروز هم می توانند بر نظريه ای که نيوتن آورده بود، ايمان بياورند؟

امروزه برای آنان آشکار شده که ماده تنها اسمی از نیرو بوده و انرژ ی يک چيز بی حرکت و غير فعال است و اين انرژی نيز در يک محل بوده و بغير از موصوف قادر به هيچ کاری نيست. زمانيکه اين انرژی ، شروع به ترکيب شدن کرد، آیا اينکار را خودش انجام می داد، يا يک موصوف آن را به ترکيب شدن وادار ميکرد؟ در اين حالت جاذبه بين اجرام، حرف معقولی به نظر نمی رسد و خيلی روشن است که جاذبه در اجسام ماده نه، بل در خالق ماده موجود ميباشد. چون نیرو مجبور است که با اراده موصوف خود کار کند. اگر اينکار تنها مربوط ماده بود، با اين وصف هيچ تخليقی در جهان رخ نمی داد، زيرا وجود خود جهان نيز وجود نمی داشت، چون ماده چگونه از مزاج حقيقی، یعنی از لطافت بسوی کثافت متمایل شد؟ سپس اگر اجرام به عمل ترکيب شدن مشغول می شدند، در آن توازن وجود نمی داشت و هميشه سلسله تصادم بين آنان وجود ميداشت، چون اجرام بدليل جسامت و مقدار از هم متفاوت اند و از طرفی چون اين اجرام بيشمار ميباشند، پس برقراری توازن در آنان کاملا بدور از عقل ميباشد.

ماديونی که تاکنون نيز به جاذبه قايل اند، علتش اينست که آنها در کاينات قانون انجذاب را مطالعه ميکنند، آنها ملامت نيستند، اما اينقدر فکر نمی کنند که جاذبه در اصل اجرام است، نه در خود اجرام، جاذبه در صفت نه، بل در ذات ميباشد، چون سرچشمه جاذبه وجود مطلق است، نه مظاهر وجود مطلق.

اين پروانه کاينات که به هر سوی حرکت ميکند، حرکات آن اختياری نه، بل تارهای آن در دست ديگری ميباشد و وی آن را به اين و آن سو حرکت ميدهد. در هوا که اين خس و چوبهای ريزه در حرکت ميباشند، اين حرکت خود آنها نيست، بل هوا آن را حرکت ميدهد. مادیون اگر کوزه های زيادی را ببيند که روی آب در حرکتند، اما آب زير کوزه را نمی بينند که کوزه ها بر آن در حرکتند و می گويند که کوزه ها در حرکتند.

گاهی در ذهن سوال بوجود می آيد که آخر ماديون اين جاذبه را چه طور چيزی می پندارند؟ اگر جاذبه را “الجنس يميل الی جنس” يعنی اينکه هر جنس به جنس خود ميلان دارد، مانند انسان که ميخواهد با انسان زندگی کند، نه جانوران جنگلی. اين يکنوع جاذبه فطری بوده و کسی منکرش نيست، زيرا همين جاذبه، انسان را مجبور ساخته تا با نوع خود زندگی کند.

اگر جاذبه را در صورت دومی، یعنی طوری ميپندارند، مثل آهن ربا که آهن را بسوی خود جذب می کند، پس در مفهوم اينوع جاذبه، پرسش راجع به طاقت و انرژی به ميان ميايد و همچنان سوال کم و زياد بودن نیرو نيز مطرح ميشود.

طبق نظريه نيوتن، کيفيت جاذبه نيز با صورت دومی مطابقت دارد. نيوتن ديد که يک سيب از درخت بر زمين افتاد، پس معلوم ميشود که زمين آن را بسوی خود کشانيده است.

من تعجب میکنم که پيروان اين نظريه چطور اينرا می پذيرند، که يک موشک روسی از زمين به مهتاب رسيد و به چه شکل از نيروی جاذبه زمين بيرون شد و از کره ماه نيز گذشت و بسوی کره آفتاب رفت و هم کنون دور تا دور آن می چرخد. يک موشک کوچک در کنار اينکه که بر زمين و ماه، هر دو غالب شد و نيروی هر دوی آنان را شکست داد، هم اکنون اينقدر نيرو دارد و دور تا دور کره خورشيد می چرخد و اين کره عظيم قادر نيست آن را بسوی خود بکشاند، کره خورشيدی که به قول همين ماديون چندين برابر کره زمين ميباشد.

اگر نظريه جاذبه، کمی هم به حقيقت نزديک می بود، موشک روسی هرگز قادر نبود تا از کره زمين بيرون برود، چه برسد به اينکه به خورشيد برسد.

اينست نتيجه تقليد کورکورانه که ما از امريکایان، اروپاییان و هم اکنون از روسها ميکنيم. تقليد ماداميکه عرفی باشد، افاديت دارد. اگر کودک از پدر و مادر تقليد نکند، بی زبان و لال خواهد شد، اما اگر يک انسان عاقل و بالغ به تقليد روی بياورد، صلاحيت هايش بيکاره می ماند، استعدادهای نهفته اش در عمق فطرتش دست نخورده باقی می مانند.

اکنون زمان ان رسيده که جوانان مسلمان، بخصوص جوانان پشتون، ذهن آزاد و روشنی را خلق کنند. دور نيست که دانشمندان موجود اروپايی نيز از نظريه جاذبه منکر شوند و در نتيجه بصيرت آنان در مورد خالق زياد خوهد شد و به اشتباه خود پی خواهند برد. نتيجه غفلت از خالق اينست که رشد و پيشرفت آنان کاملاً ناقص و يک طرفه است. به همان قدر که آنان پيشرفت مادی ميکنند، از لحاظ اخلاقی رو به ذوال هستند. به همين علت است که روز به روز دنيا به ميدان جنگ تبديل ميشود، انسان تا کنون بدین خاطر به انسانيت نرسيده که از سرچشمه حقيقت خويش روگردانده است و در اضافات خويش گير کرده و در نبرد رهايی از آن، به حدی رسيده که خود اضافات بر وی غالب شده و هم اکنون تحت تاثير آن ميباشد. تا زمانيکه انسانيت وی، بر هر دو حيوانيت و ملکيت اش غالب نشود، نه قادر به کسب علم خواهد بود و نه قادر است تا برای نیروی خود محل درست و صحيحی را پيدا کند.

بجای تسلط بر خارج، تسلط بر خویشتن لازم ميباشد[5]. انسان تاکنون در وجود خويش توازن و اعتدال را به وجود نياورده، پس چگونه ممکن است که بر اجرام تسلط بيابد. در حاليکه باری تعالی فطرتاً انسان را موازن و معتدل خلق کرده، لکن انسان بعلت حرص خويش، بودن در اعتدال را نمی پسندد و به همين علت است که متوازن نيست.

شکی نيست که انسان برای کسب تسلط بر اجرام، می تواند اين عمل را جاری و بقرار نگه دارد، لکن اين امر لازم نيست که وی بايد در مخلوق کاينات از همه مترقی تر باشد. ممکن است که بالا و خلا، در اجرام مخلوقاتی باشند که به مراتب از انسان مترقی تر باشند و امکان دارد انسان بر همه آنان غالب شود، اما سوال اينجاست که انسان اصلاً کجا است؟

تاکنون اين دنيای کهن، انسانهای اندکی را ديده که برای مدتی بسيار کم در آن زمزمه فردوسی بوجود آوردند و به انسان مژده ميراث خويش را داده، اما غلبه حيوانيت بر ميراث سايه تاريکی، گناه و بداخلاقی را بر وی افکنده و انسان تا کنون نيز به همان شکل حيوان باقی مانده است.

بر می گرديم به بحث اجرام، اين اجرام بيشمار، مظاهر ماده يا نیرو بوده که در اراده وجود مطلق ظاهر “شده”، “می شوند” و “خواهند شد”.  در اين اجرام، هر يکی برای خودش انفراديت، ماحول و مخلوق دارد و ما در حال حاضر درباره آنان هيچ علمی نداريم و آنچه می دانیم تنها قياسات ميباشند و قياسات يقينی نمی باشند. موضوع ما همين زمين است که در اجرام شامل بوده و برای خود اطراف و مخلوق دارد، حرکت يا سکون زمين موضوع بحث ما نيست.  

 ثابت کرديم که جاذبه در “اصل اشياء” يعنی وجود مطلق ميباشد، همه اين اجرام، چه ساکن و چه متحرک، در وجود مطلق قرار دارند و تمام اين نظام بر اراده همان وجود مطلق می چرخد.  

جاذبه ای که نيوتن از آن صحبت ميکند، اگر وجود ميداشت، پس نه موشکی از زمين بيرون ميرفت و نه از جاذبه مهتاب عبور ميکرد تا به مدار آفتاب برسد، آفتابی که از ميلونها فاصله دور زمين را بحرکت مشغول داشته، اينقدر نيرو ندارد تا يک موشک کوچک را بسوی خود بکشاند و در کره خود آن را محو کند. پس معلوم ميشود که همه اينکار از انرژی و صاحب انرژی ميباشد. انسان که نماینده انرژی و نماینده مرکز انرژی و وجود مطلق است، قادر است تا از نیروی ‏زمين و مهتاب و حتی از آفتاب نيز، مظهر نیروی خويش را بیشتر به اثبات برساند.

مخلوق جهان را که بررسی می کرديم، در آن نخست به اجرام پرداختيم، که یکی از آن اجرام زمين است، که ما بر روی آن زندگی می کنيم. اين زمين نيز مظهر ماده لطيف يا انرژی است که در آن انفراديتهای بيشمارش نهفته بود و هم اکنون تدریجا از آن آشکار می گردند. ویژگیهایی را که زمين ما دارد، کاملاً طبيعی بوده و هيچ تبديلی در آن نمی تواند بوجود بيايد وظيفه ای را که زمين انجام ميدهد، از آن کاملاً بی خبر است، خواص آن در طبيعتش ميباشد و اين طبيعت خودش، آن را مجبور به اجرای وظيفه اش ميکند.

آب یک عنصر فراوان در روی زمین است و همچنين عنصر هوا . اين اشياء که با هم يکجا شدند، با کمک خاک، سبزی و گياهان سبز را بوجود آوردند و از همين جا حیات حيوانی آغاز گردید، گويا اينکه مخلوق نوع دوم بود که بوجود آمد. بعد از گياهان سبز، هزاران نوع جانور به شکل کرم بوجود آمدند، که علاوه بر طبيعت، دارای شعور نيز بودند. اين شعور برای حفظ حیات آنان لازم بود. اين حيوانات دارای احساس غم و شادمانی هستند و ویژگی طبيعی آنان خيلی زياد ميباشد. بطور مثال زوجهای حيوانات قبل و بعد از زمان معين جفت گيری نمی کنند. مانند اجرام، در دنيای حيوانات نيز هيچ گونه انحطاط یا فتور ديده نميشود، کسی از رنجشان خبردار نميشود و تا مرگ تروتازه و نيرومند ميباشند، اما هنگاميکه تحت سلطه انسان بيايد، مانند انسان بيمار شده و پير ميگردند. علتش اينست که زندگی طبيعی آنان به جای شعور، تحت عقل در می آيد، که با فطرت آنان سازگار نيست. اما باز هم به دليل دارا بودن شعور، اين حيوانات در تمدن و ترقی انسانی نقش بزرگی را ايفا ميکنند، به هر اندازه ای که شعور یک حيوان بالا باشد، در اجتماع انسانی بيشتر مورد استفاده قرار ميگرند، مانند اسب و سگ.

اگر ما نظريه داروين را پس از نقد و ترميم بپذيريم و بعضی از ابعاد را مبنی بر حقيقت بشماريم، بد نخواهد بود، اما بطور يقين او در مورد تبديلی وجود انسانی دچار اشتباه شده است، بر ايشان هيچ ملامتی نيست، دانشمندان بزرگ اين عصر دچار اشتباهات شده اند، اما هنگاميکه به اشتباه خود پی بردند، بدان اقرار کردند.

تاکنون نظريه همه دانشمندان اين بوده که آب مرکب از گاز بوده، يعنی اکسيجن و هايدرجن. حالا بر اين نظريه ترديد کردند و بعد از تجربيات روشن شده که در وجود آب علاه بر اين گاز، يک گازی سومی نيز وجود دارد. غالباً در سال 1956 ميلادی در اروپا يک دانشمند مدعی شده بود که در آفتاب اصلاً حرارتی وجود ندارد، اما بعداً چيزی از آن به گوش نرسيد.

مسله تکامل با طبيعت تعلق دارد و داروين در اين باره زحمات زيادی را کشيده، اما ين يک امر يقينی است که داروين در مورد تکامل، نظريه ای بنيادی را بوجود نياورده و چيزی جديدی را نيز معلوم نکرده، که قبل از او کسی آن را نگفته باشد. چندين قرن پيش از داروين، جلال الدين رومی درباره تکامل يک بيان بنيادی را اظهار داشته بود. اگر مثنوی را بخوانيم معلوم ميشود که مولانا رومی، تکامل خويش را از جمادات شروع ميکند و می گويد : ” وقتيکه من بعنوان جماد مردم، نبات شدم و در درجه نبات مردم، حيوان شدم” در اينجا مراد از حيوان، همه حيوانات ميباشد. و هنگاميگه به حيث حيوان مردم، انسان شدم ” بعد از اين می گويد:

جمله ديگر بميرم از بشر

تا بر آرم از ملايک بال و پر

یعنی بار دوم اگر من به حیث انسان یا بشر مردم، بالهای فرشته ها را خواهم شکستاند، منظور اینکه ملک یا فرشته خواهم شد و از اين به بعد اگر بروم، طوری خواهم شد که در وهم نيز نه گنجد. و باز می گويم : (( إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ)).

اينجا باز هم همان سوال به ميان می آید، که ما در ابتدا هم در “فکر” يا وجود مطلق بوديم و دوباره نيز “رفتن” به همانجا است، پس چه نياز بود به اين همه رنج و زحمت؟ شما ديديد که مولانا نيز به همين قايل است.

حقيقت اينست، هنگاميکه ما به يک چيزی از اين جهان بنگريم، می بينيم که وجودش يک غايتی دارد و وی مقصد خود را دنبال ميکند، همين تعقيب و دنبال مقصد بودن در وجود هر چيزی می درخشد و هنگاميکه تعقيب به اثبات برسد، بخودی خود تعین نکته از منزل مقصود بوجود ميايد، گرچه اين مقصد به ماديات وابسته است و اگر آن را به اتمام نيز برساند، در آنجا نيز احساس اطمينان نمی کند و اين اضطراب منزل مقصود، هنگامی به سکون مبدل ميشود که اشياء به سرچشمه خود برسند. کسی اگر اين مسله را قبول دارد يا نه، اما حقيقت جز اين نيست.

همين چيز که اصول بنيادی آن را مولانا جلال الدين رومی در گذشته ها بيان داشته، داروين آن را در محيط رشد يافته خود، در لباس علوم جديد به دنيای خود عرضه کرد، پس کدام شاهکاری را انجام نداده است؟

جای تاسف اينست که جوانان تحصیل کرده ما اينقدر فکر ندارند که اکثريت اين علوم از خانه خود اینها گرفته شده و اکنون دیگران آنر در لباس و فرهنگ ملی خودشان به ما عرضه ميکنند ومهرهای احساس برتر بودن خويش را بر دلهای ما می زنند.

شکی نيست که در اين دنيا همه چيز تکامل کرده، اما داروين در مشاهده اعمال ميمون دچار اشتباه شد و طوری پنداشت که گويا انسان نيز در يک زمان ميمون بوده و اين در حاليست که در اين جهان هر چيز برای خودش انفراديت دارد. مانند ساير اشياء، وجود انسانی نيز مراحل مختلف تکامل را سپری کرده، اما او در مرحله اول هم انسان بود و اکنون هم انسان است. تا زمانيکه وی تمامی ابعاد انفراديت را تکميل نکرده بود، او در حال تکامل جسمانی بود، اما هنگاميکه انفراديت خود را در دنيای مادی به اتمام رساند، تکامل جسمانی آن نيز پایان يافت و از هزاران سال بدينسو انسان، به همين نوع بوده و تغییر خاصی در آن نیامده. به همين ترتيب انسان، از ساليان متمادی ميمونها را می بيند که اکنون هم به همان شکل ميمون هستند. ممکن است کسی بگويد که اين تکامل چنان تدریجی صورت ميگرد که در هزاران سال نيز کسی نمی تواند آن را ببيند، اما اين دليل قوی نيست. زيرا بعضی از دانشمندان می گويند که کوههای جهان روز به روز بزرگتر میگردند، اما در صدهزار سال يک اينچ بزرگ ميشوند. اين پاسخ تنها فرار از اعتراض است و بس. اگر در کتابهای جهان ذکری از ميمون ميشود، منظورش همان ميمون است که ما آن را امروز به چشم سر خود می بينيم. اگر اينطور نبود، هزاران سال پيش به آن ميمون نه، بل چيزی ديگری می گفتند و نه جنگلی را ميتوان نام برد که در آن تمامی ميمونهای آن به انسان تکامل يافته باشند، زيرا دانشمندان می گويند : “هر چيزيکه از يک حالت به حالت ديگری تبديل ميشود، يک جست ميکند و از يک حالت به حالت ديگری مبدل ميشود. ” بطور مثال انگلز می گويد : زمانيکه ما از آب، يخ می سازيم، تا ان زمان اب بشکل اب به نظر می رسد، اما هنگاميکه درجه انجماد سر رسد، يکدفع با هم زدن چشم، تبديل به برف ميشود. گويا تمام مرحله يخ شدن آب به چشم قابل رويت نيست، اما هنگاميکه زمان تبديل شدن از يک حالت به حالت ديگری برسد، ناگهان حالت آن تبديل ميشود”.

 مثال ديگری را طوری می آورد که آب بر آتش قرار دارد، در آخر آب يک خيز ميزند و تبديل به بخار ميشود، يعنی کميت به کيفيت تبديل ميگردد.

 اين و ساير ادله را آنان در سايه اصول اشتراکيت ميشمارند، که در دنيا هيچ اجتماع را بدون زور و قدرت نمی توان ساخت. ما به اين کاری نداريم. ادعای ما نشان دادن نکات ضعف در نظریه داروين ميباشد. ما اينرا می گويیم که عقل سليم و کامل اينرا می گويد، چيزهای که از ماده سر زده و هر يک از اين اشياء، يک انفراديت و يک صورت خاص دارد و هر شی يک غايت دارد، پس غايت و مقصد هر صورت، انفراديت، اگر در اصل ماده نباشد، در اجزای آن از کجا امد؟ چون چيزيکه در اصل نباشد، در فرع نيز بوجود نمی آيد. ما هر گز در زندگی ندیدیم که از دوغ، کره بوجود امده باشد و از کره، پنیر بوجود امده باشد، همان طوريکه افلاطون گفته، که برای نيکی، بدی و تمامی معنويات، وجود لازمی ميباشد. به همين ترتيب برای هر چيز اين دنيا وجود علمی لازمی بوده و در کنار همين وجود علمی يا معنوی، در عالم مادی آن هر چيز مکمل ميگردد.

اگر در اصل ماده وجود انفراديتهای جداگانه عارض نمی شد، پس دراينصورت سوالی از تکامل به ميان نمی آمد. يک چيز ممکن برای هزار سال گوسفند ميبود، در هزار سال دوم ممکن تبديل به گاو ميشد، در هزار سال سوم و چهارم ممکن يک موجود ديگری ميشد. مورچه ها اکنون از فيل نيز بزرگتر ميبودند و فيل اکنون تبديل به يک کوه کوچک ميشد. چون ماده بدون محرک خالق، به طور اضطراری، همه اشياء را خلق ميکرد، آنهم بدون علم؛ زيرا در ماده علم نيست، پس تضمين اين حرف چيست که اشياء با چنين مقصدی خلق ميشدند، همانطوريکه اکنون ما آن را می بينيم، که هر چيز دارای يک مقصدی ميباشد.

اساس و بنياد اين اشتباه اينست که ماديون خالق جهان را قبول ندارند. همين ماده را خلاق می دانند، به همين دليل در تحقيق آنها، حقيقتی نمی درخشد. اکنون که ما در اين لحظه، برای تمام اشيای اين جهان، به انفراديت قايل هستيم و باورمندیم که هر چيز دارای انفراديتی هست، پس در وقت ابتدايی تکامل، چرا به اين حرف اقرار نمی کنيم که در آنجا نيز همه اين انفراديتها، اعيان يا معلومات وجود مطلق بودند و طبق علم خود آن را ظاهر ساخت. اگر امروز ما دارای حکمت هستيم و برای هر چيزی وصفی را نيز اقرار ميکنيم ، چرا اينقدر فکر نمی کنيم که در اصل ماده نه علمی است و نه شعور، پس اين همه حکمتها و مقاصد چگونه از آن پديدار شدند. به طور يقين در تمامی انفراديتها، در همان وقت نيز تمام خواص و اوصاف بلقوه خودشان موجود بودند، هنگاميکه آنها اعيان يا معلومات وجود مطلق بودند و همچنان آن انفراديتهای بالقوه، در عالم مادی، بالفعل موجود شدند.

قبلا گفتيم: ما در سلسله تکامل، به اختتام و غيراختتام آن با ماديون اختلاف نظر داريم. آنها به اختتام قايل نيستند و ما در يک نحوه به اختتام قايل هستيم، چون ما به انفراديتها قايل هستيم. در اصول آنان هيچ غايتی برای کاينات وجود ندارد. اين حرکت تغییری و دگرگونی اشياء، به همين شکل ادامه خواهد يافت و هيچ ابتداء و انتهایی درکار نيست.

اساس اين نظريه نيز به انکار وجود خالق بر می گردد. اگر ما مقصد و غايتی را برای تکامل در نظر نگيريم وجود اين تکامل نيز به اثبات نمی رسد و می بينيم که اصلا تکاملی صورت نگرفته. اگر ما انفراديت و گوناگون بودن اشياء را از ميان برداريم، معلوم خواهد شد، حيثيتی را که انسان امروز دارد، در آینده به اقسام گوناگون تغییر و تبديل خواهد يافت و پی در پی تغییر خواهد کرد، پس ديگر نميتوانيم او را انسان بگويم و نه ميتواند انسان موصوف، زمان امروزی باقی بماند.

به همين ترتيب ما نمی توانيم برای هيچ چيزی، غايتی را منسوب کنيم. اکنون غايتی را که انسان برای آهن در نظر دارد، شايد در زمان مترقی ديگر، اين غايه برای آن محسوب نشود، به همين شکل، در غايت و مقصد تمامی اشياء، اختلاف بوجود ميايد، پس معلوم ميگردد، تمام علوم و فنونيکه از اين زمانه بوجود آمده، همه آن غلط است و چيزيکه درآینده بوجود می آیند، نيز غلط خواهد بود، هيچ چيزی، هيچ حقيقتی نخواهد داشت و يا نه، ماديون بر همين انفراديت و مقصد اشیاء قايلند، با وجوديکه در سلسله پاپان ناپذير تکامل نيز، برای هر چيزی، انفراديت و مقصديت را موجود ميپندارند، پس در اينصورت ما نيز قايل به ختم اينوع سلسله از تکامل نيستيم، چون خالق انفراديتها، لامحدود است و انفراديتها در وجود آن، منزل خود را نمی تواند به پایان برساند، لکن تا جاييکه، سوال کامل بودن انفراديت مطرح است، در اين باب ما به اختتام تکامل قايليم.

ما ميگويم در اين عالم مادی که انفردايت هر چيزی کامل گردد، بعد از اين تکامل ، تکامل علمی، ذهنی و روحانی است، که هيچ اختتام ندارد. تکامل مادی، بخصوص تکامل مادی وجود انسان، در اينجا خاتمه يافته و شاهد بزرگش اينست که بر وجود انسانی، عقل عارض شده است، تا زمانيکه وجود وی برای عقل، محل مناسبی نبود، تکامل جسمانی وی ادامه داشت، اما هنگاميکه قابليت اينرا يافت که مرکز عقل شود، عقل برايش عارض گرديد و ارتقای جسمانی اش خاتمه يافت. مثال آن مانند دانه بذری است، تا زمانيکه درخت کامل نگردد، دانه بذر در آن ظاهر نميشود. طبق نظریه تکامل داروين، می بايست که پيشتر از اين نيز از عقل انسانی چيزی ديگری درست شود.

 اگر ما نظريه تکامل داروين و هم فکرانش را بپذريم، تمامی اين بديهيات و مسلمات ما به حيثيت خود باقی نمی ماند. بسيار واضح است که چنين افکار از يک انسانی که دارای ذهن حيوانی و سرکش است، سر می زند. اين افکار برای انسان حقيقی و کامل، تاثرات حيوانی به نظر ميرسند و علتش هم اينست که انسان تحت تاثير حيوانيت ميباشد و انسانيت وی مجبور است تا از حيوانيت وی تبعيت کند.

شعوری که در حيوانات به چشم ميخورد، علتش اينست، که “فکر” در دوران نزول خود، به درجه ای رسيده که از آخرين حد همين درجه، پیدا شدن وجود انسانی آغاز ميگردد، همان که محل صحيح برای “فکر” ميباشد. بدليل همين نزديکيت و همچنان بدليل اينکه “فکر” از قالب حيوانی به قالب انسانی عبور نموده و در قالب حيوانی بعنوان شعور باقی ماند، علتش اينست که قالب حيوانی برای “فکر” محل صحيحی نيست و اجزای قالب حيوانی، قابليت اظهار کردن “فکر” را بطور کامل ندارند.

هنگاميکه قالب انسانی، از تمام مراحل تکامل خويش بگذرد و جسمش مطابق انفراديت وی تکميل شود، ازین پس محلی برای “فکر” ميشود. انسان نزولی را که در ابتداء، بحيثيت فکر کرده و در اين دوران، “فکر” که در اجرام، طبيعت و حيوانات بعنوان شعور پديدار شده بود، در انسان بعنوان سه حالت، يعنی “طبيعت”، “شعور”، “عقل يا فکر” آشکار ميشود و در انسان حواس سه گانه، يعنی “عالم فکر يا عالم عقل”، “عالم مثال” و “عالم شهادت” تکميل ميشوند.

اکنون او اين شایستگی را دارد تا بعنوان فکر حاکم کاينات شود، اما ياد مان باشد که در اين حالت انسان حيثيت “فکر اصغر” را دارد و تصويری مجملی از ” فکراکبر” ميباشد، قطره ای است که مزاج دريا را دارد، لازم است که وی در کاينات، حق نيابت از “فکر اکبر” را ادا نمايد.

همانطوريکه “فکر اکبر”، منتظم همه اعيان خویش میباشد که پس از نزول بصورت کاینات ظاهر شدند، انسان نيز بعنوان “فکر اصغر”، منتظم دنيای خود شود و برای تمام انفراديتهای دنيای خود، محيطی را بوجود بياورد که همه اين انفراديتها بر حسب استعداد فطری خويش، بر مسير تکامل براه بيفتند و در راه رشد سايرين نيز حايل نگردند.

همانطوريکه همه اين اشیاء گوناگون در “فکر” از تضاد و از تصادم در بين خود در امان بودند، در فکر انسان نيز چنان به سلسله ضبط و نظم محکم ببندند که تضاد آنان، موجب تصادم آنها نگردد. سپس همانطوريکه فکر برزگ يا وجود مطلق، همين اضداد را به نحوی در اعتدال و توازن با يکديگر يکجا نموده که بجای تصادم، کمک کننده و معاون يکديگرند و کاستی يک وجود را ديگری پر ميکند، انسان نيز در اين جهان، نظام اضداد را چنان قايم کند که در بين شان اختلاف و تصادمی بوجود نيايد.

بعضی از ماديون ميگويند که فطرت را بايد آزاد گذاشت که خودش رشد کند، اما اگر انسان به اين نظريه عمل کند، پس دراينصورت تا کنون مانند حيوان برهنه ميبود و هنگاميکه فطرت خويش را آزاد نگذاشت، بر اين امر دلالت ميکند که انجام دادن چنين عملی، برخلاف استعداد فطری و درخشش عقلی اش ميباشد. اگر خود را در فطرت حيوانی آزاد ميگذاشت، نه اينهمه علوم و فنون بوجود می آمد و نه اينهمه کشفیات و فن آوری، چون اصلاً فرصتی نمی يافت تا از نوشيدن و خوردن و خواسته های حيوانی خویش رهايی يابد.

حالا سوال اينجاست: چرا انسان در سايه قانون تکامل فطری شکست خورد؟

پاسخ: انسان مظهر وجود مطلق است و از تمام اشيای اين جهان بیشتر جامعيت دارد. همانطوريکه وجود مطلق، آفريننده فطرت و روان کننده آن در مسير تکامل نيز است، به همين شکل، انسان نيز بعنوان “انا یا من اصغر”، نماینده “انا یا من اکبر” است و زندگی خويش را به ترتيبی به پيش خواهد برد، که ویژگی “انا یا من اصغر است”، يعنی حاکم و منتظم است، حاکم و منتظم به آن می گويند که در قلمرو خويش تغییر و دگرگونی بياورد و همين منصب عقل است.  

شلينک می گويد: “روح تنها در انسان تجلی ميکند، زيرا انسان مرکز است. در انسان ان روحی تجلی ميکند که بدون وی دنيای طبيعت بدون خورشيد می ماند، همه اين هستی تنها در انسان تجلی يافته است.”

در تشريح قانون تکامل، اکثر حکماء به اين قايلند که هر آدمی در شکم مادر مراحل جماد، نبات و حيوان را طی ميکند و سپس به انسانيت ميرسد. اين اشاره آن قدرتی است که به وی جسمی عطا کند که خلاصه کاينات باشد و بعد از تکميل اين جسم، نه تنها وی بر کاينات بخصوص بر دنيای خويش مسلط گردد، بل تکامل ذهنی خويش را نيز به اکمال برساند.

پس هدف تکامل اينست که تمامی انفراديتها مطابق طبيعت و استعداد خويش رشد کنند. طوريکه قبلا ذکر کرديم که انسان تا کنون بدين قادر نشده است. اين يک حقيقت است که انسان بعنوان نوع تاکنون بدين قادر نگرديده که تمامی انفراديتها را بر حسب استعدادشان، فرصت رشد و ترقی دهد. با اينکه او فطرتا و طبيعتا به اين اصول قايل است، که هر انسان هر سنگ هر نبات و هر حيوان حق اينرا دارد تا طبق استعداد خويش رشد کند. وجدان انسانی هميشه خود را به تير ملامت زده، اما انسان تاکنون درد آن تيرها را محسوس نکرده است و اگر يک زمانی آن را محسوس نيز کرده باشد، بعد از مدتی بعلت حيوانيت، زخمهای وی چشمهای خود را بسته و به خواب رفته است.

در اين قرن بيستم که ادعا انسانيت انسان در اوج خود است، حال انسانها چنين است که اگر ملتی به اقتدار و قدرتی برسد، ساير انسانها را به بردگی خود می کشاند و بعنوان حيوان از آنها کار می کشد و برای برآورده ساختن منشاء خويش تمامی انفراديتها را برخلاف مزاج شان، دگرگون ميسازد و قانون فطری جبر را تغيير ميدهد که از وجود مطلق به وجود انسان بعنوان يک پرتو منتقل شده بود و از آن سواستفاده ميکند.

اگر باری تعالی در زير قانون جبر همه اضداد را در اعتدال طوری در کنار هم قرار ميدهد، که زندگی از آن بوجود ميايد، لکن انسان در مستی حرص به فکر اعتدال و توازن نيست و همه افراد را طوری تحت جبر قرار ميدهد و روی آن اقتدار خويش را قايم ميسازد ، که نه تنها افراد تحت اين جبر پريشان ميباشند که هر آن خطر بغاوت وجود دارد و در نهايت نيز اين جرقه به آتشی تبديل ميشود که همه کاخ اين اقتدار را به آتش ميکشاند.

علت اين بدنظامی اينست که در عالم مادی دو عناصر ديگر نيز با انسانيت همراه ميباشند که ما آن را چندين بار ذکر کرديم، يعنی “حيوانيت و روحانيت” .

حيوانيت آن عنصر غالب انسان بوده که در اين جهان بر ملکيت و انسانيت هر دوی آن غالب شده و بدلیل اینکه انسان “فکر اصغر” است در اينجا قادر نيست که منشاء”فکر اکبر” را تکمیل نماید، تا زمانیکه انسان خود را به “فکر اکبر” مشابه نسازد و مانند آن خودش را غالب نسازد، در وجود خود “فکر اصغر” اعتدال و توازن بوجود نمی آید، پس چگونه ميتواند در ديگران آن را بوجود بياورد.

اين حقيقتی است که انسان خود نيز بدان پی برده، اما مجبور است مانند يک گوسفند ضعيف که ريسمان حيوانيت به گردنش بسته شده، فرياد ميزند اما قادر به رهايی از آن نيست. تدبير رهايی از اين ريسمان را نيز می داند، اما در کنار اذيت و ازار اين ريسمان که به گردنش اويخته شده، يکنوع لذت را نيز احساس ميکند و نمی خواهد که از آن رهايی يابد و در يک تذبذب شيرين قرار گرفته و قادر نيست که خود را از آن کنار بکشد و شيرينی های عالم حيوانيت چنان بر وجدان وی چيره گشته که به طور علمی و عقلی انسان آن را برای انسانيت زهر ميپندارد و می فهمد که اکثرا افعال وی منافی با انسانيت هستند، اما نمی تواند گريبان شخصيتش را از آن رها سازد. صدای وجدان وی نيز، صدای روحانی وی ميباشد که همراه و دوست عمری وی ميباشد. چراغ عقل وی نمرده و اين روشنايی انسانيت به وی هميشه راه فطری و مستقيم را نشان ميدهد. اما حيوانيت اين شمع را در دستان خود ميگرد و طبق مدعای خويش آن را براه ميندازد.

هر چند که انسان نقطه مصدری کاینات در این جهان در حال اطلاق یک صورت متعین است و از اين جهت ما از حالت وجودی متعين او بر حيثيت اطلاقی وی می توانيم روشنايی بيندازيم، زيرا اين قطره مزاج آن دريا را دارا ميباشد، اما اين حقيقت دارد، هنگاميکه وحدت، اظهار کثرت ميکند، در افرادش، قدرت اساسی باقی نمی ماند، طوريکه از دريا جويبار جدا ميشود در آن فقدان قدرت دريا بوجود ميايد. به همين علت است که هنگاميکه انسان چشم در اين جهان باز ميکند، از سلوک احاطه کننده اش متاثر ميشود، وجود مادی وی در محيط خود تب و تلاش ميکند و تا حدی زيادی از حقيقت خود غافل می ماند.

کاينات يا عالم خارجی

در مباحث گذشته ما ذکر نموديم که نمی توان برای وجود مطلق، داخل و خارج را تصور کرد، اگر خارج را برای او تصور کنیم ، محدود خواهد شد، زیرا اگر او وجود خارجی داشته باشد، خارج نیز دارای وجود خواهد بود، پس او ضد یا متقابل وجود خواهد بود و به همين دليل وجود حق محدود خواهد شد و اگر داخل را برای وی تصور کنيم، اشاره به ظرفيت آن ميشود و همينطور اگر چيزی محدود ثابت شود، ميتوان به آن نسبت ظرفيت داد، پس ما کاينات را چگونه تصور کنيم؟ ما اگر به جهان خود بنگريم و بالای سر خود خورشيد، مهتاب و ستاره ها را مشاهد کنيم، احساس ميکينم که یک جهان کوچکی است، که هر چيز در آن وجود جداگانه ای دارد، هر شی اوصاف جدا دارد و هيچ چيزی مانند چيزی ديگری نيست.

قبلا ما گفتيم که قبل از این، همه اين کاينات محسوس و اشيای کاينات، به صورت کنونی نبودند و نه قابلیت این را داشتند که بتوان آن را از طريق حواس درک نمود، يعنی همه اين چيزها اعیان بودند، معلومات بودند،  در وجود مطلق، ذات و در تعين، اعيان.

هنگاميکه وجود مطلق اين اعيان بيشمار را از مرتبه اطلاق به مرتبه اعيان منتقل نمود، پس هر کدام آنان انفراديت خود را احساس کردند، يعنی احساس ذاتی آنان به احساس صفاتی مبدل شد. در مرتبه نخست همه اين اشياء مجرد بودند و در همين جا “عالم تجرد” نمایان شد که می توانيم آن را “عالم عقل” هم بگويیم. در اينجا همه اين اشياء به حيثيت مجرد، برای خود احساس هستی و ادراک نمود و با همين ادراک آنان از وجود مطلق و ذاتی خويش محجوب شدند. در اينجا همه آنان احساس کردند، که خود یک وجودی است و هر چيزيکه به اعماق وجود خويش نگريست، هر يک از اين انفراديت، آينه ای از يک اجتماعيت کامل به نظر میرسید.

 در دانه های اين بذر وجود يک درخت عظيم نهفته بود. با اين احساس، در همه اين اشياء بطور طبيعی و عقلی، حس رسيدن يا وصل شدن به حقيقت خويش پديدار شد، زيرا در طبيعت آنان احساس وجود اطلاقی خویش نهفته بود و اين يک امر آشکار است که بطور طبيعی هر انفراديت وجود خود را ناقص می بيند و بطور طبيعی بسوی اجتماعيت متمایل است. بنابرين اين جذبه آنان مطلقا فطری ميباشد و همچنان برای انفراديتها و اعيان، وصال به حقيقت خويش، تضمين خالص بودن نيز بود. آنها طبعاً ضعف خويش را محسوس ميکردند و به همين دليل جستجو را شروع نمودند. در اين جستجو، قبل از همه، اعيان به محيط خود روبرو بودند. اين چيزی واضح است که قبلتر از همه جستجو در محيط خود شروع ميگردد، پس محيط اين اعيان نيز، ان نخست اعيانی بودند که ما به آن عالم فکر يا عقل می ناميم و همين جهان خارجی بود، اما اين جهان خارجی از جهان مثالی و مادی ما بسيار دور و لطيف ميباشد که حکمای يونان به آن “روح کل يا عقل کل” و به “عالم مثال” “نفس کل” و به کاينات مادی و محسوس ما “طبع کل” می گویند.  

ما اصلاً قادر به تصور جهان لطيف نيستيم. از اینکه اصل عقل انسانی ما نيز از آنجاست، به همين دليل عقل انسانی تنها آن را احساس ميکند و بس. البته در مقابل وجود مطلق اين يک جهان محسوس است و در اين دنيای تجرد، اعيان با يکديگر دوستی و تعلق را آغاز کردند و اين تعلق و دوستی آغاز جستجو ذات خويش بود و هر انفراديت در انفراديت ديگر برای دور ساختن پريشانی خود، مايه سکون و اطمينان خويش را جستجو ميکردند و به دليل همين تعلق، با عادات فطری هر انفراديت و عين، عادات و افعال ساير اعيان نيز جمع شدند. زيرا در اين اعيان بسياری بودند که بطور فطری با يکديگر نزديک و يا از يکديگر قويتر بودند و همينطور نيز در عالم تجرد، هر چيز در چيز ديگری موجود ميباشد، طوريکه عکسها و صداهای ما، که همه در فضا موجود ميباشند، هر کدام برای خودش انفراديت دارد، لکن همه آن وجودهای معنوی هستند و بدين لحاظ همه يک وجود ميباشد. زيرا صدای که از دهان بيرون می آيد، در کاينات، در هر جا موجود ميشود، به همین ترتیب صداهای بیشمار نیز در کاینات پخش میشوند و هر صدا برای خود انفراديتی دارد، اما با اين وصف، همه آن صداها در عالم معنوی، تنها يک وجود دارد.

اعيانی که قدرتمند بودند، اعيان ضعيف در مقابل آن سر خم کردند، زيرا در همين متابعت آنان حیات و سکون آنان نهفته است و به همين شکل، تصور درباره همه اعيان لازم ميباشد.

اميد است که درباره عالم تجرد، خوانندگان مدعای مرا فهميده باشند. شمول اعيان با يکديگر را در مباحث آینده خواهيم گفت.

“الکل فی کل”، ممکن شما آن را مطالعه کرده باشيد. با اين، در وجود انفرادی و بنيادی هر عين، به دليل پرتو ساير اعيان، اوصاف و اعيان آنان نيز شامل شدند و با مرور زمان پخته و عادات و افعال ذاتی ان عین شدند. اکثرا طوری هم شده که يک عين، ضد عين ديگر بوده، اما بر وی غالب بوده و از آن طبق منشاء خود کار ميگرفت و هنگاميکه از آن کار خود را می گرفت و متوجه وجود حقيقی خویش میشد و بر می گشت، پس عادات ذاتی عين مفتوح و مغلوب، يکبار ديگر درخشيدند و هر فعلی را که به تحریک عين غالب کرده بود از طريق صدور آن حس انفعالی خود را اظهار ميکرد، زيرا اين، فعل ذاتی و فطری وی نبوده. به اين حس ما اکنون صدای وجدان می گويیم. به آن تاثری که از وصف فطری و بنيادی انسان بوجود آمده، در حقيقت به آن وجدان می گويند، يعنی اينکه از کسی برخلاف وصف فطری و بنيادی خويش کاری صادر شود و به دليل آن عکس العملی بوجود بيايد.

 اگر فردی به قمار عادت کرده باشد و به دليل کدام صحبتی در وی اين علت بوجود آمده باشد، بنابرين پس از سرد شدن حس قمار، رو به حس انفعالی ميکند و از اين حس انفعالی ثابت ميگردد که در فطرت وی اين عادت موجود نبوده، تنها بدليل اضافات، در آن بوجود آمده است.

از اين مثال طوری بايد پنداشت که، هر عين از مرتبه اطلاق به مرتبه تعيین آمد و در اطراف خويش اعيان بيشماری را ديد و به حفظ تعلق با آن مجبور شد. پس در وجود آن علاوه بر صفات ذاتی، عادات و صفات ساير اعيان نيز شامل شدند. اما اينرا نبايد فراموش کرد که هر عين، هيچگاه اوصاف ذاتی خود را فنا نمی کند. البته بدليل جبر صفات غالب، مجبور است برخلاف فطرت خويش کار کند، اما هنگاميکه موج جبری صفت غالب و مخالف بگذرد، درآنصورت اوصاف ذاتی عين مغلوب دوباره درخشندگی پيدا ميکند. همانطوريکه ما در مثال قمار گفتيم.

در عالم عقل، بدليل تعلق همه انفراديتها با يکديگر، برای نخستين بار در تجرد يا عينيت ذاتی آنان نزاع بوجود آمد. همانطوريکه در “الکل فی الکل” نيز گفتيم، در آیینه فطرت آنان، عکسهای ظاهر شدند.

سلسله معرفت اشياء آغاز گردید، خواهش جستجو فطری ذات خويش، سلسله جستجو در اعيان پيرامون را آغاز نمود. به همان شکلی که اين جستجو افزایش می یافت، نقشها در آیینه اعيان افزوده تر ميشدند و درنتيجه غفلت بر وجود حقيقی افزوده ميشد، طوريکه اعيان در عالم فکر و عقل به تکامل خود رسيده اند، يعنی برای حواس عقلی، به مقدار معرفت بنيادی که لازم بود، بدست آمد و اکنون برای معرفت و رشد بيشتر به جهان مثالی آورده شد.

اينرا بايد در نظر گرفت، که اشاره معرفت به اعيان انسانی است، اعيانيکه از معرفت عالم عقلی فارغ ميشدند، آنها به عالم مثالی می آمدند. اين عالم مثالی برای اعيان کاملاً يک دنيای جديد بود و آنان خود را در اينجا کودک می پنداشتند. چونکه خصلت انسانی يا روح، اگر از يک عالم به عالم ديگری منتقل شده باشد، قبل از انتقال در يک برزخ نگه داشته شده و در هنگام انتقال از عالم عقل نيز در يک برزخ نگه داشته شده و اين بدين علت است که علم بدست آورده عالم عقلی پخته شود و به اثرات عالم مثالی نيز کم کم آشنا شود و حتی اينکه در برزخ، تمامی اثرات عالم مثالی بر آن طاری شود. و هنگاميکه وی در عالم مثالی آفریده شود، قادر باشد که از طريق حواس مثالی، علم دنيای مثالی را کسب کند و در برزخ برايش تمامی حواس عالم مثالی کسب شده باشند. اکنون بر حواس عقلی آنان، حواس مثالی غلبه دارد، زيرا اگر در اينجا نيز حواس عقلی غلبه داشته باشند، اصلا نمی تواند از حواس مثالی استفاده کند. به این خاطر به عالم مثالی ضرورت بود که به معرفت مجرد و عقلی اعيان يعنی با معقولات امثال لازم بود، که صورتهای معقولات در سلسله شناخت بيشتر اسانتر شوند. آن معقولات مجرد که اعيان آن را حاصل کرده بودند در آن نه ترقی ميشد و نه اين همه اشياء گوناگون بوجود می آمدند، چون همه اشيای کاينات به حيث معقولات بودند و تا زمانيکه با يکديگر متحد شدند و کمک کننده يا مخالف يکديگر نبودند، در کاينات نمی توانستند ظاهر شوند. در صفحات آینده درباره عالم مثالی بحث بيشتری خواهيم داشت.

در “عالم مثال”، علم اعيان افزوده شد، حواس عقلی آنان کم رنگ شدند، گويا اينکه “عقل کل” در صورت “نفس کل” ظاهر شده است، “روح اعظم” لباس “نفس اعظم” را به تن کرد، معلومات حواس عقلی اکنون در عادت اعيان شامل شده بودند و از آن شخصيت اعيان درست شده بود. در اين باب در کتاب ديگر من بنام (يک شعر حوشال خان ختک ) نيز يادوآری شده است.

در عالم مثالی، برای درخشندگی و وضاحت حقايق مجرد، صورتهای مثالی پيدا شدند و در اينجا تفصيل حقايق مجرد شروع شد. در اين عالم، بعضی از اعيان طوری با هم آشنا شدند که به طور فطری با يکديگر مشابه بودند، در اينجا نيز در آنان اتحاد و استفاده از يکديگر آغاز گردید با اينکه اينها بطور کامل يکديگر را نمی شناختند، اما اختلاط و محبت يکديگر آنان دليل وجدانی اين حرف است که آنان در “عالم عقل” نيز دوستان يکديگر بودند. همينطور در اين عالم، آن اعيان نيز بودند که با هم مخالف بودند، در صفات بنيادی و فطری آنان اختلاف و تضاد بود و رو در روی شدن اضداد بطور حتمی تصادم را بوجود می آورد.

انسان در اين عالم به قدری رشد نمود که در آن نيز بطور مجازی صفت تخليق بوجود آمد. او به ساختن کلیات از جزيیات آغاز نمود، اما بر تخليق خويش مطمين نبود، زيرا اشياء يا انفراديتها به تکميل وجودی خويش نرسيده بودند، خود اعيان نيز در خودش احساس کمی ميکرد، آیینه ذهن انسانی تکميل نگرديده بود تا عکس را بطور کامل نشان دهد و بدين علت به اعيان هر ترکيب و ترتيب خويش ناتمام به نظر ميرسيد. چنين زمان بر اعيان سپری شد و سپس آن را به عالم مادی يا “برزخ عالم شهادت” منتقل نمود که شکم مادر ميباشد و آن را بعلتی نه ماه در شکم مادر نگه داشت که توسط مادر حواس عالم مادی را کسب کند و زمانيکه متولد شود، اثرات عالم مادی وی را تربد نکند و زين پس آنها در عالم مادی پيدا شدند.

 علاوه بر زمين ما، از هر دنيای مادی تمام مخلوقات آنان به همين شکل، شروع به پيدا شدن کردند، که در عالم تجرد در خودشان محسوس ميکردند. آن انفراديتهایی که در عالم تجرد، در اعماق وجود خويش، بلقوه بوی يک مناسبت را محسوس ميکرد، آنان در اينجا بالفعل شروع به ظاهر شدن کردند.

گويا آن مخلوق سه گانه ای که در اين باب روی آن بحث ميکنيم، در اين جهان ظاهر شدند. در اينجا به اعيان حواس مادی نيز بدست آمدند ، گويا “نفس کل” در “طبع کل” ظاهر شده است و اثر اين حواس مادی چنان غالب بود که حواس عقلی اش از گذشته نيز کم رنگ تر گرديد و حواس مثالی ان نیز به حالت خالص ان نماندند، اما ضرورت حواس مثالی در عالم مادی نيز بيشتر بود، به همين علت حواس مثالی نسبت به حواس عقلی تا حدی منور ماندند و راجع به اشياء، سلسله علم انسانی به اين حد رسيد که برای حصول علمی، حواس بنيادی تکمیل شدند و در اينجا سلسله علم اشياء بيش از اين گسترش يافت و در نتيجه آن انسان کم و بیش از وجود مطلق غافل شد و در معرفت اشياء چنان غرق گرديد که از ذات خويش نيز غافل شد. به همين علت است که ما بجز آيینه به اسانی قادر به تصور چهره خود نيستيم، اما تصور چيز ديگر را در یک هم زدن چشم می کنيم. اگر ما صدای خود را ثبت کنيم و سپس آن را گوش دهيم، اين صدا برای مان ناآشنا خواهد بود و اگر ما علم نداشته باشيم که اين ثبت صدای من است ، پس بیشتر ممکن است که ما صدای خود را نشناسيم. دليل اين امر اينست که ما از ذات خويش بيرون رفته ايم و در اشيای ديگر محو شديم.

 انفراديت ما چنان در اعيان بيشمار گير افتاده که اکنون ما در اين کثرت بدنبال پيدا کردن جان خويش هستيم. سعی و کوشش معرفت اشياء، بجز رسيدن به خود چيزی ديگری نيست و هنگاميکه ما معرفت اعيان خويش را حاصل کنيم، همين معرفت، غلبه ما را بر اضافات ثابت ميسازد و هنگاميکه اين غلبه حاصل گرديد، ما به انفراديت خويش می رسيم.

نهضت مردم هندوستان و پاکستان برای آزادی خويش که در اين اواخر به پایان رسيده، اکثر خوانندگان آن را ديده اند، نهضتی که اين مردم برضد اجنبيان براه انداخته بودند، آیا سعی برای حصول انفراديت خود نبوده، آیا آنان در زمان اين نهضت انفراديت خويش را محسوس ميکردند؟ هرگز نه! هنگاميکه اجنبی ها رفتند، انفراديت مسلمان متوجه خود و انفراديت هندوها متوجه خود شد. يا هنگاميکه از خلا اجنبی يقين حاصل شد، در آنصورت هر انفراديت موجوديت خويش را احساس کردند.

در اين عالم مادی نيز بعضی از اعيان، دوستان و دشمنان يکديگر شدند. اتحاد و اختلاف اوصاف بنيادی آنان در اينجا از گذشته نيز شديدتر شد. اما آنان نمی فهميدند که علت اين اختلاف و اتحاد چيست؟ تعلق اعيان انسانی با اين عالم سه گانه و حصول حواس سه گانه نيز با وی درجات سه گانه شعور را دادند.

درجه حواس عقلی، لاشعور شد، از حواس مثالی، تحت الشعور شد و درجه حواس مادی از فوق الشعور يا شعور گرديد. به همين شکل از اينها سه زمانها نيز پيدا شدند و تعلق محکم اعيان نيز با آنان پيدا شد؛ گذشته، حال و آینده و به همين شکل در صورت “عين” هر انسان علاوه بر مشابهت به پدر و مادر خويش، يک شکل انفرادی ديگری نيز ميباشد که عين آن بر صفت فطری و ذاتی وی بنا ميباشد که هرگز فنا را نمی پذيرد. صورت پدر و مادر و علاوه بر آن عادات تعلق ساير اعيان، فطری نبوده، اما با عمل پی در پی رنگ فطرت را به خود می گيرد، اما صورت فطری وی، صورت حقيقی وی بوده و بر مبنای تعمير شخصيتش اعمار ميگردد.

حالت سه گانه “عین انسان

در اينجا اکنون ما “عين” انسانی را سه حالت می پنداريم که عبارتند از: “ملکيت”، “انسانيت” و “حيوانيت”. در اين سه حالتها، حالت وجودی انسان “انسانيت”می باشد و بقيه دو را بايد بدرقه آن پنداشت. اين دو حالت برای وی فطری و وجودی نه، بل عارضی بوده، اما بدليل همراهی برای زمانها، رنگ فطری را به خود گرفته است. در اين دو “ملکيت” معاون و دستیار “انسانیت” بوده که ما دراين باره در فصلهای گذشته بحث کرديم.

“ملکيت” پرتو آن اعيان بوده که در بين وجود مطلق و اعيان عالم مجرد، يعنی فکر و عقل ميباشد و اثر آن هميشه بر اعيان می افتد، اين اثر چه ميباشد؟

به اعيان، شعور و تاثر هستی حقيقی اش را ميدهد، پرتو آن اعيان ملکی که در اين عالم مادی بر اعيان می افتد، اعيان در عالم مثالی و مادی نيز وجود مطلق را احساس می کنند. علیرغم اينکه در عالم حيوانی يعنی مادی، عين انسانی از وجود حقيقی خويش بسيار دور رفته است و در جستجوی اشياء چنان غرق بوده که از وجود حقيقی خويش غافل ميباشد، اما در آن حالت نيز گاهی احساس وجود مطلق ميکند. آن ملحدينی که از وجود خداوند برزگ، بطور مطلق منکرند و گاهی به علت پرتو ملکيت، در تصور وجود مطلق مشغول ميشوند، علتش اينست که طوفان حيوانيت با سکون آشنا ميشود، پس آیینه ذاتی “عين” انسانی، درخشندگی پيدا ميکند، پرتو ملکيت هميشه بر وی می تابد، اما در غلبه حيوانيت، نور آن را نمی تواند احساس کند، ولی اکنون آن را احساس ميکند، بر خود من نویسنده نیز پنج سال چنین گذشته و کيفيت امواج الحاد را احساس کرده است.

بعضی از مادیون چنين تعبير ميکنند که اين در لاشعور ما از نياکان و پدران مان آمده است، در بين آنان هر کداميکه خالق هستی را قبول داشته، به همين علت گاهی بطور لاشعور به تصور ما نيز می آيد.

اما پاسخ آنان بطور بنيادی صحيح نمی باشد، البته انتقال عادات نياکان و پدران در فرزندان درست است، که به اين مسله خواهيم پرداخت، اما حقيقت اينست که اين پرتو ملکيت ميباشد، که احساس وجود حقيقی اش را به هر انسان ميدهد.

و اما در پاسخ به مادیون، آنان خودشان فکر کنند که اگر تصور خالق در لاشعور آنان از نياکان و پدران آن منتقل شده باشد، پس از چه کسی به نياکان و پدران رسيده؟ به اين صورت اگر اين سلسله را ما تا ابتدای آن ادامه دهيم، در می يابيم که صدور اين تصور، حتما از يک جایی اغاز شده است، که ملکيت ميباشد و گر نه مادیون فکر کنند که در اين جهان در هر انسان اين تصور است يا نه؟ هيچ انسان ملحد يا غيرملحد را نمی توان يافت که به وی گاهی در مورد خدا تصور نيايد، پس از اين به اثبات ميرسد که خالق محسوس بوده و حقيقت اعيان انسانی ميباشد، سرچشمه تمام اعيان خود اوست، تمامی اين قطره ها از بحر اوست، تمام درخت اين هستی و اجزای اين درخت، مظهر آن بذر بوده، اگر ذايقه و رنگ مسکه از شير جدا باشد، اگر ماست و پنير و دوغ بنا به دارا بودن ذايقه متفاوت برای خود هستی جدای را اعلان ميکند و وجود حقيقی و يا طبيعت آن می تواند از اين انکار کند که آنان فرزند شير ميباشند، يقنا نه، پس بيايد اکنون که انسان در اين جهان انفراديت خويش را حاصل کرد، بر وی از طرف وجود مطلق چه مسووليتهای گذاشته شده؟ و او کدام یک از اين مسووليتهای را انجام داده است.

 

باب سوم

آغاز حیات انسانی

علمای طبيعت دراين باب تحقيقات عميق و مفصل را انجام داده اند، من دانشجو طبيعیات نيستم و نه تا به حال به آن علاقمند شدم، اما اينقدر می توانم بگويم که عقل انسان امروزی درباره زندگی گذشته انسان، می تواند خیلی فکر کند، می کند و خواهد کرد و انسانها در هر زمان، به دليل عقل، فکر و شعور، درباره تفحص ساختار سکونت و سازمان و ضروريات معيشت انسان گذشته کشفيات زيادی نموده و خواهد کرد.

عقل بر اين قايل است که انسان ابتدایی اين جهان حتما از لحاظ عقلی طفل بوده، چون تجربه وی ابتدایی بوده، اما اين هرگز به اين معنی نيست که انسان بلقوه عاقل نبوده. عقل جوهر هستی بوده که هيچ وقت زياد و کم نمی گردد و به هر مقدار که تجلی عقل به وجود انسان آمده، به همان مقدار میتواند از آن بر روی جهان کار بگيرد. در آن زمان شعور انسان از ديگر حيوانات کمی بالاتر بوده و انسان نيز برهنه بوده و در غارها زندگی ميکرد و از نظر زبانی نيز از طريق اشارات و صداهای گوناگون احساسات مفهوم را افاده ميکرد. با سپری شدن زمان و در عرصه تکامل، انسان هر چه پيش میرفت، از صداهای آن حروف پيدا می شدند که مترجم احساسات وی بودند و اينرا يک حقيقت بايد پنداشت که در آن زمان زندگی انسانها انفرادی بوده، اما به طور فطری، انسان تنها زندگی کردن را ترجيح نمی دهد، وی منتظم جهان است و در فطرتش استعداد ساختن تمدن و مدنيت وجود دارد. اگر انسان بطور مشترک با هم زندگی را اختیار نمی کرد، چگونه ميتوانست در مقابل جانوران جنگلی و انسانهای ساير کشورها در امان بماند و اگر در زمينه ساختن ابزارهای خورد و نوش ، سرپناه و غارها به يکديگر ياری نمی کردند، پس چگونه زندگی آنان در امان می بود؟

در اين باب “موسيو ستالين” نيز انگاشته که جامعه ابتدايي انسان نمونه ای از “اشتراکيت” بوده، چون آنها مجبور بودند بعلت مصون بودن در مقابل جانوران جنگلی و تهاجم های انسانهای ساير کشورها، با هم زندگی کنند، وسایل معيشت را با هم تهيه کنند، تفصيل ان در نظريه زعامت خواهد امد.

اين اثر همان استعداد فطری بود که صانع فطرت در وی گذاشته بود و به همين علت، انسانهای هر قسمت از اين جهان با يکديگر هم جا شدند و کشتی زندگی را مشترک به پيش بردند و اين زمانی بود که در فطرت انسان سادگی و تقدس بود، آنان با همديگر متحد بودند و با هم زندگی ميکردند.

اين دليل فطری و وجدانی اين امر است که انسانهای جهان اگر اکنون هم تلاش کنند، می توانند با اتحاد و اتفاق زندگی کنند، چونکه فطرتا در نوع بشر هيچ اختلاف وجود ندارد، اما اکنون اين امر، به خاطر اين مشکل به نظر ميرسد که ضروريات، افکار ، روحیات و حتی عقايد انسانها کاملا از هم جدا ميباشند. تا زمانیکه در این باب یک نهضت براه نیفتد که بر فطرت استوار باشد، اتحاد انسانها ناممکن است.

علیرغم اينکه از هر گوشه از جهان نداهای انسانيت به گوش ميرسد، اما در عمل انسان دشمن يکديگر و تشنه خون يکديگر میباشد. علتش اينست که انسان در فطرت خويش با خود يک صفت را آورده و آن اينکه انسان برای خود خواهان ملکيت انفرادی ميباشد. چونکه به طور فطری هر انسان خواهان اقتدار بر انسان ديگر است.

قانون اضداد

 در هر نکته اين دنيا، هر جاييکه بين دو انسان تعلق بوجود آمده باشد، به طور شعوری و يا غير شعوری، جدل اقتدار بر يکديگر نيز در آنان پديدار شده است، که درنتيجه، حتما يک انسان موثر و ديگری متاثر شده است. علت اين امر اينست که در جهان، قانون اقتدار جاری بوده و بدون آن، اين کارخانه عظيم اين جهان قادر به حرکت نبوده. در حقيقت تمامی اضداد در تلاش وصال با يکديگرند، يا به عبارت ديگر عاشق و معشوقه بوده، که برای يکجا شدن با هم، يکديگر را تعقيب ميکنند و ماداميکه اين تلاش و تعقيب به طور فطری باشد، در آن اعتدال بوجود ميايد و به دليل همين اعتدال به يکديگر واصل ميشوند و از همين وصلت زندگی بوجود ميايد.

قانون تضاد به ما نشان ميدهد که همه عناصر و نیروها در اين جهان  برای خود يک ضد دارد و در بين هر دو عنصر جنگ دفع و جذب جريان دارد و از همين جذب و دفع حرکت و قوت بوجود ميايد و از همين حرکت و قوت زندگی بوجود می آيد، يا به عبارت ديگر، آن اضداد که مخالف يکديگر به چشم می خورند، در نظام معتدل قدرت چنان با هم يکجا و کمک کننده ميشوند که در تمام کارخانه کاينات تناسب و توازن بوجود ميايد. يعنی علیرغم اختلاف، همه اين کثرت چنان در يک وحدت شکل می گیرد که در آن جدل و نزاع به چشم نمی خورد.

کسب اين حس اقتدار و ملکيت انفرادی در انسان به شکل حرص پديدار گشت و چونکه در ابتدا تحت تاثير حيوانيت بود، به همين علت با نمودن حرص پی در پی چنان پخته شد است که از رای عقل نيز بغاوت کرد و به هر شيوه که ممکن بود، برای کسب ملکيت انفرادی و اقتدار از آن دريغ نمی ورزد.

و امروز نيز چنين است که از هيچ چيزی دريغ نمی ورزد، به همين علت، داروین دانشمند طبيعيات نظريه خويش را چنان ابراز کرد که اطلاق آن کاملا در حيوان ميشود، چون در خود ايشان هم موج حيوانيت جريان داشت. و اين بود که زور، ضعيف را محو و فنا ميکند، ماهيان بزرگ ماهيان کوچک را می خورند. داروين به انسان خبر داد که برای زندگی کردن بايد زندگی ضعف را پایان بخشيد. چه کسی می تواند بگويد که اين نظريه ترجمان حيوانيت و بهيميت نيست؟ چه کسی می تواند بگويد که نظر داروين به حيثيت حقيقی انسان رسيده بود؟

آشکار است که در اين باب دانش داروين يک خيز بزرگ زده بود و ديگر اينکه ايشان به وجود خالق هستی قايل نبود و کاينات را يک شی تصادفی می پنداشت که فاقد هرگونه مقصد و غايت است و انسان را نيز مانند ساير حيوانات يک حيون برهنه تلقی ميکرد و معتقد بود که انسان نيز مانند ساير حيوانات، زمان زندگی خويش را سپری خواهد کرد و بعد از مرگ هيچ آینده ای ندارد، پس چرا اين دو روز زندگی خود را در در لذت و اقتدار سپری نکند؟ ايشان بُعد حيوانی انسان را ديد اما بُعد انسانی و ملکی از وی پنهان ماند، به همين علت گفت که اين قانون ازلی طبيعی است، که قوی، حتما ضعيف خواهد شد، به همين علت است که بعضی از حيوانات و انسانها برای اطفال کوچک خود را قربانی ميکنند.

لکن داروين عنصر انسانيت انسان را به طور کامل درک نکرده بود، فکر نکرده بود که در دنيا چقدر لشکرهای بزرگ به ياری و کمک لشکرهای کوچک شتافتند و امروز مسلمانان ثروتمند، برای مستضعفین، انجمن هایی را تشکيل ميدهند. به قانونی که داروين بدان اشاره کرده بود، قانون حيوانيت است و ماداميکه بر انسان، حيوان حاکم باشد، هميشه فرد زورمند، به فرد ضعيف ظلم خواهد کرد، اما در جاييکه تصرف عقل و انسانيت باشد، در آنجا هر چيز در رشد انفرادی خويش آزاد خوهد بود و در اينصورت است که انسان قادر است که نماینده صحيح خالق خويش باشد.

اگر انسان بر قانون داروين و دوستان و همفکرانش حرکت کند و از آن يک اصل بسازد و در هر گوشه از اين جهان بر آن عمل کنند، تصورش را بکنيد چه حالتی بوجود خواهد امد، اگر اين قانون درباره انسان درست ميبود، امروز انسان جنگلی ميبود و از تمدن و فرهنگ چنان به دور بود طوریکه در گذشته از ان دور بود .

چنين به نظر ميرسد که داروين از روح انسانی آگاه نبوده، چونکه هر انسان از انفراديت خویش محفاظت ميکند و در راه خويش هيچ گونه مانع و خار را تحمل نمیکند و اگر کسی راهش را ببندد با آن به نزاع بر می خیزد. نه تنها به انسان، بل خالق نیز به هرچيز در اين جهان برای محفاظت خود يک اسلحه داده و تا اکنون که در دنيا بر انسان، حيوانيت حاکم است، نظام پر از امن و طبق مدعا افراد تا هنوز بوجود نیامده است. اما اينطور هم نيست که انسانيت کاملا از بين رفته است در هر زمان خداوند چنان انسانهایی را پيدا ميکند که به نوع انسانی، پيغام انسانيت را ميدهد در اثر فداکاری ها و تلاش آنان گاهی در دنيا نور انسانيت و امنيت بوجود ميايد، به اين افراد نبی، رشید و مصلح می گویند و به برکت همين انسانهای پاک و مقدس، گاهی انسان از برآورده ساختن تقاضای حيوانيت سر باز می زند.

شکل گیری جامعه انسانی

به همين شکل انسانها رشد می کردند و آنعده انسانهایی که دارای خون مشترک و زبان واحد بودند و طرز زندگی یکسانی داشتند، همه شان بعنوان يک قوم ناميده شدند و به همين شکل اقوام زيادی از انسانهای جهان شکل يافت. بدون اين، پيشرفت نيز ممکن نبود، چون از زبانهای زياد تمدنها و فرهنگهای مختلف بوجود می آیند و علوم و فنون زياد نتيجه تمدنها و فرهنگ های متعدد می باشد. به همين امر قرآن نيز اشاره کرده و می گويد:

يَا أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْنَاكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَأُنْثَى وَجَعَلْنَاكُمْ شُعُوبًا وَقَبَائِلَ لِتَعَارَفُوا إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقَاكُمْ إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ خَبِيرٌ (حجرات/۱۳) = اى مردم ما شما را از مرد و زنى آفريديم و شما را ملت ملت و قبيله قبيله گردانيديم تا با يكديگر شناسايى متقابل حاصل كنيد در حقيقت ارجمندترين شما نزد خدا پرهيزگارترين شماست بى‏ ترديد خداوند داناى آگاه است.

از اين معلوم ميشود که منشاء خالق نيز چنين بوده تا که يک نوع انسانی را در اقوام مختلف تقسيم کند، چون در اين آيت که کلمه ((لِتَعَارَفُوا)) بکار رفته يعنی اينکه يکديگر را بشناسيد، منظورش تنها معرفت اشخاص نيست، بل به معرفت کل و مفهوم عظيم اشاره ميکند که از يک قوم به هيچ وجه قابل حصول نبود.

اگر در انسانها اين همه برتری ها و تمایلات نمی بود، امکان بوجود آمدن اين همه علوم نبود. اگر کسی در صدد اين برآيد که تمامی اقوام اين جهان را به هم يکجا کنند و هيچگونه امتياز در بين آنان باقی نگذارد و اختلافات موجود در فرهنگ، تمدن و زبان را بخواهد از بين ببرد ، در اين امر هرگز موفق نخواهد شد، بل برعکس در جهان منجر به اختلافات شديدتر خواهد شد و تمامی اقوام برای حفظ انفراديت خويش دست به نبرد خواهد زد و اين يک حقيقت است که مخالفت با قانون فطری، نزاع را بوجود می آورد.

در زندگی ابتدایی جهان که در آن وجود انسانهای گوناگون پديدار شد و سپس انفراديت هر قوم بوجود آمد، پس در هر قوم برای پيشرفت و محفاظت افراد نياز به نظام بود که در آن برای قدرت يک محل و محور موجود باشد و تمامی قدرتهای کوچک به آن راجع باشد، به علت اينکه اگر قدرت در بخشهای مختلف تقسيم شود، تصادم و رويارويی هميشگی بين انسانها جريان خواهد داشت و اگر يک مرکز برای چنين قدرتی بوجود آيد، اين تصادم از بين خواهد رفت.

ضرورت اين نظام تنها برای محفاظت افراد بوجود آمد، چون در زندگی اجتماعی، غايه شادمانی و صلاح زندگی انفرادی تدوام می يافت.

طوری که قبلا نيز ذکر شد، اين فطرت انسانی است که ميخواهد بر ساير انسانها حاکم شود، بر ديگران تفوق يابد و انسان در اين راستا پر از تجسس و تلاش می باشد. وی بر ظاهر اشياء قانع نمی شود، چون ميخواهد به غايت هر چيزی برسد. در زندگی ابتدايی، انسان قادر نيست تا در خواسته های فطری خويش توازن را بوجود آورد، چون حيوانيت اش بر وی غالب ميباشد و برقراری توازن کار انسانيت و عقل است، نه از حيوانيت و شعور محض.

در دوران کسب اقتدار، از اين حيوانيت غالب، حس حرص و  استثمار بوجود می آيد، به همين علت به يک فرد ضروت احساس ميگردد تا محل قدرت شود و تمامی قدرتهای جامعه به او راجع باشد، با اينکار انسانها قادر خواهند بود تا برمبنای فطرتهای بنيادی خويش، در امن و امان پيشرفت کنند.

در اين صورت اگر يک انسان بخواهد بر ديگری اقتدار حاصل کند، پس هم به شکل قانونی و جبر و هم ظلم نمی تواند بر ديگری مقتدر گردد. در بين اضداد، برزخ اعتدال بوجود خواهد آمد و بدين شکل تمامی انفراديتها، استعداهای فطری خويش را بروز خواهند داد، همين اظهار استعدادهای گوناگون، تضمين کننده پيشرفت جهانی و روشن سازی ذهن انسان می باشد.

در جامعه که ذهن تنها در احاطه چند تا اصول خاص انسانی باشد و به انسانها طبق استعدادهای فطری شان اجازه فکر کردن داده نشود، در اينجا به طور حتمی دو حالت بوجود می آيد: يا اينکه استعداد فطری انسانی آن جامعه و قوم فلج ميگردد و تدریجا مجبور به پذيرفتن غلامی و بردگی ديگر اقوام خواهد شد و يا اينکه در آن بغاوت و شورش شديد و بحران بوجود می آيد. عامه مردم قيام خواهد کرد و از صاحبان قدرت، اقتدار را به زور خواهد گرفت و آنان را از تخت اقتدار دور می کنند، چون جامعه برای محفاظت و پرورش افراد بوجود می آيد و زمانی که افراد احساس کنند که محفاظت و پرورش آنها، آنچنان که می بايست انجام شود، صورت نمی گيرد، پس آنها مجبور به شورش ميشوند.

 از اينجا به اثبات ميرسد که در تمدن، فرد اهميت دارد نه جامعه. روی اين فلاسفه ها نيز پرداخته اند که فرد برای جامعه است نه جامعه برای فرد. به همين علت در زمينه پرورش کودکان، حکماء و دانشمندان با هم اختلاف کردند که پرورش آنان را والدين کند يا جامعه و در والدين نيز بيشترين حق پرورش کودک به چه کسی ميرسد.

بعضی دانشمندان اين حق را به والدين ميدهد و بعضی تنها به پدر و بعضی اين حق را جامعه ميدهد. اما امروزه نظر دانشمندان اينست که اين حق به پدر ميرسد و آنعده از دانشمندانی که اين حق را به جامعه ميدهد، استدلال شان اينست که جامعه پدر حقيقی ميباشد. چون در شوروی کمونیستی امروزی نيز بدين عمل ميشود. در “اسپارتا” نيز بيشترين دوران پرورش به عهده دولت ميباشد و بسياری از فلاسفه های يونان نيز طرفدار اين نظريه بودند و حتی اينکه سقراط نيز شديدا طرفدار اين نظريه ميباشد.

اما در اين نظريه اخير به انفراديت انسان هيچ توجه صورت نگرفته است. دولت طبق هدف خويش کودک را پرورش خواهد کرد، اما بدين شيوه استعداد فطری کودک هرگز بروز نمی کند. طوری معلوم ميشود که طرفداران اين نظريه آنعده دانشمندانی باشند که فطرت انسانی را يک آیینه صاف می پندارند، که بر آن هيچ نقش نيست و هر نقش را که اينها بخواهند ميتوانند روی آن بکشند، يعنی اينکه در فطرت کودکان هيچ چيز نبوده، چيزيکه به آن آموزش داده شود، همان را ياد می گيرند و هر نقشی که در ذهن وی ترسيم گردد، به همان شکل شخصيت اش شکل می گيرد. اما حکمای زیادی مخالف اين نظر هستند که در باب پرورش به آن خواهيم پرداخت.

اگر ما به حقيقت بنگريم، در می يابيم که وجود فرد قبل از وجود جامعه میباشد، چونکه جامعه و حکومت از افراد تشکيل ميگردد، پس در اين حالت نخست تکميل انفراديت افراد لازم ميباشد و بعد از آن جامعه.

در نخست باغبان هر درخت را بطور مجزا پرورش ميدهد و زمانی که هر درخت با امتياز انفرادی خود تکميل گردد، به آن باغ ميگويند. اما در جاييکه باغبان نباشد، هر درخت خودش خود را پرورش ميدهد و دليل اين امر اينست که ريشه درختان جنگلی از درختان باغ به مراتب محکم تر و درازتر ميباشند، چون درختان جنگلی در جستجوی آب، ريشه های خود را درازتر ميکنند، ليکن برای درختان باغ اين ضرورت احساس نمی گردد و ريشه های آن مانند درختان جنگلی درازتر نمی باشند.

در اينجا يک پرسش به ميان می آيد، اگر پرورش کودک را پدر و مادر يا جامعه به عهده ميگیرد، پس لازم است که پدر و مادر و جامعه پرورش آن را طبق اصول خود پرورش خواهند کرد و نمی توانند که کودکان را در فطرت حيوانی خويش آزاد بمانند، همانطوريکه جانوران جنگلی برای رشد آزاد می مانند و نتيجه اين خواهد بود که يقينا حيوانيت آنان غالب خواهد بود و همه در استثمار يکديگر مشغول خواهد بود.

 اگر تحت پرورش اصول پدر و مادر و يا جامعه قرار بگيرند، اين امر بطور غالب مخالف استعداد فطری اکثريت کودکان خواهد بود، در اين صورت در آینده اين کودکان چنين جامعه ای ساخته نمی شود که برای مدتی زيادی دوام بياورد، در اين صورت نيز مانند حالت اول يک نقض بوجود می آيد، راه حل اين امر در چيست؟

در اين باره در فصلهای آینده بحث خواهد شد، اما در اينجا فقط همين قدر می توانم بگويم که جامعه کامل و مقدس از انسانهایی ساخته ميشود که در پرورش آنان عنصر انسانيت بر حيوانيت و ملکيت آنان غالب باشد و ملوان کشتی فطرت آنان آدميت باشد، چونکه از انسانيت عقل بوجود می آيد و عقل مربی فطرت است. انسانيت هيچگاه فطرت را در چنگال حيوانيت نمی گذارد، بر فطرت حيوانيت انتقاد ميکند و اين اجازه را به آن نمی دهد که عيناً بعنوان اصل خود، برای عمل آزاد باشد، چون مزاج انسانيت طوری است که بر هر چيز انتقاد می کند و بعد از انتقاد آن را می پذيرد و از آن کار ميگرد. اگر اين انتقاد و ترميم خصلت نوع انسانی نمی بود، انسان تا به حال به کلی مانند جانور باقی می ماند. انسان های مترقی امروز تامل کنند که چرا آنان برهنه زندگی کردن را ترجيح نمی دهند، چرا ناخن های خويش را نمی گذارند که دراز شوند؟ و به همين شکل موهها. چرا بعضی از انسانها با داشتن ضرورت زياد، بعضی از خواهشات فطری خويش را گاهی برآورده نمی کنند، با وصف اينکه در برآورده ساختن آن قادرند. به شما بهتر معلوم است که اگر به کسی ناسزا گفته شود و آن فرد با داشتن توانايی انتقام، باز هم صبر ميکند، چرا؟ آیا آن فرد عصبانی نمی شود؟ يقينا عصبانی ميشود و وی اگر مغلوب فطرت حيوانی و طبيعت خويش گردد ، پس حتما پاسخ آن ناسزا را با ناسزا گفتن می داد و با آن به ستيز بر می خاست، اين نتيجه غالب بودن عقل و انسانيت است و همين چيز امر حقيقی و منتظم است، همين انسانيت و آمريت يا استخلاف وی، منشاء خالق اوست و خالق از انسان در دنيا همين چيز را می خواهد.

هر جامعه و افراد آن که پرورش آنان با اصول فطری صورت گرفته باشد و در روشنايی انسانيت با آموزش عقل، معيار انسانيت را کامل نموده باشد، جامعه موفق خواهد بود. شکی نيست که در جامعه ممکن افرادی هم باشند که فطرتا بد باشند و اين امر اصلا امکان ندارد که در اثر پرورش، همه افراد جامعه صالحان و صاحب اخلاق نيکو خواهند شد، به همين علت ضرورت ساختن جامعه بوجود آمده و در هر جامعه ضرورت قانون و محافظين قانون به چشم ميخورد که افراد بد اين مجال را بدست نياورند تا مانع پيشرفت سايرين شوند و بر کسی ظلم کند. به اين موضوع بطور مفصل در مباحث آینده خواهيم پرداخت.

زندگی قبیله ای انسان

ما اينرا گفتيم، هنگاميکه انسان به زندگی قبايلی رسيد، برای محفاظت افراد به يک فرد يا افرادی ضرورت احساس ميگرديد که محل قدرت باشد و تمام ساير قدرتهای جامعه به آن راجع باشد. در بعضی از کشورهای جهان تا به حال نيز در بعضی از اقوام زندگی قبايلی وجود دارد. اينها مردمانی هستند که تا کنون به زندگی مدنی نرسيدند، اما از زمان پيشرفته چنان متاثراند که در سعی و تلاش بسوی زندگی مدنی مشغول اند.

در ملت پشتون نيز بسياری از اقوام زندگی قبايلی دارند، که در آن جرگه نيز وجود دارد، اما جرگه چنين نيست که تمامی قدرتها به آن راجع باشد، گاهی چنين نيز ميشود که يک خاندان مخالف جرگه همه اقوام ميشود، به برج های قلعه های خود بالا ميروند و بر جرگه حمله می کنند. اين جرگه ها اکثرا از ملاها، سيد و ساير استانه داران قوم تشکيل ميگردند، که گاهی مورد پذيرش قرار ميگرند و گاهی هم نه. در مناطق قبايلی فرد محفاظت خود را خودش ميکند و به همين علت است که احساس مسووليت بيش از حد، از وی يک سرباز جفاکش، غيرتی و دلاور ساخته است. بعلت زندگی در فضای آزاد، ذهنش کاملا روشن ميباشد و سلسله معيشت خويش را به نحو احسن به پيش ميبرد، مثالش مانند آن درخت جنگلی ميباشد که در جستجو آب ريشه های خود را تا بسيار دور به پيش برده است، به اين طريق وی نه تنها غذا خود را به دست مياورد، بل دراز شدن ريشه آن وجود خويش را نيز قوی تر ميسازد.

بالاخره انسان از زندگی کردن در غار به زندگی قبايلی رسيد او از زندگی قبايلی به زندگی مدنی رسيد. يقينا در غار تصور جامعه نبود و در آنجا افراد محفاظت خويش را خودشان ميکردند، در زندگی قبايلی ضرورت جامعه احساس گرديد و ضرورت ابتدايی آن در شکل جرگه پديدار شد، اما تا کنون حيوانيت غالب بود و اين صدای انسانيت را بطور کامل احساس نمی کرد. در زندگی مدنی ضرورت جامعه بيشتر احساس گرديد و جامعه شکل گرفت، اما بنيادهای هر جامعه بر اساس حيوانيت بنا شده بود و به همين شکل طرزهای مختلف درست ميشدند و دوباره فنا ميشدند.

 ارسطو ميگويد:” تا ماداميکه حرص و طمع بر انسانها غالب باشد، بعضی از چيزهای خوب را نيز ترک میکند و هيچ حرمتی برای آن قايل نيست و تنها آن را خوب ميپندارد که در راستای هدفش باشد، اما اين حرص پایان يافتنی نيست و وی به بدی و بداخلاقی مبتلا ميسازد. “

 

علت فرسوده و فنا شدن تمدنها و نظامها

 و علت اين امر اينست که اگر پرورش انسانی نيز صورت گرفته باشد، آنهم تحت حيوانيت بوده و اين تربيت ناقص است و به همين علت پايدار نمی باشد، چون برمبنای خواسته های انسانی صورت نگرفته است، به همين علت است که از نظام اشتراکی ابتدايی گرفته تا، برده داری ، فیودالزم و سرمايه داری و تا نظام اشتراکی موجود، در هر نظام حيوانيت غالب بوده و در دوران اين نظامها اکثرا چنين مصلحين پيدا شدند که انسانهای جهان را بر رفتن بر راه انسانيت راهنمايی کردند و تا زمانی هم انسانها بر رهنمودهای آنان عمل کرده است و برای اندک مدتی امنيت و خوشحالی نيز بوجود آمده است، اما حيوانيت مجددا غلبه کرده و نظام نماینده انسانيت را از بين برده است.

 علت اين امر اينست که بعلت قدرت حيوانيت، وجود انسانی، توانايی اينرا نداشت که يک نظام فطری انسانی را برای يک عمر جاری نگه دارد. در اين باب فلاسفه مغربی نيز انگاشته اند که چه گونه وجود انسانی با تغییر پی در پی پير ميشود، به همين شکل هر تمدن و نظام نيز بايد پير و فرسوده شود. اما در اين اصل يک اشتباه اساسی وجود دارد و آن اينکه تا زمانيکه انسان به نقطه انسانيت نرسيده باشد و بر آن محکم نه ايستد، پس يقينا مانند جسم آن، نظام ساخته خودش نيز پير و فرسوده خواهد شد. اما آن نظامی که به طرز فطری و طبيعت انسانی بنا شود، در آن نظام هيچگاه تغییر بنيادی به وجود نخواهد آمد، انسانها پير ميشوند و فنا می گردند، اما نظام آن فنا نمی شود.

 در فضا، اين اجرام بيشمار را بنگريد در نظام آنان هيچ فتور بوجود نمی آيد، به خورشيد بنگريد، دور تا دور خود چگونه نظام را بوجود آورده و ستاره های گردش گر دور آن چگونه از آن متابعت ميکنند و چگونه حیات از مرکز خورشيد به اين ستاره های تابع ميرسد؟

انسانی که از نظر طبيعت، شعور و عقل يک مخلوق جامع ميباشد، چرا تا کنون نتوانسته است جامعه ای را بسازد که بعنوان نظام طبعی و شعوری و بعنوان طبيعت عقلی و انسانی باشد. علیرغم اينکه وی بدين امر اگاه است که منصب حقيقی اش انسانيت است و اينرا درک ميکند که يک انسان به انسان ديگر نمی گويد که: شما از اينجا بلند شويد تا من بنشينم.

فطرتا او برای هر انسان به حق زندگی آزاد قايل است. در اصول هر جامعه انسان، انسان دوستی و حق خود مختاری مورد پذيرش قرار گرفته است، اما هيچ جامعه بر اين عمل نمی کند و بر ضد آن در حرکت است و برای عمل استثماری و استعماری خود دلايل گوناگون را نيز ميسازد، چرا؟ چيزی بسيار واضح است که از حرص و طمع خود مجبور است، و در قبضه حيوانيت است، چيزيکه اقتضای انسانيت باشد، آن را تظاهر ميدهد، لکن در عمل آن کاری را انجام ميدهد که مقتضای حيوانيتش است. داد می زند که انسانيت پيشرفت زيادی کرده است، به آسمان رسيد، به گونه ای از مذهب انکار میکنند و می گویند که مذهب حقیقی انسانیت است و سایر مذاهب دامهای فریبنده میباشند. در زمین سود نبردند، امروزه به مهتاب نیز میروند تا در آنجا نیز حکومت بسازند، چون در اینجا به نوع خود این خوبی را کرد تا برای نابودی آن بمب اتوم و هایدروجن را ساخت و بهانه صعود به مهتاب، موشکهایی را ساختند که میتوانند از راههای بسیار دور سایر کشورها را نیز با این بمب های کشنده مورد هدف قرار دهند. خون مستضعفین را مکیدند و عجیب تر اینکه تمامی این کارها را بنام انسانیت انجام دادند. اکنون به سوی مهتاب نیز می روند تا مخلوقات آنجا را نیز استثمار کنند، لکن حقیقت اینست که همه این موشکها یک روزی بدست یک انسان حقیقی این جهان خواهند افتاد و این انسان ظالم را از بام حیوانیت پایین خواهد کرد. سرنوشت وی مانند آن شمع، بسیار نزدیک است که در هنگام خاموش شدن به شدت شعله ور میشود، چون اکنون ذهن انسانی در حال رسیدن به نقطه کمال است و انسانیت حقیقی با تمام رنگینی هایش در حال گسترش است. انسان حیوانی امروز، این حادثه آینده را محسوس کرده است، به همین خاطر نیز به عمل خود شدت بخشیده است، اما زمان خاموش شدن آن بسیار نزدیک است، سحر به آن گوشه از کوه آینده نزدیک، خندان در حال آمدن است و تیرهای تشنه لب آن برای هر قطره خون این هیولای حیوانیت در حال آمدن هستند و این حقیقت است که بالاخره شب به پایان میرسد و سحر فرا میرسد.

اگر ما کمی خود از احساسات رها کنیم و تامل کنیم که درباره زندگی عملی بین انسان ابتدایی و موجوده چه تفاوتی وجود دارد، در می یابیم که هیچ تفاوتی وجود ندارد. در گذشته روشهای که آنان از حیوانیت بکار میبردند، اکنون تنها روشها را تغیر دادند، عملش از گذشته ظالمانه تر شده، اکنون در رنگ فرهنگ استثمار میکند و زهر را در شربت میدهند. اکنون که زورمند به مستضعف ظلم میکند دلیلش اینست که این مستضعف غیر متمدن بوده و مستلزم آموزش متمدن میباشند و می گوید وجود این قوم صد راه پیشرفت من است و شاید به دشمن من کمک کند.

اکنون که فرانسه بر مسلمانان الجزایر چنین قیامتی را به پا کرده ، از کسی پنهان نیست، بسیاری از ملتهای جهان فرانسه را محکوم میکند اما تنها به زبان، اگر از یک عضو ملل متحد بپرسید، ایشان از فرانسه اعلان بیزاری می کند، اگر در این باب از کمک کردن به انسانهای الجزایر بپرسید، می گویند که این مساله داخلی فرانسه میباشد.

مثال الجزایر برای خواننده ها کافی بوده، اگر خواننده کمی تامل کند، چنین ملت های زیادی در ذهنش خطور میکند که به شکل غیر فطری محکوم شدند، صاحبان قدرت مانند بند کفش، گردنهای آنان را در پاهای خویش اسیر کرده است و حلقوم آنان را چنان خفه کرده که حتی نمی توانند فریاد بزنند.

در این باب وجود ملت پشتون در پیش روی ماست، که انگلیس با آنان چه کرده است و چقدر به بخشهای مختلف آن را تقسیم نموده است و قدرت واحد آن را چنان در هم شکسته که اگر در مدت قرنها مجددا به جای خود بگردد شکر گزار باید باشند.

پیامد این حرص حیوانی انسانها اینست که در دنیا تعلقات بین الاانسانی حالت خوشگوار را به خود نمی گیرد. اگر ملتهای جهان به حدود جغرافیایی خود قانع میبودند و در موجهای حرص و هوس غرق نمی بودند، تمامی ملتها در امنیت و خوشحالی بسر میبردند. باری تعالی برای هر ملت در محدوده جغرافیایی خود آنان سازوسامان زندگی را فراهم نموده است و چنان به حکمت، این ملتها را جا بجا کرده اگر یک ملتی در سلسله ضروریات خود محتاج به یک ملت دیگر باشد، آن ملت دیگر نیز برای یک چیز محتاج این ملت میباشد، تا هر دو پله های این تمدن متوازن باشند و در جذبه حرص، بطور نامجاز استثمار نکند.

اگر این اصول بعضی از فلاسفه ها درست باشد که هدف تمام تلاشهای زندگی تنها لذت و راحت باشد و هر چیزیکه انسان انجام می دهد، برای راحتی و لذت خود انجام می دهد، اکنون دانشمندان کمی تامل کنند که انسان برای راحتی و لذت خود لذت و راحتی دیگر انسان را تاراج میکند و با این کار از لذت و راحتی فاصله گرفته است. به اندازه ای که انسان پیشرفت مادی نموده است، برای خود پریشانیها را فزونتر کرده، علتش اینست که وی این پیشرفت را برای بهبودی انسانیت نه بل برای یک ملت و یا قوم ویژه ای انجام داده است و در مقابل دیگر اقوام نیز برای محفاظت از خود همچنین آمادگیهایی را نیز گرفته است، اکنون تنها به روشن نمودن یک کبریت فرصت مانده، جهان به شکل یک بمب برای ترکیدن آماده است، می بینیم که چه میشود.

باب چهارم

تربیت انسانی

 قبل از اینکه ما درباره تربیت تابان و درخشان انسانی یک تصوری را ارایه کنیم، لازم است تا مختصرا وجود انسانی را بررسی نماییم. گر چه در این باب در فصلهای اول و دوم نیز چیزهای گفتیم، اما در باب بعدهای نفسانی، فطری و عقلی وجود انسانی وضاحت نه دادیم. من معتقد نیستم که انسان مانند سایر حیوانات تنها یک موجود مادی است و بس. من قایلم که انسان بالاتر از مادیت است (مادیت در عرف عام گرفته شود) و در وجود آن سه عناصر کار میکنند: عقلی، مثالی و مادی. مالکیت  انسانیت و حیوانیت، عقل کل نفس کل و طبع کل.

خالق وجود انسانی، که به انسان چنین صفات والایی را عطا نموده است، تنها بدین دلیل است که بتواند مخلوق دیگر را تربیت و از آن محفاظت کند و برای هر چیزی چنان محل و موقع را پیدا کند که وی در زیر صفات انفرادی خویش تکامل کند و در حصول یک زندگی موفق و روشن برایش آسانی بوجود بیاید. بعلت اینکه تا زمانیکه از انفرادیت به شکل درست محفاظت به عمل نیاید اجتماعیت به معنی درست آن بوجود نمی آید، چون همین انفرادیت وسیله رسیدن به اجتماعیت است، لکن انسان آن وقت این منشا قدرت را تکمیل خواهد کرد، که قبل از همه منشا قدرت را بفهمد و فکر کند که وی برای چه چیزی آفریده شده و این حقیقت است که انسان این را خوب میفهمد که منشا آفرینش وی چیست، اما تاکنون به طور کامل قادر نشده تا این منشا قدرت را تکمیل کند، چون او مغلوب حیوانیت خود است، تاکنون بعنوان نوع، سر خود را از یوغ حیوانیت رها ننموده است، پس در این حال که انسان در زیر یوغ حیوانیت مجبور بکار کردن میباشد، پس معلوم است که غایت منشا وی تکمیل نمی گردد.

حیوانیت میخواهد که تقاضاهای خود را بروآرده سازد و زندگی خود را استوار کند و هیچ باکی از این نمی کند که بر پایداری زندگی خویش این سازوسامان را با روش مجاز یا نامجاز بدست بیاورد، چون در شعور انسانی اصلا سوال مجاز و نامجاز بوجود نمی آید و وی باک اینرا نیز ندارد که برای بقای زندگی خویش چقدر دیگر جانها را فنا کند.

حیوانیت نیز یک انفردایت است و مانند سایر افراد، انفرادیت خویش را پایدار نگه می دارد و اگر کسی بخواهد آن را فنا یا تابع کند، با آن به ستیز بر می خیزد و برای این ستیز، قدرت به وی اسلحه نیز داده.

این یک امر روشن است که اگر انسان تنها به اشاره حیوانیت در حرکت باشد، پس دراینصورت نظام جهانی در زیر صفات حیوانی می چرخد، که در نتیجه هیچ انسان قادر نیست که در امن و امان تکامل وجودی خود را جاری نگه دارد، چون وی همیشه در فکر حفظ زندگی خود میباشد و همیشه با جنگ و ستیز روبرو خواهد بود و تا زمانیکه جهان میدان نبرد باشد، سوال رشد اصلا بوجود نمی آید، مستضعف پریشان خواهد بود و زورمند مشغول به استثمار میباشد، مانند حیوانات آنها هیچ اصولی نخواهند داشت، ملت زورمند ملت ضعیف را محو میکند و این حالت تاکنون در دنیا وجود دارد.

 البته گاهی بعلت مصلح یا نبی برای اندک زمانی در گوشه ای از دنیا جرقه ای از نظام صحیح انسانی پدیدار میشود، بیداری انسانیت رو به گشودن میکند، اما حیوانیت چه گونه حاضر است تا شکست را بپذیرد و به مغلوب شدن تن دهد، تا مدتی مرعوب و مغلوب است اما تدریجا مجددا غلبه می یابد و انسان را زیر یوغ خود در می آورد و دوباره در نظام دنیا خللی بوجود می آید.

مثال معمولی انسانیت انسان امروزی اینست که هنگامیکه روسها در یک موشک فضایی یک سگ را فرستادند، همه این دنیا متمدن به این سگ همدردی کردند، لکن همین مردم متمدن از لحاظ معنوی و حقیقی در حال محو و فنا کردن ملت های دیگر هستند و سپس همین عمل جابرانه و ظالمانه خود را به کلی مجاز به اثبات میرسانند.

عقل چراغ انسانیت است، چه در دست حیوان باشد چه انسان، در هر حال، راه را نشان میدهد.

عنصر دوم همراه وجود انسانی، عنصر “مالکیت ” یا “روحانیت” است که مانند حیوانیت بر وجود انسانیت حقیقی یک اضافه یا همراه میباشد و آن اینست که حالت تجرد را به انسان یادآوری میکند و احساس وجود خالق خویش را به وی میدهد. این حالت را معمولا انسانها از طریق مجاهده و تجرید بدست می آورند و تدریجا حالت انسان مانند فرشته ها میگردد. از اثر تمامی خواهشات مادی پاک و آزاد میشود و هیچ محرک مادی قادر نیست که این حالت ملکی یا روحانی وی را فنا کند. اما هنگامیکه این مالکیت  تحت یک ضابطه و اعتدال نباشد و در قبضه عقل و انسانیت نباشد، انسان در جذبه عشق مجذوب شده، حرکات و سکناتش فاقد قاعده و ترتیب عام شده و مردم عادی وی را دیوانه خطاب میکند و گاهی از خوردن و نوشیدن و لباس خود نیز بی اعتنا میشود.

معمولا مجاهده گر از نوع تصوف هندی اعضای بدن خویش را نیز از کار میندازند و به همین علت آنان نمی توانند از مادیت استفاده کنند.

اگر انسان چنین حالتی را اختیار کند، پس معلوم است که تمام کارخانه عظیم این جهان بیکاره خواهد ماند و تعطیل خواهد شد و برای هدفی که انسان آفریده شده، تکمیل نخواهد شد.

بطور یقین، این هرگز منشا خالق کاینات نمی تواند باشد که انسانها از بهره ماده محروم بماند و از زندگی دنیای مادی، زندگی بنیادی خود را به تکمیل نرساند. به همین شکل مالکیت  یا روحانیت نیز یک انفرادیت است و فنای خویش را نمی پذیرد.  

اکنون می پردازیم به “انسانیت”،که در میان حیوانیت و مالکیت  میباشد و اگر به تکامل برسد، از یکطرف از طریق حیوانیت از دنیای مادی استفاده میکند و از طرفی از طریق مالکیت  با خالق خویش میتواند در ارتباط باشد و خودش قادر خواهد بود تا بعنوان یک نقطه محکم، از تصادم مالکیت  و روحانیت در بین خود جلوگیری کند.

در این حالت، حیثیت انسانیت بعنوان یک مدبر و منتظم حاکم خواهد بود و دو تا عناصر دیگر در ضبط و نظام جهان خادمان وی خواهند بود و به شکل حقیقی خود یعنی حالت همراه باقی خواهند ماند، در همین جا در انسان اجتماعیت حقیقی بوجود میاید و مقصد تمدن درخشان و زندگی موفق را بدست می آورد. در این هنگام برایش هیچ خواهشی باقی نمی ماند و هر خواهشش برای ذات خودش نه، بل برای ملت خود و تمامی انسانها خواهد بود. لکن برای تکمیل (انسانیت) مجاهده پی در پی لازم است و بدون مجاهده، این مقام محوری بدست نمی آید.

بعد از بررسی مختصر وجود انسانی می بینیم که برای تربیت کدام راه بهتر است، چون تا زمانیکه تربیت انسان بعنوان فرد مکمل نگردد، از آن جامعه خوب تشکیل نمی شود. بقول بعضی از فلاسفه، اگر ما انسان را به فطرت حیوانی اش آزاد بگذاریم، پس تقاضاهای اندک امن و امنیت نیز از بین خواهد رفت و دنیا تبدیل به یک گلوله آتش خواهد شد، به همین علت تربیت انسان لازمی است و در این باب در میان دانشمندان جهان اختلاف نظر وجود دارد، به همین علت است که در اخلاقیات نیز نظر مشترک ندارند، در اینجا نظر چند تا را می آوریم:

“افلاطون” معتقد است: ” منشا تربیت، رساندن جسم و روح انسانی به کمال و جمال میباشد. ” گویا اینکه کمال و جمال فطری که در عمق فطرتش بلقوه موجود بوده، بالفعل یعنی تربیت میخواهد و همین نیز منشا تربیت است.

“پستالوتزی” می گوید: ” تربیت به تکمیل طبیعت انسانی می گویند و در این راز دانش بشر نهفته است. ”   

لکن ما نمی دانیم که این آقا از طبیعت انسانی چه مراد دارد؟اگر ایشان انسان را یک حیوان مادی می پندارند و طبیعت آن به کمال برسد، پس این رسیدن به کمال حیوانی می باشد، اما ما اینگونه فرض میکنیم که مراد ایشان حیوانی، روحانی و انسانی میباشد.  

“کانت” به این نظر است که هدف تربیت، آماده ساختن کودکان برای آینده میباشد.

اساسا این یک نظر خوبی است، چون در تربیت همیشه آینده در نظر گرفته میشود، اما برای جامعه آینده که کودکان تحت تربیت قرار میگرند، چه نوع کسانی باید باشند و تربیت خود آنان نیز چگونه صورت گرفته است، چون جامعه که کودکان را طبق محیط خود تربیت میکند، که در این صورت به انفرادیت کودکان چندان توجهی صورت نمیگیرد.

“روکرت” میگوید: ” تربیت کودکان بهترین وسیله برای آینده کشور میباشد. “

” روسو” میگوید: ” تربیت آن علمی است که انسان در چارچوب استعداد مادرزادی خویش تحت پرورش قرار میگرد. ”   

این نظریه از روکرت بهتر میباشد، که در آن توجه به انفرادیت انسانی صورت گرفته است.  

“اکریک” میگوید: ” کودکان را طوری باید پرورش داد تا قادر به انجام دادن وظایف اجتماعی گردند. “

“ولیم جیمس” میگوید: “پرورش یک فن است که انسان را برای این آماده میسازد و به آن نیرو میدهد تا توسط افکارش اجسام خارجی را برای حاجت و مقصد لازم خویش کسب کند او آن را تغیر دهد. ”  

“هایزک شمید” میگوید: ” در کشور خود برای یک تمدن خوب ، آماده سازی انسانها منشا پرورش میباشد. ”    

“وولف” میگوید: “پرورش به هر نوع کشف و تکمیل باطنی و پنهان میگوید. ”  

 اکنون اگر ما درباره این نظریات فکر کنیم، در می یابیم که این دانشمندان چرا بین هم اختلاف کردند. حقیقت امر اینست که در این نظریات اختلاف بنیادی وجود ندارد، اما طوری که در بالا ‌ذکر شد، اینان طبق محیط خود فلسفه پرورش را ارایه کردند، اما برای پرورش نوع انسانی نیاز به نظریه بین الانسانی و افاقی میباشد، تا انسان هر کشور و محیط قادر به عملی کردن آن باشد، چون فطرتاً انسان یکسان ساخته شده است و صفات فطری و بنیادی انسان با هم نزدیک و یکسان میباشند، به همین علت در همه این نظریات، نظریه افلاطون افاقی و قابل عمل میباشد.

این بود نظریه افاقی درباره نوع بشر و من فکر میکنم که انسان هیچ محیط با آن اختلاف نخواهد کرد، اما هر محیط دارای مقتضیات و خواسته های جداگانه ای میباشد. در اثر زبان و محیط جداگانه، در تمدن حالات جداگانه ای بوجود میاید، به همین علت انسانها مجبورند که آنان با در نظر داشت این اصول مرکزی که افلاطون آن را نشان داده، برای پرورش خویش اصول جداگانه پرورش را داشته باشند، که کاملا فطری بوده و با روشهای بین الانسانی پرورش در تصادم نباشند.   

“روسو” میگوید: ” هر روح دارای یک شکل خاص است و لازم است که در همان چهارچوب تحت پرورش قرار گیرد، پرورش کامل منحصر به این است که پرورش فرد در همان شکل مادرزادی اش باشد، نه به شکل دیگر. “

“کانت” میگوید: ” هر فرد قالب جداگانه از هستی بوده و به آن لذت زندگی را می فهماند و توسط آن نیز تکمیل میگردد. “

“گویته” میگوید: ” در هر کوچک و بزرگ طبیعت کار میکند، این دو پرتوی از ان نور ازلی بوده که بالاتر از ما قرار دارند، که خودش قابل رویت نیست، اما تمام عالم را روشن ساخته است و هر فرد را به طرز مخصوص زندگی می آفریند که از سایر افراد جدا میباشد. ”  

و این تاییدی است بر گفته های من که در صفحات گذشته بیان شدند، که هر انسان مظهر یک اسم خاص است و از او نیز آن اعمال سر می زند که با صفت یا اسم بنیادی فطری و محوری آن متحد باشد. قرآن نیز به آن اشاره میکند:

[قُلْ كُلٌّ يَعْمَلُ عَلَى شَاكِلَتِهِ] [كُلُّ حِزْبٍ بِمَا لَدَيْهِمْ فَرِحُونَ]

به هر حال اهمیت پرورش را هر انسان حس میکند. آنعده از فلاسفه که معتقدند که انسان را به فطرت آزادش باید گذاشت، در حقیقت این نیز یک روش پرورش است. اما اکثریت از آن دانشمندانی است که قایل به ترمیم در فطرت حیوانی انسان و انضباط در آن میباشند. ما هم با این گروه موافق هستیم.

اخلاق انسان

اکنون می خواهیم که درباره اخلاق انسان صحبت کنیم، که بعد از پرورش بوجود آمده و تحت یک اعتدال و حد خاص میباشد. اما در این اختلاف است که اخلاق بعد از پرورش بوجود میاید یا در فطرت موجود بوده؟

 بعضی ها میگویند که اخلاق همراه با انسانها بوجود میاید. طوری که ما در مبحث گذشته به نظریات دانشمندان مغرب زمین اشاره کردیم که بعضی آنها میگویند که اخلاق زاییده محیط است، خود نفس انسانی یا ذهن مانند یک آیینه شفاف است.

اما ما با این موافق نیستیم، با کمی تامل انسان در می یابید که اگر این نظریه درست باشد، پس انسان هیچ نوع اخلاق را فرا نمی گرفت، چون همه انسانها بعنوان نوع ، از هرگونه اخلاق تهی یا خالی میبودند، مانند آیینه شفاف که از هر گونه نقش پاک میباشد، پس در اینصورت اکتساب و انتقال اخلاق خوب و بد از یکدیگر ممکن نبود. اگر ما به اشیای مختلف کاینات بنگریم و کمی تامل کنیم که هیچ چیز در کمیت و کیفیت یکسان نبوده، بل دارای یک انفرادیت جدا بوده، پس انفرادیت هر چیز در وجود آن، دلیل بر موجودیت صفت یا وصفی است که آن را از سایر موجودات ممتار میکند و همین انفرادیت ثبوت بر اوصاف اخلاق و خواسته های جبلی آن میباشد.

باید در هر چیز یک وصفی باشد و به همین نیز باید انسان قیاس شود. در این شکی نیست که انسان بعنوان نوع، از لحاظ صفتی کاملا با هم یکسان میباشند، لکن باز هم در هر انسان چنان یک صفت انفرادی یا به قول “روسو” صفت مادرزادی وجود دارد که بر سایر همه صفات وی غالب میباشد و همین نیز محور شخصیت و انفرادیت انسانی وی میباشد. تمامی صفات وی تابع یک صفت غالب بوده و هر طوری که صفت غالب وی باشد، اخلاق همان قبیله از وی بوجود میاید، پس وی در هر جامعه ای که متولد شود و با صحبت و پرورش روبرو گردد، تنها اخلاقی را می پذیرد که با صفت غالب فطری وی متحد باشد. اگر در فطرت انسان در مقابل همدیگر یک صفت امتیازی و غالب نبود، انسان نه رشد عقلی و ذهنی پیدا میکرد و نه سوالی در مورد انفرادیتهای مختلف در کاینات بوجود می آمد، بل این نیز یقینی بوده که اعمال و شکل انسان اصلا وجود نمی داشت و اگر میداشت، تمامی شکلهای انسان با هم یکسان میبودند.

مایه تعجب نیست که روانشناسان بدین اگاهند که اعمال انسان شکل ظاهری صفات درونی و به خصوص صفت غالب و محوری وی میباشد.

هر چند که یک جنس یا یک نوع در وجود خود از جنس یا نوع دیگر مختلف بوده، اما در یک نوع یا جنس نیز افراد با هم کمی اختلاف و امتیاز انفرادی را دارا می باشند.

در ساختن زندگی انسانی و زندگی موفق سه زمان نقش مهمی را ایفا میکنند، که ما آن را ماضی، مستقبل و حال می نامیم. زندگی موفق با ” حال ” سرو کار دارد، چون ماضی بیشمار که گذشته، در حقیقت یک ” حال ” بوده و ” مستقبل” که از آن چشم انتظار آنرا داشتیم که در یک زمان نیز ” حال ” شد، پس برای ساختار شخصیت انسان نقطه بنیادی همین ” حال ” میباشد. و ” حال ” از گذشته های ماضی و حوادث و واقعات مستقبل تکمیل میگردد. واقعات گذشته ماضی برای ” حال ” نمونه بوده و مقتضیات مستقبل در ” حال ” برای خود مکان و شعور میخواهد، چونکه برای ساختن ” حال ” شعور مستقبل لازمی میباشد. ماضی و مستقبل هر دو خادمان ” حال ” میباشند و همین ” حال ” همان انفرادیت انسان بوده که برای کسب زندگی موفق وسیله رسیدن به اجتماعیت میباشد و این حقیقت را ما در اعمال هر مولود انسانی مشاهده میکنیم. در کودک هر چند که مشابهت اعمال و اندامهای پدر و مادر موجود بوده، اما کودک یک شکل کاملا ذاتی جدا از پدر و مادر خود دارا میباشد که این امر به انفرادیت وی اشاره میکند. اگر ما نشانه های پدر و مادر را که در آنها ظاهر بودند، ماضی و مستقبل فرض کنیم، پس صورت انفرادی خود کودک را می توانیم نماینده ” حال ” بپنداریم.

اکنون ضرورت به این امر است که پرورش این طفل به گونه ای صورت گیرد که مطابق با انفرادیت وی باشد، چون همین صورت انفرادی ، شکلی از صفت غالب و فطری اش میباشد، که بر اساس آن تخلیق شده است.

ما اینرا نیز می توانیم بگویم که از شخصیت مشترک هر دو پدر و مادر وجود این کودک شکل گرفته است، مانند اینکه دو چیز مختلف با هم یکجا شوند او از امتزاج آن یک صورت دیگری بوجود بیاید که متفاوت از هر دوی آن باشد، هر چند که نشانه های مشترک با پدر و مادر داشته باشد، اما باز هم کاملا نه مانند پدر است و نه مانند مادر و این تصدیق کننده این امر است که پدر و مادر این کودک با هم یکسان نبودند و دارای یک صفت مشترک نبودند و در صفات بنیادی فطری نیز با هم برابر نبودند. وجود کودک از وجود پدر و مادر خویش بخش از هستی را گرفته، اما گیرنده برای خود وجود و انفرادیت نیز دارد، گویا اینکه پدر و مادر وسیله ظاهر شدن و پیدا شدن وی بودند، نه علت آن و بعلت عدم فهم همین نقطه در بعضی از مردم، عقاید دهریه و مادیت بوجود آمدند.

به هر حال کودک یک انفرادیت دارد و باید قبل از همه به برتری  فطری و غالب اش توجه صورت بگیرد و زمانی که معلوم شد، به همان شکل نیز باید پرورش گردد و اگر برخلاف آن پدر و مادر و یا معلم اش به میل و خواهش خود به پرورش وی اقدام کنند، پس کودک پرورش نادرست را میگرید و فرد موفقی برای جامعه خود نخواهد بود.

انسان بایستی مثال حیوانات را در پیش روی خود بگذارد و ببیند که انسان از اسب، خر، گاو و سایر حیوانات در چه کارهای استفاده میکند. ایا انسان خودش بدین فکر نمی کند که کار اسب را نمی تواند از خر بگیرد و کار گاو را نمی تواند از اسب بگیرد و از هر چیز مطابق شکل و صورتش کار میگیرد. آن صفتی که خر را از اسب و گاو را از گاومیش جدا ساخته، به همین شکل انسان نیز به دلیل دارا بودن صفت محوری، از انسان دیگر انفرادیت جداگانه ای دارد و اگر این مورد توجه قرار نگیرد، اصلا سوالی در مورد پرورش بوجود نمی آید.

پرورش و شعور انسانی

 

دانشمندان و متخصصین روانشانسی انسان که تاکنون در مورد معلومات روانشناسی ریکورد را بدست آوردند، من آن را مشتی در مقابل خروار می دانم. من می دانم که باب ذخیره روانشناسی انسانی هم تازه گشوده شده و خدا میداند که بعد از این چقدر حقایق آشکار خواهند شد.

حدس روانشناسی انسان از شعور انسانی ناشی میشود و در این باب روانشناسان برای شعور دو درجه قایل شدند. که به یکی شعور و به دیگری لاشعور میگویند. اما خودم به این دو درجه معتقد نیستم، بل سه درجه شعور را قبول دارم، چون برای وجود انسانی سه عنصر قایلم، پس برای شعور نیز سه درجه خواهد بود و این مشاهده من نیز است. همانطوریکه از احساس شعور ماضی و مستقبل” حال ” ساخته میشود، به همین شکل از سه درجه شعور، زندگی و شخصیت انسان تکمیل میگردد.

حیثیت ابتدایی و بنیادی انسان از لاشعور، دومی از تحت الشعور و سومی از فوق الشعور یا شعور است. درباره لاشعور تحقیق خودم اینست که اساس آن بر خواهشات، حسیات و عادات استوار بوده که در خون پدران و نیاکان آمده باشد و انسان اینرا نمی تواند دریابد که چرا یک خواهش و عادت ویژه را دارا میباشد و این سنگ بنیادی شخصیت انسان بوده و ثبوتش اینست که اکثر بیماریهای پدر و مادر به خون اولادشان منتقل میگردد، پس به همین علت لازم است که اکثر اخلاق پدر و مادر نیز به وی منتقل گردد.

درجه تحت الشعور اینست که انسان در “ماضی ” دور یا نزدیک به تخیلات و اعمال آشنا شده باشد و تقریبا آنرا از یاد برده باشد، اما باز هم گاهی چنین وقتی فرا میرسد که آنرا به یاد می آورد و یا بعلت یک واقعه خاص، واقعه سالها پیش را به یاد می آورد. این خیالات تحت الشعوری تدریجا به لاشعور یکجا میشوند و خصلت عادت میشود و جز شخصیت میگردد و باز در سن پخته آن خیالات را به یاد نمی آورد، لکن عادات و خصایلی را که دارا میباشد، تمامی آنها شکل تعمیری خیالات و اعمالش میباشد. تحت الشعور به لاشعور انسانی، بسیار نزدیک است و اگر لاشعور را ماضی بدانیم، پس تحت الشعور در مقابل آن “حال” و فوق الشعور ” مستقبل” و این حقیقت است که تحت الشعور در میان لاشعور و فوق الشعور، آن برزخ یا نقطه اعتدال بوده که برای تعمیر یک زندگی درخشان، حیثیت یک محور را دارد. تحت الشعور از یک سو با لاشعور (ماضی) و از سوی دیگر با فوق الشعور (مستقبل) در ارتباط است. اما تصورات فوق الشعور هیچ اعتباری ندارد تا زمانیکه تحت الشعور آن را تصدیق نکند.

نفس ناطق در تعیین راههای زندگی خویش و بعد از آن، رفتن روی آن راهها، تمام اعتبار را توسط تحت الشعور حراست میکند، فوق الشعور برایش حیثیت یک خبر رسان یا مخبر را دارد و زمانی که تحت الشعور آن را خوب تنقید کند و از آن یک صورت زنده بسازد، سپس آن را تدریجا به لاشعور منتقل میکند و بعد از آن با شخصیت انسان یکجا میگردد.

این امر واضح است که فوق الشعور هر چیز نو را به نفس ناطقه ارایه میکند، پس نفس ناطقه به منظور رد یا قبول کردن آن، در تحت الشعور جستجو میکند و قبل از رد یا قبول کردن آن سعی میکند آن را بشناسد، اگر در تحت الشعور هیچگونه معرفت آن پیدا نشود، سپس این فیصله را به لاشعور واگذار میکند. اما اینرا نباید فراموش کرد که این تنقید نفس توسط عقل میباشد و پیش از تحقیق عقلی، نفس به جستجو در لاشعور خود هرگز تحریک نمی گردد، از این به بعد این فیصله را به لاشعور وگذار میکند و معرفت لاشعور اینست که یا چیز را می پسندد یا نمی پسندد.

 این یک معرفت کلی روانشناختی میباشد، که بعد از این نیز فوق الشعور به اندازه ای که خواص چیز نو را معلوم میکند، آن را به تحت الشعور می دهد و تحت الشعور نیز آن را به اندازه ای در دنیای خود جا میدهد که لاشعور برایش اجازه داده باشد و بعد از اینکه شناخت آن چیز کامل و پخته شد، در اعماق لاشعور گم میشود و درباره یک چیزی بر معلومات نفس انسانی اضافه میگردد و آن نیز به عادت و خواهش انسان متحد میشود.

مشکلات ناشی از لاشعور در پرورش

طوری که قبلا نیز ذکرشد، در این باب در بین دانشمندان جهان اختلاف است که اخلاق فطری میباشد و یا از محیط خویش بوجود می آیند؟ نظر من را شما شاید خوانده باشید که اخلاق فطری بوده و با انسان به وجود می ایند یا هنگامیکه انسان به یک جامعه تعلق میگیرد و در یک محیط زندگی میکند، پس آن اخلاق بلقوه فطری آن بالفعل میشوند.

در هر انسان تمام آن صفات به شکل مجموعی موجود بوده که می تواند در انسان دیگر موجود باشد، لکن یک صفت آن طوری است که بر سایر صفات آن غالب میباشد و برای شخصیت اش حیثیت محوری دارد، که از کودکی تا پیری همان گونه اخلاق را خوب می پذیرد که با صفت محوری غالب وی متحد باشد، برخلاف آن هیچ اخلاقی را نمی پذیرد. بعنوان مثال اگر نقاش برای ساختن تصویر یک موضوع را درنظر گرفته باشد، پس طبق اعمال همان موضوع رنگها را انتخاب خواهد کرد، اگر رنگها را برخلاف موضوع به تصویر بدهد، تصویر مطابق موضوع نخواهد بود، بل از این یک رد عمل بوجود میاید که از ویران کردن یک صورت خاص و روی آن درست کردن صورت دیگر، بوجود میاید.

در سلسله پرورش نفس انسانی، رد عمل آن این خواهد بود، که هنگامیکه نفس انسانی اینرا احساس کند که برخلاف خواسته های فطری و خواص فطری اش پرورش آن اغاز شده است، با آن مقابله میکند، اگر در این مسابقه مربی برنده شد، از تربیتش چنان انسانی بوجود خواهد آمد که برای جامعه خود از زهر کشنده کمتر نخواهد بود، چون برخلاف فطرتش تحت پرورش قرار گرفته است وگرنه در اکثر حالات، مربی کوتاه می آید و برتری فطری کودک غالب میگردد.

هیچ چیز فنا شدن انفرادیت اش را تحمل نمی کند. می بینیم که هر چیز دنیا برای خود یک انفرادیت دارد و یک صفت انفرادی اش نیز چنین میباشد که دیگری فاقد آنست. بعنوان مثال، درخت توت را در نظر بگیرید، بعنوان یک درخت، مانند سایر درختان بوده، در رشد، میوه دارشدن ، شاخ و برگ شدن مانند سایر درختان میباشد، مانند سایر درختان از زمین غذا میگیرد، اما بعنوان درخت توت، انفرادیتی که دارد، در درخت دیگری نیست و مزه میوه اش نیز مانند سایر درختان نمی باشد، این انفرادیت را وی با خودش آورده و کسی نمی تواند بگوید که این انفرادیت را در اثر نزدیک شدن با دیگر درختان بوجود آورده است.

اکنون باید اینرا دید که ما وقتی برتری فطری یک کودک را در یافتیم، درباره اش چگونه تصمیم می گیریم؟

 آیا این برتری را انفرادیت بنیادی و محوری وی بدانیم، طوریکه از مثال درخت معلوم شد و یا از پدران و نیاکان در خونش انتقال یافته و آن را اثر عادت بدانیم که در لاشعور وی قرار گرفته است، چون اگر به توت درجه ادنی پیوند توت اعلی داده شود ، ان ادنی نیز اعلی میگردد، همینطور اگر به اعلی، پیوند ادنی داده شود ، اثر خواهد کرد و در هر دو حالت، این اثر بنیادی و طبیعی به نظر خواهد رسید و هیچ ناشناخته اینرا نمی داند که انفرادیت این توت اعلی یا ادنی از خودش است یا بیگانه.

در ظاهر، انفرادیت از ان خودش معلوم میشود و او اکنون رنگ فطرت را به خود گرفته است، چون این یک حقیقت است که با تولدهای پی در پی از مورث یک نسل در اولاد اش بعضی از اخلاق و عادات میایند، که بعلت تواتر رنگ فطرت را به خود می گیرد.

 این نیز یک حقیقت است که هر نوزاد برای خودش یک انفرادیت نیز دارد که عادت آمده از پدران و نیاکان در لاشعور اش نه، بل چیز فطری و بنیادی خود نوزاد میباشد، که با داشتن آن برای خود امتیاز جداگانه ای را دارا می باشد. امکان دارد که این برتری نوزاد از پدران و نیاکان اش به وی منتقل شده باشد و چنان پخته باشد که بر صفت انفرادی اش بطور کامل چیره شده باشد، چون طبق قانون جبر یک نیروی غالب میتواند بر ضعیف اقتدار خویش را قایم سازد و آن را مجبور کند که طبق منشا خود وی عمل کند، با اینکه نمی تواند صفت فطری و بنیادی اش را محو کند، مانند یک چیز فطری سفید که پی در پی به رنگ سیاه آلوده میگردد، برای امتیاز هر دوی آن نیاز به نظر کار امد وشخصیت مجاهد میباشد.

بغیر از محک، معلوم کردن انفرادیت صحیح انسان اصلا امکان ندارد. شما شاید دیده باشید هنگامیکه زرگر به طلا رنگ کامل و درخشش بدهد، بین طلای خالص و ناخالص را اصلا نمی توان از هم فرق کرد، لکن هنگامیکه آن را به محک بزند، می فهمد که با طلا چه مقدار مواد دیگر یکجا شده است. اکثریت زرگران ذره بین هایی دارند که میتوانند سایر اجزای ترکیب شده با طلا را ببیند، که از جنس طلا نمی باشد.

انسان نیز در فطرت مانند طلا نازک و لطیف آفریده شده است. طلا در وجود خود، سایر فلزات را نمی تواند تحمل کند. به محض یک جا شدن با سایر مواد، رنگ فطری اش متغییر گشته و دیگر خالص نمی ماند. انسان را نیز به همین شکل باید قیاس کرد، اگر با وصف بنیادی و انفرادی وی یک عادت یا وصف دیگری شامل گردد، در انفرادیتش به چشم می خورد، این امر در سلسله پرورش کودک اثر زیادی دارد، چون اوصاف خود کودک کامل نگردیده و زمانی که مکمل گردند، برخلاف فطرتش چیزی دیگری را تحمل نمی کند و پرورش نادرست یک کودک برخلاف وصف امتیازی و فطری آن صورت می گیرد، همانطوریکه ما قبلا درباره تصویر و ساختن طرح آن گفتیم.

پرورش برخلاف فطرت از این سبب در صفات فطری انسان به وضوح به چشم می خورد که انفرادیتش، عادت یا پرورش آمده از خارج را جز خود نمی پندارد و به همین دلیل در وجود خویش بعنوان وصف فطری آن را نمی پذیرد. این یک حرف کاملا جدا است که به جبر و زور با آن یکجا شده است، با این حال وصف فطری اش تقاضا دیگری دارد، اما آن وصف جبری وی را بسوی دیگری متوجه میسازد، که با این امر، اخلاق انسان دارای توازن نخواهد بود و این عادت آمده از خارج را بایستی مانند جسم دیگر فلزی که به طلا افزوده شده باشد، پنداشت که برای تشخیص آن به یک زرگر ماهر نیاز است تا آن را بشناسد.

اکنون در این باب رای من اینست: آن محکی که برای معلوم کردن انفرادیت انسانی است، تنها مجاهده و تصفیه صفات فطری انسانی میباشد. اما این مجاهده باید زیر نظر یک استاد ماهر صورت گیرد که خودش به نحو احسن پرورش یافته باشد و به منزل مقصود رسیده باشد و این یک امر روشن است که در این راه باید زحمت زیادی را متحمل شد، به خصوص در مورد پرورش جوآنان.

ممکن کسی در اینجا این اعتراض را داشته باشد، هنگامیکه انسان اخلاق را در فطرت یکجا با خودش آورده است و در زمان پرورش، فطرت نیز تنها همان اخلاق را می پذیرد که مطابق با وصف فطری بنیادی وی باشد و برخلاف آن هیچ چیزی را نمی پذیرد، پس در این میان هدف پرورش چیست؟

در این باب لازم است که خواننده به حقیقتی متوجه شود که من آنرا در مباحث گذشته بیان کردم، یعنی “الکل فی الکل”، هر چیز در هر چیز؛ و مرادش اینست که با هر فرد یا با شخصیت هر فرد وجود همه اشیای این جهان مشترک آمده است که این اشیا برایش اضافات میباشند و همه اینها پی در پی از طریق نیاکان و پدران آن بطور مخلوط آمده است و چیزی در زندگی خودش نیز میباشد که ما آن را در فوق الشعور ذکر کردیم. پس حرف اینست که اضافات در صفات فطری هر چیز تغییر را بوجود می آورد، به همین علت تمامی اعمال یک فرد از خودش نمی باشد، بل به اثر اضافاتی است که از آن صادر می گردد و در اعمال خودش توازن نمی باشد و او نه سزاوار این می باشد که بر استعداد فطری و حقیقی خویش عمل کند ، به غلبه همین اضافات، حیوانیت نیز اطلاق میگردد.

در محیط کسی که افراد خوب و بد باشند، این فرصت را می یابد تا وظیفه فطری خود را به نحو احسن اجرا کند، به این شرط که وصف بنیادی آن نیک باشد، با وجود این در محیط افرادی نیز هستند که مظهر صفت مضل می باشند، پس روی فرد اثر می گذارد و علاوه براین بر سایر افراد نیز پرتوی بدی می افتد. پس فردیکه مظهر مضل باشد، در محيط آن مظاهر صفات خوب مانند هادی و رحیم نیز خواهد بود، به همین علت است که گاهی انسان بد اخلاق نیز به سوی اخلاق نیک مایل میشود و نیکی می کند، که علت آن آشکار است که پرتوی افراد نیک بسیار بر وی می تابد و بر صفت بد فطری وی غالب می گردد و هنگامیکه عمل پرتوهای نیک کم رنگ تر و پایان یابد، صفت بدی وی متجلی میشود.

به این ترتیب هیچ فردی صفت فطری خویش را تغییر نمی دهد، اما تاثیر پرورش و صحبت نیک اینست هنگامیکه بر انسانهای بدفطرت پرتوهای انسانهای نیک فطرت بیشتر شود، آنان را بر انجام دادن کارهای نیک مجبور می کنند، چون فطرتا او نمی تواند نیک باشد، لکن در دنیا، بسیاری از مردم از شر آنان در امان می مانند و همین نیز هدف تبلیغ انبیاء در ساختن یک جامعه می باشد که در آن بدلیل کثرت نیکان، بدان نیز به نیکی کردن مجبور میشوند. توقع از اجرای یک قانون نیز همین است هنگامیکه نافذ شود، تا حدی زیادی مانع بدان برای انجام کارهای بد میشود.

 بد نیست در اینجا نیکی و بدی را نیز مختصرا شرح دهیم، چون در سلسله تربیت انسان اهمیت بسزایی دارد. در نخست می بینیم که دانشمندان جهان در این باب چه نظر دارند.

زرتشت معتقد بود که در ازل دو جوهر بوجود آمدند، که به یکی “سپنتمن” یا سپنتامینو” و به دومی “اهرمن” می گویند. به نظر وی این با هم متولد شدند. “سپنتمن یا سپنتامینو” نماینده نیکی و “اهرمن” نماینده بدی شد.

گویا تحقیق زرتشت نیز همین بود که نیکی و بدی در ازل بوجود آمده اند و در انسانها نیز از ازل بوجود آمدند. طوریکه ما گفتیم که نیکی و بدی در فطرت انسان بطور مشترک آمده اند.

اسپنیوزا می گوید: ” نیکی آنست که ما آنرا بشناسیم و ما را به کمال طبیعت بشری برساند. برعکس، بدی به آن می گوییم که ما را از رسیدن به کمال طبیعت بشری ممانعت کند. “

گویته می گوید: ” هر چیزیکه موافق من و مطابق به اندازه من باشد، نیکی میباشد. ”  

به نظر من این تعریف افاقی نیکی نبوده، بل به یک محیط خاص تعلق دارد، چون یک کاری که در یک کشور یا یک جامعه خوب پنداشته می شود، لازم نیست که در کشور و جامعه دیگر نیز خوب پنداشته شود.

نیتشه می گوید: ” هر آن چیزی نیکی است که اراده ام را بلند کند و قدرت را کسب کند. “

در اینجا نیتشه تنها به قدرت، نیکی می گوید، ولی من با وی کاملا موافق نیستیم، چون قدرت محض، نه نیکی است و نه بدی، بل بد بودن یا خوب بودن قدرت بستگی به نیت یا اراده خوب دارد، که در سایه آن خواهش کسب قدرت صورت میگیرد. سوال خوب یا بد بودن اسلحه زمانی بوجود میاید که سوال استفاده از آن بوجود بیاید و سپس نوع استفاده آن معلوم گردد و همین سوال لازم و بنیادی است که به فکر کانت خطور کرد و گفت : ” در عالم و در خارج از عالم هیچ چیزی قابل تصور نیست که بدون حد و شرط آن را نیک بگوییم، اما یک چیز است که به آن می توان نیک گفت و آن عبارتست از نیت نیک و اراده نیک.”

به نظر میرسد که این نظریه کانت با نظریه نیتشه دارای وحدت بنیادی باشد، یعنی حیثیت نیکی و بدی را اراده نیک و بد می پندارند و به قول وی نیکی و بدی برای خودش حیثیت وجودی ندارد. اما به حالتی که کانت به اراده یا نیت نیک قایل است، طوری به نظر می رسد که بر ازلیت نیکی و بدی نیز قایل باشد. در اینجا از منشا نیت نیک وی طوری به نظر میرسد که اگر کسی در نادانی نیز یک کار بدی را انجام داد، اما بدین شرط که آن را به نیت نیک انجام داده باشد، پس نیکی به حساب میاید و اسلام قبل از کانت این اصول را بیان داشته که ((تمامی اعمال منحصر به نیت آنست)).

فیخته می گوید: ” در تمام نیکی ها، نیکی بزرگ اینست که صاحب عقل با نفس خویش موافقت کامل داشته باشد. ”   

این نظریه تا این حد خوب به نظر میرسد، که یک انسان خردمند تقاضاهای نفس را در روشنایی عقل تکمیل کند و نفس و هیجان نفس را به زور عقل به اعتدال می آورد و عقل ترجمان حقیقی انسانیت نیز میباشد. اما مادامیکه پرورش وی طوری صورت نگرفته باشد که انسانیت اش بر حیوانت اش غالب باشد، عقل آن در قبضه حیوانیت خواهد بود، عقل یک چراغ است، راه را نشان میدهد اما کسی را نمی تواند به راه ببرد.

شوپنهاور می گوید: ” هر آن چیزی نیک است که طبق اراده و خواسته من باشد. “

در اینجا اگر اراده بر مبنای انسانیت و عقل به کار گرفته شود، این نظریه بد نیست، اما تنها اراده یا خواسته اراده، نمی تواند ضمانتی برای نیکی و بدی باشد. دانشمندان جهان نیز درباره اراده چیزهای زیادی گفته اند، در سلسله پرورش اراده اهمیت بزرگی دارد. تا هنگامیکه اراده پخته نباشد، انسان، نه معیار نیکی را میتواند کامل کند و نه میتواند بدی کامل را انجام دهد. این بر مربی واجب است تا قبل از همه بر پختگی اراده شاگرد خود کار کند، تا زمانیکه اینرا انجام ندهد، اثر پرورش مرتب نمی گردد، چون مغلوب کردن حیوانیت و سپس بوجود آوردن توازن و اعتدال در حیوانیت، انسانیت و روحانیت بغیر از اراده محکم امکان پذیر نیست، زیرا حیوانیت و روحانیت یا مالکیت  کاملا نقاط افراط و تفریط هستند و مادامیکه در بین آن نقطه اعتدال، یعنی انسانیت نباشد، بوجود آوردن شخصیت کامل امکان پذیر نیست. برای این امر نیازمند به اراده قوی و محکم هستیم. اگر ما به عبادات اسلامی یا به عبادات و مجاهدتهای سایر مذاهب نگاه کنیم، می بینیم که تمامی آنها در اراده و پرورش انسانی نقش بنیادی را دارا هستند.  

تارمس می گوید: ” اینرا مپندار چیزیکه را من نگه داشتم، پس خوب است، بل بعلتی خوب است، چون من آن را انتخاب و نگه داشتم. ”  

در این نظریه همان ضعف بنیادی است که ما آن را بیان داشتیم. من چیزی را انتخاب کنم و سپس انر نگه دارم، این درست است، لکن آن چیز را چرا می پسندم، محرکش از کجا است و برمبنای کدام نظر بنیادی آن را می پسندم، سوال همین است، که این را وی وضاحت نه داده است .

روند می گوید: ” نیکی آنست که اراده فرد با اراده جامعه یکی باشد. “

بدون شک این نظریه خوب است، اما سوال اینست، هنگامیکه پرورش فرد به طور درست صورت نگیرد، چطور میتواند با جامعه متفق باشد؟ وجود جامعه خوب و بد از کثرت افراد نیک و بد بوجود میاید. وجود جامعه، اسم اتحاد افراد است و بس، اما باز هم در هر حال وحدت اراده فرد و جامعه، یک مژده خوبی است. سوال دیگری که بوجود میاید اینست که مدعا یا منشا “روند” از جامعه چیست؟ اگر اشاره اش به یک قوم یا یک ملت خاص باشد، پس ما نظریه آن را نمی توانیم افاقی بنامیم و اگر مراد وی از جامعه، جامعه نوع بشر باشد، پس آن را استقبال میکنیم، چون پرورش افراد هر قوم به ارزش های اخلاقی آفاقی بین الانسانی لازم بوده. اگر افراد یک جامعه برای محیط و جامعه خود اراده نیک را دارا باشند، هیچ فایده ای ندارد، تا هنگامیکه به نوع بشر اراده نیک را نداشته باشند.

برتراند راسل می گوید: ” نیکی تنها رشد علمی و عقلی میباشد. ”  

دکارت می گوید : ” بهترین نیکی آنست که بعلت فضیلت اخلاقی و وجدان برقرار در کار نیک، اراده محکم داشته باشید، که دوست فضیلت اخلاقی میباشد. “

این نظریه نیز خوب است و در نظر دکارت نیز نیکی و بدی چیزهای فطری هستند و همین تصور نیکی و بدی را حکما بنام “خیر و شر” نیز یاد کردند و در این باب چیزهای زیادی گفتند و باید کمی آن را بشکافیم.

مردم مصر باستان به هیولای شر و بدی “سث” و مردم یونان باستان به آن “تیفون” می گفتند و این یک هیولای زن بود که دارای صد سر بوده که محل آنرا “تاترین” می گفتند که در کوههای آتش فشان روی زمین آتش روشن میکرد.

افلاطون می گوید: ” شر از ماده بوجود میاید، که در مقابل جوهر لطیف یا روح میباشد و روح خیر محض است و جوهر مادی شر محض میباشد. “

پیشتر به چیزیکه که ما در بحث “الکل فی الکل” به آن حیوانیت گفتیم ، نظریه افلاطون کاملا با آن یکی است، زیرا اضافاتی که با وصف بنیادی یکجا شوند، یک کالبد را تاسیس میکند و این همان ماده است.

سپس افلاطون از قول استاد خود سقراط نقل می کند: ” شر هیچ موقع دفع نمی گردد، چون در مقابل خیرهمیشه یک چیز لازم بوده و آن شر میباشد، اما شر در طبیعت خدا یا ارواح نمی تواند برای خودش جا درست کند و تنها در دنیای طبیعت موجود بوده، پس برای انسان لازم است تا از دنیای طبیعت خارج شده و به دنیای ارواح یکجا شود و این زمانی شدنی است که به خوی خدا شود و این کامیابی بدون استاد کامل اصلا امکان ندارد. “

ملاحظه کردید که گفتار افلاطون عینا تایید همان گفتار ماست که انسانیت بایستی از یوغ حیوانیت آزاد شود و این امر بدون وجود یک استاد مجاهد و کامل ممکن نیست.

اپیکور در وجود شر حیران است و می گوید:

“۱- یا اینکه این رضای خدا است که بدی از دنیا گم شود، اما قدرت آن را ندارد.

 ۲- یا اینکه قدرت آن را دارد ما آن را فنا نمی کند.

 ۳- یا اینکه فنا کردن آن را نمی پسندد و نمی تواند آن را فنا کند.

 ۴- یا اینکه فنا کردن آن را می پسندد و می تواند آن را فنا کند. “

ما در این تذبذب ایپکور، قول دومی آن را درست می پنداریم و می گوییم که خدا می تواند شر را فنا کند، اما آن را فنا نمی کند، چون قانون تکامل مقتضی وجود اضداد است. زندگی از وجود اضداد ظاهر میشود. تا زمانیکه عناصر مثبت و منفی نباشند، کارخانه جهان نمی تواند حرکت کند. ما از این نباید این تلقی کرد خدا که خیر محض است، در وجودش شر چگونه میتواند بیاید. در این باب باید فهمید که در وجود خدا خیر و شر یا وجود اضداد هیچ معنا ندارد، در آنجا در درجه اطلاق هر چیز، عین وجود میباشد.

دانشمندان ساینس می گویند که هفت رنگ با هم مختلف اند و همه آن در وجود آفتاب هستند اما در آنجا آنان بین خود هیچ اختلاف ندارند. به همین شکل هر چیز عالم که در علم خدا بود، عین علم و عین وجود است، اما زمانی که ظاهر شد و از اطلاق به تعیین آمد و سوال اضداد در اطلاق نه بل در تعیین میتواند بوجود میاید.

فلاسفه رواقیون در این باب می گویند: “وجود شر لازم است و می گویند هر چیزیکه به هر شکلی باشد، بایستی همان رنگ باشد، چون از قضا و قدر همین طور مقرر شده است و به همین ترتیب هر چیز در حیثیت و مقام خودش کامل است و بدی نیز یک تظاهر فرعی است که از آن چاره ای نیست. ”  

ما آنرا تایید می کنیم و می گوییم که اگر هر چیز این طور نباشد، طوری که است، پس دراینصورت در جهان هیچ چیز دارای یک وظیفه خاص و مقصد خاص نبوده و نه این نظام به این شکل معتدل و موزون باقی نمی ماند.

اوگستینوس یک رهبر مسیحی می گوید: ” شر حقیقتی است که قابل انکار نیست، شر برای نفس انسان محک و ترازوی امتحان و تجربه است. “

کانت نیز شر را یک امر لازمی می پندارد و می گوید : “شر بغیر از یک انقلاب زبردست اخلاقی، مغلوب نمی گردد. “

پروفیسور رودلف می نویسد: “اگر منبع تمام اشیا الله باشد، پس هیچ شر و بدی بوجود نمی آمد، بنابرین این چیز برخلاف عقل که در عالم هستی بوجود آمده، یعنی شر، لازم است که یک منشا مستقل داشته باشد. “

 و این یک امر یقینی است، هر چیزیکه که دارای منشاء یا مقصد باشد، وجود آن لازم است و علم یا احساس ضرورت و مقصد برای آن ذات لازم است، که “علیم” و “حکیم” باشد.  

در مورد تصور خیر و شر در وجود خداوند، ما آنرا پیشتر ذکر کردیم که اکثر دانشمندان در این مورد دچار اشتباه شدند و تاکنون بر مبنای جذبه ادب، شر را به خداوند منسوب نه کرده است. منبع همه چیز خداوند است، اما برای خداوند سوال خیر و شر نمی تواند بوجود بیاید. خیرمحض را بخاطری میتوان برایش گفت که برای انسانها و سایر مخلوق غایت همین حرف است و این یک امر آشکار است، چیزیکه وجودش لازم است، در آن فایده میباشد، پس بدین وسیله شر هم یک امر لازم است، چون بدون شر تکامل خیر صورت نمی گیرد و قانون تقابل ناقص می ماند. اگر ما بر مبنای نظریه “الکل فی الکل” به اضافات فکر کنیم، پس هر یک در وجود خود خیر است، اما بعلت دارا بودن انفرادیت جداگانه، برای انفرادیت دیگر ضد میشود. باز هم همین اضداد اگر بر مبنای یک ضابطه قانون فطری بیایند، مشاور هم میشوند و از اتحاد آن زندگی بوجود میاید، همانطوریکه از دو سیم مختلف، برق بوجود میاید.

افلاطون می گوید: “حصول سعادت به اخلاق خوب بستگی دارد و باید با ضد آن جنگید. ” و سعادت از نیکی بوجود میاید، بدی ضد نیکی میباشد و افلاطون جنگ کردن با بدی را تلقین می کند و همین وسیله بزرگی است برای برنده شدن یک زندگی موفق، که باید تا زمانی با حیوانیت جنگید تا همه خلق و خوی آن در اعماق انسانیت محو گردد.

روسو می گوید: ” تمام آن چیزهای خوبی را که زندگی ما بر آن استوار است، از آن جا جنبه عملی گرفته، در جاهاییکه افراد پاک و صاحب اقتدار شیرینی زندگی را بر خود بسته بودند. چیزیکه را که ما الان می گوییم به دلیل ان فداکاریها و قربانی های افراد گذشته هستند که ما به این حد رسیده ایم. “

روسو باز می گوید: ” اگر از آدمی آزادی اراده سلب شود، از تمامی اعمال آن اخلاق غایب میشود. “

شیلر می گوید: ” آدمی به اراده خود هم بالا میرود و هم پایین، اراده انسان سعادت انسان است. “

لیسنک می گوید: ” نشانه بزرگی انسان خوبی نه، بل اراده وی میباشد. “

در اینجا ایشان بیشتر اراده را نیت خوب پنداشته است.

باز لیسنک می گوید: ” انسانهای کامل را که تاریخ آنرا به ما نشان میدهد، عقاید خصوصی ان زایده اراده های محکم آنان بودند، چون اراده روح عالم است. “

دانته می گوید: “در اکثر مردم، آزادی اراده روی زبان شان بوده و در بسیار اندکی از مردم در دلشان میباشد. “

فیخته می گوید: انسان چیزیکه را که بخواهد، قادر است آن را انجام دهد، اگر کسی گفت که نمی تواند، این خود دلیل این امر است که وی اراده کامل را ندارد[6]. “

از نظریات تمام این دانشمندان آشکار میشود که انسان زمانی میتواند بر نقطه انسانیت بیستد که معیار اخلاق بد و نیک را کامل کند و این زمانی کامل می گردد که بر ضد بدی و شر جنگ را برقرار نگهدارد و این کار را زمانی میتواند انجام دهد که اراده ش محکم و پخته باشد و مانند کوه در برابر امواج حوادث استوار باشد، اما اراده محکم هم زمانی بوجود میاید که از یک مربی و استاد پرورش بگیرد که خودش نیز مسافر این منزل بوده باشد او سرفراز به خانه برگشته باشد. کامل کردن همه این نصاب و انجام دادن آن به یک امر بستگی دارد و آن “اعتدال” میباشد که بایستی هر راهنما و پیرو این را در نظر داشته باشد.

طوری که پیشتر گفتیم اعتدال به این نمی گویند که دو اجزا به مقدار مساوی باهم یک جا شوند که از این امر، منشا هیچ مرکبی بوجود نمی آید، بل یک جز از جز دوم آن بایستی قوی تر باشد.

فیثاغورث می گوید: “نفس با اعتدال نیرومند میشود و ضبط نفس آن را نورانی میکند. “

هردر می گوید: ” در حظوظ حسی، اعتدال در فلسفه انسانیت آن راهی است که از هزاران افکار به مراتب موثرتر است.

شلوتر می گوید: ” اعتدال یعنی رعایت این امر که تمام صفات قوی، ضعیف و لطیف در جای خودش بکار گرفته شوند. “

گویته می گوید: “نیک بختی پاک از میانه روی، بوجود می آید.

روکرت می گوید: ” ببین که میانه روی چگونه به ارواح ما بخشایش می کند، در خواب اسایش و تسکین و در مرگ و زندگی راحت و تسکین. ”  

فونو سنبرگ می گوید: ” وجود و نظم و تمام آثار کمال و رونق و کامیابی و عالم وحدت، در تعادل و توازن طبیعت و صفت میباشد. ”  

فویخترلبن می گوید: ” بر انسان لازم است تا بر راه توازن و تعادل برود تا قوت اراده ان کامل شود. ”  

ای ای انگل می گوید: ” اعتدال ان طبیبی است که خود طبیعت نیز احترام آن را دارد او از همه طبیبان کمتر می لغزد. “

روسو می گوید: ” اعتدال و کوشش دو طبیبان حقیقی انسان هستند که محرک انجام دادن کار است و اعتدال این محرک را به افراط نمی گذارد. ”   

بورک می گوید: ” تندرستی، درجه اخلاقی، خوشبختی اجتماعی و سیاسی، همه ان به ضبط حسیات و هوس ارتباط دارند و این ان صفتی است که حکما گذشته آن را بنیاد فضیلت شمرده است و ان اعتدال میباشد. “

افلاطون درباره فواید اعتدال می گوید : ” نیکبختی در فضیلت اخلاق میباشد، فضیلت اخلاقی باعث انتظام و اعتدال روح میگردد. این اخلاق خوب از ترس کسی نه، بل برای تهذیب و زیبایی خود روح لازم است. تمام زر و زیور دنیا بهای یک خلق خوب را نمی تواند بپردازد. ”  

جان لاک می گوید: ” تمام اصل فضایل و نیکیها اینست تا انسان قادر به ترک خواهشهای خود گردد و بر ضد خواهشات خویش حرکت کند و تنها در سعی ان چیزی باشد که عقل تقاضا آنرا دارد. “

درباره میانه روی و اخلاق خوب، پیامبر گرامی حضرت محمد صلی الله علیه و اله و سلم می فرماید: ” در هر کار میانه روی خوب است و خودم نیز برای این فرستاده شدم تا معیار اخلاق را تکمیل کنم. ”  

اما برعکس فلاسفه ای نیز بودند و اکنون هم هستند که آنها اخلاق را در ارزشهای بنیادی جای نمی دهد.

کالی کلیز سوفسطایی می گويد: ” اخلاق را در تندور بسوزانید، این چیز را ادمهای ضعیف برای رفع قدرت زورمندان درست کرده اند. ”  

لینن که بنیاد حکومت اشتراکی را گذاشت اعلان کرد: ” امروز ما تمام اخلاق گذشته را منسوخ کردیم. “

 چون در عقیده کارل مارکس و دوستانش اخلاق حیثیت بنیادی را ندارد، بل با حالات اقتصادی و اجتماعی تغیر می یابد.

این گونه دانشمندان ملامت نیستند، چون در عالم همانطوریکه بعلت اضداد زندگی وجود دارد و مانند دو سیم منفی و مثبت برق که روشنایی را بوجود می آورد، به همین شکل در انسانها نیز متفکرین و حکما دو گونه هستند، که یک دسته ان کاملا مادیون هستند و دسته دوم ان روحانین هستند، اما در بین این دو دسته نیز هستند که قایل به هر دو ارزشهای مادی و روحانی هستند. در این میان آنعده که کاملا مادیون هستند بدلیل استعداد خود مجبورند که از هستی خدا انکار کنند، سایه ماده بر ذهن و وجدان انان ماده چنان چیره است که با آنان روشنایی هستی خدا نمی رسد، اگر هم برسد آن را عادت مشترک آمده در خون نیاکان و پدران خود می دانند و این تصور را از ذهن خود بیرون نمی کنند . از زمانیکه در دنیا این گونه افراد غالب گشتند، امنیت تعطیل شده و دنیا به میدان نبرد تبدیل گشته. در اینجا باید درباره هستی خدا کمی تحقیق صورت گیرد، چون این امر در پرورش، حیثیت بنیادی دارد.

تصور خدا

ما اگر از یک طرف به نقض و ضعف عقل یقین داریم، از طرف دیگر مجبوریم که عقل را نیز یک داور کامل و ناطق بدانیم، چون ذهن انسان هیچ وسیله دیگری ندارد تا از جزییات کلیات بسازد. خامی و نقص عقل از اینجا هم به وضوح دیده میشود که اگر در یک زمان درباره یک چیزی یک نظریه ای را به اثبات برساند، لکن در زمان دیگر درباره آن تردید می کند، به این گونه عقل، “عقل جزوی” گفته می شود. امکان دارد ادراک آن درست و یا نادرست باشد. اما عقلی را که حکما به آن “عقل کل” یا “عقل قدسی” می گویند، یعنی حقیقت و اصلیت عقل، در ادراک آن هیچ وقت اشتباه نمی آید. معلوم کردن ماهیت اشیا و رسیدن به حقیقت آن نیز کار عقل قدسی میباشد که “صوفیه” به آن “عقل فعال” و “روح انسانی” نیز می گویند و روح هر انسان در حقیقت تجلی آن “روح اعظم” یا “عقل فعال” میباشد، که به دلیل تعلق با جسم، بنام “نفس ناطقه” یاد می گردد.   

 گویا اینکه از تعلق جسم و روح، امتزاجی که بوجود می آید به آن “نفس” می گویند. حالا این یک امر آشکاری است که در هر انسان از امتزاج روح، نفس و جسم یک “شخصیت” بوجود می آید و به هر اندازه که تعلق این سه فطری و کامل باشد، به همان اندازه از تعلق آن نیز شخصیت کامل و والایی بوجود خواهد آمد، چون اگر در بین این سه توازن فطری و اعتدال نباشد، جسم در غلبه حیوانیت، یک طور مطالبه میکند، نفس طوری دیگر و روح هم طوری دیگر. اگر این سه متوازن و متعادل باشند، شخصیت نیز کامل و مرتب خواهد بود. به طور یقین، بر این شخصیت، پرتو کامل عقل می افتد و ادراک عقلی آن کاملا کامل خواهد بود. این شخصیت نه تنها کارشناس کامل روان انسانی بوده، بل دارای علم کامل صفات روحانی و حیوانی نیز خواهد بود. در این دسته انبیاء و حکمای الهی شاملند.

اکنون بر می گردیم به اینکه تقاضای عقل کامل اینست یک چیزی که اصلا وجود نداشته باشد، تصور بودن یا نبودن آن نیز در ذهن بوجود نمی آید و این یک حقیقت روانشناختی است که هیچ انسان عاقل از آن انکار نخواهد کرد. چیزیکه یا در ذهن وجود داشته باشد یا در بیرون، به هر حال، وجود دارد و به هر حال در ذهن نیز درباره آن فکر بوجود میاید و چیزیکه نه در ذهن وجود داشته باشد و نه در بیرون، پس درباره آن نیز در ذهن هیچ خیال و تصور بوجود نمی آید.

در این باره بعضی از دوستان مادیون اعتراض می کنند انسانی که داری چهار چشم، دو شاخ و شش پا باشد، در این جهان وجود ندارد، اما اکنون در ذهن من وجودش پیدا شد. اعتراض اینگونه دوستان اعتراض طفلانه است. اگر در ذهن آنان تصور چشمها، شاخها و پاها وجود نمی داشت، پس در اظهار چگونه می آمد و اینکه مساله کلانی نیست که انسان به جای دو چشم، چهار چشم فرض کند و بجای دو، شش پا فرض کند، این در حقیقت این دلیل ما را تایید می کند. پس از این به وضوح دیده میشود که اگر وجود باری تعالی یقینی نباشد، در ذهن انسانی درباره آن وجود، اقرار و انکار نیز بوجود نمی آمد.

بدون شک، در عناصر وجودی آنعده دانشمندانی که توازن و تعادل نباشد، آنها از ادراک هستی خداوند قاصرند و تصور هستی خداوند را یک نظریه وهمی می پندارند و می گویند که اینرا انسان ابتدایی بدلیل خوف و ترس بوجود آورده است، زیرا انسان قدرتهای گوناگون را می دید، مانند رعد و برق، طوفان، آفتاب، مهتاب وغیره، پس از این نیز قیاس کرد که عالم را خالقی نیز است که از همه این قدرتها بزرگتر باشد.

اما در حقیقت این نظریه فکری نه، بل علمی و عقلی است. نوع انسانی همینطور درجه به درجه بعلت تصور قدرتهای کوچک، وجدان و تعقل قدرت بزرگ و از همه بزرگتر را حاصل کرده است و به همین شکل رشد ذهنی اش راه را پیموده است. لکن در همین مادیون حکمایی نیز بودند که آنها بر هستی باری تعالی اقرار کردند و بدلیل بصیرت خویش در دربار آن سرهای نیاز را خم کرده اند.

والتیر کمی قبل از مرگ خود گفت: ” من درحالی می میرم که خداوند در قلبم موجود است، به محبت دوستان سرشارم او از دشمنان نه گله دارم و نه نفرت، البته از توهم پرستی نفرت شدیدی دارم.”  

مادیون تنها قایل به ماده هستند و همه چیز را از ماده می پندارند. آنها قایلند که هر دو صفات “تعمیر” و “تخریب” در ماده موجود هستند، اما مردم بافهم بدین اعتراض دارند که ماده یک چیز بسیط است و یک جنس است. صفاتی که از آن اظهار میشوند، اختیاری نه، بل اضطراری میباشند، یعنی اینکه اگر ماده بخواهد تخریب یا تعمیر نکند، آن را نمی تواند متوقف سازد، طوریکه از آفتاب به طور اضطراری حرارت و روشنایی صادر می شود و او نمی تواند حرارت و روشنایی خود را متوقف سازد، به همین شکل حالت ماده نیز هست. پس این حرف اصلا امکان ندارد که در زمان تعمیر از ماده صفت تخریب و در زمان تخریب صفت تعمیر سر زند، زیرا صفتی که از ماده ظاهر می گردد، اضطراری خواهد بود، که حاوی تمام جسم میباشد.

یک درخت که پنجاه شصت سال سبز باقی می ماند و میوه می گیرد و سپس خشک میشود، از وجود آن زندگی اش کجا رفت. اگر زندگی صفت خود ماده باشد، پس در این درخت کجا رفت، در حالیکه وجود خود درخت برجای خود باقی است. ایا این حرف آشکار نیست که زندگی عارض به ماده است.

نتیجه انکار از وجود باری تعالی آنست که مادیون به این قایل شوند که همه چیز از ماده ظاهر می شود و خودش ظاهر می شود، یعنی راننده نیست و موتر خودش حرکت می کند و چنان درست به راه میرود که از هر مانع نیز به احتیاط عبور میکند و از هر گودال نیز خود را نجات میدهد. سپس می گویند که کاینات هیچ مقصدی ندارند و نه غایتی دارند و نه اشیای کاینات بدنبال یک مقصد هستند، بل یک کار اتفاقی است و هیچ محرک ندارد، اما به این نگاه نمی کنند که هر صاحب شعور دارای احساس محفاظت از زندگی خویش میباشد و به همین علت برای زندگی می جنگد.

از این معلوم میشود که هر چیز طبعا یک هدفی دارد. در هر جامعه انسانی، جامعه دارای یک مقصدی هست، لکن افراد جامعه نیز برای خودش اهداف جداگانه ای دارند. اگر کاینات به طور اتفاقی بوجود آمده بودند، پس در اجزای یک ماده چرا هدف جدا جدا آمده است؟ اگر می گویند که هر چیز جدا جدا وجود دارد، پس مقصد آن جدا جدا میباشد، پس ما پاسخ میدهیم که صورتهای جدا جدای اشیای یک ماده چرا درست شدند؟ می بایست که تمام اجزای کاینات دارای یک رنگ و یک مقصد می بودند.

این غلبه مادیت است که امروزه از نصاب تعلیمی اروپا، اکثریت اخلاق را بیرون کشیدند و آنعده را که بیرون نکشیدند دلیلش اینست که برای اهداف سیاسی آنان لازم میباشد.

شیلر می گوید: ” تو در زندگی دو راه داری، یکی تو را به فضیلت اخلاقی می رساند و دیگری به مرگ. “

جان لاک می گوید: ” فضیلت اخلاق، بیدار کردن حس درست پرورش است. “

کانت می گوید: ” هر تلاشی که صاحب اخلاق نیکو را در این دنیا ضد بدی کند، فایده اش اینست که از تسلط بدی بیرون میشود. “

این هم نظریه کانت است که رهایی از گناه برای زندگی خوب، بهترین کار میباشد که آدمی را به فضیلت می رساند. آزادی انسان همیشه در خطر حمله بدی میباشد که انسان می بایستی برای دفاع آن مسلح باشد. “

لایختیز می گوید: ” رشد تدریجی زندگی اخلاقی در تکامل نفس میباشد، سعادت حقیقی از معرفت و فضیلت بوجود می آید. ”  

ارنست بیون می گوید: ” ملت موفق آنست که از حیثیت اخلاقی کامل باشد. “

گویته می گوید: “اخلاق بسیار والاتر از این می باشد که برای منافعی ظاهر شود، زیرا اخلاق یک حیثیت مافوق الحسی دارد و اعتماد به نفس، رضا و تسلیم، بنیاد حقیقی آن میباشد و تابع شدن یک اراده بزرگ بوده که حوادث را تنظیم میکند، آن اراده که ما قادر به درک آن نیستیم، چون او از عقل و ادراک ما بالاتر است، یعنی باری تعالی. “

شوپنهاور می گوید: ” اخلاق حقیقی خودش یک مذهب است، زیرا هر مذهب از آن حمایت و آن را تصدیق میکند. ”  

ارسطو در اثبات وجود باری تعالی می گوید: “حرکت چگونه آغاز شد که کاینات را از بی نهایت اشکال پر کرد، برای حرکت یک ماخذ لازم است و اگر ما اینرا نه پسندیم که در سیر پی در پی رجعت قهقری گیر نکنیم، پس حتما این را می پذیریم که یک محرکی است که هیچ کس نمی تواند آن را حرکت دهد، او از جسم پاک است، قابل تقسیم شدن نیست، لامکان است، هیچ جنس ندارد، خالی از جذبه است، از تغییر مبرا است، کامل و ابدی است. ”  

باز می نویسد: “خدا برای فطرت علت غایی میباشد، مقصد و مدعای اشیا، صورت دنیا و اصل زندگی است، مجموعه تمام اعمال و قوتهای اهم میباشد. “

پس طبق قول ارسطو که کاینات نیاز به یک محرک دارد و علوم طبیعی امروزه نیز اینرا به اثبات رسانده که ماده خودش نمی تواند حرکت کند، بل همیشه محتاج به یک قوت محرک میباشد، خواه از وجودش بیرون باشد یا در داخل آن، زیرا یک چیز متحرک، بالذات در طبیعت وجود ندارد.

افلاطون می گوید: کسی که عقل خویش را در معرفت صورتهای اشیا بکار ببرد ، بالاخره به آن مثال اعلی خواهد رسید که خیر مطلق است، یعنی به ذات خدا واصل میشود. “

پاسکال می گوید: ” علم و دانش بزرگ اینست که انسان به مشیت الهی پی ببرد که خدا به چه راضی میشود. “

امام الهند مولانا ابوالکلام آزاد می گوید: ” تصور خدا، پاسخ به تقاضاهای درونی انسان میباشد. “

من معتققدم، هنگامیکه ظاهر و باطن هر دوی من با هم متحد شوند و از جمع شدن و اتحاد هر دوی آن تقاضاها و حسیاتی بوجود بیاید که معارض یکدیگر نباشد، پس در این زمان، در ته دلم یک آرامش پدیدار می گردد و این آرامش برایم این موقع را فراهم میکند که من با اطمینان فکر کنم که من چه هستم؟ پس در این موقع برایم معلوم میشود که من “کُل” هستم، من “محیط هستم و کاینات و تمامی اشیای آن در درون من است و همه اینها از اراده و فکر من پدیدار می گردد، چیزی که به فکر می آورم ، ظاهر میشود و چیزی که به فکر نمی اورم فنا میشود ،حقیقت هر چیز در باطن من است.

شاید جان لاک این حقیقت را احساس کرده بود و به همین خاطر گفته بود: ” تا که از ابتدا در حواس موجود نباشد، در ادراک هیچ چیز نمی تواند بوجود بیاید”.

اسپینوزا می گوید: “خدا علت ظاهری نه، بل علت داخلی اشیا میباشد. ”  

من می گویم که خدا بر هر چیز محیط است، هر چیز در درون دایره ذات خدا حرکت می کند و زنده می ماند.

و این حقیقت است که اصل هر چیز در باطن انسان موجود میباشد، چونکه انسان یک چیز را می پسندد، علتش اینست که حاجت برگزیدن آن چیز بطور بلقوه در درون وی موجود میباشد، گویا اینکه آن چیز بلقوه عملی شدن و ظاهر شدن می خواهد، دیدن آن چیز تنها محرک اش میشود، مانند اینکه یک فرد گرسنه باشد و سپس سیر شود، اگر بعد از سیری هر گونه غذا به وی ارایه شود، دلش نمی شود. این دلیلی بر این امر است که در درون آن رغبت باقی نمی ماند.

شیللر می گوید: ” آزادی عقلی عبارتست از اینکه بر قوه نفسانی غلبه پیدا کنی و شرافت انسانی عبارت از درخشاندن این غلبه و تسلط در این عالم ظاهری است. ”  

من می گویم که تسلط بر نیروهای نفسانی چه معنی دارد؟ همینکه عقل در کار ادراک خود آزاد گردد و در ادراک و فعل آن اختلال خارجی بوجود نیاید و همین کار هدف مجاهدت نیز میباشد و هنگامیکه عقل از تسلط نفسانی و حیوانی آزاد باشد، می تواند حقایق را بطور کامل درک کند و به همین دلیل وجود خداوند را نخست از همه درک می کند، زیرا وجود خداوند از همه چیز بیشتر محسوس بوده و به کسی که محسوس نیست علتش اینست که بدلیل عوارض نفسانی و غلبه حیوانیت، ادراک عقل آن کامل نمی باشد و انسانیت با اطمینان خاطر برای فکر کردن فارغ نمی باشد، چونکه کار حیوانیت با شعور تعلق دارد که بغیر از خوردن و نوشیدن کاری دیگری ندارد و از همین اثر، انسانیت پریشان میباشد و عقل که جوهر انسانیت است، در قبضه انسانیت نه، بل در قبضه حیوانیت میباشد و به همین دلیل مجبور است همان چیزی را آشکار سازد که حیوانیت از آن مطالبه کرده باشد، اما هنگامیکه چراغ عقل در قالب فطری انسانیت باشد، در آن موقع خداوند به کلی محسوس است، چون وظیفه معرفت تنها از عقل است.

 می ماند مخلوق، پس مخلوق در برابر عقل کامل، محسوس نه، بل معقول است و دلیلش اینست که شما فکر کنید که از امتزاج اکسیجن و هایدروجن آب بوجود میاید، حالا در اکسیجن، هایدروجن و آب، مساله علمی و معقول کدام است و محسوس و مشهود آن کدام است؟ واضح است که در آب یک چیز امتزاجی و نمایشی است و اکسیجن و هایدروجن اشیای حقیقی خارجی هستند، به همین دلیل آب معقول و عناصر بنیادی آن محسوس است.

همینطور انسان هنگامیکه بر حیوانیت اش تسلط پیدا کند، در وجودش توازن بوجود میاید، عقل اش می درخشد و هنگامیکه فکر کند، می فهمد که محسوس تنها منم، که عین ذات هستم و تمام این اشیا، صورتهای مختلف اراده من است یا به عبارت دیگر: وجود تنها یکی است و او آن “انا” یا “من” میباشد و این “من” هم پرتوی کوچک یا “من اصغر” از”من اکبر” میباشد. به هر اندازه که انسان تحت سلطه حیوانیت باشد، حیثیتش مانند یک کودک میباشد و کودک هنگامیکه به عالم و اشیا علم می نگرد، کیفیتش یکی میباشد، اما هنگامیکه هوشیار گردد و خود را در آیینه می بیند، این را می فهمد که این “من” هستم. اگر در این موقع کسی از پشت سرش بطرف وی بیاید و در آیینه ظاهر گردد، وی می فهمد که این عکس در آیینه از بیرون آمد، این دلیل نه تنها روشن کننده این امر است که شناختن خویش، ضمانت تکمیل عقل است، بل این را نیز به اثبات میرساند، اگر عقل کسی کامل شود و خود را از اضافات مجرد گرداند و بر آن مسلط شود، پس برای وی در کاینات مشاهده هر چیز ممکن خواهد بود. و این ربطی به مکاشفه نیز دارد که من در این باره در کتاب خود ((یک شعر خوشحال خان ختک))کمی وضاحت دادم. زدودن هر گونه زنگ و گردوغبار، ضمانت پاکی آیینه بوده، این زنگ و گردوغبار، پرتوهای حیوانی و مادی میباشند و هنگامیکه برطرف شوند، عکس بطور کامل ظاهر می گردد.

یک حکیم می گوید : مظاهری را که طبعیت آشکار میسازد، حکم هر یک آن جدا میباشد، لکن در آنها و طبیعت هیچ غیریت وجود ندارد، بنابرین این جزئیات که از طبیعت آشکار می گردد، ایا جمع کننده همه اینها طبیعت است؟

خیر! بل جزئیات عین طبیعت است. عالم طبیعت یا ممکنات چیست؟ ایا صورتهای مختلف نمایان شدن در آیینه هستند؟ خیر! بل یک صورت در صورت اعیان مختلف ظاهر است، در اینجا تعجب است، چون هر کدام جدا جدا دیده میشوند.

اکنون که تحقیق اتمی این امر را ثابت کرده که ماده بغیر از انرژی چیز دیگری نیست و انرژی یعنی قدرتی که یک صفت است و صفت بغیر از موصوف اصلا نمی تواند قایم بماند، پس چه می گویند که آن موصوف کیست؟ و در این باره چه می گویند که انرژی به چه می گویند. ایا انرژی یا قدرت بالذات میتواند متحرک یا فعال باشد؟ ایا رعد و برق بغیر از تصادم هوا و ابرها بوجود می آیند؟ نه خیر هرگز! چون صفت بغیر از اراده و تحریک موصوف نمی تواند ظاهر گردد. اگر جاذبه یک قدرت باشد این جاذبه در چه کسی میباشد؟ در اشیا؟ یا در خالق اشیا؟ چون اشیا خودش مظاهر قدرت یا انرژی هستند، پس در صفت، اثبات صفت چگونه ممکن است؟

فلاسفه ای که به این معتقدند که حرکت اشیا کاملا اضطراری و مکانیکی میباشد و به همین دلیل خالق کاینات را قبول نکردند و وجود کاینات را اتفاقی می پندارند، آنها به حقیقت بسیار نزدیک شده بودند و اگر یک قدم به جلو میرفتند، می فهمیدند که تمام اشیا، مظاهر قدرت هستند و قدرت خودش یک صفت است که قادر نیست هیچ عمل و حرکتی را انجام دهد، تا زمانیکه موصوف خودش آن را به عمل و حرکت کردن مجبور نکند.

و بعد از اینکه قدرت در صورت مظاهر و اشیا ترکیب داده شد، پس از آن اشیای بیشماری آشکار شدند که هر کدام برای خود صورت و انفرادیت داشتند و بر هر چیز اعمال شدن احکام جداگانه آغاز گردید و از هر چیز یک مقصد خاص متصور گردید و سپس از اختلاف و کثرت همه اینها چنان یک وحدتی بوجود آمد، چنان تناسبی بوجود آمد که به آن نظام طبیعی کاینات می گوییم. اکنون اگر ما طبق نظریه اتمی، اشیا را تحلیل و تجزیه کنیم، عقلا به این امر قایل خواهیم شد که انفرادیت اشیا از بین خواهد رفت، اشیا از کمیت به کیفیت خواهد رسید، ماده تبدیل به انرژی خواهد شد، صفت خالص، بی حرکت و بر اراده و وجود موصوف قایم خواهد ماند. اکنون ما اگر فکر کنیم که آن صورتهای مختلف اشیا چه بودند؟ می فهمیم که آن صورتهای علمی خداوند بودند، اعیان آن بودند که از اراده وی، در مظاهر انرژی منعکس شده بودند و بس.

فلاسفه گذشته ماده را مستقل و یک چیز غیرمخلوق می پنداشتند، خیال می کردند که کسی نمی تواند یک ذره از ماده را بوجود بیاورد یا آن را فنا کند و به همین دلیل همه چیز را همین ماده می پنداشتند. اگر مورد پرسش قرار می گرفتند که ماده که یک جنس واحد است و بایستی مظاهر آن نیز یکسان باشند، پس از این ماده، این همه چیزها چگونه آشکار شدند، بغیر از این هیچ پاسخی نداشتند که همه این چیزها در وجود ماده موجود میباشند و دلیل عقلی شان این بود که از ظرف تنها آن چیز می تواند بیرون بیاید که در آن موجود باشد (از کوزه آن تراود که در اوست). لکن اکنون درباره این تحقیق اتمی آنها چه پاسخی دارند، چون قدرت خودش یک کیفیت یا صفت است و در یک کیفیت یا صفت وجود این همه اشیای بیشمار که هر کدام در صورت، مقدار و تاثیر از هم دیگر جدا هستند، نمی توانند بیایند، زیرا این صفت، صفت خواهد بود و صفت صفت عقلا ناممکن است، باز خود صفت از موصوف تحریک می خواهد و اگر موصوف آن را حرکت نه دهد، وجود و عدم صفت یکی خواهد بود، چون تمامی دانشمندان بر این قایل اند که صفت به معنی غیرمستقل است و ذات به مرجع صفت می گویند و آن تاثیری که در اشیا به چشم می خورد، انفرادیت صورتها یا اعیان علمی می باشند، که در اشیا منعکس است، چون تاثیری که از صفت آشکار می گردد، به اراده ذات تعلق دارد، صفت تنها اله اظهار آن تاثیر یا فعلیت میباشد.

اگر علمای مادیون به وجود خدا قایل میبودند، امروز در جهان این طوفان استبداد و استثمار موج نمی زد. چون قدرت حکومتها نیز در دست کسانی هست که از وجود خدا منکرند یا تحت تاثیر آن هستند و این نتیجه این امر است که آنان برای اعمال و افعال خویش، خود را در مقابل هیچ کسی پاسخگو نمی دانند.

اما قانون انسانها، آن را نیز طوری میسازند که تمام فایده اش متوجه خود آنان باشد، این بخاطری است که آنان تمام دستورالعمل را برمبنای حیوانیت میسازند، در عناصر انسانی، حیوانی و روحانی شان توازن نمی باشد. انسانیت و تمام نیروهای انسانیت در اختیار حیوانیت میباشد، اعتدال از وجود آنان خارج بوده، گاهی افراط بوده و گاهی تفریط، برای ملت خود مشفق اما برای دیگر ملتها گرگها هستند. این بخاطری است که آنان بر مقام انسانیت نیستند، که تمام انسانهای دنیا را برادر خود فکر کنند و چیزیکه را که برای خود می پسندیدند برای دیگران نیز بپسندند. ضرورت به این است که در جهان یک طبقه رشد کرده و منور بوجود بیاید که خود آنان نیز پرورش شفاف را کسب کرده باشند و امور حکومت را در دست بگیرند و برای پرورش نسل آینده چنان نصاب تربیتی را بسازد که در معنای حقیقی، ترجمان انسانیت باشد و بر تمامی انسانهای جهان ترحم، شفقت و لطف داشته باشد، نصاب تربیتی این افراد بر این قواعد خواهد بود:

۱- معرفت خداوند و نیاز به ذات او

۲- پرورش نفس

۳- قواعد برای ضبط کردن نفس

۴- علوم مثبتی که به عقل های انسان درخشندگی بدهد و آنها پس از تکامل بتوانند بین تقاضاهای حیوانی و انسانی فرق بگذارند.

۵- آموزش و پرورش زنان ( که در مباحث آینده بررسی خواهد شد)

۶- برای تمدن تصور یک نظام مادی که ستونهای آن با روحانیت و اخلاق فاضله پیوند خورده باشد.

باب پنجم

تمدن ملی

در باب سوم درباره زندگی ابتدایی انسان بحث کردیم و مختصرا نشان دادیم که انسان چگونه از زندگی جنگلی و انفرادی به زندگی متمدن و اجتماعی رسید. اما تا جاییکه فکر ما کار میکند ، معلوم میشود که تا کنون انسان در یک تمدن فطری و زلال، چندان وقتی را سپری نکرده است که آن تمدن برای چند قرن پی در پی دوام کرده باشد، که تمام آثار آن پشت سر هم در نسلهای انسان آمده باشد و آن آثار، رنگ عادت و سپس رنگ فطرت را به خود گرفته باشد. تا زمانیکه یک تمدنی بوجود نیاید که قدرت آن در دستان کسانی باشد که به معنی واقعی انسان باشند و کاملا از یوغ حیوانیت رها شده باشد، تا آن موقع برای تکامل فطری انسانها راه میسر نخواهد شد. این انسانهای رشد کرده برای نسلهای خود چنان دستورالعمل را درست خواهند کرد که ما آن را در باب پرورش ذکر کردیم و کودکان را چنان به شیوه فطری پرورش خواهند کرد که عناصر سه گانه انسان، حیوانیت، انسانیت و روحانیت در جای خود برای کار کردن آماده گردند و بدلیل بوجود آوردن توازن در بین هم، بتواند نمایندگی از خدا کند.

می خواهیم کمی درباره تمدن بحث کنیم و آن اینکه انسان بطور فطری مدنی الطبع می باشد. زندگی کردن به صورت تنهایی را نمی پسندد. طوریکه ما در باب سوم گفتیم، به دلیل همین خواسته فطری اش، از زندگی جنگلی به زندگی مدنی و شهری رسید. کانت می گوید: “مقصد نهایی طبیعت تمدن میباشد. “

دانشمندان اروپا برای تمدن یک ملت دو چیز را اساسی میپندارند که یک Civilization و دیگری Culture می باشد.

این کلمه از لاتین از سویس گرفته شده که معنی آن “شهروندی، مدنیت یا وطنداری” میباشد. این کلمه برای ملتی استفاده میگردد که از زندگی انفرادی به زندگی شهری یعنی زندگی اجتماعی رسیده باشند، پس مدنیت په مناسبت مدینه، یعنی شهر، سیولیزیشن شد. از تمام این تشکیلات سیاسی و اجتماعی یک ملت برآورده میشود و به ملت لذت تمدن را می فهماند. لفظ “کلچر” نیز از فرهنگ لاتین مشتق شده که معنی آن پرورش، کاشتن، اباد کردن، تنظیم کردن یا ارایش کردن است.

“اگریکلچر” هم از این مشتق شده که به معنی زراعت یا کشاورزی است که ابادانی زمین است، از لحاظ معنوی، کلچر عبارتست از: پرورش و لطیف کردن قوای عقلی و بدنی انسان، اصلاح نمودن محیط خود، یا به عبارت دیگر ترویج و پخش علوم فنون و صنایع.

در فرهنگ دینی زمان حاضر نوشته شده: در کلمه تمدن، ما تمامی مقاصد خویش را محسوس میکنیم، آن مقاصدی که اعمال انسانی را به نظم و ضبط به خارج میاورد، در تمدن تمامی ضروریات سیاسی، اقتصادی، صنعتی و مذهبی جمع میشوند، تاریخ تمدن، تاریخ عالم است.

اگر ما روی زندگی متمدن انسان بحث میکنیم، به این خاطر از تمدن ملی آن را آغاز میکنیم که هر ملت دارای یک برتری و رجحان مخصوص میباشد. به دلیل اختلاف در محیط، زبان و فرهنگ، حتما دارای حالاتی است که در ملت دیگر نمی باشد. اما تمدن هر ملت باید به گونه ای باشد که برخلاف خواسته های نوع بشر نباشد، چون از تمدنهای جدا گانه ملتها، در نهایت یک تمدن بین المللی را بوجود آوردن غایه انسانیت است. و این یک حقیقت است که انسان این دنیا در نهایت به این فضیلت فطری خواهد رسید. پس تمدن هر ملت باید طوری باشد که بتواند با سایر ملتها در چارچوب یک تمدن بین المللی یا بین الانسانی قرار گیرد. تمدن هرگز باید طوری جامد نباشد که در سلسله ضروریات خود نتواند از تمدن ملت دیگر استفاده کند، یعنی اینکه او نمی گذارد که کالبد تمدن ملی اش بطور بنیادی تغیر کند، چون سوال زندگی و مرگ آن مطرح است و آوردن تغییر در بنیادهای تمدن ملی خویش برخلاف قانون فطری نیز میباشد، اما تمدن خود را حتما طوری نگه دارد که برای رفع ضرورت و کامل کردن کمی خود بتواند از تمدن دیگری برای بنیاد تمدن خویش استفاده کند.

تمدنهای شرق و غربی

اگر در این عصر ما به تمدنهای مغرب زمین یا اروپا و آسیا به دقت بنگریم، می فهمیم که این دو تمدن بر حسب افراط و تفریط حرکت میکنند و هرگز قابلیت این را ندارند که با متحد شدن به یکدیگر به یک تمدن بین المللی تبدیل گردند. زیرا تمدن مغرب زمین کاملا مادی بوده و تمدن آسیا گرچه کاملا روحانی بوده، اما اکثرا پر از توهمات میباشد. تا زمانیکه بین این افراط و تفریط، “تمدن معتدل” بوجود نیاید و در بین آنها نقش برزخ را بازی نکند، تا ان موقع بین انسانها به خصوص انسانهای غرب و شرق تصادم و بحران باقی خواهد ماند.

اگر ما به تمدن شرق بنگریم، در جایی می بینیم که یک گرداب کثیف میباشد، که تا مدتها به آن اب پاک نیامده باشد و به این علت، در رنگ و ذایقه آن لذتی باقی نمی ماند و درجایی هم بدلیل تقلید از تمدن غرب، افراد ان نه کاملا دارای ذهنیت غربی هستند و نه هم شرقی و این از حالت ابتدایی آن که ما آن را گرداب کثیف نامیدیم، به مراتب خطرناک تر و بدتر میباشد، زیرا اینگونه افراد نه به درد ملت خود می خورند و نه به درد ملت بیگانه.

اما تمدن مغرب زمین، آن را هم مانند یک گرداب کثیف باید پنداشت که آب آن جوشان، کثیف او پر از کرم و زهر میباشد که حتی برای آبیاری درختان نیز مضرند. در تمدن مغرب زمین، جایی برای اخلاق نیست، کاملا مادی است و تمدن مادی همیشه تحت سلطه حیوانیت می چرخد. در این تمدن برای ملت خود همه چیز است اما برای ملت انسانی دیگر به جای لطف، استثمار و غارت است و به هر اندازه که رشد میکند، به همان اندازه از معیارهای بین المللی اخلاق تنزل میکند. به هر اندازه که در ذهنش روشنایی علوم و فنون جای میگیرد، به همان اندازه ارزش های آن غرق گناه می گردند.

از یک طرف اگر پیشرفت مادی در بین انسانها، باعث بوجود آمدن نفرت در بین هم می گردد و احساس برتری و غرور را به میان می آورد، از طرف دیگردر عمق فطرت وی بذر بی مروتی و خودخواهی را نیز می افشاند. حس انسانی وی درباره لطف کاملا کند و فلج میشود، در نتیجه پیشرفت این نوع تمدن، زن بر اعصاب مرد حاکم میگردد و تعلقات فطری که بین مرد و زن موجود بوده و در اثر تعلقات فطری آنان، مسوولیتها و فرایضی که بوجود میایند، همه آنها رنگ مصنوعی را به خود اختیار میکند، در بین آنها توازن فطری و اتحاد باقی نمی ماند که در نتیجه، دنیا به یک بحران وحشتناک و ویرانگر روبرو میشود و علت این امر اینست که در اکثر بخشهای تمدن، زن تسلط پیدا میکند و مرد مانند یک برده به اشاره آن زن کار میکند.

افراد قابلیت اینرا ندارند که مسوولیتهای فطری خود را برآورده سازند. ما در یک بحث جداگانه ای به این موضوع خواهیم پرداخت که در تمدن انسانی، مقام مناسب زن کدام می باشد. اما این بدین معنی نیست که گویا زن عقل ندارد یا از مرد در تمامی صفات کمتر میباشد، تنها همین قدر است که در زن قدرت مجاهدانه و اراده قوی وجود ندارد که وی بتواند قوای فکری و عقلی خویش را از احساس یا جذبه خود آزاد نگه دارد. احساسات زن اکثرا بر قوای فکری و عقلی وی غلبه می یابد و وی در هنگام احساسات کمتر میتواند از عقل خود کار گیرد و به همین علت است، هنگامیکه در تمدن و نظام جهان قدرت و دخالت زن بوجود بیاید، در نظام جهان بحران بوجود میاید، برای قدرت یک محل درست باقی نمی ماند، قدرت متزلزل میگردد و این حالت باعث تصادم و استثمار یکدیگر در بین ملتهای انسانی میگردد و متاسفانه که ما امروزه به اینگونه حالات روبرو هستیم. نظامهای اقتصادی دنیا امروزی، محصول تمدن امروزی میباشد.

افراد زمانی میتوانند با امواج این تمدن مقابله کنند که بتوانند به گریبان شرایط روان دست بیندازد، آن را محاصره کند و چنان جامعه را از زیر سیطره آن بیرون بیاورد که طوفان این تمدن مادی به اعتدال بیاید و با اتحاد فطری زنان یک تمدن را به میان بیاورند که زندگی در معنی درست آن بدرخشد و نوع بشر نفس راحت بکشد.

اینگونه طوفانها در گذشتها هم آمده بودند و انسانها را به کرده و نکبت اعمال خویش رسانده است، چون زمان، حس انتقام را در دل خود پنهان نگه میدارد، این دنیای بی دندان که در حقیقت تاکنون دندان شیری خویش را نیز نکشیده بود، تمدنهای بیشماری را دیده است، دوره های فرعونها را نیز دیده است که در آن زمان شاید برای اندازه گیری نظام شمسی چنان مناره های بلندی را ساختند که بشر امروزی را به حیرت در آورده است.

اینکه فرعون ادعا خدایی کرد، این حقیقت را آشکار میسازد که در آن عصر نیز پیشرفت مادی تا چه حد پیشرفته بود، که در نتیجه آن نظام ملعون برده داری بر جهان مسلط گردید و این حقیقت است، هر نظامی که محض مادی باشد و از امتزاج روحانیت خالی باشد و ساختار آن در سایه انسانیت نباشد، از آن همین برده داری به میان می آید، اگر برده داری زمان فرعون باشد یا برده داری قرن بیستم.

طرز برخورد و نگرش که قوم قبطی با بنی اسرایل داشت، چیز پنهانی نیست. تاریخ پرداختن بر پیشرفت مادی روم قاصر نیست، در آن عصر متمدن نیز زن بر گردن مرد یوغ قدرت خویش را مانده بود، کارهایی را که مختص به مردها بود، آن را زنها انجام می دادند و کارهای مرد را به زن سپرده بودند. شرایط که اینطور رنگ غیرفطری را به خود بگیرد و به انتها برسد، از همانجا به شرایط دیگر تبدیل میگردند، مردها برخاستند و علیه زنها دست به بغاوت زدند و هزارها زن را کشتند، علما فتوا دادند که در زن روح انسانی وجود ندارد و محض یک حیوان میباشد.

امروزه نیز حالات، تمهید عصر تمدن روم را بیان میکند و امکان دارد که تاریخ حادثه گذشته را بار دیگر تکرار نماید. هیچ شکی نیست که بعضی از برادران ممکن مخالف نظر من باشند و آنها مجبورند که چنین باشند، زیرا همه آنان در امواج متلاطم این تمدن مادی در حرکتند و مخالفین آنان نیز مجبور به حرکت در این تلاطم میباشند و باز این هم است که مادیون عصر امروزی خود را نسبت به گذشته بسیار پیشرفته تر می دانند، اما تا جاییکه به پیشرفت مادی تعلق دارد، نسبت به آن عصر، انسانهای عصر امروزی پیشرفت مادی زیادی نکرده اند. در عصرهای گذشته و مطابق با شرایط خودشان و تا حدی که ممکن بود و کشفیات و اسباب مادی که به آنها اجازه میداد، به همان اندازه پیشرفت نیز کرده اند.

از مطالعه ویدهای هندی معلوم میشود که در آن عصر هواپیما موجود بوده، که به آن “بوان” می گفتند. جسد فرعون مصری تا هنوز سالم باقی مانده است که مومیایی شده بود. در عصر ما دانشمندی هست که مانند آن مثال بیاورد؟ اگر غایت پیشرفت تنها راحتی و خوشحالی نوع انسانی باشد، پس برای این امر نیاز به اسباب خاصی نیست و پیشرفتهای این چنینی در گذشته ها نیز صورت گرفته بودند که تضمین کننده راحتی و خوشحالی نوع انسانی باشد، اما آنها تنها به این قانع نمی شدند، و نه به این اصول اهمیت می دادند که : ” تو هم زنده بمان و بگذار دیگران نیز زندگی کنند. ”  

آنها اعتدال را رعایت نمی کردند و راه افراط و تفریط را بر می گزیدند. حس بی اختیار اقتدار و موج استثمار و حرص آنها را در بر گرفته بودند و همین امر نیز اقتضای حیوانیت است. برای استثمار اقوام همسایه خود قدرتهای خویش را افزایش می دادند و در این سلسله برای کشتار سلاح های گوناگون را می ساختند. حالت این چنینی را اقوام دیگر نیز داشتند، هر چند که بعضی از اقوام احساسات خشونت بار نداشتنه اما مجبور بودند که برای دفاع از خود دست و پا بزنند. که درنتیجه آن نبردهای خونین رخ میداد و امواج حیوانیت، تمدن انسانی و جذبه فطری مهربانی بین هم را چنان از بین می برد که برای قرنها از آن خبری نبود. این رحم و لطف خدا بود که گاهی نبی یا مصلحی می آمد و در اثر دعوت و زحمات آنان ارزشهای انسانیت تا یک حدی می درخشیدند و با محبت کردن به یکدیگر، لطف و مهربانی انسانی بار دیگر خود را نشان میداد. بعثت انبیا، دلیل بر این امر است که منشا قدرت، قایم نمودن برزخ اعتدال بین افراط و تفریط بوده تا خواسته های انسانی در قالب اعتدال گذاشته شوند و برای حیوانیت اش این مجال بدست نیاید که در راه لطف و مهربانی فطری انسانی و تمدن زلال مانع ایجاد کند و با این امر، تکامل فطری انسانی، فرصت مناسب را برای پیمودن راه درست پیدا کند.

مفهوم تمدن

در ابتدای این باب گفتیم، تمدن از لفظ مدینه این شعور را به ما می دهد که شهروندی یا کشورداری چگونه باید ساخته شود. مراد از Civilization و Culture چیست؟ تمدن یک ملت، کشور یا افراد بر مبنای کدام اصول باید ساخته شود؟ زیرا انسان برتری و رجحان زندگی متمدن را در خون خود آورده است، بنابراین انسان فطرتا متمدن میباشد و حتما یک تمدن را خواهد ساخت، اما باید بداند که تمدن خود را در روشنایی صفات انسانی بنا کند.

هنگامیکه نوع انسانی بعلت کثرت در جهان به این سو و آن سو پراکنده گردید، فطرتا و طبعا آنعده از انسانها راضی به زندگی کردن با هم در یک محیط شدند که به دلیل اسباب و وجوهات فطری به یکدیگر نزدیک و برای یکدیگر پر از خلوص، لطف و مهربانی بودند. یکی بودن خون و نسل، بعضی از انسانها را به هم نزدیک کردند و در آنان وحدت فکر و خیال به وجود امد. سپس در آنان چنین افرادی نیز شامل شدند، که گرچه از این دسته انسانها جدا بودند اما بدلیل قرنها زندگی در آن محیط، جز این قوم پنداشته شدند. رسوم، عادات و زبان آنان مانند این قوم گردید و هیچ غیری در آن باقی نه ماند.

اکنون ما مبنای تمدن یک قوم را بر سه اصل می پنداریم و یک تمدن زلال و سالم بایستی این سه اصل را داشته باشد که عبارتند از ((دین، قومیت و زبان)).  

و تعریفی را که دانشمندان مغرب زمین ارایه می کنند، ما آن را در ابتدا بیان کردیم و این تعریف با آن تعریف مطابقت دارد، اما تنها تفاوت در اینست که در تعریف دانشمندان مغرب زمین، دین بیان نگردیده و گرنه در تعریف آنان دین نیز می گنجد. تا مادامیکه این سه عناصر مکمل نباشند، تمدن پخته و زلال بوجود نمی آید. زیرا اختلاف اصولی بنیادهای تمدن را به تثبیت و قایم شدن نمی گذارد و در محیطی که اختلاف فکر و نظر باشد، در آنجا هرگز تمدن سالم و کامل بوجود نمی آید.

هستند دانشمندان مغرب زمین، که آنها دین، علم و صنعت را بنیادهای تمدن می پندارند و می گویند که برای بقای این تمدن، بر مبنای این بنیادها، تربیت انسان باید طوری صورت گیرد که عقلی، نفسانی و روحی باشد. و این حقیقت است که زندگی انسان سه حاجت بینادی دارد که مادی، حسی یا قلبی و عقلی یا روحانی است. چیزهای مادی با هوش، به قوت طبیعی و شعور آن تعلق دارد و محصول آن میباشد و مصنوعات در نتیجه احساس محبت اش بوده که به نوع خود آن را دارد و در نتیجه آن لطیفه فنون به میان میآید . دین یا مذهب از قدرتهای عقلی و روحی به وجود می آید.  

اگر به ملت های جهان بنگریم، در این سه عنصر بعضی ها یک و بعضی دو تای آن را گرفتند. ملتی را سراغ نداریم که هر سه تای آن را گرفته باشند. به همین علت است که تمدنی به میان نیامده که در آن برای تمامی انسانها مژده ، الگو و دارای لطف و مهربانی باشد. افلاطون می گوید: “نوعیت مملکت، طبیعت و فطرت باشندگان ان می باشد. برای این تا زمانیکه انسانها خوب نباشند، مملکت اش نیز خوب نمی باشد تا هنگامیه انقلاب صورت نگیرد با تغیرات معمولی هیچ نقصان و کمی برطرف نمی شود. ”  

نیتشه می گوید: ” تمدن حقیقی وحدت اسلوب است که باید در همه ضروریات زندگی یک ملت موجود باشد. ”  

 و همین منشا ما است، تا زمانیکه در بنیادهای تمدن، وحدت ضروریات و خواسته های زندگی نباشد، آن تمدن نه می تواند پیشرفت کند و نه می تواند زنده بماند.

دین

دین یک امر اساسی در اجزای تمدن است و در این باب نظر دانشمندان مغرب زمین نیز بایستی ارایه گردد.

شلایه ماخر می گوید: “منظور دین اینست که انسان اینرا بفهمد که تمام هستی و زندگی من در خدا و از خدا است. ”  

هیگل می گوید: ” دین عبارت است از ادراک روح مطلق و رسیدن به روح علم خدایی با عقل محدود انسانی. ”  

گیزو می گوید: ” هر دین اینرا می خواهد که به امر خداوند طبیعت را میتوان تسخیر کرد و در آن نظم بوجود آورد، اما دین زمانی میتواند کار خود را اجرا کند که انسان به رضایت خود به امر دین تسلیم شود و با این وجود متوجه آزادی خود نیز باشد. “

کانت می گوید: ” دین مطلقا یکی است، اما اعتقادات گوناگون هستند. ”  

ای ووسکن می گوید : ” دین آنست که بوسیله آن انسان سر خود را در مقابل یک خدای بزرگ خم کند و احکام اخلاقی را اجرا کند. ”  

لایختیز می گوید: ” کسی که اهمیت دین را کم می پندارد، وی مبتلا به خرافات روشن دلی میباشد و هر زمانیکه ترس خداوند از بین برود، هوا و هوس نفسانی از کنترول خارج میگردد. “

جورج واشنگتن می گوید: ” دین و اخلاق دو تکیه گاه مهم می باشند که از آن تکامل معنوی و اخلاقی صورت میگرد و آسایش و رفاه سیاسی یک مملکت را رشد میدهد. ”  

تالستای می گوید: دین یک رابط است بین شخصیت بشری با عالم گسترده تر که در مبدای اصلی آن انسان آن را برای خودش تشخیص می دهد و اخلاق عبارتست از آن دستور زندگی که از این رابط به دست می آید. “

لیسنک می گوید: ” مفهوم کامل دین طبیعی که هر انسان به آن وصل است، اینست که انسان آن خدای یگانه را بشناسد و به صفات بسیار زیبای وی خود آشنا کند و در تمام اعمال و افکار از آن صفات پیروی کند. ”  

هردر می گوید: ” راه اول و آخر انسان همین دین است، اقوام وحشی هم این چیز را دارند، زیرا در دنیا تاکنون ملتی بوجود نیامده که کم وبیش دین نداشته باشد. “

میکس مولر می گوید: ” دین فلسفه نیست، اما دینی نیست که مبنای آن بر فلسفه نباشد و آن مقصد بزرگی که فلسفه در روشنایی آن در حرکت است، از وجود خدا مفهوم شده است و باز همینطور خواهد بود. ”  

شوپنهاور می گوید و چقدر گپ ادبی زیبایی را گفته: ” ادیان مانند کرم شب تاب هستند که برای آشکار ساختن روشنایی خود محتاج تاریکی هستند. “

نظر من با کانت یکی است و اینرا می گویم که دین مطلقا یکی است اما تنها اعتقادات و مشارب جدا هستند. از حضرت آدم تا حضرت محمد ( صلی الله علیه و اله وسلم) دین یکی مانده است. مذاهب و مشارب گوناگون هستند. از فرهنگ، تمدن، ریاضت و گوناگونی عبادات انکاری نیست، لکن دین همیشه یکی بوده و یکی خواهد بود. پس از شناخت خدا، دین تنها فهمیدن اهمیت نیکی و بدی و یقین داشتن بر نتیجه اعمال میباشد.

دین از ابتدا، نوع انسانی را هدایت می کند تا به یکدیگر نیکی و خوبی کنند. تمام انسانها را برابر می شمارد، ظلم و استثمار را محکوم میکند و به هر انسان این حق را میدهد که در این دنیا برای سعادت خویش بذری از اعمال خویش را کشت کند که شادمانی بوجود آمده از محصول اعمال آن یک کالبد فناناپذیر شود. زیرا عمل پی در پی انسان به یک انسان معنوی دیگر تخلیق می دهد، پس به هر شکل که عمل وی باشد، به همان شکل انسان معنوی نیز تخلیق می یابد و هنگامیکه یک انسان در این عالم مادی زندگی را تمام کند، در عالم مثالی، از آن یک انسان معنوی مکمل درست میگردد.

مادیون فقط قایل به این عالم مادی هستند و بغیر آز ان عالم دیگری را قبول ندارند، اما اکثریت دانشمندان، سه عالم را قبول دارند که عبارتند از “عقلی”، “مثالی” و “مادی”.  

شیللر می گوید: ” اگر می خواهی با بالهای خود به عالم بالا پرواز کنی، پس این وحشت خاکی، یعنی حیوانیت را از خود دور کن و از این زندگی باریک و سیاه به عالم معنوی پرواز کن. “

اودولف می گوید: علم و دین، دنیا و عقبی، دنیای صورت و د نیای معنی، اینها دربین خودشان به یکدیگر تکامل میدهند. ”  

ما در مباحث گذشته گفتیم که عالم مثالی عقلا لازم است، چون بین محسوسات و معقولات اگر یک ذریعه معنوی نباشد، هرگز کُلیه ترتیب نمی گردد. باید بین معقولات و محسوسات یا مادیات یک عالم مثالی باشد که به دلیل تجرد خویش با عالم عقل نیز میتواند تعلق داشته باشد، اما بدلیل دارا بودن صورت، با عالم مادی نیز می تواند تعلق و رابط داشته باشد و این یک برزخ بوده که در عالم عقل و عالم ماده برای پیدا کردن تعلق و برای استفاده کردن میباشد. و اگر ما به قانون تکامل بنگریم، معلوم میشود که تخلیق بر تثلیت مبنا شده، یعنی از تعلق یا مرکب شدن دو چیز، ارتباطی که بین آنها بوجود میاید و یک مرکب از آن بوجود میاید، پس حدوث، صفت مرکب خواهد بود، نه از اجزا.

بعنوان مثال بطور اوسط از مرتب شدن اصغر و اکبر، علم نتیجه به میان می اید، همان طوری که می گویند، عالم متغیر است و هر متغیر حادث است، پس معلوم میگردد که عالم حادث است و این نتیجه اینست که ” چیزیکه از ارتباط اصغر و اکبر بوجود میاید”

به همین شکل، روح انسانی، نفس و جسم است که روح با عالم عقل ، نفس با عالم مثال و جسم با عالم مادی ارتباط دارد. باز هر چیزی را که می بینی، ترکیبش تثلیث میباشد. فاعل، فعل و مفعول، هر چیز از خود یکی جلو و یکی عقب دارد، مانند اینکه بر پله سه نفر بالا میروند یکی جلو، یکی در وسط و دیگری هم در عقب میباشد. آن جلویی راهنما بوده و وسطی راهنمای عقبی میباشد. به همین شکل از ماضی، حال و مستقبل، بطور کامل، زمان و حوادث درست تعیین می گردند.

از شعور، تحت الشعور و لاشعور، تکامل و ادراک شعور انسانی بوجود میایند. اگر ما به اعداد نیز بنگریم، یک عدد از یکی بزرگ و از دیگری کمتر است. به همین شکل هر علت یک معلول دارد و آن معلول خودش، علت چیز دیگری میباشد. باز اگر به یک چیزی بنگری، برای حرکت خود یک علت دارد و خودش نیز میتواند علت حرکت باشد. نور، حرارت و صدا، هر سه آن به یک قوه تعلق دارند. موج صوت یا صدا به حرارت و حرارت به نور تبدیلی می یابد. اگر به گیاهان نگاه کنیم، آنها در ابتدا سرسبز، سپس کامل و در آخر خشک می گردند. برای حیوان، تولد، زندگی و مرگ یک امر آشکار است. در قانون تکامل نیز سه چیز کار میکند که رشد، هضم و جذب میباشد. تکامل نفس نیز از مراحل سه گانه میگذرد، که جماد، نبات و حیوان است. اجسام نیز همه یا مایع اند یا جامد که دربین آن گاز درجه کامل میباشد. در درجات حرارت نیز سه درجه وجود دارد گرم، ولرم  و سرد، که در این نیز ولرم، برزخ و نقطه اعتدال میباشد، زیرا گرم و سرد مخالف زندگی و ولرم با آن موافق است. به همین شکل، اگر ما تامل کنیم، در عالم مادی، معنوی و عقلی نیز تثلیث به چشم میخورد. حس، اراده و عقل، صفت، فعل و معرفت.

افلاطون اساس نفس انسانی را سه چیز میداند که ذات، صفات و افعال میباشند. به همین شکل ادراکات نفس انسانی عبارتند از محسوسات، مفکورات و مجردات. در این صورت، مجردات هیچ نیست ، لکن نفس آن را می شناسد و حس و اراده و تفکر را هم نفس میکند. پس به همین شکل، از ماده جسم ، از قوه ها نفس و از ادراک روح ثابت می گردد. قوه، اراده نفس هم سه تا میباشند، جبر اختیار و تفویض. به همین ترتیب ، تقلید، اعتقاد و تعقل انسان نیز میباشد. در کودک ابتدا تقلید عرفی، سپس اعتقاد و در مراحل آخر تعقل بوجود میاید. برای معرفت، ظن علم و یقین است.

طبق گفته ارسطو، علم نیز سه درجه دارد. اسفل ، اوسط و اعلی. علم اعلی آن است که در داخل و خارج به ماده محتاج نباشد، مانند علم الهیات. عمل اوسط که در ذهن از ماده بی نیاز باشد، اما در خارج نه، مانند ریاضیات. و اسفل آن است که در ذهن و خارج هر دو محتاج به ماده باشد، مانند طبیعیات. به همین شکل اگر این سلسله تثلیث را به پیش ببریم، به ما معلوم خواهد شد که علت حقیقی تخلیق، تثلیث است، با این هم اگر مادیون به روح و نفس قایل نباشند، پس آنها معذورند.

 جان لاک می گوید: ” زمانی که نفس محدود خود را نمی توانیم بشناسیم، پس چه تعجب است که آن روح ازلی را نشناسیم که تمام این عالم را قایم نگه می دارد. ”  

ارسطو می گوید: ” در نفس ما یک بخش آن از عقل است که باید حاکم باشد و یک بخش آن شهوت است که باید مطیع باشد. ”  

پلوتارک می گوید: ” افلاطون و فیثاغورث، نفس انسانی را به دو گونه می شناختند: عقلانی و غیر عقلانی. عقلانی را باقی و غیر عقلانی را فانی می پنداشتند. ”  

و برای تعلق این دو، عقل اوسط ضروری و لازمی میباشد، زیرا که کار اوسط اینست که یک چیز را از یک گوشه به گوشه دیگر می برد، بنابرین دارای هر دو فعلیت و انفعال میباشد، یعنی هم لازم است و هم متعدی. برای اوسط لازم است صفات مانند طرفین را داشته باشد، یعنی با هر دو جنسیت داشته باشد و گرنه یک صفت را به دومی نمی تواند انتقال دهد.

مادیون که سرچشمه همه چیز را ماده می دانند و تمام اشیا را مظاهر آن می شمارند، باید این قدر فکر کنند، پس از تکامل از همین ماده یک انسان کامل بوجود آمد و اکنون از نفس آن صفات عجیب و غریب ظاهر میگردند، بایستی همه این صفات از ابتدا در آن موجود می بودند، یعنی در عنصر بنیادی موجود باشند، زیرا چیزیکه در اصل موجود نباشد، چگونه میتواند در فرع بوجود بیاید؟

پس معلوم میگردد که نفس از گذشته موجود بوده و همه این چیزها بلقوه در آن موجود بودند. دلیل وجود نفس و روح این نیز است که حافظه انسانی مادی نیست، چون اگر مقام حافظه مغز انسانی باشد، پس مغز انسانی یک جسم است. طول و عرض و وزن دارد و برای جسم اصلا امکان ندارد که بر آن یک نقش ساخته شود و سپس روی آن نقش های پی در پی ساخته شوند که تمام آن نقوش سالم و هر یک جدا جدا سالم باقی بماند، چون آن نقوش طوری با هم آمیخته خواهند شد که یک نقش هم قابل شناخت نخواهد بود، چون پرتوهای احساسات مختلف بعنوان حیثیت می باشد و تا زمانیکه از ترکیب آن یک وجود معنوی و مجموعه یا کلیه ساخته نشود، در فهم نمی تواند بیاید. برای ادراک نقوش مادی، به اله مادی ضرورت است، لکن برای ادراک چیز معنوی اله مطلقا بیکار میباشد. برای ادراک و معقولات معنوی، به وجود معنوی ضرورت است، پس ما اگر صورت دیده شده را به یاد می آوردیم و بر قوت تذکر فشار می آوردیم، پس برای یادواری آن صورت به کسب ضرورت می شد واگر جسم انسانی محض مادی می بود و از نفس ناطقه خالی میبود، هرگز قوت تذکر نمی داشت.

در اینجا این اعتراض کاملا بی جا است که قوت تذکر را حیوانات نیز دارند، درست است، اما ما کی گفتیم که حیوان خالی از پرتو زندگی است ما می گویم که در هر چیز کاینات، زندگی منعکس میباشد و با زندگی، اراده نفس و عقل همه چیز لازم است، اما عکس زندگی بر روی هر چیز مطابق ظرف و انفرادیت آن می افتد. طوری که ساختار یک چیز باشد، به همان شکل نفس زندگی و روح با آن تعلق دارد.

محی الدین عربی می نویسد: “هر چیزی زنده است، اما در این دنیا کسی دانش زندگی را دارا بوده و کسی هم نه. “

ما درباره نقش دین در تمدن ملی صحبت می کردیم و در آن از کجا به کجا رسیدیم، اما چیزیکه را نوشتیم، به هر حال با دین تعلق دارد و پدر حقیقی اخلاق خوب دین است و همیشه دین مبلغ اخلاق خوب بوده است. این حقیقت است، هنگامیکه انسان قایل به خدای هستی گردد و درکنار آن به نتیجه اعمال خود نیز اعتقاد داشته باشد، پس نسبتا به اخلاق خوب مایل می گردد. به مخلوق خدا محبت می کند و هرگز بر کسی ظلم کردن را نمی پسندد.

در تمدن کامل اخلاق کامل نیز موجود خواهند بود، آن اخلاقی که از خواسته های شکم بیرون می آیند، می تواند اخلاق محض حیوانی باشد، اما نمی تواند مال انسان باشد. درباره فضیلت اخلاق، دانشمندان مغرب زمین نظریاتی را ارایه کردند که چند تای آنها را در اینجا نقل می کنیم. اما باید در نظر داشت که اخلاق “اعلی”، “اوسط” و “ادنی” دارند.  

فرانسس بیکن می گوید: ” فضیلت اخلاقی معمولی آنست که برای عوام قابل دیدن باشد و اگر اخلاق متوسط باشند، عوام را حیران می کنند و اخلاق اعلی از فهم عوام کاملا بالا می باشد. ”  

در تمدن، اخلاق لازم است و به اخلاق ضرورت است که اوسط و معتدل باشند که هر سه طبقه ملت آن را داشته باشد و بتواند از آن بهره مند شوند.

لایختیز می گوید: ” دانایی عبارت از علم خوب بوده، یعنی حصول خوشحالی و سعادت تمام عمر و این زمانی امکان دارد که کمال اخلاقی بطور کامل بدست بیاید. ”   

فریدریک فروبل می گوید: ” پرورش خود و مردم با آزادی و فراگیری اعتماد بر خود ، نیکی بزرگ است. “

دوزه گر می گوید: ”  حکمت و هوشیاری از شعور و فهم نه، بل از دل منشا می گیرد. ” همچنان می گوید: ” علم حقیقی و دین حقیقی دو برادر دوقلو هستند، اگر آن را از هم جدا کنید می میرند. ”  

شلایه ماخر می گوید: ” احساسات مذهبی مانند یک آهنگ، شامل تمام اعمال می باشند، برای انسان لازم است تا هر کاری را به اشاره احساس درونی مذهبی خویش انجام دهد. ”  

لایختیز می گوید: محبت که ریشه اصلی دین است، بایستی بر بنیاد معرفت خدا باشد تا حقیقی و نورانی شود. ”  

شلنک می گوید: ” در چارچوب دین، علم و صفت، کارهای خوب یا کارهای اهم، هرگز به جز از قدرت طبیعت که بر سایر قدرتها غالت باشد بوجود نیآمده است. تجلی روح عظیم به جز از یک هیجان بزرگ و احساسات قوی، برای دنیا بی اثره است و مانند جسد مرده است. ”   

شلایه ماخر می گوید: ” تمامی آن کسانی که خداوند آن را برای کارهای عظیم و برای مسایل علوم دینی بوجود آورده است، کسانی بودند که از صمیم قلب، کشور و ملت را دوست داشتند و خواهشمند پیشرفت و قوت اخلاق بودند. ”  

افلاطون می گوید: ” ملت یک فرد است و فرض آن اینست که پرورش افراد را در دایره اخلاق انجام دهد. ”  در جایی دیگر می گوید: ” مقصد نهایی مکارم اخلاق اینست که در یک حکومت کامل، انسانهای کامل بوجود بیایند. ” باز می افزاید: ” آدم فاضل بایستی خدا را در نظر داشته باشد و در اعمال خود نماینده آن باشد. ”   

به همین خاطر مرحوم مولانا ابوالکلام آزاد هم نوشته است: ” فطرت انسان طوری است که در چارچوب آن تعین هستی خداوند بطور درست  جا میگیرد و اگر انکار در آن بیاید، در چارچوب آن نمی گنجد و به همین شکل انسان از آرامش محروم می ماند. “

جان لاک می گوید: ” وظیفه انسان اینست که علم خاص و اخلاق خوب را پیدا کند. ”  

من می گویم که فطرتا هر انسان بر اهمیت اخلاق اگاه است، اما وی زیر تسلط حیوانیت خویش نمی تواند نمونه اخلاق خوب باشد و در تمدن خود نیز نمی تواند آنرا جای دهد و دلیل این امر اینست که قوانین اکثریت انسانهای هر کشور بطور بنیادی یکسان بوده و از نیکی نمایندگی میکند، اما در آن قوانین، اکثرا طوری میباشند که انسانها برای برآورده ساختن تقاضاهای حیوانی از چنگ آن می تواند آزاد بمانند. در اینجا ثبوت حیوانیت یعنی جسم و روحانیت یا مالکیت  یعنی روح، این نیز هست، همانطوریکه حیوانیت از انسانیت تقاضاهایی دارد، به همین شکال انسانیت نیز از حیوانیت تقاضاهایی دارد. انسانیت هر آن تقاضا حیوانیت را به کمال خوشی برآورده میسازد که برای انسانیت مضر نباشد، اما حیوانیت تقاضای انسانیت را بغیر از جبر و قدرت هرگز برآورده نمی سازد.

افلاطون می گوید: ” از زندگی ساده، آرامش و راحت و تمدن خوب بوجود میاید، اما انسان به دلیل حرص و عیش ناکام می ماند. ”  

همانطوریکه در مباحث گذشته بیان شد، افلاطون می گوید: ” نوعیت مملکت، فطرت و طبیعت باشندگان آن میباشد، به همین خاطر اگر انسانها خوب نباشند، مملکت نیز خوب نمی باشد، تا زمانیکه در این زمینه انقلابی رخ نه دهد، با تغییرات اندک نمی توان این نواقص را برطرف کرد. ” باز می افزاید: ” اگر اعتقاد به ذات خدا نباشد، هیچ ملتی قوی باقی نمی ماند”.  

انسان حقیقت کاینات است و به همین دلیل عبارت از پرتو وجود مطلق میباشد، که بتواند نماینده حق باشد، نه اینکه وی زیبایی جسم را بر تکمیل جسم انعکاس دهد، بل لازم است که با تکمیل روح، روح خویش را نیز زیبا کند. بدینوسیله قادر خواهد بود تا نمایندگی از وجود مطلق بکند.

کوند بلاک می گوید: ” احساس دارای تمام قوای روح است. ”   

دلیل زیبایی و لطافت روح انسانی این نیز هست که تصویر درست شده دست انسان از تصویر گرفته شده با دوربین به مراتب زیباتر معلوم میشود، زیرا در تصویر دست انسان، احساسات انسانی دخیل بوده، اما تصویر دوربین از آن خالی میباشد.

به همین شکل سازهای جدا، نغمه های راکه بوجود می آورد، تنها برای روح فایده دارد، اما اگر شعر نیز همراه آن باشد، در آنصورت برای دل، مغز و روح هر سه آن سودمند میباشد. در راگهای هندی، آهنگهای که ‌‌ذکر شده، در آن به اولی اش ” سا یا سُر ” می گویند اکنون ما اگر از نعمه هارمونیه ( اله مخصوص نواختن) ” سُر” را بکشیم و با “سُر”، انسان صدای خود را نیز یکجا کند، پس ما میتوانیم بین “سُر”  هارمونیه و انسان فرق و امتیاز آشکاری را محسوس کنیم و یکی را از دیگری خواهیم شناخت. اگر “سُر” هارمونیه به تنهایی باشد،می فهمیم که صدای انسان در آن شامل نیست، اما هنگامیکه صدای انسان با آن یکجا شود، می فهمیم که صدای انسان نیز با آن یکجا شده است، پس باید تامل کرد که دلیل این امر چیست؟ ما چرا فرق بین هر دو ” سُر”  را می فهمیم؟

چون آهنگ “سُر” که کاملا یک حیثیت را دارد، خوا از هارمونیه باشد یا صدای انسان. واضح است که “سُر” هارمونیه از هیولای الفاظ و کلمات خالی بوده، اما در” سُر”  انسان از طرف روح معنویات و افکار به شکل هیولایی آن موجود میباشند.

این ادراک معنوی را مغز معنوی نه، بل وجود معنوی ایجاد میکند که عبارت از روح و جسم میباشد و با کمی تامل، انسان می تواند وجود نفس و روح را محسوس کند، اما بر ذهن مادیون، پرتو ماده چنان غالب بوده که قادر نیستند وجود روح یا نفس را جدا جدا احساس کنند. بعضی از آنها چنین نیز می گویند که مذهبیون تعریفی را که از روح میکنند، یعنی اینکه روح بسیط است و چیز بسیط فصل را نمی پذیرد و فصل را که قبول نداشت، پس حد هم ندارد، پس چنین چیز چگونه میتواند با جسم تعلق برقرار کند، که عرض، طول و وزن دارد، فصل می پذیرد و به همین لیل محدود نیز می باشد؟

ما به اینها عرض می کنیم که هر موجود عالی و بزرگ حتما تنزل میکند، که توسط آن بتواند با فردیکه از آن در درجه پایینی قرار دارد، تعلق برقرار کند و آنرا پرورش دهد، چون بدون این امر پرورش ممکن نیست. اگر یک آموزگار لیسانسه، به یک دانش آموز صنف اول، الفبا را آموزش ندهد، یعنی از درجه بالای علم خود به درجه ادنی پایین نیاید، پس او چگونه دانش آموز را پرورش خواهد داد؟ بدون این کار پرورش اصلا امکان ندارد، به همین خاطر، انرژی نیز از درجه قدرت و صفت، به کثافت و جسم تنزل کرده است. این یک امر آشکار است که قدرت یک چیز بسیط است و هیچ فصل را قبول ندارد، پس انرژی اگر تنزل نمی کرد، در کاینات این همه اشیای گوناگون پدیدار نمی شدند و نه این همه ایجادهای گوناگون رخ میداد، بل اصلا کاینات وجود نمی داشت.

مادیون تنها به این می نگرند که آنان تمامی کارها را بر همین جسم انجام میدهند و اگر حیثیت نفس یا روح هم باشد، از اشتراک صفات مختلف همین جسم و از امتزاج بین هم آنان بوجود آمده است.

همانطوریکه ما در بحث گذشته بیان کردیم، آنان در این مورد می لغزند. نفس ناطق امتزاج بوجود آمده از جسم یعنی حیوانیت و روح بوده که تمامی تقاضاهای حیوانیت در آن منعکس شده است. نفس پرتوی از روح است که به جسم تنزل کرده است و هم اکنون برای خواسته های جسم رام می باشد و زمانیکه خواسته های جسم به آن منعکس گردند، نفس آن را توسط اراده تکمیل می کند. اگر ما اساس علم را تنها مادیات بپنداریم و از معنویات چشم بپوشیم، فهم ما هرگز کامل نخواهد شد. مادیون این ادعا را میکنند چیزی را که آنان به حواس مادی محسوس نکنند، آن چیز اصلا وجود ندارد، اما اگر کسی از آنان بپرسد، نیوتن که افتادن سیب را از درخت مشاهده کرد؛ چرا از آن فلسفه جاذبه بوجود آورد. ایا وی جاذبه را به چشم خود دید؟ و یا نه، تنها برای اثبات خداوند و روح، ادراک حواس مادی لازم میباشد. به همین خاطر پاسکال گفت: “حقیقت دینی، اساس خود را بر منطق قلبی استوار میکند و این یک حالت درونی است که بر وجود خداوند گواهی میدهد. ” پاسکال می افزاید: ” انسان وجودی است بین عدم و نامحدود و خودش جز عالم است و به همین دلیل، ممکن نیست که انسان در ارتباط با اشیا نادرست بفهمد. ” باز می نویسد: “معرفت عبارتست از شناخت یک چیز محدود در مقابل چیز نامحدود. ”  

به همین دلیل است که عقلهای کامل، در مقابل جسم، نفس و روح را می شناسند و در مقابل نفس و روح خدواند را و گاهی روح طوری اثبات میشود که عقل را حیران می کند.

آقای حسین کاظم زاده در کتاب “اصول روانشناسی” خود می نویسد : ” یک فرد به دلیل بیماری مغزی در بیمارستان بستری شده بود، قبل از مرگ به هوش آمد و لب به سخن گشود و ورثه خویش را طلبید و هنگامیکه آنان رسیدند، با آنان شروع به صحبت کرد ورثه اش متحیر شدند، اما خوشحال نیز بودند که اکنون کاملا خوب میشود، اما دکتر به آنان گفت که قابل درمان نیست و زود می میرد. هنگامیکه مرد، برادرش تقاضای معاینه مغز آن را کرد، هنگامیکه دکتران جمجمه آنرا برداشتند، به حیرانی دیدند که در کاسه سر آن اصلا مغزی باقی نه مانده بود و همه از بین رفته بود. ”  

مادیون در این باره چه جوابی دارند، که بیمار چگونه می تواند بدون مغز صحبت کند؟ بر اثر کدام قدرت از الفاظ جملات می ساخت؟

مرحوم میر آقا جان یکی از خویشاوند ما صحبت میکرد، یکی از جلادهای امیر عبدرالرحمن والی کابل، به خیبر[i] فرار کرد و در اینجا در منطقه “لوارگی – لندی کوتل” میهمان من شد. از چشمنانش مردم می ترسیدند. پرسیدم چقدر مردم را کشتی؟ گفت، بیشمار ولی دقیقا نمی دانم. پرسیدم به کسی ترحم کردی یا نه؟ گفت، اگر ترحمی میبود، باید بر سر آن بی چاره سید میبود، که سرش را بریدم. پرسیدم داستان اش چیست؟ گفت یک پیر بیچاره که سید بود، در یک غار بزرگ زندگی میکرد، امیر دستور داد تا سر وی را ببرم. یک خنجر کوچک فولادی را در آستینم پنهان کردم و نزد وی رفتم، او از اراده ام اگاه شد، چون من اگر به یک منطقه ای می رفتم، مردم می فهمیدند که برای کشتن کسی آمدم. آن سید گفت : کسی که برای یک مقصد آمده باشد، اینقدر مهلت را باید به من بدهد تا دو رکعت نماز بخوانم و دو لیوان چای بنوشم. من گفتم: بادشاه مرا به سلام دادن به شما ارسال کرده است، هر چیزیکه دلت میخواهد انجام بده. هنگامیکه از نماز خواندن و چای خوردن فارغ شد، گفت: اکنون هر ماموریتی را که داری، آن را عملی کن. جلاد گفت: هنگامیکه سر را از تنش جدا کردم، سر بریده وی شروع به تلاوت کردن سوره ملک کرد، هنگامیکه سر بریده اش سه بار سوره ملک را تلاوت کرد، سپس سرش را از موههای بلند سفید وی گرفتم و با خود بردم.

واقعات این چنینی بسیاری رخ داده که برخلاف عقل مادیون هستند. اما هنگامیکه واقعه ای این چنینی رخ دهد و این مردم از آن واقعیت به هیچ عنوان نمی توانند انکار کنند، باز این تاویل را میکنند، ممکن در حال حاضر فکر و عقل ما به این نه رسد، اما در نهایت سبب آن را خواهیم فهمید، چون هیچ واقعه ای برخلاف عقل نمی تواند رخ دهد. من هم در این نظریه با آنان موافق هستم که هیچ واقعه ای برخلاف عقل ممکن نیست، اما از کدام عقل؟ از عقل کل؟ از عقل قدسی؟ اگر غایت و علت هر چیز بر انسان آشکار میشد، دیگر از تکامل اصلا حرفی در کار نبود، لکن غایت و حقیقت واقعه فوق از توان طب و طبیب بیرون است. حرفهایی را که در بیمارستان، بیمار مغزی به زبان آورده بود، درباره آن دکتران می توانند بگویند، هر چند که مغز وی را بیماری از بین برده بود، اما مادامیکه سر به تن وصل باشد، ممکن است قوه نطق و ادراک در آن مانده باشد، اما درباره واقعه آخری که ذکر کردم، چه تاویل می توانند داشته باشند؟

اصل حرف اینست که مادیون، برای معقولات و معنویات به وجود مستقل قایل نیستند و چنان در مادیات غرق اند که معقولات و معنویات خویش را نیز مادی و محصول مادی می پندارند، به همین خاطر آنها مغذورند. اما آنان باید این گفته افلاطون را چراغ فهم خود کنند: ” نه تنها آدمی، بل آتش و آب نیز صورت باطنی دارند، بل نیکی و خوبی و عدالت نیز به همین شکل صورت معنوی دارد، صورت ذهنی برای تمامی اشیا سرمشق و قالب است. ”  

در کتاب اوستا آمده : ” قبل از بوجود آمدن عالم مادی، تمام اشیایی که در عالم مادی باید باشند، بصورت معنوی و حالت روحی موجود بودند. “

اکنون دانش امروزی نیز این حقیقت را به اثبات رسانده که هر نغمه دارای صورتی است و اگر آنها این را می گوید که از نواختن نغمه آن صورت بوجود میاید، ما از آنان می پرسیم که آهنگهای مختلفی که اجزای نغمه هستند، چگونه در یک کُل معنوی شکل می گیرد که آن را تشکیل میدهد، زیرا اجزای خودش قابلیت اینرا ندارند که خودشان کُل را مرتب دهند؟

حقیقت مطلب اینست که هیولای هر نغمه از قبل موجود میباشد و با وجود معنوی انسان، یعنی نفس ناطقه، تعلق عالِم و معلوم دارد. هر زمانیکه انسان بخواهد وجود معنوی خویش را در عالم مادیت آشکار سازد، برای اظهار اجزای آن نغمه، چند تا آهنگ را ظاهر میسازد. این اجزا یا آهنگها که با هیولای کامل و درست نغمه شامل شود، وجود معنوی نغمه ظاهر می شود و آن بر وجدان انسانی فورا اثر خویش را آشکار می کند و هر زمانیکه اجزای نغمه مطابق هیولای نغمه بیرون نگردد، وجود معنوی و حقیقی نغمه آشکار نمی گردد و به همین علت، در آن هیچ لطف و جذابیت قلبی وجود ندارد.

اگر تامل کنیم از این مسله یک ثبوت دیگری از وجود عالم مثال نیز بوجود می آید، چون ماده خودش هیچ صورت ندارد، پس معلوم میگردد، صورتهایی که در اینجا دیده میشوند، از خود ماده نه، بل عارض ماده است، اگر ماده خودش شکل و صورت می داشت، آنکه از کمیت به کیفیت رسیده باشد، پس می بایستی تمام اشکال را می داشت، اما این امر واضح است، که در کیفیت هیچ اشکال ندارد. پس معلوم میگردد که بالاتر از عالم ماده و پایین تر از عالم عقل، در وسط یک عالم دیگری نیز هست، که به دلیل تجرد از ماده، با عالم عقل و به دلیل داشتن صورت، میتواند با عالم مادی تعلق داشته باشد.

اکثریت حکما مانند زرتشت، افلاطون و لایختیز به این قایل اند که اینچنین نیروهای جواهر یا افراد عقلانی موجود میباشند که قالبها، شکلها یا صورتهای بنیادی اشیای ظاهری مادی هستند. زرتشت این جواهر را “فروهر”، افلاطون آنرا “مثال” و لایختیز آنرا “مونادویل” می گفتند.  

در حکمت اشراق به آن “مثل یا صور افلاطونی” می گویند. در فلسفه تئوسونی به آن “صورتهای علمی” می گویند و برای همین سقراط به این قایل بود که : ” در حقیقیت، ادراک حقایق، پس از مرگ انجام میشود، نه در زندگی. ”  

به خاطری این را گفته بود که بعد از مرگ انسانی ، روح از چرک جسم پاک می گردد و آیینه ادراک روح، درخشندگی پیدا می کند.

لایختیز می گوید: “جسم، مجموعه جواهر است و روح، جوهر فرد است که با آن یک مجموعه ای را تشکیل میدهد، روح و جسم هر دو شامل و یکسان نمی باشند، بل حیثیت عرض و جوهر با یکدیگر را دارند. “

ما در تمدن ملی درباره دین صحبت می کردیم، از تمامی آن قضایا معلوم میشود که دین برای افراد یک ملت تا چه اندازه ای اهمیت دارد و در اتحاد و وحدت افراد و در اساس یک تمدن زلال چقدر دست دارد؟ پس در یک ملت باید یک دین باشد که هیچ دشمنی از اختلاف اعتقاد و فکر آنان سو استفاده نکند.

در فراروی ما نمونه حکومت فرنگی موجود است، که ادیان مختلف موجود در هند، جا پای فرنگی ها را در آنجا محکم کرده بود، تا زمانیکه آنها در هند بودند، باشندگان آنجا را به جان هم می انداختند، که بدلیل دارا بودن ادیان، اعتقاد و فکر مختلف آنان را به جان هم می انداختند. در این دوران برای فرنگی لازم نبود تا قدرت زیادی را بکار اندازد، اگر قدرت خویش را بکار می انداخت، تنها در زمان میانجیگری اقوام متخاصم آن را مصرف میکرد و برای یک قرن از هند چنان سودهای اقتصادی و سایر سودها را برای قوم فرنگ خود برد که تا کنون نیز گونه های آن سرخ اند و هند را مانند یک نی خالی گذاشت و آنهم نه به دل خود، بل به زور و قدرت.

قومیت

در اجزای تمدن ملی، به نظر من دومین مسله مهم قومیت است. اگر دین یک قوم، ملت یا افراد یکی باشد، بطور یقین از آن یک فرهنگ خاص بوجود می آید که با آن اجزای قومیت نیز یکجا شده است، زیرا هیچ دین قومیت را نفی نمی کند، بل در نظام اجتماعی خویش اقوام را تربیت می کند و این را می خواهد که اقوام در اجتماعیت با آن متفق باشند و دیگر دین در آداب و رسوم انفرادی اقوام دخالتی ندارد. اگر دین طوری باشد که آداب و رسوم اقوام را محو کند، آن دین غیرفطری می باشد و هرگز نمی تواند استوار باقی بماند، چون قومیت در خون یکجا آمده است. افراد اکثرا در دین دگرگونی می آورند اما در قومیت هرگز نمی توانند دگرگونی بیاورند. فرهنگ که زاییده قومیت و دین باشد، از آن یک فرهنگ خاص بوجود می آید که برای خودش رنگ امتیازی خواهد داشت، زیرا هر ملت چنان مقتضیات امتیازی دارد که از سایر ملتها رنگ جداگانه ای دارد.

اهمیت قومیت به ما این را نشان میدهد که انسانهای ساکن در یک محیط، افراد یک ملت یا قوم هستند. اگر در آن افراد دیگر ملتها یا قوم ساکن باشند و این را ما در گذشته نیز گفتیم که به دلیل زندگی کردن از قرنها بدینسو در این محیط ، بر دین، زبان و همه چیز آن آثار این محیط غالب گشته و آنان نیز جز این ملت شده اند. اگر اینطور نباشد، تعداد آنها خیلی کم خواهد بود و تابع ملت اکثریت خواهد بود و فرهنگ ملی و دینی و اختلاف آن هرگز بر تمدن آن ملت تاثیر گذار نخواهد بود، زیرا آنها برای قایم نگهداشتن زندگی خود، باید با زندگی اجتماعی آن ملت متفق باشند. چون برای یک تمدن موفق این یک اصل بنیادی پنداشته شده است، اما اگر در یک تمدن اقوام متعدد ساکن باشند، در آن پرسش یک تمدن موفق و ویژه اصلا بوجود نمی آید و طوریکه ما گفتیم، تمدن یک قوم با اشتراک سایر اقوام، زمانی میتواند به حال خود باقی بماند، که افراد آمده از خارج، آن تمدن را بی چون چرا قبول کنند. اما یادمان باشد اگر در مزاج تمدن آن ملت تجاوز شامل گردید؛ همیشه در بحران خواهد بود، چون قوم یا ملت، نوع انسانی خود را از دیگر قومها کمتر نمی پندارد. اگر کسی آن را تحقیر کند، در دفاع خود ایستادگی می کند. این برخلاف روانشناسی انسانی هست، که یک انسان به انسان دیگر به دیده حقارت بنگرد، هیچ انسان این را نمی تواند تحمل کند. در فکر ما جذبه تجاوزکارانه از احساس کمتری بوجود می آید، زیرا تجاوز محصول حرص است، طوریکه ما پیشتر نظریه افلاطون را بیان کردیم. حرص از حیوانیت بوجود می آید و این یک امر واضح است که حیوانیت در مقابل انسانیت حقیر و ناچیز است و عکس العمل شعور در آن احساس کمتری و در نتیجه جذبه تجاوز به میان می آورد. شما بنگرید و بر اقوام دنیا و بر اخلاق بعضی از افراد نظر بیاندازید، در قومی که احساس کمتری نباشد، یا فردیکه از این مرض در امان باشد، وی برای هر انسان دنیا احساس لطف و مهربانی دارد. زیرا بعلت تکمیل صفات وجودی، حرص وی کاملا ناپدید میباشد و شخصیت مجموعی وی تاثیر شرافت و نیکی میباشد. اگر بر یک قوم ظلم شده باشد، استثمار ناجایز شده باشد، اندامهای ملی آن قطع باشد، پس حق دارد که آن را اعاده یا جبران بکند و هیچ انسان انصاف دوست، این احساس وی را خشونت نخواهد گفت. دافعه و حفظ انفرادیت، حق هر ملت و انسان است.

از اهمیت قومیت، هیچ انسان عاقل و دانا انکار نخواهد کرد. هر ملت دنیا حیثیت یک جز و یک فرد را دارد و همه این افراد، اجزای یک تمدن و فرهنگ بین الانسانی میباشند، که باید یک کل از آن بوجود بیاید. تا زمانیکه یک انسان برای قوم خود مهری و محبتی در دل نداشته باشد، باید فهمید که وی برای نوع بشر نیز هیچ مهری در دل نخواهد داشت. اگر وی به هر اندازه مدعی این امر باشد، ادعای آن نادرست است، زیرا هنگامیکه وی به افراد قوم خویش مهر نداشتنه باشد، مهر ورزی با سایر انسانها دور از خرد است. چون ریشه هر شخصیت از محیط خود، زندگی و قیام می یابد. ممکن است که شاخه های آن تمام دنیا را در دایره و آغوش خود جای دهد، اما هر مظهر شخصیت وی، انعکاس دهنده تمدن و ملت و فرهنگ قوم خود خواهد بود.

افلاطون می گوید: “خداوند را شکر گذارم که از نسل یونانی هستم، آزادم و غلام نیستم، مرد هستم، زن نیستم، اما از همه اینها جای شکر بزرگ اینست که در زمان سقراط بدنیا آمده ام.”

مشاهده کردید؟ جای تامل است که افراد مانند افلاطون اگر برای نوع بشر مهر و لطف و مهربانی نداشته باشد، در آن زمان دیگر چه کسی خواهد بود که ما بر ادعای آن یقین کنیم. لکن قبل از همه، وی بر نسل یونانی خود افتخار میکند و بر این شکرگذار خدا هست، چون این یک تقاضای فطری است و در این امر هیچ خشونتی وجود ندارد. اگر در این امر خشونت وجود میداشت، هنگامیکه میگفت خدا را شکر گذارم که از نسل یونانی هستم، در کنارش این را هم می گفت که از فلان نسل نیستم، این را نه گفت، بل این را گفت که مرد هستم، زن نیستم. در این افتخار قومی خشونت وجود ندارد، اما به این شرط که این فخر قومی، کسی را به استثمار قوم دیگر مشعول نکند. پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله وسلم) بر نسل خود فخر نموده است و این را هیچ تکبر نه پنداشته است. با اعتراف فضیلت قریش این را نیز فرموده که هیچ انسان سفید بر سیاه برتری ندارد، بل معیار فضیلت اخلاق خوب و نیکی (تقوا) میباشد. تنها همینقدر است که خدمت به قوم خود و حفظ انفرادیت آن نیز یک نیکی بزرگ است. برای همین خداوند به پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله وسلم) می گوید:

قُلْ لَا أَسْأَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْرًا إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبَى (شوری/۲۳) = بگو به ازاى آن [رسالت] پاداشى از شما خواستار نيستم مگر دوستى در باره خويشاوندان.

طوریکه ما گفتیم: دین هرگز نفی کننده قومیت نیست و اسلام که دین فطری است، پس چگونه میتواند یک تقاضای فطری را نفی کند، بل قومیت را یک تقوای بزرگ می شمارد و می گوید:

 

يَا أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْنَاكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَأُنْثَى وَجَعَلْنَاكُمْ شُعُوبًا وَقَبَائِلَ لِتَعَارَفُوا إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقَاكُمْ إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ خَبِيرٌ (حجرات۱۳) = اى مردم ما شما را از مرد و زنى آفريديم و شما را ملت ملت و قبيله قبيله گردانيديم تا با يكديگر شناسايى متقابل حاصل كنيد در حقيقت ارجمندترين شما نزد خدا پرهيزگارترين شماست بى‏ ترديد خداوند داناى آگاه است.

در این جا از یکسو اگر تفاخر قومی و خشونت نفی شده، از سوی دیگر بر اهمیت قومیت و بر نگهداری آن نیز اصرار ورزیده است. از این منشا خداوند به وضوح دیده میشود که خدا بر این امر راضی است و این مشیت اش است که انسان به ملتها و اقوام گوناگون تقسیم شود. اکنون اگر کسی سعی کند که از نوع بشر احساس قومیت را دور کند، در این امر هرگز موفق نخواهد شد، زیرا مقابله با قانون فطری، فنا کردن خود هستی است. پس به هر اندازه که یک قوم از قومیت خود حفاظت و از آن سرپرستی کند، به همان اندازه با قانون فطری خداوند هماهنگ خواهد بود.

اگر یک قوم حس حرص و استثمار را در کنترول داشته باشد، پس از شعور این قوم هرگز جذبه خشونت بوجود نمی آید. کسی که مخالف قومیت باشد، دو حالت خواهد داشت، یا برای یک غرض خاص مخالف این حقیقت فطری خواهد بود و هدفش نابودی یک قوم و تحت سلطه درآوردن آن زیر یک قوم خشن می باشد و یا اینکه وی کاملا از صفات و فطرت انسانی خالی میباشد. حقیقت اینست، همانطوریکه هر چیز کاینات یک انفرادیت و حیثیت امتیازی دارد و زیر صفات فطری و امتیازی خویش، میتواند تکامل حقیقی کند و می کند و محو شدن انفرادیت را هرگز تحمل نمی کند، به همین شکل، هر قوم نیز یک انفرادیت دارد و ما آن را در اقوام دنیا، که اجزای تمدن و فرهنگ بین الانسانی هستند، می توانیم فرد یا جز بنامیم و قومی که از قرنها بدینسو به دلیل اشتراک در خون و با داشتن زندگی، تمدن، فرهنگ و معاشرت مشترک، به یک انفرادیت رسیده باشند، اینها نیز مانند سایر اشیا، اصلا نمی تواند فنای خود را بپذیرد. اگر کسی سعی کند آنرا محو و یا نابود کند، در مقابلش ایستادگی میکند و از خود دفاع میکند.

در یک تمدن که اقوام مختلف زندگی میکنند، انفرادیت جدا از انفرادیت این قوم دارد، در بین آنان جدل همیشگی خواهد بود و چنین قومی همیشه در خطر اقوام استعماری خواهد بود، زیرا اقوام مختلف ساکن در محیط آنان همیشه میتوانند برخلاف اینها، برده اقوام غیر استعماری گردند و این یک حقیقت تاریخی است که هیچ کس نمی تواند از آن انکار کند. پس در یک کشور، یک قوم باید دارای امتیازات قومی باشد و از انفرادیت خویش دفاع کند، زیرا در همین رضای خداوند است و از همین قضیه بنیادهای یک تمدن و فرهنگ بین المللی یا بین الانسانی درست می گردند. از همین انفرادیت ملی و قومی، زبانهای مختلف و ادبیات مختلف خلق می شوند. به همین شکل، استعدادهای پنهان نوع بشر که خداوند در اعماق فطرت آن نهفته است، بروز میکنند.

اگر انسانهای این دنیا از لحاظ کردار، خوی، خصلت، فرهنگ و معاشرت کاملا مانند همدیگر باشند، به آنان انسان گفتن هرگز ممکن نبود و نه مانند حیوانات، رشد زیادی میکردند.

علامه محمد اقبال لاهوری هر گاهی که با قومیت مخالفت کرده، قومیت خشونت آمیز را از آن گرفته و هر موقع که با قومیت کمک کرده، به قومیت فطری اشاره نموده است، گویا اینکه ایشان اصلا خشونت ندارد. مطالعه تمامی آثار علامه مرحوم اقبال، به خواننده این شعور را میدهد که وی در زندگی اجتماعی دین مقدس اسلام به اقوام درس اتحاد را داده است. وی معتقد است که در نظام اجتماعی اقوام نباید با اسلام تصادم کنند. اسلام هرگز انفرادیت اقوام را فنا نمی کند. اگر چنین ممکن میبود، هیچ قومی اسلام را نمی پذیرفت. باز علامه مرحوم اقبال نسبت به اعراب از پشتون امیدی زیادی داشت، که ملت افغان برای نشر و اشاعت اسلام در آینده یک نقش زلالی را ایفا خواهد کرد و پیش بینی کرده بود، مادامیکه قوم افغان منظم، آزاد، خوشحال و نیرومند نباشد، تمام اسیا نیز نمی تواند منظم، آزاد، خوشحال و نیرومند باشد، زیرا علامه مرحوم ملت افغان را قلب اسیا می پنداشت و می گفت تا قلب سالم نباشد، جسم نیز نمی تواند سالم و زنده باقی بماند.

علامه مرحوم (اقبال لاهوری) می گوید:

آسیا یک پیکر آب و گل است

ملت افغان در آن قالب دل است

و این یک حقیقت است، هر چیز یک پهلوی روشن و دیگری تاریک دارد. آشکار ساختن پهلوی تاریک و پنهان نگهداشتن پهلوی روشن ، کار یک انسان منصف مزاج و محقق نیست، بایستی هر دو پهلوی آن آشکار شوند.

زبان

مسله سوم زبان یک ملت است، که برای فرهنگ و معاشرت یک ملت حیثیت بنیادی دارد و از زبان ملت، ادبی که بوجود می آید، به آن قوم تمام راه و روش زندگی را نشان میدهد. قبل از هر چیزی، هر قوم باید از زبان خود محافظت و آن را پرورش دهد، چون برای تمدن و فرهنگ یک ملت و همه امور آن یک حیثیت محوری دارد. یک فایده آشکارش اینست که رسومات قومی خویش را برای همیشه زنده نگه می دارد. زبان از فرهنگ و ارزش های ملی نیز محافظت میکند. برای محو و نابود سازی یک ملت هیچ اقدام بزرگتری از این نمی توان یافت و آن اینکه زبان از آن ملت گرفته شود. برنامه نابود سازی یک ملت ابتدا از محو شدن زبانش آغاز میگردد. هنگامیکه بر ذهن افراد یک ملت زبان بیگانه مسلط شود، آیینه ذهن آن ملت کم رنگتر می شود، امواج بحرانی روحیات قومی شان را با خود می برد. رسومات قومی ان بطور مسلسل نفس و رمق واپسین خویش را می کشد، لاشعور وی یک مسله را میخواهد و فوق الشعور چیزی دیگری را برایش ارایه می کند. راههای فوق الشعور از قافله های زبان اجنبی پر بوده و در چنین حالتی وی اصلا نمی تواند تصمیم بیگیرد و در نتیجه این حالت بحرانی در وی بشکل احساس کمتری ظاهر میشود. وی مغلوب الغضب می گردد، قلبش ضعیف میشود و از تقاضاهای زندگی پا به فرار می گذارد.

ملتهای پیشرفته و فاتح به همین شکل سایر ملتها را استثمار میکنند. اگر کمی تامل کنیم، با ما نیز فرنگی ها همین پالیسی را اختیار کرده است و شرایطی را که ما امروز داریم، از کسی پنهان نیست. در سال ۱۹۵۷ در موقع جشن استقلال من به کابل رفتم و ادیبان کابل مرا به یک هوتل دعوت کردند. یک فرد پیر آمد و نزدیک من نشست وگفت، نام من نظام الدین است و من در زمان شهید امیر حبیب الله خان عضو روزنامه “سراج الاخبار” بودم، روزنامه به زبان فارسی نشر می شد و یک روز ما در آن یک چهاربیتی پشتو را نشر کردیم، چند روز بعد از طرف حکومت فیرنگی به امیر صاحب مرحوم یک تهدید آمد و دور چهاربیتی را یک دایره سرخ کشیده بودند و از امیر صاحب پرسیده بودند که این چهاربیتی پشتو چرا به چاپ رسیده است؟ امیر صاحب ما را طلب کرد و پرسید، من عرض کردم، اعلی حضرت! اینکه زبان مادری ماست و باید آنرا رشد داد. امیر صاحب در اثبات، سر خود را تکان داد و گفت که بعد از این در روزنامه بطور منظم پشتو را جای دهید، پاسخ فرنگیها را خودم خواهم داد. از این به بعد نظام الدین گفت، به جوانهای ملت ما کمی نصیحت کن تا تقلید اروپا را کنار بگذارد و به دین و ملت خود توجه کنند، با این تقلید که آنان اروپایی نمی شوند و این رسومات اسلامی و افغانی نیز از آنان می ماند.

و این یک حقیقت است که اگر ما به محیط خود بنگریم، در می یابیم که فرهنگ اسلامی و افغانی ما رو به اتمام است و اگر در این شرایط بحرانی برای حواس ما یک مرکز کامل پیدا نشود، این مرض، زندگی قومی ما را کاملا از بین خواهد برد. در چنین حالتی قومیت خشونت آمیزی که تمدن مادی و لادین آن را بوجود آورده است و در روشنایی فلسفه داروین ملتهای زورگو، ملتهای ضعیف را زیر پا میگذارند و در اثر فلسفه مکیاولی در حکومتها، منافقتها و الحاد به اوج خود رسیده است، برای هر ملت راهی جز این وجود ندارد که بر اساس رسومات قومی و زبان خود تمدن خویش را بنا و آن را حفظ کند، زیرا برای ما اختیار نمودن فرهنگ غربی کاملا یک گام مصنوعی و هلاک کننده است، چون لاشعور ملی ما از قبول کردن آن منکر میباشد. در ظاهر که یک باغ زیبا و رنگین به چشم میخورد و فوق الشعور و حیوانیت ما با مصداق نظریه “کُل جدید لذیذ” از آن در حال استقبال است و مانند نابینا، چوب دستی خود را به آنان داده ایم، اما نتیجه این کار “مرگ ملی” ما خواهد بود. زمانی که عکس فرهنگ تمدن غربی، در تحت الشعور ما مکمل گردد و سپس تحت الشعور آن را به لاشعور (بنیاد ملی) رو به رو کند، چنان یک بحران عظیمی بوجود خواهد آمد که این شعور قومی باقی مانده ما نیز پراکنده خواهد شد.

تفصیل اجمالی آن اینست که هر گفتار و هر عمل انسان با شعور آن یکجا می گردد. چیزی را که ما می بینیم و یا چیزیکه را که ما می شنویم، در فوق الشعور جمع می گردد و از فوق الشعور به تحت الشعور می رود، تحت الشعوری که یک نقادخانه کامل ذهن انسانی میباشد، بر هر چیز انتقاد میکند، از جزئیات ، کلیات می سازد و کُلیه را که بسازد، غرض تصدیق، آنرا به نفس ناطقه ارایه میکند.

کار نفس ناطقه اینست که در لاشعور خودش برای آن کلیات یا نقش جایی را جستجو میکند که تحت الشعور برایش ارایه کرده است. نفس ناطقه در طبیعت خود برای پذیرفتن یا رد کردن آن، جایی را جستجو میکند، به این طبیعت نفس ناطقه، لاشعور گفته می شود.

 ما در بحث گذشته درباره لاشعور صحبت کردیم. لاشعور، آیینه صفات فطری و بنیادی خود و عادات و صفات مشترکی است که پشت سر هم در خون پدران و نیاکان آمده، که برخلاف صورت و جبلت خویش چیزی دیگری را قبول نمی کند. پس فردیکه در ملت افغان متولد شده باشد و لاشعورش کاملا افغانی باشد، هنگامیکه به تحت الشعور آن یک امر غیرافغانی ارایه گردد، این حقیت است که لاشعور افغانی وی از آن انکار میکند.

از طرفی نقش درست شده در تحت الشعور یک نقش زنده میباشد، به هیچ قیمتی فنای خود را نمی پذیرد. بین این دو امر تصادم ایجاد می گردد و پیامد آن اینست که این فرد یا ملت افغان به دنبال چیزهایی خواهد رفت که نه افغان باقی خواهد ماند و نه اروپایی و یا فرد قوم دیگری که فرهنگ آن را قبول کرده باشد.

همین حالت را مردم هند و پاکستان نیز دارند که بعد از رفتن فرنگیها نیز حالت بحرانی در آن باقی مانده است. این پیامدی است از پذیرفتن آن فرهنگ و تمدنی که برای این مردم کاملا مصنوعی است، این تمدنی است که بر بنیادهای انسانی درست نشده است، بل این تمدن بر مبنای فلسفه های داروین و مکیاولی، چهار دست و پا رفته است و سپس به پای خود ایستاده است که اصول آن برداشتن فرد دیگر و سلطه بر آنان است او مانند یک نهنگ بزرگ است که ماهیان کوچک را می خورد و به ضعیفان حق زندگی کردن را نمی دهد ولی تقاضای لطف انسانی اینست که انسان ضعیف را کمک کند، اما انسان پرورش یافته در این تمدن، مکیدن خون دیگران را جایز می شمارد. دینش اینست که برای حصول مقصد خود، استثمار دیگران عین دین و ضمانت زندگی است،  وی از ضرورت اخلاق بین الانسانی منکر است.

 هر چیزیکه در بین است، از نصاب زبان غربی آمده، استعمارگران، ما را به زبان مادری خود مان نه، بل به زبانهای خودشان ما را آموزش دادند و بسوی تمدن و فرهنگ خودشان ما را کشانیده است. امروز نه تنها حال افغانها، بل حالت تمامی آن ملتها قابل رویت است که تحت سلطه فرنگی ها بودند. آن پشتون هایی آموزش آنها به زبان انگلیسی بود، شدیداً مخالف دین بودند و پشتو را زبان وحشی ها می پنداشتند. از طرفی دیگر فرنگیها بر ضد زبان پشتو بسیار کار کرده و مستشرقین فرنگی آثار شعرای پشتون را جمع آوری میکردند و از آن سو استفاده می کردند و به ما این مجال را نمی دادند که به زبان خود آموزش داشته باشیم. آنان برای تبلیغات افرادی را انتخاب کرده بودند که جز ملت خود ما بودند و می گفتند که پشتو زبان جهنم است و این یک امر واضح است که برای ملت فاتح در ملت مفتوح چنین افرادی به دست می آیند که از آنان مانند نوکر و چاکر برخلاف ملت خود سو استفاده میکنند.

در زمان فرنگ برای مکاتب، تاریخی که نوشته شده بود، در آن ذکر بادشاهان پشتون بود، اما در یکی از آنان نام “خوشحال خان ختک[ii]” نبود. اگر کسی فکر کند که به این نکته پی می برد که زندگینامه بادشاهان گذشته پشتون، در دانش آموزان جوان پشتون نمی تواند چنان ولوله ای ایجاد کند که فورا با حاکمیت فرنگی درگیر شود، چون این زندگینامه ها را چنان دست کاری کرده بودند که با خواندن آن احساسات دانش آموزان پشتون تحریک نمی گردید. اما زندگینامه “خوشحال خان ختک”  و “پیر روشان” چنین نبوده. هر دوی آنان علیه “مغل” قیام مسلحانه کرده بودند و هر دوی آنان مخالف مغل بودند و این را نمی توانستند تحمل کنند که بر خاک پشتون حاکمیت مغل باشد.

اگر فرنگیها زندگینامه هر دوی این قهرمانان قومی را در نصاب تاریخ درج می کردند، ممکن بود که ذهن جوانان پشتون علیه خو و خصلت استعماری فرنگی سوق میشد. گویا یک علتی بوده که ذکری از نبردهای خوشحال خان و پیر روشان در تاریخ ابتدایی ما نبود، که چندین بار مغل را شکست داده بود. تنها در جنگ “لندی خانی” و “تاتری” چهل هزار مغل کشته شده بودند، که این قضیه در دیوان خوشحال خان آمده.

پس هر زمانی که زبان را از ملت آن بگیرید و آموزش آن به زبان بیگانه باشد، بدلیل نفوذ پی در پی زبان بیگانه، از زبان خود نفرت و از رسومات ملی انزجار به میان می آید و در فرهنگ و معاشرت، اختیار نمودن اخلاق ملت فاتح آغاز میگردد.

در اینجا مردانگی کاملا از بین می رود و آنان مانند چهارپایان برای باربری ملت فاتح در می آیند و این انتقام قدرت است که از افراد این ملت آن را می گیرند که برخلاف مقتضیات محیط و فطرت، فرهنگ و تمدن ملت دیگر را اختیار کرده باشد.

یک حکیمی گفته است: اکثرا تغییر و دگرگونی در رسومات از طرف حاکمین می بوجود می آید. ( الناس علی دین ملوکهم) و چنین کسانی که از خو و خصلت حاکمان متاثر گردند، آنان آدم نه، بل حیوان میباشد. آنان بر راه قانون فطری نمی روند، به همین خاطر تغییر می یابند، فطرت اصول خود را تغییر نمی دهد، لازم است که جامعه رنگ فطری به خود بگیرد و حاکم و محکوم هر دو تحت یک تاثر باشند و این زمانی ممکن است که ((راعی)) و ((رعایا)) دارای یک زبان و قومیت باشند. چون زبان است که به یک ملت؛ به معنای اصلی آن زندگی را می فهماند. زبان خود ذهن ترقی پسند و صالح را به میان می آورد و خود زبان ذهن را قابل میسازد که از ادب سایر زبانها در ساختن اساسات خویش استفاده کند.

این بود آن سه امری بنیادی که برای تمدن یک ملت لازم بود و بدون آن دیوارهای تمدن نمی تواند استوار باشند. هر زمانیکه این سه امر حاصل و تکمیل شدند، یک ملت قابل این می گردد که در دیگر ابعاد زندگی آزادنه فکر کند و قافله ملت را بسوی تکامل سوق دهد. برای صنعت و حرفه می تواند نیروی خود را بکار بیندازد و با کشورهای بیرون روابط خویش را بر اساس معیارهای خوب و دوستی بنا کند و در زمینه اقتصاد در روشنایی شرایط بین المللی، ضروریات ملت خویش را بطور کامل برآورده سازد و در تاسیس یک تمدن درخشان و موفق برای نسل آینده یک نمونه خوبی را بسازد.

 باب ششم

نقش زن در تمدن

 هنگامیکه شخصیت زن مورد بررسی قرار میگیرد، در وجدان انسانی ابعاد شخصيتى زن داراى دو نقش مى باشد :

1-زن به عنوان مادر.

2-زن به عنوان مونس و شريک زندگى.

علاوه بر اين، زن نقشهاى ديگرى هم دارد، مانند خاله و عمه، مادرشوهر (خشو) و عروس و اينها هم در جاى خود از اهميت خاصی برخودار مى باشند. اما دو نقشهاى فوق، بنيادى و محورى مى باشند و بر مبناى همين دو نقش بايد مسوليتهاى زن را بررسى کرد که در تمدن ملى چه نقش دارد و اثر آن بر تمدن چگونه مى باشد و براى تمدن چه کاری را مى تواند انجام دهد؟ اما قبل از اين لازم است تا اندکى به استعداد فطرى وجود زن روشنى بياندازيم تا در بيان مطلب ما را يارى کند و در سيماى فطرت آن به مسوليتهاى آن بنگريم.

زن و مرد دو فرد از نوع انسانى مى باشند. دو دست و دو چشم کالبد انسانى مى باشند، بعضى دانشمندان به آن دو چرخ ماشین زندگى انسانى مى نمامند که اين ماشین با يک چرخ قادر به حرکت نيست. همان طوريکه هر دو دست براى کارهاى جداگانه مى باشند، اما برآیند کار و نتيجه آن يکى مى باشد. به همين شکل چشم انسان هم دو تا است، اما اشيا را يکى مى بيند و اتحاد و يکجا شدن فطرى آن در نظام جهانى، وحدت عمل و زندگى مقدسى را به وجود مى آورد.

قانون تکامل به ما مى آموزد که در دنيا براى هر چيز يک متضادی وجود دارد که يکی ديگری را جذب و يا دفع مى کند و از اين عمل و حرکت زندگى به وجود می آید. اما اين حقيقت دارد که تا زمانى که جاذبه و دافعه بر اساس قانون فطرى اعتدال باشد، آنطوريکه کارخانه عظيم اين جهان نيز بر اساس آن در حرکت است، هيچ گونه فتور در آن بوجود نمى آيد. همينطور از رابطه و تعلق فطرى و اعتدال آميز زن و مرد نيز در کالبد تمدن انسانى زندگى بوجود می آید و نوع بشر در امنيت و خوشحالى به سوى پيشرفت حرکت خواهد کرد. اما قبل از آن مفهوم “اعتدال” را بايد بررسى نمايم.   

“اعتدال” به عدلى گفته می شود که هر دو پله ترازو با هم برابر باشند، اما اين برابرى از لحاظ کميت نه، بل از لحاظ کيفيت بايد تلقى گردد. اگر ما اين اعتدال را از لحاظ کميت درست بدانيم، نه مرکب حقيقى به بوجود می آید و نه تنها در زندگى انسان، بلکه در کالبد تمامى کاينات نيز آثار و نشانه هاى زندگى به وجود نه خواهد آمد و معنى حقيقى اعتدال آنطوريکه از مفهوم آن پيد است، نيز بوجود نه خواهد آمد. معنى حقيقى اعتدال اينست که: ” مرکب به شکل فطرى و هماهنگ با هدف انسان ساخته شود. “

در دو فرد يکى بايد غالب و دومى مغلوب و تابع باشد، اگر اينطور نباشد، کارخانه زندگى معطل مى ماند. هنگامى که دو انسان با هم تعلق و رابطه اى پيدا مى کند، يک نوع عکس العملی به بوجود می آید که هر دو سعى مى کنند، تا طرف مقابل خود را متاثر و تابع خود کند. تا زمانى که هر دو طرف در کشمکش اين عکس العمل باشند، هر دو طرف در حالت بحرانى قرار دارند و تا زمانى که اين حالت بحرانى پایان نه يابد، هيچ کدام از طرفين با در نظرداشت اهداف خود قادر به ترسيم راه زندگى خود نمى باشند. در اين حالت در بين هر دو طرف هيچگونه دوستى و صميميت حقيقى به وجود نه خواهد آمد، چون آنها در حالت بحرانى به سر مى برند و اين حالت به جاى تعمير، تخريب را به ببار مى آورد.

بنابرين هر زمانى که در هر دو طرف يکى غالب و دومى مغلوب شود، در رابطه و تعلق اينها اعتدال بوجود می آید و حالت بحرانى از بين مى رود. اين غلبه اگر در اثر قدرت و يا هم محبت به وجود آمده باشد، حالت بحرانى را از بين مى برد و در کشمکشهاى مشترک زندگى اقتدار عنصر غالب دوام پيدا مى کند و عنصر مغلوب به عنوان تابع دنباله رو و کمک کننده، نقش ايفا خواهد کرد. در اين حالت عنصر غالب به شکل فطرى به صفت اعتدال، موصوف خواهد شد و از زندگى عنصر مغلوب به دقت مواظبت خواهد کرد. به علت اينکه عنصر غالب به اين پى برده که پايه هاى اقتدار آن با کمک و همکارى عنصر مغلوب پا بر جا است و او در اين راستا از هيچ نوع همدستى دريغ نمى کند و با کمک او از زندگى لذت مى برد و خواهد توانست که به مردم نيز خدمت کند.

در داروهای کیمیاوی و گیاهی نیز همينطور مى باشد که يک نوع آن مفرد و دومى آن مرکب مى باشد. در داروهاى مرکب که براى از بين بردن مرض ساخته مى شوند، يک جز آن غالب و ساير اجزاى آن کمکی در کنارش قرار دارند و به همين دليل دارو را متناسب با عنصر غالب آن نامگذارى مى کنند.

در تمامى کاينات اين قانون در جريان مى باشد، ستاره ها و مهتاب با استفاده از نور خورشيد به حيات خويش ادامه مى دهند. در جانوران نيز يکى متاثر و ديگرى موثر مى باشد. دانه تخم هم آن زمان به درخت تبديل مى گردد، هنگامى که قدرت منفى خود دانه تخم با کمک قدرت منفى زمين خنثى گردد، در این صورت قدرت مثبت دانه سر خود را بيرون مى آورد و قد علم خواهد کرد.

قابل دقت است که قدرت مثبت در دانه تخم نسبت به قدرت منفى آن زياد مى باشد و اگر هر دو نیرو با هم مساوى مى بودند، به هيچ عنوان جوانه نمى زد و به درخت تبديل نمى شد. همينطور دو تا سيم برق را نيز در نظر بگيريد که از رابطه تعلق اعتدال آميز آن روشنايى به وجود می آید. به آب بنگريد! دانشمندان علوم  امروزی مى گويند که آب از دو جز تشکيل شده است، يک عنصر آن اکسيجن و دومى آن هايدروجن مى باشد، در اين مرکب اندازه عنصر اکسيجن از هايدروجن بيشتر مى باشد و عنصر غالب مى باشد. اگر در اين مرکب هر دو اجزا با هم مساوى مى بودند، از آن يک ماده زهرآلود به وجود مى آمد که هر زنده جان را از بين مى برد و در اين مرکب، در بين هر دو عنصر، جدل براى غلبه بر يکديگر به وجود نمی آمد و اگر اين جدل شروع هم مى شد، مدت زمانى زيادى را در بر مى گرفت و به علت همين حالت بحرانى اعتدال به وجود نمی آمد و از ترکيب و يکجا شدن هر دو اجزای زندگى نه، بلکه هلاکت بوجود مى آمد. زندگى از اعتدال بوجود می آید و معنى حقيقى اعتدال اين نيست که دو عنصر يک مرکب از لحاظ قوت و تاثير باهم مساوى و برابر باشند.

در آب عنصر اکسيجن دو برابر هايدرجن مى باشد و از همين ترکيب، آب صحى بوجود آمده است و به اين اعتدال مى گويند.

از اين مثال دريافتيم که مراد از اعتدال چه مى باشد. آب گوارا و صحی که به ما و تمام زنده جانها حيات مى بخشد، مظهر اعتدال حقيقى مى باشد. تمامى کاينات عالم هم تحت همين اصول مى باشند و حقيقت زندگى در همين نهفته است.

خلاصه اينکه، هر مرکب دارى يک جز غالب می باشد و در اجزاى يک مرکب يکى از آن “متاثر” و ديگری آن “موثر” مى باشد و يا به عبارت ديگر، يکى از آن “فعال” و دومى آن “منفعل” مى باشد و هر زمانیکه هر دو جز از نظر کمى و کيفى با هم يکى باشند، در آنجا مرکب درست و مطابق به هدف بوجود نه خواهد آمد و بين هر دو جز به شکل دايمى ستیز و جدل خواهد بود و در نتيجه بجاى زندگى هلاکت را ببار خواهد آورد.

 حال به اين مى پردازيم که کدام عنصر در زن و مرد فعال، کدام منفعل و کدام عنصر متاثر و کدام موثر مى باشد، کدام عنصر غالب و کدام مغلوب مى باشد.

اين حقيقت مانند خورشيد روشن است که زن به هر لحاظ از مرد ضعيف مى باشد. دانشمندان، حکما و طبيبان جهان همه بر اين اتفاق نظر دارند که جسم، دل و مغز زن و همه مسایل آن از مرد ضعيف مى باشند. تاريخ مدعى اين امر است، هنگامى که زن بر اعصاب مرد قابض شده، تمدن را لرزانده است. به علت اينکه زن بعنوان انسان هميشه در اين صدد است که بر مرد حاکم گردد و در اين راستا سعى مى کند که مردها در برابر آن سر خشوع را خم کنند او اين تقاضاى فطرى آنها مى باشد. چون طوريکه پيشتر نیز ذکر گرديد، در دو اجزای يک مرکب بر سر اقتدار جنگ بوجود می آید و تا زمانى ادامه مى يابد که يکى از ان غالب گردد. بنابرين در هر زمانى که زن در جدل و کشمکش حقوق خويش با مرد مساوى و برابر گردد، آن زمان، جان کندن یا سکرات مرگ تمدن فرا مى رسد و اگر از اين نيز فراتر رود، يعنى اينکه زن بر مرد غالب گردد، در آن صورت تمدن با هلاکت مواجه مى شود. علت اين امر اينست که در اثر مخالفت با قانون فطرى، نتيجه اعمال و افعال مطابق با اعتدال نخواهد بود. اين حالت بحرانى به اين علت بوجود آمده که زن با مرد يک نوع رقابت را انجام می دهد و اداى مرد را در مى آورد. و با اين کار وظيفه اساسى فطرى خويش را انجام نمى دهد.

 اگر زن کمى به اين فکر مى افتاد که ايزد منان به او وجودى را عطا فرموده که به تربيت کودکان و مديريت درون خانه تعلق دارد، نه تنها اينکه از اتحاد و يکجا شدن به قانون فطرى از يک زندگى سرشار از محبت و صفا برخودار مى بود، بلکه اين نوع تلاش رقابتى را نيز بر خود لازم نمى ديد که شوهر را تابع خود سازد که هر کار را به دستور و حکم وى انجام دهد.

حال به اين مى پردازيم که حکماى جهان درباره زن چه مى گويند.

محى الدين ابن العربى مى گويد: ” حضرت عيسى بخاطر اين داراى دل نرم و مهربان بود، چون پدر نداشت و به مريدان خود مى گفت که به ذلت ماليه خود را بپردازند و اگر کسى به شما سيلى زد، روى ديگرتان را هم به وی پیش کنید، اين ويژگى ها را بيشتر از مادر خود دريافت نموده بود، بخاطر اينکه زن در مقابل مرد شرعاً و حساً پايين مى باشد.”

ابن العربي به يک نکته ديگرى هم اشاره مى کند: ” عنصر منفعل به عقب مى رود و عنصر فاعل به طرف آن مى رود. اين صفت در انسان ، نبات و حيوان نيز مى باشد. در زن ماده حياء بيشتر مى باشد و به هر اندازه ای که از اين حياء بيشتر محافظت کند، به اقتضاء قانون فطرى عمل کرده است و تمدن آن زمانی درخشنده تر خواهد بود که زن به قانون فطرى عمل کند. “

اين حقيقت را ما در هر زن و ماده ساير جانداران نيز مى بينيم، مثلا ماکيان هميشه از خروس فرار مى کند.

بدن نازک زن قدرت اين را ندارد که بيشر از توانايى خود بارى را به دوش بکشد، اما جذبه اقتدار خواهى اش به نيروی عقلى وی اين مجال را نمى دهد که با آرامش خاطر درباره اين حقيت فکر کند.

زن کار داخل خانه را مشکل مى پندارد، به همين علت از آن ابا مى ورزد و کارهاىی که مسوليت مردها مى باشد را نيز بدوش خود مى گيرد و مسوليت و کارهاى خود را ناتمام مى گذارد. نتيجه اين کار ناتمام ماندن کار خويش و کار مرد مى باشد.

افلاطون مى گويد: ” خدا را شکر مى کنم که از نسل يونانى هستم، نه وحشى، آزاد هستم، نه غلام، مرد هستم، نه زن و از همه مهمتر اينست که در زمان سقراط به دنيا آمده ام.”

قبلا يادآور شديم که سلسله فعل و انفعال که در زن و مرد جريان دارد، باعث مى گردد تا زندگى تداوم پيدا کند. اگر عنصر منفعل در تمام عرصه هاى زندگى تابع عنصر فاعل نباشد و از آن متاثر نه گردد، نه تنها زندگى به وجود نمى آيد، بلکى توازن و تداوم نيز نه خواهد داشت و به همين علت تمدن درخشان نيز به و جود نه خواهد آمد.

 بعنوان مثال، به يک زن نازا بنگريد که چرا قادر به زاييدن اولاد نيست، علتش اين است که توانايى پذيرفتن نطفه مرد را ندارد و در نتيجه اولاد به دنيا نمى آورد، به همين شکل اگر در تمدن انسانى نيز زن ماتحت مرد نباشد، تمدن به جلو نمى رود  و اگر هر دو با هم برابر و در يک سطح باشند، جدال و تنش در بين آنان جريان مى يابد و زمانى که زن غالب گردد، در آن صورت در شروط تمدن کاستی به وجود می آيد. يا به عبارت ديگر، دين، قوميت و زبان تا زمانى که اين سه تا شروط قايم باشند، تمدن نيز در حالت توازن باقى خواهد ماند و افراد نيز احساس شادمانى مى کنند و اگر ماديت غلبه يافت، نتيجه آن غلبه زن بر مرد مى باشد و در تمدن هم توازن باقى نمى ماند و به راه غير فطرى به پيش خواهد رفت.

رودولف اويکن مى گويد: ” قانون تکامل به شکل توازن ظاهر مى گردد و هر دو قطب ها يا تضادها را تکامل مى بخشد. بعنوان مثال باران، خورشيد، شب و روز همه با هم در به ثمر رساندن ميوه نقش دارند. “

ارسطو مى گويد: ” مرد آقا است و زن کنيز، اراده زن ضعيف بوده و از نظر کردار نيز نيرومند نمى باشد و براى زن ساماندهى امور داخل خانه بهتر به نظر مى رسد و در امور خارجى زن بايد تابع مرد باشد و در امور داخل خانه مرد بايد تابع زن باشد و زنان نبايد اداى مرد را دربياورند. ”  

موارد مشابه در جمهوريت افلاطون نيز ذکر گرديده.

آنعده از برادارنى که به صورت نامعمول از حقوق زن دفاع مى کنند و مى گويند که بين زن و مرد هيچ فرقى وجود ندارد و هر دو از لحاظ وجود و صفت برابرند، هنگامى که از آوردن استدلال و دليل در اين باب عاجز بمانند، در نهايت مى گويند که اکنون زمان ارسطو و افلاطون نيست و نسبت به آن زمان ذهن به مراتب رشد نموده و حرفها مال گذشته ها است و مرد زاييده زن است، پس مرد چرا نسبت به زن درجه بالاترى دارد؟

من به اين برادران مى گويم، اين حقيقت دارد که مرد زاييده زن است، اما زن نيز از مرد به وجود می آید. اينکه ما مرد را بالاتر از زن مى پنداريم، علتش اين نيست که ما از زن دلخوريم و از آن گله داريم و از روى اراده بد درصدد پايين آوردن مرتبه و درجه زن مى باشيم، بلکه مى خواهيم در اين راستا قانون فطرى را نشان دهيم و خوبى و بهترى زن را نيز در همين امر مي دانيم. اين برادران کمى دقت کنند که لعل از سنگ پيدا مى شود و لعل خودش نيز يک سنگ مى باشد، اما ارزش و قيمت آن از سنگى که پيدا مى شود، بيشتر مى باشد. گوهر از صدف به وجود می آید آیا کسى است، بگوييد که قيمت گوهر از صدف کمتر مى باشد. اين يک مسله واضحی است که نسبت به والدين، اهميت فرزند آن بيشتر مى باشد چونکه در کنار اينکه شخصيت انفرادى خويش را دارا مى باشد، ويژگيها و خصوصیات نيک والدين را نيز از آنها به ارث مى برد.

بى جا نيست اگر بگويم، که اين نوع همدردى برادران به زن نشاندهنده غلبه ماديت است و به خصوص، در حال حاضر بحران مادى، زن را از انجام دادن وظايف فطرى باز داشته و به هر اندازه ای که اين افراد به زن احترام مى گذارند، يک نوع جنبه مصنوعى داشته و اين حس احترام آنها از خواهشات جنسى آنها منشاء مى گيرد. زن آنچنان غرق در حس خودپسندى خويش مى باشد که در اين خصوص قادر به کارگيرى نيروى عقلی خود نمى باشد و به اين فکر نمى کند که مردهاى مادى گرای امروزى از آنان تنها بعنوان يک بازيچه استفاده مى کند و حتى اينکه امروز زن نام خود را نيز فراموش کرده و نام هر زن Mrs. و يا هم Miss مى نويسند و زن در نتيجه اين احترام مصنوعى آنچنان آزاد شد که حتى اخلاق فطرى نسوانى را ترک نمود و حيای فطرى که روشنايى شخصيت و فطرت وی بود از بين رفت.

نتيجه از بين رفتن حياء اين شد که در اجرا نمودن وظايف فطرى خودش یک نقصى به ميان آمد و در تمدن بحران بوجود آمد و زن با اعمال غيرفطرى خويش بنيادهاى تمدن را به لرزه درآورد. اما در اين باب مقصر مردها مى باشند، چون از يک طرف مردها تابع زنها گرديدند و علت آن نيز بحران مادى امروزى بوده که بر همه غالب گرديده و از طرف ديگر، زن را از وظايف فطرى اش دور ساخت و در نتيجه بحران مادى، زن همه چيز خود را قربانى حس جنسى خودش کرد. مردها بايستى در چارچوب قانون فطرى، زن را تربيت مى کرد، اما بر عکس زن آموزگار مرد گرديد و هم اکنون مرد راه حل اين معضل را گم کرده است.

من يک دوستى داشتم که از زن خيلى حمايت مى کرد و هميشه در اين باب با من بحث مى نمود و گاهى در اين مباحث از دايره عقلانيت نيز خارج مى شد. من با خود گفتم، بهتر است که درباره تعلق فطرى زن و مرد يک نمونه و مثال عينى و بديهى را به وی نشان دهم تا قناعت کند. يک روز با هم به باغ وحش رفتيم. من هم قبلا به باغ وحش زياد رفته بودم تا زندگى حيوانات را در آنجا مورد مطالعه قرار دهم. در ابتدا به جاى رفتيم که در آنجا میمون گوريل با ماده اش در يک قفس بودند. ديديم که گوريل دراز کشيده و سر خود را در آغوش گوريل ماده گذاشته و گوريل ماده مشغول دست زدن در موهاى گوریل مذکر مى باشد. گوريل چنان با وقار و غرور دراز کشيده بود و به طور آشکار ديده مى شد که گوريل ماده را يک کنيز خود مى بيند. به دوستم گفتم، ببين و فکر کن، گفت اين چيزى مهمى نيست و شايد گاهى مواقع اين گوريل مذکر به شکلی از اشکال، خدمت گوريل ماده را انجام دهد. گفتم بسيار خوب، برويم به ديدن قفس ديگر، اما مى خواهم اين سوء تفاهم تو را برطرف کنم. تو به اين باور اسرار مى ورزى که زن نسبت به مرد بسيار زيبا مى باشد و به همين دليل اگر با مرد برابر نباشد، از آن کمتر هم نيست، خوب فکر کن که اين گوريل زيبا است يا ماده آن؟ باز هم دليل مرا نپذيرفت. کمى جلوتر رفتيم، جفت هاى مختلف ماکيان و خروس را ديديم. چند تا ماکيان به دنبال يک خروس مى رفتند، گفتم اين نمونه ديگر و خودت انصاف کن که مذکر غالب است يا ماده؟ و به اين هم فکر کن که ماکيان زيبا است يا خروس؟

باز هم شروع به بحث کرد اما آنچنان قوت نه داشت. جلوتر رفتيم، ديدم طاووس بالها و دم خود را باز کرده و ماده در يک گوشه ای ساکت ايستاده بود. من به دوستم گفتم، به جفت نگاه کن و فکر کن که کدام شان غالب و کدامى شان مغلوب مى باشد؟ کدام شان بسيار زيبا و کدام شان زيبا نيست؟ اگر کمى انصاف کنى، به هيچ عنوان در مقابل طاووس مذکر طاووس پر از خاک را زيبا نه خواهى يافت. دوستم کمى خجالت کشيد و گفت : اين فريب، تقاضای احساس و فطرت مى باشد، ماده شايد اين طاووس مذکر را زيبا ببيند و اين طاووس مذکر شايد طاووس ماده را از خود زيباتر ببيند. گفتم: من اين را هميشه به تو مى گفتم، به همان اندازه ای که ما زنها را زيبا مى پنداريم، از اين بيشتر زنها ما را زيبا مى پندارند و اين تقاضای حس جنسى مي باشد، اما دوست عزيزم اقتضای حس جنسى به هيچ عنوان نمى تواند ترجمان حقيقت باشد. حقيقت چيزى کاملا جدا مى باشد و تشخيص حق، کار عقل مى باشد. اگر دور از جذبه جنسى به شکل آزادنه فکر کنى و از عقل خود کار بگيرى، در اين صورت به حقيقت دست خواهيد يافت. جذبه جنسى يک حالت موقتى دارد و هنگامى که غالب گردد، بر عقل و فکر چيره مى گردد و اگر از تاثير جذبه جنسى آزاد گردى و کمى فکر کنى، در مى يابى که در حقيقت، بيشترین زيبايى از مذکر است و يا از ماده ؟ این یک امر اشکار است که جذبه جنسی ما درباره این پرندگان و حیوانات کاملاً بی طرف است، اکنون فکر کن که عقل سلیم به شما چه رای میدهد.

ایشان همچنان بر حرف خویش پافشاری می کرد، با وجود اینکه در حرف هایش قوت استدلال باقی نمانده بود. پیش رفتیم به قفس شیر رسید، در اینجا نیز حالت مذکر و ماده همان بود، و دوست من بر حرف خویش اصرار می ورزید، ما همچنان صحبت می کردیم و برگشتیم، اما دوستم همچنان بر حرف خویش پافشاری میکرد.

در اینجا یک پرسش مطرح می گردد که در حیوانات، ماده تابع مذکر میباشد و این یک حیقیقت بدیهی است که انسان نیز یک حیوان بوده علیرغم اینکه به ان حیوان ناطق، متمدن یا سوشل می گویند ، اما چه علتی است که این حیوان به نحوی تابع زن میشود که از شمار و رده مردها بیرون می گردد.

پاسخ اینست، در جاییکه نظام طبیعی فطری در جریان باشد، در انجا تطبیق قانون فطری بدون عیب و خلل در جریان میباشد. اگر به اجرام بنگریم از همیشه نظامش به یک شیوه در جریان میباشد و هیچگونه دگرگونی در ان بوجود نیامده است.

نظام حیوانات نیز چنین بوده که اکثرا طبیعی میباشد وشعورش نیز جز خواهشات فطری چیزی دیگری به ان نشان نداده است.

یعنی شعورش تحت طبیعت کار میکند ، به همین دلیل نظام حیوانات از هر گونه فتور او خلل پاک میباشد.

اما انسان، در نظام انسان اکثرا به این دلیل فتور و بی قاعده گی دیده میشود که وجودش محض طبیعی نه، بل طبیعی، شعوری و عقلی میباشد. هر عنصر وجودش برای خود مقتضیات جداگانه ای دارد و وجودش با این خواسته ها و مقتضیات عناصر سه گانه یکسان و برابر نمیباشد. تا زمانیکه در این سه عناصرش اعتدال و توازن نباشد، نظام وجودی اش نیز متوازن و متعدل نخواهد بود. به همین دلیل است که انسان نسبت به سایر مخلوقات بعلت دارا بودن جامعیت وجودی از جذبه لذت و مسرت بسیار متاثر میباشد. هر سه عناصر وجودی اش بطور جداگانه برای خودش لذت و مسرت میخواهند و کیفت لذت و مسرت این سه عناصر مانند هم نبوده و به همین خاطر در ان اعتدال و توازن بوجود نمی اید. جذبه حیوانی انسان بطور جداگانه برای خودش لذت و مسرت را تصور میکند، جذبه انسانی اش بطور جدا تصور میکند، جدا از این مسرت ولذت دو تا، جذبه روحانی انسان تصور جداگانه ای لذت و مسرت دارد. هر عنصر که غالب گردد، محور لذت و مسرت مال همان عنصر غالب خواهد بود و این یک حقیقت است که در ابتدا حیوانیت انسان بر انسانیت و روحانیت اش غالب میباشد، پس واضح است که محور لذت و مسرت انسانی اش نیز حیوانیت خواهد بود. در لذت و مسرت حیوانی، لذت و مسرت بالاتر از لذت جنسی وجود ندارد. پس ثابت میشود هنگامیکه انسان تحت غلبه حیوانیت باشد، ایشان برای براورده ساختن لذت و مسرت خویش تابع و نازپرور زنان خواهد بود و همین نقص اش برای تمدن، حیثیت زمین لرزه را دارد. بیایید کمی درباره حقیقت لذت و مسرت نیز بحث کنیم تا در وضاحت مقصد ما سهولت بوجود بیاید.

ارسطو هدف زندگى و اخلاق را لذت مى پندارد و مى گويد خير هيچ چيز نيست، بلکه زايیده و محصول لذت مى باشد. ما که خواهان لذت و مسرت هستيم، علتش اينست که لذت خواهش ما مى باشد و فراتر از آن هيچ هدفى نداريم و هدف عزت و عقل هم همين است تا لذت را به دست بياوريم.

سپس ارسطو براى حصول آن به بحث مى پردازد و مى گويد: « اين حصول و يا بدست آوردن منحصر به اينست که در بين انسان و ساير حيوانات چه فرق وجود دارد؟» ايشان فرض مى کند، لذت و مسرت اينست که تقاضاى انسانيت را برآورده سازد، که ما را بر ساير موجودات فضيلت مى بخشد و آن هم نيروى فکر در انسان مى باشد. ارسطو مى افزايد : « معلوم شد که براى انسان لذت و مسرت در زندگى عقلى اش مى باشد و همین صفت، ایشان را بر سایر حیوانات مقتدر میسازد دهد، اما راهنما این راه یک چیز است و آن اعتدال میباشد. اعتدال سه راه از خصايص سيرت را نشان مى دهد که افراط و تفريط صفت آخرش مى باشد و صفت وسطى آن نيکى بوده که همان اعتدال مى باشد. مانند اينکه در بين بزدلى و تهور، شجاعت مى باشد و در بين بخل و اسراف، سخاوت مى باشد و در بين غرور و عجز، انکسار مى باشد.»

پس معلوم شد که در راه اخلاقی و خوب، اصل قضیه آنست که داراى پيامد و نتايج موزون و خوب باشد و آنهم رابطه معتدل و متوازن مرد و زن مى باشد.

 علت اینکه تا به حال انسان نتوانسته است که يک تمدن درخشانى را بوجود بياورد، اينست که انسان متوجه به دگرگون شدن فطرت خويش نيست و سعى هم نمى کند که قبل از بناء و ساختن تمدن، فطرت خويش را به آب ذلال اعتدال بشويد. نتيجه اين امر اينست که انسان بار ديگر تمدن مردود را مى سازد که از اين پيش هم انسان را از تپه معقوليت به پايين انداخته است. فطرت براى هميشه نياز به نيروى عقل دارد و بدون آن انسان قادر نيست به مقصد نهايى خود برسد.

فلاسفه زيادى وجود دارند که بدون ماده به چيزى ديگرى قايل نبوده و پس از مرگ به نتيجه اعمال قايل نيستند. اينها هم هدف زندگى را تنها لذت، مسرت و سکون مى دانند و متاسفانه اينها به دليل داشتن چنين عقيده اى به هيچ اخلاقى قايل نيستند و به همين علت براى لذت و مسرت خويش استثمار انسانها را بد نمى شمارند.

در اين باب عده اى زيادى به فلسفه ماکياولى معتقدند و مى گويند که صاحبان اقتدار و دولت براى فريب عوام در ظاهر از اخلاق حمايت مى کنند، اما در باطن آنان را زير نظر اقتدار و براى اهداف خويش بکار مى برند و هميشه عوام الناس را در فر يب نگه مى دارند. در نظر آنها بزرگترين نيکى ديپلوماسى میباشد و مثال احترام به زن در آنها اينست که زن را سرمايه حکومت خويش مى پندارد و براى عصمت و عفت آن هيچ ارزشى قايل نيستند و آن را براى مردان آزاد گذاشتند و مردان را نيز براى آنان آزاد گذاشتند.

اين مادیون در ظاهر طورى به زن احترام مى گذارند که در موقع وارد شدن زنان به یک محفل، به احترام آنان از جای خویش بر می خیزند و در موقع سوار شدن به موتر حق اول را با آنان مى دهند و اين را جز اصول خود مى دانند که حق اول از خانمها است و بعداً مردها مى باشند. اين احترام ظاهراً کاذب و فريبنده ماديون، حس خودپسندى زن را چنان برانگيخته که زن حيثيت حقيقى خويش را فراموش کرده و نه تنها اينکه زن را از مسوليت هاى خواهر بودن، دختر بودن و مادر بودن محروم ساخته، بلکى انفراديت آن را نيز از بين برده است و از آنها جايداد منقوله ساخته است.

 آن حقوق فطرى و حقيقى که اسلام به زن داده است، تا کنون هيچ دین و جامعه اى به آن نداده است. همانطوريکه حقوق مرد را بر زن مقرر کرده، حقوق زن را نيز بر مرد مقرر کرده است. براى زن در ارث پدر و شوهر سهمى در نظر گرفته است. حياء و عفت آن را حفظ کرده، زن را موجود مقدس و پاکيزه شمرده و براى دستيابى به سعادت و فضيلت زن قوانين روشنى را نيز مقرر کرده است.

بنابرین تربيت زن نیز باید طورى باشد که قابليت اين امر را پيدا کند تا از يوغ حيوانيت آزاد باشد و هدف زندگى را لذت روحانى و انسانى بپندارد. لذت هر چيزی به دور محور صفات وجودى اش مى چرخد. شخصيت حقيقى و بنيادى انسان عقل مى باشد، بنابراين محور لذت و مسرت انسان هم بايد عقل باشد.

صفت بنيادى حيوانيت و حشرات، حيوانيت و شعور آن مى باشند پس يقيناً لذت و مسرت آن هم بايد حيوانى و شعورى باشد. به همين شکل لذت روح هم بايد روحانى باشد. در انسان هر سه تای اين صفات موجود مى باشند.

اگر حيوانيت بر انسان غالب گردد، در لذت حيوانى غرق خواهد شد و بر هيچ اصولى در اين راستا قايل نخواهد بود و در راه حصول لذت هاى خويش هيچ مانعى را احساس نه خواهد کرد. نتيجه اين کار اين مى شود که ضعيفان قربانى قلدران و زورمندان مى گردد و انسان در راه تکامل فطرى خويش به دليل بحران انفرادى از رفتن باز مى ماند.

اگر روحانيت بر انسان غالب گردد او چنان در لذت روحانى غرق خواهد بود، که اصلاً قادر نيست از مادييت استفاده کند و با اينکار کارخانه عظيم اين جهان معطل مى ماند و دانش و علم انسان ناتمام و خام باقى خواهد ماند. بعلت اينکه روحانيت هم محور انسان، نه بلکه بعنوان نيرو و قوت کمکى مى باشد و خادم انسانيت مى باشد و حيوانيت را نيز بايد چنين پنداشت.

بنابرين لذت و مسرت انسان بايستى عقلانى باشد که اين امر با صفت بنيادى انسان يعنى انسانيت مطابقت دارد. انسانيت از يک سو از حيوانيت و از سوى ديگر از روحانيت کسب لذت و مسرت مى کند و هر دوی اين لذتها (حيوانى و روحانى) را در قالب انسانى خويش مى ريزد و به هر دو عنصر قالب انسانى، يعنى روح و جسم لذت مى رسد. بدين ترتيب، وجود انسانى داراى اعتدال و توازن خواهد بود و لذت انسانى در رنگ حقيقى خود آشکار مى گردد و در روحانيت و حيوانيت تصادم به وجود نمى آيد و براى هر دو عنصر از مرکز، يعنى انسانيت لذت هاى خويش مى رسند.

هر زمانيکه انسان مرکزيت شخصيت بنيادى (انسانيت) خويش را بدست بياورد، براى همه افراد انسانى در لذت و مسرت سهم پيدا مى شود و به هر انسان حق فطرى اش مى رسد و در اينصورت اعتدال و توازن بوجود می آید و جهان را امنيت فرا مى گيرد.

اين امر گاه گاهى بوجود می آید، اما پس از اندک زمانى، حيوانيت مجدداً بغاوت مى کند و اين توازن و اعتدال را به هم مى زند. در زمان ما حيوانيت با تمام نيرو و ساز برگ خود برجامعه انسانى يورش برده و بر آن چيره شده و به همين علت دوستان مادیون به ما مى گويند که راز پيشرفت همين مى باشد و در همين نيز قوت و نيروهاى مادى نهفته است. اما اينها فکر نمى کنند که اين يک حقيقت است که وقتى يک عنصر بر ساير عناصر تسلط مى يابد و به هر اندازه ای که نيرو و قوت عنصر غالب بيشتر باشد، به همان اندازه وسعت غلبه و نفوذ صفات و اظهار وجودى آن نيز بر عنصر مغلوب بيشتر خواهد بود. وقتيکه در هر طرف ما آثار عنصر غالب به چشم مى خورد، پس بدون دريغ مى توان بر آن پيشرفت و کاميابى عنصر غالب نام گذاشت. اما تا زمانيکه عناصر مغلوب صرفاً مغلوب باشند و فنا نه شده باشند، در هر زمان امکان اين مى رود تا براى نجات خويش از خود به دفاع برخيزد و در راه تکامل قدم بردارد و هر زمانى که فرصت پيدا کند، عليه عنصر غالب دست به طغيان مى زند و سلطه آن را از بين مى برد.

در زمان ما حيوانيت غالب است و به همين علت انسانهاى جهان امروزى تماماً مغلوب ماديت مى باشند و در لذت و مسرت مادى غرق هستند. به همين علت اين انسانها راز پيشرفت را در همين ماديت مى بينند. اما اين انسانها متوجه اين امر نيستند که دو تا عناصر باقى مانده انسان يعنى روحانيت و انسانيت فنا ناپذيرند و قادر نيست تا براى تمام عمر سلطه حيوانيت را بر خود بپذيرد. زمانى که ماديت و سلطه آن به انتهاى خود برسد و خطر فنا شدن روحانيت و انسانيت بوجود بيايد، در ان وقت چنان حالت بحرانى فرا خواهد رسيد که تمامى دنيا را خواهد لرزاند و علت اين امر اينست که انسان مادى از راه صحيح فطرى خويش منحرف شده و فطرت براى تمام عمر نمى تواند یک امر خلاف از خود را بپذيرد. پس در آن وقت، فطرتی که تا با حال همراه و ياور حيوانيت بود، همراه و ياور روحانيت و انسانيت مى گردد و عليه حيوانيت دست به طغيان مى زند.

شما شايد فکر کرده باشيد که فطرت در اموری مانند خوردن و آشاميدن و در راه برآورده ساختن ساير صفات فطرى ياور و کمک کننده انسان مى باشد، اما اگر انسان در اين راستا توازن و اعتدال را مراعات نه کند، در آن صورت خود فطرت، آنها را سزا خواهد داد و در بدن انسان انواع و اقسام امراض و نقايصی را به وجود مى آورد. با ظاهر شدن علايم امراض تمامى صفات انسانى حول محور عقل و انسانيت جمع مى شوند. چون در موقعيکه حرف از زندگى و مرگ باشد، در اين صورت هر چيزی از مرکز خود کسب امداد مى کند. در اين حالت، تمامى تلاشهای که براى رفع حالت مريضى انجام مى گيرد، مدعى اين امر است که در موقع ضرورت تمامى عناصر و صفات انسانى از انسانيت و اقتدار عقل پيروى مى کند و در اين حالت حيوانيت کاملاً از کار مى افتد و مانند يک نابينا مى باشد.

پس زمانى که ما براى نجات زندگى خود، در حالات اضطرارى و مريضى به انسانيت و عقل مراجعه مى کنيم، بنابراين در حالاتى کاملاً صحى هم بايد به آن رجوع کنيم تا بتوانيم لذت حقيقى زندگى را احساس کنيم. اما متاسفانه هنگاميکه حالت مريضى از بدن کاملا محو مى شود، ما از مرکز انسانيت و عقل طغيان مى کنيم و بار ديگر در موجهاى حيوانيت غرق مى شويم.

بنابرين شمع عقل ما را حيوانيت به دست گرفته و در انجام دادن کارهاى سياه خود از آن استفاده مى کند و در اين راستا براى برآورده ساختن لذت هاى خود از عقل روشهاى جديد و تازه ای را ياد مى گيرد و آن را عملى مى سازد و يکى از روشها اين است که آنها از حس خودپسندى و سادگى زن استفاده مى کنند، زن را بيجا احترام مى کنند و براى دستيابى به لذتهاى خود از مقام خود پايين می آید و تابع زن مى گردد. دراينجا نيز برترى عقلى مردان به وضوح ديده مى شود، گرچه مرد مغلوب نيروى حيوانى خويش مى باشد، اما باز هم زن در مقابل نيروى عقل مرد مغلوب مى باشد و اين يک امر بديهى و فطرى مى باشد و اين يک برترى مردان بر زنان مى باشد.

اين مردان اکثراً زنان را با اين حرفها فريب مى دهند و در کنار اينکه به زنان احترام مى گذارند، در را بطه به حقوق آنها نيز تلاش مى کنند و ادعا مى کنند که زن و مرد با هم برابرند و هيچ فرقى بين آنها وجود ندارد، بر زنان هميشه ظلم مى شود. وقتيکه از آنها دلايل اين حرفها خواسته شود، شروع به هذيان گويى مى کنند.

اگر به طور بنيادى زن و مرد باهم يکى و برابر باشند، پس به هيچ وجه در بين آنها تعلق فطرى بوجود نمی آمد و تا کنون نيز اثرات جاذبه، دافعه و قبول کردن نيز مرتب نمى شد. اگر در دو طرف خاصيت فعل و انفعال نبود، جهان و نظم حاکم بر جهان نيز وجود نمى داشت، نظام خانوادگى بماند که در وهله دوم قرار دارد، که اصلا انسان وجود نمى داشت .

اگر زن و مرد را بعنوان انسان در نظر بگريم، هيچ انسان معقول آن را رد نمى کند. اما اگر کسى از نقطه نظر فرايض فطرى و منصبى در بين زن و مرد فرقى قايل نشود، جز نادانى و يا هم تحت تاثير قرار گرفتن جذبه حيوانى چيزى ديگرى را نمى توان باور کرد.

در جسم، ذهن، مغز و اعصاب زن و مرد فرق وجود دارد و با در نظر داشت همين ساختار جسمانى، مسوليت هاى فطرى آنان نيز با هم فرق مى کند.

تمدن مادى نقايص و آثار نامطلوبى زيادى را به بار خواهد آورد، که در نهايت جهان را به قيامت و ميدان حشر تبديل خواهد کرد. بطور مثال، زن که در تمدن مادى پرورش يافته، براى حفظ زيبايى خود از مادر شدن ابا مى ورزد و در صورت مادر شدن، فرزندش را به دايه مى سپارد و فرزندش در آغوش داکتر و دايه پرورش و برزگ مى شود و اين فرزند که برخلاف روند فطرى بزرگ مى شود و آغوش گرم مادر و اينکه صفات متحد فطرى و پيوند روحانى پدر و مادر را نيز تجربه نکرده، هنگاميکه به سنين رشد مى رسد، والدين خود را تنها دوستان خود مى دانند. در بين آن هيچ مهر و محبت وجود ندارد و در نتيجه در بين فرزند و والدين از روابط و مهر فطرى خبرى نيست.

قدرت قبل از تولد فرزند، شير را در سينه مادر فراهم مى کند و خاصيت و اثراتی که در شير مادر وجود دارد، در شير ساير مادران وجود ندارد. بنابرين مرکزيت مهر و محبت اين فرزند نه آغوش مادر مى شود و نه آغوش دايه و در همين چارچوب ديوارهاى آینده آن نيز شکل مى گيرد. چنين انسانى در هر جامعه ای که باشد، مورد استثمار قرار مى گيرد، مهر و عاطفه انسانى در آن وجود ندارد و جز کسب لذت هاى حيوانى خود به هيچ قوانين و اصولى پايبند نيست.

زن بعنوان مونس و معشوق

تمایل مذکر و ماده به هم یک امر فطری است. به همین شکل در تمامی اشیای کاینات، جفت وجود دارد و در این قضیه نیز رازهای مهم زندگی نهفته شده اند، اما برای جفت هر جنس، قانون جداگانه ای وجود دارد، به همین دلیل احکام هر جنس جدا میباشند و فطرت نیز در هر جنس بر اساس کیفیت وجودی همان جنس کار میکند. فطرت اگر در گیاهان، عمل رشد، بزرگ شدن و شکوفا شدن را جاری می سازد، پس در جمادات نیز به دلیل تغییر نامحسوس، سلسله زندگی را جاری نگه می دارد. به همین شکل در هر جنس سلسله زادوولد را جاری نگه می دارد. در افراد هر جنس برای یکدیگر یک جاذبه طبیعی وجود دارد و در هر جنس مذکر و مونث برای یکدیگر مهر و محبت موج میزند. این جذبه به همان اندازه که با خواسته فطری مطابقت داشته باشد به همان اندازه از اعماق وجود آن جنس نشئت می گیرد و اگر این برخلاف خواسته های فطری حرکت کند، در زندگی آن تزلزل بوجود می آید. اگر علف سبز خوراک شیران شود و گوشت آهو به بز و گوسفند خورانده شود، هر کسی می فهمد که پیامد این کار چگونه خواهد بود. به همین شکل زوج شدن یک جنس با جنس مخالف به دلیل عمل غیر فطری نتیجه نمی دهد.

در کاینات، انسان یک موجودی است که خردمندان آن را مجموعه کاینات نامیده اند و چیزیکه در کاینات بشکل جدا جدا موجود است در انسان به تنهایی به صورت بلقوه موجود میباشد. اگر اینطور نمی بود، انسان در سلسله نظام کاینات موفق نمی شد و در این زمینه نمی توانست که خلیفه خدا شود، بل ما این را نیز می توانیم بگویم که تمام این کاینات در حقیقت، مظهر حقیقت انسانی میباشد. یعنی خصلت انسانی در صورت کاینات ظاهر گردیده است.

مثال این را ما می توانیم از یک بذر نشان دهیم. در بذر ، بالقوه اجزای تمام یک درخت بزرگ موجود میباشند و هنگامیکه این بذر در زمین فنا شود و در صورت یک بوته ظاهر شود، همه این ظهور مربوط به همان یک دانه تخم میباشد و هنگامیکه درخت به کمال برسد، در نهایت نیز یک دانه به صورت دانه های گوناگون ظاهر می شوند. دانشمندان علوم امروزی نیز به این امر پی بردند که وجود انسانی حلقه نهایی و کامل تکامل میباشد.

هنگامیکه ما به این جامعیت وجود انسانی می نگریم، پس می فهمیم که فطرت از وجود انسانی یکسری تقاضاهایی دارد که از سایر مخلوق کاملا جدا و بسیار پر اهمیت می باشند. به همین دلیل به انسان قدرت عقل داده شده که در زمان برآورده ساختن تقاضاهای فطری مانند سایر حیوانات در امواج حیوانی غرق نگردد و به همین ترتیب تعلق مذکر و مونث آن نیز از سایر حیوانات کاملا ممتاز میباشد.

بچه حیوان که متولد شود، در پرورش جسمی آن زحمت زیادی می کشد و هنگامیکه توانایی این را پیدا کند که زندگی خود را خودش می تواند به پیش ببرد، پدر و مادر آن را از خود می راند. جوجه زمانیکه برچیدن دانه از زمین را بفهمد، مادرش آن را به زور می زند و آن را از خود می راند. در اینجا وظیفه فطری مادر به پایان می رسد، لکن وظیفه پدر و مادر انسانی تنها در اینجا به پایان نمی رسد که تنها پرورش جسمی اولاد را انجام دهد و سپس آن را برای زندگی کردن آزاد بگذارد. آنان حرف زدن را نیز به اولاد خود یاد می دهند، آموزش تفکیک خوب و بد را به آنها می دهد و آنان را در مورد اخلاق عام پرورش میدهند و برای جامعه خود یک فرد مفید از آن ببار می آورد، زیرا در آینده نیز همین فرزند، برای جامعه خود یک فرد مسوول خواهد بود و در ماشین ملت مانند پرزه جات جدید شامل می شود.

اکنون این یک امر آشکار است که اگر پرورش مادر یک فرزند در محیط حیوانی شده باشد، قبل از همه چیز با شوهرش تعلق پیش می آید و این تعلق نیز نوعیت حیوانی دارد، مانند حیوانات عام که سلسله تقاضای جنسی در آنها جریان دارد. در اینجا حس مهر و محبت زن و شوهر کاملا حیوانی بوده که ما آن را عشق مصنوعی نیز میتوانیم بگویم. برای اثبات این ادعا، کثرت طلاقهای مردم پیشرفته اروپا را می توان مثال زد. در جاییکه عشق حقیقی باشد، در آنجا اصلا سوال طلاق بوجود نمی آید و زمانیکه در یک جامعه ارزشهای اخلاقی بر مبنای حیوانیت ساخته شوند و در آنجا خبری از ارزشهای روحانی نباشد، پس یک امر آشکار است که در آن جامعه هر پهلوی تمدن، آیینه حیوانیت خواهد بود و حیوانیت در راه لذت و مسرت خویش به هیچ اصول روحانی و اخلاقی قایل نیست. اگر اصولی را می سازد، آن را طبق منشا و مدعای خود خواهد ساخت و اگر اخلاق هم ظاهر باشد، محور آن حیوانیت خواهد بود، پس فرزندان این گونه مادران چگونه در مقابل تقاضاهای حیوانی از عقل خود کار خواهند گرفت؟ علاوه بر پدر و مادر اگر تمام محیط آن مادی و حیوانی باشد، گر چه وی از جانب فطرت استعداد درخشانی را به خود آورده، اما باز هم مجبور است که با جامعه خود متحد و متفق باشد، زیرا استعداد وی بالقوه راضی است، اما وی در این محيط چگونه می تواند بالفعل شود.

پس معلوم گردید که در زن و شوهر چنین جامعه، هرگز عشق حقیقی بوجود نمی آید و باز در چنین حالاتی که حکومت آن جامعه به زن و مرد کاملا حقوق یکسان داده باشد و در این زمینه توجه به قوانین فطری صورت نگرفته باشد، چون زن هر چند که انسان است، اما وی در سلسله استعداد فطری خویش و تقاضاهای فطری، کاملا مانند مرد نمی باشد و حقوق اگر مساوی باشد، وی در هر معامله، خود را برابر مرد می داند که در نتیجه آن یک تصادم بوجود می آید و اعتدال و توازن از بین می رود.

منظور ما از حقوق مساوی این نیست که زن بعنوان انسان از مرد کمتر است و در سلسه حقوق انسانی با مرد یکسان نیست، بل ادعای ما اینست که زن در هر حیثیت از مرد ضعیفتر بوده و پیکر لطافت و نزاکت میباشد. قدرت، جسم وی را طوری ساخته که در مراحل دشوار معاشرت نمی تواند سهیم باشد، اگر هم باشد، نمی تواند آن را به اتمام برساند. بنابراین وظیفه فطری زن، محيط خانه و پرورش کودک میباشد و هنگامیکه در تکمیل کردن این وظیفه خود موفق نباشد، در تمدن انسانی نقضی بوجود می آید.

در برابر این “آزادی غیر فطری زنان” اکثریت دانشمندان اروپا صدای خود را بلند کرده اند، اما هیچ اثری را بر اکثریت نداشته. اگر امروزه تعلق یا رابطه زن و مرد اروپا را بررسی کنیم، معلوم میشود که در آنجا بر سر حرفهای بسیار اندک طلاق صورت میگیرد که در اینجا اصلا قابل تصور نیست. بعنوان مثال یک زن به دادگاه رفت و شکایت کرد که مرا از شوهرم جدا کنید، چون مرا با ولع و محبت نمی بوسد، یا اینکه فلان رفیق شوهرش بدقیافه است یا اینکه بینی شوهرم زیبا نیست و مانند این.

پس اگر روابط مرد و زن اینگونه باشد، این یک امر واضح است که تعلق آن تا چه حد فطری خواهد بود؟ هرگز فطری نخواهد بود و فطری که نبود، ذهن اولاد آنان نیز حتما از پدر و مادر یا دایه متاثر میشود، که آنها نیز افراد همین جامعه است و تمدن آنان را بر بنیادهای حیوانی می سازند، مانند اینکه حیوانات به یکدیگر کاری ندارند و هر حیوان شعور نگهداشتن زندگی خود را دارد، اما متاسفانه انسان باز هم نمی تواند کاملا یک نظام حیوانی را بسازد، زیرا عناصر روحانی و انسانی وی فنا را نمی پذیرد و وقت به وقت احتجاج میکند و به همین دلیل در نظام انسانی توازن و آرامش بوجود نمی آید.

چندی پیش ستاره معروف امریکایی “چارلی چاپلین” زن خود را به این دلیل کتک زده بود، هنگامیکه وی به خانه بر می گشت خانم اش با دوستان خودش مشغول بازی بود و کودکانش در خاک افتاده گریه میکردند. وی چندین بار زن خود را به یک روش خوب تهدید کرده بود ، اما وی در جوابش گفته بود: چرا بر حقوق من تجاوز می کنی؟ من مسول فرزندان تو نیستم، خودت مسوولیت آن را به عهده بگیر. وی مجبور شد که خانم خود را کتک بزند، خانمش رفت و در دادگاه شکایت کرد، دادگاه نه تنها اینکه از چارلی چاپلین طلاق خانمش را گرفت، بل برای امرار معاش زن، وی را جریمه نقدی چند صد هزاری نیز کرد.

در این شکی نیست که در امریکا و اروپا ممکن زنانی هم باشند که در بین آنان عشق واقعی وجود داشته باشد و هرگونه اختلاف و کشمکش هم اگر بیاید، آن را در خانه باصفا و صمیمیت حل و فصل میکند. اما اینگونه افراد انگشت شمار هستند.

اکثریت بر تمدن و معاشرت تاثیر گذار میباشند و مثال این را من خودم دیدم و آن اینکه در ((لوارگی[7])) یک جگرن (سرگرد) فیرنگی بود که بسیار تند مزاج بود، به خانمش گفته بود که بدون اجازه وی با هیچ مردی بیرون از خانه نه رود. روزی یک جگتورن (سروان) به خانه وی آمد، درب را زد ، خانم درب را که باز کرد و این جگتورن (سروان) به وی سلام کرد، زن گفت هنگامیکه شوهرم موجود نباشد، کسی حق ندارد به اینجا بیاید، آنها در این حرفها بودند که  جگرن (سرگرد) که شوهر زن بود، از راه رسید، جگتورن (سروان) که رفت، جگرن (سرگرد) زنش را چنان کتک زد که در خانه های دور تا دور آن ناله های زن شنیده میشد، اما هنگامیکه محافظ جگرن (سرگرد) این گواهی را داد که جگتورن (سروان)  به داخل نیامده، جگرن (سرگرد)  از خانمش معذرت خواست و خانم نیز با مهر و محبت وی را بخشید. زنهای دیگر فرنگی این خانم را علیه شوهرش تحریک میکردند، اما وی چنان شوهرش را دوست میداشت که علیه وی هیچ حرفی را تحمل نمی کرد. و آن جگرن (سرگرد)  نیز شیدای بی همتای خانمش بود. اگر روابط زناشویی سایر مرد و زن مغرب زمین مانند ایندو باشند، حتما طلاق به پایان می رسید.  

زن بعنوان مادر

زن که در ابتدا بعنوان معشوقه یا بعنوان خانم خانه یا بعنوان دوست تمام عمر است، با متولد شدن فرزند، بر مسوولیت وی یک مسوولیت بنیادی و مهم دیگری نیز افزوده می گردد و آن اینکه وی “مادر” می گردد.  

با ذکر این کلمه فکر انسان به طرف دنیای ایثار محبت و همدردی می رود. در ذهنش تمام آن سلسله واقعات خطور میکند که از کودکی تا جوانی در ایثار مهر مادری گذشته است. وی بعنوان یک انسان خردمند فکر کند که در سلسله پرورش وی مادرش چقدر زحمت کشیده است و در زمینه پرورش وی چقدر شبها را نخوابیده و به این نیز فکر کند که مادرش در تکمیل پرورش وی موفق بوده یا نه؟ زیرا این یک حقیقت است که مدرسه ابتدایی پرورش کودک، “آغوش مادر” میباشد. اگر  پرورش خود مادر خوب بوده باشد و برحسب قانون فطری انسانی، زندگی را سپری کرده باشد، مادر سعی خواهد کرد که فرزندش نیز بر راه وی قدم بگذارد و اگر پرورش خود مادر خوب نه بوده، تاثیرش حتما بر فرزندش خواهد افتاد.

در بین پشتونها جوانانی زیادی هستند که آستینها را بالا بزنند و اسلحه را به دست گیرند و به تنهایی قادر می باشند تا حریف صد نفر شوند. اگر کسی به آنها بگوید که در مسیر راه صد نفر برای کشتن شما در کمین نشستند، تغییر مسیر راه و یا برگشتن راه را برای خود نامردی می پندارند و این را نامردانگی “پشتونولی” میداند. هر چیزیکه بر سر راه باشد، به پیش می رود. لکن در جاییکه ترس از جن، بلا و دیو باشد، پاهایش سست می شود، هر واقعه را بزرگ می بیند;، ترس و لرز برجانش می افتد، هر چند خود را تسلی دهد، اما قدم به پیش نمی رود. این یک امر آشکار است که در کودکی با یک مادر خیالاتی مواجه بوده است، که وی را در کودکی چنان از دیو، بلا و جن ترسانده که در تحت الشعور آن نقش کامل این مسایل درست شده است. این فرزند اگر علم را هم فرا گیرد و با علم و عقل از وجود دیو وبلا منکر نیز گردد، اما ترس از این مسایل خیالاتی را نمی تواند از بین ببرد، زیرا این ترس در بنیادهای پرورش وی شامل گردیده است. اگر اینگونه ترس در لاشعورش از پدران و نیاکان اش در خون وی آمده باشد، پس این امر رنگ فطرت را اختیار نموده است. اکنون این ترس صورت یک بنیاد کامل را اختیار نموده و این یک چیز واضح است که برداشتن چیز بنیادی ویران کردن تمام ساختمان می باشد.

اگر یک کودک از طرف مادر در تخیلات مورد پرورش قراد نگیرد، اما این کودک در اثر بازی با همسن و سالش اثر توهم را می گیرد. اما مادریکه ورزیده و فهمیده باشد، هر روز صحبت های فرزندش را به دقت می شنود، حرکات وی را می بیند و هنگامیکه بفهمد بر ذهن کودکش توهم اثر کرده، فورا آن را مورد جستجو و کاوش قرار می دهد ، زیرا کودک در خردسالی دروغ نمی گوید و هر اثری را که گرفته باشد، طبعا آن را اظهار میکند و به این شکل مادر دگرگونی برتری طبیعت اش را در هر ساعت می تواند محسوس کند. اگر مادر از این گونه فضیلت و ورزیدگی محروم باشد، حرفها و حرکات کودکش را نمی فهمد.

هنگامیکه فرزندش ولگرد شود آنرا کتک می زند که در نتیجه آن از بد، بدتر می گردد، احساس کمتری در کودک بوجود می آید، مغلوب الغصب و ترسو بار می آید و با پدر و مادرش نیز رفتار درستی را نخواهد داشت. با تلاش و کوشش های مسلسل، تا نوجوانی اصلاح کودک ممکن است، اما هنگامیکه جوانی اش پخته شود، اصلاح را هرگز نمی پذیرد. اگر پدر و مادر بخواهند فرزند خود را اصلاح کند، فرزندش در مقابل والدین خود مقاومت می کند. برای همین است که دانشمندان امروزی برای پرورش کودک پدر را برگزیدند، که وی نسبت به مادر، با فرزندش محبت کورکورانه ندارد و فرزندی که به سن هفت سالگی برسد، بایستی سرزنش شود، چون فرزند در این سن اینقدر آگاهی دارد که علت سرزنش شدنش از طرف پدر و مادر را می فهمد که چرا وی مورد سرزنش قرار گرفته است، لکن باز هم مادر بدلیل مهر زیاد، سرزنش و زجر دادن و گریه و سوگ فرزندش را نمی تواند تحمل کند.

سرزنش و زجر کودک در سنین پاینتر زیان آور است، زیرا وی علت این امر را نمی فهمد و ذهنش در اثر کتک خوردن بسیار متاثر می گردد که در نتیجه کودک، ترسو و مغلوب الغضب به بار آمده و دچار احساس کمتری می گردد. اگر کودک را برای فراگیری علم بفرستند، نمی تواند علم مناسب را فرا گیرد و متوجه بازی خود است و معلمان مدرسه که خودشان نیز درست مورد پرورش قرار نگرفته اند، به رجحان فطری کودک توجهی ندارند و با فشارهای بیجا، ذهن کودک خود را نابود می کند.

یک واقعه کودکی من است که هنگامیکه مرا به مدرسه “لوارگی” فرستادند، در آن زمان من هفت ساله بودم. معلم به من دستور داد تا بر تخته خود اعداد را بنویسم و گفت که فردا آن را بیاورم. من رفتم و در خانه شکلهای انسان را بر تخته خود کشیدم و در دل خود بر این کار افتخار میکردم که فردا هنگامیکه من مدرسه رفتم این کارنامه عظیم را به معلم خود نشان میدهم و چقدر از من خوشحال خواهد شد و مرا تشویق خواهد کرد و در مقابل همسن و سالان از من تعریف و تمجید خواهد کرد. فردا که به مدرسه رفتم و تخته ام را به معلم نشان دادم، چنان کتکم زد، که یکی از عزیز من بنام “گل زای” که در آن زمان در کلاس چهارم بود، آمد و مرا نجات داد. این پشتون قهرمان مانند شیر شجاع بود و در جهاد کشمیر شهید شد.  

این کتک زدن چنان بر من اثر کرد که دیگر از سایه مدرسه نیز می ترسیدم و از کلاس و مدرسه می گریختم و در این زمینه همیشه کتک می خوردم، حتی اینکه به مدرسه اسلامی پشاور نیز فرستاده شدم، اما در آنجا نیز همین حالت را داشتم. به همین علت است که آموزش زمان امروزی ناقص مانده است. اگر آن معلم مدرسه ابتدایه ما آدم ورزیده و رشد کرده میبود، از همان شکلهای تخته، رجحان فطری ام را حدس می زد.

 مادرم که در کودکی فوت کرده بود و من دو سال و نیم داشتم و پرورش مرا مادر اندرم به عهده گرفت، بنابرین من نمی توانم بگویم که مادر خودم، پرورش ام را به چه شکل می کرد، اما مادر اندرم چنان مرا پرورش کرد که من احساس نکردم که مادر خودم نیست، اما با این وجود بعضی از توهمات آن زمان به ذهنم منتقل شده و هیچ امکان ندارد که انسان از هر گونه توهمات پاک باشد.

یکی از علتهای بزرگ بد اخلاقی کودکان ، نادانی مادر میباشد. زنی که بر شوهر خود غالب باشد، به شوهر خود این اجازه را نمی دهد که بر پسر و یا دخترش فشار بیاورد. هر اشتباه فرزند خود را معمولی می پندارد و شوهرش اگر متوجه این قضیه شود، از فرزندش طرفداری میکند و یک قیامتی به پا میکند. در نتیجه فرزند از پرورش پدر محروم می ماند. من این را می پذیرم که مهر مادر با فرزندش بيش از اندازه است، خودش را به آتش می اندازد، اما جان کودکش را نجات میدهد. این یک امر واضحی است که این مهر چشم بسته یا کورکورانه نه تنها برای آینده فرزندش، بل برای خود و شوهرش نیز یک عذاب میشود و این نتیجه آن تمدنی میباشد که بر بنیادهای فطری انسانی بنا نشده باشد.

در فرهنگ و تمدن آسیا گرچه زن بطور مجموعی بر مرد غالب نیست، اما در این فرهنگ توهمات چنان زیاد است که امکان یک تمدن درخشان فطری انسانی وجود ندارد. در فرهنگ غرب نه تنها اینکه حقوق زن و مرد به ‌طور مساوی پذیرفته شدند، بل زن بر مرد غالب گشته است. چون پذیرفتن تساوی حقوق زن، خودش این امر را به اثبات میرساند که مردهای چنین تمدن تابع زن هستند. در یک تمدنی که یک زن حق این را دارد که پروفیسور شود، در شرکت هوایی می توانند استخدام شود، در دفاتر بعنوان محرر می توانند استخدام شود، در سیاست می تواند شرکت کند و خلاصه اینکه در تمام آن امورات میتواند شرکت کند که بطور فطری بر عهده مرد میباشد، پس تصور زندگی خانوادگی یا زندگی خانوادگی موفق چگونه به میان خواهد آمد؟ و در تعلقات این گونه خانواده ها، رنگ فطری را تا چه حد می تواند بوجود بیاورد. آنعده زنانی که در ارتش کار میکنند یا در سایر کشمکش های سیاسی شرکت میکنند، آنان چگونه اینقدر وقت را به دست می آورند که بتواند مسولیت مادر بودن را انجام دهد یا کارهای خانه را سروسامان دهد و فرزندان خویش را ( اگر داشته باشند) مورد پرورش جسمانی و اخلاقی قرار دهند. آنان مجبورند که برای کارهای خانه زن یا زنان دیگر را استخدام کند و اگر توانایی مالی نداشته باشد، شوهرش مجبور است خودش همه این کارها را انجام دهد و با این امر روابط خانوادگی هر دو آنان کاملا غیر فطری و مصنوعی خواهد بود.

اکنون برای شوهر دو حالت است، یا اینکه وی قابلیت اینرا دارد که با داشتن فرایض منصبی، کارهای خانه را نیز انجام دهد و اگر این ممکن نباشد، وی تمامی کارهای بیرون خانه را کنار خواهد گذاشت و تمامی توجه خود را به کارهای خانه خواهد داد. در اینصورت واضح است که روابط زن و شوهر غیر فطری و پر از مشکلات خواهد بود. آنعده از زنان و شوهرانی که از لحاظ مالی ضعیف باشند برای آنان مشکلات از این نیز بیشتر خواهد بود. اگر زن تمام کارهای بیرون خانه را به شوهرش و تمامی کارهای داخل خانه را خودش انجام دهد، نه تنها اینکه زندگی خوش و خوشحالی را خواهد داشت، بل پرورش فرزندان آنان نیز به نحوه احسن به پیش خواهد رفت.

 برای زنان نیز نصاب تعلیمی را اینچنین باید طراحی کرد که آنان از وظایف فطری شان باخبر شوند و طوریکه قدرت، آنان را خلق کرده، به همان شکل تحت پرورش قرار بگیرند. زن اگر می خواهد پزشک شود، پس برایش این بهتر است تا پروفیسور شود. فن پزشکی با رحم دلی فطری و احساس همدردی زن سازگار نیست. اگر زن در ارتش استخدام گردد، بسیار زود از چهره اش آن نور نسوانی و حیا از بین می رود، که برای زن ضمانت یک زندگی موفق خانوادگی را میکند و هنگامیکه زن برخلاف فطرتش، مسوولیتهای مرد را بر عهده بگیرد، از آن چیزی درست میشود که نه به زن می ماند و نه به مرد.

در جامعه ای که زن با مردها برای تساوی مسابقه نمی کند در آنجا زندگی زن بسیار متوازن و خوشحال میباشد و به همین دلیل مردها نیز به آنان محبت زیاد می کند و هنگامیکه زن مهر حقیقی مرد را ببیند، پس طبعا تمام توجه زن به کارهای خانه معطوف می گردد، این برای اینست که زن میخواهد شوهرش از وی راضی و خشنود باشد و مرد نیز کوشش میکند که برای خانمش آرامش و راحتی بیشتری برسد.

محبتی که حقیقی باشد و از تصنع پاک باشد، برای احساسات مختلف وجود انسانی تبدیل به یک مرکز میشود و در صفات انسانی و احساسات بی قاعدگی و خودخواهی بوجود نمی آید. چونکه عشق حقیقی ترجمان روحانیت و نماینده لطف و مهربانی انسانی میباشد. تعلق بیشتر لطف و مهربانی انسانی و روحانیت با “جمالیات” است و “زیبایی” عبارت از “تناسب” است و مسله واضح است که پسندیدن تناسب حسن، خصلت انسانیت است، پس معلوم شد که جوهر و روح حقیقی انسانیت عشق است، زیرا تقاضای عقل و فطرت انسان است، که باید با هر انسان عشق ورزید و با آن نیکی کرد. اما در جاییکه حیوانیت بر انسانیت غالب گردد، در آنجا محبت انسان با انسان رنگ نفسانی و حیوانی را به خود می گیرد و روابط کاملا مصنوعی می گردند.

در اظهار و ترویج “اخلاق مصنوعی”، استعدادی که زن دارد ، مرد هرگز به پای آن نمی رسد و در این زمینه مرد همیشه از زن شکست میخورد. چون باری تعالی که زن را ضعیف تر از مرد آفریده، به زن برای حفاظت از خودش اسلحه تدبیر زیادی را نیز داده است که در اصطلاح عام به آن “مکر” میگویند. در این سه اسلحه سه تا آن بسیار قوی و پخته هستند، که عبارتند از:  “نزاکت”، “بهانه” و “تصنع”.

 درباره “نزاکت” دانستن همینقدر کافی است که باری تعالی ساختار زن را طوری ساخته است که در حرکات، اداها (سکنات) و اندازهای مختلف زن، جذابیت و جاذبه ویژه ای برای مرد وجود دارد و مردیکه جذبات خود را در کنترول نداشته باشد، بازیچه دست زنان می شود و اگر مرد بر جذبات خود کنترول داشته باشد، با اینکه طبعا و فطرتا از ناز و ادای زنها متاثر می گردد، اما تاثیر اینگونه را عملی نمی کند. اینگونه مردها قبل از همه چیز از عقل خود رای می گیرد و سپس در روشنایی هدایت عقل بر جذبه حیوانیت غالب می گردد و همین تفاوت بزرگ در زن و مرد است.

زن در امواج احساسات کمتر از عقل خود کار میگرد، اما مرد در این زمینه از عقل خود بسیار زیاد کار میگیرد. تنها انسان کامل میتواند در برابر مکرها، مکیزها و نازهای زن ایستادگی کند. آن بادشاهانی که از شان و شوکت و ترس آنان مردم به وحشت می افتادند، در برابر زنان مانند گوسفند ضعیف می شدند. این بود نزاکت و اداهای زنان و غلبه جذبه حیوانی بر بادشاهان.

در هنگام واقعات ناگهانی، مغز زنان، برای دفاع از خود به چه اندازه حاضر میباشد؟ اینرا کسانی میتوانند بفهمد که با زنان زیادی در ارتباط باشند. زنان در موصع اضطرار، می توانند به صورت فوری چنان بهانه ای درست کنند که کاملا درست و به جا به نظر می رسد. زن یک کاری را انجام میدهد، اما مرد هرگز نمی تواند کار انجام شده را بر وی ثابت کند. بسیار کم اتقاق می افتد که اگر مرد، زنی را متهم کند و زن برای بی گناهی خود چنین اظهاری نکند که مرد بی پاسخ نماند، گویا اینکه جواب را بر سر زبان نگهداشته است و پرسشی که در دل مرد است، زن آن را می فهمد و جواب را برای آن قبل از قبل آماده ساخته است.

و اما “تصنع”، تصنع چنان در فطرت زن بوده که در وجود زنان مانند سادگی، رنگ فطری را اختیار نموده است. این یک حقیقت است که هر چیز لطیف برای حفاظت از نزاکت و لطافت خویش بسیار محتاط میباشد، زیرا همین چیزها برای تشخص مخصوص و انفرادیت وی حیثیت بنیادی دارد. در این زمینه زن علاوه بر اسباب فطری و طبیعی ، از اسباب و ذرایع مصنوعی نیز کار میگرد. زن هر چند که زییا باشد، اما بر زیبایی فطری خویش قانع نمی شود، به همین دلیل هر نوع آرایش را دوست دارد، زیرا با این کار میخواهد زیبایی اش را بیشتر کند، به سایر زنان نیز نگاه میکند و در کنار آرایش هر چیز نو را به خوشحالی می پذیرد و تلاش میکند که با این امر بیشتر زیباتر و جذاب تر باشد. زن برای برآورده ساختن خواسته های خود در مقابل شوهرش از اسلحه های زیادی کار میگرد، مانند ناز و ادا، تدبیر و حکمت عملی، قهر و جنگ کردن، اما اگر همه اینها تاثیر گذار نبودند، بلافاصله اشک می ریزد و ریختن اشک در هر زمانی که لازم ببیند که توسط آن دل سخت مرد را نرم کند، به اندازه یک کار عام طبیعی و فطری اسان است. زن هر زمانی که بخواهد می تواند گریه کند و سپس در حین گریه کردن چنان می تواند بخندد، گویا اینکه در چهره اش اصلا آثاری از غم و اندوه نبوده است.

گاهی در دل زن طوفانی از کینه و غم و سایر احساسات موج می زند، اما اگر به چهره اش نگاه کنید، کاملا به طور فطری ساده و معصوم به نظر می رسد، اما این در حقیقت نشانه اراده قوی وی نیست، بل موجی از استعداد فطری زن است که طبعا در این حال بوجود میاید. مردها هم دچار شرایط مشابه آن می شود و اگر این شرایط برای گریه کردن نیز باشد، ولی مرد گریه نمی کند، زیرا استعداد فطری آنها این اجازه را به مرد نمی دهد.

در مردها نیز “صفت تصنع” وجود دارد، اما برای اینکار تمرین منظم می کند و مانند زنان نمی تواند از “تصنع” بطور بی تکلف کار بگیرند. در فیلمها نیز زنها خوب می توانند نقش بازی کنند، به همین علت است که در پرورش ابتدایی کودکان دست بزرگ دارند. وی به کودک حرفهای گوناگون می آموزد، با حرفهای گوناگون ذهن کودک را مشغول میسازد و پرورش زن اگر بطور درست صورت گرفته باشد، میتواند برای آینده جامعه چنان افراد ورزیده ای را پرورش دهد، که ملت بر آن مفتخر باشد.

زنی که بیشترین توجه اش به زندگی خانوادگی اش باشد، در فرزندان وی اوصاف نظم، اخلاق و استقلال بوجود می آید، اما زنی که در امواج مادی غرق شده باشد، بیشترین توجه اش به معاملات بیرونی است، به همیت دلیل به فرزندان شان توجه کاملی ندارد. و اگر بخواهند که به فرزندان خود توجهه بیشتری را داشته باشند، فرصت آن را ندارند.

عموما در مناطق “پشتونخوا” ما و خصوصا در مناطق قبایل آزاد[8]، روابط زن و مرد طبیعی و معتدل هستند. زن و مرد مسوولیتهای منصبی را بین خود تقسیم کرده اند. در بعضی موارد زن به مرد کمک می کند، مانند درو کردن گندم و آنهم به این شرط که زن پسر یا دختر کلان نداشته باشد تا در این زمینه به پدر خود کمک کند. در جنگهای قومی و قبایلی، زنها پسران جوان خود را با افتخار به جنگ می فرستند به خصوص اگر حمله کننده فرد خارجی باشد و خطاب به فرزند خود می گوید:

په وینو سور لړلی راشی

د بې ننګۍ اواز دې رامشه مینه

 یعنی در خون تپیده بیایی ، اما ندای بی ننگی ات نیاید.

پسرش اگر در جنگ کشته شود و جنازه اش را به خانه بیاورند، مادر به صورت فرزند نگاه میکند و با چشمان اشک بار به وی می گوید، فرزندم حالا شیرم را به تو بخشیدم، ای فرزند قربانی شده در راه قوم، شهادتت مبارک باد، مادران جوانهای خود را برای همین روز بزرگ می کنند.

در اینجا کمی باید تامل کرد که اگر در یک ملت چنان زنانی باشند و پرورش علمی آن ملت نیز به نحو احسن صورت بگیرد، از این تا چه اندازه ای نتایج درخشانی بوجود خواهد آمد.

اگر افراد این ملت در سیل مادیت غربی غرق شدند، پس امر واضح است که نه زن “پشتونخوا” و نه مرد در فطرت درست “پشتونی” باقی خواهد ماند، زیرا فرهنگ غرب برای خودشان اصلی است، لکن برای مردم “پشتونخوا” کاملا مصنوعی است.  

پرورش اگر طبق رسومات و خواسته های قومی صورت نگیرد، نمی تواند هدفمند ثابت گردد، بل برعکس به بینادهای ملت زیان وارد خواهد کرد.

 

مسله حجاب

درباره مسله حجاب هم در مذهبیون و هم در مادیون افراط و تفریط و جود دارد. مادیون به زنها تا حدی اجازه میدهند که برخلاف قانون فطری حرکت کنند. آنها نه تنها با مردهای بیگانه اختلاط و اشتراک را آزادی می دانند، بل آرایش خود را نیز به اشکال گوناگونی انجام میدهند و پوشیدن چنان لباسهایی را می پسندد که در آن زیبایی تن وی حداکثر جلب توجه کند.

هیچ شکی نیست که حس نشان دادن خود و نمایش زیبایی یک تقاضای فطری است، اما تقاضای انسانیت نیز این نیست که هر تقاضای فطری را بایستی بی مهار گذاشت و یک کار مخالفت اوصاف فطری انسانی عام را انجام دهد. اکنون که تاریخ ۳۰ جولای ۱۹۶۰[9] است، در یک خبر آمده که در دانمارک یک جلسه برهنگان دایر شد که در آن سیصد زن و مرد برهنه شرکت کردند. دیر زمانی است که حرکت برهنگان آغاز گردیده است. قبل از جنگ جهانی، در سال ۱۹۳۹[10] در برلین همایش این نوع افراد دایر شده بود.

 اقتضا زیاد رجحان مادی اینست، هنگامیکه به انتهای رشد خود برسد، انسان به زندگی جنگلی و حیوانی روبرو می گردد و این امر کاملا ضد اخلاق عامه انسانی است.

ما می گوییم که تمام خواسته های فطری باید برآورده گردد، اما به شکل انسانی اخلاقی و فطری، هر گاهی که در آن افراط و تفریط به میان بیاید، پیامد آن پر از پریشانی میباشد. بی حجابی که امروزه در بین زنان افزایش یافته، با اینکار حیا زنها کاملا از بین رفته و همین جوهر بود که در آیینه فطری زیبایی زن درخشندگی را بوجود آورده بود.

به چیزیکه برای همیشه تعلق آزادنه بوجود بیاید، قدرت جذابیت قلبی آن از بین می رود. هر کاری که معمول شود، اهمیت اش از بین می رود. ما که همیشه خورشید و مهتاب را می بینیم، به همین دلیل به آن زیاد نگاه نمی کنیم. شبی که در بازار برق نباشد، اهمیت آن آشکار می گردد. انسان به هر اندازه ای که از یک چیز منع باشد، به همان اندازه برای حصول اش حرص بوجود میاید.

“حُسن” آن جوهری است که اگر با لطافت خود سالم باقی بماند، همیشه پر از جاذبه و تاثیر خواهد بود، اما هنگامیکه لطافت آن زایل شود، حُسن باقی نمی ماند. عشق و حسن نباید با هم عادت گرفته باشند و گر نه وجود هر دوی آنان از بین خواهد رفت. این دو هنگامی میتوانند به حال خود باقی بمانند که از یکدیگر جدا باشند. یک جا شدن آن گاه گاهی مفید است، تا زندگی آن متوازن باقی بماند.

زن زمانی می تواند بعنوان محبوب باشد، که از محبوب خود جدا نگهداری شود. تکامل عشق در وجود حجران است و هر زمانیکه زن از وجود معشوق و محبوب حیثیت خانم خانه را پیدا کند، در اندک مدت محبوبیت و جذابیت آن از بین می رود. اگر تعلق محبوبیت هر دو پخته و بر بنیادهای عشق حقیقی بنا شده باشد، عشق آنها تبدیل به همدردی برای یکدیگر می شود و روابط تمام عمری آن موفق می باشد. در حقیقیت مرحله محبت پاک و مقدس، تمهید فطری زندگی موفق خانوادگی میباشد و به هر اندازه ای که یک تمهید کامل و حقیقی باشد، به همان اندازه در نشان دادن مدعا نقش خوبی را ایفا می کند.

اکنون این یک امر واضح است، اگر روابط زن و مرد به انداره حیوانیت آزاد باشد، اصلا امکان ندارد که در آنان عشق واقعی بوجود بیاید، اگر هم به وجود بیاید، در مراحل ابتدایی اش از بین می رود، زیرا افراد چنین جامعه به اصول انسانیت استوار نمی باشند و در اندک زمانی چراغ ازدواج آنان رو به خاموشی می رود. آمار و احصایه بالای طلاق در اروپا شاهد این حقیقت است که مردم آنان از حس محبت حقیقی تهی هستند و این یک حقیقت روشن است که در غلبه حیوانیت، محبت اصلا ظاهر نمی شود، زیرا محبت حقیقی از زندگی انسانیت بوجود میاید.

افرادیکه حس جنسی و محبت را یک چیز می پندارند، آنان به حقیقت نرسیده اند. هر زمانیکه محبت به حس جنسی تبدیل گردد یا به عبارت دیگر هر زمانیکه عطش جنسی برآورده شود، محبت از میان می رود. افرادیکه شیرینی حس محبت حقیقی و مقدس را احساس کرده اند، به این حقیقت آگاه میباشند، زیرا محبت از حس جنسی چنان دور است، مثل زمین از آفتاب.

محبت بین دو فرد زمانی بوجود میاید که در بین آنان “وحدت صفات بنیادی فطری” باشد و هر دوی آنان از لحاظ صفتی، مثل همدیگر یا نزدیک به یکدیگر باشند، اما در حس جنسی هیچ لحاظ این وجود ندارد. عطش جنسی از صفتی وجودی حتی بغیر از وحدت نوعی نیز میتواند برآورده شود و این حقیقت بر هر کسی آشکار است. البته در کنار جذبه عشق جذبه جنسی یا هوس جای خود را پیدا میکند او آن با فکر ظاهر هیچ وقت در فهم نمی آید.

بسیاری از مردم به “هوس”، “محبت” می گویند، اما هوس کاملا ضد محبت است. در بین این دو، فاصله زمین تا اسمان است. امروزه که در اروپا ارزش های اخلاقی وجود ندارند، به این علت است که محبت حقیقی از بین رفته است. ممکن است، بل یقینا در آنجا انسانهایی هستند که با محبت حقیقی سروکار دارند. طوریکه ما بیشتر مثال فرنگی و خانم اش را ذکر کردیم، اما افراد این شکلی بسیار کم هستند، زیرا این امر با رجحان اجتماعی مردم غرب منافات دارد. سپس این رجحان مردم را “نظریه فروید” تقویت بخشیده و به مردم مغرب زمین گفتند که محبت بغیر از جذبه جنسی حیثیت دیگری ندارد، حتی اینکه اگر کسی فرزند خود را ار روی مهر می بوسد، وی نیز تحت تاثیر جذبه جنسی است.

مسله دوم “فلسفه داروین” است که به محیط خود کاملا یک تصور حیوانی داده بود. در نظریات داروین، مکیاولی و فروید و سایر دانشمندان، اصلا جایی برای ارزش های انسانی و لطف و مهر با یکدیگر وجود ندارد. این افراد برای برآوده ساختن اهداف خود، استثمار ضعیفان را جایز می دانند، مانند جانوران ضعیفی که طعمه جانوران قوی می باشند، همین قانون را برای انسانها نیز جایز می شمارد. آشکار است که در چنین تمدن و قانون، روابط زن و مرد چه حالی خواهد داشت و در چنین جامعه ای اجرا کردن فضایل انسانی تا چه حدی ممکن خواهد بود.

بر عکس آن، در مقابل مردم اروپا، مردم آسیا یک زندگی موفق خانوادگی دارند، زیرا اختلاط زن و مرد در اینجا کمتر است. در اینجا در زن و مرد به دلیل زندگی جدا گانه و به دلیل رسم و آیین حجاب، اکثرا عشق حقیقی بوجود می آید. اما اکثریت مردم اسیا در مسله حجاب افراط و تفریط می کنند. نگهداشتن زن در بورقه، کمتر از مخالفت با قانون فطری نبود یا اینکه زن را در خانه محبوس کرده و از روشنایی و هوای آفریده خالق نیز محروم باشد، که برای سلامتی و زندگی انسانی لازم میباشد. با این امر، دل و مغز ضعیف فطری زن بیشتر ضعیف می گردد. زن دچار توهمات میشود، زیرا این یک حقیقت است که ضعیف بودن دل و مغز توهم را بوجود میاورد، وسواس را افزایش می دهد که تاثیر همه اینها بر فرزندان آن زن خواهد افتاد.

تا جاییکه ما فکر می کنیم، بوجود آمدن بورقه نتیجه شرایط اضطراری است. اکثریت اقوام مفتوح ضرورت این مسله را احساس میکنند و حبس کردن زن در خانه، تعبیر غیر معتدل از جذبه غیرت میباشد و سپس اینکه حیای فطری زن، که وسیله حفظ عفت، عصمت و زیبایی وی بود، محبوس بودن در خانه، استفاده بورقه را برای وی چندان بد جلوه نداد و بسیار زود با آن آشنا شد.

تا جاییکه مسله حجاب پشتونها مطرح است، ما میتوانیم ادعا کنیم که اجرای حقیقی و فطری حجاب در “پشتونخوا” انجام  می شود. زن پشتون بورقه را نمی پوشد و نه تمام عمر در خانه محبوس می مانند. با شوهر خودش در کشاورزی کمک میکنند، علف و هیزم می آورد، کارهای خانه را انجام میدهد، اما با تمام این موارد، حق حجاب را بطور کامل ادا میکنند و آن اینکه آنان با مردان مختلط زندگی نمی کنند. آنان در زیر قانون فطری مسوولیتهای خود را انجام میدهند. آزادنه برای کارهای خود از خانه بیرون می آیند، اگر در راه یک مرد اجنبی را ببیند، یک گوشه میشود و با روسری خود چهره خود را می پوشاند. در بین آنان زنی که پیر باشد، اینکار را انجام نمی دهد، زیرا مرادی که برای حجاب بود، زمان اش برای پیرزنها گذشته است و آن حیای فطری که در زمان جوانی با دیدن مرد بیگانه، در گونه هایش چراغها را روشن میکرد، اکنون کمر رنگتر گشته و اکنون به اندازه حیا فطری مرد باقی مانده است. یا به عبارت دیگر با وجود حُسن زنهای نیم زال و پیر، حیای بی اختیار آنان نیز به اعتدال رسیده است. اکنون با دیدن بیگانه، گونه هایش دیگر سرخ نمی گردد. اما آنانکه دوشیزه و جوان باشند، آنان در اوج جوهر حیای خود هستند که تقاضایش اینست که از مردها گوشه گیری کند.

خردمندان این را خوب می فهمند که دلیل روانشناختی این گوشه گیری چیست؟

همین تاثیر عنصر انفعالی بوده که زن جوان گوشه می شود و عنصر فعلی آن را تعقیب میکند و به اندازه ای که این امر فطری و بر مبنای اخلاق انسانی باشد و قادر باشد از آن به طور کامل محافظت کند، به همان اندازه زندگی خانوادگی زن و مرد متوازن و پر از شادمانی و آرامش خواهد بود.

طلاق در “پشتونخوا” یک ننگ و بی غیرتی است و کلمه طلاق دشنام است. شکی نیست که مردم قرن بیستم خود را طبقه روشن می دانند و زندگی زنان پشتونخوا را خوب نمی داند، اما این اشتباه آنان است. آنان زندگی زنان پشتونخوا را به چشم خود می بینند، اما آنان باید بدانند که در پشتونخوا در ابتدا طلاق رخ نمی دهد اگر هم گاه گاهی رخ دهد، به اندازه ای منفعل است که در بین همتاهای خود سربلند نمی توانند صحبت کند، زیرا در جامعه پشتون، “مرد طلاقی” از انسانیت محروم و نامرد پنداشته میشود. این امر ثبوت یک زندگی موفق خانوادگی زنان و مردان است که نظیر آن را در دنیا کمتر میتوان یافت.

لکن متاسفانه بعضی از پشتونها بدلیل تغییر فرهنگ و محیط، از این زندگی خوشحال فطری محروم مانده اند، بعنوان مثال، در شهرها که پوشیدن بورقه رواج دارد، آنان مجبورند که بورقه بپوشند، یا در داخل خانه تمام عمر خود را سپری کند و یا در محيطی زندگی کنند که در آنجا زنان کاملا آزادند و زن و مرد روابط مختلط دارند، در چنین محیط زنان پشتون شرایط بسیار بدی دارند، به خصوص اینکه شوهرانشان غرب زده شده باشند، پس حرف به حد بسیار دور میرسد.

یک افسر نظامی پشتون به خانم اش همیشه توصیه میکرد تا حجاب خود را بر دارد. بعد از تلاش فراوان موفق شد تا بورقه خانم اش را بردارد، خانم اش بورقه را برداشت، سپس سعی کرد که خانم خود را به “کاباره” ببرد، با این حرف بین زن و مرد اختلاف شدید رخ داد و در نهایت این بار نیز زن در برابر شوهرش شکست خورد و یک شب با وی به کاباره رفت، اما لباسی که به تن داشت، لباس “پشتونی” بود و تمامی جاهای زینتی و زیبایی آن زن پنهان بود، در کاباره زمانیکه زن و مرد با هم شروع به رقصیدن کردند، شوهرش نیز با یک زن شروع به رقصیدن کرد، یک جوان دیگر آمد و خانم این افسر نظامی را دعوت کرد تا با او برقصد. با این حرف این زن آتش گرفت و فورا به خانه بارگشت و در حین رفتن گفت: ” من اگر مسلمان نیستم، پشتون که هستم، بینی پدران و نیاکانم را نمی توانم ببرم.”

اینرا قبول دارم که مردمیکه قرنها با این فرهنگ خو گرفتند، یا اینکه اقتضای محیط آنان نیز چنین باشد، برای آنان این امر فطری خواهد بود، اما برای زنان و مردان پشتون این یک چالش بزرگی است و هیچ پشتون که دارای فطرت درست بوده به این قضیه تن نخواهد داد.

ادعای من از “اجتماعیت ملت” است و بطور انفرادی در هر ملتی افرادی هستند که از دایره انسانیت بیرون رفتند، اما تا جاییکه رسومات اجتماعی پشتونها مطرح است، وی از این نوع فرهنگ بسیار دور و بیزار است. غیرت وی هرگز اینرا نمی پذیرد که خانمش سینه به سینه با مرد بیگانه برقصد. البته اگر در فطرت پشتون، فرهنگ و قومیت بیگانه بیاید، ممکن است که برای مدت کم این جذبه فطری را زیر پا بگذارد و به صدای وجدان خود، گوشهای احساس و غیرت خود را ناشنوا کند.

از تمام این باب می توانیم دریابیم که:

۱- در مرد قوه فعل و در زن قوه انفعال جریان دارد.

۲- قدرت بر زن مسوولیتهایی را گذاشته که با ساختار فطری وی مطابقت دارد.

۳- تا زمانیکه زن تابع مرد نباشد، در تمدن توازن و اعتدال بوجود نمی آید.

۴- آموزش و پرورش زن بایستی مطابق با ساختار فطری اش صورت بگیرد.

۵- آزادی دادن غیرفطری به زنان برای نسل آینده زیان آور است.

۶-زن اگر بعنوان خانم خانه زندگی فطری را اختیار کند، در تمدن درخشندگی بوجود می آید.

۷- زن اگر بعنوان مادر احساس مسوولیت فطری کند، آینده ملت زلال و درخشان می گردد.

باب هفتم

نظریه نظام

اگر این قضیه اقتضای قانون فطری باشد که یک تمدن پس از جوانی و پختگی پیر گردد و به جای آن یک تمدن جدیدی به میان آید که ضد تمدن اولی باشد، پس ما به قانون فطری یک قانون بی هدف و بی جا می گوییم، زیرا فطرت در قوانین بنیادی خود هیچ تغییری را نمی آورد. قوانین طبیعی اجرام کاملا به یک شکل در حرکت هستند، چون هیچگونه فتور در آن دیده نمی شود. در تمدن انسانی به این علت توازن نمی باشد که ابتدا هر کاری را در روشنایی عقل انجام داده و عقل که از حیوانیت متاثر باشد، پس نظام و تمدن وی بر خلاف فطرت ساخته میشود، اما تقاضای انسانیت وی اینست که نظام بر انسانیت و خواسته های انسانی ساخته شود. همین علت است که نظام و تمدن انسان نه کاملا طبیعی است، نه شعوری و نه عقلی و علت این امر آشکار است که در وجودش توازن و اعتدال نمی باشد و جاییکه اعتدال و توازن نباشد، در آنجا زندگی حقیقی هم نمی باشد. ما در صفحات گذشته، درباره اعتدال زیاد نوشتیم و گفتارهای زیادی از حکما را ارایه کردیم.

بیایید کاینات را به دقت بنگریم و تامل کنیم که این کارخانه عظیم چگونه می چرخد. عقل کامل و سلیم این فیصله خواهد کرد که روح این کارخانه اعتدال است. در این شکی نیست که افراط و تفریط نیز با اوصاف خودش موجود است و آنان نیز بخشها یا پرزه های اهم این کارخانه عظیم هستند، اما خصوصیات امتیازی و وجود صحیح این دو تنها بر اعتدال قایم است، یعنی اگر افراط و تفریط با یکدیگر تصادم کنند، نه وجود درست افراط باقی می ماند و نه تفریط. اگر اعتدال در بین آنان نباشد، بین هم تصادم می کنند، پس اگر در نظام طبیعی اعتدال نباشد، اصلا نظامی وجود نمی داشت و نه در عالم نشانه ای از باقاعدگی زندگی موجود می بود.

تا زمانیکه انسان درباره تمدن و فرهنگ بر قانون فطری حرکت نه کند و به نقطه اعتدال محکم نه شود، تا آن زمان نظام وی برای نوع خودش مژده خوبی را نخواهد داشت و نه در ساختن چنین نظامی موفق خواهد بود که تضمین کننده تکامل صحیح انسانی برای نوع انسانی باشد، چون وی نظام را در نتیجه تمدن و فرهنگی خواهد ساخت که این تمدن و فرهنگ محصول حیوانیت است. نظامش اش نیز رنگ حیوانی خشونت آمیز خواهد بود، پس هنگامیکه ما به قانون فطری طبیعت بنگریم، می فهمیم که اعتدال بر آن استوار است.

انسانها که بر یک تمدن قانع نمی گردند و در هر زمان بنیادهای جدیدی از فرهنگ و تمدن را می سازد و بنیادهای تمدن گذشته را از بین می برد و دوستان مادیون ما اینرا تکامل می گویند، اما حقیقت اینست که این بی قراری و بی اطمینانی محصول جذبه تکامل نه، بل احتجاج جذبه تکامل علیه حیوانیت میباشد، زیرا انسانها بر اقتضای حیوانیت تمدن خود را بنا می کند و هنگامیکه آن را کامل کند، بعد از مدتی دلش از آن سیر شده، دیوارهای آن تمدن را با دستان خود ویران می کند و دیوارهای تمدن نو را بر آن می سازد و علت آن اینست که آن عنصر انسان که ما به آن انسانیت می گویم، این تمدن ساخته شده را نقد شعوری میکند، با وجود اینکه در آن زمان انسانیت تحت سلطه حیوانیت است، اما مزاج انسانیت وی تمدن حیوانی را قبول نمی کند و هنگامیکه این تمدن را نه پذیرد، در عناصر بنیادی انسان کشمکش بوجود می اید. پیامد این کشمکش اینست که حیوانیت حاکم و غالب آن تمدن ساخته شده را از بین می برد و بنیاد یک تمدن جدید را می گذارد. هنگامیکه تمدن دومی نیز کامل گردد و اثرات آن بر خارج بیفتد، در تحت الشعور و لاشعور انسانیت باز بر وی انتقاد آغاز می گردد و انسانیت اگر به آن خوش آمد نه گوید، حالت بحرانی مجددا آغاز میگردد و بعد از مدتی حیوانیت، نظام جدیدی را می سازد.

در تبدیلی نظامها، حرص حیوانیت حتما شامل بوده و برای لذت و مسرت و آرامش خود چیزهای جدیدی را جستجو میکند، اما با این همه، باز هم همه لذت و مسرت و آرامش حقیقی را به دست نمی آورد. علت اصلی آن این است که انسانیت وی بر این امر قانع نیست و انسانیت اگر قانع نباشد، حیوانیت، مسرت و لذت حقیقی را نمی تواند بدست بیاورد و به همین دلیل همیشه پریشان خواهد بود و این بدین دلیل است که در وجود انسانی توازن و اعتدال نه مانده است.

پس هنگامیکه این حرف تحقیقی شد که نظام کاینات بر اعتدال قایم است، پس بایستی در وجود انسانی نیز اعتدال و در عناصر وجودی حیوانیت، انسانیت و روحانیت اعتدال بوجود بیاوریم، بنابرین وی بر این قادر خواهد شد، چنین نظامی را بسازد که مطابق با منشا فطرت باشد و قادر خواهد بود تا نمایندگی کامل از باری تعالی را بکند.

قانون فطرت اینست که نه گرما بطور ناگهانی به انتهای خود می رسد و نه سرما. به اندازه ای که سرما کاهش می یابد، به همان اندازه تدریجا گرما افزایش می یابد، اگر چنین نمی بود، ایا زندگی امکان داشت؟

دانشمندان می گویند: اگر زمین از محور خود اندکی به سمت خورشید نزدیک می بود، از شدت حرارت زندگی در آن ناممکن بود و اگر اندکی از خورشید دور می بود، از شدت سرما زندگی در آن امکان نداشت.

پس هر عاقل می تواند بفهمد که باری تعالی که در زمین زندگی کردن را انتخاب کرده، پس زمین را در یک محور قرار داده که افراد آن با سرما و گرما بسازد و به همین اعتدال می گویند.

سپس در بین سرما و گرما وجود بهار را چنان یک برزخ اعتدال یا اوسط بوجود آورد که به یک طرف آن گرما و به طرف دیگر آن سرما تعلق دارد. در همین فصل است که درختان و گیاهان تروتازه می گردند و زندگی با تمام رنگینی هایش بیرون می آید. اگر ما به دو سنگ آسیاب نگه کنیم، می فهمیم که اگر در بین شان تیرک نباشد، آسیاب کاملا معطل می ماند و به دلیل همین تیرک است که آسیاب حرکت میکند، سپس اگر یک دانه به این تیرک نزدیک شود، از خورد شدن می ماند، چون اعتدال یا اوسط قطب زندگی است.

 پس از شب روز و پس از روز شب و نه شب همیشگی بوده و نه هم روز و سپس بین این دو سحر میباشد، آن سحر خندانی که روشنایی اش به تاریکی پوشیده است، زمان پر کیفیت، آن ساعت اطمینان، هنگامیکه آدمی از خواب بر می خیزد، چقدر مطمین و خوشحال است، برای کار کردن در تمام روز آماده و مستعد میباشد اگر به همین شکل ما درباره اعتدال بنویسم، یک نوشتار جداگانه ای می طلبد.

اما درباره نظام ما باید در ابتدا به قانون فطرت بنگریم و بفهمیم که تمام عناصر و اشیای مختلف این کاینات در تشخصات امتیازی از همدیگر جدا هستند و هر یک می خواهند برمبنای صفات جبلی و فطری خود رشد کنند و به تکامل برسند و اگر در این راه یک چیزی معارض دیگری گردد، برای بقای خود جنگ می کند. این همان “حس حفظ انفرادیت ” است که در تمام قانون فطری درخشان به چشم می خورد ، از ابتدا تا کنون جریان دارد و همیشه جریان خواهد داشت. اما با این وجود، این اقتضای قانون فطری است که در اشیا، روح نظام گسترش یابد و تمامی قدرتهای کوچک برای بقا و تکامل خود، طبعاً، شعوراً و عقلاً یکجا شدن با یک قدرت بزرگ را لازم می پندارند، اما به این شرط که با این اتحاد انفرادیت آنها زنده و قایم بماند. چون در اشیا متاثر شدن از یکدیگر، برای تکامل یک خواسته فطری و یک شرط برای قایم شدن اعتدال میباشد، اما این به این منظور نیست که قدرتهای کوچک، در قدرتهای بزرگ برای فنا کردن صفات انفرادی خود، تابع شدن به آنان را لازم بپندارند، بل زندگی هر قدرت کوچک در این است که بعد از متاثر شدن از قدرت بزرگ با آن متحد و تابع آن گردد و این متابعت قدرت کوچک، فنای وی نه، بل عین زندگی او خواهد بود و منظور اعتدال همین است که مطابق منشا ساخته شود.

ما در صفحات گذشته درباره قانون تثیلث صحبت کردیم، خواننده آن را حتما به یاد دارد.

از این معلوم میگردد که غایت زندگی اجتماعی تنها محفاظت زندگی انفرادی و دادن مجال به آن است که با صلاحیتها و صفات فطری رشد کنند و مدعای تکامل خود را کسب کند. به همین شکل اگر به کاینات بنگریم، این امر را محسوس می کنیم که یک نظام خاص زیر سلطه یک قدرت بنیادی و بزرگ در حال حرکت است و اگر این قدرت نمی بود و ماده بر طبیعت و فطرت خود باقی می ماند، یا اینکه این قدرت می بود ، اما آن ماده را نیز به همان شکل فطری خود باقی می ماند، پس در عالم نه ترکیب میبود، نه تناسب، نه نظام و نه تکامل، زیرا هیچ کایناتی وجود نمی داشت.

اما این را نیز باید به یاد داشته باشیم که در اینجا ما از قدرت، صفت نه، بل موصوف می گیریم. همانطوریکه در ابتدای این کتاب ما از حیات “عین حیّ” و از علم “عین عالم” مراد گرفتیم، زیرا ما در صفحات گذشته گفتیم که صفت بغیر از اراده موصوف هیچ فعالیتی ندارد و اگر این قدرت بزرگ موجود نه بود، هیچ توازن، تناسب و اندازه ای از افعال قدرتهای کوچک وجود نمی داشت.

خورشید بالای سر ما، برای محیط خود زندگی و برای افراد متعلقه محیط خود مربی میباشد و تمام آن ستاره های کوچکی که در اثر مدار آنست، طبعاً آن را برای خود محور میداند، زیرا قدرت کوچک محتاج به قدرت بزرگ میباشد و وی بدون جبر و اکراه، طبعاً برای محفاظت زندگی خود از آن متابعت می کند.

این قانون تنها در اجرام نه، بل در موجودات زمین نیز جریان دارد و بینم که هر یک دارای یک رهبر است، که تمامی  آنها تابع رهبر است و با متابعت از آن زندگی خود را به یک شکل خاص و تناسب می گذارنند و در سایه اجتماعیت از انفرادیت خود محفاظت می کند.

در مورچه ها نیز این امر جریان دارد و دانشمندان عصر امروز نیز این را روشن ساخته است که مورچه ها نیز دارای یک نظام هستند که بدون حالات اضطراری بیرون نمی آید و در زیر آن انتظام، یک نظام کامل مورچه ها استوار میباشد.

در زنبورهای عسل نیز یک بادشاه موجود میباشد و این امر کاملا تصدیق گردیده، اگر کسی ملکه زنبورها را بگیرد و یا خود ببرد، تمامی زنبورها بدنبال وی خواهند رفت.

از این ثابت گردید که طبعاً، فطرتاً و عقلاً برای قدرت یک محل لازم میباشد و همانطوریکه ما درباره شرح زندگی ابتدایی انسان نوشتیم، هنگامیکه انسان از زندگی تنها و انفرادی، به زندگی مدنی رسید، برای قدرت، ضرورت به یک محل محسوس گردید، زیرا هر نظام نیاز به یک قدرت مرکزی دارد، که قدرتهای کوچک را در توازن نگه دارد، چون تا زمانیکه برای قدرتهای کوچک یک مرکز و محور وجود نداشته باشد، در قدرتها تنهایی و انفرادی بودن خواهد بود و قدرت در چنین حالتی به شکل اعتدال مورد استفاده قرار نمی گیرد.

اکنون ما این محور قدرت سه گونه می پنداریم، طبیعی، شعوری و عقلی.

در مظاهر این طبیعی خواهد بود، در حیوان طبیعی و شعوری و در انسان درکنار طبیعی و شعوری، عقلی نیز است. خصلت عقلی بر هر چیزی می خواهد اقتدار خود را قایم کند به همین دلیل است که حس کسب اقتدار در فطرت انسان است و هیچ امکان ندارد که وجود انسانی از این حس خالی باشد. زیرا این صفت در مظاهر و حیوانات نیز موجود است، پس انسان که خلاصه کاینات است، این حس در انسان از همه چیز بیشتر و قوی تر خواهد بود، زیرا انسان برای نمایندگی کردن باری تعالی آفریده شده است. همانطوریکه خداوند خود مختار و سرچشمه همه قدرتها است، به همین شکل در مخلوقات نیز انسان، خودمختاری را دوست دارد و از همه چیز بیشتر، سرچشمه قدرت است، پس بطور حتمی، کسب حس اقتدار با فطرت انسانی، یار ابدی آن خواهد بود.

این حس در هر فرد نوع بشر موجود بوده و از فطرت انسانی قابل اخراج نیست. در جهان که نظامهای گوناگون ساخته شدند، در آنها نظامهای گوناگون جاری شدند و دوباره فنا گردیدند، دلیل عمده آن اینست که صفت کسب اقتدار شخصی در هر انسان موجود بوده و به دلیل عدم توازن و اعتدال در دارنده این صفت، همیشه با یکدیگر می جنگند، اما با وجود این تصادم و جنگ، اقتدرا شخصی باز هم به نحوی باقی می ماند و انسان مجبور است که از آن متابعت کند.

از این معلوم میگردد که در جهان، زندگی اجتماعی نیز فطری و لازم است. اینکه در مظاهر به چشم می خورند، برای این از فتور پاک بوده ،چون طبیعی میباشد و در حیواناتی که جریان دارد، بخاطر این بوده که شعوری و بیشتر طبیعی میباشد.

اما انسان، در انسان نیز زندگی اجتماعی به شکل از اشکال موجود است، اما حالت اش از مظاهر و حیوانات جدا میباشد. در انسان حس کسب اقتدار، تنها برمبنای طبیعت یا شعور نه، بل بر مبنای عقل میباشد و وی برای حصول آن، قوای عقلی خود را به کار می اندازد. زمانیکه حیوانیت بر انسان غالب باشد و این حس تحت سلطه حیوانیت باشد، پس تمام قوانین نظام آن، حول محور مفاد انفرادی اش خواهد بود. در این نظام، خوبی تنها برای چند فرد یا اینکه برای یک ملت می باشد، برای انسان عام در آن خوبی نه، بل استثمار و جبر می باشد.  مانند بعضی از قدرتهای مغرب زمین که برای کشور خودش جمهوری و آزاد هستند، اما مردم آسیا را برده می سازند، آنان را استثمار میکنند، در تمام عرصه های زندگی، انسانها آسیا را نامکمل و محتاج نگه می دارند و این مردم، دیدی که نسبت به مردم آسیا دارند، نمونه آن اینست:

زمانی که ارتش فرنگی در منطقه لوارگی[11] مستقر بود، فرنگی ها و خارجی ها اکثراً بشکل عریان غسل می کردند، به خصوص سربازان خارجی. یک روز در اردوگاه لوارگی چند تن در جریان کنتراکت ترمیم و بازسازی این اردوگاه، دیوار یکی از قآغوشها را ترمیم میکرد، که یک سرباز فرنگی در مقابل چشمان آنان لخت شروع به غسل کردن کرد. در این میان یکی از این کارگران به وی گفت ، اینکه خیلی شرم است که تو در مقابل چشمان ما لخت غسل می کنی. سرباز از انباردار آنجا پرسید که اینها چه می گویند؟ وی گفت که اینها بر لخت غسل کردن تو اعتراض دارند. سرباز به انباردار به زبان انگلیسی گفت ایا شما در خانه هایتان در مقابل جانوران تان لخت غسل نمی کنید و شرم ندارید. کارگران که این حرف را شنیدند به یکدیگر نگریستندند و فوراً به انباردار گفت: از طرف ما به وی بگو که انسانهای هر کشور پنهان غسل میکنند، البته جانور و حیوان از هر کشوری که باشد، لخت و عریان غسل میکند.

ما نمی خواهیم درباره نظریه مخصوص نظام یا یک نظام خاص بحث کنیم و نه قصد این را داریم تا با استفاده از یک نظام مذهبی کاغذ را سیاه کنیم، زیرا با این امر، بسیاری از مردم اختلاف خواهند کرد و وی مجبور به انجام دادن چنین امر است، چون کسی که یک نوع نظام را می پسندد و بر افادیت آن عقیده داشته باشد، برخلاف آن هیچ نظری را قبول نخواهد کرد.

می خواهیم آشکار کنیم که نظامها و ریاستهایی را که انسان تاکنون بوجود آورده، بیشتر شان طبیعی و فطری نبوده و همین دلیل بود که ضرورت ترک آن رخ داد. طوریکه ما پیشتر گفتیم، تمام عناصر وجودی انسان با آن موافق نبودند و به همین دلیل انسانها بر نظامهای خود ساخته مطمین نبودند و برای اثبات این لازم است که از نوشته استالین اقتباساتی را ارایه کنیم.

استالین می نویسد:” در ابتدای دنیا نظام پنچایتی حاکم بود، در آن زمان وسایل تولید مشترک بودند، مالکیت  یک فرد خاص نبود، بطور مشترک ضروریات زندگی خود را برآورده می ساختند و در بین خود آن را تقسیم میکردند، اما تدریجا ظروف و اسلحه سود و سپس به دلیل پیدا شدن تیر و کمان در بنی ادمها ، موقع اظهار صفات انفرادی فطری به وجود امد که با جانوران جنگلی مقابله کنند، چیدن میوه های جنگلی، صید ماهی، تا حدی ساختن مکان برای زندگی کردن و برای سایر همچنین کارها انسان مجبور بود تا با هم مشترک کار کند، که از گرسنگی نمیرد، شکار جانوران جنگلی و اقوام همسایه نه گردد. زحمت مشترک، وسایل تولید و در کنار ان مالکیت  مشترک تولید بوجود آمد. تا این موقع تصور انفرادی وسایل تولید نمی رفت، بغیر از ان ابزار و وسایل که وسیله نجات از جانوران جنگلی نیز بود، در اینجا نه تاراج معیشتی بود و نه طبقات”.

یعنی به فکر استالین در دنیا، نخستین تصور نظام از “اشتراک” به وجود آمده و گویان همین قدم نخست انسان است بسوی تکامل و مدنیت، گویا در این زمانه حسی که برای کسب اقتدار شخصی به چشم میخورد، تنها اسلحه از سنگ، تیر و کمان و سایر آلات بوده، که انسان خودش آن را برای خود میساخت. یعنی برای ساختن این چیزها از طرف حکومت یا نظام پنجایتی، انتظام خاصی در نظر نه بوده، اما زمانیکه تکامل پیشرفت کرد، به قول استالین از بطن نظام پنجایتی “نظام برده داری” متولد گردید، که در این باره استالین می گوید:” در نظام برده داری، اساس روابط تولید اینست که بادار این برده ها، مالک وسایل آن تولید نیز است که در تولید دولت نیز مشغول اند. مالک یا بادار این برده ها را می تواند بخرد یا بفروشد، مالک یا بادار می تواند آن را به قتل برساند، گویا اینکه وی (برده) یک حیوان است. به همین شکل به حیثیت مجموعی، تعلقات تولید این زمان به حالت قدرتهای بوجود آورنده ( بردها) آن مطابقت دارد. اکنون انسانها به جای اسلحه سنگ، آلات آهن وغیره را در دست دارند. ”  

 در نظام پنجایتی معلوم میگردد که انسانهای آن زمان تا حد زیادی با فطرت درست در حرکت بودند و در آن زمان، تجربه عقلی آنان، که بیشتر از کودک نبود، به هر حال با قوانین فطری مطابقت داشت و نظامشان رنگ طبیعی و شعوری داشت و به همین دلیل در آن فطرتاً توازن و اعتدال موجود بود، به همین دلیل در آن نظام، استثمار و جبر و ظلم بر یکدیگر نبود. اما تدریجا انسان با عالم ماده آشنا می شد و بر ذهنش غلبه مادیت افزایش می یافت، در کنار این، در نوع انسانی چنین افرادی نیز بودند که به علت دارا بودن قوای عقلی بر سایر انسانها غالب بودند و غلبه مادیت که به هر اندازه ای افزایش می یافت، حرص، استثمار و کسب اقتدار آنان نیز بیشتر می شد و به این شکل حیوانیت بر انسانیت غلبه پیدا کرد. نظام پنجایتی را پشت سر گذاشت و یک گروه بر سایر انسانها یوغ اقتدار خود را گذاشت و آنان را برده ساختند و به این شکل نظام برده داری بوجود آمد و برای قدرت یک محل دیگری بوجود آمد و یک تن یا یک گروه بر انسانهای دیگر شروع به حکومت کردن کرد و انسانهای عام به رضایت خود یا به جبر به حکم آنان سر خم کردند و تا خیلی وخت این نظام در دنیا جاری بود.

لکن برده ها نیز انسان بودند و مانند باداران خود در فطرت آنان نیز صفت کسب اقتدار و حکومت موجود بود. عقل آنان که با تکامل تدریجا جوان میگردید، در کنار آن، صفات انسانیت و شخصیت آنان نیز تحریک می شد، جذبه مردانگی و سرپیچی آنان را دامن می زد، جرقه های پنهانی آتش رو به فزونی کردند و بطور تدریجی کاخ نظام برده داری را به آتش کشید.

اما در این مدت تکامل ذهنی باداران یا طبقه حاکم نیز پیشرفت کرده بود و در هر حال برتری ذهنی آنان بر ذهن برده داران آشکار بود. همانطوریکه در نظام برده داری از لحاظ ذهنی این طبقه بادار بر ذهن برده ها غالب بوده، بایستی در این انقلاب جدید نیز غالب می گشت و اقتدار در دستان آنان باقی می ماند و برای حصول آن، آنان به یک نیرنگ جدید پا به عرصه می گذاشتند، زیرا اکنون آن اسلحه دیگر کاربردی نداشت، که در نظام برده داری از آن استفاده میکردند. پس آنان نظام “فیودالی” را بوجود آوردند.  

استالین در این باره می نویسد: “اساس تولید و روابط در نظام فیودالی اینست که فیودال مالک وسایل تولید است، اما ملک کامل آن برده نمی باشد که در تولید کار مصروف هستند، لکن می تواند آن را بفروشد یا بخرد. در کنار مالکیت  فیودالی، دهقان و کارگر دارای آلات و چیزهای انفرادی که خودش آن را بوجود آورده، نیز می باشند که اساس آنان زحمت ذاتی آنان میباشد و این تعلقات تولید در اصل با حالت قدرتهای بوجود آورنده این زمان مطابقت دارد، رشد در کار آهن، کشاورزی آهن، باغبانی و رشد در تولید شیر.”

از این معلوم شد که در نظام فیودالی، خواهش اقتدار فطری و شخصیت در یک لباس جدید ظاهر گردید و برای قدرت محل جدیدی به میان آمد. اما با گذشت زمان، حس کسب اقتدار بنی آدم با روحیه سرپیچی بعنوان حمایت شامل می شد. تکامل نیز پیشرفت کره بود، پس به مقتضیات آن وی را به ساختن یک نظام جدید وا داشت، زیرا فطرت انسانی هرگز با آن نظام راضی نمی گردد که دربرگیرنده عناصر بنیادی انسانی و صفات مطمین و متوازن نباشد.

بر سر نظام فیودالی طوفان آورد و در این موقع گروه پیشرفته، نظام سرمایه داری را به وجود آورد.

به قول استالین: ” در زمان فیودالی نظریه محفاظت از مالکیت  انفرادی پیشرفت زیادی نمود، اما تاراج معیشتی به همان اندازه بود طوریکه در زمان برده داری بود، کمی کاهش در آن آمده، تصادم و رویارویی طبقاتی بین تاراج شده ها و تاراج کننده ها یکی از خصوصیات عمده نظام فیودالی می باشد. “

استالین درباره نظام سرمایه داری می نویسد: ” در نظام سرمایه داری بنیاد تعلقات تولید اینست که سرمایه دار مالک ذرایع تولید میباشد، اما مالک آن کارگران مزدی نیست که به کار مشغول اند، نه می تواند آن را بفروشد و نه می تواند آن را بخرد و نه می تواند آن را بکشد. در اینجا کارگران به طور ذاتی آزادند، لکن از ذرایع تولید محروم اند. برای نجات از گرسنگی، آنان مجبور اند که در این زمان زحمت و استعداد خود را به سرمایه دار بفروشد. در کنار مالکیت  سرمایه داری در منابع تولید، ما برای نخستین بار به سطح بسیار گسترده ای آن مالکیت انفرادی کشاورزان و کارگران را می بینیم که اکنون برده نیستند و بنیاد مالکیت  ذاتی آنان، زحمت خود آنان است.”

گویا اینکه نظام فیودالی لباس سرمایه داری پوشید و شخصیت اش یک بار دیگر در لباس جدیدی بر انسانها مسلط گردید و ذهن مترقی بر ذهن نسبتا کمتر مترقی حاکم گردید. اما روحیه آزادی و انسانیت انسان بار دیگر شروع به دست و پا زدن کرد یعنی تاریخ بار دیگر تکرار شد و از نقطه ای که نظام آغاز گردیده بود، انسان ها دوباره به آنجا رسیدند.

در نظر “ستالین” و دوستان اش، نظام سرمایه داری از بین رفتنی است، چون در آن بین تولید و قدرت های تولیدگر اتحاد وجود ندارد.

ما نیز نمی خواهیم در این باره ابراز نظر کنیم، اصلا علاقه نداریم که نظام سرمایه داری از بین می رود یا نه، می خواهیم نشان دهیم که در هر انسان صفت کسب اقتدار یک امر فطری می باشد و خواهد بود و هرگز فنا ناپذیر است. دوم اینکه روحیه بوجود آوردن مالکیت انفرادی نیز در هر انسان فطری میباشد و همیشه خواهد بود. همه نظامهای گوناگونی که بوجود آمدند و دوباره فنا گردیدند، همه اینها محصول روحیه شخصی بود و توسط همین روحیه نیز فنا شدند، چرا؟

بیاید به این فکر کنیم که چرا انسان بعد از مدتی، هر نظام را فنا میکند و نظام دیگری را میسازد. ایا این آشکار و واضح نیست که نوع بشر در جستجوی حقیقت است و در این جستجو تا کنون موفق نشده است. اگر منشا یک نظام خوب این باشد که یقینا همینطور هم است، که انسان در سایه آن در امن و امان، تکامل فطری خود را جاری نگه دارد و با این خوشحالی، آرامش و مسرت را بدست بیاورد، پس قبل از هر کاری انسان باید پروروش خود را بطور فطری انجام دهد و عناصر فطری وجودی خود را در توازن و اعتدال دربیاورد، با این امر عنصر انسانی غالب و حاکم می گردد و حیوانیت و روحانیت خادمان آن می گردند. در این صورت هرگز روحیه فطری اقتدار شخصی، با تحریک نمودن حیوانیت، آماده بغاوت نمی گردد، زیرا از مرکز انسانیت به هر تقاضای فطری، غذای خودش به آن می رسد، مانند اینکه از مرکز خورشید به ستارها می رسد. با این امر در نظام انسانی رنگ کاملا طبیعی بوجود میاید که در آن هیچ فتور بوجود نمی آید.

اگر ما فکر کنیم هر انسان، فطرتاً به انسان دیگر لطف و مهربانی دارد و هرگز ظلم کردن بر وی را نمی پسندد، اما هنگامیکه عنصر حیوانی بر سایر عناصر آن غالب گردد، از وجودش آن لطف و مهربانی بیرون می گردد و چیزیکه خواسته حیوانی باشد، همان از وی صادر میگردد و باز حال وی این می باشد، انسانهای سایر دنیا را که بگذارید، از استثمار افراد ملت خود نیز دریغ نمی کند و در هر حال آسایش و آرامش خود را در نظر می گیرد.

اکنون ما از نظریه استالین این شعور را می توانیم بگیریم که آن نظامها، بدلیلی فنا شدند که بر مبنای روحیه حیوانی بنا می شدند، زیرا در آن افراط و تفریط بود و اعتدال از بین شان رفته بود و جاییکه اعتدال نباشد، در آنجا بدلیل تصادم، یک نظام کاملی بوجود نمی آید. شما در نوشتار استالین این را هم حس کردید که “روحیه اقتدار شخصی” در هر نظام، کارفرما و بعنوان محور موجود بوده، پس زمانی که روح و بنیاد تکامل، روحیه شخصی و صفت کسب اقتدار باشد، پس ما چگونه به قبول کردن این امر آماده شویم که اصلا در “نظام اشتراکی” روحیه اقتدار شخصی نباشد، یا اینکه پس از این نظامی که سر کار می آید، از این امر تهی میباشد و در آن یک محل و محوری برای قدرت نخواهد بود و طبقه حکومت از عامه مردم پیشرفته تر نبوده و شعور سیاسی زیادی نخواهد داشت، این اصلا امکان ندارد. بعد از مرگ استالین، دنیا این را دریافت که وی یک فرمانده بزرگ بود و هیچ کس نمی توانست در زندگی وی بر برنامه سیاسی اش اعتراض کند، حتی اینکه بعد از مرگش وی را مجرم ملی پنداشتند و سرش به دادگاه رسید.

این روحیه اصلا فنا نمی پذیرد، صفات تغییر ناپذیر فطرت انسانی، شاهد این امر هستند، تاریخ تکامل بر آن گواهی میدهد و به اندازه ای که روحیه شخصیت انسانی با یکدیگر تصادم میکنند، به همان اندازه شخصیت با اسلحه جدید و لباس جدید پا به عرصه میگذارد و دنیا همیشه میدان نبرد خواهد بود.

 از یک سو طبقه عامه مردم مطالبه مساوات و رواداری (تسامح) را خواهد داشت و از سوی دیگر روحیه شخصیت خواص و مردم پیشرفته می خواهند که اقتدار را در دست خود داشته باشند و به همین شکل هر نظام در امواج افراط و تفریط غرق خواهد بود.

در اروپا حال دیکتاتوران گذشته را می دیدیم، آنان برای نمایش، حکومتهای جمهوری را درست کرده بودند، اما به دنیا معلوم گردید که حیثیت آنان، جز از حکومت شدید شخصی چیز دیگری نبود. تمام نمایندگان جماهیر به اشاره دیکتاتور می چرخیدند و تیرک آسیاب نظام دیکتاتور می بودند. در امریکا اقتدار “روزویلت” چقدر نفس عمیق کشیده بود و در روسیه حکمرانی “استالین” چگونه بر ضمایر عامه مردم ترس و وحشت نشانده بود که در زمان زندگی وی، مردم قادر به انجام دادن هیچ حرکتی نبودند، اما بعد از مرگ علیه وی به دادگاه شکایت کردند.

روحیه اقتدار شخصی، یک روحیه فطری میباشد و بدلیل عکس العمل همین روحیه، طبقه حاکم مجبور است که با رنگ های گوناگون خود را آشکار سازد و پا به عرصه بگذارد و در این زمان انسان در روحیه آزادی و سرپیچی به این حد رسیده که یک قوم از کشور، یک طایفه از قوم و یک فرد از خانه آزادی می طلبد.

این یک امر آشکار است که این قضیه یک روحیه فطری است، اما کاملا زیر تسلط حیوانیت است و بدلیل تحریک حیوانیت چنان افراط را اختیار کرده که حدس زدن آن بسیار مشکل است، و نظام و ریاست، زندگی اجتماعی میخواهد و برای این امر نیاز به اعتدال است. بنابرین در چنین شرایطی بنا کردن یک نظام فطری، حقیقی و انسانی چگونه ممکن خواهد بود، زیرا برای قدرت نیاز به یک قدرت میباشد و در چنین یک انفرادیتی، پیدا کردن یک محل مناسبی برای قدرت دور از امکان است.

 اگر در یک نظام، بعضی از افراد با کُل نیز شامل گردند، اما اگر عنصر حیوانیتش غالب باشد، در صورتیکه نظام برخلاف منشا آن گامی بردارد، آنان از  نظام جدا و نظام دوباره از بین می رود.

پس معلوم گردید که هر نظام این چنینی با انقلاب روبرو می گردد، به خصوص آن انسان، برای یک انقلاب ترسناک همیشه در حالت آماده باش قرار دارد که به نظام اشتراکی کارل مارکس اعتقاد داشته باشد و این نوشته کارل مارکس را نیز می خواند: ” طبقه نادر کارگران در دوران مقابله با سرمایه داران، از تقاضای حالات مجبور بوده که آنها بعنوان یک طبقه خود را منظم کنند و توسط انقلاب از خود طبقه حاکم بسازند و به همین شکل با جبر و قدرت، تعلقات پیشین تولید را از بین ببرد.” ( اعلامیه کمونیستی)

کارل مارکس در جای دیگری می نویسد: “طبقه کارگر برتری سیاسی خود را برای این غرض به کار میبرد که بتدریج تمام سرمایه سرمایه داران را تصرف کند و تمامی آلات تولید دولت را به ریاست خود طبقه کارگر دربیاورد، که اکنون بعد از قوی شدن، حاکم شده است.” ( اعلامیه کمونیستی)

باز می نویسد: “تنها به وسیله قدرت است که از بطن توده قدیم، توده نو بوجود میاید.”

بسیار واضح است که کمونیزم فقر را از بین نمی برد، تنها از طبقه کارگر، طبقه حاکم میسازد و به طبقه حاکم برای چند مدت لذت زحمت کشیدن طبقه کارگر را می چشاند و این هرگز نمی تواند قانون فطری را تغییر دهد. در جهان هم طبقه حاکم خواهد بود و طبقه محکوم.

در پاسخش، قدرتهای سرمایه دار، پاسخ اجر یا خشت را به سنگ می دهد و این سلسله به همین شکل ادامه دارد. حالا مردم خوش انصاف می فهمند که کدام نظام در دنیا می تواند تضمین کننده امن و امان باشد؟

ما این را به وضوح احساس میکنیم که این تصادم بین افراط و تفریطی که در حال حاضر در جریان است، در آینده نزدیک طوفانی خواهد شد و در نتیجه آن، حتما صاحب یک نظریه ای پیروز خواهد شد، خواه اشتراکی باشد یا سرمایه داری.

ایا کسی میتواند بگوید که بعد از این نیز یک نظامی بنا خواهد شد که بر اعتدال قایم باشد، که در آن برای تمام ملت های جهان مژده خوشحالی و امنیت باشد؟

 من می گویم که در نتیجه این تصادم، یک نظام برده داری بوجود خواهد آمد و گروه پیروز بر گردن گروه شکست خورده یوغ اقتدار و باداری خود را خواهند گذاش، چون همه این نظامها محصول روحیه حیوانی میباشد و تا زمانیکه یک نظام به وجود نیاید که بر بنیادهای فطری انسانی بنا شده باشد، دنیا هرگز از حالت بحرانی نجات نخواهد یافت.

مبانی یک نظام حقیقی

اکنون به مبانی یک نظام حقیقی می پردازیم. عرض ما این است که در روشنایی نوشته ما فکر کنند که روحیه اقتدار شخصی اصلا از فطرت انسانی بیرون نمی رود و به هر اندازه ای که برای فنا کردن آن سعی شود، به همان اندازه فوران میگردد، زیرا قدرت فطرتاً و طبعاً یک محلی را میخواهد و تا زمانیکه قدرتهای کوچک زیر قدرت بزرگ نیایند، حالت بحرانی نمی تواند دفع گردد. پس اساس اهم و بزرگ یک نظام اینست که در آن توجه کامل به شخصیت صورت گیرد و تا زمانیکه تمام قدرتهای کوچک به آن تسلیم نه گردند و آن را سرچشمه کلی قدرت نگرداند، اصلا حرف از “اجتماعیت” و “مرکزیت” به وجود نمی آید.

ریس جمهور یا زعیم یک مملکت دارای اختیارات فراوانی است و حتما با زیردستان خود مشورت خواهد کرد ، اما وی مجبور نیست که در هر قضیه ای به مشورت زیردستان خود عمل کند، زیرا اگر این اختیارات نداشته باشد، ممکن است زیر اثر عناصر تخریبی قرار بگیرد و نظام تخریب گردد.

مهم اینست که در انتخاب ریس جمهور یا زعیم بایستی فکر و تامل زیادی صورت گیرد و برای این مقام فردی انتخاب نشود که حیوانیت اش بر انسانیت اش غالب باشد. ریس جمهور باید از افرادی انتخاب گردد، اگر پرورشش انگونه که ما در باب پرورش از آن صحبت کردیم، صورت نگرفته باشد، پس حتما قانون کشور را طبق مدعای خود خواهد ساخت و هیچ گونه اعتنایی به آزادی، مقتضیات و احساسات همگی نخواهد داشت.

 اگر در یک مملکت حکومت یک ملت یا قوم باشد، قانون آن بایستی طوری باشد که تمام افراد آن مملکت با آن موافق باشند و این زمانی ممکن است که دین و قومیت آنان یکی باشد. اگر در آن ملت هیچ تصوری از دین نباشد، نظام باید بر مبنای زبان و قوم طراحی شود. خیلی از کشورها هستند که در آن مسله دین جز اصول نظام نیست و دین در آن یک حیثیت جدا و انفرادی دارد، یعنی دین کاملا از سیاست جدا میباشد. تاجاییکه به آزادی انفرادی و رشد افراد تعلق دارد، باید آن را استوار نگه داشت. آزادی بیان و نوشتار یک امر بی نهایت لازم است، ولی تا زمانی که با قانون و اصول اساسی تصادم پیدا نه کند و هر زمانیکه در یک ملت ضرورت ساخته شدن یک نظام بوجود بیاید، پرورش آنها باید به طور فطری صورت گرفته باشد و ریس مملکت و افراد کابینه باید به طور کامل مورد پرورش قرار گرفته باشند، در اینصورت هرگز افراد آن ملت از آزادی انفرادی و رشد باز نمی ماند و نه صاحبان حکومت یا اقتدار، ساختن چنین قانونی را می پسندند که در آن تنها منفعت چند فرد باشد، لکن در یک مملکتی که اکثر افراد آن مسلمان هستند، نظام باید در آنجا کاملا بر مبنای اصول دین ساخته شود. زیرا در اسلام تصور جداگانه دین و سیاست هرگز قابل اجرا نیست و اگر دولت مسلمان سعی کند، دین را از سیاست جدا کند و در تاسیس نظام به دین جای ندهد، بنیادهای اینگونه نظام متزلزل خواهد بود و به دلیل حالت بحرانی در ملت، محل درستی برای قدرت بوجود نه خواهد آمد.

شیوه جمهوریتی که فرنگی ها برای مردم هند و پاکستان بنا کرده، بی تاثیر ثابت شده و اگر کسی به فطرت انسانی تامل کند، جمهوریت این چنینی کاملا برخلاف فطرت انسانی میباشد. اگر غایه جموریت این باشد که در یک مملکت یک نظام بنا گردد که در آن مردم آسوده باشند و طبق فطرت خود بتوانند رشد کنند، پس در این حالت سپردن اختیارات زیاد به ریس مملکت امر بدی نیست و باز اینکه مشاور حکومت نیز برای ملت خود لطف و مهربانی داشته باشد و پرورش آن نیز خوب صورت گرفته باشد، پس در اینصورت کم کردن اختیارات آنان مناسب به نظر نمی رسد.

تا جاییکه مقصد پیشرفت و آسایش مردم برآورده میگردد، سوال شخصیت یا حکمرانی اصلا بوجود نمی آید. طوریکه ما در مباحث گذشته گفتیم، حکمرانی و شخصیت هرگز فنا پذیر نیستند و مجددا در لباسهای جدید خود را بروز می دهند و صندلی قدرت را تحت سلطه خود در می آورد. پس چرا انسانهای ورزیده و فعال ملت، از همان ابتدا به این امر توجه نمی کنند که صندلی اقتدار را به کسی بسپارند که از صمیم قلب خادمان ملت باشند و آسایش خود را در آسایش ملت بداند؟

 دولت هایی که امروزه ساخته میشوند و سپس از بین می روند، یکی را ریس مملکت مقرر می کنند، سپس برخلاف آن فضا را عوض میکنند و از مقام اقتدار برطرفش می کند و فرد دیگری را جانشین اش می کنند، که این امر پیامد آن حیوانیت و فردیت حیوانی بی اختیار بوده که همیشه در مردم و به خصوص امروز موجود میباشد و کسانیکه از این مردم به فریب رای میگیرند و هنگامیکه مقام اقتدار را بدست بیاورند، نمایندگی این مردم را نه، بل نماینده خواهشات و روحیه اقتدار خود می شوند.

به وضوح دیده میشود که شیوه های جمهوری به خاطری موفق نشدند، که در ان به این امر توجه صورت نمی گیرد که برای حکومت، انسانهای با وجدان و خوب باید مقرر گردند، باز اینکه هر عامی جاهل نیز حق رای دادن دارد، پس آشکار است که افراد صالح هرگز انتخاب نخواهند شد، بل اکثرا آن افرادی گزینش خواهند شد که پول زیادی را بعنوان رشوه بپردازند و یا اینکه به مردم عام باغهای رنگین نشان دهد و با فریب آنان را وادار به رای دادن به وی کنند.

حقیقت اینست که تا زمانی که در یک مملکت، حیوانیت بر ذهن اکثریت قابض باشد، در آنجا هر فرد خواهش آزادی و اقتدار فردی دارد و بکارگیری هر نوع اسلحه را در این امر جایز می پندارد. آنان یک فرد را بعنوان ریس دولت یا نخست وزیر مقرر میکنند، اما بعد از مدتی نفس آنان وی را تحمل نمی کند که وی نخست وزیر یا ریس دولت باشد و وی ماتحت اش باشد و تقاضای فطری حیوانیت نیز همین است که درآمدن در هیچ قالبی را نمی پسندد، هر چند که ریس مملکت یا وزیر کار خوبی را نیز انجام میدهد، اما زیردستان گیر در سلطه حیوانیت، همیشه در این صدد اند که مقام اقتدار را بدست بیاورند.

اما در افراد یک ملت اگر انسانیت غالب باشد، نظام مملکت تحت عقل و لطف و مهربانی انسانی به پیش می رود، از مرکز انسانیت به تمامی افراد غذای خود میرسد و به همین دلیل اگر افراد در قید یک نظام هم باشند، در آن بجای نفرت و پریشانی، خوشحالی و اطمینان را احساس میکنند و در قالب حیوانیت نیز آرامش را احساس میکند و هیچ جدلی بوجود نمی آید.

در افراد یک مملکت کسانی نیز موجود اند که ما به آن مردم “طبقه اعلی” می گوییم مانند امرا، نوابان، خوانین، مِلک داران وغیره. مفاد این دسته ها در این است که تملق گروه حکومت را انجام بدهند و هر اقدام حکومت را تایید کند، زیرا با این امر اقتدار شخصی، حکمرانی و مِلکهای در حلقه خود آنان باقی می مانند. اگر اینگونه افراد مخالف حکومت باشند، حکومت بلافاصله مردم را علیه آنان می شورانند و مردم نیز از صمیم قلب بر علیه این گروه مخالفت می ورزند و علیه این گروه اعلی بر می خیزند.

اما افراد “طبقه متوسط”، این افراد اکثرا زندگی آرام و مطمینی دارند، در این دسته اکثرا ، بازرگآنان، مغازه داران و سایر افراد صاحب شغل شاملند، اما این طبقه نیز تملق کننده طبقه اعلی میباشد و نمی توانند مخالفت طبقه اعلی را بکنند. قانون مملکت این چنینی کاملا دور منافع دسته حکومت و طبقه اعلی می چرخد و مردم قادر نخواهند بود که رشد کنند و معیار زندگی خود را بالا ببرند.

تمامی این خامی ها و نقایص را که بیان کردیم، همه آنها از این بوجود میایند که برای تمدن انسانی، توجه به پرورش آنان صورت نمی گیرد و تا زمانیکه این اصول مورد پذیرش قرار نگیرد، حکومتها هرگز از حالتهای بحرانی نجات نه خواهند یافت. اگر قبل از ساختن جامعه، افراد پرورش یابند، پس به هر فرد مملکت طبق رجحان و قابلیت فطری، زمینه رشد فراهم خواهد شد و هیچ فرد بیکار نمی ماند، زیرا در ماشین حکومت، توازن و اعتدال خواهد بود و مانند اینکه از دستگاه برق به هر لامپ و به هر آن چیز برق میرسد که به آن مربوط باشد. به همین شکل، به هر فرد طبق استعداد و قابلیت آن کار نیز فراهم میگردد.

در مملکتی که توازن معیشتی و اقتصادی نباشد، در حقیقت در بنیادهای آن حکومت خامی موجود بوده. هیچ مملکتی نیست که خداوند در آن برای افراد، تمامی وسایل لازم زندگی را خلق نکرده باشد، اگر در یک مملکت یک چیز کم باشد، از مملکت دیگر به این شرط میتواند آن را تکمیل سازد که در بدل، به آن مملکت چیزی را بدهد که به آن نیاز داشته باشد و تمدن انسانی همین است که نوع بشر تمامی آن یک خاندان پنداشته شوند و یکدیگر را یاری کنند.

امروزه فریادهایی در دنیا برعلیه اقتدار شخصی داده میشوند، تمامی آن کاملا مصنوعی و تحت تحریک حیوانیت میباشند. طوریکه ما قبلا گفتیم، هر یک از این فریاد، خواهان اقتدار و شخصیت خود است، زیرا برای قایم کردن اقتدار خود، مخالف اقتدار شخصی فرد دیگری میباشد و در ظاهر در پوشش مساوات و حقوق انسانی تبلیغ می کند، اما زمانیکه به مقام اقتدار برسد، مردم را فراموش میکند و همیشه در صدد حفظ اقتدار خود میباشد و حداکثر استفاده را از این اقتدار می کند.

اما در جامعه ای که انسانیت افراد، مغلوب حیوانیت نباشد، آنان روحیه اقتدار شخصی را تحت عقل و لطف و مهربانی انسانی نگه می دارد و در آن توازن و اعتدال است، هرگز سعی نمی کند که به شکل غیر قانونی اقتدار را بدست بیاورد. تا زمانیکه صاحبان حکومت یا اقتدار به نحوه خوب حکومت را به پیش می برند، این انسانهای نیک مشاور و همدردان آنان خواهد بود، هر فرد این ملت، خوشحالی ملت را خوشحالی خود می داند و حاضر است تا منافع شخصی خود را فدای منافع ملت کند و زندگی انفرادی را چنان با زندگی اجتماعی متحد کرده که هر فرد آن ملت برای خود یک ملتی به نظر میرسد.

اما اینرا نه باید فراموش کرد که هر ملت در مجموعه سایر ملل جهان، مانند یک فرد است و نباید برخلاف قوانین بین المللی باشد. تمدن آن هرگز نه باید طوری جامد باشد که نه تواند با ملل سایر جهان ارتباط برقرار کند یا اینکه نه تواند کمبودات خود را از خارج تکمیل کند.

 انسان یک نوع است، اگر یوغ حیوانیت را دور بیندازد، احساس میکند که درد هر انسان، درد خود اوست. امروز نیز در جهان افرادی هستند که در نظر آنان تمامی انسانها با هم برابرند، سفید پوست بر سیاه پوست هیچ برتری ندارد و جدا بودن دین و مذهب، در دل آنها انزجار و مخالفت را بوجود نمی آورد، اما انسانهای این گونه بسیار اندک اند و انسانهای حیوانیت زده به حرفهای آنان هیچ اهمیتی نمی دهد. ظلمی را که انسانهای سفیدپوست بر سیاه پوستان میکند، یک امر پنهان نیست. این را ما قبول داریم که یک قوم حق دارد که نسل خویش را از اختلاط نگهدارد، تمامی درآمد آنان برای قوم خودش باشد، اما هرگز این حق را ندارد که دیگر اقوام را به دیده حقارت بنگرد و همین حقوق را برای دیگر قومها نیز نپذیرد.

برعکس افرادی هستند که استثمار سایر قومها را جایز می داند و دوست دارند که دیگران را به زنجیر غلامی بکشد. اگر در این قومها انسانیت درست موجود میبود، بجای استثمار، اقوام عقب مانده را پرورش می دادند، اما دیدیم که آنها را پرورش میکنند، اما تنها برای برده داری خود. آنچنان آنان را پرورش نمی کنند که ملتهای مفتوح و ضعیف مانند سایر ملتهای پیشرفته در جهان زندگی آبرومندانه ای داشته باشند.

مالکیت مشترک و انفرادی

ما در مبحث گذشته از گفته استالین این امر را ثابت کردیم که حفظ مالکیت  انفرادی، یک خواسته اساسی فطرت انسانی میباشد و این صفت هرگز فنا نمی گردد. پس به همین دلیل وظیفه هر نظام است که در کنار مالکیت انفرادی، چنین قانونی را نسازد که بر مبنای نفی مالکیت  انفرادی باشد، زیرا مقابله کردن با فطرت، ویران کردن اساسات نظام میباشد. البته این ممکن است که در حالات خاص یا اضطراری طرح مالکیت انفرادی از میان برداشته شود، یا یک حد خاصی برای آن تعیین گردد، زیرا نظام با چنین حالاتی میتواند روبرو گردد که در آن زمان طرح مالکیت انفرادی را از میان بردارد و یا آن را محدود کند، اما این امر نباید به صورت یک اصل جامد باشد، چون فطرت نمی گذارد این اصول برای تمام عمر عملی گردد و نه حالات اقتصادی و معیشتی به یک شکل باقی می مانند.

همانطوریکه افراد هرگز انفرادیت خویش رها نمی کنند، به همین شکل روحیه مالکیت انفرادی نیز فنا نمی شود. هر انسان هر چیزی را انجام میدهد، که در آن منفعت ذاتی وی میباشد، خواه این منافع مخالف یا موافق زندگی اجتماعی باشد، این امر کاملا جدا میباشد که یک انسان پرورش یافته همیشه منافع اجتماعی را بر منافع شخصی خویش ترجیح میدهد.

در امور اقتصادی نیز هیچ یک از نظامها نمی تواند قانون و نظریه تغیرناپذیری را بسازد، زیرا اقتصاد نیز با شرایط زمان تغییر پذیر هست و به دلیل بوجود آمدن شرایط این چنینی، نظام میتواند نظریه مشترک یا مالکیت انفرادی را نیز برای یک زمانی عملی کند ولی به طور یقین، برخلاف تاثیرات عوام، نظام پیشرفته ای نخواهد بود.

درباره جمهوری، اشتراکی یا شاهی مطلق العنان و یا درباره خوبی و بدی آنان صحبت کردن هیچ سودی ندارد، زیرا دولتها و شیوه های آنان محصول ذهن انسانی هستند و ذهن به هر شکلی که پرورش یافته باشد، به همان شکل نظام را نیز می سازد. ما تنها به این اصول درخشان تاکید می کنیم که قبل از ساختن نظام، اعضای نظام می بایستی تحت پرورش قرار گیرند و انسانیت وی بر اخلاق خالص انسانی اعمار شده باشد و او و دوستان اش هرگونه نظامی را که بوجود بیاورند، برای افراد آن ملت مژده ای خواهد داشت. ممکن است ریس مملکت و دوستان او در بعضی از مور دچار اشتباه شوند، اشتباه انسان یک حقیقت روشن است، اما نیت آنان نیک و خالص است و اگر کسی اشتباه شان را به آنان گوش زد کنند، فورا برای اصلاح شان آماده میشوند و تاریخ دنیا شاهد این امر است اگر به هر شخصیت نیک و مقدسی، اشتباه اش نشان داده شده ، آن را پذیرفته، اصلاح نموده و از   نشاندهنده اشتباه تشکر نموده است.

همانطوریکه ما بارها گفتیم، از همان ابتدای دنیا، تاکنون تمام شیوه های بنا کردن نظام و حکومت داری که بنا شدند، انسان بر آنان قانع نشده و علتش هم آن حیوانیت انسان است که حرص از آن بوجود میاید و در دست حیوان میباشد، از اعتدال به افراط میرسد و سپس به هیچ چیز مطمین نمی گردد و تمامی خوبی را منحصر خود می کند.

ولی اگر افرادی صاحب اقتدار شوند که شکار حیوانیت و حرص نمی گردند، پس برای افراد جامعه مجال شکایت و نارضایتی بوجود نمی آید. گردانندگان نظام های پیشرفته در کارهای حکومت، می توانند در قانون و تمام امورات تغییر بیاورند، که این تغییر بدون انقلاب و شور و شر در امن امان خواهد بود و هیچ حالت بحرانی بوجود نمی آید. تا زمانیکه انسان کاملا شکار مادیت باشد، نه می تواند یک جامعه مقدس را بسازد و نه می تواند چنان ریاستی را قایم کند که در آن انسانها طبق فطرت خود رشد کنند و به سعادت برسد.

در زمان امروزی، رجحانی که مردم امروزی به جمهوریت دارد، این یک امر آشکار است، اما در شیوه های جمهوری امروز منفعتی برای اقوام انسانی عام به چشم نمی خورد و جاییکه جمهوریت است در آن اقتدار شخصی به وضوح دیده میشود.

 فیلسوف بزرگ “اسپینوزا” به این امر اشاره نموده و گفته: ” انسانها طبعا با یکدیگر برابر نیستند، کسانیکه در انسانها در جستجوی مساوات هست، وی خواهان یک چیز بیهوده میباشد جمهوریت برای راه حل این مسله هنوز موفق نشده است که چگونه یک فرد خوب را اتنخاب کند و چگونه باید این اختیار را به هر کس بدهند که حاکمان خود را از پرورش یافته گان و افراد ورزیده انتخاب کنند. “

در دنیای امروزه، آن حکومتهای جمهوری که موفق به نظر می رسند، این در حقیقت موفق نه، بل مجبور اند، زیرا در زمانی که در این کشورها شیوه های جمهوری انتخاب شدند و باز از قرنها بدینسو از عادت آنها به فطرت شان منتقل گردیدند و اکنون نمی توانند از آن نجات یابند، گویا آن مردم نیز مطمین نیستند. در جمهوریت آنان برای ملت های عام انسانی هیچ لطف و مهربانی وجود ندارد و برای سایر دنیا و برای نوع عامه بشرع اینها شاهنشاهی های شدیدا جابرانه هستند. اگر جمهوریت های اینگونه در آسیا نیز رواج بیابند، پس مردم آسیا نیز روا داری و تسامح فطری را از بین خواهد برد و مانند آن اصول حیوانی جبر و استثمار را اختیار خواهند کرد، به خصوص تا جاییکه صحبت ملت پشتون است، در آنان اجرا کردن جمهوریت به شیوه غربی، تصادم با فطرت میباشد.

ما نمی توانیم بگوییم که در چند قرن بعد از عملی شدن پی در پی، شیوه جمهوریت غربی با فطرت مردم آسیا به ویژه با پشتونها کنار خواهد آمد، زیرا مردم آسیا هر حکم رهبران خود را یک قانون می داند. این مردم احترام رهبر و قبول کردن حکم آنان را یک عبادت بزرگ می دانند و با این وجود نیز آنان اشتباه رهبران خود را به آنان نشان میدهند، اما اگر بزرگ یا رهبر به حرف خود اصرار ورزید، تمامی کوچکترها از آن متابعت میکنند. این روحیه گرچه این امر از نظر عقلی و فکری کامل به نظر نمی رسد، اما در آن یک راز بزرگ اتحاد، مرکزیت و قدرت نهفته است.

پشتونها در ابتدا به حکم رهبر خود عمل می کند و سپس علت آن را جویا می شوند. برعکس مردم اروپا، رهبر که بماند، تا آن وقتی دستور پدر خود را نیز قبول نمی کند تا خودش مطمین نه شده باشد که با عقل، فکر یا به عبارت دیگر با خواهشات نفسانی وی مطابقت نداشته باشد. در کشورهای غربی اگر پدر قبل از رفتن نزد پسر خود، اگر وی را مطلع نسازد و نزد وی برود، پسرش آن را در غذای خود شریک نمی سازد.

در کشورهای غربی اگر یک فرد در زمان اقتدار برای ملت خود قربانی زیادی داده باشد و برای ملت خود خیلی سودمند بود، اما بعد از زمان اقتدار کسی اصلا سراغی از وی نه می گیرد. این امر جدا است که یادگارهای بعضی از شخصیت ها بنابر اصرار بعضی از قوم پرستهای درست، قایم می گردند، آن هم بعد از مباحث طولانی و شمارش آرا. بر عکس آن در مناطق آسیایی این شخصیت خادم به ملت در جای خود، فرزندان آنان را نیز احترام میکنند و مردم آنان را به دیده احترام می نگرند. علت روانشناختی آن واضح است و آن این که، مبانی نظام های غربی کاملا بر مادیت استوار است و مبانی نظام های مردم آسیا روحانیت و خلق خوب است.

در مادیت به جز برآورده ساختن خواهشات حیوانی، چیز دیگری مطرح نیست واگر اخلاق نیز باشد، آن نیز به لحاظ ارزش های مادی ساخته و رایج شده است و اخلاق که کمک کننده نظام مادی باشند، همان را رشد میدهند و در این زمینه هیچ پروای ارزشهای انسانی و اجتماعی را ندارند، اما برخلاف آن در آسیا، به خصوص در ملت پشتون شرایط اینگونه نیستند.

پشتونها احترامی را که به بزرگان خود دارند، به خصوص پدر ، پدر بزرگ و عمو، یک امر آشکار است. پشتون بر گفته بزرگ خود هر زمان آمده اند تا خون خود را در این راه بریزند. پشتونها برای مهمان و مسافرین، حجره های جداگانه ای میسازند و شب و روز در این فکر اند اگر مسافری از راه برسد تا در حجره وی شبی سپری کند و آنان در خدمت مسافر باشد، بهترین غذا و تخت و توشک برایش تهیه و تدراک می بینند. این صفت پشتون در جامعه غربی، نمونه از بی عقلی و حماقت محسوب میشود، اما مردم اروپا که در پشتونخواه بودند، از این باخبرند که پشتونها بر سر مهمان داری با هم رقابت میکنند، ضعفا را سرپناه میدهند، اما کاملا بی غرض و بی مطالبه. مشکل همسایه را مشکل خود میدانند و اگر همسایه اش را کسی آزار و اذیت کند، با اذیت کننده می جنگند. ممکن کسی بر ارزشهای پشتونی اعتراض بکنند و آن را خوب ندانند، ولی کاملا به همین شکل بر ارزشهای ملی و قومی این معترضان نیز میتوان اعتراض کرد.

سوال این نیست که کدام اخلاق و ارزشهای ملی یا قومی یک ملت خوب اند یا بد، بل سوال اینست که هر طوری که باشد، اخلاق یک ملت هستند و بعلت عملی شدن در طی چندین قرن، با فطرت آنان یکجا شده، پس بنابرین نظامهای آنان نیز باید بر آن مبانی قایم گردند و همین نیز یکی از اسباب مهم پیروزی یک نظام بحساب می آیند.  

اگر بزرگان ما در صدد این گردند که فرهنگ، اقتدار ملی، تمدن و همه چیز در چارچوب کشورهای مغرب زمین بیایند، پس امر آشکاری است که برای این امر نیاز به چندین قرن میباشد و این نیز یک امر آشکار است، هنگامیکه کار تغییر پشتون یا ملت دیگر و درآوردن آنان در فرهنگ و تمدن دیگر آغاز گردد، یک عکس العمل شدید در مقابل اش بوجود خواهد آمد، پس ممکن است که مردم عام بر انسانهای مقتدر نظام یا حکومت غالب گردند و یک انقلاب شدید رخ دهد که بجای فایده به ملت، زیان را ببار خواهد آورد. اگر خود را در مقابل این همه زحمت و حالت بحرانی قرار میدهد، که پیروزی آنان نیز یقینی نباشد، پس بهتر اینست که برای خوبی ملت خود، در روشنایی محیط و رجحان بنیادی ملت، یک نظامی را بسازد که ما به آن در مبحث پرورش اشاره نمودیم و در باب تمدن ملی آنرا نشان دادیم، و احتیاجات خویش را از خارج برآورده کند، در سلسله فرهنگ و تمدن، اصول خود را جامد نگه ندارد، اما چیزیکه را که از بیرون می پذیرد، آن را در چارچوب فرهنگ و تمدن ملی خود بیاندازد، اگر در این چارچوب جور درنیاید، آن را رد کند.

پرورش فرزند

 این یک حقیقت است که برای جامعه موفق آینده، نیاز به انسان پرورش یافته و فعال میباشد و اگر انسانها در این زمینه، گزینه پرورش کودکان را مهم ندانند، خواسته های آینده آنان را هرگز نه خواهند بخشید. برای پرورش کودکان تا هفت سالگی نیاز به آغوش مادر مهذب و دانا میباشد. از این پس مسوولیت آن بر عهده پدر و معلم میباشد، زیرا پیش از هفت سالگی برای کودک، نیاز به آغوش زیبا و پر مهر میباشد که تنها مادر آن را دارا میباشد. پیش از هفت سالگی برای کودک پرورش پدر لازمی و فطری نبوده، چون مرد بیشتر جلالی و کمتر جمالی میباشد. در پرورش وی در کنار مهر و محبت سیلی هم است که این دومی برای پرورش بنیادی کودک کمتر از زهر کشنده نیست. کودک کمتر از هفت سال نباید با سیلی روبرو شود، چون بنیادهای ابتدایی تربیت اش خام خواهد ماند و بر این بنیادهای خام یک تعمیر پخته اخلاق را نمیتوان بنا کرد. اما بعد از هفت سالگی برای کودک، پرورش مادر عاری از خطر نیست، زیرا در این سن وسال کودک خوب و بد را می فهمد، اگر وی به بدی روی آورد، مهر مادری هرگز نمی تواند آن را بر گرداند، در این موقع تنبیه پدر یا معلم خوب کار میکند. در اینجا منظور این نیست که گویا زن خوب و بد را نمی فهمد، حتما می فهمد، اما روحیه مهر و محبت مادر با فرزند شان به حدی است که نمی تواند اولاد را سیلی زند، به همین دلیل ذهن فرزند مغشوش میگردد و این نیز هست که زن علاوه بر این فرزند، فرزندان دیگری نیز دارد، پس در این زمینه نمی تواند تمام بار پرورش را بر عهده خود بگیرد، این کار را پدر و معلم خوب میتواند انجام دهد.

مجریه و عدلیه

قوه مجریه یک نظام اگر در امور عدلیه دخیل گردد، اهمیت عدلیه از بین می رود. آزادی عدلیه اصلی هست که می تواند بر ضعف تمامی شعبات مملکت تاثیر گذار باشد و خرابی و ضعف را می تواند برطرف سازد. در مملکتی که عدل صحیح وجود داشته باشد، در آنجا ناامنی و در رشد انفرادیتها هیچ نقصی دیده نمی شود، اما هر زمانی که عدلیه تحت تاثیر مجریه درآمد و در دستان مجریه حیثیت یک برده را اختیار نمود، پیشرفت نظام و آسایش مردم را بایستی پایان پذیر تلقی کرد.

نظر من اینست که حتی ریس مملکت نیز نباید این اختیار را داشته باشد که فیصله عدلیه را از بین ببرد. تا زمانیکه اظهار روحیه احترام به قانون از طرف ریس مملکت صورت نگیرد، احترام عوام هیچ اهمیتی ندارد. قانونی که با درنظر داشت یک محیط، خواسته های باشندگان و فرهنگ ملی بنا شده باشد، ریس مملکت باید در آن این اختیار نداشته باشد تا بتواند فیصله عدالت عالی را بشکند.

از نظر روانشناختی این یک حقیقت است که مردم یک کشور به این راضی نیستند که در راه نفوذ عدل و انصاف صحیح، ریس مملکت دخالت کند. این چنین اختیار را گر چه اعضا قوه مقننه به ریس داده، اما نه از روی اخلاص بل این پهلوها و غایه خوشامد و تملق ریس را تغیر می دهد. برای این امر به یک ریس مهذب و رشده کرده لازم است که خود وی از قبول کردن چنین اختیاری انکار کند.

فرایض زن و مرد

نه باید به زنها برخلاف فطرت شان آموزش داده شود و این مجال به آنها میسر نشود تا با مردها مختلط شوند. برای زنها به جز تنظیم امور خانه و پرورش کودکان، کاری دیگری وجود ندارد. باری تعالی جسم وی را طوری خلق کرده که آنان تنها به فرایض خانه برگزیده شده اند. برای آنان چنان نصاب آموزشی باید طراحی گردد که مطابق با تنظیم امور خانه و پرورش اطفال باشد.

استخدام زن در ارتش و پروفیسوری کاملا یک زیان است. البته اگر زن پزشک یا معلم مدرسه های ابتدایه شود، بد نه خواهد بود، اما تا این حد که وی بتواند امور خانه را به نحو احسن انجام دهد. در این باره شما باب نقش زن در تمدن را مطالعه کردید.

علاوه بر این مرد میتواند در مراحل خیلی سخت و دشوار شرکت کند و خداوند نیز جسم وی را طوری ساخته که میتواند با تمامی این مشکلات دست و پنجه نرم کند. مرد میتواند برای خانواده خود امرار معاش کند و در این سلسله خانم وی برای انتظام و پرورش فرزندان خود فرصت خوبی را بدست میاورد. زمانی که هر دو دست (زن و مرد) نوع بشر ، تکمیل سازی مسولیت های فطری خویش را به نحوه احسن انجام دهند، در تمدن اعتدال و توازن بوجود خواهد آمد و یک نظام بسیار مترقی به وجود خواهد آمد و حقیقت نیز همین است که دلیل شکست هر نظام، مخالفت با فطرت میباشد و گر نه هیچ دلیلی وجود ندارد که یک نظام پیشرفت نه کند و افراد آن آسوده نه باشند.

امکان ساختن چنین نظام

نظامی که ما درباره آن صحبت کردیم، پرسش این است که آیا ساختن چنین نظامی ممکن است یا نه؟ زیرا برای ساختن چنین نظامی، نیازی که به افراد پرورش یافته است، آنان را چه کسانی پرورش خواهند داد؟ کسانی که باعث پرورش این گونه افراد می گردند، چرا خود اینها دست به ساختن این گونه نظام نمی زنند؟ و اگر ما این سلسله را این گونه جاری نگه داریم، از این تسلسل و محور هیچ اصول اساسی بدست نخواهد آمد و هیچ تصمیمی در این باره گرفته نخواهد شد. اما تاریخ از بیان اینگونه واقعات عاجز نیست که در زمان گذشته افرادی نیز بودند که پرورش شان صحیح بوده و چنان نظامهایی را بوجود آوردند که در آن نه تنها درهای عدل و انصاف برای هر کسی باز بودند، بل مردم آن در آسایش و آرامش راه تکامل خود را پیمودند. تا یک مدتی سلسله این نظامها به موفقیت به پیش می رفتند، چارچوب و عملکرد این نظام، “جمهوری”، “شخصی” یا “اشتراکی” نبود، هر چه که بود، مردم در زیر سایه آن مطمین و خوشحال بودند. مثال “خلفای راشدین اسلام” یک دلیل روشن بر این ادعا میباشد و در زمان خلفای راشدین، مردم رو در روی و در یک مجلس خلفا را نقد می کردند و تا زمانیکه خلیفه معترضین را مطمین نمی ساخت، اعتراض بر حال خود باقی می ماند. خلیفه با یک انسان مستمند یک برابر در مقابل دادگاه حاضر می گردید و مانند مجرم به دعوی پاسخ میداد. خلیفه پسر خود را تازیانه می زد و شدیدا از آزادی عدالت پیروی میکردند.

این یک امر آشکار است که پرورش این افراد را تنها یک انسان کامل انجام داده بود. پس از خلفا نیز، اگر جانشینان آنان ورزیده و زیر سلطه حیوانیت نمی بودند، آن نظام از مراحل ابتدایی خود می گذشت و تاکنون قیزه زمان در دستان آنان میبود. اما تا جاییکه ما فکر می کنیم، اسلام در زمان تکمیل انسانیت آمده، همانطوریکه به یک انسان بعد از بلوغ، میراث آن به وی تحویل میگردد. این امر لازم است که انسان بالغ حتما عاقل می باشد، ولی تجربه کار نمی باشد و در هر قدم میتواند بلغزد، اما تدریجا به طرز استفاده جایز و حقیقی خود پی می برد. اسلام، اصولی را که برای تکامل انسانی نشان داد، برای عملی کردن آن زمان زیادی مانده بود، زیرا نوع بشر گرچه از نظر ذهن و عقل جوان بود، اما این اصول با فطرت وی بالفعل همراه نبودند، بل بلقوه بودند. این اصول تا تکامل نفس انسانی، در انتظار بالفعل شدن بودند، اما این نیز لازم بود که اصولی را که اسلام برای سعادت نوع بشر، لازم و بنیادی می دانست، آن را بیان نموده، که بر آن عمل شود و برای دنیا یک نمونه عمل کردن به آن ارایه گردد، که کسی نه گوید که عملی کردن این اصول ناممکن است، بنابرین باری تعالی برای عملی کردن آن، چنین افرادی را نیز بوجود آوردند و به آنان در صحبت یک انسان کامل فرصت پرورش داد، که همه این اصول را به عرصه عمل بیرون آورد و به اثبات رساند.

 هنگامیکه انسانیت بر حیوانیت غالب باشد، همه این اصول قابل عملی شدن هستند و نظامی که در روشنایی این اصول تشکیل می گردد، برای یک قوم یا ملت خاص نه، بل مژده ای برای پیشرفت و شادمانی تمام نوع بشر میباشد. اما طوریکه پیشتر گفتیم، حیوانیت فنای خویش را نمی پذیرد و به مرور زمان به انسانهای ضعیف آن زمان حمله کرد و مرکز انسانیت را دوباره تحت تسلط خود درآورد. آن تسلط بی عملی شدن نبود، زیرا برای عملی کردن آن اصول، تکامل نفس انسانی یک امر لازمی بود، که این کار صورت نگرفته بود و تاکنون نیز تکمیل نگردیده است، اما تا این زمان، اکثریت ملتهای دنیا که به اسلام قایل نیستند، بسیاری از اصول اسلام را اختیار کرده اند و آن را عملی میکنند. برای عملی شدن آن اصول، زمان حال بسیار مستعد به نظر می رسد و اگر انسانهایی در یک مملکت پیدا شوند که پرورش آن بطور کامل صورت گرفته باشد و اگر برای یک انقلاب عظیم دست به کار شوند، قادر خواهند بود تا پرورش افراد یک ملت را بطور فطری انسانی انجام دهند و از این افراد پرورش یافته چنان یک نظامی تشکیل گردد، همانطوریکه منشا ما هست.

این چیزی جدیدی نیست،که قبل از این نظامهای این چنینی درست نشده اند، اما این بار بر بنیادهای فطری و انسانی، نظامی که ساخته خواهد شد، بسیار پیشرفته و پخته خواهد بود و این عقیده ماست که نوع بشر یک بار دیگر این سعادت را بدست خواهد آورد و کسانیکه به این نظریه قایل باشند که در دنیا انسان به همین حال خواهد بود، که یک نظام فنا شده و به جای آن دیگری بوجود بیاید، گاهی نیکان غالب بوده و گاهی هم بدان. و به شکل مجموعی هرگز “نظام بین الانسانی نوع بشر” و برادری بوجود نه خواهد آمد. ما با این نظر آنان هم نظر نیستیم، اگر این نظریه درست باشد، انسان هرگز از درجه جماد، نبات و حیوان به درجه انسانی تکامل نمی کرد و تمام شعور نظام مخلوق به آن داده نمی شد.

انسانیت خصلت حقیقی انسان است و هرگز زوال و فناپذیز نیست، روحانیت و حیوانیت همراهان راه وی بوده و خصلت وجودی انسان نمی باشند و این یک امر آشکاری است که اگر همراه یک انسان خوب باشد یا بد، تا پایان می ماند و حقیقت خصلت انفرادی همیشه موجود میباشد. نیتشه به این حالت “فوق بشر، علامه اقبال به آن “مرد مومن” و سایر حکما چیزهای دیگر می گویند و هر انسان چیز فهم این حقیقت را در یک رنگ پذیرفته است و آن زمان دور نیست که چند تا از انسانهای کامل برخیزند و در جهان برای برپایی نظام انسانیت و انسانی یک انقلاب عظیم را براه اندازند.

[1] [مترجم ]

 بنی آدم اعضا يکديگرند

 که در آفرینش زیک گوهرند

چه عضوی به درد آورد روزگار

 دگر عضوها را نماند قرار (سعدی)

[2]  مترجم : کوهات یکی از شهرهای ایالت خیبر پختونخوا کشور پاکستان میباشد.

[3]  مترجم : یک ناحیه در مرکز شهر پيشاور میباشد.

[4] . مترجم : آیه شریفه 29 سوره مبارکه الرحمن « يَسْأَلُهُ مَنْ فِي السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ كُلَّ يَوْمٍ هُوَ فِي شَأْنٍ – تمام کسانى که در آسمانها و زمین هستند از او تقاضا دارند، و او در هر روز در کارى‏نو مشغول است». از دو بخش تشکیل شده است:
بخش اول: تمام موجودات به او نیاز دارند که این به این معنى است که تمام موجودات در هستى و شوون ذاتى و غیر ذاتى خود بدو محتاجند. به زبان فلسفى تمام موجودات حادث ذاتى هستند و در پیدایش و بقاء خود به علت خود یعنى ذات بى نیاز پاک نیازمند.  
بخش دوم: ذیل آیه است که « كُلَّ يَوْمٍ هُوَ فِي شَأْنٍ ؛ هر روز خدا در کار جدیدى است». آیا منظور از «یوم» زمان است ، پس تفسیر آیه این است که خداوند تعالى هر زمانى در آفرینش جدیدى است و هر زمانى طرحى نو در مى‏اندازد، (تفسیر نمونه، ج 23، ص 134 و 135) یا منظور از «یوم» امرى بالاتر از زمان است که به علت ضیق تعبیر از آن به «یوم» تعبیر شده است؟ توضیح این که هر حادثه اى اگر زمانى باشد دو چهره دارد: زمانى و زمانه اى. آنچه مربوط به زمان است جزء تاریخ است و آنجه مربوط به زمانه است در تاریخ و بند زمان نمى‏گنجد و فراتر از زمان مى رود و چون ثابت است فراتر از زمان و مکان مى رود. چنانچه واقعه عاشورا یک بعد زمانى دارد و یک بعد زمانه اى و ملکوتى که فراتر از زمان و مکان است، (عرفان وحماسه ، آیت الله جوادى آملى، ص 49 – 46).

با این تفسیر احتمال دارد که منظور از «یوم» زمانه باشد. زیرا پدیده مادى که چنین باشد، که چهره ملکوتیش فراتر از زمان باشد و در عین حالى که در زمان و مکان واقع شده است، در زمان و مکان نگنجد از آنها فراتر رود، موجود مجرد و آن هم مجرد على‏الاطلاق که هیچ جهت امکان و نقصى در او نیست، و هیچ چهره زمانى ندارد، لاجرم در ظرف زمان نمى‏گنجد، آرى او در هر زمانى هست اما
در زمان نیست و زمانمند نیست و در هر مکانى هست و اما در مکان نمى‏گنجد و مکان‏دار نیست، (المیزان ج 19 ص 611) بنابر این معناى آیه این مى‏شود که خداوند متعال در هر زمانه‏اى در کارى جدید است و امرى جدید مى آفریند که هرگز نبوده است و کارهاى او تکرارى نیست ، بلکه بدون الگو و ابتکارى است.
براى تفسیر بیشتر آیه به تفاسیر ذیل مراجعه کنید: 
1- تفسیر نمونه ج:23 ص:138 137و141 140
2- تفسیر المیزان متن عربى ج:19 ص:115 و117
3- تفسیر المیزان ترجمه فارسى ج:19 ص:171 170 و 173)

[5]  

[6] . مترجم : ضرب المثل مشهور فارسی است که می گوید: ((خواستن توانستن است. ))

[7] منطقه هم مرز با افغانستان

[8]  مترجم : منطقه قبایلی پاکستان در ساختار سیاسی این کشور فتا خواند می شود که کوتاه شده: فدرالی آدمینسترتد ترایبال آیریاز آف پاکستان (Federally Adminstrated Tribal Araes of Pakistan: FATA) است که می توان آن را به “منطقه قبیله ای تحت ادراه فدرال (پاکستان)” ترجمه کرد. اگرچه فتا نامی است که معمولا برای اشاره به این منطقه مورد استفاده قرار می گیرد.

این مناطق قبیله‌ای فدرال یک منطقه نیمه خودمختار در کشور پاکستان است. این منطقه از شرق با ایالت خیبر پختونخوا، از جنوب با بلوچستان پاکستان و از غرب و شمال با افغانستان همسایه است.  تقریباً تمامی اهالی این منطقه به قوم پشتو تعلق دارند و مسلمان هستند. بزرگترین شهر این منطقه پاراچنار نام دارد. جمعیت مناطق قبیله‌ای فدرال در سال ۲۰۰۰ میلادی حدود ۳ میلیون و ۳۴۱ هزار نفر برآورد شده یعنی حدود ۲٪ جمعیت پاکستان را در خود جای داده‌است. مساحت این منطقه نیز ۲۲٬۲۷۰ کیلومتر مربع است.  اداره این منطقه به‌طور مستقیم بر عهده حکومت فدرال پاکستان است و فرماندار ایالت خیبر پختونخوا مقام مسئول دولت فدرال در امور این منطقه است. رژیم حقوقی حاکم بر این منطقه بسیار منحصر به فرد است. ساکنتان این منطقه نمایندگانی در پارلمان پاکستان دارند اما مصوبات پارلمان پاکستان در این منطقه اجرا نمی‌شوند مگر با رضایت رئیس‌جمهور پاکستان.  مناطق قبایلی از هفت ایجنسی به نام‌های خیبر، کرم، باجوژ، میمند، اورکزی، وزیرستان شمالی و وزیرستان جنوبی و ۶ منطقه سرحدی به نام‌های دره اسماعیل خان، بنو، کوباث، لکی مروت، پیشاور و ثانک تشکیل می‌شود.

بجز منطقه اورکزی بقیه مناطق این ناحیه با افغانستان هم مرز هستند. منطقه قبایلی پاکستان در ساختار سیاسی این کشور فتا خواند می شود که کوتاه شده: فدرالی آدمینسترتد ترایبال آیریاز آف پاکستان (Federally Adminstrated Tribal Araes of Pakistan: FATA) است که می توان آن را به “منطقه قبیله ای تحت ادراه فدرال (پاکستان)” ترجمه کرد. اگرچه فتا نامی است که معمولا برای اشاره به این منطقه مورد استفاده قرار می گیرد.

باجور

منطقه ای است کوهستانی که به دلیل موقعیت جغرافیایش در مناطق شمالی آن ارتفاع کوه های آن به حدود ۳۰۰۰ متر نیز می رسد اگرچه با حرکت به سمت جنوب این منطقه از ارتفاع این کو هها کاسته می شود. دو قبیله مهم منطقه که هر دو زیر مجموعه قبیله یوسفزی هستند عبارتنداز: تره کانی و اوتمان خیل. این منطقه تا دهه ۶۰ میلادی منطقه ای نیمه خود مختار بود و غیر قابل دسترسی و داری چند منطقه خود مختار داخلی موسوم به خانات بود که توسط خان اداره می شد. در دهه ۶۰ میلادی بخشی از ملکاند شد. باجور در سال ۱۹۷۳ به عنوان یک منطقه کامل در فتا به سرپرستی بک نماینده سیاسی از سوی مرکز تبدیل شد. خار مرکز اداری باجور است.

مهمند

مهمند به ضم میم اول و فتح میم دوم، منطقه ای کوهستانی که از نقطه نظر سیاسی به دو بخش مهمند علیا و سفلی تقسیم می شود. مهمند علیا در مقایسه با مهمند سفلی حاصلخیزی کمتری دارد. این منطقه نام خود را از قبیله مهمند گرفته است که از مهمترین قبایل منطقه است. قبیله صافی و اوتمان خیل از دیگر قبایل مهم منطقه است. قلعه نی مرکز اداری مهمند است.

خیبر

این منطقه نام خود را از گذرگاه خیبر گرفته که یکی از راه های اصلی مواصلاتی بین پاکستان و افغانستان است — گذرگاهی که محل عبور بسیاری از نیروهای مهاجم به شبه قاره بوده است. افریدی (به فتح الف) و شینواری دو قبیله مهم خیبر هستند. مرکز اداری خیبر در پیشاور است اما یک دفتر نمایندگی در لندی کوتل نیز قرار دارد

اورکزی

تنها ناحیه ای از مناطق قبایلی پاکستان که هم مرز با افغانستان نیست. این منطقه رسما در دسامبر سال ۱۹۷۳ به عنوان یک ناحیه منطقه قبایلی اعلام شد . تا پیش از آن بخشی از یک ناحیه دیگر بود. قبیله اورکزی مهمترین قبیله این منطقه است. مرکز اداری اورکزی درهانگو در مجاورت این منطقه قرار دارد.

کرم

کرم به ضم کاف و فتح ر، نام خود را از رودی در این منطقه به همین نام گرفته است. کوه سفید با ارتفاع بیش از 4700 متر از زیباییهای طبیعی این منطقه است که در سراسر طول سال پوشیده از برف است. از نظر اداری این منطقه به دو منطقه کرم علیا و سفلی تقسیم می شود. توری و بنگاش دو قبیله مهم این منطقه هستند. کرم دارای تعداد قابل توجهی شیعه است که عموما از قبیله توری هستند. مرکز اداری این منطقه پاراچنار است.

وزیرستان شمالی

این منطقه در سال 1910 رسما به عنوان یک ناحیه فتا در آمد. اوتمانزی وزیر و دائور دو قبیله مهم وزیرستان شمالی است اگرچه قبایل دیگر مانند محسود در این منطقه هستند. میران شاه مرگز وزیرستان شمالی است.

وزیرستان جنوبی

وزیرستان جنوبی – جنوبی ترین منطقه فتا است که با بلوچستان پاکستان هم مرز است. محسود و وزیری ها دو قبیله مهم این منطقه است. در زمستانها شهر تانک و در تابستانها شهر وانا به عوان مرکز اداری این منطقه عمل می کنند.

[9] ( ۸/ ۵/ ۱۳۳۹)

[10]  (۱۳۱۸)

[11]  شهر مرزی با افغانستان

[i]     مترجم :   

خیبر، گذرگاه، گذرگاهی مهم از حیث راهبردی و تاریخی بین افغانستان و پاکستان. این گذرگاه در شمال غربی پاکستان، در ارتفاع 030،1 متری، تقریباً در َ6 34ْ عرض شمالی5ً ْ 71 طول شرقی، در انتهای شرقی رشته‌کوه سفیدکوه (سِپین غَر/ سپیته گوناغر) و شمال غربی دره سند، در فاصله هفتاد کیلومتری شرق شهر جلال‌آباد واقع شده است (← شورماچ، ص 62؛ آریانا، ذیل «خیبر»؛ ) اطلس جامع جهان تایمز( ، نقشة 32). طول گذرگاه حدود چهل کیلومتر است و از قلعة جَمرود در دوازده کیلومتری مغرب شهر پیشاور در پاکستان تا ناحیة مرزی تُورخَم/ طورخم در مشرق افغانستان امتداد دارد. این گذرگاه به دلیل اختلاف ارتفاع (بیش از هفتصد متر) میان ارتفاعات غربی آن با دشت پیشاور (در پاکستان) در مشرق، مسیری صعب‌العبور است و سیلابها و بارانهای ناگهانی دارد (← الفینستون، ص 356ـ 357؛ ) اطلس جامع جهان تایمز(، همانجا؛ نقشة راهنمای افغانستان). خیبر که شهرهای کابل و جلال‌آباد در افغانستان را به پیشاور متصل می‌کند، از لحاظ تجاری و راهبردی (به سبب وجود قلعه‌هایی قدیمی چون قلعة شاجای و مسجدعلی در امتداد آن) اهمیت فراوانی دارد ( آریانا، همانجا؛ هویدی، ص 185؛ گروتس باخ ، ص 85). اَفریدیها،شِنْواریها و اورَکزاییها، از قبایل قوم پشتون*، در فواصل این گذرگاه به سر می‌برند و به‌ویژه افریدیها و شنواریها، از گذشته حفظ امنیت خیبر را در دست داشته‌اند (الفینستون، ص 356؛ هویدی، ص 172، 185).چون در مشرق افغانستان حرف «ش» در زبان پشتو به «خ» بدل می‌شود، عبدالحی حبیبی (ص 16ـ17، 339، پانویس 3) بر آن است که احتمالاً خیبر شکل تغییریافته شِیبَر (شاه‌بهار، بهار به معنای معبد) است، یعنی معبدی که مجسمه شاهان در آنجا نگهداری می‌شده است.پیشینه. در قرون متمادی، این گذرگاه به سبب اهمیت راهبردی‌اش، دروازه‌ای برای لشکرکشی به هند بوده است؛ از جمله، لشکرکشیهای اسکندر مقدونی، سلطان محمود غزنوی، نادرشاه افشار و احمدشاه دُرّانی (قدوسی، ص 132ـ133؛ حسینی‌منشی، ص 33ـ 36 ؛ د. اسلام، چاپ دوم، ذیل «خیبر»). در 1151، نادرشاه افشار در نبردی در گذرگاه خیبر، افغانها را شکست داد و پیشاور را فتح کرد (قدوسی، همانجا). در 1160، احمدشاه درّانی خیبر و پیشاور را تصرف کرد (حسینی‌منشی، همانجا). در دورة تیمورشاه درّانی (ﺣﮑ : 1187ـ1207)، ارسلان‌خان مَهمَند (فرمانروای ایالت سِرهند) همراه با عده‌ای از قبایل افریدی و مهمند به باج‌گیری از کاروان تجار و کاروانهای شاهی که از گذرگاه خیبر عبور می‌کردند، پرداخت که سرکوب شد (فیض‌محمد، ج 1، ص 59ـ60). در اوایل سدة سیزدهم، ساکنان خیبر با جمعیت حدود 000،120 تن در شمال و شرق سفیدکوه پراکنده بودند. شنواریها کم‌جمعیت و فرمان‌بردار حکومت درّانیها بودند و اورکزاییها و افریدیها به سبب استحکام مناطقشان فرمان‌بردار نبودند. اهمیت گذرگاه به حدی بود که خیبریان در ازای گرفتن مبالغی از حکومت، از این گذرگاه حفاظت می‌کردند. با این حال، در مواردی کاروانها را غارت می‌کردند و از آنها باج می‌گرفتند (الفینستون، ص 356ـ358).شیروانی نیز در همین دوره، تردد مسافران از درة خیبر را علاوه بر دشواریهای طبیعی، به سبب وجود راهزنها مشکل دانسته است (← ص 274). با وجود این در همین هنگام، بازارهای نواحی دو سوی گذرگاه، به‌ویژه نَنْگَرْهار و لَغْمان، به دلیل عبور کاروانهای تجاری از این گذرگاه، پررونق بوده است (گروتس‌باخ، ص 91). طبق عهدنامة مورخ 23ربیع‌الآخر 1254/ 16 ژوئیه 1838، که میان رَنْجیت سینگ (فرمانروای سیکِلاهور) با شاه‌شجاع درّانی منعقد شد، توابع پیشاور تا حد خیبر تحت حاکمیت هند قرار گرفت و شاه‌شجاع متعهد شد مانع ورود افراد شرور و راهزن از آن سوی خیبر به پیشاور شود (فیض‌محمد، ج 1، ص 191ـ192).در ابتدای حکومت شیرعلی‌خان بارکزایی، درة خیبر مهم‌ترین راه ورود و تسلط انگلیسیها بر افغانستان، برای مقابله با روسیه شد. انگلیسیها بعد از اینکه شیرعلی‌خان را در 1295/1878 در درة خیبر شکست دادند، به افغانستان نفوذ کردند. در 1296/1879 به موجب پیمان صلح گندمک ، خیبر همراه با برخی نواحی دیگر تحت نظارت انگلیسیها درآمد (← همان، ج 2، ص 206ـ207، 218ـ219؛ ایوانس ، ص 88).در 1315، افریدیها گذرگاه خیبر را گرفتند و انگلیسیها را از آنجا بیرون کردند (ریاضی، ص 240). در 1338، امان‌اللّه‌خان بارکزایی پس از جنگ جهانی اول انگلیسیها را در دهنة خیبر شکست داد و قلعة لَنْدی کوتَل را تصرف کرد (ایوانس، ص 120؛ انصاری، ص 97ـ98).در 1339، انگلیسیها به منظور تسهیل در انتقال نیرو و تجهیزات نظامی، برای مقابله با خطر احتمالی حملة روسها به هند از طریق گذرگاه خیبر، راه‌آهنی از پیشاور تا نزدیکی گذرگاه تأسیس کردند (هویدی، ص 181ـ182؛ د. اسلام، همانجا). در اوایل سدة چهاردهم، گذرگاه خیبر به علت تاخت‌وتاز و غارت قبایل شنواری مستقر در آنجا ناامن بود و اخذ نوعی حق‌الحمایه به نام بدرقه از کاروانهایی که از خیبر به پیشاور می‌رفتند، تداول داشت. امان‌اللّه‌خان در 1307ش سعی کرد حق‌الحمایة مذکور را لغو کند که به شورش شنواریها انجامید (عبدالرحمان‌خان، ج 1، ص 323؛ پولادا ، ص 161ـ162). در حدود 1357ش، افریدیهای خیبر که حدود یک میلیون تن بودند، به سبب عبور کاروانهای تجاری از این گذرگاه درآمد هنگفتی داشتند (هویدی، ص 187).بعد از 1326ش، پاکستان ادارة گذرگاه خیبر را که به پیشاور ضمیمه شده بود، در دست گرفت (د. اسلام، همانجا).منابع : آریانا دائرة‌المعارف، کابل: انجمن دائرة‌المعارف افغانستان، 1328ـ 1348 ش؛ فاروق انصاری، تحولات سیاسی و اجتماعی افغانستان: 1312ـ1259ش/ 1933ـ1880م، بررسی موردی قندهار، تهران 1381ش؛ عبدالحی حبیبی، تاریخ افغانستان بعد از اسلام، تهران 1363ش؛ محمودبن ابراهیم حسینی منشی، تاریخ احمدشاهی: نخستین نوشته تاریخی زمان تأسیس و گسترش امپراتوری افغانها در دوره درانی، چاپ سرور همایون، پیشاور 1379ش؛ محمدیوسف ریاضی، عین‌الوقایع: تاریخ افغانستان در سالهای 1207ـ 1324ق، چاپ محمد آصف‌فکرت، تهران 1369ش؛ محمداکبر شورماچ، جغرافیای عمومی افغانستان، کابل 1350ش؛ زین‌العابدین‌بن اسکندر شیروانی، بستان‌السیاحه، یا، سیاحت‌نامه، چاپ سنگی تهران 1315، چاپ افست ]بی‌تا.[؛ عبدالرحمان‌خان، امیر افغانستان، تاریخ حالات عبدالرحمن‌خان حکمران افغانستان، چاپ سنگی مشهد 1319؛ فیض محمد، سراج‌التواریخ، تهران 1372ش؛ محمدحسین قدوسی، نادرنامه، مشهد 1339ش؛ اروین گروتس‌باخ، جغرافیای شهری در افغانستان، ترجمه محسن محسنیان، مشهد1368ش؛ نقشه راهنمای افغانستان، مقیاس 000، 600،1:1، تهران : گیتاشناسی، 1994؛ فهمی هویدی، افغانستان سقف جهان: تحلیلی از اوضاع سیاسی، طبیعی و انسانی، ترجمة سرور دانش، قم 1364ش؛Mountstuart Elphinstone, An account of the kingdom of Cabul and its dependencies in Persia , Tartary and India, Graz 1969; EI2, s.v. “Khaybar” (by C. E. Bosworth); Martin Ewans, Afghanistan: a short history of its people and politics, NewYork 2002; M. Hanif Raza, Souvenir Pakistan, Islamabad [n.d]; Leon B. Poullada, Reform and rebellion in Afghanistan, 1919- 1929: king Amonullah’s failure to modernize a tribal society, Ithaca 1973; The Times comprehensive atlas of the world, London: Times Books, 2005

[ii]   

خوشحال‌خان ختک» هم زبان شیرین فارسی را پاس داشته و هم زبان مادری خـود را حـفظ کرده و در سبک شعر، علاوه بر اینکه سبک خاص‌ خود‌ را‌ دارد، یکی از پیروان سعدی، حافظ شیرازی و صائب در سرودن غزل‌ فارسی‌ و پشتو است. این شاعر توانا، مفاهیم و موضوعات مختلفی در شعر خود آورده که شاید کمتر کـسی این دقت و ظرافت را‌ در‌ شعر خود به کار گرفته باشد: در قالب‌های‌ مختلف اعم از مثنوی، قصیده، غزل، رباعی، قطعه، مخمس، و…، توان خود را به‌ نمایش گذاشته و در موضوعات گوناگون، همچون: بازنامه، فضلنامه، طب‌ نامه (در خصوص درمان بیماری‌ها، و شیوه آن)، اخلاقنامه، فراغنامه، عرفان، و…، ذوق و توان علمی و ادبی خود را‌ آزموده‌ است.

در اشعار فارسی خوشحال خان، هم عـشق ورزی و تـغزل دیده می‌شود و هم‌ زهد و عرفان و اخلاقی، هم مدح و نعت رسول گرامی اسلام و ائمه اطهار،هم‌ شکر است و هم شکایت، هم‌ سخن‌ از‌ غم هجر یار و هم‌ نعت‌ و وصف حضرت‌ کردگار، هم زبان شیرین فارسی را پاس داشته و هم زبان مادری خـود را حـفظ کرده، و در سبک شعر، علاوه بر اینکه او سبک خاص‌ خود‌ را‌ دارد، یکی از پیروان سعدی، حافظ شیرازی و صائب در سرودن غزل‌ فارسی‌ و پشتوست.

دکتر محمد کاظم کهدویی از اساتید ادبیات و دانشیار دانشگاه یزد، در مقاله‌ای که در مجله ادبیات تطبیقی در سال 1389 به چاپ رساند، به وصف زندگی و آثار این شاعر بلند آوازه پشتو زبان افغانستان می‌پردازد ، متن کامل این مقاله در لینک زیر بخوانید  : 

خوشحال خان ختک دکتر کهدویی

خوشحال خـان خـتک کیست؟

خوشحال ‌خان در سدهٔ ۱۷ میلادی و در زمان امپراتوری گورکانی هند در کوهپایه‌های سليمان در استان مرزی شمال غربی پاکستان امروزی زندگی می‌کرد. خوشحال خان معروفترین شاعر دوران اوج ادبیات پشتو است که به زبان‌های پشتو، دری و اردو شعر می‌سرود.

خوشحال خان‌ بیک، ولد‌ شهباز خان ختک بود که در سال 2201 هـ.ق به دنیا آمد. این خان شـخصی غـیور و نـیرومند بود. خوشحال بیک چندین سال در هند محبوس بود و بعد‌ از آن مغول‌ها (تیموریان) نبردها‌ کرد‌ و با شاه «اورنگزیب» تا حین مـرگ دشـمن بود و درگیر و دار چپاول‌ها درگذشت.

گفته می‌شود که خوشحال خان بیک، سردار قوم ختک بود، و هـم پسـران زیـادی داشت که همه شاعر بودند و خود‌ خوشحال بیک دیوان غزلیات دارد که خیلی‌ خوب بوده و گاهی شعر هـزلی هـم مـی‌گوید و قصایدی هم دارد.

همچنین می‌گویند که‌ خوشحال بیک در زندان مغول، و در قلعه «رنتنهبور» زندانی بود و افغانان ختک‌ وی را‌ از مـحبس‌ بیرون آوردند و اورنگزیب مطلع‌اند، تا که به وطن‌ خویش رسید و با آن پادشاه پیکارها کرد.

قریه خوشحال‌ بیک «اکوره» نام دارد و در آنـجا خـتک‌ها سکونت دارند. خوشحال بیک از بین ختک، آدم‌ عالم‌ و شاعری برآمد. روایت کنند که خوشحال بیک، کتاب «هدایا» در فـقه را بـه پشتو ترجمه‌ کرد و بسی کتب دیگر را هم نـوشت. وی در ‌‌سـال‌ 1100 هـجری وفات یافت‌.

مکتب ادبی خوشحال

مکتب ادبی خوشحال، در قرن یازدهم هـجری بـه وجود‌ آمد‌ و در مناطق‌ پشتونخواه‌ مقبول افتاده شماری از شاعران دودمان وی و شاعران دیگر مناطق‌ پشتون نشین، از نظر فـکر‌ و خـیال و کاربردهای واژه‌ها و شیوه‌های دیگر سـخن پردازی، در سـبک‌های اشعارشان از سـبک‌ خـوشحال پیـروی کردند. پژوهشگران‌ ادب شناس‌ پشتو، مجموعه‌ همه این سـبک‌های سـخنورانی را که متأثر از سبک‌ خوشحال‌اند، شامل مکتب ادبی خوشحال دانسته‌اند. بعضی از سخنوران پیرو سبک خوشحال‌ شامل در مکتب ادبـی وی، عبارتند از: اشرف خان هجری، سکندرخان ختک، صدر خان خـتک، عبد القادر خان ختک‌ و…

سبک خـوشحال خان

شاعر و قـهرمان ملی و سترگ پشتون‌ها، خوشحال خان خـتک را ادبـیات‌ شناسان پشتو، مبتکر و موجد سبک خاصی می‌دانند که سبک ادبی وی‌ ویژگی‌های زیرا را داشته است:

1.خوشحال، شعر پشتو را دامـنه‌ای وسـیع‌ داد. افزون‌ بر غزل، مثنوی، قصیده‌ و رباعی، انواع دیـگر شـعر را در ادب پشـتو اضافه کرد.

2.سبک خوشحال شـعر پشـتو را از لحاظ مضمون غنی سـاخت و مـضامین‌ عشقی، اخلاقی، اجتماعی، ملی، فلسفی، فکاهی و غیره را در شعر پشتو بیان کرد.

3.شعر خوشحال‌ بازتاب دهنده افکار و احساسات ملی است.

4.در سبک خوشحال صنایع ادبـی بـه گونه‌ای دلکش مراعات شده است.

5.انتقاد، از ویژگی‌های عـمده سـبک ادبی خـوشحال است.

6.از لحـاظ تـخیّل نیز سبک خوشحال بـرتری‌هایی‌ بر‌ سبک پیشینیان دارد.

7.سبک خوشحال از نظر ارزش ادبی، از جامع‌ترین سبک‌های شعر پشتو شمرده شده است. سبک خوشحال را شماری از شـاعران پیـروی کردند که از مجموعه همه آن‌ها مـکتب ادبـی خـوشحال عـرض‌ وجـود‌ کرد.

شعر خوشحال‌ خان

خوشحال خان ختک، در گونه‌ها و قالب‌های مختلف، اعمّ از غزل، قصیده، رباعی، قطعه، مثنوی، ترکیب بند، ترجیع بند، مخمس، و…به زبان پشتو، شعر سروده است.

منظومه‌های بازنامه، سوات نامه، فضلنامه، فالنامه، طب نـامه، اخلاقنامه، فراقنامه، نام حـق، خط نـامه و…، در مجموع، حدود‌ یکهزار صفحه‌ از‌ دیوان او را به خود اخـتصاص داده است.

مدح و مـنقب رسـول گـرامی اسـلام (ص)، شاه مـردان علی(ک) و اهل بیت‌ اطهار(ع) در قالب‌های مختلف شعری آمده است.

درباره اشعار اهل بیت اطهار خوشحال خان ختک یک شرح نیز در یک کتاب پشتو بنام ” خوشحال بابا او نبوي کورنۍ – نویسنده اجرالدین اقبال” برای نخستین بار در سال ۱۳۷۹ توسط مرکز نشر و چاپ دانش در شهر پشاور پاکستان به چاپ رسید. بعلت علاقمندی و استقبال فراوان این کتاب مجدداً در سال ۱۳۸۲ در تهران چاپ گردید. بعنوان مثال خوشحال خان ختک در یک شعر می گوید :

د خوشحال خټک دې حشر له هغو شی      چی دوستدار د پنج تن پاک چهارده معصوم وي

حشر خوشحال ختک از کسانی باشد که دوستدار پنج تن پاک چهارده معصوم باشد

در یک شعر دیگر می گوید:

زه خوشحال خټک په حب د اهل بیتو     خارجی او رافضی کړم اخراجی

اخراجی، من خوشحال ختک را بخاطر حب اهل بیت، خارجی و رافضی گرداند

د امت يـــــې برګزين دي اثنــاعشر  په بزرګۍ د همه جهان مخــدوم دى

برزگزین امت اثنا عشر هستند که در بزرگی مخدوم همه جهان اند

قصایدی نیز در خصوص‌ مرگ، پل صراط، بهشت و دوزخ، فضیلت‌ علم، اثبات‌ نبوت، نماز‌ و سایر آداب و اخلاقیات روزمره زدگی، احکام دینی و…در دیوان وی‌ وجود دارد. در پایان‌ هم 99 نام مـبارک باری تعالی را آورده و شکرانه ختم کتاب نیز در یک‌ قصیده‌ای 32‌ بیتی‌ است‌ که تاریخ دوشنبه 52 رمضان سال 1089 هـ.ق را می‌نمایاند و با‌ آن، دیوان‌ اشعار پشتو، به آخر رسیده است.

اشعار فارسی خوشحال‌خان

بخش پایانی دیوان خوشحال خان اشعار فارسی اوست کـه ذیـل‌ عنوان‌ «د خوشحال‌ خان‌ ختک فارسی وینا» آمده است. این بخش از اشعار از ص 986 تا 1004 دیوان‌ را‌ به‌ خود اختصاص داده است که تعداد 46 غزل و 10 رباعی و یک‌ فرد و پنج‌ غزل‌ ملمع (فارسی-پشتو) را شامل می‌شود.

در غزل‌های فارسی خوشحال خان، هم عشق ورزی و تـغزل دیـده می‌شود و هم‌ زهد‌ و عرفان و اخلاق، هم غم از دست دادن جوانی، هم از زلف و خال‌ یار‌ گفتن‌ و هم از مدح و نعت رسول اسلام(ص)، هم شکایت از نفس نافرمان‌ درون و دیو سرکش‌ بیرون، هم‌ از بی‌وفایی یـار و هـم از بدعهدی روزگار، هم‌ سفارش پادشاه به ثـبات عـدل و داد، هم‌ از‌ وصول پس از هجران و هم از مهر شاهان به دویشان، هم آفرینش بتان را برای بردن‌ دل‌ و جان و هم سخن از قدرت‌ لایزال خداوندی، هم از نامرادی وصال‌ محبوب‌ و پیوسته غم خوردن و از درد و بـلای عـاشقی گفتن.گاهی نیز از دلق ریای مـرقع سـخن‌ گفته‌ است.

سرآغاز غزل‌های فارسی خوشحال خان این است:

پیر ما از می‌پرستی توبه فرماید‌ مرا

اللّه‌ اللّه گل این توبه می شاید مرا

هرکه از نظّاره روی بتان منعم کند

پند او گیرم‌ به‌ دل در دل نمی‌آید مرا

در غزل سوم گفته است:
نوبهار و مـی‌ و مـعشوقه و جام است اینجا

زهد و پرهیز‌ و ورع را چه مقام است اینجا

قصّه‌ کوتاه‌ که در مذهب ما ای صوفی‌

غیر می هرچه بود جمله حرام است اینجا

در اشعار فارسی، گاهی«روهی» تخلّص می‌کند و گاهی «خوشحال» و گاهی‌ «خوشحال‌ ختک»، گاهنی‌ نیز غزل وی بدون تخلّص دیـده مـی‌شود؛ چنانکه در 13 غزل «روهی»،در 21 غزل «خوشحال» و در یک مورد «خوشحال ختک» آمده است. در 7 مورد نیز «کوهی» آمده که معلوم نیست «روهی» بوده و اشتباه نوشته شده، یا تخلّص کوهی به کار‌ برده‌ است.

خوشحال خان‌ و حافظ

در اشعار فارسی و پشتوی خوشحال‌خان، شعر حافظ شیرازی، بیش از دیگران‌ تأثیرگذار بوده است، چه به صورت تضمین و اقتباس و چه از نظر وزن و مـفهوم‌ و…، که مـواردی به عنوان نمونه‌ ذکر‌ می‌شود:

حافظ:

مـا قـصّه یکندر و دارا نخوانده‌ایم‌

از ما بجز حکایت مهرووفا مپرس

خوشحال:

از ما دگر حکایت عقل و خرد مپرس‌

چون داده‌ایم دین ز کف‌ و دل ز اختیار

حافظ:

شاهد‌ آن‌ نیست که مویی و میانی دارد

بنده طلعت آن بـاش کـه آنی دارد

در ره عشق نشد کـس بـه یقین محرم راز

هرکسی برحسب فکر گمانی‌ دارد

خوشحال:

هرکه در کوچه آن‌ ماه‌ مکانی دارد

کفر محض است اگر میل جنانی دارد

گر نیم اهل ورع عیب من ای شیخ مکن‌

هرکسی در دل خود زعم و گمانی دارد

حافظ:

آن خوش خبر کـجاست کـه این‌ فتح‌ مژده داد

تا جان فشانمش چو زر و سیم در قدم

خوشحال:

عمریست از فراق تو رنجور مانده‌ام‌

بهر خدا به پرسش من زنجه کن قدم

حافظ:

ما ز یاران چشم یاری داشتیم‌

خود‌ غلط‌ بود آنچه‌ ما پنداشتیم

تا درخـت دوسـتی کی بـر دهد

حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم

خوشحال:

چون نظر بر خال خوبان‌ داشتم‌

تخم غم را در دل خود کاشتم

خوبرویان را وفا کمتر‌ بود

بر‌ غلط‌ بـود آنچه من پنداشتم

میرمحمدصدیق فرهنگ مى‌نويسد که: اورنگ‌ زيب پسر شاه جهان، مرد متعصبى بود که ميخواست احکام شريعت را طوريکه خودش دريافته بود در کشور اجرا نمايد. درين ضمن وى تمام ماليات های غيرشرعى و از جمله محصول (مالیات) راه  را ملغى ساخت. اما چون خوشحالخان على‌الرغم دستور شاه به اخذ محصول راه (حق العبور) دوام داد، حاکم پشاور او را بازداشت نمود و به امر پادشاه براى دو سال در زندان «رتن پور» واقع در راجپوتانه محبوس شد. هرچند خوشحال خان پس از رهايى از زندان دوباره مورد التفات دربار قرار گرفت، اما خاطره اين بى ‌حرمتى را هرگزفراموش نکرد. واين يکى ازانگيزه‌هاى مخالفت اوبا دولت مغولى بود.

پس از آنکه روابط خوشحال‌خان باحکومت مغولی هند تيره شد بقیه ایام عمرش ، درکشاکش ومبارزه برضد مغول اعظم اورنگزیب گذشت و بسیاری از اشعارش هم میهنان او را به دفاع از آزادی وآزادیخواهی برمی انگیخت وبه اتحاد( که یگانه وسیله پیروزی است) فرامیخواند. آثار او خود معرف کامل او وکارنامه اوست.

الفنستون،محقق وسیاستمدار انگلیس که درسال 1808 میلادی چند ماه  در پشاورتوقف داشت وسپس در1815کتابی زیر نام   « بیان سلطنت کابل» نوشت، باترجمه چند پارچه شعر حماسی خوشحال خټک ، نیات وآرزوهای قلبی او را به بهترین شکل معرفی کرده است. الفنستون  میگوید که: خوشحال خان مقامی والاتر ازرحمان [بابا] دارد و آثارش به پیمانه معتنابهی معرف ملت اوست. اشعارش بسیار ساده وروان وسهل الوصول است، اما بیشتراز روح تسلیم ناپذیر او الهام گرفته و درآنها احساسات والای آزادگی بازتاب یافته است. سپس وی یکی از اشعار او رانقل میکند که بسیار دلانگیز است

وی شعر ذیل را هنگامی سروده که برخی ازمتحدانش به پیروزی های درخشان دست یافتند و مست از نشۀ پیروزی، هریک جداگانه بردشمن تاختند وسرانجام به دلیل عدم اتفاق و نفاق ذات البینی شکست خوردند. در آن وقت او به منطقه یوسفزیان رفت وکوشید آنان را به جنگ در برابر مغول برانگیزد.مگر یوسفزائیان به سخنان او گوش ندادند که در این شعر آنان را نکوهش کرده است. دراین شعر از پیروزی افغانان یادشده و اورنگزیب به کین توزی وپیمان شکنی تقبیح گردیده است وبه افغانان  توصیه قانع کننده یی دارد که یگانه راه چاره شان نبرد ویگانه راه زنده ماندن شان اتحاد واتفاق است:

بیا بشنو این داستان،                              که بیانگر نیک وبد است،

که هم عبرت است وهم نصیحت،               که دانایان به آن راه میروند،

من خوشحال پسر شهبازخانم،                  شمشیرزن ومبارز.

شهبازخان پسر یحیی خان بود،                جوانی بی همال.

یحیی خان از«اکورا» بود،                      شاه شمشیرزنان بود.

هم مردانه شمشیرمیزد،                         هم تیراندازی سخت کمان بود.

دشمنی که برابرش به پا می خاست،         بی درنگ راهی گورستان بود.

هم شمشیر داشت وهم دیگ(نانده بود)،     هم مردی داشت، وهم احسان.

هم نشینانش، همه شیرمردان بودند،         همه باهمت وبخشنده.

مردمانی درهمه کارها راست،                آغشته به خون خویش به خاک رفتند.

چون همه سرداران بودند،                      جمعیت قبیله افزون گشت،

وبیشتر جوانان لایق بودند.                     از هجرت هزار وبیست ودو(1022ق)بود،

که من به جهان آمدم.

(سپس از مرگ پدر یاد میکند واز اینکه او پس از پدر، خان ورهبر قبیله شد وسه هزار تن از قوم ختک از اوفرمان میبردند وبا شکوه تر از نیاکانش می زیست. سپس از دسترخوانش میگوید که هزاران تن برسفره اش می نشستند. پس یاد روزگار نگونبختی میکند وسخت به نکوهش مغول می  پردازد و پسر را دشنام میدهد که به امید ترقی به دشمنان میهن پیوسته است.)

من دشمن اورنگ زیب شاهم،            سر به کوه وبیابان نهاده،

در پی نام وننگ پشتونانم،                 اما آنان دنبال مغلان را گرفته اند

چون سگ پرسه میزنند                     در پیرامون مغولان به بوی آش ونان.

به امیدترقی جاه، در پی من اند.           دست من به آنان نمی رسد،

ولی روان خویش را تباه نمیکنم.

الفنستون میگوید:خوشحالخان دراین قصیده مانند یک شاعر والا با دلاوری وروحیه میهن دوستی مبارزاتش را بیان میکند که چگونه موفق شده است سپاه امپراتورمغول رانابود کند.

خوشحالخان ختک باری به چنگ اورنگ زیب می افتد، او را به هند می برند وسه سال دردژ کوهستانی گوالیارGwaliar- زندان بزرگ دولتی آن روزگار- در حجره ای تاریک زندانی  میشود. در زندان شکوائیه ای می سراید که در آن پس از شرح بدبختی های خود و کشورش با روحیهً  نیرومند میگوید:« سپاس پروردگاررا، که با همه بدبختیها، نخست افغانم وبعد خوشحال خټک». سرانجام  از بندرها میشود و به میهنش باز میگردد. اشعاربسیاری می سراید وبه تالیف کتابی در تاریخ افغانان از اسارت بابل تا روزگار خویش،می پردازد.

خوشحال خان چه در دوران حبس خود و چه در ايام جنگ‌هاى متواتر، بخاطر وحدت ملى پشتون ها و بيدارى حس آزادى خواهى و مبارزه طلبى آنها در برابرظلم و زورگوئى‌هاى دولت مغولی هند، اشعار و آثار گرانبهاى ادبى ابداع کرد و در دستى شمشير و با دست ديگر قلم گفت وبراى بيدارى و اتحاد قوم خود تلاش فراوان ورزيد.

خوشحالخان در بارۀ بیداری ووحدت قوم خود اشعار وطنی زیادی سروده است واز بی اتفاقی قوم خود شکایت وگیله دارد:

هر يو کار د پښتون تر مغل ښه ده         اتفاق ور سره  نشته ډير ارمان دي

که توفيق د اتفاق پښتانه مومى           زوړخوشحال به دوباره شى پدا ځوان

( ترجمه:هرکار پشتون از مغول بهتراست ولی افسوس که اتفاق ندارند،

اگر افغانها باهم اتحاد پیدا کنند، خوشحالخان دوباره جوان خواهد شد)

خوشحال خان به کمیت مردان اهمیت نمیدهد، بلکه برکیفیت آنان یعنی مردان غیرتمند بیشتر توجه میکند ومی گوید:

چې دستار تړى هزار دى          ددستار سړى په شمار دى

(ترجمه: انانی که دستار می بندند به هزاران تن  میرسند ولی بدرد نمیخورند،

اما مردانی که مردانگی دارند و بدرد میخوراند، انگشت شمار اند)

اما مساعى خوشحالخان  براى تشکيل اتحاديه یی از قبايل مختلف پشتون بغرض  مقابله و مبارزه بر ضد دولت مغولى هند، به علت رقابت‌ هاى خان خانى و بى اتفاقى فبيلوى به ناکامى پايان گرفت. از همين سبب ديوان خوشحال‌خان خټک پر از مذمت و شکايت از قبايل و بى‌اتفاقى آنان وحتى تمردو سرکشى و نافرمانى پسرانش از خود او است. اگرچه قيام خوشحالخان برضد حکومت مغولى هند ناکام وبا شکست روبروگرديد، اما در پروسه بيدارى و پيدايش شعور ملى وسياسى افغانها نقش برجسته بازى کرد و آهنگ زوال دولت مغولى هند را سرعت بخشيد.

قیام صافی ها  ونقش ایمل خان مومند وخوشحال خان خټک در آن:

فرهنگ مى‌نویسد که، در سال ١٦٧٠م بعضى از سپاهيان دولت مغولى درکنر به عفت دخترى از قبيله صافى دست‌اندازى کردند. صافى‌ها سپاهيان مذکور را به قتل رسانيدند و عليه دولت دست بشورش زدند. چون نيروى دولتى براى سرکوبى آنان عازم کنر شد، ايمل‌خان مومند و به تعقيب او خوشحال‌خان خټک [بشمول درياخان اپريدى] به شورشيان پيوستند. و به اين صورت شورش صافى‌ها به قيام عمومى مبدل گرديد. در ضمن اين جنگ‌ها خوشحال‌خان به اتفاق افريدى ها برقلعه نوشار حمله برده غنايم زيادى بدست آوردند. از اين به بعد خوشحال‌خان بر ضد سلطه مغولان هند با مبارزين ديگر پشتون پيوسته، شمشير و قلمش را بکار گرفت و اشعار حماسى و وطنى هيجان‌برانگيزى در اين ارتباط سروده است. (3) چنانکه گويد:

لا تراوســه ئى ماغـــزه په قلار ندى           چاچى ماسره وهلى سر په سنگ دى

(ترجمه: تاهنوزمغزش آرام نيست، کسيکه بامن درآويخته، سرش رابرسنگ کوبيده است.)

خوشحال خان طرفدار سرسخت يک حکومت ملى و وسيع پشتونها از قندهار تا اتک و اباسين بوده است. پس از تیره شدن روابط خوشحال خان با اورنگ زیب،  وی بفکر آزادی واستقلال  پشتونها از زیرسلطه مغول ها شد وتصميم گرفت برای برآوردن این مامول با رهبران افريدى، مثل ایملخان مومند ودرياخان به مذاکره نشست وپس از موافقت سران افريدى ومومند، درفش شورش وطغيان برضديت حکومت مغولى را برا فراشت. ساير قبايل افغانى با اين جنبش پيوستند ومدت پنجسال (از١٦٦٧-١٦٧٢م)وبنابر محاسبات دیگری از(١٦٦٩ تا ١٦٧٤م) با نيروهاى مغول سرگرم پيکار شدند و جنگ هاى شديدى نمودند. او رنگ زيب پادشاه مغولى هند شخصاً براى سرکوبى شورش خوشحالخان در جنگ شرکت جست ومدت سه سال درحسن ابدال برای سرکوبی قبایل پشتون باقی ماند،تا آنکه اورنگزیب بعد از حضور در پنج نبرد با خوشحالخان وایمل خان درمحال«تهتر» و«دوآبه» و«نوشهر» و«گنداب» و«خاپس» وکشتار تقریباً یکصد هزار نفر از طرفین مگر نتوانست شورش را خاموش کند ، بنابرین امپراتور از این جنگ دوامدار خسته شده به دهلی بازگشت  وایمل خان در لغمان با آغرخان ،سرلشکر اورنگزیب جنگی سخت نمود که نزدیک بود درآن جنگ بدست شورشیان پشتون کشته شود. در این وقت شهزاده معظم بهادرشاه درکابل و پشاور حکومت میکرد. او درسال ١٦٧٢ سردارپردلخان را که در رأس سپاهی از خوست به کابل می آمد نامردانه فروگرفت ونابود نمود. البته نيروهاى منظم دولت هند برترى نظامى خود را بر نيروهاى غير منظم و تعليم نديده قبايل نشان دادند و مبارزين پشتون تلفات سنگينى را متحمل شدند.

خوشحال خان این جنگها وشتارتها را در شعر ذیل خود چنین بیان میکند:

باز این بهار از کجا آمد؟                        که هرطرف را گلستان کرد،

ارغوان، ضمیران، سوسن، ریحان،         یاسمن، نسترن، نرگس، کلنار،

گلهای بهاری همه رنگ هست،               چرا رخسار لاله رنگین تراست؟

دوشیزگان گلها راچنگ چنگ                  به گریبان میریزند،

وجوانان زیب دستار میسازند،                مغنی کمان برچغانه نهاده،

نغمه ای در پرده می نوازد.                   ساقی بیا جامی پر به من ده!

تاسرشار شوم وعربده آغاز کنم.            جوانان افغان دستها را[باحنا] گلگون کرده اند،

چنانکه شاهین چنگال به خون صیدآغشته میکند.

شمشیرهای سپید را به خون آغشته اند،             چنانکه لاله زار در بهار می شگفد.

ایمل خان و دریا خان، هردو زنده باشند،             هیچ کوتاهی نکردند.

بارها درۀ خیبر را باخون گلگون ساختند،             چنانکه رودی از خون در «کریه» روان شد.

کوه های راست قامت،                                     بارها- گفتی از زلزله- به جنبش آمدند.

اکنون در پنجمین سال،                                    هنوز چکاچک شمشیر به گوش می آید،

در این راه تباه شدم،                                       من مُردارم یا اینان؟

برای سپاه بارها فریاد زدم، اما اینان کرانند.         نه ملامت رامی شنوند و نه شکایت را

چون حال یوسفزیان را می دانم.                         بهتر که به«دمغار» بگریزم.

سگ ختک از یوسفزی بهتراست                        گرچه ختک هم سگ برتری ندارد.

همه پشتونها، از اتک تا «قندهار»                     در حفظ ننگ وشرف متحد شده اند.

ببین هرسو چه نبردها شد؟                              اما چرا یوسفزیان را عارنیست؟

نخستین نبرد در«تهتره» پشت کوه ها بود،            چهل هزار مغول تار ومار شدند.

خواهران ودختران شان اسیر دست پشتونها شدند

قطارهای اسپ، شتر وفیل به غنیمت گرفته شد.

دومین جنگ با میرحسین در «دواب» بود،                که سرش چون سرمار بشکست.

سپس جنگ «نوشارکوت» بود،                            که من خمار از سرمغول پراندم.

سپس جوات سنگ وشجاعت خان آمدند،                 که ایمل در«گنداب» دمار از روزگار شان برآورد.

ششمین جنگ با مکرم خان وشمشیرخان بود،         ایمل در«خاپشی» تارومارشان کرد.

تا بودیم فاتح ومظفربوده ایم،                              از این پس هم تکیه برکردگارداریم.

یک سال است که اورنگزیب در برابرما فرودآمده است،           حیران و پریشان ودل افگار،

همهً بزرگانش به نبرد آمده اند،                              شمارکشتۀ سپاهش را که میداند؟

خزانۀ هندوستان تهی،                                     وسکه های زرسرخ دردل کوه ها فرورفته است.

هرگز در هیجده [سال]                                    کسی فکرچنین کاری را نمیکرد.

از نیت بد پدر را آزرد(مظور شاه جهان است که خلع وزندانی شد.)

دیگرکی به او باور دارد؟                                که هم بدنیت است وهم بدعهد، هم مکّار

چاره ای نیست،                                             یا مغول نابود گردد، یا پشتون خوارشود.

اگرگردش گردون همین سان بماند،                    به خواست خدا، نوبت کاراست.

آسمان پیوسته به یک رنگ نیست،                    گه کار به گل است وگه خار

در چنین فرصتی که گاه نام وننگ است،              بنگر که این پشتونهای بی ننگ چه کردند؟

هر فکر دیگری از نادانی است،                        جز باشمشیر راه رهائی نیست.

پشتونها درشمشیرزدن بهتراز مغولان اند،           کاش به دانش نیز هوشیار می بودند.

اگر اولسها با هم متحد شوند،                          شاهان دربرابرشان روی برخاک می نهند.

نفاق یا اتفاق- جهل یا علم،                             هرچه باشد کار با خداست.

این زمان زمان دفاع از ننگ وناموس است،        ببینید این پشتونهای بی ننگ چه میکنند؟

در زمانیکه لشکر مغول درننگرهار غنوده اند ،     ببینیدکه افریدی ومهمند وشنواری چه میکنند؟

تنها من دراندیشه نام وننگم.                            یوسفزی فارغ بال گرم کشت وکاراست،

با چنین بی ننگی و بی غیرتی،                          فرجام کار، خود آشکاراست.

مرا مرگ بهتراز آن زندگی،                             که روزگار به عزت نسپرم.

دراین جهان پایدار نخواهم بود،                        اما یاد خوشحال ختک خواهد ماند.

غبارهمین روایت راکمی کوتاه تر بیانکرده مینویسد:”آخرین قوه مبارزین زیر رهبری شاعر مشهور وسردار جنگی خوشحالخان جمع شدند و از 1668تا 1670 با قشون اورنگزیب چندی بار دست وپنجه نرم کردند و دراین قوه مبارز در جنگ “تاتره” اردوی چهل هزاری دشمن را تار ومار نمودند و در جنگ”دو آبه” قوماندان هندی را کشتند. همچنین درجنگ های “نوشهره” و “گنداب” و”خانج ” قشون دشمن را کوفتند. مگر بازهم شکست خورده وپسران خوشحال خان(عبدالقادر واشرف خان) ونواسه هایش- کاظم خان شیدا وعلیخان- در هندوستان تبعید شدند وهمدرانجا جان سپردند.

لوسین بُوات محقق تاریخ مغولان هند مینویسد که: درسال١۰۸۳هق/١٦٧٢ رفتار ناخوشایند فوجدارجلال آباد علت اصلی وخامت اوضاع شد. محمدامین خان، حکمران کابل در گردنۀ خطرناک خیبر مغلوب وغارت  شد وخوشحال خان خټک بصورت یکی ازسرکردگان  دشمن درآمد، قیام عمومی قبایل افغان،سستی وسهل انگاری محبت خان حکمران جدید افغانستان، اورنگ زیب را وادار کرد درچهارم شعبان ١۰۸۳هق/١٦۷۳ سپاه بزرگی همراه توپخانه ای نیرومند به افغانستان گسیل دارد. شجاعت خان، سرداراین سپاه هرگونه امکاناتی را در اختیار داشت. وجاسوان سینگه دستیاری او راعهده دار بود. لشکرکشی به شکست انجامید وافغانها دردهم ذیقعده سال ١۰۸۳هق/بیست ویکم فبروری ١٦۷۴ با استفاده از تاریکی شبی بسیارتیره وبارانی برسپاه خسته وفرسوده ودرعذاب از باران وسرما وبرف درحال بارش، درگردنۀ قره پا به دشمن شبیخون زدند. در این عملیات غافلگیرانه هزاران نفر از قوای مغول از جمله شجاعت خان کشته شدند. پس از این حادثه اورنگ زیب خود رهبری عملیات را برعهده گرفت ودر بیست وپنجم ربیع الاول سال١۰۸۵هق/بیست وششم جون ١٦٧۴م در حسن ابدال بین راولپندی وپشاور اردو زد ویکسال ونیم در آنجا ماند. سپاه انبوه ومجهز به توپخانه نیرومند وبرخوردار از رهبری سردارانی با تجربه چون آغرخان که با شتاب از دکن فراخوانده شده بود، حمله را آغاز کرد. سپاه مغول در “خاپس” بسختی شکست خورد ولی بارها انتقام این شکست را گرفت و اورنگ زیب[ از ادامۀ جنگ با قبایل پشتون چنان خسته شد که] در دوم محرم سال ١۰۸٧هق/ شانزدهم مارچ ١٦٧٦ به دهلی باز گشت. در هفتم شعبان/پانزدهم اکتوبر شهزاده معظم به فرماندهی سپاه افغانستان گمارده شد. در میان سردارانش امیرخان نامی به شجاعت ورشادت مشهور بود که چندی پس از آن حکمران افغانستان شد ومدت بیست سال از١٦٧٧-١٦٧۸م دراین مقام باقی ماند. سیاست امیرخان متکی بر”تفرقه بینداز وحکومت کن” استواربود، همواره میان قبایل افغان نفاق می انداخت به طوری که آنان نمی توانستند بر علیه او دست به هیچ اقدامی بزنند وفقط هواداران خوشحال خان خټک چند سالی مقاومت کردند.

یکی از توطئه های ثمربخش امیرخان حکمران مغولی هنددرکابل در مورد شورش ایمل خان ودریا خان وخوشحال خان این بود که وقتی او به کابل رسید، نامه ای به سران ورؤسای قبایل مومند واپریدی نوشت واز آنها در مورد روش حکومت و کرکتر ایمل خان معلومات خواست. سران به اتفاق هم جواب بسیارمتین ومناسبی در مورد شخصیت و رفتار عدالت خواهانۀ ایملخان به امیرخان نوشتند. امیرخان دوباره به سران قبایل نوشت که اگرایملخان یک چنین مرد غازی وعادل وسخاوت پیشه است، پس چرا اراضی تحت تصرف خود را بین سران ومشران همرزم خود تقسیم نمیکند؟ این پیشنهاد امیرخان که بمنظورایجاد تفرقه میان هواداران ایمل خان وخوشحال خان تحریریافته بود، اثری فوری  ومخرب داشت وسران اقوام به ایمل خان گوشزد کردند که چرا به تقسیم اراصی ایکه بزور شمشیر آنها از دولت مغولی تصرف کرده اند، بین آنها تقسیم نمیشود؟ ایمل خان گفت: ما درشرایط جنگ با دشمن استیم، اکنون زمان اینکارها نیست، مگرسران قبایل بر تقسیم اراضی تحت سیطره ایمل خان پافشاری کردند، ایمل خان هم از روی اجباربه آنها گفت هرطور دلتان میخواهد، به تقسیم اراضی به پردازید.اما پرواضح بود که هریک از سران ورئسای قبایل آرزوداشتند تا بهترین اراضی را برای قوم وقبیله خودتصرف کنند.اما قبل از همه سران قوم مومند دست بر روی بهترین اراضی گذاشتند وآن را برای خود خواستند، وایمل خان هم بنابرخصلت قبیلوی به آن رضایت نشان داد. اینجاست که سایرقبایل پشتون از این تقسیمات ناراضی شده از اطراف ایمل خان پراکنده شدند، وتیر دشمن یعنی امیر خان به هدف خورد وامیرخان موفق به ناکامی قیام ایمل خان وخوشحالخان ودریا خان اپریدی گردید. فقط یک قوۀ کوچک در تیرا توانست دریاخان اپریدی را با شکست روبروکند ودریاخان هم که دراین جنگ زخمی شده بود، به منطقۀخوست عقب نشینی کرد ودر همانجا درگذشت.

پوهاند حبیبی می گوید که ایمل خان در مدت جنگ با اورنگ زیب و پسرش عالمگیر، بنام ایملشاه بضرب سکه پرداخت.  متاسفانه آثار وکتبی که از مبارزات ایمل خان مومند ورشادتهای جنگی او وهمرزمانش بحث میراند دراین غربت سرامیسر نیست، من امیدوارم تا کسانی که برکتبی چون: صولت افغانی، حیات افغانی ،تاریخ خان جهانی ، تاریخ خورشید جهان، تواریخ حافظ رحمت خانی، تاریخ شیرشاهی ، تاریخ سلطانی ، تاریخ مبارکشاهی، تاریخ محمود شاهی ، تزُک افغانی، فتوح سلاطین، طبقات اکبری،آئین اکبری، رقعات عالمگیر، تُزُک جهانگیر، نسب نامه افغانی ،تاریخ افغانه، کلید افغانی،شکرستان افغانی، بهارستان افغانی، مآثر الامراء و تذکرة ابرار والاشرار آخوند درویزۀ ننگرهاری، تاریخ مرصع وتاریخ پشتونها(پتانز) وغیره کتب آن عصر دسترسی دارند، دست همت بکمر زنند وحق این مبارز دلیر وکم نظیر پشتون را آنطور که سزاوراست به خوانندگان و علاقمندان تاریخ مبارزات قبایل پشتون در دوسوی خط دیورند معرفی کنند.

فرهنگ اعتراف میکندکه :”این قیام با نام خوشحال خان بستگی دارد، هرچند مانند حرکت روشانی دوام وگسترش نداشت، اما بجای خود جنبش مهمی بود ومیتواند مرحلۀ دیگری  در روند همکاری پشتونها در سطح بالاتر قبیله محسوب شود. هرچند خوشحالخان در مرحله نخست به اثر آزردگی شخصی علیه دولت قیام کرد، اما مقاومت صافیها در برابر تعرض عمال دولت بیگانه وهمکاری مومندها وافریدی ها با آنان از پیدایش وگسترش حس همبستگی در بین قبایل پشتون که طلیعۀ اقدام دسته جمعی برای تشکیل دولت بود،نمایندگی میکرد. خوشحالخان مناسب ترین شخص برای رهبری این حرکت بود، زیرا علاوه برصفات شخصی شجاعت واستواری در تعقیب مرام ازنظر مقام اجتماعی هم خان وخان زاده ورئیس قبیله بود وخانی وامارت را تالی پادشاهی می دانست. چنانچه در دستار نامه دراین باره میگوید:” وقتی که پادشاه یا امیر در مرحله اول برتخت یا مسند جلوس میکند، برسرپادشاه تاج وبرسرامیر دستار گذاشته میشود.”

به هرحال خوشحال‌خان، آن مبارزسترگ ونامدار و شاعر زبردست زبان پشتو به عمر ٧٨ سالگى بتاريخ ٢٨/٤/١١٠٠ هـ (= ١٦٩١) در وطن خود کوهستان ختک، چشم از جهان فرو بست و آخرين وصیتش اين بودکه : «مرا در جاى دفن کنيد که گرد سم اسپان دشمن بر خاکم نيفتد»

اطلاعاتی در مورد رشادت های خوشحال خان و اشعار وی

مقدمه: بعد از تهاجم چنگیزخان مغول وتیمورلنگ وتخریب وتباهی  تمام آثار مدنی وفرهنگی افغانستان قبل ازتهاجم ، نوبت یورش همسایگان طماع تازه بقدرت رسیده صفویان فارس وازبکان شیبانی ماوراء النهر وسلاطین مغولی هند رسید. این همسایگان خطۀ افغانستان را مثل گوسالۀ بزکشی در زیر سم حملات یورشگرانه خود تکه تکه کردند. صفویان برهرات وسیستان وقندهارتسلط یافتند وازبکان شیبانی بربلخ وبدخشان دست یافتند و سلاطین مغولی هند برکابل وبامیان وتخارستان سلطۀ خود را قایم ساختند وچون هریک ازاین دول در خارج از مرزهای افغانستان، از خود مراکزی داشتند، بنابرین در فکر عمران خرابی های وارده از دورۀ سلطۀ مغولان چنگیزی نبودند. اقوام ساکن درافغانستان برای مدت دو نیم قرن ،از سه سمت مورد فشار وستم ملی قرار داشتند واین فشارها سرانجام روح مقاومت را در مردم زنده وتقویت نمود. جنبش پشتونها تحت رهبری پیر روشن(از 1556تا 1672) – با وقفه ها- در شرق کشور برای سه نسل دوام نمود ودرهمین دوره رهبران آزادی خواه واستقلال طلبی چون پیر روشان و خوشحالخان ختک وایمل خان ظهور نمودند که از جان گذشتند و بارها عمال دشمن را به کاسۀ سر آب دادند. درهمین دوره شعر پشتو نضج و پختگی یافت واز ممیزات ادبیات پشتو در این دوره،سرودن اشعارحماسی توسط خوشحالخان ختک و  تنفر شدید نسبت به سلطۀ بیگانگان وشاهان بابری هنداست.در زیر به شناسائی همین چهرۀ سترگ فرهنگی – سیاسی پشتون پرداخته میشود. سیستانی 13/ 5/ 2010]

در ميان رجال وشخصیت های نامدارسیاسی – فرهنگی پشتتون، خوشحال خان خټک (١٦١٣-١٦٩١م) هم از لحاظ شعر و ادب و هم از جهت  قلم وشمشير ،  رهبری بزرگ و سیاستمداری شجاع و پر شهامت بود. اوسردار وبزرگ قوم خټک و پيشتاز قیام ضد پادشاهى اورنگ زيب بشمار میرود

خوشحالخان، درعين حالى که مرد سياست وشمشير بود، شاعرى انقلابى و توانا نيز بود و براى و حدت افغانها وتشويق آنها براى حصول آزادى و ترک مناصب حکومت مغول با زبان قلم اشعار آبدارى نوشته و به هرپيش آمد اجتماعی  وفردی بازبان شعر و قلم  پاسخ گفته  و بروشنى تمام واقعيات زندگى عصر و محيط خود را در شعر منعکس ساخته است .

خوشحال خان بعد از کشته ‌شدن پدرش شهباز‌خان در ١٠٥٠ هـ (= ١٦٤١ م)  برهبرى قوم خټک برگزيده شد و تا ١٠٦٩ هـ (= ١٦٦٠ م) با حکومت هند درعصر شاه جهان همکارى  و امنیت راه های کاروان رو بسوی کابل را تأمین میکرد.

  

خوشحال خان ختک دکتر کهدویی

 

له ملگرو سره یي شریک کړئ.
×
  • ستاسې رالېږل شوې لیدلوری به د اندیال وېبپاڼې تر تایید روسته خپرېږي.
  • هغه پېغامونه نه خپرېږي، چې منځپانګه یې تورونه او کنځل وي.
  • هڅه وکړئ، په پښتو پېغامونه راواستوئ.
  • ځواب ورکول محمد انعام د طب پوهنتون محصل ته ځواب لرې کړه

    ستاسو برېښناليک به نه خپريږي. غوښتى ځایونه په نښه شوي *

    نظر مو وویاست

    تعداد نظرات منتشر شده: 3
    1. نویسنده :محمد انعام د طب پوهنتون محصل

      السلام علیکم امید کوم جی ښه به استی دوکتور محمدطارق اقبال نمبر یا ایمیل یا واتسپ نمبر می په کار ده مهربانی به مو وی که را کړای څنګه ور سره رابطه وکړم

      1. نویسنده :ANDYAL

        ډاکتر صاحب محمد انعام السلام علیکم و رحمت الله و برکاته
        هیلمن یو، چې د عافیت جامې به مو پر تن وي، ستاسې له پېغامه مننه، ستاسې پېغام مو ډاکتر محمد طارق اقبال ته ولېږه، چې ځواب یې راکړ ، تاسې به خبر کړو،
        ستاسې د لا بریاوو په هیله
        اندیال وېبپاڼې کتنپلاوی

      1. نویسنده :ANDYAL

        محترم ډاکتر صاحب،
        سلامونه نېکې هیلې،
        ډاکتر محمد طارق اقبال ځواب راکړ، چې له همدې اندیال له لارې راته پېغام پرېږدئ،
        مننه